پيرزني - در مصر - چهار دختر داشت که پنبه ريسي نموده و از درآمد آن زندگي مي‏کرد. روزي مادر دختران محصول دسترنج فرزندانش را به بازار برد تا بفروشد. ناگهان پرنده‏اي آن رشتهاي نخ را از دست او ربود و پرواز کرد. پيرزن بيچاره آه و ناله کرد و گفت: من جواب يتيمانم را چه بگويم و براي آنها از کجا نان تهيه کنم. کساني که حال او را ديده بودند، نيز متأثر شده و به او گفتند تا به نزد سيده‏ي نفيسه برود. سيده دست به دعا برداشت و اين گونه خداي را خواند: اي پروردگار قادر و قاهر؛ به حال اين زن شکسته حال رحمي بفرما. آنگاه به آن زن فرمود: بنشين؛ خدا امر تو را اصلاح خواهد کرد. آن پيرزن با دلي سوخته و نگران از گرسنگي کودکانش نشست. ساعتي گذشت که گروهي از مردم به درب خانه‏ي سيده آمدند، و خطاب به ايشان عرض کردند: ما بازرگانيم و به وسيله‏ي کشتي به اين ديار آمده‏ايم نزديک اين شهر کشتي ما سوراخ شد، ما به خاطر ترس از [ صفحه 114] غرق شدن کشتي، به درگاه خدا استغاثه کرديم و خدا را به حق شما سوگند داديم، در آن حال مرغي پديدار شد و بافته‏هاي از نخ را به سوي ما انداخت، ما هم به وسيله آن سوراخ را مسدود نموده و از غرق شدن نجات پيدا کرديم. ما به شکرانه‏ي نجات خود پانصد درهم نقره به حضورت آورده‏ايم. سيده شکر الهي به جا آورد و آن پولها را به پيرزن مرحمت نمود [1] .

[1] الوقايع و الحوادث: 1 / 327.