مرد، قامت بلند و کشيده داشت؛ چهرهاش زيبا و نوراني بود؛ بر لبانش، تبسم نمکيني نقش بسته بود؛ خطاب به رئيس کاروان گفت:
- «هر وقت خواستيد راه بيفتيد، فلان مرد جيب زن را هم با خودتان ببريد.»
[ صفحه 71]
- مرد جيب زن؟!
- بله، مرد جيب زن.
- خانهاش را بلد نيستم.
- نشانت ميدهم.
آدرس را که داد، ديگر ديده نشد. رئيس کاروان، هراسان از خواب بيدار شد. از خودش پرسيد:
- «اين چه خوابي بود که ديدم؟!»
خودش پاسخ داد:
- اي بابا، ما کجا و امام رضا عليهالسلام کجا؟چه کسي گفته که آن مرد سبزپوش، امام رضا عليهالسلام است؟ آدم قحطي بود که سفارش آن مرد جيب زن را کرد...! مگر ميشود يک آدم جيب زن را با خودمان همراه کنيم؟ اين حرفها چيه بابا؟!
شب بعد، بار ديگر، در عالم خواب، آن مرد سبزپوش، مقابلش سبز شد. به قيافه زيبا و نورانياش چشم دوخت. او، تبسم شب قبل را نداشت. با هيبت و گرفته به نظر ميآمد. به او نهيب زد:
- «چرا مرد جيب زن را خبر نکردي؟
به پچ پچ افتاد. به ناگاه، مرد سبزپوش ناپديد شد. رئيس کاروان از خواب پريد. به اطرافش نگاه کرد. چشمانش سياهي شب را کاويد. از مرد سبزپوش هيچ نشاني نبود. ترس خفيفي در تنش ريشه دواند. نمازش را که خواند، راه افتاد و از خودش پرسيد:
- خانه مرد جيب زن کجاست؟
[ صفحه 72]
آدرسي را که مرد سبزپوش برايش گفته بود در ذهنش مرور کرد؛ با سرعت تمام، قدم برميداشت، ساعتي بعد، مقابل خانهاي بيرنگ و روي توقف کرد.
- همين جا است؟!
صداي کوبيدن در خانه، در کوچه پيچيد. لحظهاي بعد، مرد جيب زن، زنجير در را گشود و گفت:
- «با کي کار داريد؟»
- با شما.
- با من؟!
- بله، با شما.
- چه کار داريد؟
- ميخواهيم به مشهد برويم.
- خوش آمديد؟
- من؟
- بله شما.
- من پولم کجا بود که مشهد بروم؟! مدتها است که جيبي نزدم.
- خرجت با من، معطل نکن.
- آزارم نده، من و مشهد؟!
- بله، راه بيفت.
[ صفحه 73]
مرد جيب زن که باورش نميشد، راه افتاد. اتوبوس قديمي و بيرنگ و رويي، وسط گاراژ ايستاده بود. مسافران ديار خراسان، شاد و ذکرگويان بر صندليها نشسته بودند؛ همهي صندليها پر شده بود؛ رئيس کاروان به صندوقي که نزديک در اتوبوس بود، اشاره کرد. مرد جيب زن، روي آن نشست. اتوبوس خودش را تکان داد و صداي غژغژ آن در فضا پيچيد؛ گويا با راه افتادنش، در و پنجره و صندليهايش با انسان حرف ميزد. اتوبوس، تن سنگين خود را از شهر بيرون کشيد؛ کمکم به گردنهي معروف به «گردنهي دزدها» نزديک شد؛ محل خطرناکي بود؛ بيشتر کاروانهايي که از آن جا ميگذشتند، مورد دستبرد دزدها قرار ميگرفتند. اتوبوس هر چه به گردنه نزديکتر ميشد، دعا و ذکر و صلوات مسافران مضطرب نيز بيشتر ميشد.
اتوبوس همچنان پيش ميرفت؛ به گردنه، راهي نمانده بود؛ ناگهان صداي ترسآور راننده، آه از دل مسافران کشيد:
- «ميبينيد؟! آنجا! جاده، جاده بسته است!»
چشمها به گلوگاه گردنه دوخته شد. سنگهاي وسط جاده، حکايت از حضور دزدها ميکرد. آنها مثل هميشه راه را مسدود ساخته بودند. نه راه پيش وجود داشت نه راه پس، رنگ از صورت مسافران پريده بود؛ لبهايشان خشک و پژمرده شده بود. طولي نکشيد که از فراسوي صخرههاي دو طرف جاده، چهار مرد مسلح
[ صفحه 74]
بيرون آمدند. دو تاي آنها در وسط جاده، مقابل اتوبوس ايستادند؛ دو نفر ديگر به اتوبوس نزديک شدند. جز چشمانشان که به «ويل جهنم» شبيه بود، جايي از صورتشان ديده نميشد.
- يا ضامن آهو! آقاجون، کمک.
- يکي از دزدها به سخن آمد:
- هر چه پول داريد، بياريد بيرون.
چشمان مسافران گرفتار، به يکديگر دوخته شده بود؛ از چهره و نگاههاي آنان، حيرت و نگراني خوانده ميشد؛ به ناچار دستها در جيبها فرورفت. مسافران هر چه داشتند با اندوه و اکراه، کف دست دزدها گذاشتند.
دزدها، شادمانه از اتوبوس بيرون آمدند. سنگهاي وسط جاده را به کناري غلتاندند. اتوبوس بار ديگر با نالههاي دلخراشش شروع کرد به پيش رفتن. صداي دلخراش اتوبوس را نالهي دردناک مسافران همراهي ميکرد. سراسر اتوبوس سرشار از آه و ناله و افسوس شده بود. مسافري از ته دل ناليد و گفت:
- «خدايا چه کار بکنيم؟ اي امام رضا! اي غريب الغربا!...»
مرد جيببر که از شنيدن آه و ناله و افسوس مسافران، دلتنگ شده بود، از جايش برخاسثت؛ صورتش را به طرف مسافران برگرداند و گفت:
- چه شده؟ چه ميخواهيد؟»
[ صفحه 75]
- مگر نديدي؟ هر چه داشتيم، بردند.
- ناراحت نباشيد، خرج همهتان با من.
لبخندي بيجان، بر لبهاي مسافران، گل کرد؛ آنها در حالي که به يکديگر خيره شده بودند، از هم پرسيدند:
- چه ميگويد؟
- دلش خوشه؟
- او که از اول هم چيزي نداشت، دلش خوش است که ما هم شديم مثل او.
مرد جيبزن تحملش سر آمد؛ دستش را به جيب برد و يک مشت اسکناس مچاله شده بيرون آورد و گفت:
- «ميبينيد؟ ميبينيد؟»
مسافران با ناباوري به اسکناسهاي دست او خيره شدند؛ نفسها در سينهها حبس شده بود؛ مرد جيبزن به مسافري که از همه بيشتر داد و بيداد ميکرد، نگاه کرد و گفت:
- از تو چقدر بردند؟
- هزار تومان.
هزار تومان شمرد و کف دست او گذاشت. به نفر بعدي نگاه کرد و پرسيد:
- از تو چقدر بردند؟
- هشتصد تومان.
[ صفحه 76]
- اين، هشتصد تومان شما.
مرد جيبزن، هر مقدار که مسافران ميگفتند، کف دست آنها ميگذاشت. حيرت و شگفتي، مسافران را ميخورد:
- «خدايا! اين مرد جيبزن و اين همه پول؟»
ناله مسافران خاموش شده بود، ولي ناله اتوبوس همچنان طنينانداز بود. رئيس کاروان که بيش از آن تحمل نداشت، خطاب به مرد جيبزن گفت:
- آقا! تو ميگفتي من پول ندارم؛ پس اين همه پول را از کجا آوردهاي؟
مرد جيبزن، در حالي که تبسمي بر لبانش نقش بسته بود، گفت:
- ما داريم به ميهماني آقا ميرويم. او «ضامن آهو» است.
- بله، فدايش بشوم، اما چگونه؟! آخه...
- هنگام خارج شدن دزدها از در اتوبوس، دست به کار شدم. و جيبهايشان را خالي کردم.
صداي صلوات و گريهي شوق مسافران، فضاي اتوبوس را در برگرفت...
[ صفحه 79]
|