در حال حرکت به سمت خانه‏ي محمد بن جعفر بوديم، از شدت ناراحتي نمي‏توانستم حرف بزنم و مثل هر وقتي که مضطرب بودم، با ريش‏هايم بازي مي‏کردم. وقتي رسيديم، برادرش اسحاق و فرزندانش آن جا بودند. با نگراني پرسيدم: اسحاق! چه شده؟ در حالي که اشکش جاري بود به برادرش اشاره کرد و هاي‏هاي گريست. محمد در بستر مرگ افتاده بود و به سختي نفس مي‏کشيد. پارچه‏اي از زير چانه‏اش بسته و بالاي سرش گره زده بودند و مريض بيچاره را رو به قبله دراز کرده و خوابانده بودند. من و امام نشستيم و از محمد احوالش را پرسيديم! حضرت دستي به پيشاني مريض کشيد و پس از نگاهي عميق و طولاني به چهره دردمند او لبخندي زد. آن‏گاه اطرافيان را دلداري داد و پس از آرزوي بهبودي براي محمد، برخاست و به راه افتاد. من نيز خداحافظي کردم و به دنبال او بيرون رفتم و پرسيدم: - آقا! کجا مي‏رويد؟ - به مسجد. - صبر کنيد من هم با شما مي‏آيم. خود را به او رساندم و گفتم: [ صفحه 52] - اينان از شما رنجيدند، با نگاه‏هايشان گويي مي‏خواستند به شما لطمه بزنند! - چرا؟ - لبخند شما بر بالين مريض‏شان به جان آن‏ها آتش زده بود؛ حتما فکر کرده‏اند از مردن او خوشحال مي‏شويد که مي‏خنديديد. - من از بي‏تابي اسحاق تعجب کرده بودم. - پرسيدم: اگر برادر من هم در چنان وضعي بود، حال و روز من بهتر از او نبود؛ شايد هم بدتر. - به خدا سوگند! اسحاق قبل از او از دنيا مي‏رود؛ آن‏گاه محمد براي او گريه خواهد کرد! نمي‏دانستم چه بگويم. سکوت کردم.... نماز را در مسجد خوانديم و به خانه رفتيم. جريان را که به همسرم گفتم، گفت: -او امام است و هيچ کاري بدون علت و بي‏حکمت انجام نمي‏دهد. آن چه را گفته، حتما اتفاق خواهد افتاد. - امام محمد نفس‏هاي آخرش را مي‏کشيد؛ غيرممکن است که حالش خوب شود. - حالا منتظر باش تا ببيني! شخصي همه شب بر سر بيمار گريست چون صبح شد او بمرد و بيمار بزيست‏ [ صفحه 53] چند روز بعد خبر بهبودي محمد را شنيديم و ده روز پس از آن، شنيديم که اسحاق از دنيا رفته است.