«ابن شهر آشوب» روايت کرده از سليمان جعفري که گفت: در خدمت آن حضرت امام رضا عليهالسلام بودم در باغي از آن حضرت، ناگاه گنجشکي آمد مقابل آن حضرت بر زمين نشست و شروع کرد به صيحه زدن و اضطراب؛ حضرت به من فرمود: «اي فلاني ميداني که اين گنجشک چه ميگويد؟» گفتم: نه. فرمود «ميگويد که ماري ميخواهد جوجههاي مرا بخورد؛ پس بردار اين عصا را و داخل خانه شو و مار را بکش.» سليمان گفت: عصا را برداشتم، داخل خانه شدم، ديدم ماري که در جولان است؛ آن را کشتم.
روايت شده از «محمد بن حفص» گفت: حديث کرد مرا يکي از آزادشدگان حضرت موسي ابنجعفر عليهالسلام، گفت:
من و جماعتي در خدمت امام رضا عليهالسلام بوديم در بياباني، پس سخت تشنه شديم ما و چهارپايان ما؛ به حدي که بر خودمان ترسيديم از تشنگي هلاک شويم؛ پس حضرت جايي را وصف کرد
[ صفحه 50]
و فرمود: «بياييد به آن مکان؛ که آن جا آب مييابيد.» گفت: به آن مکان آمديم و آب يافتيم و چهارپايان را آب داديم تا همه سيراب شديم؛ ما و هر که در آن قافله بود؛ سپس کوچ کرديم؛ حضرت ما را فرمود تا آن چشمه را بجوييم؛ جستيم و از چشمه اثري نيافتيم.
منتهي الآمال، ج 2، ص 480
از ريان بن الصلت روايت است که گفت: وقتي ارادهي عراق کردم و عزم وداع با حضرت امام رضا عليهالسلام داشتم، در خاطر خود گفتم: چون او را وداع کنم از او پيراهني از جامههاي تنش بخواهم تا مرا در آن دفن کنند؛ درم و درهمي چند بخواهم از مال او که براي دخترانم انگشتر بسازم. چون او را وداع کردم، اندوه فراق مانع شد که آنها را از حضرت بخواهم.
چون بيرون آمدم مرا صدا داد که يا ريان بازگرد، بازگشتم، به من گفت: آيا دوست نميداري که پيراهني از جامههاي تن خود به تو بدهم تا تو را در آن کفن کنند، چون عمرت به سر آيد؟
گفتم: يا سيدي در خاطرم بود که از تو بخواهم؛ اندوه فراق شما مرا از آن بازداشت.
پس پيراهني بيرون آورد و به من داد و جانماز را بلند کرد و چند درهم به من داد؛ شمردم سي درهم بود.
منتهي الآمال ج 2، ص 478
[ صفحه 51]
|