ميگويند: امام حسن عليهالسلام در يکي از سفرهايي که به حج براي زيارت خانهي خدا ميرفت، مردي از فرزندان زبير که به امامت آن
[ صفحه 93]
حضرت اعتقاد داشت، در خدمت آن حضرت بود. در يکي از منازل بين راه بر سر چشمهي آبي فرود آمدند، که نزديک آن، درختهاي خرمايي قرار داشت که از بيآبي خشک شده بودند.
زير يکي از آن درختها براي امام حسن عليهالسلام و در زير درختي ديگر براي فرزندان زبير در برابر آن حضرت، فرشي انداختند. مردي از آنها نگاهي به بالاي درخت انداخت و گفت: اگر اين درخت خشک نشده بود از آن ميخورديم.
امام حسن عليهالسلام فرمود: رطب ميل داري؟
او عرض کرد: آري.
پس امام حسن عليهالسلام دست مبارک خود را به سوي آسمان بلند کرد و دعائي خواند که آن مرد نفهميد، ناگهان آن درخت به اعجاز آن حضرت سبز شد و برگ درآورد و رطب داد.
مرد احمقي که همراه ايشان بود گفت: به خدا سوگند؛ جادو کرد.
امام حسن عليهالسلام فرمود:
واي بر تو، اين سحر نيست، بلکه حق تعالي دعاي فرزند پيغمبر خود را مستجاب کرد.
سپس به قدري از آن درخت رطب چيدند که اهل قافله را کفايت کرد [1] .
|