روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بالاي منبر در حال خطبه خواندن بود که دو گل بوستان آن حضرت به مسجد آمدند، و پيراهن‏هاي گلرنگ پوشيده و مي‏افتادند و بر مي‏خواستند. هنگامي که نگاه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بر ايشان افتاد، از منبر پايين آمده و آنها را در آغوش گرفته و در نزد خود نشاند و فرمود: فرزندان ما جگرهاي ما هستند که در زمين راه مي‏روند [1] . هرگز دلي ز غم چو دل مجتبي نسوخت‏ ور سوخت اجنبي دگر از آشنا نسوخت‏ هر گلشني که سوخت ز باد سموم سوخت‏ از باد نوبهار و نسيم صبا نسوخت‏ چنان دلش ز سرزنش دوستان گداخت‏ کر دشمنان زهر بدو هر ناسزا نسوخت‏ از هر خسي چه آن گل گلزار معرفت‏ شاخ گلي ز گلشن آل عبا نسوخت‏ جز آن يگانه گوهر توحيد را کسي‏ ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت‏ هرگز برادري به عزاي برادري در روزگار چون شه گلگون قبا نسوخت‏ باور مکن دلي که چون قاسم بناله شد زان ناله‏ي پر از شرر «وا ابا» نسوخت‏ آندم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر در حيرتم که خرمن گردون چرا نسوخت‏ [ صفحه 101] تا شد روان عالم امکان ز تن روان‏ صاحبدلي نماند کزين ماجرا نسوخت‏ خاموش شد چراغ دل‏افروز مجتبي‏ افروخت شعله‏ي غم جانسوز مجتبي [2] .

[1] جلاء العيون: 1 / 351. [2] ديوان مرحوم کمپاني: 121.