دختر، بر بالاي امواج دستها به پرواز در آمده بود؛ گويي مثل مرغکي بر امواج پرتلاطم دريا؛ زنان هلهله ميکشيدند و مردان با چشمان بارانيشان دختر را در نگاه داشتند؛ آسمان آبيتر از هميشه بود، آبيتر از دريا
پرنده از بالاي سرش گذشت و خود را آرام به دريا زد. خورشيد
[ صفحه 66]
در امواجي دورتر فرو ميرفت و خونش سينهي صاف دريا را سرخ کرده بود؛ پرنده با ماهي کوچکي به منقار از موج بالا آمده و در سرخي غروب پر کشيده و دختر نشسته بر ساحل، همه اين تصاوير را ديد؛ موجي تا زانويش را به آغوش برد؛ به خود آمد و از جا برخاست؛ خورشيد در دريا غرق شده بود که او شتابان به سوي منزل دويد.
زن، چاي را جلوي مرد گذاشت و پرسيد: دکترا چي گفتن؟
مرد، نگاه خستهاش را به زن دوخت و گفت: بايد ببريمش آزمايش، زن گوشههاي روسرياش را به صورتش کشيد و گريست، چي به سر دخترم اومده؟
مرد، چاي را در نعلکبي ريخت و در حالي که حبهاي قند در دهان ميگذاشت، گفت: به خدا بسپار زن. دختر، در چهارچوب در ايستاد و سلام کرد.
مرد، آخرين جرعه چايش را سر کشيد و به صورت دختر خنديد: سلام دخترم، کجا بودي تا اين موقع؟
دختر، خودش را به آغوش خسته او انداخت و موهاي بلندش، همچون خرمني مواج، بر بازوي پدر ريخت.
- رفته بودم ساحل.
پدر، موهاي دختر را نوازش کرد و بر آن بوسه زد؛ قطرهاي اشک در چشمانش روييد و آرام بر شيب صورتش لغزيد و در درياي مواج موهاي دختر، گم شد.
[ صفحه 67]
- خيلي دير شده، ديگه کاريش نميشه کرد؛ از ما هم کاري ساخته نيست.
دکتر، پس از آن که تمام برگههاي معاينه و آزمايش دخترک را به دقت مرور کرد، اين را گفت و سر فرو افکند.
مرد ناليد؛ زن هوا زد و گريست. دکتر سعي کرد آنان را آرام کند: خدا بزرگه؛ بيتابي فايدهاي ندارد؛ توکلتون به او باشه.
مرد بغضش را فرو خورد، نالان گفت: اگه ببريمش تهرون چي؟ دکتر، دستي بر شانه مرد گذاشت و گفت: بيثمر نيس. شايد خدا کمکي کنه و اونا بتونن کاري بکنن.
زن بر زمين فرو افتاده بود و بلند بلند ضجه ميزد. مرد، زير بازوانش را گرفت و او را بلند کرد:
- صبور باش زن، صبوري کن.
اما خودش هم ميدانست که صبوري سخت است؛ چگونه صبوري تواند به اين مصيبت؟ پس بايد گريست. بر نيمکت اتاق انتظار که نشستند، زن سر بر شانه مرد گذاشت و هر دو گريستند؛ زار زار، بلند بلند؛ دکتر در را بست؛ زير پرونده بيمار نوشت: قطرهاي اشک بر روي پرونده چکيد... و در بيرون، آسمان هم گريست.
نسيمي، پرده اتاق را به بازي گرفته بود؛ پنجره باز بود و بوي نم و باران فضا را آکنده بود؛ دختر، زرد و لاغر در بستر خوابيده بود.
[ صفحه 68]
لبخندي کمرنگ بر لبان خشک و کبودش، نقش داشت؛ پلکهايش را به آرامي گشود؛ بعد، آرام، نيمخيز شد و بر بستر نشست، گويي با نگاهش کسي را دنبال ميکرد و لبخند ميزد. نسيم، پرده را به کناري زد و اشعه زرين خورشيد، از پس ابري سياه، به صورت زرد دختر نور پاشيد. چشمانش را بست؛ دستهايش را به آسمان بلند کرد و از ته دل فرياد کشيد. مادر، سراسيمه به درون آمد.
دختر (مشهد): - مادر مشهد کجاست؟
صداي صلوات که در اتوبوس پيچيد، دختر چشمانش را گشود، پدر با اشارهي دست، نقطهاي را به او نشان داد.
- اونجاس دخترم، اون گنبد و گلدسته.
دختر سر بر سينه پدر گذاشت و آرام ناليد:
- يعني خوب ميشم بابا؟
پدر آهي کشيد و زمزمه کرد: ان شاء الله، ان شاء الله دخترم.
مادر، دستهايش را به سينه گذاشت و از همانجا به امام سلام داد و زير لب صدا زد؛ يا امام رضا عليهالسلام يا امام رضا عليهالسلام، ادرکني.
دختر، هيچ وقت اين همه جمعيت را در يک جا نديده بود. همه لب به دعا؛ دست به آسمان؛ پرهيبت؛ باوقار؛ نوراني و روحاني.
مادر، طنابي به گردن دختر بست و سر ديگر طناب را به پنجره فولاد و خود در کنارش نشست، به زمزمه و دعا.
[ صفحه 69]
دختر، نگاهش را به چهره پر درد دخيل بستگان ساييد و اشک، امانش نداد.
- يعني ميشه آقا منو شفا بده؟
خود آقا در خواب از او خواسته بود که بيايد به پابوسي. پس حتما اميدي هست به اين دخيلبندي. دختر گريست تا خوابش برد. مادر، سر دختر را به زانو گرفت و نگاهش را از ميان پنجره فولاد به ضريح دوخت و در دل، توسل به او جست.
يا اباالحسن، يا علي بن موسي، ايها الرضا عليهالسلام، يابن رسول الله يا حجة الله علي خلقه، يا سيدنا و مولينا، انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الي الله و قدمناک بين يدي حاجاتنا يا وجيها عندالله اشفع لنا عندالله. دختر که چشم از خواب گشود، مادر به خواب رفته بود.
پدر، آن سوتر، زيارتنامه ميخواند.
دختر، طنابش را به آرامي به دست گرفت و کشيد؛ طناب بر شبکه ضريح لغزيد و فرو افتاد. دختر، حيرتزده به طناب خيره شد. چه ميديد؟ طناب، باز شده بود. آيا حاجت گرفته بود؟ بياختيار فرياد زد.
مادر، از خواب پريد؛ زيارتنامه برداشت.
زنان هلهله کشيدند.
رهگذران گام از راه گرفتند. سيلي از جمعيت دور دختر را
[ صفحه 70]
گرفت. دختر بر دستها بالا گرفت. اشکها از ديدهها باريد.
پدر، سراسيمه به جمعيت زد. مادر در کنار ديوار از حال رفت. پدر، دختر را از فراز دستها گرفت و به آغوش انداخت؛ بياختيار دويد؛ به حرم رفت؛ و روبهرو با حضرت نشست. دختر را بر زمين نهاد، سر به سجدهي شکر بر مهر گذاشت. آوايي روحاني فضا را انباشته بود.
اللهم صل علي علي ابن موسي الرضا المرتضي عبدک و ولي دينک القائم بعدلک و الداعي الي دينک و دين آبائه الصادقين صلوة لا يقوي علي احصائها غيرک.
مادر که ديده گشود، دختر روبهرو با نگاهش ميخنديد.
کبوتران، بر آسمان حرم به پرواز در آمده بودند؛ آسمان آبيتر از هميشه بود؛ آبيتر از دريا؛ آبي آبي.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
|