امام باقر عليهالسلام از اجداد طاهرينش از حضرت صديقه طاهره عليهاالسلام نقل
[ صفحه 47]
فرمودهاند که روزي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم بيمار شد، ايشان هم دست امام حسن عليهالسلام را به دست راست و دست امام حسين عليهالسلام را به دست چپ گرفت و به عيادت حضرت رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم رفت.
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در خانهي عايشه بود، امام حسن عليهالسلام در جانب راست و امام حسين عليهالسلام در جانب چپ آن حضرت نشستند و مشغول ماليدن بدن ايشان شدند. ولي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بيدار نشد. امام حسن عليهالسلام بر بازوي راست آن حضرت و امام حسين عليهالسلام بر بازوي چپ آن حضرت به خواب رفتند.
حضرت فاطمه عليهاالسلام به خانه برگشتند... تا آنکه بعد از مدتي آن دو بزرگوار پيش از آن که حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم بيدار شود، بيدار شدند و از او پرسيدند: مادر ما کجا است؟ گفت: هنگامي که شما خوابيديد، مادرتان به خانه برگشت.
امام حسن و امام حسين عليهماالسلام در آن شب تاريک و ابري بيرون آمدند. باران تندي ميباريد و صداي رعد و برق ميآمد، پس به اعجاز الهي نوري در پيش روي آنها درخشيد و آن دو بزرگوار از پي آن رفتند.
امام حسن عليهالسلام با دست راست خود دست امام حسين عليهالسلام را گرفته بود و با هم ميرفتند و با يکديگر سخن ميگفتند تا اينکه به باغ «بنينجار» رسيدند. چون داخل آن باغستان شدند، حيران شدند و ندانستند به کجا بروند (و ظاهرا به شدت خوابشان ميآمد.) امام حسن عليهالسلام به امام حسين عليهالسلام گفت: بيا در همين جا بخوابيم. امام حسين عليهالسلام گفت: اختيار با تو است، پس هر دو دست در گردن يکديگر کرده و به خواب فرو رفتند.
حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و سلم از خواب بيدار شد، و احوال امام حسن و امام حسين عليهماالسلام را پرسيد و در منزل فاطمه عليهاالسلام ايشان را طلب کرد ولي
[ صفحه 48]
آنها را در آنجا نيافت.
آن حضرت دست به دعا برخواست و اين گونه دعا فرمود:
«الهي و سيدي و مولاي؛ اين دو فرزندانم، گرسنه از خانه بيرون رفتند، خداوندا؛ تو وکيل من بر آنها هستي.»
ناگهان براي پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم نوري ظاهر شد و حضرت به دنبال آن نور رفت تا به باغ بنينجار رسيد، ديد که ايشان دست در گردن يکديگر کرده و خوابيدهاند، باران نيز در نهايت شدت و تندي ميآيد که نظيري براي آن نبود. ولي حق تعالي در بالاي سر آنها ابر را شکافته بود و يک قطره باران نيز بر ايشان نميباريد. همچنين مار عظيمي آنها را احاطه کرده و آنها را حفظ ميکرد، موهاي آن مار مانند نيهاي نيستان بود و دو بال داشت که يکي را بر روي امام حسن عليهالسلام و يکي را بر روي امام حسين عليهالسلام گسترده بود.
هنگامي که نگاه آن حضرت بر آن مار افتاد، مار تکاني به خود داد و با شنيدن صداي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به کناري رفت و به سخن درآمد و عرض کرد:
«خداوندا؛ ترا و فرشتگانت را گواه ميگيرم که اينها فرزندان پيغمبر تو هستند، و من ايشان را صحيح سالم تسليم ايشان کردم.»
آن حضرت فرمود: اي مار تو از چه طايفهاي هستي؟
عرض کرد: من پيک جن به سوي شما ميباشم.
حضرت فرمود: از کدام طايفه هستي؟
عرض نمود: از نصيبين؛ گروهي از بنيمليح مرا براي تعليم آيهي قرآن که فراموش کردهاند فرستادند، هنگامي که به اين محل رسيدم ندائي از آسمان شنيدم که ميگفت: اي مار؛ اينها پسرهاي رسول خدا هستند. آنها را از آفات و حوادث شب و روز محافظت بنما. من نيز از ايشان محافظت کردم و آنها را صحيح و سالم به شما
[ صفحه 49]
تسليم کردم.
سپس آن مار آن آيهي قرآن را آموخت و برگشت.
حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و سلم، امام حسن عليهالسلام را بر دوش راست خود و امام حسين عليهالسلام را بر دوش چپ خود گرفت و آنها را به خانهي حضرت فاطمه عليهاالسلام برد [1] .
|