موضوع: سوره بقره

عنوان: تفسير سوره مبارکه بقره جلسه 291

مدت زمان: 36.54 دقيقه اندازه نسخه كم حجم: 4.22 MB دانلود اندازه نسخه پر حجم: 8.45 MB دانلود

رديف نوع عنوان عنوان
1 1 برهان بر توحيد در روايات اهل‌بيت(عليهم‌السلام)
2 2 ـ گوناگوني راه دعوت به‌سوي حق بر مبناي تفاوت استعدادها
3 2 ـ استدلال امام صادق(عليه‌السلام) بر وجود خالق در مناظره? با زنديق مصري
4 3 شباهت سخن ملحدان عصر حاضر با سخن ملحدان عصر پيشين
5 3 جدال امام صادق(عليه‌السلام) بر مبناي معيار شناخت بودن حسّ
6 3 مفهوم شيء، گسترده‌ترين مفاهيم و مساوق با هستي
7 3 معيت و عدم ممازجت خداي سبحان با أشيا
8 3 عجز زنديق مصري از پاسخ امام صادق(عليه‌السلام)
9 3 اقسام اخوت
10 3 عقل، معيار شناخت
11 3 استدلال امام صادق(عليه‌السلام) به برهان نظم
12 1 مناظره حضرت امام صادق(عليه‌السلام) با ابن‌أبي‌العرجاء
2 ـ برخورد ابن‌أبي‌العرجاء با امام صادق(عليه‌السلام)
13 2 ـ اعتراف ابن‌أبي‌العرجاء به عظمت حضرت صادق(عليه‌السلام)
14 2 ـ ثمره? قبول و نكون معاد در احتجاج حضرت صادق(عليه‌السلام)
15 2 ـ استدلال به آيات و نشانه‌هاي خداي سبحان در احتجاج امام صادق(عليه‌السلام)
16 2 ـ اوصاف حادث و قديم


اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم

برهان بر توحيد در روايات اهل‌بيت(عليهم‌السلام)
آيه مباركه‌اي كه در جلسات قبل تلاوت مي‌شد و ادله توحيدِ ذات اقدس الهي بود، در روايات معصومين(عليهم السلام) بر اساس محتواي همان آيه? مباركه ادله‌اي بر وحدانيت حق اقامه مي‌شود و همان‌طوري كه خداي سبحان راه دعوت را هم مشخص كرد محتواي دعوت را هم مبين كرد.

ـ گوناگوني راه دعوت به‌سوي حق بر مبناي تفاوت استعدادها
راه دعوت را فرمود: ?ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ? ؛ گاهي از لحاظ استعدادهاي گوناگون راههاي دعوت فرق مي‌كند، گاهي يك شخص واحد در شرايط مختلف آمادگي دارد كه يك انسانِ مستدل و موحد با او از راههاي گوناگون سخن بگويد. نمونه‌اش حديثي است كه مرحوم كليني(رضوان الله عليه) در باب اثبات حدوث عالم و اثبات محدث جهان نقل مي‌كند.


ـ استدلال امام صادق(عليه‌السلام) بر وجود خالق در مناظره? با زنديق مصري
اين روايت را در نوع جوامع روايي نقل كرده اند و شارحان اصول كافي هم شرح كرده اند. به وافي مرحوم فيض كه مراجعه بفرماييد، هم آن نظرات دقيق استادشان را ذكر مي‌كنند، هم نظراتي كه مربوط به خودشان است ذكر مي‌كنند. مرحوم فيض در وافي مي‌گويد: استاد ما صدرالمتألّهين(طاب ثراه) اين حديث شريف را بر سه فراز و سه بخش تقسيم كرد و شرح كرد. بيان جالبي كه مرحوم صدرالمتألّهين دارند، مرحوم فيض در وافي آن را نقل مي‌كند. اگر به اصل شرح مرحوم صدرالمتألّهين دسترسي نداشتيد به وافي مرحوم فيض كه مراجعه بفرماييد آن خصوصيات را مشخص مي‌كنند. اصل حديث شريف آن است كه مرحوم كليني در جلد اول اصول كافي كتاب التوحيد «باب حدوث العالم و اثبات المحدِث» حديث اول را اين چنين نقل مي‌كنند، از هشام بن حكم نقل مي‌كنند كه «كان بمصر زنديق تبلغه عن ابي عبد الله(عليه السلام) اشياء» ؛ در مصر يك ملحدي زندگي مي‌كرد كه از امام ششم(سلام الله عليه) مطالبي به گوش او مي‌رسيد، «فخرج الي المدينة ليناظره» ؛ از مصر به مدينه آمد تا با امام ششم(سلام الله عليه) در مسائل الهي مناظره كند، «فلم يصادفه بها» ؛ وقتي وارد مدينه شد حضرت را در مدينه نديد «و قيل له»؛ به اين ملحد مصري گفته شد كه «إنّه خارج بمكة» ؛ امام ششم(سلام الله عليه) از مدينه به مكه مسافرت فرمودند، «فخرج الي مكه» ؛ اين ملحد مصري از مدينه به مكه آمد. هشام بن حكم مي‌گويد كه «و نحن مع ابي عبد الله(عليه السلام)»؛ ما در خدمت امام ششم بوديم (در مكه به سر مي‌برديم)، «فصادفنا» ؛ با ما در مكه مصادفه كرد، (برخورد كرد) «فصادفنا و نحن مع ابي عبد الله(عليه السلام) في الطواف و كان اسْمه عبد الملك و كنيته ابو عبد الله» ؛ اسمش عبد الملك بود و كنيه‌اش هم ابو عبد الله «فضرب كتفه كتف أبي عبد الله(عليه السلام)»؛ در حال برخورد و حركت شانه‌اش به شانه حضرت خورد (شانه‌اش را به شانه حضرت زد)، «فقال له ابو عبد الله(عليه السلام): ما اسْمك» ؛ حضرت فرمود: نامت چيست؟ «فقال: اسمي عبد الملك قال(عليه السلام) فما كنيتك؟ قال: كنيتي ابو عبدالله فقال له ابو عبد الله(عليه السلام)»؛ امام ششم فرمود: «فمن هذا الملك الذي أنت عبده»؛ تو كه نامت عبد الملك است، اين ملك چه كسي است كه تو بنده او هستي؟ «أمن ملوك الارض أم من ملوك السماء»؛ اين از سلاطين آسمان است يا از سلاطين زمين «و أخبرني عن ابنك عبدُ إله السماء أم عبد إله الأرض»؛ تو كه كنيه‌ات ابو عبدالله است (پسرت عبدالله است) عبدإله ارض است يا عبد إله سماء، بعد از اينكه اين جمله‌ها را فرمود: آن‌گاه فرمود: «قل ماشئت تخصم»؛ حضرت فرمود: هر سؤالي كه داري مطرح كن، مخصوم خواهي شد (مغلوب خواهي شد) «قال هشام بن الحكم: فقلت: للزنديق أما تردّ عليه» ؛ هشام مي‌گويد: من به اين ملحد مصري گفتم چرا حرف امام ششم را رد نمي‌كني؟ «قال فقبّح قولي» يعني اين امام شما قولم را تقبيح كرد، من حرفي درباره او ندارم؛ نه درباره آن عبد الملك گفتن، نه درباره اين ابو عبد الله. اين درحال طواف بود، آن‌گاه امام ششم فرمود كه «اذا فرغت من الطواف فأتنا» ؛ وقتي طواف ما تمام شد بيا سؤالي داري مطرح كن. «فلمّا فرغ ابو عبد الله(عليه السلام) أتاه الزنديق فقعد بين يدي أبي عبد الله(عليه السلام) ونحن مجتمعون عنده، فقال ابو عبد الله(عليه السلام) للزنديق أتعلم» .

شباهت سخن ملحدان عصر حاضر با سخن ملحدان عصر پيشين
اين احتجاج‌ها را ملاحظه بفرماييد كه اول از كجا شروع مي‌شود و اگر خوب بررسي كنيد مي‌بينيد ملحدانِ امروز حرف تازه‌اي ندارند، همان شبيه سخنان ملاحده پيشين است، منتها جوابهاي ائمه كه بررسي بشود مشخص خواهد شد كه اولاً معيارِ شناخت عقل است؛ نه حسّ و آنچه كه ملحدان دارند در حد تعجب است؛ نه در حد برهان؛ هم از راه جدال احسن محكوم خواهند بود، هم از راه برهان. ملحدان برآنند كه معيار شناخت حس است يعني انسان تا چيزي را احساس نكند نبايد باور كند، اين يك مطلب. براساس اين معيار شناخت هم ابن ابي العوجاء زنديق اين حرف را مي‌زد، هم الان حاميان مكتبهاي الحادي همين حرف را مي‌زنند. هم قبل از ابن ابي العوجاء آن‌كه در مصر زندگي مي‌كرد به موساي كليم(سلام الله عليه) مي‌گفت: ?لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللّهَ جَهْرَةً? همين حرف را مي‌زد.

جدال امام صادق(عليه‌السلام) بر مبناي معيار شناخت بودن حسّ
امام ششم(سلام الله عليه) براساس همين احتجاجي كه معيار شناخت، حس است فرمود: شما كه مي‌گوئيد: ما تا احساس نكنيم باور نمي‌كنيم، شما كه مبدأ را انكار كرديد، كل عالم را گشتيد و ديديد خدا نبود [و] بعد انكار كرديد؟ يا از كل عالم بي اطلاعيد؟ براساس همان مبنايي كه معيار معرفت شناخت و حس است شما كه از كل عالم خبر نداريد! «فقال ابو عبدالله(عليه السلام) للزنديق أتعلم أن للأرض تحتاً و فوقاً» ؛ بالأخره مي‌دانيد زمين يك بالايي دارد [و] يك پاييني دارد يا نه؟ «قال: نعم. قال(عليه السلام): فدخلت تحتها؟ قال: لا» ؛ حضرت فرمود: از زير زمين خبر داري؟ عرض كرد: نه. «قال: فما يدريك ما تحتها»؛ فرمود: در دل زمين چه هست و چه نيست كه تو نمي‌داني، اينها البته جدال است؛ نه برهان. چون خدا كسي است كه ?وَهُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَفِي الأرْضِ إِلهٌ? ؛ نه در زمين است، نه در آسمان. خدا همه جا هست و هيچ رنگ و لوني نمي‌گيرد، ولي موجودات ديگر اگر همه جا بودند در هر جا همان رنگ را مي‌گيرند، اين است كه خداي سبحان ?لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ? شما بين اين دو مطلب عنايت بفرماييد ببينيد كه خدا چه نحوه احاطه و قيوميتي دارد.

مفهوم شيء، گسترده‌ترين مفاهيم و مساوق با هستي
در بين اين معاني هيچ مفهومي از مفهوم شيء وسيع‌تر و باز تر نيست. مفهوم شيء أعم الاشياء است كه مصداقِ با هستي است. اين مفهوم شيء بر همه چيز منطبق است و در همه جا حضور دارد، ولي بر هر چه منطبق شد با او متحد است و در هر جا حضور پيدا كرد با او همرنگ شد يعني شيء بر درخت صادق است كه درخت شيءٌ، ولي شيئي كه بر درخت صادق است، همين شيء مي‌شود شجر با شجر متحد است، مي‌گويند: هذا الشيء شجرٌ و هذا الشجر شيءٌ؛ همين مفهوم شيء در حجر هست [و] بر حجر منطبق است مي‌شود گفت: هذا الشيء حجر و هذا الحجر شيء؛ در آسمان و زمين همين است، در ذي روح و غير ذي روح همين است كه مفهوم شيء بر همه منطبق است و در همه يافت مي‌شود، ولي بر همه كه منطبق شد با همه متحد است و در هر جايي رنگ همان جا را مي‌گيرد. اين خاصيت مفهوم است و خاصيت وسيع‌ترين مفهوم مثل مفهوم شيء.

معيت و عدم ممازجت خداي سبحان با اشيا
اما ذات اقدس الهي كه «داخلٌ في الاشياء» است، ذات اقدس الاهي كه في الأرض و السماء هست، خدايي كه ?وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ? هست، آن خدايي است كه در آسمان هست، ولي در آسمانْ، آسمان نيست در آسمان خدا، خداست: ?وَهُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ? ؛ نه «في السماء سماء» «هو الذي في الأَرض إله»؛ نه «في الارض أرض». «شيء هو الّذي في الأرض أرضٌ و في السماء سماءٌ و في الشجر شجرٌ و في الحجر حجرٌ»، اما الله در همه جا حضور دارد، ولي رنگ چيزي نمي‌گيرد؛ با همه هست با كسي متحد نيست [و] در چيزي حلول نمي‌كند؛ او مع كل شيء هست اما رنگ نمي‌پذيرد؛ مثل معناي شيء نيست؛ مثل معناي موجود نيست. معناي شيء معناي موجود ساير معاني ماهوي و غير ماهوي با همه هستند، ولي هرجا رفتند رنگ همانجا را گرفتند؛ در هر چيزي ظهور كردند با او هم‌صدا و همرنگ شدند؛ مفهوم شيء هو الذي في الحجر حجر، مي‌گوييم: هذا الحجر شيء و هذا الشيء حجر، اما خداي سبحان كه مع كل شيء است با ممازجه نيست «هو الذي في الحجر إله»؛ نه «في الحجر حجر» با حجر هست، در حجر هست، محيط به حجر هست، ولي حجر نيست، شجر نسيت؛ زيرا اطلاق او ذاتي است. وقتي اطلاق او ذاتي شد حلول نمي‌كند با چيزي متحد نمي‌شود؛ لذا خداي سبحان فرمود: قرآن كريم منطقش اين است خدا در هم جا هست، با همه هست، درون هر چيزي و بيرون هر چيزي هست، ولي در درون هر چيز خودش، خودش است. در درون هيچ چيزي نام آن چيز و رنگ آن چيز را نمي‌گيرد. شيء فقط يك صفت ثبوتي دارد يعني مع كل شيء هست بالممازجه، اما خداي سبحان مع كل شيء هست لا بالممازجه، مع كل شيء هست لا بالمقارنه. خارج از كل شيء هست لابالمزايله، معاني عامه فقط وصف ثبوتي دارند چون محدوداند و با مقيد مقيداند و با مطلق مطلق‌اند، ولي ذات اقدس الهي چون اطلاقش ذاتي است و طارد هر قيد است با خودش، خودش است با ديگران هم خودش است؛ نه با ديگران، ديگران است: ?وَهُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ? ؛ نه «في السماء سماء»؛ «هو الذي في الارض اله»؛ نه «في الارض ارض» بر خلاف شيء كه «شيء هو الذي في الارض شيء و في السماء شيء»؛ پس خداي سبحان «مع كل شيء لا بمقارنة» و «غير كل شيء لا بمزايلة» اما تا به آن برهان برسيم يك مقدار مقدمات لازم دارد؛ لذا امام ششم(سلام الله عليه) اول با همان مبادي مورد قبول اين ملحد مصري سخن مي‌گويد تا به آن برهان عالي برسد.

عجز زنديق مصري از پاسخ امام صادق(عليه‌السلام)
مي‌فرمايد به اينكه شما كه از زمين و زير زمين خبري نداريد؛ از آسمان و بالاي آسمان خبري نداريد شايد خدا بود: «أتعلم ان للارض تحتا و فوقاً قال: نعم. قال: فدخلت تحتها؟ قال: لا. قال: فما يدريك ما تحتها؟ قال: لا ادري إلاّ اني اظن ان ليس تحتها شيء» ؛ من از زمين خبري از نزديك ندارم، ولي گمانم اين است كه زير زمين كسي نيست. فرمود: در مسائل اعتقادي كه با مظنه نمي‌شود حكم كرد «فقال ابوعبد الله(عليه السلام) فالظّنّ عجزٌ لما لا تستيقن» ؛ در مسائل اعتقادي يقين لازم است، اينكه مي‌گوييد: من مظنه‌ام اين است، گمانم اين است اين نشانه عجز است. بعد «ثم قال ابوعبد الله(عليه السلام): أفصعدت السماء؟» ؛ آسمان رفتي «قال: لا. قال: فتدري ما فيها؟» ؛ مي‌داني در آسمانها چيست و كيست؟ «قال: لا. قال: عجباً لك لم تبلغ المشرق و لم تبلغ المغرب و لم تنزل الأرض و لم تصعد السّماء و لم تجز هناك» ؛ تو از جايت حركت نكردي (جاز، يجوز يعني عبور كرد)، تو نه شرق رفتي، نه غرب رفتي، نه آسمان رفتي، نه زمين رفتي چه مي‌داني خدا هست يا نيست؟ تو كه بر اساس ديد خودت سخن مي‌گويي كه مي‌گويي تا شيئي را ما احساس نكنيم، ايمان نمي‌آوريم. چطور نفي كردي؟ شايد او ـ معاذالله ـ ديدني باشد در زمين يا آسمان باشد تو كه نرفتي ببيني «و لم تجز هناك» ؛ فرمود: از جايت نگذشتي «فتعرف ما خلفهن و أنت جاحدٌ بما فيهن وَ هل يجحد العاقل ما لا يعرف؟ قال الزنديق: ما كلّمني بهذا احدٌ غيرك فقال ابوعبد الله(عليه السلام): فأنت من ذلك في شك فلعلّه هو و لعله ليس هو»؛ فرمود: مثل اينكه جزم نداري با «لعل» مي‌انديشي؟ عرض كرد: آري، اين چنين است. چون نوعاً اينها كه منكراند در حد استبعاد سخن مي‌گويند، «فقال الزنديق: و لعلّ ذلك، فقال ابوعبد الله(عليه السلام): ايها الرجل! ليس لمن لا يعلم حجة علي من يعلم و لا حجة للجاهل» ؛ جاهل كه بر عالم حجتي ندارد؛ اينكه مي‌‌گويند جاهل را با عالم بحث نيست يك معناست، جاهل حق سؤال ندارد يك مسئله ديگر است؛ نه جاهل حق سؤال دارد ولي اگر بخواهد كنكاش كند [و] بحث كند بالأخره بايد يك زمينه فكري داشته باشد. حضرت فرمود: جاهل چه حجتي بر عالم دارد.

اقسام اخوت
آن‌گاه فرمود: «يا اخا اهل مصر تفهم عنّي» ؛ فرمود‌: اي برادر مصري! چون «الانسان أخ الانسان أحب أو كره»، يك اخوت ديني است كه ?إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ? ؛ يك اخوت انساني است كه «الانسان أخ الانسان أحب أو كره»، اين همان بيان حضرت امير(سلام الله عليه) است در عهدنامه مالك آمده كه فرمود: يا مالك! نسبت به همه عادل و مهربان باش «و لا تكوننّ عليهم سبعا ضارياً تغتنم أكلهم فانّهم صنفان إمّا اخ لك في الدين و إمّا نظير لك في الخلق» يا برادر ديني اند يا برادر نوعي اند كه انسان با انسان ديگر برادر نوعي است، اگر مومن بود، برادر ايماني هم هست.
پرسش:
پاسخ: اينجا كه فرمود: ?وَإِلَى عَادٍ أَخَاهُمْ هُوداً? چطور؟ آن هم همين است با اينكه آنها مشرك بودند. «و إمّا نظير لك في الخلق» اما آن «إمّا نظير لك في الخلق»اش چون اخوت به معني نظير است، برادر كه نيست. در بحث‌هاي قبل هم خوانديم كه اخ و اخت يعني مثل ?كُلَّمَا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَهَا? يعني «مثلَها» در اين كتابهاي ادبي (سيوطي) و اينها دارد «باب كان و اخواتها» يعني «باب كان و امثالها» و همين معناست كه ريشه قرآني دارد، فرمود: ?وَإِلَى عَادٍ أَخَاهُمْ هُوداً? خب آنها كه مشرك بودند يا ?وَإِلَى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحاً? ؛ اينكه أنبيا را برادران مشركان مي‌داند همان برادر نوعي است، برادر ايماني كه نيست.

عقل، معيار شناخت
در اين جمله مباركه حضرت فرمود: «يا اخا اهل مصر تفهَّم عنّي» ؛ فرمود: گوش بده ببين من چه مي‌گوييم. خب يك حجت خداست، وليّ خداست، حرفش را چون ?عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ? است جزم دارد، فرمود: «انّا» اين زمينه شناخت بود كه محور شناخت را از او بگيرد، فرمود: شما بايد عاقلانه بينديشيد، نه روي حس. خب اگر معيار شناخت حس باشد كه بسياري از چيزها را شما تجربه نكرديد [و] نديديد، اما وقتي معيار شناخت عقل باشد انسان لازم نيست مسافرت بكند، يك جهان بين «جهاني است بنشسته در گوشه‌اي» ولي اگر روي حس بخواهد حركت كند بايد به دنبال چشمش برود، ولي اگر بخواهد با عقل بينديشد جهان را پيش عقلش حاضر مي‌كند. نمونه‌هايي كه در احتجاجهاست نشان مي‌دهد كه حضرت فرمود به اينكه ما آنچه را كه نيازموديم براساس برهان عقلي مي‌توانيم بررسي كنيم.

استدلال امام صادق(عليه‌السلام) به برهان نظم
فرمود: «فانّا لا نشك في الله أبدا» ؛ فرمود: از من بشنو؛ زيرا ما جزم داريم [و] شما حجتي نداريد، «اما تري الشمس و القمر و اللّيل و النهار يلجان فلا يشتبهان و يرجعان» ؛ نظم خاص دارند، رفت و آمد دارند، «قد اضطرا»؛ نه خودشان مختاراند، نه در اختيار دهراند، بلكه مسخر يك مدبر حكيمي اند كه با نظم اينها را اداره مي‌كند، «و ان كانا غير مضطرين» ؛ اگر مضطر نيستند مسخر نيستند، «فلم لا يصير الليل نهارا و النهار ليلا» اگر قائل به بخت و اتفاق شديد [و] گفتيد. تصادف است، كسي كه قائل به تصادف است همان‌طوري كه بارها ملاحظه فرموديد نمي‌شود با او بحث كرد و او هم به خودش اجازه انديشه و فكر نمي‌دهد. اگر نظم علّي در عالم نباشد، خب چگونه انسان دوتا مقدمه ترتيب مي‌دهد يك نتيجه معين مي‌گيرد. ممكن است همان دوتا مقدمه را از ديگري ترتيب بدهد، اين نتيجه را نگيرد يا نتيجه ضد بگيرد. اگر كسي قائل به تصادف شد، اصلاً قدرت انديشه ندارد؛ نه خود مي‌تواند بينديشد، نه مي‌توان با او بحث كرد؛ پس نظم علّي را بايد پذيرفت. «و ان كانا غير مضطرين فلم لا يصير الليل نهارا و النهار ليلا اضطرّا و الله يا اخا اهل مصر الي دوامهما و الذي اضْطرَّهما» ؛ آن‌كه اينها را مضطر كرده است؛ شمس و قمر را مسخر كرد، ليل و نهار را مسخر كرد «أحْكم منهما و اكبر فقال الزنديق: صدقت ثم قال ابوعبد الله(عليه السلام) يا أخا اهل مصر ان الذي تذهبون اليه و تظنون أنّه الدهر» ؛ شما بالأخره مي‌گوييد يك مبدئي عامل حركت اين ليل و نهار است و گفتيد او دهر است. اگر او عقل و شعور ندارد [و] بي فكر كار مي‌كند، پس اين نظم محير العقول چيست؟ اگر عقل و شعور دارد كه او خداست [و] شما اسمش را گذاشته ايد دهر. اگر يك مبدئي حكيم است و با اراده و قدرت كار مي‌كند، همان الله است، حالا نام او را شما الله نمي‌گوييد؛ «إن كان الدهر يذهب بهم لم لايردّهم و ان كان يردّهم لم لا يذهب بهم» ؛ اگر دهر يك مبدأ حكيم نيست، خب چرا وقتي برد دوباره مي‌آورد يا چرا براي هميشه از بين نمي‌برد؟ چرا با نظم كار مي‌كند؟ معلوم مي‌شود با اختيار كار مي‌كند، با حكمت كار مي‌كند.
پرسش ...
پاسخ: ناظم كه ثابت شد (يك مبدأ ناظم و حكيم كه ثابت شد) آن‌گاه در فصل بعدي بر وحدت اين ناظم، بر وحدت اين مبدأ حكيم برهان جداگانه اقامه مي‌كنند. فعلاً ناظم في الجمله اثبات مي‌شود. «القوم مضطرون يا اخا اهل مصر! لم السماء مرفوعة و الارض موضوعة لم لا يسقط السماء علي الارض لم لا تنحدر الارض فوق طبقا و لا يتماسكان و لا يتماسك من عليها قال الزنديق امسكهما الله ربهما و سيدهما» ؛ خب اين يك متفكر مادي منصفي بود كه از برهان نظم قانع شد و ايمان آورد، آن‌گاه «فآمن الزنديق علي يدي ابي عبد الله(عليه السلام) فقال له: حمران» (حمران بن اعين كه از شاگردان مخصوص امام ششم (سلام الله عليه) بود) حمران به حضرت عرض كرد: «جعلت فداك ان آمنت الزنادقة علي يدك فقد آمن الكفار علي يدي ابيك فقال المؤمن الذي آمن علي يدي ابي عبد الله(عليه السلام): اجعلني من تلامذتك فقال ابوعبدالله(عليه السلام) يا هشام بن الحكم خذه اليك» ؛ اين را بگير در تحت تربيت خود قرار بده «فعلّمه هشام» ؛ آن وقت وقتي او را به مسائل الهي و توحيدي و اسلامي آشنا كرد «فكان معلم اهل الشام و اهل مصر الايمان»؛ همين شخص معلم مردم شام و مصر شد «و حسنت طهارته حتي رضي بها ابو عبد الله [(عليه السلام)] » ، اين يك حديث، يك كسي كه اهل انصاف باشد مي‌پذيرد.

مناظره حضرت امام صادق(عليه‌السلام) با ابن‌أبي‌العرجاء
اما اگر كسي «طال عليه الأمد فقسي قلبه»؛ نظير عبد الكريم بن ابي العوجاء معروف او اهل ايمان نيست كه آن حديث دوم را مرحوم كليني نقل مي‌كند. طبق عادت سالانه اينها مكه مي‌رفتند بعد با ابن مقفع و ساير همفكران كنار هم جمع مي‌شدند. اين حديث دوم آن است كه ابن ابي العوجاءو عبد الله بن مقفع در مسجد الحرام كنار هم جمع شدند، ابن مقفع گفت: «ترون هذا الخلق ـ و أومأ بيده الي موضع الطواف ـ ما منهم أحد أوجب له اسم الانسانيّة إلاّ ذلك الشيخ الجالس ـ يعني ابا عبد الله جعفر بن محمد(عليهم الصلاة و عليهم السلام) ـ فأمّا الباقون فرعاعٌ و بهائم، فقال له ابْن ابي العوجاء: و كيف أوجبت هذا الاسم لهذا الشيخ دون هؤلاء. قال: لانّي رأيت عنده ما لم اره عندهم، فقال له ابْن ابي العوجاء: لابدّ من اختبار ما قلت فيه منه.» ؛ ابن ابي العوجاء بدتر از ابن مقفع بود خواست بگويد به اينكه ـ معاذالله ـ امام ششم هم در رديف ساير افراد است. ابن‌مقفع گفت: اين از ديگران ممتاز است. ابن ابي العوجاء گفت: من مي‌خواهم بيازمايم ببينم كه از ديگران برتري دارد يا نه؟ «قال: فقال له ابن المقفع: لا تفعل فإنّي أخاف أن يفسد عليك ما في يدك» ؛ اين مرامي كه تو داري از دستت مي‌گيرد؛ تو اگر با او بحث بكني آن نظر تو را قطعاً برمي‌گرداند. «فقال: ليس ذا رأيك ولكن تخاف أن يضعف رأيك عندي» ؛ ابن ابي العوجاء به ابن مقفع گفت: نه، تو چون از او تجليل كردي مي‌ترسي من بروم با او بحث كنم او را محكوم كنم، آن بينش اولي تو از بين برود وگرنه او كسي نيست كه فكر من را از دست من بگيرد؛ «يضعف رأيك عندي في احلالك اياه المحل الذي وصفت فقال ابن المقفع: اما اذا توهمت عليّ هذا فقم اليه و تحفظ ما استطعت من الزّلل و لا تثْني عنانك إلي استرسالٍ» ؛ خيلي زمامت را رها نكن [و] مواظب باش كه سقوط نكني «فيسلمك الي عقال»؛ تو را بند مي‌كند اين مرد، زانو بند مي‌زند، خلاصه مواظب باش.

ـ اعتراف ابن‌أبي‌العرجاء به عظمت حضرت صادق(عليه‌السلام)
«فقام ابن ابي العوجاء» راوي مي‌گويد كه ابن ابي العوجاء برخواست «و بقيت أنا و ابن المقفع جالسين فلما رجع الينا ابن ابي العوجاء قال: ويلك يا ابن المقفع ماهذا ببشر و إن كان في الدنيا روحاني يتجسد إذا شاء ظاهراً و يتروح إذا شاء باطناً فهو هذا» ؛ گفت: ابن مقفع اين بشر نيست، اگر در عالم فرشته‌اي باشد كه اگر خواست به صورت بشر درمي‌آيد و اگر خواست به نشئه? روحانيت سفر مي‌كند، همين مرد است. «فقال له: و كيف ذلك» ؛ ابن مقفع پرسيد چطور ديدت درباره او اين‌چنين عوض شد؟

ـ ثمره? قبول و نكون معاد در احتجاج حضرت صادق(عليه‌السلام)
«قال: جلست اليه»؛ من رفتم پيشش نشستم «فلما لم يبق عنده غيري» ؛ من كه رفتم پيشش نشستم ديگران كه رفتند من ماندم و او «ابتدأني»؛ او شروع كرد با من سخن گفتن، «فقال: ان يكن الامر علي ما يقول هولاء و هو علي ما يقولون ـ يعني اهل الطواف ـ فقد سلموا و عطبتُمْ، و إنْ يكن الامر علي ما تقولون و ليس كما تقولون، فقد استويتم و هم» ؛ اولين سخني كه اين مرد با من گفت اين بود كه فرمود: اگر حق با همين مردم است كه اينها مي‌گويند، آنها اهل نجاتند [و] شما گرفتارِ هلاكتيد و اگر حق با شماست كه نيست و آنها بر باطلند، آنها با شما مساوي‌اند، ابن ابي العوجاء گفت: مگر ما چه مي‌گوييم [و] اينها چه مي‌گويند؟ فرمود: شما مي‌گوييد: خدايي نيست، قيامتي نيست [و] بعد از مرگ خبري نيست خب اگر حق با شما باشد بعد از مرگ خبري نباشد، كسي بعد از مرگ اينها را عقاب نمي‌كند كه چرا مكه رفتيد [و] حج كرديد كه، ولي اگر حق با اينها باشد چه اينكه حق با اينها هست، شما هلاك شديد. اين اولين سخني بود كه اين شخص از راز درون من باخبر شد و من را آگاه كرد.
ابن ابي العوجاء عرض كرد: مگر ما چه مي‌گوييم، آنها چه مي‌گويند؟ «فقلت له: يرحمك الله و أي شيء نقول و أيّ شيء يقولون؟ ما قولي و قولهم الا واحدٌ. فقال[عليه السلام]: و كيف يكون قولك و قولهم واحدا و هم يقولون إنّ لهم معاداً و ثواباً و عقاباً و يدينون بأن في السماء إلهاً و أنها عمران و انتم تزعمون أن السماء خراب ليس فيها احد» .

ـ استدلال به آيات و نشانه‌هاي خداي سبحان در احتجاج امام صادق(عليه‌السلام)
آن‌گاه اينجا اين سؤال مطرح است؛ ابن ابي العوجاء مي‌گويد كه در خلال فرمايش امام صادق[عليه‌السلام] من اين جمله را غنيمت شمردم؛ «فاغتنمتها منه فقلت له»؛ گفتم كه اگر خدايي هست، خب خودش را ظاهر كند مردم او را ببينند و بپرستند. چرا پيغمبر مي‌فرستد كه به نديده ايمان بياورند؟ «فقلت له: ما منعه إن كان الامر كما يقولون أن يظهر لخلقه و يدعُوَهم الي عبادته حتي لا يختلف منهم اثنان»؛ خب بيايد خودش را ظاهر كند تا كسي اختلاف نكند، «و لم احتجب عنهم» ؛ چرا خود غايب شد پيامبر فرستاد؟ «و أرْسل اليهم الرسل و لو باشرهم بنفسه كان اقرب الي الايمان به» ؛ اگر خودش را نشان مي‌داد، خب مردم بهتر به او ايمان مي‌آوردند [و] اختلاف نمي‌كردند. «فقال[عليه السلام] لي: ويلك و كيف احْتجب عنك» ؛ ا و كه محجوب نيست، او كه غايب نيست، او كه همه? نشانه‌هاي خود را به تو ارائه داد، او چه غيبتي دارد «و كيف احْتجب عنك من أراءك قدرته في نفسك نشوءك و لم تكن» ؛ نبودي، به بار آمدي [و] اين نشانه قدرت اوست «و كبرك بعد صغرك و قوتك بعد ضعفك و ضعفك بعد قوتك و سقمك بعد صحتك و صحّتك بعد سقمك و رضاك بعد غضبك و غضبك بعد رضاك» ، اين همان «عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حلّ العقود و نقض الهمم» ، در اوصاف نفساني و استدلال به حوادث بدني در حوادث مادي «و حزنك بعد فرحك و فرحك بعد حزنك و حبك بعد بغضك و بغضك بعد حبّك و عزمك بعد أناتك و أناتك بعد عزمك و شهوتَك بعد كراهتك و كراهتك بعد شهوتك و رغبتك بعد رهبتك و رهبتك بعد رغبتك و رجاءك بعد يأسك و يأسك بعد رجائك و خاطرك بما لم يكن في وهمك و عزوب ما أنت معتقده عن ذهنك» ابن ابي العوجاء مي‌گويد كه «و مازال يعدد عليّ قدرته التي هي في نفسي التّي لا أدْفعها حتّي ظننت أنّه سيظهر فيما بيني و بينه» ؛ اين‌قدر آثار و آيات الهي را بين من و خودش شمرد كه من نزديك بود خدا را ببينم، خب همه اين آيات است؛ پس خدا محجوب نيست، خب كسي صدا را بشنود، طعم را هم ببيند، بو را هم بشنود [و] بعد بگويد: هيچ چيزي نيست. فرمود: اينها همه نشانه اوست، او كه محجوب نيست؛ اينكه عرض شد: اگر كسي چشم دلش كور بشود با مشاهده اين همه آيات ايمان نمي‌آورد.

اوصاف حادث و قديم
اين را در حديث بعد مرحوم كليني نقل مي‌كند. حضرت به ابن ابي العوجاء كه روز بعد آمد چون ايام حج هر روز مي‌رفت مزاحم حضرت مي‌شد، حضرت فرمود: چرا آمدي؟ عرض كرد: عادت است، آمدم. فرمود: سؤالي داري؟ همان حرفهاي قبلي را نقل كرد. فرمود: تو مصنوع و مخلوقي يا نيستي؟ عرض كرد: نيستم. فرمود: خب، اگر مصنوع و مخلوق بودي چه مي‌شدي كه حالا نيستي؟ تو كه مي‌گويي من مصنوع نيستم، مخلوق نيستم، اگر مخلوق بودي، غير از اين منظم مي‌شدي؟ حالا كه اين وضع را داري نشانه مصنوع بودنت نيست؟ آن عرض كرد به اينكه خب، عالم اگر قديم بود چه نشانه‌اي مي‌داشت كه حالا ندارد؟ نقل كرد به حضرت، گفت: ما مي‌گوييم عالم قديم است [و] شما مي‌گوييد: عالم حادث است. شما مي‌گوييد كه عالم اگر حادث نبود چه نشانه‌اي مي‌داشت كه حالا ندارد؟ ما مي‌گوييم: عالم قديم است، اگر قديم نبود، چه نشانه‌اي مي‌داشت كه حالا ندارد؟ حضرت فرمود: گوش كن حالا؛ قديم آن است كه نشود آن‌را كم و زياد كرد؛ چون چيزي كه در معرض حوادث است حادث است. قديم آن است كه نشود آن را كم و زياد كرد، چيزي كه قابل كم شدن، زياد شدن، تضعيف، تكثير و تقسيم است (محل حوادث است) حادث است. فرمود: شما تمام أشياي دنيا را هرچه باشد مي‌توانيد كم و زياد كنيد، حالا لازم نيست ببينيد. مي‌توانيد بر او بيفزاييد يا از او بكاهيد. ابن ابي العوجاء گفت: خب، اگر يك عالم ديگري بود (اين عالم بله همين‌طور است، اين عالم همين‌طور است) ولي اگر يك عالم ديگري بود كه قابل كم و زياد نبود، آن وقت چه مي‌گفتيد؟ حضرت فرمود: من و شما در اين عالم داريم زندگي مي‌كنيم، ما صحبت مي‌كنيم كه اين عالم خدا دارد يا نه؟ بسيار خب، اگر ما فرض كنيم اين عالم را برداريم يك عالم ديگري جايش بنشانيم، اين اولين دليل بر حدوث او و تغيير پذيري اوست. اگرما اين را برداشتيم ديگري را جايش گذاشتيم، نشانه? حدوث اوست. بسيار خب ما دست به اين عالم نمي‌زنيم، مي‌گوييم عالم ديگر اگر باشد، اين عقل ما كه اجازه كم و زياد مي‌دهد، ما لازم نيست تقسيم فكي خارجي بكنيم، ذهن ما اجازه مي‌دهد كه چيزي بر او بيفزاييم يا چيزي از او بكاهيم. آن كه كم و زياد مي‌شود محدود است، آن‌كه كم و زياد مي‌شود در معرض حوادث است ولو در محدوده ذهن؛ پس نيازمند است به يك مبدئي كه كم كند يا زياد كند ولو در محدوده ذهن. و نيازمند است به يك هستي محض كه نه در خارج بشود چيزي از او كم كرد يا بر او افزود؛ نه در وهم و خيال مي‌شود، نه در تحليل عقلي مي‌شود؛ چون حقيقتي است محض و فراگير [و] به هيچ وجه كم و زياد خارجي و ذهني و مانند آن راه ندارد. همه? اين براهين را براي او اقامه كرد، بار ديگر آمد گفت: يابن رسول الله! سخن بگوييد، فرمود: تو كه ما را قبول نداري، پيغمبر را قبول نداري چرا مي‌گوييد يابن رسول الله؟ گفت «عادة الجسد و سنة البلد» ؛ مردم مي‌گويند، من هم مي‌گويم و إلاّ من اين عقيده را ندارم. حضرت كه آخرين احتجاج را با او در ميان گذاشت، بعد دامن مبارك را از دست او گرفت [و] فرمود: برو كه تو اهل ايمان نيستي؛ براي اينكه مطلب براي تو بيّن الرشد شد و ايمان نياوردي.
مرحوم كليني(رضوان الله عليه) نقل مي‌كند: حضرت كه اين جمله را درباره او گفت، فرمود به اينكه تو اهل ايمان نيستي و توفيق پيدا نمي‌كني و دامن را از دست او رها كرد و رفت اين چنين فرمود، «فأقْبل عبد الكريم علي من معه فقال: وجدت في قلبي حزازة» ؛ به همراهانش گفت: من در درونم يك طبشي پيدا مي‌كنم، مي‌بينم مي‌لرزم، مرا برگردانيد، بلكه بتوانم ايمان بياورم «وجدت في قلبي حزازة فردّوني فردّوه فمات لا رحمه الله» ، اين را مرحوم كليني نقل مي‌كند.
«و الحمد لله رب العالمين»