در شهر موصل شخصي بود که ادعاي دوستي امام حسن عليه‏السلام را داشت زماني حضرت وارد شهر موصل شدند و به خانه او رفتند معاويه اين شخص را به مال دنيا و درهم و دينار فريفته بود و شيشه زهر کشنده براي او ارسال نموده بود که در فرصت مناسب امام حسن عليه‏السلام را به شهادت برساند و آن سياه‏بخت سه نوبت آن زهر را به حضرت خورانيد اما تأثير نکرد و حضرت هر بار دعايي مي‏کردند و اثر زهر کشنده از بين مي‏رفت و بعدا آن شخص ملعون نامه‏اي براي معاويه نوشت که سه بار آن زهر را به حسن بن‏علي خورانيدم اثر نکرد. معاويه جواب نامه را نوشت و با مقداري زهر هلاهل فرستاد و در نامه از او خواست که سعي کند از اين زهر به امام بدهد که بسيار بسيار کشنده است. آورنده نامه معاويه در بين راه در کنار درختي [ صفحه 43] توقف نمود و از شتر خود پياده شد و مقداري غذا خورد و بعد از اندکي درد شکم شديدي گرفت به طوري که ديگر نتوانست حرکت کند و چيزي نگذشت درنده‏اي سياه آمد و آن ملعون را دريد و به جهنم واصل کرد. شتر تا اين وضعيت را ديد مي‏خواست بگريزد. چون افسارش به درخت پيچيده بود نتوانست فرار کند در همين هنگام يکي از دوستداران امام حسن عليه‏السلام که از دمشق مي‏آمد به اين محل رسيد و شتر را ديد و مقداري وسائل صاحبش. وقتي به جستجو پرداخت ناگهان شيشه زهر و نامه معاويه را ديد. بلافاصله آنها را برداشت و به موصل آمد و شيشه زهر و نامه را خدمت حضرت آورد وقتي امام حسن عليه‏السلام از مضمون نامه مطلع شد آن را در زير سجاده خود گذاشت و چيزي نفرمود که باعث خجالت ميزبان شود. اما رنگ مبارکش خيلي تغيير کرد. آنهايي که در خانه حضور داشتند هر چه خواستند از مضمون نامه مطلع شوند حضرت جواب نداد و حديثي از جد بزرگوار خود نقل کرد و حضار را به آن حديث مشغول نمود اما صعد موصلي آهسته دست خود را زير سجاده حضرت برد و نامه را بيرون آورد و بعد از مطالعه آن بر خود لرزيد و از جاي خود برخاست و دست و پاي حضرت را بوسيد و گفت: يابن رسول‏الله اجازه بده تا از اين مرد بپرسيم که موضوع چه بوده است. حضرت فرمود: نمي‏پسندم که موجب خجالت و انفعال ميزبان شود. و نمي‏خواهم بعد از چند روز خدمت به ما شرمنده شود و هر چه اصرار کردند حضرت اجازه نفرمود. [ صفحه 44] بالاخره بدون اجازه حضرت او را خواستند و گفتند: فلاني از تو سؤالي داريم. گفت: سؤال کنيد. سعد گفت: حضرت رسول به تو چه جفايي کرده بود؟ گفت: من به خدمت حضرت نرسيده‏ام و از او جفايي به من نرسيده است. سعد گفت: علي مرتضي را ديده‏اي از او چه جفايي به تو رسيده است؟ گفت: مدتي ملازم حضرت بوده‏ام حاشا که از او جفايي و ملالي به رسيده باشد. سعد گفت: پس چرا با جگرگوشه مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و مرتضي عليه‏السلام چنين دشمني مي‏کني؟ اين که تو به معاويه نوشته‏اي سه نوبت به حضرت زهر داده‏اي و اثر نکرده است و اين هم جواب نامه و شيشه زهر هلاهل آن ملعون. آن شخص انکار کرد و گفت: معاذالله من از اين خبر ندارم پس همراهان سعد آن قدر او را زدند تا به جهنم واصل شد. [ صفحه 45] از حضرت امام حسن مجتبي عليه‏السلام در معناي بخل و خست سؤال شد. آن حضرت فرمود: بخل آن است که انسان آن چه را انفاق مي‏کند تلف شده به حساب آرد و آن چه را نگاه دارد شرف و بزرگي بداند.