موضوع: سوره بقره

عنوان: تفسير سوره مبارکه بقره جلسه 509

مدت زمان: 29.14 دقيقه اندازه نسخه كم حجم: 3.34 MB دانلود اندازه نسخه پر حجم: 6.69 MB دانلود

رديف عنوان
1 ناصواب بودن ذكر حكم تكليفي همراه با مسأله كلامي
2 ناصواب بودن ادّعا يمعناي «علي» داشتن «في» در آيه
3 نفي هر گونه كُره و ناخوشايندي در اسلام به وسيله آيه محلّ بحث
4 لزوم بررسي نسبت آيه با بعضي مسائل قتال و جنگ
5 آشوبگري و تبليغات سوء مراد از فتنه به عنوان محور قتال
6 بررسي شأن نزول‌هاي وارد شده در خصوص آيه
7 فقه‌اللغه «تبيّن» و موارد استعمال آن در قرآن
8 اوصاف ثبوتي و سلبي اهل رشد
9 مراد از عروه و حبل در قرآن
10 صفت تأكيدي بودن ?لا انفصام لها? براي «عروه»
11 تعريضي بر فقهي يا كلامي بودن بحث ولايت
12 سرّ تعبير به ?والله سميعٌ عليم? در انتهاي آيه
13
14
15
16
17
18
19
20
21


اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَيِّ فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالعُرْوَةِ الوُثْقَي لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ?
ناصواب بودن ذكر حكم تكليفي همراه با مسأله كلامي
وجوهي كه درباره ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? مطرح شد نوعاً به عرض رسيد، ولي نبايد آن وجه كلامي را با وجه فقهي يكجا ذكر كرد. اگر گفته شد كه اين ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? نظير «لا جبر و لا تفويض» في الإسلام است كه ناظر به يك مسئله كلامي است از يك امر تكويني خبر مي‌دهد آن‌گاه حكمي كه متفرع بر اين مي‌شود فقط يك حكم ارشادي است نه مولوي و اگر گفته شد ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? جمله خبريه‌اي است به داعي انشاء القاء شد يعني كسي را اكراه نكنيد، نظير «لا حرج في الاسلام» «لا ضَرر وَلا ضِرارَ في الاسلام» ، «لا رَهبانيةَ في الاسلام» نظير اين تعبيرات است كه مسئله فقهي است حكم تكليفي را به دنبال دارد و اگر كسي از اين ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? كه جمله خبريه است معناي انشائي استفاده كرد و گفت اين خبر است به داعي انشاء، در تقرير اين مطلب گفت اصلاً اكراه، مستحيل است اين خلط مسئله كلامي با مسئله فقهي است. اگر اكراه، مستحيل است ديگر حكم تكليفي به دنبالش نيست مي‌شود حكم ارشادي، چون تكليف به محال كه معقول نيست اگر گفتيم ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? نظير «لا جبر وَلا تفويض» شد يعني اصلاً اكراه ديگري بر پذيرش يك عقيده، مستحيل است آن‌گاه نهي تكليفي و حكم مولوي بر او مترتب نيست؛ نمي‌شود گفت بر شما حرام است كه كسي را بر پذيرش دين مكره كنيد، چون اكراه شدني نيست. پس اينكه گاهي بين حكم تكليفي و مسئله كلامي يكجا ذكر مي‌شود اين ناصواب است.
ناصواب بودن ادّعا يمعناي «علي» داشتن «في» در آيه
مطلب بعدي آن است كه گاهي گفته مي‌شود اين ?فِي? به معناي علي است ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? يعني «لا اكراه علي قبول الدين» نمي‌شود كسي را بر پذيرش دين و اسلام اكراه كرد و ?فِي? هم گاهي به معناي علي مي‌آيد، نظير آنچه كه در آيه 71 سوره «طه» است كه فرمود: ?فَلأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَأَرْجُلَكُم مِنْ خِلاَفٍ وَلأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ? كه اين ?فِي? به معناي علي است يعني بر شاخه‌هاي درخت شما را آويزان مي‌كنم نه در شاخه مي‌آويزم. اين ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? يعني «لا اكراه علي الدين» ظاهراًً اين هم ناصواب است براي اينكه اگر حكم فقهي شد، وزان ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? وزان «لا حرج في الإسلام»، «لا ضرر وَلا ضِرار في الاسلام» ، «لا رَهبانيّة في الاسلام» و امثال ذلك است يعني در مجموعه قوانين الهي اكراه جعل نشد و اگر كسي بخواهد ديگري را بر پذيرش اسلام اكراه كند خود اين اكراه حكم فقهي دارد آيا بايد ديد در اسلام اكراه جعل شده است يا جعل نشد، چون منظور از اين دين مجموعه قوانين الهي است نه آنچه را كه شخص مي‌پذيرد. منظور از اين دين «ما أنزل الله» است كه ?إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ? نه آنچه را كه شخص مي‌پذيرد حتي يقال كه «في» به معناي «علي» است يعني «لا اكراه علي قبول الاسلام» بلكه اين دين همان ديني است كه ?إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ? در اين دين، و در اين مجموعه «ما أنزل الله» همان طوري كه رَهبانيت نيست همان طوري كه ضرر و ضِرار نيست همان طوري كه حرج نيست اكراه هم نيست. پس «في» به معناي خودش هست اولاً و ثانياً در آيه بعد كه ?اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا? است آنجا «الي» با «في» همراه است فرمود: ?اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَي النُّورِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُمَاتِ أُولئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ? آنجا كه سخن از ايمان است فرمود: ?يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَي النُّورِ? نه علي النور اين «الي» همان معناي مناسب با «في» را مي‌دهد ورود در اسلام، ورود به سوي اسلام اين «في» در آيه محل بحث ملايم با «الي» است در آيه بعد. در آيه بعد فرمود: ?اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَي النُّورِ? مثل اينكه كسي را بخواهند به مسجد دعوت كنند يا وادارش كنند كه در مسجد قرار بگيرد و مانند آن پس روي اين دو نكته «في» به معناي «علي» نيست.
نفي هر گونه كُره و ناخوشايندي در اسلام به وسيله آيه محلّ بحث
مطلب بعدي آن است كه بعض [از] اهل معرفت بر آنند كه ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? نظير آن آيه‌اي است كه درباره جهاد ياد شده است كه بحثش قبلاً در همين سوره? مباركه? «بقره» گذشت آيه 216 همين سوره «بقره» اين بود كه ?كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَعَسَي أَن تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُم? قتال در اسلام هست؛ اما ناخوشايند شماست، ولي در اسلام چيز ناخوشايند نيست، اين ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? مي‌گويد در سراسر دين چيز ناخوشايند نيست بعضي روزه گرفتن برايشان دشوار است «كتب عليكم الصيام و هو كره لكم» بعضي نماز خواندن برايشان دشوار است «كتبت عليكم الصلاة وَهي كره لكم» چون ?إِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلاَّ عَلَي الخَاشِعِينَ? بعضيها انفاق برايشان دشوار است «كتب عليكم الانفاق»، «كتبت عليكم الزكاة وهي كره لكم» اين امور براي مكلفين ناخوشايند است، لذا اينها را كلفت مي‌دانند. بر خلاف صاحب دلان كه اينها را شرافت مي‌دانند وقتي هم كه بالغ شدند خود را مشرف مي‌بينند نه مكلف، لذا فرمود اصلاً برنامه‌اي كه كراهت در آن باشد نيست، گرچه ناخوشايند بعضيها خواهد بود پس همان طوري كه قتال براي شما كره است ولي در حقيقت خير است و ?عَسَي أَن تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُم? سراسر دين اين‌چنين است ?عَسَي أَن تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُم? اسلام سراسرش خير است هيچ كُرْه و ناخوشايندي در او نيست، پس ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ?.
لزوم بررسي نسبت آيه با بعضي مسائل قتال و جنگ
پرسش ...
پاسخ: بله يعني چيزي را با كُرْه بر ديگري تحميل كردن. اگر مسئله ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? به حكم فقهي باقي ماند نه به مسئله كلامي، نظير ?لَن يَجْعَلَ اللّهُ لِلْكَافِرِينَ عَلَي المُؤْمِنِينَ سَبِيلاً? كه جمله خبريه است و به داعي انشاء القاء شده است و حكم فقهي را دربر دارد يعني هرگز كافر نبايد بر مؤمن چيره شود و هرگز مؤمن نبايد زير سلطه كافر برود كه حكم فقهي را دربر دارد اگر ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? حكم فقهي را دربر داشته باشد بعضي از مسائل قتال و جنگ بايد با اين كاملاً بررسي بشود كه آيا سازگار است يا نه، چون قتال دفاعي خواه دفاع از سرزمين خواه دفاع از ارث خواه دفاع از ناموس از بحث بيرون است و همچنين قتال با اهل كتاب آن هم كه خارج است، براي اينكه اينها دين دارند و دينشان پذيرفته است و فقط مسئله جزيه مطرح است كه ?حَتَّي يُعْطُوا الجِزْيَةَ عَن يَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ? پس اين اقسام معارض با ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? نيست آنها كه فتنه‌گرند و آشوب‌گرند و زِمام تبليغ سوء محرومين به دست آنهاست در حقيقت اسلام دارد از محرومين حمايت مي‌كند و سران ستم را از بين مي‌برد اين هم به حمايت برمي‌گردد به دفاع برمي‌گردد، اين مزاحم با ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? نيست. مي‌ماند جايي كه سخن از فتنه نيست سخن از انحراف ديگران هم نيست سخن از ارتداد هم نيست، چون اگر كسي مرتد بود به ارتداد فطري يا ملي آن هم از بحث خارج است، براي اينكه اين آمده در حوزه اسلام و دارد صرف‌نظر مي‌كند اگر آمده، بايد همه احكام را بپذيرد. مرتد چه ملي و چه فطري حكمش با كافر حربي ابتدايي فرق مي‌كند. پس بحث ارتداد به كلا قِسْمَيه هم از محل سخن بيرون است. اگر كسي كافر حربي و ملحد بود و اهل فتنه نبود نه تبليغ سوئي به ديگران مي‌كرد نه ضررش به ديگران مي‌رسيد فقط خودش بود و عقيده انحرافي، اينجا كشتن او فقط وفقط به اذن و دستور ولي معصوم است اگر صلاح بداند و آن جمله من مأمور شدم «أن اُقاتِلَ الناسَ حتّي يقُولوا لا اله الا الله» مقصود خود حضرت است اگر چنين كاري بكند و ما تا كنون هم سابقه نبود و پيدا نشد كه شخصي كه اهل فتنه نيست جزء باند مشركين نيست [و] در جنگ عليه اسلام هم شركت نكرد، فقط مسئله براي او حل نشد شاك متفحص هم است و نتوانست مسئله را بفهمد و لجاج هم ندارد، هيچ چيزي عامل انحراف او نيست مگر سوء تحقيق او ارتداد هم نيست تا ما بگوييم حكم فقهي يعني اسلام قبلاً بر او جاري شد چنين، كسي اگر مهدورالدم باشد به اذن ولي مسلمين است او مختار است و مصلحت اسلام را بهتر مي‌‌داند.
آشوبگري و تبليغات سوء مراد از فتنه به عنوان محور قتال
آياتي كه قبلاً در همين سوره? مباركه? «بقره» گذشت محور قتال را دفع فتنه دانست، چه در آيه 217 و چه در آيات ديگر. در آيه 217 همين سوره? مباركه? «بقره» كه بحثش گذشت اين بود كه ?يَسْأَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ قُلْ قِتَالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَصَدٌّ عَن سَبِيلِ اللّهِ وَكُفْرٌ بِهِ وَالمَسْجِدِ الحَرَامِ وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِندَ اللّهِ وَالفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ القَتْلِ? اين فتنه همان آشوبگري تبليغات سوء است، اين فتنه به معناي شرك و كفر نيست وگرنه تكرار مي‌شد، چون در جمله قبل اين‌چنين بود كه ?وَصَدٌّ عَن سَبِيلِ اللّهِ وَكُفْرٌ بِهِ وَالمَسْجِدِ الحَرَامِ وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَكْبَرُ عِندَ اللّهِ وَالفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ القَتْلِ? خب اگر منظور از اين فتنه همان كفر باشد كه در جمله قبل در همين آيه ذكر شد صونا عن التكرار منظور از اين فتنه، نفس كفر نيست و اگر سيدنا الاستاد (رضوان الله عليه) فرمود شرك است و مانند آن همان طوري كه در بحث ديروز به عرض رسيد براي آن است كه شركي كه همراه با تبليغ سوء است و به اين مناسبت بر او فتنه اطلاق مي‌شود وگرنه مصحح اطلاق ندارد. بنابراين فرمود چون فتنه اكبر از قتل است اينها را از بين ببريد تا فتنه نباشد: ?قَاتِلُوهُمْ حَتَّي لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدِّينُ لِلّهِ?چنين تعبيري در همين بحثها بود. پس فتنه بايد برطرف بشود، چه آنچه در سوره? مباركه? «بقره» بود چه در آنچه در سوره ديگر است كه تفاوتش يكي ?يكونَ الدِّينُ لله? يكي هم ?يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلّهِ?.
بررسي شأن نزول‌هاي وارد شده در خصوص آيه
مطلب بعدي آن است كه در شأن نزول اين كريمه گفته شد بعضي از انصار به حضور رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) آمدند به حضرت عرض كردند كه اين تجار شامي كه به مدينه آمدند بعضي از فرزندهاي ما با اينها تماس گرفتند و مسيحي شدند و از مدينه به شام رفتند، من مي‌توانم اينها را به اجبار به اسلام برگردانم. آيه نازل شد كه ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? اين شخص كه يك مسلمان متدين و متعصبي بود از انصار، با نزول آيه ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? گرچه دست از آن اكراه و اجبار برداشت ولي بالأخره در قلبش اين سؤال مطرح بود تا آيه بعدي كه در سوره? مباركه? «نساء» قرار دارد يعني آيه 65 آن نازل شد كه ?فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّي يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً?؛ هرگز اينها مؤمن واقعي نخواهند شد، مگر اينكه در همه مشاجرات تو را حكم قرار بدهند و به قضاي تو ساكن بشوند نه ساكت يعني قلباً بپذيرند، تو را در مشاجرات حكم قرار بدهند ?ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ? يعني واقعاً بپذيرند، نه اينكه ساكت بشوند ساكن بشوند مطمئن بشوند ديگر در درون جانشان اين حكم شما زير سؤال قرار نگيرد كه اين آيه بعد نازل شد. در شأن نزول اين كريمه مطلب ديگري هم ياشد شده است و آن اين است كه قبل از اينكه رسول اكرم (عليه آلاف التحية و الثناء) مبعوث بشود دوتا پسر از يك كسي كه در مدينه بعدها اسلام آورد و جزء انصار شد اينها مسيحي شدند. وقتي رسول خدا مبعوث شد اين انصاري، ايمان آورد به حضرت عرض كرد كه من نمي‌توانم تحمل كنم كه بعضي از پاره‌هاي تن من در جهنم بسوزند و من قيام نكنم من مي‌خواهم اينها را به اسلام وادار كنم، حضرت فرمود نه ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ? كه اين شأن نزول درباره كسي است كه قبل از اسلام از شرك به مسيحيت آمده است البته، اينها را به عنوان شأن نزول گفته‌اند. بر فرض تماميت و صحت اين اسباب نزول هيچ كدام از اينها نقشي ندارد در اينكه اطلاق آيه و امثال ذلك را تقييد كند.
فقه‌اللغه «تبيّن» و موارد استعمال آن در قرآن
?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَيِّ? تبيُّن را تبيُّن گفتند نه براي خاطر آنكه تبيين يعني توضيح، بيان يعني ايضاح، بلكه بيان از بينونت و جدايي است. انسان يك وقت درهم حرف مي‌زند يك وقت جدا جدا سخن مي‌گويد. وقتي درهم حرف زد نه مبادي تصوري و تصديقي روشن است نه هدف و نتيجه روشن است نه حق از باطل جدا شد نه مقصود از غير مقصود جدا شد. يك وقت جدا جدا سخن مي‌گويد يعني مقدمات از نتيجه جدا هر كدام وضعشان روشن، حق از باطل جدا مقصود از غير مقصود جدا. اگر درهم سخن گفت اين كار، كار مبهم است و بهائم را هم كه بهائم گفتند براي اينكه روششان اين‌چنين است؛ مبهم است خلاصه و اگر ممتازاً سخن گفت يعني مقدمات حرفش معلوم بود نتيجه سخن معلوم بود حق از باطل جدا شد مقصود از غير مقصود جدا شد بين تك تك اينها از ديگري بينونت شد اين را مي‌گويند بيان، بيان به معناي توضيح نيست، بيان به معناي تشريح نيست ريشه‌اش از همان بينونت است وقتي انسان مقصود را از غير مقصود جدا كرد محل نزاع را از غير محل نزاع مشخص كرد دليل را از غير دليل مشخص كرد نتيجه را از غير نتيجه تشخيص داد بينونتي در كلامش پيدا شد نسبت به اين امور ياد شده، مي‌گويند او اهل بيان است و اين را ذات اقدس الهي به انسان مرحمت كرد كه ?عَلَّمَهُ البَيَانَ?، ?الرَّحْمنُ ? عَلَّمَ القُرْآنَ ? خَلَقَ الإِنسَانَ ? عَلَّمَهُ البَيَانَ? و اين بيان غير از نطق است. فرمود دين بيان است، لذا خداي سبحان فرمود: ?هذَا بَيَانٌ لِلنَّاسِ وَهُديً? يك چيز مُبيَّني است. آن‌گاه فرمود: ?قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَيِّ? يعني «تَقَطَّع بينهما إمتاز الرشدُ عن الغي و تَمَيَّزَ الغيُّ عن الرشد» جايي مخلوط نيست كه مشتبه بشود. مشتبه براي آن است كه انسان درست، حق را ارائه نداد رنگ باطل در حق مانده، باطل را درست از حق جدا نكرد رنگ حق در باطل مانده اينجا جاي شبهه است؛ اما خدا فرمود: ?هذَا بَيَانٌ لِلنَّاسِ? جا براي ابهام نيست كل دين و وحي بيان است در باره خصوص رشد و غي هم فرمود: ?قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَيِّ? لذا فرمود اگر كسي رشيد بود ?يَحْيَي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ? و اگر كسي غاوي و ضال بود «يهلك من هَلك عن بيّنه» يعني بعد از اينكه مطلب بيّن شد، كاملاً مرز حق از باطل و مرز باطل از حق جدا شد از آن به بعد انسان يا هالك است «هلاكة بينة» يا ناجي است «نجاة بينة». ?قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَيِّ? پس آنچه در آيه 42 سوره «انفال» آمده است فرعي است از اين اصل، اصل جامع همان است كه فرمود: ?هذَا بَيَانٌ لِلنَّاسِ وَهُديً? متفرع بر آن اصل همين آيه محل بحث است كه ?قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَيِّ? متفرع بر اين اصول ياد شده آيه 42 سوره «انفال» است كه ?لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَن بَيِّنَةٍ وَيَحْيَي مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ? و اگر شاهد را هم بينه مي‌گويند، براي اينكه او خوب درست حق را از باطل بائن و جدا مي‌كند. پس ?لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَيِّ?.
اوصاف ثبوتي و سلبي اهل رشد
آن‌گاه بر اين تبيّن رشد از غي مطلبي را متفرع كرد. رشد ظاهراً در بحثهاي قبل گذشت كه به چه كسي مي‌‌گويند رشيد و رشد چيست؟ و راشد كيست؟ به استناد آيات سوره «حجرات» اينها مشخص شد كه اگر كسي داراي اوصاف ثبوتي مشخص و سلبي معين بود اهل رشد است كه ?حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الكُفْرَ وَالفُسُوقَ وَالعِصْيَانَ أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ? اگر كسي داراي آن دو وصف ثبوتي كامل بود و داراي اين سه وصف سلبي بود او رشد دارد كه بحثش ظاهرا در مسائل و مباحث قبلي گذشت از سوره? مباركه? «حجرات» هم استمداد شد.
مراد از عروه و حبل در قرآن
آن‌گاه فرمود: ?فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالعُرْوَةِ الوُثْقَي? گاهي خداي سبحان از دين، تعبير به حبل مي‌كند گاهي تفسير به عروه? وثقي مي‌كند اين حبل، آن طناب بافته‌اي نيست كه در يك گوشه‌اي قرار بگيرد، چون تمسك به او سودي ندارد و عدم تمسك به او ضرري ندارد. اگر كسي به چاه افتاده است طناب ناگسستني به يك سقف مستحكم بسته است به اين چاه افتاده مي‌گويند «إعتَصِمْ بحبل»؛ اين را بگير كه بالا بيايي، نه اينكه بگيري كه بماني، چون اين گرفتن ندارد چه بگيري چه نگيري ته چاهي. اينكه فرمود: ?وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ? نه يعني بگير بگير و بالا بيا، براي اينكه اين طناب به جايي بالا بسته است و روايات فراواني در ذيل حديث شريف ثِقْلَين آمده است كه «اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي» يكي ثقل اكبر است و ديگري ثقل اصغر، در ذيل اين حديث آمده است كه ثقل اكبر يعني كتاب خدا حبلي است ممدود كه «طَرَفُهُ بِيَدِاللهِ وَ الطرفُ الآخَرُ بأيدِيكُم»؛ خب يك طرفش به دست خداست شما اگر محكم قرآن را بغل زديد اين اعتصام به حبل نيست مثل چاه افتاده‌اي كه طناب را محكم گرفته اين سودي ندارد، اعتصام كنيد كه بالا بياييد فرمود: ?تَعَالَوْا? تعالوا را در بحثهاي قبل ملاحظه فرموديد آن كسي كه بالا است به پاييني مي‌گويد «تعال» يعني بيا بالا، انبيا كه بالاي كوه‌اند به امتانشان كه در دامنه كوه‌اند مي‌گويند: ?تَعَالَوْا إِلَي كَلِمَةٍ?، ?تَعَالَوْا أَتْلُ?؛ بياييد بالا، تعال نه يعني پيش من بيا يعني بالا بيا خب، اينها طناب فرستادند كه ما بگيريم و بالا برويم ?وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً?؛ باهم بگيريد و باهم هم بالا بياييد، معلوم مي‌شود اين طناب به جايي ديگر بسته است كه آن روايات تأييد مي‌كند كه «طَرَفُهُ بِيَد الله» عروه هم بشرح ايضاً اين‌چنين است؛ اگر كسي خواست كوزه‌اي را بگيرد و با نوشيدن آبش رفع عطش كند بايد از عروه‌اش استفاده كند يعني آن دستگيره‌اش «عروه» يعني دستگيره، دستگيره به جايي بسته است هرگز به ما نمي‌گويند دستگيره را بگير بالأخره يا دستگيره در است يا دستگيره كوزه است به جايي بسته است اين عروه، به ذات اقدس الهي بسته است چون او انفصام ندارد اين عروه غير مُنْفَصِم است اگر چيزي مستقل بود كه او را عروه نمي‌گويند، عروه آن دستاويز، دستگيره‌اي كه به جايي بسته است. فرمود اين دين را بگيريد كه با اين دستگيره به صاحب‌ دين برسيد، خب اگر تشنه‌اي محكم دستگيره كوزه را گرفت اين استمساك كرد ولي رفع عطش نشد، همان طوري كه اعتصام به حبل به اين معنا نبود كه محكم بگير بلكه بگير و بالا بيا، اعتصام و تمسك به عروه وثقي براي اين نيست كه انسان محكم، دهنه كوزه را بگيرد يا دسته كوزه را بگيرد براي آن است كه دسته كوزه را بگيرد كه آب بنوشد، بگير و بنوش.
صفت تأكيدي بودن ?لا انفصام لها? براي «عروه»
?فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالعُرْوَةِ الوُثْقَي? كه ?لاَ انفِصَامَ لَهَا? اين ?لاَ انفِصَامَ لَهَا? صفت است براي عروه، صفت تأكيدي هم هست زيرا خود آن وثقي نشانه عدم گسستني بودن اين عروه است اين ?لاَ انفِصَامَ لَهَا? نظير حي قيومي است كه ?لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ? اگر موجودي بالقول المطلق حي شد و همان موجود، بالقول المطلق قيوم شد يقيناً ?لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ? اين يك صفت سلبي است كه مولود همان صفت ثبوتي است، اگر عروه‌اي وثقي شد يقيناً ?لاَ انفِصَامَ لَهَا? مگر اينكه وثاقتش نسبي باشد در حالي كه اين با اطلاق ياد شد، اين عروه بالقول المطلق وثقي است خب اگر عروه بالقول المطلق وثقي بود ?لاَ انفِصَامَ لَهَا? مثل اينكه آن ذات اقدس الهي بالقول المطلق حي قيوم است خب، اگر بالقول المطلق حي قيوم است يقيناً ?لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ? اين يك صفت سلبي نيست كه به اثبات برنگردد، منشأ اين وصف سلبي همان كمال ثبوتي است. در اينجا هم منشأ اين ?لاَ انفِصَامَ لَهَا? همان شدت وثاقت آن عروه است؛ عروه وثقايي كه ?لاَ انفِصَامَ لَهَا? آن.
تعريضي بر فقهي يا كلامي بودن بحث ولايت
پرسش ...
پاسخ: نه؛ آنجا كه گفته شد ولايت نيست براي اين بود كه اگر كسي خواست اكراه را به معناي فقهي بگيرد وگرنه دين يعني مجموعه «ما انزل الله» كه قسمت مهمش «بُني الإسلام علي خمس» كه منها «الولاية» است و در آن بحثهاي ولايت فقيه هم ملاحظه فرموديد كه اين ولايتي كه اماميه معتقد است جزء اصول عقايد است نه جزء فروع، جزء اصول دين به شمار مي‌رود نه جزء فروع، براي اينكه ما مذهبمان از دين ما و دين ما از مذهب ما جدا نيست، براي اينكه ما اسلام را همين مذهب مي‌دنيم و لا غير، آنجا ملاحظه فرموديد كه در مسئله ولايت فقيه گرچه ولايت معصومين (عليهم السلام) در رديف نماز و روزه ذكر شد فضلاً از ولايت فقيه؛ اما اين يك مسئله كلامي است آنجا اين‌چنين بيان شد كه «بني الاسلام علي خمس» يكي نماز است يكي روزه است يكي زكات است يكي حج است و يكي هم ولايت است كه از همه اينها مهم‌تر است براي ولايت چند مسئله است: يكي وظيفه مردم است حكم فقهي است يكي وظيفه امام است حكم فقهي است؛ اما اينكه ما مي‌گوييم ولايت جزء اصول مذهب است يا اصول دين است اينها را نمي‌گوييم، بر امام واجب است كه رهبري مردم را قبول كند مثل نماز خواندن، همان طوري كه نماز بر او واجب است پذيرش رهبري مردم واجب است اين حكم فقهي است. بر حضرت امير (سلام الله عليه) واجب عيني بود مثل نماز خواندن و روزه گرفتن كه رهبري را بپذيرد، مثل همه ائمه (عليهم السلام) اين‌چنين بود آنها كارشان را كردند اين يك حكم فقهي است. بر فرد، فرد مكلفين واجب است كه ولايت آنها را تولِّي كنند و بپذيرند و رهبري اينها را بپذيرند اين هم مسئله فرعي است حكم فقهي است مثل نماز خواندن، اينها كه اصول نيست تمام نزاع ما با اهل سنت اين است كه ما مي‌گوييم اين ولايت كار خداست آنها مي‌گويند كار مردم است آنها مي‌گويند انتخاباتي است ما مي‌گوييم انتصاب است ما مي‌گوييم ذات اقدس الهي بايد اين كار را بكند مي‌شود مسئله كلامي، چون جزء صفات خداست آن كه مسئله فقهي نيست آنها مي‌گويند با شورا و سقيفه و حكومت و رأي گيري حل مي‌شود تمام نزاع اين است. آنها ولايت را در همين محور فقه خلاصه مي‌كنند ما مي‌گوييم ولايت شئون اصيلي دارد و شئون فرعي، شئون فرعي‌اش فقهي است البته؛ اما آنكه اساس اماميه بر آن است آن است كه اماميه مي‌گويد، چون در وليّ و امام عصمت لازم است و عصمت را غير از ذات اقدس الهي احدي نمي‌داند بر خداي سبحان بر اساس قاعده لطف يا از خداي حكيم بر اساس حكمت كما هو الحق لازم است و اين كار ضرورتاً صادر مي‌شود، اين مي‌شود مسئله كلامي آنها مي‌گويند سقيفه حل مي‌كند، ما مي‌گوييم: ?اليَوْمَ أَكْمَلْتُ? بايد حل كند اين ‌مي‌شود مسئله كلامي وگرنه آن «بُني الإسلام علي خَمسٍ» در محور فقهي بودن مسئله سخن مي‌گويد نبايد گفت چون نماز فرعي است روزه فرعي است حج فرعي است زكات فرعي است اين هم فرعي است، اين‌چنين نيست.
سرّ تعبير به ?والله سميعٌ عليم? در انتهاي آيه
به هر حال فرمود اگر كسي اين كار را كرد ?فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالعُرْوَةِ الوُثْقَي لاَ انفِصَامَ لَهَا? خُب در همه مسائل همان طوري كه ملاحظه فرموديد قرآن كريم آن مسائل عقلي را يا فقهي را يا كلامي را به اين هدايت و نور قرين كرده است، فرمود اگر كسي اكراه كرد يا اكراه نكرد، با كُرْه پذيرفت يا با كُرْه نپذيرفت كسي ?يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللّهِ? شد، به قول اهل معرفت تخليه كرد از طغيان و تحليه شد به ايمان، خدا همه اينها را مي‌داند همه حرفها را مي‌شنود خب، چرا ?وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ? فرمود كه آنچه را كه شما در نهان داريد خدا عليم است آنچه را هم كه بر لب جاري كرديد با ديگران در ميان گذاشتيد زمزمه‌هايي كرديد آن را هم خدا مي‌شنود، گفتند وجود مبارك رسول خدا (عليه آلاف التحية و الثناء) زمزمه‌اي داشت كه ‌اي‌كاش عده‌اي كه در كنار مدينه‌اند ايمان مي‌آوردند يا ديگران. در اين زمينه خداي سبحان فرمود خدا زمزمه تو را و تمنيات تو را هم مي‌شنود عمده آن است كه فرمود اگر كسي اهل رشد بود خدا عليم است، كسي به دامن غي افتاد خدا سميع عليم است كسي به طاغوت كفر ورزيد يا نورزيد خدا عليم و سميع است كسي ايمان آورد يا نياورد خدا سميع عليم است. كسي استمساك بالعروة وثقي كرد خدا سميع عليم است هيچ كس نمي‌تواند خود را بفريبد يا بگويد كه كسي نيست كه رقيب ما باشد اين اسماي حسنا كه در پايان آيه ذكر مي‌شود پشتوانه مضمون آيه‌اند.
«وَ الحَمدُ للهِ رَبّ العالمين»