موضوع: سوره بقره

عنوان: تفسير سوره مبارکه بقره جلسه 517

مدت زمان: 32.48 دقيقه اندازه نسخه كم حجم: 3.75 MB دانلود اندازه نسخه پر حجم: 7.51 MB دانلود

وجود محاجّه درباره? نوع انبياء(عليهم السلام)
داحض بودن محاجّه با انبياء(عليهم السلام)
استدلال برخي بر رجوع ضمير ‌«‌آتاه» به ابراهيم(عليه السلام) و ردّ آن
آزمون بودن اعطاي ملك از جانب خداوند
شروع سخن از طرف نمرود و سؤال از رب ابراهيم(عليه السلام)
تبيين مفهوم شرك
اقامه? برهان و دليل توسط ابراهيم(عليه السلام)
تبيين معناي بهت و علت بهت نمرود
علّت مبهوت شدن كفر
بيان تفاوت محاجّه با احتجاج





اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
?أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللّهُ المُلْكَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِيْ وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ قَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ المَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ المَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللّهُ لاَ يَهْدِي القَوْمَ الظَّالِمِينَ ?258?
وجود محاجّه درباره? نوع انبياء(عليهم السلام)
انبيا (عليهم السلام) از آن جهت كه مردم را به توحيد دعوت مي‌كردند اين دعوت را با برهان ارائه مي‌دادند و قوم آنها هم از اينها حجت طلب مي‌كردند و چون در برابر حجت, محكوم و مغلوب مي‌شدند دست به نبرد مي‌زدند البته عده‌اي هم ايمان مي‌آوردند. اين محاجه كردن يعني حجت خواستن و بر حجت طرف, غالب شدن درباره نوع انبيا هست; منتها گاهي به همين عنوان محاجه گاهي مصداق محاجه هست ولي عنوان محاجه را به همراه ندارد. در جريان موساي كليم (سلام الله عليه) سوره? مباركه? «طه» آيه 49 به بعد اين است ?قَالَ فَمَن رَبُّكُمَا يَا مُوسَي ? قَالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَي كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَي? وقتي موساي كليم (سلام الله عليه) و هارون (سلام الله عليه) فرعون را به وحدانيت حق دعوت مي‌كردند, فرعون گفت رب شما كيست كه ما را به رب خودتان دعوت مي‌كنيد؟ اين محاجه كردن است درباره رب, چه اينكه درباره خود رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) هم همين محاجه حاصل شد. در همين سوره? مباركه? «بقره» كه بحثش گذشت در آيه 139 همين سوره فرمود: ?قُلْ أَتُحَاجُّونَنَا فِي اللّهِ وَهُوَ رَبُّنَا وَرَبُّكُمْ وَلَنا أَعْمَالُنَا وَلَكُمْ أَعْمَالُكُمْ وَنَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ?; بگو كه درباره خدا با ما محاجه مي‌كنيد؟ در حالي كه رب ما و رب شما همان خداست و اعمال ما به حساب ما مي‌آيد و اعمال شما به حساب شما خواهد آمد و ما مخلصانه توحيد حق را پذيرفته‌ايم, چه اينكه درباره مسئله نبوت هم اهل كتاب محاجه كردند ملحدين درباره اصل توحيد محاجه مي‌كنند و اهل كتاب درباره نبوت خاصه محاجه دارند. آيه 61 سوره? مباركه? «آل‌عمران» كه درباره مباهله است هم به همين منظور نازل شد كه فرمود: ?فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِمَا جَاءَكَ مِنَ العِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا? در اينجا كه محاجه با مسيحيهاست درباره نبوت خاصه است نه درباره اصل نبوت يا درباره اصل توحيد, بنابراين اين محاجه كردن دأب آنها بود. درباره خود ابراهيم (سلام الله عليه) هم محاجه‌هاي فراواني شد هم قوم او محاجه كردند هم نمرود. محاجه قومش در سوره? مباركه? «انعام» آيه هشتاد اين‌چنين ياد شده است كه ?وَحَاجَّهُ قَوْمُهُ قَالَ أَتُحَاجُّونِّي فِي اللّهِ وَقَدْ هَدَانِ?; قوم او با او محاجه كردند خواستند حجتي در قبال حجت او اقامه كنند يا حجت او را در هم بكوبند.
داحض بودن محاجّه با انبياء(عليهم السلام)
در همه اين موارد كه يا قوم محاجه مي‌كند يا آن طاغي عصر محاجه مي‌كند خداي سبحان مي‌فرمايد حجت اينها داحض است, «داحض» يعني باطل, اصل كلي را در سوره? مباركه? «شوري» اين‌چنين بيان مي‌فرمايد, آيه شانزدهم سوره? «شوري?» اين است كه ?وَالَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِن بَعْدِ مَا اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ عِندَ رَبِّهِمْ وَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ?, «داحض» يعني باطل. بنابراين اصل محاجه كردن و داحض بودن حجت اهل كفر مشخص است, آنها كه قلبشان مختوم شد بعد از اقامه حجج الهي دست به انكار مي‌برند و اگر توانستند دست به نبرد مي‌برند; هرگز ايمان نمي‌آورند. آنها كه بر فطرت اولي باقي‌اند البته مؤمن خواهند شد در همين سوره در سوره? مباركه? «انعام» آيه 111 درباره عناد عده‌اي اين‌چنين مي‌فرمايد: ?وَلَوْ أَنَّنَا نَزَّلْنَا إِلَيْهِمُ المَلاَئِكَةَ وَكَلَّمَهُمُ المَوْتَي وَحَشَرْنَا عَلَيْهِمْ كُلَّ شَيْ‏ءٍ قُبُلاً مَا كَانُوا لِيُؤْمِنُوا إِلَّا أَن يَشَاءَ اللّهُ وَلكِنَّ أَكْثَرَهُمْ يَجْهَلُونَ?; اگر اينها معجزات فراوان و حسي را هم ببينند ايمان نمي‌آورند مگر اينكه خدا بخواهد اگر ملائكه را اينها رو در رو ببينند مرده‌ها زنده بشوند و با اينها سخن بگويند و هر چه را هم كه اينها دوست دارند در روبروي اينها و مقابل اينها محشور بشوند و حاضر بشوند باز اينها ايمان نمي‌آورند مگر اينكه خداي سبحان بخواهد. نظير آيه ?وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُم? بنابراين اصل محاجه كردن و نپذيرفتن حجت بعد از بلوغ و تمام, اين دأب كساني است كه ?طُبِعَ عَلَي قُلُوبِهِم?2 دأب كساني است كه ظالم و امثال ذلك‌اند.
استدلال برخي بر رجوع ضمير ‌«‌آتاه» به ابراهيم(عليه السلام) و ردّ آن
در آيه محل بحث كه فرمود: ?أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ? احتمال دادند كه ?أَنْ آتَاهُ اللّهُ المُلْكَ? اين ضمير ?آتَاهُ? به ?إِبْرَاهِيمَ? برگردد به چند دليل يكي اينكه چون ابراهيم نزديك‌تر از آن الذي ياد شده است ضمير به نزديك برگردد بهتر است تا دور ?أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ? يعني في «رب ابراهيم» كه ?أَنْ آتَاهُ? آن ابراهيم را ?اللّهُ المُلْكَ? دليل ثاني ايشان اين است كه آل ابراهيم از ملك و سلطنت برخوردار بودند و اين هم ناظر به همان ملكي است كه خداي سبحان به آل ابراهيم مرحمت كرده است آيه 54 سوره «نساء» اين است كه ?فَقَدْ آتَيْنَا آلَ إِبرَاهِيمَ الكِتَابَ وَالحِكْمَةَ وَآتَيْنَاهُم مُلْكاً عَظِيماً? دليل سوم همان است كه در خلال بحث ديروز اشاره شد; گفتند كه مُلك را هرگز خداي سبحان به انسان طاغي و ظالم اعطا نمي‌كند. اين سه وجه, براي قول كساني كه قائل‌اند ضمير ?آتَاهُ? به ?إِبْرَاهِيمَ? برمي‌گردد و همان طوري كه ملاحظه فرموديد هيچ كدام از اين وجوه قابل اعتماد نيست; صرف اينكه مرجع ضمير نزديك است كافي نيست بايد انسجام معنا را حفظ كرد. اگر معنا منسجم بود چه به سابق برگردد چه به لاحق ارجاع ضمير به لاحق أولي? است, ارجاع ضمير به نزديك أولي? است از ارجاع ضمير به دور; اما وقتي معنا منسجم نخواهد شد و دگرگون مي‌شود وجهي ندارد كه ما معنا را فداي لفظ كنيم و اما دليل ثاني اين گروه كه به آيه سوره «نساء» استدلال كردند كه ?فَقَدْ آتَيْنَا آلَ إِبرَاهِيمَ الكِتَابَ وَالحِكْمَةَ وَآتَيْنَاهُم مُلْكاً عَظِيماً? گرچه وقتي گفتند آل فلان, شامل آن شخص و فرزندان مي‌شود; اما خيلي ظهور ندارد كه ما به خود ابراهيم ملك داديم به ابراهيم (سلام الله عليه) خداي سبحان مُلك داد; اما بعد از اينكه همه آن امتحانات را پشت سر گذاشت, بعد از اينكه دستور ?حِرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَكُم? رسيد, بعد از اينكه گفتند: ?فَألقُوهُ فِي الجَحِيمِ? بعد از اينكه از نار نجات پيدا كرد آن‌گاه ?وَإِذِ ابْتَلَي إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً? وگرنه سلطنت و قدرت در اختيار همان نمرود بود, نمي‌شود گفت كه به استناد آيه سوره «نساء» ابراهيم را خدا مُلك داد, مضافاً به اينكه نمرود دستور داد دو نفر را از زندان بيرون بياورند [كه] يكي را اعدام كنند [و] يكي را آزاد كنند اگر ملك و قدرت و حاكميت به دست ابراهيم خليل(سلام الله عليه) بود كه زندان در اختيار نمرود نبود تا كسي را اعدام كند كه و ديگري را آزاد كند كه, پس مُلك واقعي همان نبوت است, هميشه بود و اينكه قرآن كريم به استناد آيه سوره «نساء» مُلك را در قبال نبوت و حكمت قرار داد معلوم مي‌شود مُلك ظاهري است بعد فرمود: ?فَقَدْ آتَيْنَا آلَ إِبرَاهِيمَ الكِتَابَ وَالحِكْمَةَ وَآتَيْنَاهُم مُلْكاً عَظِيماً? وگرنه همان نبوت بود كه ملك باطني است.
آزمون بودن اعطاي ملك از جانب خداوند
مطلب سوم آن است كه در بحث ديروز پاسخ داده شد. خداي سبحان ملك را اگر به كسي بدهد جز آزمون سمت ديگري نيست, نشانه تكريم نيست. همان طوري كه در سوره? مباركه? «فجر» فرمود كه انسان عادي فكر مي‌كند كه ?إِذَا مَا ابْتَلاَهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَكْرَمَنِ ? وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلاَهُ فَقَدَرَ عَلَيْهِ رِزْقَهُ فَيَقُولُ رَبِّي أَهَانَنِ? انسان مادامي كه در دنياست گاهي مبتلا به سلطنت است گاهي مبتلا به عادي بودن, گاهي مبتلاست كه متبوع است گاهي مبتلاست كه تابع است. چيزي در دنيا كه دارالبلاست است يعني دار الامتحان است پاداش نيست. اگر اين قافله به مقصد رسيد به دار القرار رسيد و آرميد آنجا هر چه دادند جزاست يا پاداش است يا كيفر وگرنه در راه به كسي جزا نمي‌دهند, در راه هر چه هست ابتلاست يا انسان مبتلا مي‌شود كه مُطاع است به مُطاع شدن مبتلاست يا به مطيع شدن مبتلاست يا مبتلا به مرجعيت است يا مبتلا به مقلِّديت هر دو ابتلاست كه در هر دو حال بايد وظيفه‌اش را انجام بدهد بنابراين اگر خداي سبحان به يك عده‌اي مُلك داد اين آزمون است و نشانه تكريم نيست ?وَاللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ? و اينكه در سوره? مباركه? «آل‌عمران» هم فرمود كه ?قُلِ اللَّهُمَّ مَالِكَ المُلْكِ تُؤْتِي المُلْكَ مَن تَشَاءُ? با آن محاجه و استدلالي كه بين يزيد (عليه اللعنه) و زينب كبرا(صلوات الله عليها) شد, نشانه آن است كه خداي سبحان ملك را به افرادي براي آزمون خواهد داد پس اين سه وجهي كه آنها ذكر كردند هيچ كدام از آنها تام نيست گرچه امام رازي بي‌ميل نيست كه بعضي از اين وجوه را تأييد كند. پس ?أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ? كه ?رَبِّهِ? ضميرش به ?إِبْرَاهِيمَ? برمي‌گردد: ?أَنْ آتَاهُ اللّهُ? ضمير ?آتَاهُ? به آن ?الَّذِي? برمي‌گردد.
پرسش ...
پاسخ: آنجا براي اينكه اصطفا دارد در جريان طالوت وگرنه اگر اصطفا نبود و از طرف پيامبر هم درخواست نمي‌شد دليل فضيلت و نظام ارزشي نبود آنجا كه بحثش گذشته بود اين بود كه آنها كه آواره بني اسرائيليها آواره شده بودند: ?قَالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً نُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّهِ? آن‌گاه ?بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكاً قَالُوا أَنَّي يَكُونُ لَهُ المُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ المَالِ قَالَ إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُم? اين چون همراه با قرينه است دليل بر ارزش است وگرنه ?تُؤْتِي المُلْكَ مَن تَشَاءُ? و يا ?وَاللّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَن يَشَاءُ? .
شروع سخن از طرف نمرود و سؤال از رب ابراهيم(عليه السلام)
مطلب بعدي آن است كه اينكه فرمود: ?أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ? معلوم مي‌شود سخن ابتدائاً از آن شخص شروع شد. آن سخن را قرآن كريم در اينجا نقل نكرد, براي اينكه جواب روشن مي‌كند كه آن سخن چيست از باب «و حَذْفُ ما يُعْلَم منه جائز» آن سخن ذكر نشد; اما جواب ابراهيم (سلام الله عليه) نشانه آن است كه آن سخن چيست. سخن اين است كه «مَن ربُّك»؟ خدايي كه تو ما را به او دعوت مي‌كني كيست؟ ?إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِيْ وَيُمِيتُ? از اين جواب روشن مي‌شود كه سؤال چيست؟ ?إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِيْ وَيُمِيتُ? در اينكه حيات و ممات فعل است و فاعل اين ذات اقدس الهي است سخني نيست, چه اينكه در همين سوره? مباركه? «بقره» بحثش قبلاً گذشت آيه 28 همين سوره فرمود اين‌چنين بود: ?كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَكُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ? آنجا روشن شد كه حيات و ممات مبدا فاعلي دارند و فاعل اين حيات و ممات, ذات اقدس الهي است و از حيات و ممات هم مي‌شود برهاني تشكيل داد و به مبدأ واحد رسيد; اما اينكه ابراهيم (سلام الله عليه) فرمود: ?رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِيْ وَيُمِيتُ? چه اينكه به همين احيا و اماته هم در سوره «شعراء» استدلال كرد كه در بحث ديروز گذشت آن شخص گفت منم كه احيا و اماته مي‌كنم نه من هم احيا و اماته مي‌كنم آن شخص نمي‌خواست بگويد ابراهيم ربي دارد من هم در عرض او ربي هستم.
تبيين مفهوم شرك
اصولاً مشرك را كه مشرك مي‌گويند نه براي آن است كه خدا را شريك خود مي‌دانند يا خود را شريك خدا مي‌پندارند, آنها يك كار بالاشتراك را قبول نكردند نه خدا را شريك كار خود مي‌دانند نه خود را شريك كار خدا, بلكه چون كار خدا را مستقيماً براي خود مي‌دانند مشرك‌اند آن كه يك مقدار خدا را عبادت مي‌كند مقدار ديگر غير خدا را يعني انسان مُرائي آن مشرك است به اين معنا يعني غير خدا را شريك خدا و خدا را شريك غير خدا قرار مي‌دهد وگرنه هيچ بت‌پرستي عبادتش تلفيق از لله و للصنم كه نيست, اين فقط صنم را عبادت مي‌كند همان طوري كه موحد فقط خدا را عبادت مي‌كند ? مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ? وثنيين هم فقط و فقط بتها را عبادت مي‌كنند و لاغير; منتها مي‌گويند ما بتها را عبادت مي‌كنيم تا شفعاء ما باشند و وسيله قرب را فراهم كنند چون عبادت براي خداست و اينها اين عبادت كه براي خداست به غير خدا داده‌اند مشرك شده‌اند و در قيامت تأثر آنها و اعتراف آنها اين است كه ?إِذْ نُسَوِّيكُم بِرَبِّ العَالَمِينَ? يعني ما شما را همتاي رب العالمين قرار داديم در عبادت, نه اينكه قدري خدا قدري غير خدا. مشرك را به اين مناسبت مشرك گفتند كه كاري كه بايد براي خدا انجام بگيرد براي غير خدا كردند و كاري كه بايد از خدا توقع داشت از غير خدا توقع دارند حيات و ممات اين‌چنين است همه‌اش به دست خداست اين شخص طاغي گفت همه‌اش به دست من است. سخن در احياي زمين احياي گياهان احياي حيوانات نيست سخن در احياي جوامع بشري است در حد ربوبيت, لذا نگفت «و انا اُحيي و اُميت», ?قَالَ أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ?.
اقامه? برهان و دليل توسط ابراهيم(عليه السلام)
آن‌گاه ابراهيم (سلام الله عليه) يك مثال روشن‌تري ذكر كردند نه دليل ديگري اقامه كردند چون تعدد و وحدت دليل به تعدد و وحدت حد وسط است اگر حد وسط عوض بشود برهان عوض شده است اگر حد وسط عوض نشود برهان همان است ولو مثال عوض بشود شما اگر خواستيد روي برهان حدوث اهل كلام استدلال كنيد مي‌گوييد زمين حادث است هر حادثي مُحْدِث مي‌خواهد زمين محدث مي‌خواهد اگر كسي شبهه قدم درباره زمين داد گفت زمين قديم است و حادث نيست شما مي‌گوييد شجر حادث است هر حادثي محدث مي‌خواهد شجر محدث مي‌خواهد, شما دست از استدلال برنداشتيد آن چون فكرش كوتاه بود دستش به دليل شما نرسيد شما دليل را با مثال ساده‌تر بيان كرديد كه در دسترس او قرار بگيرد اين‌چنين نيست كه شما دليل اول را رها كرديد دليل دوم آورديد مگر فرقي هست بين «إنّ الارض حادثة» و «لكلّ حادث مُحدِث» با «إنّ الشجر حادث» و «لكل حادث محدث» فرقي نيست; منتها كسي كه از زمين خبر ندارد احتمال قدمت زمين مي‌دهد; اما از اين درخت باخبر است چند روز قبل اينجا گياه نبود الان اين شجر و اين جوانه پيدا شده است, شما دست از برهان برنداشتيد برهانتان حد وسطش حدوث است حالا آن حادث خواه زمين خواه شجر يا اگر كسي خواست روي برهان حركت علماي طبيعي استفاده كند بگويد كه زمين متحرك است هر متحركي محرِّك مي‌خواهد كسي بگويد ما از حركت زمين سر در نمي‌آوريم شما مي‌گوييد اين كبوتر متحرك است هر متحرك محرك دارد, قرآن روي حركت پرنده‌ها هم تكيه كرد. انسان متحرك است هر متحركي محرك دارد شما دست از دليل برنداشتيد اگر كسي گفت من از زمين سر در نمي‌آورم كه متحرك يا ساكن است شما به يك مثال واضح‌تري او را روشن كرديد نه اينكه دست از دليل برداشتيد.
پرسش ...
پاسخ: آنها اصلاً اين تمويه را كردند. اين عوام فريبي ابزار دست آنها بود تا انسان بيايد بگويد كه الاحياء علي قسمين همان حرفي كه فرعون به درباريانش گفت و متهم كرده بود موساي كليم را به جنون همين حرف را نمرود مي‌زد. گفت ببينيد چه چيزي دارد مي‌گويد اين اصلاً حرف حساب سرش نمي‌شود.
پرسش ...
پاسخ: آنكه اعدام كرده است. الآن شما خيال مي‌كنيد مردم آن روز هم مثل اين جريان اين‌چنين مي‌فهميدند, لذا همين معنا را با مثال ساده‌تر بيان كرد يا اگر كسي خواست بر اساس برهان امكان حكما دليل اقامه كند بگويد كه روح ممكن است و هر ممكني محتاج به واجب است پس روح محتاج به واجب است واجب موجود است. كسي بگويد من از روح خبر ندارم مي‌گويد بسيار خب اين جسم ممكن است هر ممكني محتاج به واجب است جسم محتاج به واجب است اين دست از دليل قبلي برداشتن نيست اين از مثالي به مثال ديگر منتقل شدن است براي تبيين مسئله كه بيّن‌الرشد بشود وگرنه ما اگر خواستيم ببينيم در اين مسئله چند تا دليل اقامه شد نبايد مثال را به حساب حد وسط بياوريم, اگر ديديم حدود وسطي متعدد است مي‌فهميم براهين متعدد است اگر ديديم حد وسط يكي است; منتها مصاديق زياد است مي‌گوييم تكرار كرده است نيازي به تكرار نيست, مگر اينكه دومي از اولي يك فرد بارزتري را همراه داشته باشد كه هدف, توضيح زيادتري باشد. فتحصل كه دومي با اولي يك برهان است نه دو برهان, لذا بدون «واو» ذكر شد با «فاء» ذكر شد فرمود: ?فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ المَشْرِقِ? وگرنه دليل دوم را كه متفرع بر دليل اول نمي‌كنند اگر _معاذالله_ دليل اول ناتمام بود تامي را كه بر ناتمام تفريع نمي‌كنند, فرمود: ?فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ المَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ المَغْرِبِ? حيات و ممات هم در حقيقت يك طلوع و غروب بيش نيست, انسان از اين طرف وارد نشئه طبيعت مي‌شود طلوع مي‌كند و از آن طرف از نشئه طبيعت غروب مي‌كند و در عالم برزخ طلوع مي‌كند, نسبت به ماها كه در اين افق به سر مي‌بريم وقتي عصر فرارسيد مي‌گوييم آفتاب غروب كرد كساني كه در منطقه ديگر به سر مي‌برند مي‌گويند آفتاب طلوع كرد, لذا اين شمس مشارق و مغارب دارد هر لحظه جايي مغرب است و جايي ديگر مشرق مسئله حيات و ممات هم بشرح ايضاً [همچنين] ما كسي را كه از خودمان از دست داديم مي‌گوييم اين مرد برزخيان وقتي كسي را ديدند مي‌گويند او متولد شده است وگرنه مرگي در عالم نيست اين مرگ مرگ نسبي است چون مرگ حقيقي ما در عالم نداريم [بلكه] مرگ, مرگ نسبي است; هر چه هست ولادت است و حيات, لذا فرمود: ?خَلَقَ المَوْتَ وَالحَيَاةَ? نظير فصل و وصل, نظير هجر و وصل وقتي اين شخص مهاجر جاي اول را ترك مي‌كند به جاي دوم مي‌رسد گرچه نسبت به جاي اول هجر است; اما نسبت به جاي دوم وصل اين شخص مهاجر هر لحظه وصولي دارد; منتها آنها كه از او غايب‌اند از او هجران سراغ دارند حيات و ممات در حقيقت يك طلوع و غروبي است مثل شمس است كه طلوع و غروبي دارد. فرمود كه كسي بايد ربوبيت ما را به عهده بگيرد كه ما و نظام را آفريد آن كه نظام را آفريد و ما را آفريد و ما را در اين نظام مي‌پروراند او رب من است لذا قبلاً اعلام كرد كه رب من همان رب العالمين است ما كه رب جدايي نداريم آيات سوره «شعراء» كه در بحث ديروز قرائت شد اين بود كه رب من همان رب العالمين است رب العالمين كسي است كه بيده الطلوع والغروب ?فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ المَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ المَغْرِبِ? تو اگر ربي همان كار را انجام بده ?فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ? اگر شما خواستيد بر اساس اصطلاح سخن بگوييد مي‌بينيد هيچ ميز عقلي بين اين دو تا برهان نيست در كتابهاي عقلي اگر اين‌چنين سخن بگويند مي‌گويند اين تكرار است يكي را بايد حذف كرد; اما در مقام تفهيم با مردم هر چه مثال واضح‌تر بهتر. اگر كسي از برهان حدوث به برهان حركت يا از برهان حركت به برهان امكان منتقل شد مي‌گويند يك برهان جديدي اقامه كرد ولي اگر در همان مدار برهان حدوث چند تا مثال ذكر كرد مي‌گويند يكي‌اش كافي است بقيه زائد است. اين برهان يا برهان حركت است يا برهان حدوث است يا برهان نظم است بالأخره يك برهان است چند مثال, وقتي حد وسط يكي بود برهان مي‌شود يكي; هم قابل تطبيق برهان نظم است هم قابل تطبيق برهان حدوث است هم قابل تطبيق برهان حركت است هم قابل تطبيق برهان امكان.
تبيين معناي بهت و علت بهت نمرود
هيچ ميز عقلي بين احيا و اماته و طلوع و غروب نيست از اين جهت حضرت از مثالي به مثال ديگر منتقل شدند تبييناً نه از برهاني به برهان ديگر لذا او مبهوت شد فرمود: ?فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ المَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ المَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ? و اما از اينكه او نگفت اگر خداي تو از مشرق مي‌آورد آن خدا از مغرب بياورد اين را ديگر نگفت براي اينكه اين نظام احسن را پذيرفته‌اند يعني هيچ ممكن نيست درباره عالم نظمي بالاتر از اين باشد و چون نظام احسن را پذيرفته‌اند ديگر جا براي اينكه بگويند بيايد اين نظام احسن را دگرگون كند نيست و تنها اين شبهه مانده بود كه حضرت با مسئله شمس و قمر حل كرد كه از تو هيچ كاري ساخته نيست. رب ما كسي است كه ما و نظام هستي و رابطه بين ما و نظام به دست اوست او خداست ?فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ المَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ المَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ? اين بهت, براي اينها در جريان قيامت هم هست يعني چيزي كه انسان نتواند از او نجات پيدا كند و راه گم مي‌كند از او به عنوان بهت ياد مي‌كنند, چه اينكه كاري كه انسان انجام نداده است به او نسبت بدهند او مبهوت مي‌شود و از اين جهت اين انتساب را بهتان مي‌گويند يعني انسان متحير است كه درباره اين چه كند كاري اگر كرده بود حرفي اگر زده بود راه حلش را هم پيش بيني مي‌كرد; اما كاري نكرده حرفي نزده و اين نسبت را به او دادند مبهوت مي‌شود از اين جهت اين را بهتان گفتند. درباره قيامت هم چنين آيه‌اي مطرح است كه قيامت دفعتاً مي‌آيد: ?تَأْتِيهِم بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُم? در سوره? مباركه? «انبياء» آيه چهل اين‌چنين است كه ?بَلْ تَأْتِيهِم بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُم? يك وقت انسان در منزل نشسته است يا در محل كار نشسته است يا در خيابان مشغول راه رفتن است دفعتاً مي‌بيند نشئه عوض شد, ديگران فهميدند او مُرد «مَن مات فقد قامَت قيامتُه» او نمي‌فهمد مُرد تا مدتها نمي‌فهمد كه مُرد. مي‌بيند نشئه عوض شد يك افراد ديگري هستند يك وضع ديگري است يك قانون ديگري حاكم است بعدها مي‌فهمد كه مُرد. اينكه يكي از سنن دفن اين است كه به مُرده بگويند بدان «أنّ الموت حق» تنها براي اين نيست كه كساني كه در تشييع شركت كرده‌اند آنها متّعظ بشوند, بلكه به او مي‌گويند تو منتقل شدي اين حق است يعني ثابت است براي همه است همه اين راه را مي‌روند نگران نباش يك چيز استثنايي نبود, بدان «ان الموت حق» و آنچه هم كه الآن تو در قبر داري مي‌بيني اين هم «وَ المسائلة في القبر حق» اين‌چنين نيست كه انسان وقتي از دفن ميت گذشت بعد از اينكه اين دعاها خوانده شد آن‌گاه فرشتگان (سلام الله عليهم) بيايند و از او سؤال بكنند شايد در همان لحظه دارند سؤال مي‌كنند اين است كه انسان به مرده مي‌گويد وقتي دو فرشته آمدند سؤال كردند اين‌چنين جواب بده او چون به فرهنگ قرآن مُرد حالا همه اين كلمات و همه اين ادعيه و همه اين لغات عربي را به خوبي مي‌فهمد و اگر كسي به فرهنگ قرآن نمرده باشد گرچه عرب فصيح هم باشد هيچ يك از اين كلمات را نمي‌فهمد, چون آن نشئه زبان و گوش در اختيار قلب است و اگر قلب ظرف قرآن بود همه مجاري ادراكي و تحريكي بر همان روال قرآن كار مي‌كنند و چيز مي‌فهمند زبان اهل بهشت هم قرآن كريم است اينها به زبان قرآني سخن مي‌گويند, گرچه در دنيا اهل هر زباني بودند. غرض آن است كاري كه انسان را سراسيمه كند و راه حل را از انسان بگيرد آن حالت را حالت بهت مي‌گويند.
علّت مبهوت شدن كفر
بنابراين اين دست از برهان قبلي برداشتن نيست و اين شخص هم يعني آن ?الَّذِي حَاجَّ? هم مبهوت است هم كافر است هم ظالم. مبهوت شد براي اينكه راه به جايي نمي‌برد, حجت او را خدا در هم كوبيد داحض شد يعني باطل شد; ابزار او را از او گرفت. وقتي او خلع سلاح شد مي‌شود مبهوت, سرّ خلع سلاح شدن او ظلم اوست ظالم راه به مقصد نمي‌برد يعني تكويناً راه به مقصد نمي‌برد وگرنه تشريعاً خداي سبحان همه را هدايت كرد, فرمود: ?هُديً لِلنَّاسِ? اين‌چنين نيست كه اين نظام تشريعي براي ظالمين نباشد ظالمين هم تا آخرين لحظه مكلف‌اند و هدايت دروني و بيروني تا آخرين لحظه براي ظالمين هم هست ظالم و عادل يكسان‌اند ?هُديً لِلنَّاسِ? اما كسي بتواند راه به مقصد ببرد به هدايت تكويني راه را به پايان برساند تا عادل نباشد نمي‌شود. وقتي او را خلع سلاح كرد حجتش را در هم كوبيد داحض شد فروريخته شد بي‌بنيان شد, مثل سقفي كه ?فَأَتَي اللَّهُ بُنْيَانَهُم مِنَ القَوَاعِدِ? اين سقف داحض مي‌شود فرو مي‌ريزد اين حجت را وقتي خداي سبحان از دست اينها گرفت و فرو ريخت اينها خلع سلاح مي‌شوند خلع سلاح كه شدند مبهوت مي‌شوند, مثل آدم خلع سلاح شده‌اي كه در برابر مسلح قرار بگيرد راه گم مي‌كند.
بيان تفاوت محاجّه با احتجاج
فرمود: ?فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللّهُ لاَ يَهْدِي القَوْمَ الظَّالِمِينَ? او آمده است كه مُحاجّ باشد, محجوج شد: ?أَلَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ? يعني خواست غلبه كند چگونه «صار مبهوتاً و محجوجاً» معمولاً آن كسي كه حمله مي‌كند به او مي‌گويند حاجَّ, حاجَّ باب مفاعله كه قصد غلبه دارد اگر كسي نه, خواست آزادانه استدلال كند و قصد حمله نداشت مي‌گويند «احتجّ»; اما اگر كسي خواست حمله كند مي‌گويند «حاجَّ» گرچه باب مفاعله طرفيني است; اما با باب تفاعل فرق دارد, يك زد و خوردي است كه زننده‌اي ندارد, يك زد و خوردي است كه يكي بيشتر مي‌زند زيد و عمرو اگر گلاويز شدند هر دو كتك زدند هر دو كتك خوردند و برنده‌اي نداشتند كه شما نمي‌گوييد ضارب زيد عمرواً مي‌گوييد «تضارب زيد و عمرو» آنجا جاي تضارَب است; اما دو نفري كه هر دو زد و خورد كردند ولي يكي برنده بود مي‌گوييد «ضارب زيد عمرواً» اين ضارب با تضارب فرق دارد, گرچه هر دو طرفيني است. آنجا كه يك نفر برنده است مي‌گويند ضارب, لذا دومي مفعول مي‌شود; اما در جايي كه يكي برنده نيست تضارُب است خلاصه نه مضاربه, محاجه هم اين‌چنين است آن كه آمده حمله كند مي‌گويند «حاجَّ» وقتي شكست خورد مبهوت شد خلع سلاح شد ?فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ? مي‌شود.
«وَ الحَمدُ للهِ رَبّ العالمين»