سرانجام، نيرنگ مأمون به اوج خود رسيد و سبب غروب خورشيد ولايت شد. اباصلت مي‏گويد: «آخرين پنجشنبه ماه صفر سال 203 ق بود که امام رضا عليه‏السلام ضمن سفارش‏هايي براي کيفيت دفن خود، به من فرمود: «فردا نزد اين فاجر (مساوي مأمون) مي‏روم. اگر سر برهنه بازگشتم، سخن بگو که من نيز با تو سخن خواهم گفت؛ ولي اگر عبا بر سر کشيده بودم، با من سخن مگو». صبح جمعه، حضرت لباس پوشيد و در محراب عبادتش منتظر نشسته بود که غلام مأمون آمد و خبر از احضار حضرت داد. وارد قصر شديم. پيش روي مأمون ظرف‏هايي از ميوه بود که يکي ظرف انگور بود. او خوشه‏اي انگور در دست داشت که چند دانه از آن خورده بود. با ديدن حضرت از جا برخاست و با او معانقه کرد و پيشاني‏اش را بوسيد؛ سپس او را در کنار خود نشاند و خوشه انگوري که در دست داشت نشان داد و گفت: «يابن رسول الله! بهتر از اين انگور تاکنون نديده‏ام». [ صفحه 32] حضرت فرمود: «چه بسا انگور بهشتي بهتر از اين باشد». مأمون گفت: «از آن بخور». حضرت فرمود: «مرا از خوردن آن معاف دار». گفت: «حتما بايد بخوري. نکند به ما بدگماني؟»، و باز چند دانه غيرمسموم از آن خوشه خورد و به دست امام داد. حضرت سه دانه از آن انگور زهرآلود خورد که خوشه را بر زمين افکند و برخاست. مأمون پرسيد: «کجا مي‏روي؟» فرمود: «به همان جا که مرا فرستادي (مساوي سراي آخرت)»؛ سپس با سر پوشيده خارج شد». اباصلت مي‏گيود: «با حضرت صحبتي نکردم تا وارد خانه شد و به بستن در خانه امر کرد؛ سپس در بستر خود خوابيد و من اندوهگين و نگران ميان خانه ايستادم. در اين بين، ناگاه نوجواني خوشرو، مجعد موي و بسيار شبيه به امام رضا عليه‏السلام را ديدم. پرسيدم: «با در بسته، از کجا وارد شدي؟». فرمود: «آن که هم اکنون مرا از مدينه به اين جا آورد، از در بسته نيز مرا به داخل خانه آورد». گفتم: «که هستي؟» فرمود: «من حجت خدا بر توام اي اباصلت. من محمد بن علي هستم»؛ سپس به سراغ پدر رفت. «چشم امام رضا عليه‏السلام که به فرزند عزيزش افتاد، از جا جست و دست در گردن او انداخت و او را به سينه چسباند. ميان دو چشمش را بوسيد و او را به بستر خود برد؛ آن گاه مدتي بين آن دو اسراري رد و بدل شد که من نفهميدم و پس از آن، امام رؤوف ما به ديدار الهي شتافت؛ بعد از آن، مأمون، منافقانه تظاهر به عزا و ماتم کرد و دستور داد بدن شريف حضرت، در سناباد کنار قبر هارون دفن شود» [1] . بدين ترتيب، پاره تن رسول خدا صلي الله عليه و آله و فرزند عزيز موسي بن جعفر عليهماالسلام که به دست تقدير الهي از مدينة النبي به خراسان آمده بود، خاک آن خطه را ارزش و صفاي ابدي و بي‏منتها بخشيد و مشرق ايران زمين، محل غروب شمس الشمس ولايت شد. شرق عجم، مغرب شمس الشموس‏ رشک فلک گشت چنين خاک طوس‏ بوسه به بال ملکت آرزوست‏ خاک ره زائر او را ببوس‏ [ صفحه 33]

[1] همان، باب 63( ما حدث به أبوالصلت...)، ح 1، ص 594.