و باز فرمود امام صادق عليهالسلام:«العجب کل العجب ممن يعجب بعمله و هو لا يدري بم يختم له».
عجب است و بسيار عجب از کسي که از عمل خود عجب بکند و به بسياري عمل خود نازد و حال آنکه نداند که خاتمهي او سعادت است يا شقاوت؟ و نجات است يا هلاکت؟
آدمي هر چند در عبادت سعي کند و بذل جهد نمايد، به ابليس نميرسد، چه آن شقي عاقبت نامحمود، چندين هزار سال عبادت پروردگار کرد و خاتمهي عملش به شقاوت ازلي و لعنت سرمدي منجر شد و با وجود اين چنين عدوي که در جميع اوقات در مقام غدر و مکر آدمي است حتي در معرض موت و وقت احتضار، دست از آدمي برنميدارد و ميخواهد که سلب ايمان از او کند، به عمل ناقص خود چون توان اعتماد کرد و خاطرجمع چون توان بود؟
[ صفحه 144]
نقل صحيح است که علامهي حلي عليه رحمه الخفي و الجلي، در وقت احتضار کلمات فرج به او تلقين ميکردهاند، ميگفته: لا!
پسرش بسيار مضطرب شده و از غايت اضطراب به جانب احديت استغاثه کرد و درخواست نمود که شيخ را افاقه حاصل شود تا حقيقت حال ظاهر شود. شيخ را از استغاثهي پسر في الجمله افاقهاي حاصل شد. از او پرسيد که من هر چند شهادتين به تو عرض ميکردم ميگفتي لا! وجه اين چيست؟
شيخ فرمود: «که تو شهادتين عرض ميکردي، شيطان خلاف او را تلقين من ميکرد. من به او ميگفتم لا، نه به تو!»
هر گاه علامهي حلي با وجود مناعتشان در آن وقت از دست او خلاصي نداشته باشد واي به حال ديگران که چه شود؟ و چه خواهد شد؟ [1] .
عطاء سلمي جامهاي نيک بافته و همهي باب احتياط در آن نگهداشته بود. چون به بازار برد، بزاز گفت:«در اين جامه فلان و فلان عيب است.» عطا بنشست و ميگريست. بزاز از آن سخن عذر او ميخواست و خاطر او بازميآورد.
عطا گفت:«گريهي من نه از آن است که تو ظن ميبري. من در اين صناعت دستي دارم. جامه بپرداختم و تصور من آن بود که در آن هيچ عيب نيست. چون بر مرد بصير عرض کردم، چندين عيب در او پديد کرد که من از آن غافل بودم، پس اعمال ما چگونه خواهد بود که فرداي قيامت بر حق جل و علا عرض کنيم؟ بسا عيب که در او باشد که ما امروز از آن غافليم.» [2] .
[ صفحه 145]
خداوند به حضرت داوود وحي فرمود:«يا داوود بشر المذنبين و انذر الصديقين.
اي داوود! گنهکاران را بشارت و صديقان را بيم ده.
عرض کرد چگونه گناهکاران را بشارت دهم و صديقان را بيم؟
خداوند فرمود:«يا داوود بشر المذنبين اني اقبل التوبه و اعفوه عن الذنب و انذر الصديقين الا يعجبوا باعمالهم فانه ليس عبد انصبه للحساب الا هلک.
اي داوود! به گناهکاران مژده بده که من توبهپذيرم و از گناه درميگذرم و صديقان را بترسان که مبادا به کردار خود عجب کنند. زيرا هيچ بندهاي را من پاي حساب نکشم مگر آن که هلاک شود. [3] .
و اين عجب از آن دست خطرهاي مهلکي است که نه فقط بنده بايد بر آن بترسد، بل آنچنان عظيم خطري است که حتي خداوند جل و علا از آن بر بندهاش بيمناک است:
ان من عبادي المومنين لمن يسالني الشيء من طاعتي فاصرفه عنه مخافه الاعجاب.
برخي از بندگان مومنم از من توفيق طاعت و عبادتي طلب ميکنند و من از بيم عجب، آن عبادت را اعطايشان نميکنم. [4] .
و عجيبتر آنکه ميفرمايد:«از بندگان مومنم کسي است که در عبادتم کوشش ميکند و از خواب و بستر بالذت خود برميخيزد و شبها را برايم نماز شب ميخواند و خود را در راه عبادتم به زحمت مياندازد. و من
[ صفحه 146]
يکي دو شب او را به چرت واميدارم به خاطر نظر لطفي که به او دارم و ميخواهم باقيش بدارم. پس او تا صبح ميخوابد، سپس برميخيزد و خود را مبغوض ميدارد و سرزنش ميکند. در حالي که اگر او را واگذارم تا هر چه خواهد عبادتم کند، بدام عجب ميافتد و همان عجب او را فريفتهي اعمالش ميکند و در وضعيتي قرارش ميدهد که هلاک دينش در آن است. [5] .
امام صادق عليهالسلام ميفرمايد: فان اول ما يفعل بالمعجب نزع ما اعجب به، ليعلم انه عاجز حقير و يشهد علي نفسه بالعجز لتکون الحجه عليه اوکد کما فعل بابليس.
اول کاري که خداوند عالم به صاحب عجب ميکند آن است که نزع ميکند از او آنچه به او مينازد از علم و مال و حسن که اسباب عجبند. از او نزع ميکند تا بداند که او عاجز است و حقيرست و وجود اينها به قدرت غير بوده. پس آن غير را کبر سزاست، نه مرا که موصوفم به عجز حقارت. خداوند عالم از روي اتمام حجت و رافت، اين عمل به او ميکند که شايد به اين وسيله ترک اين رذيله نموده ملازم خضوع و خشوع شود چنانکه به ابليس واقع شد.
منقول است که ابليس ملعون بعد از ابا و امتناع از سجود آدم- عليهالسلام- نور علم از سينهاش محو شد به مرتبهاي که بعد از وقوع اين حکايت، پيش کساني که از او استفاده ميکردهاند استفاده ميکرد و ميگفت:«يا ليتني ما فعلت ما فعلت» يعني کاش نکرده بودم آنچه کردم. همچنين صاحب کبر از نور عبادت که منشاء افاضهي علوم است محروم
[ صفحه 146]
ميشود. [6] .
و نيز ميفرمايد: و العجب نبات حبها الکبر و ارضها النفاق و ماوها الغي و اغصانها الجهل و ورقها الضلاله و ثمرها اللعنه و الخلود في النار.
فمن اختار العجب فقد بذر الکفر و زرع النفاق و لابد ان يثمر.
عجب، گياهي است که دانهي او کفر است و زمين او نفاق و آب او گمراهي است و شاخههاي او جهل و برگهاي او ضلالت است و ميوهي او لعنت است و خلود او در جهنم.
پس هر که اختيار کرد عجب را و به اين صفت رذيله موصوف شد، پس گويا پاشيده است تخم کفر را در زمين نفاق و حاصل او نيست مگر لعنت و دوري از رحمت الهي. [7] .
وقتي که عظمت خداوند جل و علي در جان آدمي بنشيند، هر چه جز او را، حتي خود را و طاعت و عبادت خود را کوچک و حقير ميشمرد که هست.
وقتي فرشتگان با آن خلقت صافي رحماني به عجز سر فروافکنند و تضرع و لابه کنند که «ما عبدناک حق عبادتک و ما عرفناک حق معرفتک.»
آنگونه که شايستهي توست عبادت نکرديمت و آنگونه که هستي نشناختيمت، چه بگويد اين بندهاي که در حسرت لحظههاي عبادت خالص و صافي و بيغل و غش ميسوزد ؟
وقتي که کارگزاران ملک جبار اعتراف به عجز و تقصير ميکنند، اين بنده چه چاره دارد جز آنکه از پس هر عبادتي سر بر پيشگاه بخشش او بسايد و زلال باران غفران او را بر ناخالصيهاي زمين عباداتش طلب کند.
[ صفحه 148]
بنده همان به که ز تقصير خويش
عذر به درگاه خداي آورد
ورنه سزاوار خداونديش
کس نتواند که بجاي آورد
حضرت امام سجاد (ع) که زينت عبادتکنندگان است و شهرت عبوديت و عبادتش پيشتر و بيشتر از زمين در آسمان است، امامي که چهرهاش از بيداري شب زرد شده و چشمانش از گريه سرخ گرديده و پيشانيش از سجده پينه بسته و ساقهايش از قيام در نماز ورم کرده، هر از گاه به صحيفهي عبادت جدش مينگرد و آن را با افسوس و تاثر و حسرت بر زمين ميگذارد و ميفرمايد: من يقوي علي عباده علي بن ابيطالب.
چه کسي قادر است عبادتهاي علي را انجام دهد؟ [8] .
و اين علي همان علي است- سلام الله عليه- که «يتململ تململ السليم و يبکي بکاء الحزين»
چون مار گزيدهاي به خود ميپيچد و جگر سوزترين گريهها و نالهها را سر ميدهد و ميگويد:«آه من قله الزاد و طول الطريق و بعد السفر و عظيم المورد. [9] .
فغان از کمي توشه و درازي راه و دوري سفر و سختي ورودگاه.
اين بندهي مسکين و حقير و فقير و سراپا تقصير، چگونه ميتواند بر آنچه ميکند نام عبادت بگذارد؟
حضرت سجاد- سلام الله عليه- به پيشگاه خداوند عرضه ميدارد:
[ صفحه 149]
... و شکري اياک يفتقر الي شکر فکلما قلت «لک الحمد» وجب علي لذلک ان اقول «لک الحمد»... [10] .
و شکر و سپاسگزاري من از تو نيز محتاج شکرگزاري ديگر است، که اين شکرگزاري من نيز توفيق و لطف توست.
پس هر گاه که لکالحمدي بگويم، به شکرانهي آن لکالحمد که توفيق تو بوده است، لکالحمدي ديگر بايد گفت.
پس اين عبادتي که خود آن تنها و تنها توفيق و لطف خداست چه جاي باليدن و به خود گرفتن دارد؟
غرور و افتخار بر آنچه از ديگري است ابلهانه نيست؟
و از تعريف و تطهير و تمجيد ديگران هم بر همين اساس بايد ترسيد.
و اذا زکي احد منهم خاف مما يقال له...
متقي از ستايش و تمجيد ديگران ميترسد.
چرا که هيچ چيز را از خود نميداند که ستايش و تمجيد را بشايد.
و جز معصوم هر که نترسد از تمجيد، از او و بر او بايد ترسيد.
[ صفحه 153]
|