در کتابهاي «الثاقب في المناقب» و «العدد القويه» آمده است، امام باقر عليهالسلام از پدران گراميش عليهمالسلام از حذيفه نقل ميفرمايد که، حذيفه گفت:
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم با گروهي از انصار و مهاجر در کوه احد بودند، ناگاه امام حسن عليهالسلام با آرامش و وقار به سوي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حرکت ميکرد. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم با دقت به آن حضرت و کساني که با او بودند، نگاه ميکرد. بلال رو به پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم کرد و گفت: اي رسول خدا؛ آيا فرد ديگري نيز با او است؟ رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:
ان جبرئيل يهديه و ميکائيل يسدده، و هو ولدي و الطاهر من نفسي و ضلع من أضلاعي، هذا سبطي و قرة عيني بأبي هو.
همانا جبرئيل او را راهنمائي ميکند و ميکائيل از او محافظت
[ صفحه 41]
مينمايد، او فرزند من و جان پاک من و يکي از استخوانهاي من است، اين حسن سبط و نور چشم من است، پدرم فداي او باد.
آنگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم برخاست ما نيز به همراه آن حضرت برخاستيم، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در حالي که ميفرمود: «أنت تفاحي، و أنت حبيبي و بهجة قلبي؛» «تو ميوهي قلب من، حبيب من و شادماني دل مني»، دست امام حسن عليهالسلام را گرفت و به راه افتاد.
ما نيز پشت سر آن حضرت به راه افتاديم، تا آن که آن بزرگوار در جايي نشست و ما نيز گرداگرد وجود نازنينش حلقه زديم، ما ميديديم که رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چشم از امام حسن عليهالسلام برنميداشت.
سپس پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:
انه سيکون بعدي هاديا مهديا، هدية من رب العالمين لي، ينبيء عني و يعرف الناس آثاري و يحيي سنتي، و يتولي اموري في فعله، و ينظر الله تعالي اليه و يرحمه، رحم الله من عرف له ذلک و برني فيه، و أکرمني فيه.
به راستي که او (امام حسن عليهالسلام) به زودي پس از من، راهنماي مسلمانان و هدايتگر آنان خواهد بود، او هديهاي از جانب پروردگار جهانيان براي من است، او بعد از من - از من - خبر ميدهد و آثار مرا به مردم معرفي ميکند و سنت و روش مرا زنده ميگرداند، و با رفتارش امور مرا به عهده گرفته و سرپرستي مينمايد، خداوند نيز به وي با نظر رحمت و مهر مينگرد.
خداي رحمت کند کسي را که اين مقام و منزلت را براي او بشناسد و با احترام به او به من نيکويي نموده و مرا گرامي بدارد.
[ صفحه 42]
يکي از اعضاي پيغمبر خدا
هنوز کلام زيباي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم به پايان نرسيده بود که ناگاه عربي در حالي که عصاي خود را بر زمين ميکشيد به سوي ما آمد، وقتي چشم مبارک رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به او افتاد فرمود: مردي که به سوي شما ميآيد چنان با شما سخن خواهد گفت که، پوست بدن شما خواهد لرزيد، او پرسشهايي راجع به اموري از شما خواهد کرد، در عين حال در سخن گفتن خشونت و درشتي دارد.
اعرابي آمد، بدون اينکه سلام کند گفت: کدام يک از شما محمد هستيد؟ ما گفتيم: چه ميخواهي؟
در اين حال رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: آرام باشيد.
(او پيامبر را شناخت) گفت: اي محمد؛ من پيش از آن که تو را ببينم کينهي تو را در دل داشتم، اکنون که تو را ديدم کينهام به تو زيادتر شد.
در اين هنگام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم لبخندي زد، ولي ما به خاطر جسارت آن عرب خشمگين شده و در مورد او تصميم خطرناکي گرفتيم، در اين حال پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم به سوي ما اشاره کرد و فرمود: دسته نگه داريد،
اعرابي گفت: اي محمد؛ تو گمان ميکني که پيامبري در حالي که به پيامبران دروغ ميبندي و تو هيچ دليل و برهان آنها را نداري؟
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: اي اعرابي؛ تو از کجا ميداني؟
گفت: اگر برهان داري بگو؟
پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا دوست داري که بگويم چگونه از خانهات بيرون آمدي؟ چگونه در مجلس قومت تصميم گرفتي؟ و اگر دوست داري يکي از اعضاي من، اين خبر را بازگو نمايد تا دليل محکمي براي تو باشد؟
[ صفحه 43]
اعرابي گفت: مگر عضو انسان هم سخن ميگويد؟
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: آري.
آنگاه به امام حسن عليهالسلام فرمود: برخيز و با او سخن بگو.
اعرابي امام حسن عليهالسلام را بخاطر سن کمش به ديدهي تحقير نگريست و گفت: او خودش نميتواند، به کودکي دستور ميدهد تا با من گفت و گو نمايد.
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: هم اکنون خواهي ديد که چگونه سؤالات تو را پاسخ ميدهد.
امام حسن عليهالسلام فوري رو به اعرابي کرد و فرمود: آرام باش اي اعرابي؛ آنگاه اين اشعار را سرود:
ما غبيا سألت و ابن غبي
بل فقيهأ اذن و أنت الجهول
فان تک قد جهلت فان عندي
شفا الجهل ما سأل السؤول
و بحرا لا تقسمه الدوالي
تراثا کان أورثه الرسول
تو از شخص کودن و فرزند کودن نپرسيدي، بلکه از شخص دانشمند و فقيه پرسيدي در حالي که تو ناداني.
اگر تو در مورد مسايلي نادان هستي بدان که شفاي جهل و ناداني نزد من است؛ مادامي که پرسشگر بپرسد.
تو از درياي علم و دانش ميپرسي که ظرفها، توانايي تقسيم کردن آن را ندارند؛ او اين علم و دانش را از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به ارث برده است.
با ايمان از اينجا ميروي
آنگاه امام حسن عليهالسلام فرمود: به راستي که تو در سخنت، زبان درازي کرده و از حد خود تجاوز کردي، و نفست تو را فريب داد، ولي در عين حال - ان شاءالله تعالي - با ايمان از اينجا باز ميگردي!.
[ صفحه 44]
اعرابي با شگفتي، لبخندي زد و گفت: هيهات!، چقدر بعيد است.
امام حسن عليهالسلام فرمود:
شما در محل اجتماع قومت جمع شديد، و با ناداني و کودني که داشتيد گفت و گو نموديد و گمان ميکرديد که محمد صلي الله عليه و آله و سلم فردي بيفرزند است و همهي عرب با او دشمني هستند (وقتي او را بکشيد) و کسي نيست که انتقام خون او را بگيرد.
تو گمان ميکردي که قاتل آن حضرت هستي که اگر او را بکشي زحمت را از دوش قوم خود برداشتهاي، به همين جهت، نفس تو، تو را بر اين عمل وادار نمود، و به راستي که عصايت را به دست گرفتهاي و ميخواهي آن حضرت را به قتل برساني، ولي اين تصميم براي تو دشوار خواهد شد، و چشمت از اين امر کور خواهد گشت، و جز اين مأموريت را نپذيرفتي، تو هم اکنون از ترس آنکه مبادا مسخرهات کنند نزد ما آمدي (تا تصميمت را عملي کني) در عين حال به سوي ما خير آمدي.
من هم اکنون تو را از جريان اين سفرت آگاه مينمايم (و چگونگي آمدنت را بيان ميکنم):
تو در شبي که هوا صاف و روشن بود بيرون آمدي، ناگهان طوفان شديدي وزيد، تاريکي همه جا را فرا گرفت، آسمان تاريک گشت، ابرها تحت فشار قرار گرفتند، تو همانند اسب سرخ رنگي در تنگنا قرار گرفتي که اگر پا جلو گذارد گردنش زده ميشود و اگر برگردد پي خواهد شد.
نه صداي پاي کسي را ميشنيدي، و نه صداي زنگي، در عين حال ابرها تو را احاطه کرده و ستارگان از ديدگان تو پنهان شده بودند که نه ميتوانستي به وسيلهي ستارهاي درخشان راه را بيابي و نه دانشي
[ صفحه 45]
بود که تو را روشن نموده و آگاهت نمايد.
مسافتي حرکت ميکردي خود را در يک بياباني بيپايان ميديدي که انتها نداشت و اگر بر خودت سختي ميگرفتي و حرکت ميکردي، ناگاه ميديدي که بر فراز تپهاي راه افتاده و مسير زيادي را از راه، دور شدهاي، بادهاي تندي تو را از پاي در ميآوردند، و خارها در يک فضاي تاريک و نيز رعد و برق ترسناک تو را آزار ميدادند، تپههاي آن بيابان تو را به وحشت انداخت و سنگريزههايش تو را خسته کرده بودند، که ناگاه متوجه شدي که نزد ما هستي، چشمت روشن گرديده و دلت باز و آه و نالهات برطرف شد.
گويا از اعماق دلم خبر ميدهي
اعرابي (که از اين بيانات امام حسن عليهالسلام در شگفت شده) گفت: پسر جان؛ تو از کجا ميگويي؟ گويا از اعماق دل من پرده برداشتي، گويا تو با من حاضر بودي و چيزي از من نزد تو پنهان نيست، گويا تو علم غيب داري. آنگاه عرض کرد: اي پسر؛ اسلام را براي من بيان کن.
امام حسن عليهالسلام فرمود: الله اکبر؛ بگو:
أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريک له، و أن محمدا عبده و رسوله.
گواهي ميدهم که معبودي جز خدا نيست که يکتا است و شريکي ندارد و همانا محمد صلي الله عليه و آله و سلم بنده و فرستادهي او است.
در اين هنگام اعرابي اسلام آورد و اسلام وي نيکو شد، پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم و مسلمانان از اين امر خوشحال و مسرور شدند، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم قسمتي از قرآن را به او آموخت.
اعرابي عرض کرد: اي رسول خدا؛ اجازه ميفرماييد نزد قومم باز گردم و آنها را از اين جريان آگاه سازم؟
[ صفحه 46]
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به او اجازه داده و او به سوي قومش بازگشت.
آنگاه اعرابي با گروهي از قبيلهي خود بازگشته و مسلمان شدند.
پس از اين قضيه هرگاه مردم به امام حسن عليهالسلام نگاه ميکردند ميگفتند: به اين شخص مقام و منزلتي عنايت شده که به احدي از جهانيان عطا نشده است [1] .
|