از حارث همداني روايت شده که: چون حضرت علي عليه‏السلام شهيد شد، مردم خدمت امام حسن عليه‏السلام آمده، گفتند: تو جانشين و وصي پدرت هستي، و ما مطيع و فرمانبردار تو هستيم. هر امري هست بفرما. فرمود: به خدا! دروغ مي‏گوئيد با کسي که از من بهتر بود، وفا نکرديد، چگونه با من وفا مي‏کنيد؟! چگونه من به شما مطمئن شوم؟ من به شما اطمينان ندارم، هر چند راست بگوئيد و در چند جا با او بي‏وفايي کردند؛ تا اين که به کوفه آمد و به منبر رفت و فرمود: عجبا از قومي که نه حيا دارند و نه دين، اگر من کار را به‏ [ صفحه 59] معاويه واگذاشتم، به خدا! شما هرگز با وجود بني‏اميه فرجي نمي‏بينيد به خدا!شکنجه‏هاي بدي به شما مي‏دهند که آرزوي گشايش کنيد؛ و من اگر ياوراني مي‏جستم، کار را به او وا نمي‏گذاشتم، زيرا حکومت و ولايت بر بني‏اميه حرام است؛ اي بندگان دنيا! آن گاه بيشتر کوفيان براي معاويه نوشتند: ما با تو همراهيم؛ و اگر بخواهي امام حسن عليه‏السلام را بگيريم و بفرستيم. سپس خيمه‏ي او را غارت کردند؛ و حربه‏اي به او زدند؛ تا اين که با بدن مجروح از کوفه خارج شد. [ صفحه 60] با مردم به گونه‏اي زندگي کن، که دوست داري با تو زندگي کنند.