حافظ رجب برسي در کتاب مشارق الانوار از امام حسن عليه‏السلام نقل مي کند که: چون از کوفه به مدينه آمد، زنها مي‏آمدند و در شهادت پدر بزرگوارش او را تسليت مي‏دادند و زنهاي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نزد حضرت رفتند. عايشه گفت: اي ابامحمد! جدت از دنيا نرفت جز آن روزي که پدرت از دنيا رفت؛ (يعني تا او زنده بود، گويا خود پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در ميان مردم بود) فرمود: فراموش کردي که شبي تاريک در خانه‏ي خود با آهني که دستت را شکافت و هنوز جراحتش باقي است، زمين اطاق را شکافتي و پارچه‏ي سبزي را که آن چه از خيانت گرد آورده بودي، در آن ذخيره کرده بودي، بيرون آوردي؛ و چهل دينار که وزن آن را نمي‏دانستي از آن گرفتي و ميان دشمنان علي عليه‏السلام از قبيله‏ي تيم و عدي بخش کردي و به قتل او آسوده خاطر شدي؟ گفت: آري چنين بود. [ صفحه 62] هيچ مردمي با هم مشورت نکنند، جز اين که به درستي رهبري شوند.