موضوع: سوره نسا

عنوان: تفسير سوره مبارکه نساء جلسه 135

مدت زمان: 35.38 دقيقه اندازه نسخه كم حجم: 4.07 MB دانلود اندازه نسخه پر حجم: 8.15 MB دانلود

رديف
نوع عنوان
عنوان
1

حسد از رذايل اخلاقي قوم يهود
2

اقسام دوگانه آتشِ سوزاننده انسان
3

زمينه‌هاي درك صحيح معارف قرآن
4

بررسي معناي «لام» در «لأنفسكم»
5

تبيين تفسير «و ان اسأتم فلها» در آيه
6

حسد قوم يهود و تبعات حاصله از آن
7

مراد از «ناس» در «ام يحسدون الناس»
8

«آل ابراهيم» و اعطاي ملك به آنان
9

انصراف بعض قوم يهود از راه خداوند
10

جزاي جهنم براي منصرفين از راه حق
11

بررسي وجود و عدم وجود حرف يا عمل بي معنا در قرآن
12

حجيت قرآن به عنوان معجزه در مباحث ادبي







اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
?أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكًا عَظيمًا ?54? فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعيرًا ?55?
حسد از رذايل اخلاقي قوم يهود
يكي ديگر از رذايل اخلاقي صهيونيستها اين است كه اينها حسد مي‌ورزند نسبت به رهبران الهي و پيروان اينها. حسد كه يك رذيلت اخلاقي است در قبال غبطه است و مرحله بالغه بخل است، مرحله بالغه بخل و مقابل غبطه. بخل، آن است كه انسان نعمتي كه دارد به غير نمي‌دهد؛ دفع نعمت است و عدم ايصال به غير. حسد، زوال نعمت از غير است؛ نه تنها حسود حاضر نيست نعمت خود را به غير بدهد، بلكه مايل است نعمتي كه خدا به غير داده است از او زايل شود و اين رذيلت اخلاقي مانند ساير رذايل اخلاقي، خود‌سوز است، همه رذايل اخلاقي اين خصوصيت را دارند ولي حسد از اينها مشتعل‌تر است، لذا در كيفر اينها سخن از تسعير جهنم و آتش افروخته و شعله جهنم مطرح است. درباره حسد گفته شد كه حسد «يأكلُ الايمان كما تَأكلُ النّارُ الحَطَبَ»[1] اين يك تشبيه معقول به محسوسي است ولي در محيط خودش حقيقت است، ديگر تشبيه نيست تمثيل است، بيان مثال است. يك وقت است تشبيه است، مثل زيدٌ كالاسد، يك وقت است تمثيل است يعني بيان مثال است، بيان فرد است. حسد، واقعاً آتش است، تعارفي ندارد؛ منتها آتش دو قسم است: يك آتشي است كه پوست و گوشت را مي‌سوزاند، پارچه و فرش را مي‌سوزاند؛ يك آتشي است كه روح را مي‌سوزاند و روح از آن نظر كه يك موجود مجرد است، مادي نيست مثل لباس نيست، مثل جسم نيست، آتشي هم كه روح سوز است، مسانخ با اوست.
آتشي كه روح را مي‌سوزاند يك فرد كامل آتش است، آتشي هم كه جسم را مي‌سوزاند يك فرد ضعيف آتش است. جسم را آتش حسي مي‌سوزاند، روح را آتش غير حسي مي‌سوزاند، حالا در بحثهاي سوخت و سوز بدن، همين آيه? بعدي سوره? «نساء» كه ?كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَيْرَها?[2] خواهد آمد؛ اما آن آتشي كه روح را مي‌سوزاند، همان است كه ?نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةُ *الَّتي تَطَّلِعُ عَلَي اْلأَفْئِدَةِ?[3] و اين فؤاد سوز است، اين يك مطلب.
اقسام دوگانه آتشِ سوزاننده انسان
مطلب ديگر اينكه اگر واقعاً آتش دو قسم است، يك قسمت محسوس [و] يك قسمت غير محسوس، اين حديث شريف كه «إنّ الحسدَ يأكلُ الايمانَ كما تأكلُ النّارُ الحَطَبَ»[4] مي‌شود تمثيل نه تشبيه. واقعاً آتش دو قسم است، آن جامعش دو قسم است، بعضي از اقسام او حسي‌اند، مثل آتشي كه هيزم را مي‌سوزاند و بعضي از اقسامش غير حسي‌اند، آن آتشي كه روح را مي‌سوزاند، ايمان را مي‌سوزاند و مانند آن، اين اجمال بحث درباره حسد ولي به طور كلي رذايل اخلاقي خودسوز‌اند. رذايل اخلاقي، مثل آتش است. آتش هرگز به ديگري آسيب نمي‌رساند، مگر اينكه خود را از پا درآورده باشد يعني اول از خود شروع مي‌كند بعد ديگري. حالا يك زغال چوبي يا يك زغال سنگي يا هيزم و مانند آن وقتي مشتعل شد يا مواد منفجره ديگر، اين اول خود را مي‌سوزاند، بعد لباس ديگران را يا بدن ديگران را، خاصيت آتش اين است كه از خود‌سوزي شروع مي‌شود. رذايل اخلاقي هم واقعاً اين است؛ اول خود انسان را از پا درمي‌آورد، بعد دودش هم به چشم ديگري مي‌رود، خاكسترش هم به چشم ديگري مي‌رسد تا به ديگري برسد، آن شعله‌اش كم مي‌شود. لذا در اوايل سوره? مباركه? «اسراء» آمده است ?إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها?[5] آب هم همين طور است در برابر آتش، فضيلت هم همين طور است در برابر رذيلت. فضيلت، اول خودنماست يعني خود را نمو مي‌دهد، بعد اثرش، سايه‌اش و نمي به ديگري مي‌رسد؛ هيچ‌كس ممكن نيست به ديگري كار خير انجام بدهد، بالاصاله، خود رشد مي‌كند، مثل يك درخت. درخت ممكن نيست بالاصاله به كسي خيري برساند، خودش رشد مي‌كند تنومند مي‌شود تناور مي‌شود سايه پيدا مي‌كند، بعد يك چيزهايي هم سايه به ديگري مي‌دهد، فضايل واقعاً اين طور است. اين آيه نوراني مثل ساير آيات نوراني قرآن كريم، از آن محتواي عميقي برخوردار است كه در سوره? «اسراء» فرمود: ?إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها?؛ كار بد كرديد براي خود شماست، كار خوب كرديد براي خود شماست.
زمينه‌هاي درك صحيح معارف قرآن
در بحثهاي قبل هم به عرض رسيد كه ما در درك معارف قرآن بايد خدمتي در پيشگاه قرآن كريم داشته باشيم اين (يك)، انسي هم با نصوص و روايات داشته باشيم (دو)، آن‌گاه ببينيم قرآني كه خود را معنا مي‌كند و رواياتي كه در حقيقت، مبين قرآن‌اند آنها چه لطايفي را برداشت مي‌كنند، آن گاه مي‌فهميم از سطح مغني و جامي و مطول بايد بيرون آمد، چون نوع اين اديبان ما يا تفكر اشعري داشته‌اند يا تفكر معتزلي داشتند. وقتي حروف را معنا مي‌كنند، گاهي هم به اشعار جاهلي مثال مي‌زنند، گاهي هم به آيه، اين‌چنين نيست كه معناي آيه همين باشد كه در مغني و جامي آمده است. آن نويسنده مغني يا نويسنده كافيه و جامي يا نويسنده مطول و معاني و بيان و بديع و مانند آن، با آن تفكر و برداشت خود گاهي مثال از اشعار جاهلي مي‌آوردند، گاهي مثال از آيه مي‌آوردند، ممثل همان است كه خود فهميد، مثال را از آيه مي‌آورد. حالا اگر كسي در خدمت قرآن باشد، معلوم مي‌شود ديدش خيلي عميق‌تر از آن است كه مغني شاهد آورد يا مطول شاهد آورد.
بررسي معناي «لام» در «لأنفسكم»
به هر تقدير، خيليها اين لام را به عنوان مشاكله گرفتند كه ?إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فلها?[6] بايد مي‌فرمود «فعليها» نه «لها» ولي مشاكلتاً فرمود: ?فَلَها?. نظير ?لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ?[7]، در حالي كه آن ?لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ? درباره سود و زيان است [و] اين آيه سوره? «اسراء» درباره اختصاص است كه اين لام، لام اختصاص است؛ بد كردي براي خودت است، خوب كردي براي خودت است. هيچ ممكن نيست كسي به كسي بد بكند، مگر سايه بدي او به غير برسد و هيچ هم ممكن نيست كسي به كسي خير بكند، مگر اينكه سايه خير او به او مي‌رسد. هر كاري كه انسان انجام مي‌دهد اولاً و بالاصاله و بالذات خود را مي‌سازد يا مي‌سوزاند، بعد سايه‌اش به ديگري زيان مي‌رساند يا سود مي‌رساند. حالا اگر كسي كار خير كرده، به ديگري علم ياد داده، به ديگري مال داده، به ديگري لباس داده، به ديگري مسكن و مأوا داده، چيزي به ديگري داده، خب آنچه، خود برد با آنچه به ديگري داد قابل قياس نيست. خودش روح و ريحان برد، ابد برد و مشكلي هم از ديگري حل كرد، آنچه را كه خود برد فيض ابد است، آنچه را كه به ديگري داد يا فرش داد يا خانه داد يا زمين داد يا مال داد و مانند آن، مشكلش را حل كرد. اين مثل سايه درخت است. تمام تلاش و كوشش درخت اين است كه رشد بكند و نمو بكند، بعد هم سايه‌اش رهگذر را خنك مي‌كند، اين درباره ?إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ ِلأَنْفُسِكُمْ?
تبيين تفسير «و ان اسأتم فلها» در آيه
اما درباره ?وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها? خب، اگر كسي نسبت به ديگري بد كرد تا برسد به جايي كه ديگري را از بين ببرد و بكشد غير از اين كه چيز ديگر نيست، ديگري را مي‌كشد يعني چه؟ يعني بين او و جسم او جدايي مي‌اندازد، اين حيات زودگذر دنيا را كه مثلاً ده سال يا بيست سال يا پنجاه سال مي‌توانست زندگي كند از او گرفت، همين است ديگر؛ اما خود را به عذاب ابد گرفتار كرد: ?وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُتَعَمِّدًا فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِدًا فيها?[8] خب، آن بدتر است يا اين؟ «يومُ المظلومِ علي الظّالمِ أشدُّ مِن يومِ الظّالِمِ علي المظلوم»[9] اين «يومُ المظلوم علي الظّالم اشدُّ مِن يومِ الظالم علي المظلوم» نشان مي‌دهد كه هر كسي بد كرد، واقعاً به خود بد كرد. مثل كسي كه در درون خانه خود كنيفي بكند، دائماً خودش در بوي بد به سر مي‌برد و متأذّي است، گاهي عابر كوچه كه مي‌گذرد هم از اين بوي بد متعذي مي‌شود ولي تمام ضرر را صاحبخانه مي‌بيند. حسد واقعاً اين‌چنين است كه «يأكلُ الايمان» اين اختصاصي به حسد ندارد [بلكه] همه رذايل اخلاقي آتش است و از خود‌سوزي شروع مي‌شود. خاصيت آتش اين است، مثل خاصيت آب آن طور است. آب، اول خود را تأمين مي‌كند به صورت يك نهال و درخت تنومندي درمي‌آيد، بعد به ديگران نيرو و سايه مي‌دهد و آتش، اول خود را مي‌سوزاند بعد به ديگران آسيب مي‌رساند.
حسد قوم يهود و تبعات حاصله از آن
در بين اين رذايل اخلاقي، حسد يك رذيلت بدتري است كه «إنّ الحسدَ يأكلُ الايمان كما تَأكلُ النّارُ الحطَب»[10] اين حسد، از خودخوري شروع مي‌شود، يك آتش زير خاكستر است. اگر كسي اظهار نكرد، آهسته آهسته در درون خود مي‌سوزد و اما اگر اظهار كرد كه يك كار حرامي است، اين ديگر درون سوزي و برون سوزي شروع مي‌شود، اين رذيلت. اين رذيلت در بين اين اسرائيليها شيوع داشت. فرمود اينها نه تنها حسود‌ند به اين معنا كه فقط در مخزن دلشان تمني زوال نعمت را دارند، بلكه تلاش و كوشش آنها اين است كه اين نعمت را هم از شما بگيرند. اين بحثش در سوره? مباركه? «بقره» قبلاً گذشت كه آنها مي‌كوشند مسلمين را كافر كنند، براساس حسد. آيه? 109 سوره? «بقره» اين بود كه ?وَدَّ كَثيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إيمانِكُمْ كُفّارًا?؛ اينها علاقه مندند كه اين كار را بكنند و دوست دارند، چرا؟ ?حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ? اين نعمتي را كه خدا به شما داد، مي‌كوشند اين نعمت را از شما بگيرند، براساس حسد ?وَدَّ كَثيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إيمانِكُمْ كُفّارًا حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ? اينها يك چنين مرحله‌اي دارند. همان مرحله را در جريان بعد از جنگ احد اجرا كرده‌اند كه از مدينه به مكه رفتند براي توطئه مشترك بين يهوديها و مشركين كه عليه اسلام و مسلمين تهاجم كنند[11]. در اين مقطع، در سوره? مباركه «نساء» كه محلّ بحث است، فرمود: ?أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ عَلي ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ?؛ اينها مي‌كوشند اين نعمت را از شما بگيرند، اين يك مطلب.
پرسش:...
پاسخ: چرا، حسود نسبت به يك انسان عالم عادل اين مشكل را دارد، اين سؤال دردآور را او بايد جواب بدهد. مي‌داند كمال است، تحصيلش براي او سخت است، خود فراهم نكرد و نمي‌كند، آن وقت مي‌خواهد از ديگري هم بگيرد. خب، ترقي ديگران براي حاسدان دردآور است. خب، يك كسي ترقي كرده حالا يا در مال ترقي كرده يا در علم ترقي كرده، بجا ترقي كرده نه بيجا. اگر بيجا ترقي كرده باشد كه اين حسود نيست، اين وظيفه‌اش اين است كه جلويش را بگيرد؛ اما ببيند رفيقش رشد كرده حالا يا در مسائل مالي يا در مسائل علمي و اين، آن توان را ندارد يا نمي‌خواهد زحمت بكشد، ناچار از درون مي‌سوزد.
مراد از «ناس» در ?ام يحسدون الناس?
مطلب بعدي آن است كه منظور از اين ناس كيست ?أَمْ يَحْسُدُونَ النّاسَ?، گرچه آيه اطلاق دارد [و] شامل غير يهود هم مي‌شود ولي نسبت به مورد خود خب نص است. احتمالاتي درباره كلمه ناس ارائه شد. اول اينكه منظور از ناس، شخص پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) باشد و تعبير از شخص به ناس يك تعبير رايجي است، مثل اينكه اگر كسي به زيد ستم كرد، زيد مي‌گويد اينها مردم آزارند، يك تعبير رايجي است، مردم آزار‌ند يعني اگر من هم نبودم، ديگري هم بود آنها مي‌رنجاندند. شخص من زيد مطرح نيست، آنها نه تنها به من آسيب رساندند، اگر من هم نبودم ديگري هم بود آنها آزار مي‌كردند. خوي مردم رنجاندن در اينها هست اين (يك)، كه از فرد به ناس تعبير شده است. نكته دوم آن است كه همان طور كه از ابراهيم(سلام الله عليه) به امت تعبير شده است كه ?إِنَّ إِبْراهيمَ كانَ أُمَّةً قانِتًا?[12] از وجود مبارك پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) به عنوان ناس تعبير شده است، براي اينكه او سازنده امت و ناس و جامعه است. احتمال سوم اينكه، منظور از ناس، پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و مؤمنين به او باشند كه جزء همراهان او هستند، به شهادت جمله قبل كه در آيه? پيشين بود كه ?وَ يَقُولُونَ لِلَّذينَ كَفَرُوا هؤُلاءِ أَهْدي مِنَ الَّذينَ آمَنُوا سَبيلاً?[13] كه ?الذين آمنوا? شامل پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) و مؤمنين مي‌شود. احتمال چهارم اين است كه منظور از ناس، پيغمبر و اهل‌بيت(عليهم الصلاة و عليهم السلام) باشند، برابر روايتي كه دارد «نحن المحسودون»[14] خب، اينها همه بيان مصداق است. ولي قدر متيقن‌اش خود پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) است، به هر يك از اين احتمالات چهارگانه و ديگران در پناه پيغمبر به نعمت رسيده‌اند و قهراً در پرتو او هم مشمول حكم‌اند و محسودند و مانند آن.
«آل ابراهيم» و اعطاي ملك به آنان
بعد ذات اقدس الهي مي‌فرمايد اينها چرا حسد مي‌ورزند، ما اين سمتها را كه الآن به پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) داديم ?فَقَدْ آتَيْنا آلَ إِبْراهيمَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ آتَيْناهُمْ مُلْكًا عَظيمًا?؛ ما قبلاً هم به آل ‌ابراهيم داديم و اين رشته ادامه داشت و دارد تا به پيغمبر برسد(عليهم الصلاة و عليهم السلام). منظور از آل ‌ابراهيم، آن معناي وسيع نيست وگرنه خود حاسدان را كه بني‌اسرائيل‌اند را هم شامل مي‌شود [بلكه] منظور انبياي ابراهيمي‌اند تا برسد به وجود مبارك پيغمبر(عليهم الصلاة و عليهم السلام)، نه آل ابراهيم به آن معناي جامع و وسيع وگرنه شامل خود بني‌اسرائيل كه جزء حاسدين‌اند مي‌شود. به بني‌اسرائيل خدا مُلك عظيم داده است، به جامعه بني‌اسرائيل هم كتاب و حكمت داده است. لذا در سوره? مباركه? «مائده» آيه بيست وجود مبارك موسي?(عليهم الصلاة و عليهم السلام) به بني‌اسرائيل اين‌چنين مي‌فرمايد: ?وَ إِذْ قالَ مُوسي لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فيكُمْ أَنْبِياءَ وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكًا وَ آتاكُمْ ما لَمْ يُؤْتِ أَحَدًا مِنَ الْعالَمينَ?؛ به جامعه بني‌اسرائيل مي‌فرمايد در بين شما انبيا مبعوث شدند، خدا در بين شما افرادي را مُلك عظيم داد و به جامعه شما چيزهايي داد كه به هيچ جامعه‌اي نداد؛ چون در هيچ جامعه‌اي اين قدر انبيا مبعوث نشدند كه در جامعه بني‌اسرائيل انبيا مبعوث شدند. در جوامع ديگر پيامبران بودند؛ اما به عدد انبياي بني‌اسرائيل نبودند، اينها زيادتر از ديگرانند. مسئله داوود، مسئله سليمان آن مُلك عظيم را اينها داشتند. حكومت مصر را بعد از زندان وجود مبارك يوسف تصاحب كرده است بالأخره، اينها مُلك عظيم داشتند ديگر همين مصري كه اينها تحت استضعاف بودند، روزي زير سلطه حكومتي همين آل ابراهيم بود ديگر. وجود مبارك يوسف(سلام الله عليه) هم برابر آنچه در آيه? 101 سوره? «يوسف» است، اين‌چنين مي‌گويد: ?رَبِّ قَدْ آتَيْتَني مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَني مِنْ تَأْويلِ اْلأَحاديثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ أَنْتَ وَلِيّي فِي الدُّنْيا وَ اْلآخِرَةِ تَوَفَّني مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْني بِالصّالِحينَ? خب، پس اين مُلك را كه در كنار آن نبوت و كتاب و حكمت است، ذات اقدس الهي به انبياي ابراهيمي داد و اين حكومت را به اينها داد كه اينها هم معنويت داشتند كه نبوت بود و هم سياست و حكومت داشتند كه زمامداري جامعه بود.

انصراف بعض قوم يهود از راه خداوند
در طول تاريخ هم همين يهوديها بعضيشان ايمان مي‌آوردند، بعضيها صد عن سبيل الله مي‌كردند. لذا فرمود: ?فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ? يعني اينها دو گروه‌اند، مثل ساير مردم؛ منتها حالا اكثري اينها به طرف فساد گرايش داشتند ?فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ?؛ بعضيها به همين كسي كه ما به او مُلك داديم كتاب و حكمت و نوبت داديم يعني پيغمبر(صلّي الله عليه و آله و سلّم) ايمان آوردند و بعضي از اينها صد عن سبيل الله كردند، صد از او كردند. «صد» با صاد هم به معناي انصراف است، هم به معناي صرف. جامعش اين است كه به معني صرف است يا صرف نفس يا صرف غير. اين صد عن سبيل الله، معناي بازداشتن است هم بازداشتن خود از راه خدا هم بازداشتن ديگران از راه خدا. گروه اول مؤمن‌اند، گروه دوم نه تنها كافرند بلكه براساس آن حسدي كه دارند مي‌كوشند ديگران را هم از اين نعمت بازدارند لذا صد مي‌كنند از راه خدا، نه تنها منصرف‌اند بلكه صارف‌اند، نه تنها كافر‌ند بلكه تلاش مي‌كنند كفر را ترويج كنند. پس مقابل ?فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ? و «منهم من كفر» نيست، بلكه بدتر از كفر است ?فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ? «و منهم من ضل و اضل» كه اينها هم كافرند و هم مي‌كوشند ديگران را به كفر دعوت كنند، لذا فرمود: ?فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ?.
جزاي جهنم براي منصرفين از راه حق
آن‌گاه فرمود: ?وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعيرًا?؛ فرمود جهنم براي اينها از نظر افروختگي و اشتعال كافي است. اينها اگر در دنيا احياناً زرق و برقي دارند و رنج ظاهري دامن‌گيرشان نشد، عذاب جهنم كافي است: ?وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعيرًا?. سعير هم به معناي مشتعل است، مي‌گويند جنگ در حال تسعير است يعني اشتعال است، نرخ و قيمت را هم كه مي‌گويند سعر، براي اينكه مايه گرمي بازار است؛ بازار با همين اين نرخ گرم مي‌شود، ضمناً اشتعالي را هم به همراه دارد. خب جهنم، مؤنث است براي اينكه برابر آن سوء كه دارد: ?إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ* وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ?[15] در ادامه به اين آيه مي‌رسد كه ?وَ إِذَا الْجَحيمُ سُعِّرَتْ?[16] مؤنث است. اگر جهنم مؤنث است، لازمه‌اش اين بود كه گفته بشود «و كفي بجهنم سعيرةً» نه «سعيراً» اين را گفتند كه همان طوري كه مرد كه مذكر است، وصف او مذكر است ولي براي مبالغه تاء زياد مي‌كنند، مي‌گويند رجلٌ علامه، زن كه مؤنث است و بايد «تاء» داشته باشد «تاء» را حذف مي‌كنند براي مبالغه. گاهي ذكر «تاء» در غير مورد، براي مبالغه است، گاهي حذف «تاء» در مورد، براي مبالغه است، آن وقت اصلش سعيرةً بود، براي مبالغه فرمود: ?وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعيرًا? آنجا كه ذكر «تاء» براي مبالغه است، نظير آنچه در سوره? «قيامت» است كه ?بَلِ اْلإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصيرَةٌ?[17] كه اين «تاء» ، «تاء» مبالغه است، چون انسان كه مذكر است. انسان نسبت به خود خيلي بيناست، هيچ چيزي نمي‌تواند او را از خودش غافل بكند و نسبت به خودش جاهل بكند ?ولو القي? معاذيره?[18]؛ هر چه هم عذرها را القا كند و عذر‌تراشي كند، بالأخره مي‌فهمد چه كاره است و مي‌داند چه كاره است ?بَلِ اْلإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصيرَةٌ? اينجا كه جاي ذكر «تاء» بود «تاء» حذف شده است براي مبالغه ?وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعيرًا?.


بررسي وجود و عدم وجود حرف يا عمل بي معنا در قرآن
مطلب ديگر آن است كه آيا در قرآن حرف زائد با عمل بي‌معنا هست يا نه؟ آيا يك كلمه خواه اسم خواه فعل خواه حرف، در قرآن وجود دارد كه معنا نداشته باشد، فقط كار بكند. بعضي مي‌گويند آري! ما در قرآن حروفي داريم كه حرف هم خود كلمه است كه اين كار مي‌كند ولي معنا ندارد، نظير همين ?وَ كَفي بِاللّهِ عَليمًا?[19]، ?وَ كَفي بِاللّهِ نَصيرًا?[20]، ?وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعيرًا? امثال‌ذلك. عده‌اي مي‌گويند اين‌چنين نيست؛ چيزي در قرآن نيست كه معناي خاص خود را نداشته باشد، ضمن اينكه كار مي‌كند، نكته‌اي هم او را همراهي مي‌كند. اينها مسئله ?وَ كَفي بِاللّهِ عَليمًا? ?وَ كَفي بِاللّهِ نَصيرًا?، ?وَ كَفي بِاللّهِ وَكيلاً?[21] يا ?وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعيرًا? اينها را اين‌چنين توجيه مي‌كنند كه «كفي» با الله يك ارتباط تنگاتنگي دارد كه فعل با فاعل مرتبط است «كفي الله» ديگر و اگر بخواهند او را به صورت انشاء بيان كنند، مي‌گويند «اكتف بالله»؛ كفي الله يعني «اكتف بالله». پس از آن جهت كه رابطه «كفي» با الله رابطه فعل و فاعل است، اينها به هم مرتبط‌اند و اين «باء» براي ايجاد يك گره مجدد است كه يك اضافه خاصي بين كفايت و الله برقرار است. پيام مجدد اين «باء» اين است كه يك وقت است مي‌گوييم زيد كافي است، عمرو كافي است «كفي الزيد، كفي العمرو» و امثال‌ذلك، يك وقت است مي‌گوييم «و كفي بالله» براي اينكه بفهمانيم كفايت الهي، نظير كفايت ساير كافيان نيست، اين «باء» را اضافه مي‌كنند كه اين «باء» پيام جديدي دارد كه براي تحكيم آن رابطه است. اين دو بيان را مرحوم شيخ طوسي(رضوان الله عليه) در تبيان ذكر كرده[22]. مرحوم شيخ طوسي در مقابل ديگران، نكات ادبي قرآن را هم فراموش نكرده است، جنبه ادبي ايشان هم خب، قوي است. اگر مثلاً از ديگران قوي تر نباشد در حد خود خوب است. در ذيل آيه? ?وَ اللّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدائِكُمْ وَ كَفي بِاللّهِ وَلِيًّا وَ كَفي بِاللّهِ نَصيرًا? در جزء سوم از اين تبيانهاي ده جلدي، صفحه 211 اين‌چنين مي‌فرمايند: «و دخلت الباء في قوله تعالي ?بالله? لاحد امرين احدهما للتأكيد لأن الاسم في «كفي الله» كان يتصل اتصال الفاعل»؛ الله با كفايت، ربط فعلي و فاعلي دارد؛ فعل و فاعل به هم مرتبط‌اند، پس الله با كفايت ارتباط دارد «فلما دخلت الباء صار يتصل اتصال المضاف و اتصال الفاعل» پيوند، مضاعف مي‌شود كه اين «باء» براي چسباندن است، براي ايجاد ارتباط مجدد است، معنايي را به همراه دارد «ليعلم ان الكفاية منه ليست كالكفاية من غيره في المرتبة»؛ اگر ديگران كافي است و خدا كافي است، كفايت ديگران مثل كفايت خدا نيست، كفايت خدا يك ارتباط تنگاتنگي با الله دارد، گسستني نيست. بعضيها چون قدرتشان محدود است، بعد از مقداري كفايت از اينها گرفته مي‌شود؛ اما كفايت خدا چون ارتباط شديد با خدا دارد، گسستني نيست «ليعلم ان الكفاية منه ليست كالكفاية من غيره في المرتبة وعِظَمِ المنزلة فضوعِفَ لفظها لمضاعفة معناها» در لفظ، ما دو تا عامل آورديم براي ايجاد ارتباط. يكي همان فعل و فاعل است كه همه جا هستند، با هم مرتبط‌اند؛ يكي براي تحكيم آن ارتباط، اين حرف «باء» را آورديم، اين وجه اول. وجه دوم همان است كه «باء» زايد است و معناي جديد ندارد. «الثاني» يعني وجه دوم كه براي دخول كلمه «باء» است بر كلمه الله «لانه دخله» اين ?كفي بالله? معناي «اكتفوا بالله» دارد يعني اين فعل ماضي، ظاهراً جمله خبريه است كه القيت بداعي الانشاء، كفي الله يعني «اكتف بالله» اگر مي‌گفتيم «اكتف بالله»، «باء» مي‌آورديم حالا هم گفتيم «كفي الله»، «باء» مي‌آوريم «لانه» معناي اكتف بالله است «ذكره الزجاج» ذكر كرده است؛ اما حالا همه نحويين ذكر كرده باشند، شايد اين‌چنين نباشد. «و موضعه رفعٌ بلا خلافٍ» البته محلاً مرفوع است يعني «كفي الله» ولو ظاهراً مجرور است.
همين دو معنا را در ذيل آيه? محلّ بحث كه فرمود: ?وَ كَفي بِجَهَنَّمَ سَعيرًا? آمده است. آن را در [جلد يادهم تبيان] صفحه 230 همين جلد سوم ذكر كرده‌اند، فرمودند: «?و كفي بجهنم? لتأكيد الاختصاص لانه يتعلق به من وجهين وجه الفعل في كفي جهنم»؛ چون خود فعل به فاعل ارتباط دارد «كقولك كفي الله و وجه الاضافة في الكفاية بجهنم» كه با اين اضافه كه حرف است، معنايي هم در درون خود دارد، حالا يا لاميه است يا ميميه است و امثال‌ذلك، بالأخره حرف، جاي اسمي نشسته، كار يك اسم را مي‌كند «و علي ذلك قيل كفي بالله للدلالة علي ان الكفاية تضاف اليه من اوكد الوجوه» و آن اوكد الوجوه دو وجه است: «و هو وجه الفعل و وجه المصدر». از طرفي هم مشابه اين در ?وَ كَفي بِهِ إِثْمًا مُبينًا? هست، در اين گونه از موارد كه نمي‌شود گفت «اكتف به»[بلكه يعني] «كفاه اثماً مبينا»؛ اما ?وَ كَفي بِهِ إِثْمًا مُبينًا? در اين گونه از موارد كه ديگر جا براي اينكه ما بگوييم فعل ماضي به معناي امر است كه نيست، «اكتف به»؛ اكتفا بكن. يعني اين، براي اينكه گناه باشد خيلي كافي است، شديداً كافي است. يكي اينكه فعل به فاعل ارتباط دارد؛ يكي براي تحكيم ارتباط، اين حرف «باء» را در وسط آوردند كه تا الصاق باشد.
حجيت قرآن بعنوان معجزه در مباحث ادبي
مطلب بعدي آن است كه به اصل سخن برمي‌گرديم، در نوبتهاي قبل در سالهاي قبل هم همين مطلب عرض شد ما اوايل امر، براي اينكه ثابت بشود قرآن، معجزه است از نظر فصاحت و بلاغت، نيازي به علوم ادبي داريم؛ اما بعد از اثبات اينكه قرآن وحي است، ديگر نبايد به دنبال اين كتاب و آن كتاب بگرديم. بعضي از مفسرين، تلاش و كوشش شان اين بود كه آيا ثلاثي مجرد، مصدر او بر وزن «تَفعُله» مي‌آيد يا نه؟ به زحمت افتادند كه ?لا تُلْقُوا بِأَيْديكُمْ إِلَي التَّهْلُكَةِ?[23] «تهلّكه» مصدر ثلاثي مجرد است از «هلَك، يهلِك» آيا مصدر ثلاثي مجرد كه بر وزن «فَعل يَفعِل» باشد «تَفعُله» مي‌آيد يا نه، مدام كتابها را ورق مي‌زدند. اينجابود كه بعضي از بزرگان اهل تفسير گفت اگر ثابت نشده بود قرآن وحي و معجزه است، شما دنبال اين و آن بگرد؛ اما حالا كه براي شما ثابت شده است معجزه است، ساير لغات را از قرآن بگير[24]، نه قرآن را بر جامع الشواهد تطبيق بكن و اصل قواعد ادب را كه اين اهل‌بيت ياد ديگران دادند وگرنه عرب جاهلي كه قوانين ادب مدون نداشت. اين بيان نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) كه اسم را معنا كرده فعل را معنا كرده، حرف را معنا كرده[25]، از آن به بعد، ادبيات مدون شد و شكل علمي پيدا كرد وگرنه همان كلماتي بود كه در افواهشان بوده اينها و اگر علمي مدون نباشد، قواعد نداشته باشد، با مثالها نمي‌شود علم درست كرد، با موارد جزئي نمي‌شود علم درست كرد، مگر قاعده باشد قاعده را اينها ياد دادند، اينها از كه ياد گرفتند از منبع وحي يعني از قرآن. بنابراين در عين حال كه علوم ادبي، سرمايه است بايد نردبان باشد نه دست و پا گير، وقتي آمد آدم بالا، شواهد را مي‌سنجد مي‌بيند نه، قرآن يك سلسله معاني لطيفي دارد كه اين نه در مطول صاحب مطول بود نه در مغني صاحب مغني بود و نه در كافي و جامي صاحبان كتاب ادب.
«و الحمد لله رب العالمين»





1. الكافي،‌ج2،ص306
1. سوره نساء،آيه56
2. سوره همزه،‌ آيات6و7
3. الكافي،‌ج2،ص306
1. سوره اسراء،‌آيه7
1. سوره اسراء،‌آيه7
2. سوره بقره،‌آيه286
1. سوره نساء،‌آيه93
2. نهج البلاغه، حكمت241
1. الكافي،‌ج2،ص306
2. ر.ك: مجمع البيان،‌ج3،ص92
1. سوره نحل،‌آيه120
2. سوره نساء،‌آيه51
3. ر.ك: مجمع البيان،‌ج3،ص95؛ر.ك: التفسيرالكبير،ج10،ص104
1. سوره تكوير،آيات1و2
2. سوره تكوير،‌آيه12
3. سوره قيامت،‌ آيه14
4. سوره قيامت،‌آيه15
1. سوره نساء،‌آيه70
2. سوره نساء،‌آيه45
3. سوره نساء،‌آيه81
1. ر.ك: التبيان في تفسيرالقرآن،ج3،ص211و230
1. سوره بقره،‌آيه195
2. ر.ك: التفسيرالكبير،ج5،ص294
3. الفصول المختارة،ص91