قال فصعق همام صعقه کانت نفسه فيها.
فقال اميرالمومنين عليهالسلام: اما و الله لقد کنت اخافها عليه.
ثم قال: هکذا تصنع المواعظ البالغه باهلها.
فقال له قائل:«فما بالک يا اميرالمومنين؟»
فقال عليهالسلام: ويحک. ان لکل اجل وقتا لا يعدوه و سببا لا يتجاوزه فمهلا لا تعد لمثلها. فانما نفث الشيطان علي لسانک.
سخن حضرت به اينجا که رسيد، همام صيهه کشيد، فروافتاد و بر نخاست!
حضرت فرمود- سلام الله عليه- به خدا که از همين ميترسيدم.
و سپس فرمود: مواعظ و نصايح درست و کامل با اهلش چنين ميکند.
يکي گفت: اي اميرمومنان تو چگونهاي؟
حضرت فرمود: ويحک! واي بر تو! هر اجلي را وقتي است که از آن
[ صفحه 350]
نميگذرد و سببي است که از آن تجاوز نميکند، پس تند نرو، بايست، دم فروبند، و ديگر لب به سخني چنين تر مکن، که شيطان بر زبان تو سخن راند و نواي ابليس از حنجرهي تو برآمد.
اشارت:
امام علي- سلام الله عليه- فرموده بود که: ينحدر عني السيل و لا يرقي الي الطير.
سيل معنويت و علوم و معارف است که از من جاري ميشود و اوج پرواز هيچ پرنده ظرفيتي حتي به حضيض علم و انديشه و معرفت من نميرسد.
و همام، همام عشق آمده بود و در دامنهي عظيمترين قلهي خلقت، سکناي عارفانه گزيده بود و حضرت از آن زلال لايزال برايش چشمهاي گشوده بود.
همام ابتدا در آب چشمه دست و روي شست و جرعهاي نوشيد. پس آنگاه دل به آب سپرد و به تغسيل جان در زلال چشمه نشست.
سيل معنويت امام همام را با خود برد، اگر چه سنگدلان سنگين جان هنوز بر جاي بودند و حتي زبان به اعتراض گشودند.
هرم کلام حضرت، جان همام را به آتش کشيد. و صيههاي کشيد و فروافتاد و برنخاست.
جرقهاي از آن خورشيد به بال اين پرندهي بلند پرواز گرفت و خاکسترش کرد.
آنکه زبان به اعتراض گشود مهم نيست که عبدالله بن کواء باشد از
[ صفحه 351]
خوارج يا هر کس ديگر، مهم جهالت حاکم بر زمان علي است و از آن مهمتر مظلوميت علي است در ناشناخته ماندن آن روز و امروز و هميشه علي.
دو بعد دارد اين اعتراض آن کوردل علي نشناس.
همان سئوال که اگر او نميپرسيد، ديگري ميپرسيد و هر که ميپرسيد از خوارج بود، اگر چه با ظاهري ديگرگونه و متفاوت.
يک بعد سئوال، اعتراض به مرگ همام است و نعوذبالله مقصر دانستن حضرتش در قتل او.
تو که ميدانستي، تو که خود گمان ميبردي، تو که از پيش ميديدي و اکراه داشتي از شرح کلام، تو که خود ميگويي: لقد کنت اخافها عليه، (من از همين ميترسيدم) پس چرا چنين کردي؟
و بعد ديگر اين اعتراض جاهلانه اين است که:
اگر هکذا تصنع المواعظ البالغه الي اهلها، اگر تاثير مواعظ بالغه اين است، چرا خودت... نعوذ بالله. فما بالک لا تموت مع انطواء سرک علي هذه المواعظ البالغه. [1] .
عبده اين سئوال را سئوال زشت و خنک ميداند: هذا سئوال الوقح البارد. و حال آنکه مساله غير از زشتي و بيمزگي است.
اين سئوال از موضع جهالت برميخيزد، قدم به وادي کفر مينهد و دست به ضلالت مييازد. به فرض که وجود سائل تهي از معرفت امام باشد که هست، باز سئوال از آنجا که اعتراض به امام معصوم است، کفر محض است و به يقين گمراهي و ضلالت.
[ صفحه 352]
اگر همام با سکوت و صيهه خود قدم به جنات مينهد، اين سائل با سئوال اعتراضآميز خود جامهي دوزخ براي خود ميدوزد.
بلا تشبيه به اين ميماند که کسي تاثير قرآن را بر خداوندگار بجويد.
طرح اين سئوال با امام نيز همين قدر جهالت ميخواهد و همينسان سياهدلي ميطلبد. و علي چه کند با اين ظلمت محض و با اين مجسمهي جهالت؟
مگر کمند اين تيرهجانان در زمانهي علي و در اطراف علي؟
خطبهي شقشقيه را تيغ جهالت کدام کلام بريد و تاريخ را به ناکامي کشيد؟
در قبال معجزه «سلوني قبل ان تفقدوني» چه رخ نمود؟
جز همان سئوال که راويان به شرم. از آن ياد کردهاند؟
چه کساني آفرينش و تاريخ را از اين چشمه بينصيب کردهاند؟
و علي چه بگويد؟ چه کند با اين ظلمت محض. دست کميل را بگيرد به بيابان بکشاند و با او راز دل بگويد؟ يا سر در چاه فروکند و خون دل به آب چاه بشويد؟
علي چه بگويد در مقابل اين سئوال؟
بگويد اي تيرهجان سياهدل! بنا عرف الله و بنا عبدالله.
خدا به ما شناخته ميشود. خدا به ما عبادت ميگردد.
اين چه سئوال است که: شرح اين مواعظ و تقوا با شما چه کرده است؟
تقواي محض ماييم مبداء و مبدع تقوي ماييم، ذات تقوي ماييم، جوهر تقوي ماييم، ما عين تقواييم.
تقوي به ما شناخته ميشود، نه ما به تقوي.
[ صفحه 353]
ميزان ماييم، فرقان ماييم، کتاب ماييم، ملاک ماييم، معيار ماييم، صراط ماييم و راه ماييم.
از جاده پرسيدن که در کجاي راه است، مضحک نيست؟ از صراط مستقيم پرسيدن که در چه مرحله از هدايت است، خندهدار نيست؟
از ميزان پرسيدن که چقدر وزن دارد، کودکانه نيست؟
سئوال از ميزان تاثير نور بر خورشيد، تاثير هدايت بر قرآن و تاثير قرآن بر خدا، ابلهانه نيست؟
سئوال از تاثير تشنگي بر فراخناي حنجرهي اقيانوس، احمقانه نيست؟
مگر ميزان بودن علي و فرقان بودن علي را صحابه از پيامبر نشنيدهاند؟
مگر نشنيدهاند که: يا علي حبک ايمان و بغضک نفاق. [2] .
اي علي دوستي تو ايمان است و دشمني با تو نفاق.
مگر نشنيدهاند که: حزب علي حزب الله و حزب اعدائه حزب الشيطان. [3] .
حزب علي حزب خداست و حزب دشمنان او حزب شيطان.
مگر نشنيدهاند که: علي حبل الله المتين. [4] .
علي ريسمان محکم الهي است.
مگر از پيامبر نشنيدهاند که: يا علي انت صراط الحميد. [5] .
اي علي! تو راه پسنديدهاي.
[ صفحه 354]
مگر نشنيدهاند که: يا علي انت صراط المستقيم. [6] .
اي علي! صراط مستقيم تويي.
مگر از پيامبر نشنيدهاند که: يا علي ان الحق معک، و الحق علي لسانک و في قلبک و بين عينيک. [7] .
اي علي! حق با توست و حق بر زبان توست و در قلب تو و ديدگان تو.
مگر از پيامبر نشنيدهاند که: يا علي! انت بمنزله الکعبه. [8] .
اي علي! تو به خانهي خدا ميماني. تو به منزلهي قبلهاي.
مگر نشنيدهاند از پيامبر که: يا علي انت اصلي. [9] .
اي علي تو اصل مني.
و مگر نشنيدهاند که: انت قسيم الجنه و النار. [10] .
تو قسيم بهشت و جهنمي.
و مگر نشنيدهاند که: علي رايت الهدي. [11] .
علي پرچم هدايت است.
مگر اينها را نشنيدهاند از خدا و پيامبر؟
علي چه بگويد؟ چه کند با اين جهالت محض.
بگويد: انا الذي عندي الف کتاب من کتب الانبياء. [12] .
[ صفحه 355]
من همانم که هزار کتاب از کتب انبياء نزد من است؟
بگويد: انا قيم القيمه، انا مقيم الساعه.
منم قيم قيامت و منم برپاکنندهي ساعت؟
بگويد: انا باب الله... انا ديان الدين. [13] .
منم باب خداوند... منم بنيانگذار دين.
بگويد: انا ذلک الکتاب لا ريب فيه.
من همان کتابم که در آن ترديد نيست.
بگويد: انا سر الله المخزون، انا عالم بما کان و ما يکون.
من سر مخزون خداوندم، من عالمم به آنچه بوده و خواهد بود.
بگويد... چه بگويد علي؟
معترض اگر اهل درک حقايقي از اين دست بود، نه تنها لب به اعتراضي چنين نميگشود که از اين سيل، نمي ميگرفت و از اين دريا لبي تر ميکرد.
سائل اگر بويي از گلستان امامت برده بود يا بري از باغستان ولايت خورده بود، بيشک از همان ابتدا به اين عظمت، جان سپرده بود.
سائل معترض اگر زميني نبود، سفلي نبود، با دم علوي پر گرفته بود و در ساحت علوي عروج کرده بود.
وقتي که ميوهي کال خوردهاي از بهشت ولايت امام جبريل ميشود، جنات محضر امام جا دارد که با اشرف مخلوقات چه کند؟
اما افسوس که نابينا را با خورشيد سر آشتي نيست، چه رسد خفاش را که از نورش ميل گريز هست و با خورشيدش سر ستيز.
به چنين آدمي و آدمياني چنين در هر عصر، علي چه بگويد؟ چه
[ صفحه 356]
ميتواند بگويد جز اينکه مهلا، آهستهتر.
به هوش که با پاي جهالت، به سرداب ضلالتي از اين دست فرونيفتيد و سخناني چنين، اگر چه نادانسته بر زبان مرانيد که در قلب خويش تخت حکومت شيطان ميزنيد و لجام زبان به دست او ميسپاريد.
خداوند تيرگي جهالت از دلهاي ما بزدايد و انوار معرفت بر قلوب ما بتاباند و جانهاي ما را به سوي حقيقت روزني بگشايد و توفيق طاعت و عبادت و ترک معصيت عنايت فرمايد.
انشاءالله
|