روزي يک نفر اعرابي خدمت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم آمد و گفت: يا محمد شنيدهام که تو خداي ناديده را ميپرستي من به اين جهت با تو دشمن بودهام. هم اکنون که تو را ديدم دشمني من با تو بيشتر شد در اين هنگام بسياري از اصحاب حضور داشتند و امام حسن عليهالسلام نيز حضور داشت و در آن موقع هشت ساله بود ميخواست به آن اعرابي اعتراض کند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم اجازه نداد. سپس اعرابي گفت: اي محمد ادعا ميکني من پيامبرم و از پيامبران ديگر بهتر و افضلم در حالي که پيامبران گذشته کرامات و معجزاتي داشتند و تو هيچ کدام از آنها را نداري.
حضرت فرمود: از کجا بر تو معلوم شد که من برهان و معجزهاي ندارم.
اعرابي گفت: اگر هست به من نشان بده و بگو که من چگونه نزد تو آمدهام؟ حضرت روي مبارک به طرف امام حسن عليهالسلام نمود و فرمود: اين طفل هشت ساله دخترزاده من است و او به تو
[ صفحه 24]
ميگويد که چگونه از خانه بيرون آمدي و در راه براي تو چه پيش آمده و اگر گفتههاي او دروغ باشد ادعاي من در پيامبري نيز چنين باشد. سپس اعرابي با خشم به امام حسن عليهالسلام نگاه کرد و گفت: کودک کجا قدرت معجزه دارد که برهان داشته باشد. و از ضمير کسي خبر دهد؟
حضرت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: احوال اين مرد را بيان کن، امام حسن عليهالسلام روي مبارک خود را به اعرابي نمود و فرمود: اي مرد تو بسيار گستاخي و بيادب آمدهاي و از حد خود تجاوز کردهاي و خيلي زبان درازي ميکني. بدان که از اين مجلس بيرون نميروي تا انشاءالله اسلام را قبول کني.
اعرابي گفت: ببينم، سپس امام حسن عليهالسلام به اعرابي فرمود: اگر احوال تو را بگويم اسلام را قبول ميکني؟ اعرابي گفت: چنين باشد.
امام حسن عليهالسلام فرمود: بدان اي اعرابي که تو با طايفه و وابستگان خودت در محلي جمع شديد و از روي جهل گفتيد که محمد عقبه و فرزند ندارد و عربها همه با او دشمن هستند اگر کسي او را به قتل برساند کسي تقاضاي قصاص و خون او را نميکند. بعد تو از ميان آنها برخاستي و گفتي من ميروم و او را ميکشم. آنها گفتند: اگر چنين کني ما تو را از مال دنيا بينياز ميکنيم و تو بلافاصله نيزه بدست گرفتي و به قصد کشتن پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم راه افتادي اما در راه دشواري و سختي زيادي براي تو پيش آمد ولي برنگشتي براي اين که نگران استهزاء و تمسخر
[ صفحه 25]
وابستگان و طايفه خود بودي که ادعايي کردي و عمل نکردي و در همين هنگام ناگهان باد سختي وزيد و باران شديدي آمد و هوا آن قدر تاريک شد که نميتوانستي راه را ببيني و يا به جايي پناه ببري و تو از وضعيت باد و هوا مضطرب و راه را گم کردي و خارهاي صحرا تو را خيلي اذيت و پريشان کرد و بالاخره نشستي و از آمدن پشيمان شدي. اما وقتي صبح شد برخاستي و آمدي و آن شدت باد و باران کم شد تا خودت را به اينجا رساندي و آن قدر در راه به تو رنج و مشقت رسيد که در تمام عمر خود نديده بودي و هم اکنون که به اين جا رسيدي چشم تو روشن شد و اضطراب تو برطرف و دلت آرامش يافت.
اعرابي گفت: اي پسر تو اينها را از کجا ميگويي؟ گويا که تو همراه من بودهاي و هيچ چيز بر تو پوشيده نيست. اي پسر ايمان را به من عرضه کن که دين جد تو حق است.
امام حسن عليهالسلام فرمود: الله اکبر بعد از آن به اعرابي فرمود: بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهد ان عليا ولي الله و وصي رسوله.
اعرابي شهادتين گفت و از روي صداقت مسلمان شد و چند سال در نزد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ماند و سپس اجازه خواست و رفت تا قوم و طايفه خود را به اسلام دعوت کند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به او رهنمودهايي ارائه فرمود و او بعد از مدتي همراه سيصد نفر برگشت. وقتي آنها آمدند و امام حسن عليهالسلام را ديدند گفتند: اين است حجت خداوند متعال.
[ صفحه 26]
حضرت امام حسن مجتبي عليهالسلام فرمود: نهمين فرزند (از نسل) برادرم حسين عليهالسلام پسر بانوي کنيزان است که خداوند عمر او را در دوران غيبتش طولاني ميگرداند. آن گاه با قدرت خود او را به صورت جوان چهل سالهاي ظاهر مينمايد تا دانسته شود که خداوند به هر چيزي توانا است.
|