از امام حسن عسکري عليه‏السلام روايتي زيبا نقل شده [1] که مضمون آن چنين است: پس از اين که مأمون، علي بن موسي الرضا عليه‏السلام را وليعهد خويش قرار داد، مدتي باران نباريد. عده‏اي از اطرافيان مأمون که مخالف امام نيز بودند، بدگويي را آغاز کردند که از زمان آمدن علي بن موسي و وليعهدي او، خدا باران را از ما قطع کرد. اين مطلب به گوش مأمون رسيد و در او اثر کرد. روز جمعه‏اي از امام عليه‏السلام دعاي باران خواست. حضرت پذيرفت. مأمون از زمان آن پرسيد. حضرت دوشنبه را تعيين کرده و فرمود: [ صفحه 30] «ديشب رسول خدا صلي الله عليه و اله در حالي که اميرالمؤمنين عليه‏السلام همراه او بود، به خوابم آمد و فرمود: «فرزندم! منتظر باش تا دوشنبه فرا رسد؛ سپس به صحرا برو و از خدا باران بطلب که خدا مردم را سيراب خواهد کرد و علم الهي خود را براي آنان آشکار کن تا به فضل تو و به مقامت در پيشگاه خداي بلند مرتبه بهتر آگاه شوند». روز دو شنبه فرا رسيد. حضرت همراه مردم به صحرا رفت و پس از حمد و ثناي الهي چنين دعا کرد: «اي خدايي که حق ما اهل بيت را عظمت دادي! مردم، همان طور که امر فرمودي به ما توسل جسته‏اند و به فضل و رحمت تو اميدوارند و احسان و نعمت تو را توقع دارند؛ پس بر آن‏ها باراني نافع و گسترده و بي‏وقفه و بي‏خطر فرو فرست که شروع بارش آن، پس از بازگشت مردم به سوي خانه‏ها و اماکن خود باشد». پس از آن، باد، ابرهايي را گرد هم آورد و رعد و برق شد. مردم به حرکت افتادند تا از باران در امان باشند. حضرت فرمود: «بايستيد که اين ابر از آن شما نيست؛ بلکه به سوي فلان منطقه مي‏رود». دوباره ابري همراه رعد و برق آمد و مردم به جنب و جوش افتادند. حضرت دوباره فرمود: «آرام باشيد که اين ابر براي شما نيست؛ بلکه براي اهل فلان منطقه است.» تا ده بار اين ماجرا تکرار شد و هر بار حضرت به علم الهي خود مقصد ابرهاي باران‏زا را معرفي فرمود. تا اين که ابر يازدهم آمد و حضرت فرمود: «اي مردم! اين ابر را خداي بلند مرتبه براي شما فرستاده است؛ پس خدا را به خاطر تفضلش بر شما، شکر کنيد و به سوي خانه‏هايتان برويد که اين ابر، بالاي سر شما است؛ ولي نمي‏بارد تا به خانه‏هايتان برسيد؛ سپس آن قدر که شايسته کرم الهي است بر شما خواهد باريد». مردم پراکنده شدند و پس از آن که به نزديک خانه‏هايشان رسيدند، باران سيل‏آسا باريد که همه جا را سيراب کرد. پس از اين ماجرا، مردم شادمانه مي‏گفتند: «اين لطف و کرامت خداي بلند مرتبه بر فرزند رسول خدا گوارا و مبارک باد!..». پس از چندي، مأمون مجلس بزرگي با حضور شخصيت‏هاي لشکري و کشوري تشکيل داد و حميد بن مهران که از نزديکان مأمون و از دشمنان امام رضا عليه‏السلام بود، با [ صفحه 31] هماهنگي مأمون، مجادله با امام را آغاز کرد و گفت: «باران هميشه و در هر سال به اذن خدا مي‏بارد. دير يا زود باريدن آن به دست خدا است و به کسي و دعاي او ربطي ندارد. بعضي از مردم مي‏خواهند بارش باران را براي تو کرامتي معرفي کنند و به اين واسطه بگويند که تو در عالم نظير نداري؛ در صورتي که جناب مأمون از همه برتر و والاتر است». گستاخي او به درازا کشيد و در آخر گفت: «اگر راست مي‏گويي، اين دو شير را زنده کن (و به تصوير دو شير که بر تخت مأمون بود، اشاره کرد) و آن‏ها را بر من مسلط کن که اين کار معجزه واقعي است، نه باراني که هميشه مي‏بارد». حضرت خشمگينانه به آن دو شير فرمود: «بگيريد اين فاجر را و او را بدريد و اثري از او باقي نگذاريد». آن دو شير به اذن خدا زنده شده، بر او حمله بردند و او را دريدند؛ سپس او را تماما خوردند و اثر خونش را هم ليسيدند و پس از آن به اذن حضرت به جاي خود بازگشتند.

[1] همان، باب 41( استسقاء المأمون بالرضا عليه‏السلام...)، ح 1، ص 383.