تسنيم، جلد 2 |
صفحه 25 |
پيشگفتار سوره
سنام قرآن در نگاه برگزيدگان بشر
سوره مباركه بقره در سخنان رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و اهلبيت آن حضرت، با اوصافي ستوده شده كه حاكي از جايگاه بلند اين سوره است.
در احاديث نبوي گاهي از اين سوره به «سَنام قرآن»، يعني قلّه رفيع قرآن، يادشده: «إنّ لكل شيء سناماً وسَنام القرآن سورة البقرة»[1] و گاهي با عنوان «سيّد قرآن»[2] يا عنوان «فُسطاط قرآن»، يعني خيمه و سراپرده قرآن[3] از آن تعبير شده است.
همچنين پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: «سورههاي طولاني قرآن به جاي تورات به من عطا شده است[4]؛ چنانكه «مِئين» به جاي انجيل و «مثاني» به جاي زبور به من عطا شده و با دريافت «مُفصَّل» [كه تقريباً67 سوره است] بر ديگران
[1] ـ مجمع البيان، ج 1، ص 111.
[2] ـ تفسير ابوالفتوح، ج 1، ص 37؛ منهج الصّادقين، ج 1، ص 121.
[3] ـ تفسير ابوالفتوح، ج 1، ص 37.
[4] ـ تفسير عياشي، ج 1، ص 25؛ تفسير برهان، ج 1، ص 52.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 26 |
برتري يافتم»[1] و در پاسخ پرسش از برترين سوره قرآن، از سوره بقره نام بردند: «سئل النبيصلي الله عليه و آله و سلم أيّ سور القرآن أفضل؟ قال: البقرة»[2].
گرچه برخي سورههاي ديگر قرآن، مانند حمد، نيز برترين سوره معرفي شده، ولي با افضل بودن سوره بقره نيز تنافي ندارد؛ زيرا برتري هر يك، از جهتي است و افضل بودن در اين گونه موارد نسبي است، نه مطلق و نفسي؛ مثلًا، برتري سوره حمد از آن روست كه با وجود ايجاز و اختصارْ مشتمل بر عصاره معارف قرآن است و به همين جهت به «أُمّ الكتاب» موسوم شده است[3]. برتري سوره بقره نيز از نظر جامعيّت آن است؛ اين سوره گسترده، جامع اصول معارف، اخلاق، حقوق و احكام فقهي فراواني است و از اين جهت در ميان سورهها بيهمتاست. از اين رو برخي در صدر اسلام مدت هشت سال كوشيدند تا آن را فراگيرند[4].
سوره بقره در نگاه پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم از چنان عظمتي برخوردار بود كه به جوانترين فرد يك لشكر بر اثر فراگيري اين سوره، سِمَت فرماندهي داد: «رُوي أن النبيصلي الله عليه و آله و سلم بعث بعثاً ثم تتبَّعهم يستقرئهم. فجاء انسان منهم فقال: ماذا معك من القرآن؟ حتي أتي علي أحدثهم سنّاً، فقال: ماذا معك من القرآن؟ قال: كذا وكذا وسورة البقرة. فقالصلي الله عليه و آله و سلم: اخرجوا وهذا عليكم أمير. قالوا: يا رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم هو أحدثنا سنّاً. قال: معه سورة البقرة»[5].
سفارش مؤكّد اهلبيت(عليهمالسلام) درباره تلاوت اين سوره نيز، حاكي از
[1] ـ تفسير برهان، ج1، ص52.
[2] ـ نور الثقلين، ج1، ص26.
[3] ـ تسنيم، ج1، ص260.
[4] ـ روح المعاني، ج1، ص163؛ الجامع لأحكام القرآن، ج1، ص 148.
[5] ـ مجمع البيان، ج1، ص111.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 27 |
عظمت آن در نگاه آن برگزيدگان است.
اين سوره مشتمل بر آياتي برجسته و نوراني مانند آيةالكرسي است كه از آن به «ذُروه قرآن»، يعني قلّه رفيع قرآن و يا «گنج عرشي» ياد شده است: «إن لكلّ شيء ذروة وذروة القرآن آية الكرسي»[1]، «أُعطيت آية الكرسي من كنز تحت العرش ولم يؤتها نبيّ كان قبلي»[2].
تعبير «گنج عرشي» درباره آيات پاياني اين سوره نيز آمده است: «أعطيت لك ولاُمتك كنزاً من كنوز عرشي فاتحة الكتاب وخاتمة سورة البقرة»[3].
نامها و اوصاف سوره
سوره بقره به نامها و صفاتي موسوم شده است؛ مانند:
1 ـ بقره: شهرت سوره به اين نام بر اثر اشتمال آن بر داستان «گاو بني اسرائيل» است كه در آيات 67 تا 73 اين سوره آمده و اين نامِ مشهور، «عَلَم بالغلبه» است و كاربرد آن در احاديث معصومين(عليهمالسلام) از باب همراهي با مصطلح توده مردم است، نه از باب تسميه؛ زيرا اوّلاً، نام گذاري سورهها توقيفي نيست و هيچ دليلي نيز در دست نيست كه اين سوره را معصومين(عليهمالسلام) به نام «بقره» ناميده باشند و ثانياً، بعيد است چنين سورهاي كه معارفي والا و حِكَمي عميق و اَحكامي فراوان در بر دارد به نام حيواني ناميده شود و يا سوره انعام كه مشتمل بر چهل احتجاج توحيدي است به نام چهارپايان موسوم شده باشد و يا سوره نمل كه معارف عميق و قصص بسياري ازپيامبران(عليهمالسلام) را دربر دارد به نام مورچه و همچنين سوره مباركه
[1] ـ بحار، ج89، ص267.
[2] ـ همان، ص264.
[3] ـ همان، ص263.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 28 |
مائده كه بر اثر اشتمال آن بر «آيه ولايت» شايسته نام «سوره ولايت» است به سبب تبيين سُفْره بني اسرائيل به مائده موسوم شده باشد.
برخي مفسران شيعه و اهل سنت نيز به همين دليل، از عنوان «سورة البقرة» احتراز جسته، به جاي آن، عنوانِ «السورة التي يُذكر فيها البقرة» را برگزيدهاند[1]. در برخي روايات نيز از اين سوره با عنوان «السورة التي... » ياد شده و از گفتن «سورة البقرة» نهي شده است[2]. جناب آلوسي ميگويد:
ممكن است گفتن «سورة البقرة» در صدر اسلام بر اثر استهزاي كافران، مكروه بوده است و بعد از ساطع شدن نور اسلام، نهي مزبور برطرف شده و بدون انكار، شيوع يافته و حديث هم در جواز آن وارد شده است[3].
2 و 3 ـ ذُروه و سَنام قرآن[4]: ذروه و سنام به معناي نقطه برجسته، ممتاز و نمايان يك شيء است. پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم از اين سوره با اين دو نام ياد كردهاند: «البقرة سنام القرآن و ذُروته»[5].
4 ـ فُسطاط قرآن[6]: وصف سوره بقره با عنوان «خيمه قرآن» بر اثر اشتمالآن بر اصول اعتقادي و فروع عملي فراوان است. پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم اين سوره را با اين وصف ستوده است: «السورة التي يُذكر فيها البقرة، فُسطاط القرآن»[7].
[1] ـ مانند سيّد رضي (رحمه الله) در «المَجازات النبويّه» و طبري در «جامعالبيان».
[2] ـ درّ المنثور، ج1، ص46.
[3] ـ روح المعاني، ج1، ص163.
[4] ـ مجمع البيان، ج1، ص111.
[5] ـ درّ المنثور، ج1، ص51.
[6] ـ ر.ك تفسير ابوالفتوح، ج1، ص37؛ جامع البيان، ج1، ص148.
[7] ـ درّ المنثور، ج1، ص51.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 29 |
5 ـ سيّد قرآن[1]: چون توحيد داراي بلندترين جايگاه در معارف الهي است، اين سوره بر اثر اشتمال بر آيات برجسته توحيدي، مانند «آية الكرسي»، بدين صفت موصوف شده است. از سوي ديگر چون سيّد هر مجتمعي مئونه و هزينه آنان را تحمّل ميكند و معونه و كمك به آنان را به همراه[2] دارد و از جهت ديگر، سيّد هر گروهي خادم آنهاست[3] و اين سوره طولاني هزينه نيل به معاني بسياري از سورهها را تحمّل كرده، در ادراك رهآورد آنها خدمت به سزايي دارد، ميتواند سيّد آنها باشد.
6 ـ زهراء: در برخي روايات سوره بقره و آل عمران با نام «الزهراوان»، يعني دو سوره درخشان و تابناك ياد شده است[4].
تعداد آيات
سوره بقره كه از «سور طوال» قرآن و طولاني ترين آنهاست، بر اساس «عدد اهل كوفه» 286 آيه دارد[5].
ويژگي عدد اهل كوفه آن است كه از اميرالمؤمنين علي(عليهالسلام) گرفته شده و از اين رو معتبرترين اعداد است و مصحفهاي رايج نيز بر اساس آن تنظيم شده است.
اقوال ديگر، درباره شمار آيات اين سوره، 285، 284 و 287 آيه است[6].
[1] ـ تفسير ابوالفتوح، ج 1، ص 37.
[2] ـ غرر الحكم، ج 2، ص 108.
[3] ـ كنز العمّال، ج 6، ص 710، ح 17517.
[4] ـ جوامع الجامع، ج 1، ص 169؛ محاسن التأويل، ج1، ص236.
[5] ـ مجمع البيان، ج1، فن اوّل از مقدّمه مؤلف و ص111.
[6] ـ مجمع البيان، ج1، ص111؛ تفسير ابوالفتوح، ج1، ص36.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 30 |
غُرَر آيات
آيات برجسته و ممتاز سوره بقره، آية الكرسي و سه آيه پاياني اين سوره و همچنين آياتِ ناظر به مقام منيع خلافت الهي و تعليم اسماء و حقايق اشيا به انسان كامل است. تنها سورهاي كه از خلافت انسان كامل و تعليم اسماء در آن بحث شده همين سوره است.
اوصاف ويژه آية الكرسي در روايات معصومين(عليهمالسلام) نشانه جايگاه ممتاز آن در سوره بقره است و برجستگي آية الكرسي بر اثر محتواي توحيدي ويژه آن است. برخي از اوصاف مزبور بدين قرار است:
1 ـ ذروه قرآن: امام صادق(عليهالسلام) فرمودند: «هر چيزي را قلّهاي است و قلّه قرآن آية الكرسي است: «إن لكلّ شيء ذروة وذروة القرآن آية الكرسي»[1].
2 ـ سيّد سوره بقره: پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به اميرالمؤمنين(عليهالسلام) فرمودند: «... سيّد سخنها قرآن و سيّد قرآن سوره بقره و سيّد سوره بقره، آيةالكرسي است»[2].
3 ـ گنج عرشي: رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: آيةالكرسي از گنجي در زير عرش به من عطا شده است: «أُعطيت آية الكرسي من كنز تحت العرش»[3].
4 ـ برترين آيه سوره بقره: پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم در پاسخ پرسش از برترين آيات سوره بقره فرمودند: آية الكرسي: «سئل النبيصلي الله عليه و آله و سلم... أيّ آي البقرة أفضل؟ قالصلي الله عليه و آله و سلم: آية الكرسي»[4]. در وصاياي ابوذر نيز آمده است كه از پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم
[1] ـ بحار، ج89، ص267.
[2] ـ تفسير ابوالفتوح، ج1، ص37.
[3] ـ بحار، ج89، ص264.
[4] ـ نور الثقلين، ج1، ص26.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 31 |
پرسيدند: برترين آيهاي كه بر تو نازل شده چيست؟ فرمودند: آية الكرسي: «في وصية أبيذر أنه سئل النبيصلي الله عليه و آله و سلم :أيّ آية أنزلها الله عليك أعظم؟ قال: آية الكرسي»[1].
درباره آيات پاياني سوره بقره نيز به «گنج عرشي» تعبير شده است: «أعطيتُ لك ولاُمتك كنزاً من كنوز عرشي: فاتحة الكتاب وخاتمة سورة البقرة»[2].
خطوط كلّي معارف سوره[3]
در سوره بقره كه از جامعترين سورههاي قرآن است، افزون بر معارف مبدأشناسي و معادشناسي مباحث زير آمده است:
[1] ـ بحار، ج89، ص262.
[2] ـ همان، ص263.
[3] ـ تشخيص خطوط كلي معارف هر سوره و دريافت پيام و هدف آن در گرو پيمودن راههاي زير است: الف: تعيين مكي يا مدني بودن سوره و بررسي فضاي نزول آن. ب: بررسي صدر و ذيل سوره؛ چون ذيل سوره از باب «ردّ العَجُز إلي الصدر» به منزله جمعبندي مضامين سوره است. ج: انسجام و پيوستگي مطالب و آيات سوره. د: تكرار برخي مطالب در مضامين سوره. ه: بررسي غُرَر آيات (آيات برجسته) سوره كه به منزله واسطةالعقد آن سوره است؛ مانند آيات ﴿ شهدالله... ﴾ (سوره آل عمران، آيه 18) و ﴿ قل اللّهم مالك الملك... ﴾)سوره آل عمران، آيات 26 ـ 27). كه در سوره آل عمران برجستگي خاصي دارد و نشانه آن است كه خط اصلي اين سوره تبيين توحيد حق به ويژه توحيد افعال اوست . و: بررسي شأن نزول برخي از آيات و فضاي نزولِ مجموع سوره. ز: رهنمود احاديث معتبر كه در آگاهيدادن به سير اصلي معارف سوره وارد شده است.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 32 |
1 ـ نبوت عامّه، تحريف كتب آسماني پيشين، تحدّي، اعجاز و عظمت قرآن كريم.
2 ـ تاريخ پيامبران بزرگ الهي؛ مانند حضرت ابراهيم وحضرت موسي(عليهماالسلام).
3 ـ خلافت الهي انسان و خضوع فرشتگان در برابر انسان كامل.
4 ـ اوصاف پرهيزكاران، منافقان و كافران به ويژه يهود و كارشكنيهاي آنان در برابر اسلام.
5 ـ ارزش و جايگاه شهيد و شهادت.
6 ـ احكام عبادي؛ مانند نماز(و تحويل قبله)، روزه(و ماه مبارك رمضان).
7 ـ احكام خانواده؛ مانند رضاع، طلاق، وصيّت و ارث.
8 ـ احكام اقتصادي؛ مانند انفاق، تجارت، دَيْن، ربا و تنظيم اسناد مالي.
9 ـ احكام اجتماعي؛ مانند جهاد و دفاع، نفي اكراه در دين و... .
10 ـ احكام كيفري؛ مانند قصاص.
11 ـ احكام خوراكيها؛ مانند تحريم گوشتهاي حرام و شراب.
قرطبي از ابن العربي نقل ميكند:
از بعضي مشايخ خود شنيدم كه ميگفت: در سوره بقره هزار امر، هزار نهي، هزار حكم و هزار خبر وجود دارد[1].
[1] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 148.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 33 |
هدف سوره
گرچه آيات اين سوره به تدريج نازل شده و مشتمل بر موضوعات گوناگون است، ولي از آنجا كه هر سوره به منزله فصلي از فصول قرآن كريم و در نتيجه داراي هدف و پيام واحد است، اين سوره نيز داراي غرض واحد و جامعي خواهد بود.
هدف واحدي كه ميتوان از مباحث متنوع اين سوره انتزاع كرد اين است كه مقتضاي بندگي خداي سبحان، ايمان به همه پيامبران و همه كتابهاي آسماني است و بر اين اساس، كافران و منافقان را بر اثر نداشتن ايمان مذمّت ميكند و اهل كتاب را به خاطر بدعتهايشان، از جمله تفرقه در دين خدا و فرق گذاشتن بين پيامبران، ملامت ميكند و احكامي را كه ايمان به آنها مقتضاي اسلام است بيان ميكند.
انسجام و هماهنگي صدر و ذيل سوره بقره شاهد اين مدعاست؛ در اوّلين آيات آن سخن از ايمان پرهيزكاران به غيب و كتابهاي آسماني و كفر و انكار كافران و منافقان نسبت به اين حقايق است و در پايان سوره نيز سخن از ايمان رسول و مؤمنان به وحي، فرشتگان و رسولان الهي و عدم تفريق بين مرسلين است.
فضيلت فراگيري و تلاوت
در فضيلت فراگيري و تلاوت اين سوره احاديثي در جوامع روايي آمده است كه به برخي از آنها اشاره ميشود:
1 ـ پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به اُبي بن كعب فرمودند: «پاداش قرائت سوره بقره، درود و رحمت الهي و اجري همسانِ اجر يك سال مرزباني در راه خداست.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 34 |
اي اُبي! مسلمانان را به فراگيري اين سوره فراخوان كه در فراگيريش بركت و در رها ساختن آن حسرت است»: «من قرأها فصلوات الله عليه ورحمته وأُعطي من الأجر كالمرابط في سبيل الله سنة... يا أُبيّ مُر المسلمين أن يتعلّموا سورة البقرة، فإنّ تعلّمها بركة وتركها حسرة»[1].
2 ـ امام صادق(عليهالسلام) فرمودند: سوره بقره و آل عمران در روز قيامت مانند دو قطعه ابر بر سر قاري خود سايه ميافكند: «من قرأ البقرة وآل عمران جاءتا يوم القيامة تظلّانه علي رأسه مثل الغمامتين... »[2].
3 ـ پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: هر كس يك روز، سوره بقره را در خانه خود قرائت كند، سه روز آن خانه از گزند اهريمن مصون است و همچنين اگر يك شب آن را در خانه خود تلاوت كند، سه شب آن خانه از آسيب شيطان محفوظ است و شيطان به آنجا درنميآيد: «من قرأها في بيته نهاراً لم يدخل بيته شيطان ثلاثة أيام ومن قرأها في بيته ليلًا لم يدخله شيطان ثلاث ليال»[3].
4 ـ در برخي روايات آمده است: تهيترين خانهها از خير، خانهاي است كه در آن سوره بقره تلاوت نشود: «إن أصفر البيوت من الخير بيت لا يقرأ فيه سورة البقرة»[4].
5 ـ در برخي روايات به تلاوت آيات خاصّي از اين سوره، مانند: چهار آيه اوّل، آيةالكرسي و سه آيه پاياني آن ترغيب شده است[5].
6 ـ اميرالمؤمنين(عليهالسلام) در خصوص آية الكرسي و مداومت بر قرائت
[1] ـ مجمع البيان، ج1، ص111.
[2] ـ بحار، ج89، ص265.
[3] ـ مجمع البيان، ج1، ص111.
[4] ـ تفسير ابوالفتوح، ج1، ص37.
[5] ـ بحار، ج89، ص265.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 35 |
آن ميفرمايد: از هنگامي كه آن را از پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم شنيدم، هيچ شبي تلاوت آن را ترك نكردم: «فما بتّ ليلةً قطّ منذ سمعتها من رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم حتي أقرئها»[1]. جمعي از شاگردان مكتب رسالت و امامت نيز پس از شنيدن اين خبر بر تلاوت آن مداومت كردند[2]. برخي از شاعران مسلمان نيز پس از فراگيري سوره بقره، شعر را ترك كردند مانند: لَبيد بن ربيعة كه از شاعران نامدار جاهليت بود و اسلام را به خوبي پذيرفت و شعر را به كناري نهاد. عمر در زمان خلافت خود از او شعر خواست و او سوره بقره را خواند. عمر به او گفت: من از تو شعر خواستم، لَبيد گفت: بعد از آن كه خداوند سوره بقره و آل عمران را به من آموخت، هيچ شعر نميگويم: «ما كنت لأقول بيتاً من الشعر بعد إذ علّمني الله البقرة وآل عمران»[3].
تذكّر 1 ـ در جوامع روايي، احاديث فراواني درباره تأثير تلاوت سوره بقره و نيز خصوص آية الكرسي در درمان بيماريهاي جسمي، فقرزدايي و تأمين نيازهاي دنيوي نقل شده است[4].
تبيين اين گونه فوايد و آثار در روايات معصومين(عليهمالسلام) براي مؤمنان متوسّط است و اين گونه احاديث هرگز در صدد حصر رسالتِ اصلي و اساسي قرآن نيست؛ زيرا رسالت اصيل قرآن كريم خارج ساختن انسانها از تيرگيهاي اعتقادي، اخلاقي و عملي به نور هدايت و درمان دردهاي فكري و اخلاقي جوامع بشري و آراستن آنان به انديشه و رفتاري الهي است: ﴿... كتاب أنزلناه إليك لتخرج الناس من الظّلمات إلي النور﴾[5]، ﴿يا أيّها الناس قد جاءتكم
[1] ـ بحار، ج 89، ص 264.
[2] ـ بحار، ج 89، ص 264.
[3] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 149.
[4] ـ بحار، ج 89، ص 261 به بعد.
[5] ـ سوره ابراهيم، آيه 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 36 |
موعظة من ربّكم وشفاء لما في الصدور﴾[1].
از اين رو امام صادق(عليهالسلام) پس از برشمردن برخي از آثار مزبور درباره آية الكرسي، ميفرمايد: «و من از آن براي صعود به سوي خدا و دست يافتن بر درجات برتر استعانت ميجويم»: «من قرأها مرة صرف الله عنه ألف مكروه من مكاره الدنيا وألف مكروه من مكاره الاخرة؛ أيسر مكروه الدنيا الفقر وأيسر مكروه الاخرة عذاب القبر وإنّي لأستعين بها علي صعود الدرجة»[2]؛ زيرا معارف آية الكرسي، مصداق بارز علم الهي است كه آموختن آن و آميختن دانش حصولي آن به ايمان و عمل صالح و تحصيل زمينه علم شهودي آن، گذشته از ارتفاع درجات: ﴿يرفع الله الذين آمنوا منكم والذين أوتوا العلم درجات... ﴾[3]، پايه صعود به سوي خداوند را فراهم ميكند؛ چون مضمون آن، كلم طيّب است و هر كلم طيّب به سوي خداوند صعود ميكند: ﴿إليه يصعد الكلم الطيّب والعمل الصالح يرفعه... ﴾[4]. از اين رو معاني آن به سوي خدا صاعد است و چون اين كلم طيّب از روح متكلّمان آن، يعني معتقدان، متخلقان و عاملان به آنها جدا نيست، قهراً مايه صاعد شدن متكلمان مزبور است و كاملترين انسانهاي صاعد اهلبيت عصمت و طهارت(عليهمالسلام) هستند.
2 ـ آنچه درباره فضيلت قرائت سورهها و آيات وارد شده بايد با پيام قرآن از يك سو و با راهنمايي سنّت اهلبيت(عليهمالسلام) از سوي ديگر مطابق باشد. آنچه از قرآن استنباط ميشود اين است كه استعاذه به خداوند از شيطان، اَدَب تلاوت است و كسي كه به گناه آلوده است به شيطان گرايش دارد، نه اينكه از
[1] ـ سوره يونس، آيه 57.
[2] ـ بحار، ج89، ص267؛ تفسير عياشي، ج1، ص136.
[3] ـ سوره مجادله، آيه 11.
[4] ـ سوره فاطر، آيه 10.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 37 |
او گريزان باشد و قرآن كريم در آيات فراواني، كيفر تلخ تبهكاري را گوشزد ميكند. بنابراين، نميتوان گفت اگر تبهكار قرآن را(كه گناه را تقبيح و گناهكار را توبيخ ميكند) تلاوت كند، ثواب ميبرد.
مستفاد از سنّت معصومين(عليهمالسلام) نيز اين است كه: «رُبّ تالٍ القرآن والقرآن يلعنه»[1]، «ليس القرآن بالتلاوة ولا العلم بالرواية ولكن القرآن بالهداية والعلم بالدراية»[2]، «إقرأ القرآن ما نهاك فإن لم ينهك فلست تقرأه»[3]. از اين جا روشن ميشود كه در احاديثِ واردِ در فضيلت قرائت قرآن، صِرف تلاوت مطلوبْ نيست، بلكه «حق تلاوت» آن است كه در آيه 121 سوره بقره به آن اشاره شده است: ﴿الّذين اتيناهم الكتاب يتلونه حقّ تلاوته أُولئك يُؤمنون به ومن يكفر به فأُولئك هم الخاسرون﴾؛ زيرا همه كتابهاي آسماني و تلاوت هر يك از آنها در اين اصلِ جامعْ يكسان است.
بنابراين، تلاوت قرآن بدون ايمان و عمل صالح، سودي ندارد؛ گرچه عدالت قاري شرط صحّت قرائت نيست، بلكه شرط كمال آن است، ليكن براي كسي كه در صراط بهرهوري از اين مائده الهي باشد. البته درجات تلاوتِ ممدوح به تفاوت درجات ايمان و مراتب عمل قاري صالح وابسته است كه نمونهاي از حقّ تلاوت در آيات 107 تا 109 سوره اِسراء و آيه 58 سوره مريم و آيه 16 سوره حديد و... آمده است.
فضاي نزول
آشنايي با «فضاي نزول» هر يك از سورههاي قرآن كريم، راهگشاي تفسير
[1] ـ بحار، ج 89، ص 184.
[2] ـ كنز العمّال، ج 1، ص 550، ح 2462.
[3] ـ همان، ص 606، ح 2776.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 38 |
آيات، تشخيص هدف سوره و تبيين پيوند آيات آن سوره با يكديگر است؛ چنانكه آشنايي با «شأن نزولِ» معتبر، در كيفيّت تطبيق مفهومِ جامع بر مصداقها و اندراج جزئي تحت كلّي فراگير مؤثّر است. همانگونه كه بررسي دقيق مفاهيم آياتِ سوره، راهنماي مناسبي براي حدس به فضاي نزول خواهد بود. بنابراين، هم آگاهي به فضاي نزول از بيرون، شاهد خوبي براي استنباط دقيق مضامين سوره است، و هم اجتهاد كامل از درون، زمينه مساعدي براي حدس فضاي نزول.
غرض آنكه، آشنايي با فضاي نزول سوره و همچنين شأن نزول آيات، مفسّر را در گزينش مناسبترين احتمالها در تفسير هر آيه و نيز تبيين صحيح مطالب جامع و كلي سوره ياري ميكند.
از اين رو پيش از تفسير سوره بقره، بايد از راه جمعبندي شأن نزولهاي معتبرِ آيات و بررسي مسائل مهم فرهنگي، اعتقادي و تاريخي مقطع نزولِ سوره، با فضاي نزول سوره آشنا شويم.
نزول بسياري از سورهها مانند سوره بقره، با رخدادهاي دوران رسالت پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم ارتباط دارد. ترسيم مجموعه شرايط، مناسبتها، حوادث و ويژگيهاي مقطعِ نزول سوره، همان ترسيم فضاي نزول است.
زمان و مكان نزول
سوره مباركه بقره طولانيترين سوره قرآن و اوّلين سوره مدني است كه پس از هجرت پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به مدينه، نزول آن آغاز شد[1]. گرچه زمان شروع نزول سوره
[1] ـ الإتقان، ج1 ص10؛ البرهان في علوم القرآن، ج1 ص194؛ الميزان، ج1، ص52 و441؛ قرآن در اسلام، ص103 و 108.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 39 |
به درستي روشن نيست و برخي گفتهاند: پس از شش ماه از هجرت نبويصلي الله عليه و آله و سلم نزول آن آغاز شده[1]، ولي بعيد به نظر ميرسد كه در ماههاي آغازين هجرت و در جريان وقايعي مانند ساختن مسجد و برطرفكردن اختلافهاي قومي، آياتي از اين سوره نازل نشده باشد.
درباره پايان نزول سوره نيز به نظر ميرسد كه نزول بخش عمده آيات آن در ماه رمضان سال دوم هجري همزمان با جنگ بدر پايان يافته باشد. بنابراين، مقطع زماني نزول سوره بقره يا هجده ماه آغاز هجرت است(از ربيعالاول سال يكم هجري تا ماه رمضان سال دوم) و يا دوازده ماه(از ماه رمضان سال اوّل تا ماه رمضان سال دوم). شواهد اين مدّعا بدين قرار است:
1 ـ سوره مباركه «انفال» كه دومين سوره مدني است[2]، كمي پس از جنگ بدر[3] نازل شده و سياق آيات آن گواه خوبي بر مدني بودن و نزول آن پس از جنگ بدر است؛ زيرا برخي از اخبارِ جنگ مزبور را بازگو و مسايل مربوط به جهاد، غنايم جنگي و انفال را بيان ميكند[4].
استاد علّامه طباطبايي(قدسسرّه) ميگويد:
ارتباط اين آيات در سوره انفال و تصريح به جريان جنگ بدر نشان ميدهد كه همه آيات اين سوره درباره جنگ بدر بوده و كمي پس از جنگ نازل شده است، تا آنجا كه ابن عباس آن را «سوره بدر» ناميده است[5].
[1] ـ الميزان، ج 19، ص 300.
[2] ـ الإتقان، ج 1، ص 10؛ البرهان في علوم القرآن، ج 1، ص 194؛ قرآن در اسلام، ص108؛ الميزان، ج 13، ص 229.
[3] ـ جنگ بدر در هفدهم ماه مبارك رمضان سال دوم هجرت واقع شد.
[4] ـ الميزان، ج 9، ص 5.
[5] ـ همان، ص 8 و 18.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 40 |
نزول سوره انفال كه دومين سوره مدني است، نشانه پايان يافتن بخش عمده آيات سوره بقره است؛ زيرا هر يك از سورههاي قرآن به منزله فصلي از اين كتاب الهي است كه با آيه كريمه ﴿بسم الله الرحمن الرحيم﴾ مرزبندي شده است و نزول ﴿بسم الله... ﴾ به طور قطعي نشانه آغاز سوره و فصل جديدي از قرآن بود: «... وإنّما كان يُعرف انقضاء السورة بنزول ﴿بسم الله الرحمن الرحيم﴾ ابتداءً للاُخري»[1]. بنابراين، نزول آيه كريمه ﴿بسم الله... ﴾ در دوران نزول وحي نشانه پايان پذيرفتن همه يا بخش عمده آيات سوره پيشين بوده است، به طوري كه اگر آيهاي نيز بعد به آن ملحق گردد، نظير آيه ﴿واتقوا يوماً ترجعون فيه إلي الله ثمّ توفّي كل نفسٍ ما كسبت وهم لا يُظْلَمون﴾[2] كه به دستوررسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به سوره بقره ملحق شد، منافاتي با انقضاي سوره نداشته باشد.
بنابراين، بخش عمده آيات سوره بقره در مقطع زماني آغاز هجرت تا ابتداي جنگ بدر، طي دوازده يا هجده ماه و بخش كمي از آن پس از جنگ بدر نازل شده است، مانند:
الف: آيات 196 تا 203 كه در حجّة الوداع نازل شده و «حج تمتع» را تشريع ميكند[3].
ب: آيات 275 تا 280 كه بر حرمت ربا تأكيد دارد و چهره واقعي رباخواران را ترسيم ميكند و پس از سوره آل عمران نازل شده است[4].
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 6.
[2] ـ سوره بقره، آيه 281.
[3] ـ الميزان، ج 2، ص 75.
[4] ـ همان، ص 408؛ مجمعالبيان، ج 1، ص 677.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 41 |
ج: آيه 281 كه آخرين آيه نازل شده بر پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم است[1].
2 ـ بررسي اثباتي محتوا و معارف سوره بقره نيز نشانه نزول آن در مقطع زماني مزبور است؛ زيرا حوادث و مناسبتهاي سالهاي اول و دوم هجرت، مانند تحويل قبله و احتجاجهاي متقابل در تغيير آن در اين سوره منعكس است.
3 ـ بررسي سلبي مضامين سوره نيز، نشانه نزول آن در اوايل هجرت است؛ زيرا هيچ تعرّضي به رخدادهاي اواسط و اواخر هجرت، مانند مباهله، صلح با صناديد قريش و سران طغيان، فتح نهايي و پيروزي فراگير اسلام و حَجّةالوداع در آن يافت نميشود.
تفاوت فضاي نزول سور مكي و مدني
قرآن كريم 114سوره دارد كه 85سوره آن پيش از هجرت در دوران سيزده ساله اقامت رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم در مكه و 29سوره آن پس از هجرت، در دوران دهساله اقامت آن حضرت در مدينه نازل شده است[2]. سورههاي مكّي فضاي نزول ويژهاي دارد كه با فضاي نزول سور مدني متفاوت است و چون فضاي نزول هر سوره با محتواي آن سوره تأثير متقابل دارد، يكي از معيارهاي تشخيص مكّي يا مدني بودن هر سوره نيز بررسي محتواي آن سوره است. اكنون به بررسي تفاوتهاي اين دو فضا ميپردازيم:
1 ـ فضاي نزول سور مكي: اسلام به صورت پديدهاي فرهنگي ابتدا در مكه ظهور كرد و چون با استقبال توده مردم مواجه نشد و زمام امور نيز به دست سران شرك و معاندان اسلام بود، شمار مسلمانان بسيار كم بود و همين گروه
[1] ـ الميزان، ج2، ص424؛ مجمعالبيان، ج1، ص676؛ درّ المنثور، ج2، ص116 والإتقان، ج1، ص35.
[2] ـ البرهان في علوم القرآن، ج1، ص194.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 42 |
اندك با تحمّل شكنجههاي توانفرسا و نثار و ايثار جان و مال، از آيين نوپاي توحيد دفاع و پاسداري ميكردند. در دوران پيش از هجرت هيچ نام و نشاني از دولت و حكومت اسلامي نبود و صناديد قريش اسلام را در مرزهاي مكه و در احوال شخصي و خانوادگي محصور كرده بودند و از نشر آن نه تنها براي خارج از مرز مكه يا مسافران برونمرزي كه وارد محدوده حَرَم ميشدند، جلوگيري ميكردند، بلكه از پذيرش بوميهاي داخلي نيز مانع ميشدند.
در اين مقطع بر اثر دعوت به توحيد و نفي بتپرستي تنها در فضاي مكه، ناآرامي قومي حاكم بود و چون پيام اسلام از مرز مكه يا حجاز فراتر نرفته بود، بحران بينالمللي وجود نداشت.
پديده نفاق در مكه مستور بود و بستر و زمينه چنداني براي ظهور و شيوع نداشت؛ زيرا مسلمانان در اقليّت و فاقد قدرت سياسي و نظامي يا توانمندي اقتصادي بودند و همه امور قانوني، اجرايي و قضايي به دست دشمنان اسلام بود و از اين رو سخني از جهاد با كافران نيز نبود.
در دوران مكه شرايط مساعد براي تشريع احكام دين به طور گسترده فراهم نبود و مناظره با اقليّتهاي ديني(يهود و نصارا) نيز جايگاهي نداشت؛ چنانكه مجال واسعي براي تهذيب و توفيق در تزكيه نفوس و تربيت ارواح نبود؛ زيرا همه كارهاي سران ستم بر محور قانونِ ﴿وقَد أفْلَح اليومَ من استعلي﴾[1]، «الحقُ لمن غَلَبَ» و «انْصر أخاك ظالماً أو مظلوماً» دور ميزد.
2 ـ فضاي نزول سور مدني: در دوران ده ساله مدينه فضاي ديگري حاكم بود؛ زيرا اوّلاً، استقبال بينظير مردم از دين حق زمينه گسترش سريع اسلام را فراهم ساخته بود. ثانياً، دولت و حكومت اسلامي استقرار يافته بود. ثالثاً، پيام
[1] ـ سوره طه، آيه 64.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 43 |
دعوت توحيد نه تنها مرزهاي مكه، بلكه مرزهاي حجاز را درنورديده، به ساير ملّتها و اقليتهاي ديني رسيده بود و بر اثر آن، ناآرامي و بحران بينالمللي ايجاد شده بود، به گونهاي كه هم يهوديان و مسيحيان و هم سران امپراتوريهاي ايران و روم از پيشرفت و نفوذ اسلام احساس خطر ميكردند.
رابعاً، بستر مناسبي براي تشريع صدها حكم از احكام عملي دين فراهم آمده بود. خامساً، بر اثر اقتدار روزافزون حكومت اسلامي از يك سو و انزواي دشمنان از سوي ديگر، شرايط مناسبي براي ظهور و شيوع پديده نفاق فراهم شده بود. سادساً، قدرت اسلام روز به روز افزونتر ميشد و كافران و منافقان و اهل كتاب در تنگنا و فشار بودند و موفقيتها و پيروزيهاي پيدرپي مسلمانان، منافقان را از شكست نهضت نوپاي اسلامي نااميد كرده بود و اهل نفاق با كافران و يهوديان معاند روابط پنهاني داشتند. سابعاً، يهوديان معاند نيز چنان از گسترش اسلام در نگراني و وحشت بودند كه لحظهاي از كارشكني و اغوا و فريبِ مسلمانان نميآسودند. ثامناً، جهاد با معاندانِ كارشكن براي اولين بار مطرح ميشد و هر روز زمينه مناسبتري براي دفاع از اسلام و دفع دشمنان آن فراهم ميگشت. تاسعاً، بين پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و علماي يهود و نصارا مناظره و حتي تحدّي و دعوت به مباهله انجام ميگرفت.
گسترش آوازه اسلام به حدّي بود كه پيروان آيينهاي ديگر را واميداشت تا درباره اسلام تحقيق كنند و از اين رو هيئتهايي از دور و نزديك به مدينه ميآمد و با پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم براي بحث آزاد و احتجاج معقول ملاقات ميكرد؛ چنانكه مسيحيان نجران با اعزام «وَفْد نجران» در صدد تحقيق از دين جديد برآمدند و عاشراً، در اواخر دورانِ استقرار حكومت اسلامي در مدينه بود كه نامهها و پيكها از سوي رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم براي رهبران مذهبي و نيز سران غير مذهبي بلاد
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 44 |
ديگر، مانند ايران و روم فرستاده ميشد.
گرچه در مكه نيز حادثه هجرت مسلمانان به حبشه رخ داد و سران شرك نيز مسلمانان را تا حبشه دنبال كردند تا آنان را دستگير كنند و آنان پيام اسلام را به نجاشي و به برخي از مردم حبشه رساندند و نجات يافتند، ليكن آنان پيك رسمي(مانند گروههايي كه در اواخر دوران مدينه به اكناف عالم اعزام ميشدند) به حساب نميآمدند؛ زيرا آواي پيام مكّه با استنصار همراه بود، ليكن ندا و هشدارِ پيام مدينه با تهديد به انتصار و انتقام مقرون بود. البته روح همه تهديدهاي الهي تحبيب است؛ چنانكه در توجيه جهاد روشن ميشود.
غرض آنكه، مدينه بستر مناسبي براي توانمند شدن دولت اسلامي و رشد فكري و معنوي مسلمانان بود؛ آنان نمازهاي يوميّه و نماز جمعه را به امامت شخص رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم بر پا ميداشتند و از خطابهها و مواعظ آن حضرت بهرهمند ميشدند.
حاصل اين كه، تشكيل دولت، صدور پيام دعوت اسلامي، درگيريهاي سياسي، مبارزات فرهنگي و اعتقادي، جنگهاي ابتدايي و دفاعي گوناگون، رشد و گسترش و مشهورشدن پديده نفاق، كارشكنيهاي يهود در برابر دعوت اسلامي و تشريع صدها حكم از احكام فقهي دين، همه در مدينه مطرح بود و در چنين فضايي، بخش وسيعي از سورههاي قرآن كريم نازل شد.
بنابراين، سرّ تفاوت اساسي مضامين سور مكّي و مدني قرآن كريم، اختلاف فضاي نزول آن است؛ بر اين اساس، مخاطبان سورههاي مكّي نوعاً مشركان هستند و محور اساسي محتواي اين سورهها تبيين اصول سهگانه دين و دعوت به پذيرش آنها و نفي شرك و ابطال عبادت بتهاست، ولي مخاطبان سورههاي مدني نوعا مؤمنان يا اهل كتاب يا منافقانند. از اين رو سخن از
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 45 |
جهاد، مناظره با يهود و نصارا و كارشكني علني منافقان، تنها در سورههاي مدني مطرح است و سورههاي مزبور گذشته از اشتمال بر اصول اعتقادي، فروع فقهي و قوانين قضايي و حكومتي را دربر دارد.
فضاي نزول سوره بقره
پس از بررسي اجمالي فضاي عمومي نزول سورههاي مدني، اكنون بايد با فضاي نزول ويژه سوره بقره كه اوّلين سوره مدني است، آشنا شويم. براي آشنايي با چنين فضايي بايد موقعيّت اجتماعي و فرهنگي شهر مدينه در دوران پس از هجرت و همچنين شرايط سياسي و نظامي حاكم بر آن بررسي شود.
دور نمايي از موقعيّت فرهنگي و اجتماعي مدينه
دهكده سر سبز «يثرب» كه در امتداد درّه طولاني «وادي القري»، راه بازرگاني يمن به شام، قرار داشت و پس از هجرت پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به آن جا، به «مدينه» موسوم شد، محل سكونت دو طايفه معروف «اوس» و «خزرج» بود. اينان كه از مهاجران عرب يمن(قحطاني) بودند، از اوايل قرن چهارم ميلادي در اين منطقه ميزيستند و پس از هجرت نبوي به اسلام گرويده، آداب جاهلي يا آيين غير اسلامي را رها كردند و پس از جنگهاي خونين يكصد و بيست ساله داخلي، دست برادري به يكديگر دادند.
در كنار اوس و خزرج، سه طايفه بزرگ و سرشناس يهود به نامهاي «بني قُرَيْظَه»، «بني النَضير» و «بني قَيْنُقاعْ» كه از مهاجران شبه جزيره بودند، به سر ميبردند. آنان نسبت به ديگران از جايگاه ممتازي برخوردار بودند؛ زيرا اين طوايف سهگانه در ميان اوسيان و خزرجيان كه از اميّين عرب بودند، به عنوان «اهل كتاب» شناخته ميشدند و مشركان عرب با اين كه گرايشي به پذيرش
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 46 |
دينشان نداشتند، آنان را بر اثر داشتن كتاب آسماني، از خود داناتر ميدانستند و اساساً يكي از زمينههاي گرايش اوسيان و خزرجيان به اسلام، بشارت بعثت پيامبر اسلام بود كه از آنان شنيده بودند. از اين رو براي رهايي از حقارت فرهنگي و رسيدن به ثقافت ديني و جبران جهالتهاي گذشته، به آينده اميدواركنندهاي رو آوردند.
موقعيّت اجتماعي و فرهنگي مدينه پس از هجرت
پس از هجرت رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و استقرار حكومت اسلامي، ساكنان مدينه چند گروه بودند:
1 ـ مسلمانان انصار: در سال يازدهم بعثت شش نفر از قبيله خزرج در موسم حج در مكه با رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم ملاقات كرده، به اسلام گرويدند و اينان اولين گروهي بودند كه از خارج مكه به جمع مسلمانان پيوستند[1].
بر اثر كوششهاي فرهنگي گروه مزبور، در سال دوازدهم بعثت، دوازده نفر از مردم مدينه، در «عَقَبه»[2] نخستين پيمان اسلامي را با پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم بستند كه به «پيمان اوّل عَقَبه» معروف شد. با درخواست اين گروه، اوّلين مبلّغ اعزامي از سوي رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به نام «مصعب بن عُمَير» راهي مدينه شد[3] و سپس در ماه ذي الحجّه سال سيزدهم بعثت[4] در محلّ عقبه پيمان ديگري بين پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم و بيش از هفتاد تن از مردم مدينه منعقد شد كه به «پيمان دوم عقبه» موسوم گشت. گروه مزبور پيش از اين، با تبليغ مصعب بن عمير اسلام آورده بودند.
[1] ـ تاريخ طبري، ج2، ص86.
[2] ـ گردنهاي است نزديك منا در مكه.
[3] ـ سيره ابن هشام، ج1، ص131 و 438 ـ 444.
[4] ـ تاريخ پيامبر اسلام، دكتر آيتي، ص171.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 47 |
پس از ورود پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به مدينه بيشتر اوسيان و خزرجيان مسلمان شدند و اينان بر اثر نصرت دين خدا و ياري پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم و پذيرش و پناه دادن مهاجران مكّي در تاريخ اسلام به نام «انصار» شناخته شدند. از عوامل گرايش سريع آنان به اسلام، ميتوان به دريافت بشارت بعثت پيامبر جديد از يهوديان و نيز به ستوه آمدن از درگيريهاي صد و بيست ساله داخلي اشاره كرد. از اين رو آنان با اين كه از مركز انتشار اسلام(مكه) دور بودند زودتر از مكّيان به اسلام پيوستند و چند ملاقات كوتاهِ آنان با رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم از تبليغات سيزده ساله آن حضرت در مكه نسبت به مكّيها مؤثرتر افتاد؛ زيرا حجاب معاصرت، قوميّت، رقابت قبيلهاي و منافسههاي جاهلي شهروندان يك شهر يا روستائيان يك دهكده همواره به جاي «رايزني»، «راهزني» ميكند.
همه تيرههاي اوس و خزرج در سال اول هجرت مسلمان شدند، به جز چند تيره معدود كه پس از جنگ بدر اسلام آوردند[1]. اوس و خزرج، پس از اسلام، دشمنيهاي ديرين صد و بيست ساله داخلي را رها كرده، با اعتصام به حبل متين الهي از عداوت به مودّت هجرت كردند و برادران ايماني يكديگر شدند.
2 ـ مسلمانان مهاجر: اينان كه از اوّلين و خالصترين مسلمانان صدر اوّلاسلام بودند، بر اثر فشارهاي توانفرساي صناديد قريش و سران شرك، خانهها و اموال خود را رها كرده، از مكّه به پايگاه اسلام، مدينه، آمدند و بخشي از ساكنان اين شهر را تشكيل دادند و در آغاز هجرت به مدينه بر اثر سكونت در ايوان كوچكي در ورودي مسجد پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم به «اصحاب صُفّه» معروف شدند.
[1] ـ سيره ابن هشام، ج1، ص500.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 48 |
3 ـ يهوديان: اينان در داخل و خارج شهر مدينه زندگي ميكردند و افزون بر يهوديان دو قبيله اوس و خزرج، سه قبيله معروف «بني قُرَيْظَه»، «بَنِي النَّضير» و «بني قَيْنُقاعْ» را تشكيل ميدادند. آنان از ثروت و امكانات فراواني برخوردار بودند و در اقتصاد و تجارت مدينه نقش عمده و محوري داشتند.
يهوديان نزد مردم امّي مدينه موقعيّت ممتازي داشتند؛ آنان پيش از ظهور اسلام در انتظار ظهور پيامبر جديدي بودند كه بشارت بعثت وي را از عهدين دريافت كرده بودند، تا با هدايت و رهبري وي بر كافران(اميّين عرب) پيروز شوند، ولي پس از ورود اسلام به مدينه، از اوّلين كساني بودند كه در برابر دعوت اسلامي به مقابله برخاستند و از هر گونه دشمني و كارشكني نسبت به اسلام و حكومت آن دريغ نكردند: ﴿... وكانوا من قبل يستفتحون علي الذين كفروا فلمّا جاءَهم ما عرفوا كفروا به﴾[1]. البته گروهي از يهوديان به رسول گراميصلي الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند و خداوند نيز با تكريمي ويژه از آنان ياد كرده است.
اما دشمني گروهي ديگر از يهوديان با اسلام كه طيف وسيعي را تشكيل ميدادند عوامل گوناگوني داشت؛ از يك سو آنان خود را صاحب كتاب آسماني ميدانستند و در دعوت به دين حق خود را بر پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم مقدّم ميپنداشتند و از سوي ديگر سيادتي كه بر اثر «امّي بودن» ساير شهروندان، مانند اوس و خزرج و اختلافات دامنهدار آنان كسب كرده بودند، با آمدن اسلام به مدينه از دست داده بودند.
تذكّر الف: در منابع تاريخي و تفسيري بحث قابل توجهي درباره حضور نصارا در مدينه نيامده و سرّ آن اين است كه اولًا، در آغاز اسلام تنها نقطه مسيحينشين حجاز بخش «نجران» (واقع در نقطه مرزي حجاز و يمن)
[1] ـ سوره بقره، آيه 89.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 49 |
بود كه ساكنان آن، به عللي[1] از بتپرستي (آيين رايج حجازيان) دست كشيده، به آيين حضرت مسيح(عليهالسلام) گرويده بودند. البته افزون بر ساكنان نجران، در مناطق شمالي حجاز نيز گروهي بر اثر مجاورت با منطقه تحت نفوذ روم مسيحي به مسيحيت گرويده بودند.
ثانياً، در ميان پيروان اديان در محدوده حجاز، نصارا نسبت به يهود در اقليّت بودند و ثالثاً، بر خلاف يهوديان كه كينهتوزيها و كارشكنيهايشان در برابر اسلام و مسلمانان معروف است، مسيحيان عصر پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم رابطه خوبي با مسلمانان داشتند؛ چنانكه قرآن كريم يهود عنود را در كنار مشركان لدود از كينهتوزترين دشمنان مسلمانان ميداند، اما مسيحيان را بر اثر حضور دانشمندان و زاهدان و راهبان در ميان آنان و همچنين بيتكبر بودن آنان از مهربانترين مردم نسبت به مسلمانان ميشمارد: ﴿لتجدنّ أشدّالنّاس عداوةً للذين امنوا اليهود والذين أشركوا ولتجدنّ أقربهم مودةً للذين امنوا الذين قالوا إنا نصاري ذلك بأن منهم قسّيسين ورهباناً وأنهم لا يستكبرون﴾[2].
ب: گرچه در محدوده حجاز مسيحيت در اقليت بود، ليكن چون در مناطقي مانند حبشه و نجران و روم شمار مسيحيان فراوان بود و مسلمانان براي تبليغ دين و همچنين دادوستد و تجارت و مانند آن با مسيحيان رابطه داشتند در سوره بقره آياتي درباره آنان نازل شد.
4 ـ مشركان: اينان بخشي از دو قبيله اوس و خزرج بودند كه مانند مشركان مكّه با اسلام عناد داشتند و پيوند قهرآميز خود را با يهود عَنُود از يك سو و مشركان مكه از سوي ديگر و منافقان داخلي از سوي سوم به صورت مثلّث
[1] ـ ر. ك معجم البلدان، ج5، ص266 ـ 267.
[2] ـ سوره مائده، آيه81.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 50 |
مشئوم درآورده بودند ولي با استقرار نظام اسلامي تبديل به منافقان شدند يا از مدينه گريختند و بعد از آن اثر مشهودي از آنان ثبت نشده است.
5 ـ منافقان: ظهور و شيوع پديده نفاق در دوران سيزده ساله مكّه جايگاه چنداني نداشت؛ زيرا مسلمانان در اين دوران يا در شِعب ابوطالب محصور بودند يا شكنجههاي توانفرساي صناديد قريش را تحمّل ميكردند و گروهي نيز به حبشه هجرت كردند و اصولاً مسلمان شدن در آن دوران با حرمانِ از همه مزاياي زندگي برابر بود.
به بيان ديگر، در دوران سيزده ساله مكّه كسي به طمع مادي يا بر اثر هراس از قدرت نظامي يا از خوف از دست دادن موقعيّت اجتماعي يا براي شكست دادن اسلام، منافقانه اظهار اسلام نكرد؛ زيرا مسلمانان در مكه نه حكومت و اقتداري داشتند، تا مخالفان از آن بهراسند و نه امكانات مادي، تا گروهي به طمع دستيابي به آن، منافقانه اظهار ايمان كنند؛ در مكّه هنوز كسي قدرت اسلام را باور نداشت و آينده نهضت نوپاي اسلامي نيز براي غير مسلمانان سخت تاريك و مبهم بود و اصولاً اسلام به عنوان يك پديده فرهنگي ناكام و شكست خورده تلقي ميشد.
از اين رو در ميان 85سورهاي كه در مكه نازل شد، هيچ نام و نشان رسمي از منافقان نيست، جز در سوره عنكبوت كه آخرين سوره نازل شده در مكّه است و عامل نفاقِ منافقاني كه در اين سوره از آنان ياد شده، در كتب تفسير مذكور است[1] و بر اين اساس، نميتوان ادعا كرد كه هيچ يك از علل نفاق در مكه وجود نداشت و به طور كلي نفاق در مكه فاقد بستر مناسب بود[2]؛
[1] ـ الميزان، ج 16، ص 106.
[2] ـ همان، ج 19، ص 300 و ج 16 ص 106.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 51 |
زيرا پيشبيني برخي نسبت به آينده پيروزمند اسلام خواه از راه گزارش مبشّران، خواه بر اثر اعلام كاهنان، خواه در سايه تفرّس سياستمداران جامعهشناس و خواه بر اثر شواهد و علل يا ادلّه ديگر، سبب پذيرش آنان نسبت به اسلام شد؛ چنانكه برخي از روايات نيز آن را تأييد ميكند.
اما در مدينه حكومت قدرتمند اسلامي استقرار يافت و اقتدار مسلمانان به ويژه پس از جنگ پيروزمند بدر، روزافزون و چشمگير شد به گونهاي كه بسياري از بزرگان مدينه براي حفظ منافع موروثي خود، با اسلام سازش كردند، همانند «عبدالله بن أُبي بن سَلول»، سركرده منافقان مدينه كه اندكي پيش از ورود اسلام به مدينه، قوم او زمينه زمامداريش را فراهم ميساختند. بنابراين، پيدايش نفاق به طور گسترده، معلول شرايط خاص دوران مدينه است؛ شرايطي كه موجب شد آيات فراواني از سورههاي مدني(كه پس از سوره بقره و بعد از جنگ بدر نازل شده است، مانند: انفال، آل عمران، احزاب، نساء، حديد، حشر، منافقون، تحريم، فتح و توبه)[1] به منافقان و افشاي نقشهها و دسيسههاي تخريبي آنان و روابط پنهاني كه براي شكست نهضت اسلامي با يهوديان مدينه داشتند، اختصاص يابد.
شرايط سياسي و نظامي مدينه در زمان نزول سوره
با شكلگيري حكومت اسلامي در مدينه و آغاز اقتدار مسلمانان، خطر مهم از چهار جهت، حكومت نوپاي اسلام و حتي اصل موجوديت آن را تهديد ميكرد:
[1] ـ ترتيب نزول سورههاي مزبور چنين است: 88، 89، 90، 92، 94، 101، 105، 108، 112 و 114.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 52 |
1 ـ مشركان قريش و عموم بتپرستان شبه جزيره.
2 ـ يهوديان كه در تجارت و اقتصاد مدينه نقش محوري داشتند.
3 ـ منافقان كه به تدريج و همپاي افزايش قدرت سياسي، نظامي و اقتصادي مسلمانان، شمار آنان افزونتر و كارشكنيهايشان بيشتر ميشد.
4 ـ از جهت تجديد دشمني ديرين اوس و خزرج كه با اخوّت اسلامي زبانههاي آتش كينه آنان فرو نشسته بود، ليكن عمدهترين خطر براي نظام اسلامي، يهوديان بودند كه براي نفاقافكني بين مسلمانان و شكست حكومت اسلامي سخت تلاش ميكردند و از اين رو در سوره بقره بيش از هر گروه مخالفي، سخن از يهوديان است و مهمترين اقدامهاي آنان در جهت دشمني با مسلمانان بدين قرار است:
1 ـ طرح شبهات براي سست كردن پايههاي عقيده و عزم امّت اسلامي. در اين باره سورههاي بقره و نساء به تبيين مجادلات آنان و پاسخ به آنها پرداخته است[1].
2 ـ كوشش در جهت برافروختن دوباره آتش دشمني و كينهتوزي داخلي بين انصار(اوس و خزرج).
3 ـ برقراري روابط پنهاني با مشركان و منافقان.
4 ـ همكاري با مشركان در نبردهاي مسلمانان با قريش مشرك.
گرچه پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم با يهوديانِ از اوس و خزرج و همچنين با سه طايفه معروف يهود(بني قُرَيْظَه، بَنِيالنَّضير و بنيقَيْنُقاعْ) پيمانهاي دفاعي بست و از اين راه كوشيد تا مانع كارشكني آنان شود، ولي دشمنيها و پيمانشكنيهاي آنان
[1] ـ ر.ك تاريخ پيامبر اسلام، دكتر آيتي، ص217.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 53 |
به بروز جنگهاي خونين با مسلمانان و سرانجام به نابودي يهوديان در مدينه انجاميد. نكات قابل توجّه ديگر درباره شرايط سياسي و نظامي مدينه در مقطع نزول سوره، بدين قرار است:
1 ـ توان نظامي و رزمي مسلمانان روز به روز افزايش مييافت و پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم در سال دوم[1] هجرت با اعزام گروههاي «گشت و مراقبت» به نقاط مختلف، دست به يك سلسله مانورهاي نظامي زد كه در تاريخ ثبت شده است[2]؛ مانند سريّهاي كه به فرماندهي حمزة بن عبدالمطلب و همراهي سي تن از مهاجران انجام شد و آنان تا كرانه درياي سرخ، مسير كاروانهاي تجاري قريش، پيش رفتند و برخي از آيات سوره مباركه بقره نيز ناظر به پارهاي از اين سريّههاست[3].
هدف پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم از اين مانورها كه خود نيز در برخي از آنها، مانند سفر به «بُواط» و «ذات العشيرة» شركت داشتند، از يك سو افزايش آمادگي دفاعي و تهاجمي مسلمانان و از سوي ديگر آگاه ساختن مخالفان معاند، به ويژه مشركان مكه، از توان نظامي و اقتدار روزافزون امت اسلامي بود.
2 ـ در مقطع نزول سوره بقره هيچ جنگ رسمي بين مسلمانان و مخالفان پيش نيامد. جنگ بدر نيز در ماه رمضان سال دوم هجرت، پس از مقطع نزول سوره رخ داد و برخي از آيات جهادي اين سوره در پي زمينهسازي اين جنگ است.
[1] ـ برخي مورخان، شروع سرّيهها را در سال اول و برخي ديگر در ماه صفر سال دوم هجري ميدانند. ر.ك تاريخ پيامبر اسلام، دكتر آيتي، ص 218.
[2] ـ سيره ابن هشام، ج2، ص222 به بعد؛ كامل ابن اثير، ج2، ص77 ـ 78؛ مغازي واقدي، ج1، ص199؛ بحار، ج19، ص186.
[3] ـ مجمعالبيان، ج1، ص551، ذيل آيه 217 سوره بقره.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 54 |
3 ـ با الهام از معارف و تعاليم اسلامي، مسلمانان چنان شيفته جهاد و شهادت در راه خدا شده بودند كه در سپاه بدر برخي نوجوانان نابالغ شركت كرده بودند كه رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم از حضور آنان در صحنه كارزار مانع شد.
نگاهي به اوضاع اقتصادي
مردم مدينه در مقطع نزول سوره از نظر اقتصادي، سه گروه بودند:
1 ـ يهوديان كه از امكانات مالي و رفاهي فراواني برخوردار بودند و چنانكه گذشت، محور اصلي اقتصاد مدينه در دست آنان بود و دو منبع مهم درآمد آنان تجارت و رباخواري بود.
2 ـ مسلمانان انصار كه عموماً زندگي متوسطي داشتند.
3 ـ مسلمانان مهاجر كه در نهايت فقر اقتصادي ميزيستند؛ آنان نه تنها فاقد مسكن اختصاصي بودند و به صورت جمعي در ايوان كوچكي در ورودي مسجد پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم(صُفّه) زندگي ميكردند، بلكه اغلب از حد اقل خوراك و پوشاك معمول نيز محروم بودند.
تأثير متقابل فضاي نزول و معارف سوره
فضاي نزول هر سوره با معارف آن تأثير و تأثر متقابل و دوجانبه دارد. بر اين اساس، لازم است تأثير و تأثر متقابل مزبور در مورد سوره مباركه بقره نيز بررسي شود:
1 ـ تأثير فضاي نزول بر محتواي سوره: سوره بقره، هم ويژگيهاي فضاي عمومي سور مدني را دارد و هم با ويژگيهاي فضاي خاص مقطع نزول خود(سالهاي اول و دوم هجرت تا آغاز جنگ بدر) هماهنگ است. مواردي از هماهنگي و تأثير فضا بر محتوا به قرار زير است:
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 55 |
الف: تركيب خاص اجتماعي مدينه در مقطع نزول(مسلمانان، يهوديان، مشركان و منافقان) و همچنين حاكميت مشركان و كافران بر مكّه،زمينهساز نزول آياتي درباره گروههاي مزبور و اوصاف و كارهاي آنان است؛ مانند آيات 3 تا 20 كه اوصاف متقيان، كافران و منافقان را بيان ميكند و آيات 40 تا 152 كه درباره يهود است و آيات 200 تا 207 كه ناظر به تقسيمانسانها بر اساس عقايد و اعمال آنهاست؛ مانند اينكه براي ارجنهادنبه توحيد و نفي هر گونه ارزش از شرك، از زناشويي مسلمان با مشرك جدّاً جلوگيري به عمل آمد و در آيه 221 ارزش زن با ايمان نسبت به زن آلوده به شرك و نيز ارج مرد با ايمان در برابر مرد مبتلا به بيماري شرك هشدار داده شد.
ب: چون يهوديان مهمترين گروه مخالف اسلام و نظام اسلامي بودند، بيش از يكسوم آيات سوره بقره(آيات 40 تا 152) درباره آنان نازل شده است؛ در اين آيات خداي سبحان نعمتهايي كه به قوم يهود و بنياسرائيل داده است، برميشمارد و همچنين از كفر، عصيان، ناسپاسي و پيمانشكني آنان سخن ميگويد و دوازده قصه از قصص آنان را شرح ميدهد؛ مانند: شكافتن دريا و نجات آنان از چنگال فرعونيان، غرق ساختن فرعون و سپاهيانش در دريا، مواعده خداي سبحان با حضرت موسي)عليهالسلام) در طور، گوسالهپرستي يهوديان و دستور توبه و قتل يكديگر، پيشنهاد نشاندادن خدا و گرفتار شدن آنان به عذاب صاعقه و سپس اِحياي آنان، نزول مَنّ و سَلوي، دستور ذَبْحِ بقره و....
همچنين در اين آيات سخن از پيمانهايي است كه خداي سبحان از آنان گرفت و آنان با سنگدلي همه پيمانهاي الهي را شكستند و جز تبهكاري و
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 56 |
شقاوت، نشاني از خود بر جاي نگذاشتند[1].
تذكّر: در اثناي آيات مزبور، برخي موضوعات ديگر مطرح شده است؛ مانند داستان حضرت ابراهيم(عليهالسلام)(در آيات 124 تا 143) كه به تعبير استاد علّامه طباطبايي)قدّسسرّه) به منزله مقدمه و زمينهساز آيات تغيير قبله و آياتِ احكام حج است[2]. حضرت ابراهيم(عليهالسلام) گذشته از قداست نبوّت و رسالت و امامت الهي، از حرمت ويژهاي نزد اقوام گوناگون عرب برخوردار بود. ترسايان و يهوديان هر كدام، آن حضرت را از خود ميدانستند و نقل احتجاجهاي متنوّع ابراهيم(عليهالسلام) در توحيد و معاد ميتوانست سهم مؤثري در پاسخ دادن به نيازهاي علمي فضاي نزول سوره داشته باشد. از اين رو سخنان آن حضرت درباره توحيد در آيه258 و راجع به معاد در آيه260 مطرح شد.
ج: چون نفاق در مقطع نزول سوره بقره، همانند دوران مكه مستور بود نه مشهور، تنها در چند آيه و آن هم با تعبير ﴿من الناس﴾ از منافقان ياد شده است(نه با عنوان منافق)؛ مانند آيات8تا20 و204 تا206. آيات مزبور از بيماري دلهاي آفتزده آنها خبر داد و از نيرنگ و تذبذب آنان پرده برداشت و از افساد آنها در زمين و نيز از سفاهت فكري آنان گزارش داد، ليكن تصريح به عنوان نفاق نشد.
د: نياز شديد مسلمانان تهيدستِ مهاجر از يك سو، نيازهاي مالي جنگهايي كه در پيش بود از سوي ديگر و رباخواري يهوديان، به ويژه رباي مضاعف، از سوي سوم، زمينهساز نزول آيات اِنفاق و قرضالحسنه بود؛ مانند
[1] ـ ر.ك الميزان، ج 1، ص 151.
[2] ـ همان، ص 267.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 57 |
آياتِ 195، 215، 245 و 261 تا 274، كه در آنها مردم را از انفاق مال فاسد و كم ارزش بازداشت و قصد چنين كار سخيفي را ناروا دانست و از منّتگذاري و آزار روحي به مستمندان و دريافتكنندگان مالهاي انفاق شده تحذير كرد و پاداش بيشماري را براي انفاق واجد شرايط مزبور ياد كرد.
ه: توان دفاعي روزافزون مسلمانان براي حراست از كيان اسلام و نظام اسلامي و لزوم تأمين زمينه مناسب براي جنگهاي آينده، بستر مناسب نزول آيات مربوط به جهاد و شهادت، مانند آياتِ 153 تا 157 و 190 تا 195 بود. از اين قبيل است آياتي كه براي تأمين نيروي انساني و مالي جنگ دستور انفاق ميدهد؛ مانند آيات 244 تا 252. همچنين حقيقت دفعِ تبهكاران و مفسدان كه به دفاع از حقوق فطري جامعه انساني برميگردد در آيه 251 به عنوان رهايي زمين از فساد طاغيان معرفي شده است.
و: فراهم شدن زمينه مناسب براي تشريع احكام فقهي بر اثر استقرار نظام اسلامي و استقبال مردم از اسلام، متقاضي و مستدعي نزول آيات فراواني درباره احكام فرعي بود و از اين رو مسائل عبادي، خانوادگي، اقتصادي، اجتماعي و كيفري فراواني در اين سوره آمده است، تا آنجا كه برخي مفسران از ابن عربي نقل ميكند: از برخي مشايخ خود شنيدم كه ميگفت: در سوره بقره هزار امر، هزار نهي، هزار حكم و هزار خبر وجود دارد[1].
برخي از احكامي كه در اين سوره آمده بدين قرار است: برپا داشتن نماز(در آيه110، 177 و...)، تحريم سِحْر(102)، تحريم زناشويي مسلمان با مشرك(221)، اسلوب صحيحِ دادوستد با اموال يتيمان(220)، لزوم استفاده از رزق حلال و طيب(168 تا 172)، حرمت خوردن مردار، خون
[1] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 148.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 58 |
و گوشت خوك(173)، قصاص(178 و 179)، وصيّت(180 تا 182)، روزهداري و برخي ديگر از احكام ماه رمضان(183 تا 187)، جهاد و دفاع(190 تا 194 و 216 تا 218)، تحريم جنگ و خونريزي در ماههاي حرام و در حَرَم و جواز آن به عنوان تقاصّ در صورت تهاجم بيحساب دشمن و رعايت نكردن حرمت مكان و زمان ويژه(191تا194 و217)، حج و عمره(196 تا 203)، حرمت شراب و قمار(219)، ازدواج(221)، عادت ماهيانه بانوان(222)، اَيْمان(سوگندها) و ايلاء(224 تا 227)، مسائل خانواده از جمله طلاق و عدّه و...(223 تا 242) و تحريم رشاء و ارتشاء(188)، آشنايي به احكام هلال ماه براي روزه، حج و ساير اوقات ديني و اجتماعي(189)، حرمت كتمان شهادت و نيز تفاوت زن و مرد در عدد شاهد، و مسائل دَيْن و رهن و تنظيم اسناد مالي(282 و 283).
تذكّر 1 ـ در آيات 282 و 283 حدود 20 حكم از اصول احكام دَيْن، رهن و تنظيم اسناد مالي آمده است.
2 ـ تغيير قبله از بيت المقدس به كعبه و تشريع قبله جديد، بر اثر اهميّت آن (به دليل جوسازي يهوديان در آغاز و جدالهاي بعدي آنان) در آيات متعددي مطرح شده است؛ ابتدا در آيات 124 به بعد با طرح داستان حضرت ابراهيم(عليهالسلام) كه مورد پذيرش و تكريم اقوام گوناگون عرب بود، براي تغيير قبله زمينهسازي ـ و سپس حكم تغيير قبله در آيات 143 و 150 تشريع ميشود و آنگاه در آيه 177 به پاسخ مجادلات يهوديان در اين باره ميپردازد.
ز: ساير آيات اين سوره يا تبيين اصول و معارف اعتقادي است يا معرفي جايگاه انسان كامل در نظام هستي يا دعوت به پذيرش اصول دين يا موعظه و اندرز اخلاقي كه مورد نياز هر جامعهاي است. برخي آيات نيز مشتمل بر
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 59 |
مباحث جانبي مربوط به موضوعاتِ محوري سوره است؛ مانند: لزوم رعايت عهد و وفاي به آن (در آيه 40)، و تحرّز از وعظ بدون اتّعاظ (در آيه 44) و اجتناب از ترجيح مرجوح بر راجح و رعايت تقدم فاضل بر مفضول و پرهيز از انتخاب ناپسند در برابر پسنديده و مانند آن به عنوان ﴿أتستبدلون الذي هو أدني بالذي هو خير... ﴾ (در آيه 61) و تحذّر از هرگونه سفاهت فكري در ترجيح مكتب باطل بر مذهب حق به عنوان ﴿ومن يَرْغَب عن ملّة إبراهيم إلّا مَن سَفِهَ نفسه﴾ (در آيه 130) و لزوم تطهير كعبه از لوث بُت و رَوْث شرك و دَمِ مردار جاهلي براي طائفان و عاكفان و راكعان و ساجدان (در آيه 125) و جريان هاروت و ماروت و سحرآموزي شياطين و پيروي بد انديشان از آن و توقف تأثير سحر بر اذن تكويني خدا گرچه با نهي تشريعي خداوند همراه است، (در آيه 102) و جريان تحريف كتاب آسماني كه در آيه 79 آمده است.
2 ـ تأثير معارف سوره بر فضاي نزول: مهمترين تأثير سوره بقره جهلزدايي و جهالتروبي عصر جاهليت و سفاهت بود؛ زيرا عُبابِ حكمت در آياتي مانند ﴿يُؤتي الحكمة من يشاء﴾[1] حُبابِ سفاهت و ناداني را زدود و راغبانِ «از» ملّت خليل)عليهالسلام) را «به» آن راغب كرد و بيماران اعتقادي و عملي را درمان بخشيد.
از اين رو از افتخار به غارتگري و خونريزي به ابتهاج به ايثار و نثار نَفْس و نَفيس ارتقا يافتند و از سوسمار خوري به پرهيز از غزال و هَدْي در حَرَم و حال احرام نايل آمدند و از عِناد با دين خدا به جهاد در راه دين او كامياب شدند و از انكار اعجاز به اقرار به آن مفتخر گشتند و از تَصْديه و مُكاء[2] در كنار كعبه به
[1] ـ سوره بقره، آيه269.
[2] ـ سوره انفال، آيه 35.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 60 |
طواف و عكوف و ركوع و سجود هجرت كردند و از رباخواري به قرضالحسنه منتقل شدند و از تباهي مباهات جاهلي رهايي يافته و به فخر بندگي در آستان قدس ربوبي رسيدند و منادات و مناجات كه در آيات 186 و 286 به عنوان ادب دعا و آيين نيايش به درگاه الهي آمده است، در كام جانشان شَهْدِ شهود ريخت و درك عميقي نسبت به تثبيت مؤمنان و تثبيط منافقان و تبكيت يهوديان و تشتيت جمع مشركان پيدا كردند و در جنگ بدر(در ماه مبارك رمضان) مهاجمان مشرك را كه با توطئه و تباني منافقان و يهوديان به سوي مدينه ميآمدند، بدون كمترين اِدهان و ايهان و كوچكترين وَنْي و وَهْن با عزيمتِ تام، هزيمت دادند؛ زيرا گرچه جنگ بدر پس از نزول سوره بقره اتفاق افتاده است، ليكن اجتهاد در تقويت روحيه جهاد بايد قبلاً پديد ميآمد كه اين سوره عهدهدار آن بوده است.
شايان ذكر است كه، سوره بقره مانند ديگر سور قرآني در اصل جامع بين همه آنها شريك است و آن اينكه مستعدّان فروغِ فرهنگ وحي الهي از بيماري جهل و جهالت درمان شده و ميشوند و عَنُودانِ لَدُود و لَجوُجان جحود از پذيرش آن استنكاف داشته و دارند؛ چنانكه خداوند فرمود: ﴿وننزّل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين ولا يزيد الظالمين إلّا خساراً﴾[1]. از اين رو سوره بقره با اشتمال بر معارف ويژه و نيز با نقل معجزات فراوان از يك سو و تحدّي به آوردن مثل يك سوره از قرآن از سوي ديگر، مايه سَكيْنتِ مؤمنان گشت گرچه بهره ديگران جز سكوت چيز ديگري نبود؛ زيرا متحجّر متعصّب را فرهنگِ وحي شفا نميدهد؛ چنانكه در همين سوره آمده است: ﴿ولئن أتَيْتَ الذين أُوتوا
[1] ـ سوره إسراء، آيه 82.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 61 |
الكتاب بكلّ ايةٍ ما تبعوا قبلتك... ﴾[1].
در پايان به دو نكته محوري در تأثير مضامين سوره در فضاي نزول آن اشاره ميشود:
الف: دين مشترك همه انبياي الهي(عليهمالسلام) اسلام است: ﴿إنّ الدين عندالله الإسلام﴾[2]، و غير از اسلام هيچ ديني مقبول خدا و مرضي او نيست: ﴿ومن يبتغِ غير الإسلام ديناً فَلَنْ يُقْبَل منه﴾[3]؛ از اين جهت اصولِ ارزشي جامع و فراگير همه مكتبهاي الهي در آيه 62 چنين بيان شده است: ﴿إنّ الذين امنوا والذين هادوا والنصاري والصابئين مَن امن بالله واليوم الاخر وعمل صالحاً فلهم أجرهم عند ربهم ولا خوف عليهم ولا هم يحزنون﴾؛ يعني، تنها راه نجات براي هر ملّتي همان اسلام راستين است و اسلام واقعي مجموع اعتقاد صائب و عمل صالح است و اصول اعتقادي يا به مبدأ برميگردد يا به معاد و يا به وحي و نبوّت؛ بدين گونه كه عَدل به مبدأ برميگردد و امامت به نيابت از نبوّت و خلافتِ از رسالت رجوع ميكند. آنچه به مبدأ و معاد برميگردد صريحاً در آيه ذكر شد و آنچه به نبوّت برميگردد در ضمن عمل صالح بازگو شد؛ زيرا عملي در فرهنگ قرآن صالح است كه مطابق با حجّت آن عصر، يعني دين آن زمان و وحي و رسالت آن دوران باشد، نه حجتِ قبل از آن كه شريعت و منهاج آن منسوخ شده است. غرض آنكه، با نزول چنين آيه جامع و فراگيري، اصول ارزشي حاكم بر فضاي نزول روشن شد.
ب: همه همّت دشمنان مسلمين اين بود كه آنان را از اصول ارزشي
[1] ـ سوره بقره، آيه 145.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه19.
[3] ـ سوره آل عمران، آيه85.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 62 |
خويش منحرف و از تمدن ديني خود منصرف سازند؛ چنانكه در آيه 217 چنين آمده است: ﴿... ولا يزالون يقاتلونكم حتي يردّوكم عن دينكم إن استطاعوا... ﴾. از اين رو مسلمانان از چنين خطر فكري و اعتقادي آگاه شدند و با آن به نبرد برخاستند و آتش فتنه را فرو نشاندند.
٭ ٭ ٭
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 63 |
بسم الله الرحمن الرحيم
مباحث كلّي تفسير آيه كريمه ﴿بسم الله الرّحمن الرّحيم﴾ در سوره حمد گذشت و از آنجا كه تفسير خاصِ «بسم الله» هر سوره، متناسب با محتواي همان سوره است، تفسير ويژه «بسم اللهِ» سوره مباركه بقره، پس از تبيين محتواي آن سوره به خوبي روشن خواهد شد، و اگر در برابر هر تفسيري، تأويلي جداگانه باشد، براي «بسم الله» اين سوره نيز، تأويلي ويژه وجود دارد.
الم (1)
گزيده تفسير
برخي از سورههاي قرآن كريم با حروفي آغاز ميشود كه آن حروف چون ناپيوسته قرائت ميشود، به «حروف مقطّعه» موسوم شده است.
تبيين اين حروف از آغاز تاريخ تفسير تا كنون همواره توجه مفسران و
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 64 |
قرآنپژوهان را به خود معطوف داشته و در تحليل آن دو راه پيمودهاند: برخي آن را راز و رمزي ميان خداي سبحان و رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم دانسته و از اين رو آن را غير قابل تفسير ميدانند و گروه ديگر كه بيشترِ مفسران و قرآنشناسان هستند، برآنند كه اين حروف نيز مانند ساير آيات قرآن گرچه معرفت اكتناهي آن ميسور نيست، ليكن تفسيرپذير است.
اينان در تفسير حروف مقطعه قرآن آراي گوناگوني دارند كه چون رودرروي يكديگر نيست، اگر آن آرا با دليل معتبر اثبات شود، همه آنها قابل پذيرش است؛ گرچه زمينه فحص و ارزيابي نهايي درباره حروف مقطعه همچنان وجود دارد و شايد در مناسبتهاي ديگر مطرح شود.
تفسير
ويژگيهاي حروف مقطعه
از آغاز تاريخ تفسير قرآن كريم تا كنون تفسير حروف مقطعه همواره اهتمام مفسران را به خود مشغول داشته و افزون بر آنچه در كتب تفسير آمده، درباره آن كتابها و رسالههاي مستقلي نيز نگاشتهاند. حروف مقطعه داراي ويژگيهايي است كه لازم است پيش از ورود به بحث تفسيري با آنها آشنا شويم:
1 ـ اين حروف از مختصّات قرآن كريم است و در ساير كتابهاي آسماني مانند تورات و انجيل سابقه ندارد.
2 ـ اين حروف اختصاص به سورههاي مكّي يا مدني ندارد؛ زيرا در 27 سوره مكّي و در دو سوره مدني آمده است.
3 ـ بيست و نه سورهاي كه داراي حروف مقطعه است به ترتيب، عبارت
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 65 |
است از سورههاي: بقره، آل عمران، اعراف، يونس، هود، يوسف، رعد، ابراهيم، حجر، مريم، طه، شعراء، نمل، قصص، عنكبوت، روم، لقمان، سجده، يس، ص، مؤمن(غافر)، فصّلت، شوري، زخرف، دخان، جاثيه، احقاف، ق و قلم.
4 ـ حروف مقطعه اوايل سورهها، برخي يك حرفي است؛ مانند: «ص»، «ن» و «ق» و برخي دو حرفي؛ مانند: «طس»، «يس»، «طه» و «حم» و برخي سه حرفي؛ مانند: «الم»، «الر»، و «طسم» و برخي چهار حرفي مانند: «المص» و «المر» و برخي پنج حرفي؛ مانند: «كهيعص» و «حم عسق». پس حروف مقطعه از اين جهت به پنج قسم منقسم است.
5 ـ برخي از حروف مقطعه در شمارش آيات سورهها، يك آيه سوره محسوب شده است؛ مانند: «الم» در سورههاي بقره، آل عمران، عنكبوت، روم، لقمان، سجده، و «المص» در سوره اعراف و «كهيعص» در سوره مريم و «طه» در سوره طه و «طسم» در سورههاي شعراء و قصص و «يس» در سوره يس و «حم» در سورههاي مؤمن، فصّلت، زخرف، دخان، جاثيه و احقاف.
برخي از حروف مقطعه در شمارش آيات، دو آيه در طليعه سوره محسوب شده است؛ مانند: «حم عسق» در سوره شوري، و در ساير موارد، جزئي از اوّلين آيه سوره شمرده شده؛ مانند: «الر» در سورههاي يونس، هود، يوسف، ابراهيم، حجر و «المر» در سوره رعد و «طس» در سوره نمل و «ص» در سوره ص و «ق» در سوره ق و «ن» در سوره قلم. پس، از اين جهت حروف مقطعه به سه بخش منقسم است.
6 ـ برخي از اين حروف اصلاً تكرار نشده، مانند«ن» و«ق»؛ بعض از
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 66 |
آنها دو بار تكرار شده؛ مانند«ص» كه در سوره«ص» به طور استقلال ذكر شده و در سوره اعراف جزو «المص» قرار گرفته؛ برخي از آنها شش بار تكرار شده؛ مانند «الم» و بعضي از آنها هفت بار تكرار شده؛ مانند «حم» و آن سورهاي هفتگانه به «حواميم سبعه» موسوم است. پس، از اين جهت حروف مقطعه به چهار بخش منقسم است.
7 ـ حروف مقطعه پس از حذف مكررات آنها 14 حرف است: ا، ح، ر، س، ص، ط، ع، ق، ك، ل، م، ن، ه، ي.
8 ـ در ابتداي همه سورههايي كه با حروف مقطعه آغاز ميشود به استثناي سورههاي چهارگانه مريم، عنكبوت، روم و قلم واژه «كتاب» يا «قرآن» آمده است و در آغاز يا متن آنها سخن از وحي و عظمت قرآن است، ليكن با بررسي بيشتر معلوم ميشود كه در آن چهار سوره نيز سخن از وحي و رسالت و قرآن مطرح است. در سوره قلم آياتي مانند ﴿ما أنت بنعمة ربك بمجنون﴾ (آيه2) آمده و در سوره مريم، قصّه بسياري از پيامبران، مانند يحيي و عيسي)عليهماالسلام) ذكر شده است. پس محور مطالب سوره مريم نيز نبوت عامه و برخي از نبوتهاي خاصه است؛ چنانكه عصاره مطالب سوره عنكبوت و روم نيز وحي و نبوت و اعجاز است.
حاصل اين كه، 29 سورهاي كه حروف مقطعه دارد، از جمله حواميم سبعه و طواسين، در آغاز يا متن آنها سخن از وحي و نبوت و كتاب است و در نتيجه يكي از مطالب مشترك بين سورههاي داراي حروف مقطعه، نبوت و رسالت الهي است.
9 ـ بين حروف مقطعه هر سوره با محتواي آن سوره ارتباط خاصي است. بر اين اساس، همه سورههايي كه با حروف مقطعه همگون آغاز ميشود در
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 67 |
خطوط كلي مضامين نيز همگون است؛ مثلًا، هفت سورهاي كه با «حم» آغاز ميشود(حواميم سبعه) همه سخن از وحي و رسالت و عظمت قرآن كريم به شيوه خاص و مضمون ويژه دارد. همچنين سورههايي كه با «الم» شروع ميشود همه در آغاز خود سخن از نفي ريب از قرآن دارد.
بر همين اساس، سورهاي كه به تنهايي داراي مجموع حروف مقطعه دو سوره ديگر است، به تنهايي جامع محتواي آن دو سوره نيز هست؛ مانند سوره اعراف كه با «المص» شروع ميشود و جامع معارف سورههايي است كه با «الم» و «ص» شروع ميشود و سوره رعد كه با «المر» شروع ميشود و جامع معارف سورههايي است كه با «الم» و «الر» افتتاح ميشود.
10 ـ برخي مفسران در بيان ويژگيهاي حروف مقطعه گفتهاند: با اين حروف، پس از حذف مكررات آنها ميتوان جملههايي مانند «صراط علي حق نُمْسِكه» يا «علي صراطُ حقٍ نُمْسِكه» يا «علي حقٌ، نُمْسِك صراطَه» ساخت. جملههاي ديگري نيز با اين حروف تأليف يافته كه در كتب علوم قرآني آمده است[1].
اين ويژگي گرچه لطيف است، ليكن دليل معتبر آن را تأييد نميكند؛ افزون بر آن كه، با اين گونه روشها نميتوان عقايد و مباني ديني را اثبات كرد؛ زيرا شيوهاي است نقدپذير، چنانكه آلوسي ميگويد:
از ظرايف اين است كه شيعيان براي اثبات خلافت حضرت علي(عليهالسلام) از حروف مقطعه، پس از حذف مكرّرات آنها، جمله «صِراطُ علي حقٌّ نُمْسِكه» را ساختهاند و اهل سنّت نيز ميتوانند براي تأييد راه خود با همين حروف جملاتي مانند «صَحّ طريقك مع السنّة» را
[1] ـ البرهان في علوم القرآن، ج 1، ص 167.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 68 |
بسازند؛ يعني، راه و روش تو در صورت هماهنگي با سنّت(برداشت خاص اهل سنّت از اسلام) صحيح است[1].
ما بايد به گونهاي سخن بگوييم كه نقدپذير نباشد؛ سخني كه پشتوانه معقول يا منقول نداشته باشد با نقد مستدل به نحو نقض يا منع يا معارضه فرو ميريزد.
11 ـ زمخشري درباره برخي از ويژگيهاي حروف مقطعه ميگويد:
و بدان كه تو هرگاه در حروف مقطعهاي كه خداوند در آغاز سورهها آورده تأمل كني ميبيني آنها نيمي از حروف معجم(14 حرف) است... و سورههايي كه با اين حروف آغاز ميشود، به تعداد حروف معجم(29حرف) است و اگر در 14 حرف مقطّع تأمّل كني مييابي كه مشتمل بر نصف هر يك از اجناس حروف است...[2].
مراد زمخشري از جمله اخير اين است كه حروفْ اوصافي دارد؛ مانند: مهموسه، مجهورة، شديدة، رخوة، مطبقة، منفتحة، مستعليه، منخفضة، قلقله و.... هر يك از اينها وصف گروهي از حروف الفباست كه نيمي از حروفِ هر دسته در ميان حروف مقطعه يافت ميشود؛ مثلًا از حروف مهموسه، نصف آن كه ص، ك، ه، س و ح است در ميان حروف مقطّعه وجود دارد.
گرچه ممكن است هر يك از اين ويژگيها درست باشد، ليكن ضابطِ جامعي را اثبات نميكند و اينها از قبيل «مناسبات ذكروها بعد الوقوع» است.
[1] ـ روح المعاني، ج 1، ص 172، با اندك تصرف.
[2] ـ كشاف، ج 1، ص 29.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 69 |
آراي مفسران
مفسران و قرآنشناسان از آغاز كاوشهاي تفسيري و قرآنشناسانه خود درباره حروف مقطعه قرآن به بحث و بررسي پرداخته، آراء و احتمالهاي گوناگوني ابراز داشتهاند كه از 20 قول و احتمال ميگذرد[1]. اكنون به نقل و نقد برخي از آنها ميپردازيم.
رأي يكم
حروف مقطعه از متشابهاتي است كه علم آن مخصوص خداي سبحان است و درك آن ميسور غير خدا نيست[2]، چنانكه خداي سبحان ميفرمايد: ﴿هو الذي أنزل عليك الكتاب منه آيات محكمات هن أم الكتاب وأخر متشابهات فأما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة وابتغاء تأويله وما يعلم تأويله إلاّ الله... ﴾[3].
پاسخ: حروف مقطعه قرآن را نميتوان از متشابهات به شمار آورد؛ زيرا متشابه آيهاي است كه ميتواند دلالت بر معنايي روشن داشته باشد يا ميتوان از آن معنايي را استظهار كرد، ليكن آن معنا، باطلِ حقنما و پيروي از آن فتنهانگيز باشد، در حالي كه حروف مقطعه چنين نيست؛ يعني معناي حروف مزبور روشن نيست.
[1] ـ البرهان في علوم القرآن، ج 2، ص 173. در تفسير مجمع البيان (ج1، ص112) 11 قول و در تفسير كبير (ج2، ص5) 20 قول و در تفسير القرآن الكريم، اثر شهيد سيدمصطفي خميني(ج2، ص285) 26قول نقل شده است.
[2] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 150؛ تفسير تبيان، ج 1، ص48؛ البحر المحيط، ج1، ص 158.
[3] ـ سوره آل عمران، آيه 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 70 |
توضيح اين كه، در قرآن كريم واژه متشابه گاهي به معناي «شبيه» است؛ چنانكه درباره ميوهها ميفرمايد: ﴿متشابهاً وغير متشابه﴾[1]؛ ميوههاي يك باغ با اين كه از زمين، آب، نور، هوا، حرارت و باغبان واحد برخوردار است، برخي يكسان و شبيه هم است و برخي بيشباهت به يكديگر. در ابتداي سوره زمر نيز تشابه به اين معنا(همگوني و شباهت) را وصف سراسر قرآن شمرده است: ﴿الله نزّل أحسن الحديث كتاباً متشابهاً﴾[2]؛ آيات قرآن كريم در كلام حق بودن، اعجاز، برهاني بودن و حكمت بودن همگون و شبيه است.
اما تشابهي كه در طليعه سوره آل عمران مطرح است، وصف برخي از آيات قرآن و بدين معناست كه برخي آيات قرآن داراي چند معناست كه بعضي از معاني آن سالم و برخي شُبههانگيز است و به عبارتي ديگر، باطلِ حقنماست؛ چون شبيه مراد متكلم است، ولي مراد متكلّم نيست؛ چنانكه حضرت اميرالمؤمنين(عليهالسلام) درباره شبهه ميفرمايد: «وإنّما سُمّيت الشبهة شبهة لأنّها تشبه الحق... »[3].
متشابه به معنايي كه ذكر شده از سنخ دلالتهاي لفظي است. بدين معنا كه لفظ گاهي در معنايي حق ظهور دارد، ولي گاهي محتمل بين چند معناست كه برخي حق و برخي باطل است و حروف مقطعه چون مدلولش روشن نيست تا شبههانگيز و پيروي آن فتنهانگيز باشد از متشابه(آيهاي كه مدلول روشني دارد ولي باطلِ حقنماست) به شمار نميآيد.
افزون بر اين، حتي اگر حروف مزبور از متشابهات نيز باشد، تفسيرپذير
[1] ـ سوره انعام، آيه 141.
[2] ـ سوره زمر، آيه 23.
[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 38.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 71 |
است و نميتوان گفت از اموري است كه خداوند علم آن را براي خود برگزيده و ديگران از فهم آن عاجزند؛ زيرا مفسران ميتوانند با ارجاع آنها به محكمات آنها را تفسير كنند؛ محكمات، مادر و سامان بخش متشابهات است و هر متشابهي در دامان محكمات معناي راستين خود را باز مييابد و تفسير ميپذيرد و آنچه علمش مخصوص ذات اقدس الهي است و غير از خدا كسي آن را نميداند تأويل متشابه است، نه تفسير آن: ﴿وأخر متشابهات... ولا يعلم تأويله إلاّ الله... ﴾[1].
تذكّر: اموري كه علمش مخصوص خداي سبحان يا معصومان(عليهمالسلام) است، دو قسم است: قسم اول علومي است كه خداوند يا معصومان(عليهمالسلام) به غير خود تعليم نكردهاند و ديگران نه توان درك آن را دارند و نه مكلف به آن هستند؛ مانند «اسماء مُسْتَأثَره». البته در آن تأمل است كه آيا خداوند آنها را به معصومين(عليهمالسلام) تعليم كرده است يا نه. گرچه تعليم كردن آنها به معصومين(عليهمالسلام) اولي و اَصوب است. ولي ديگران بر اثر عدم ظرفيّت وعاء وجودي آنان از فراگيري چنان دانشي محرومند.
قسم ديگر علومي است كه گرچه بالاصاله از آنِ خداوند است، ليكن از اسرار ويژه الهي نيست، بلكه خداوند آن را براي آموختن نازل كرده است، ليكن آموختن آن، راه ويژهاي دارد كه براي پيدا كردن راه آموزش آن بايد به خدا مراجعه كرد و مراجعه به خدا همان مراجعه به كتاب اوست؛ چنانكه مراجعه به رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و اهلبيت(عليهمالسلام) مراجعه به سنّت آنان است، و اين دو رجوع ملازم هم است؛ چنانكه آن دو مرجعْ متلازم يكديگر است. البته مرجع بالذات يكي است.
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 72 |
آنچه علمش از اسرار الهي است و اصلاً به غيرخدا نميرسد، متشابه هم نيست؛ زيرا متشابه نيز تفسيرش ميسور غيرخداست. حاصل اين كه، تشابه از اوصاف دلالت است در آياتي كه ظهور در معنايي دارد، گرچه آن معنا شبههناك است، در حالي كه حروف مقطعه اصلاً ظهور در معنايي خاص ندارد تا شبههناك باشد.
رأي دوم
حروف مقطعه هر سوره نام همان سوره است[1]. چنانكه سورههاي «يس» و «طه» و «ص» و «ق» هر كدام به نام حروف مقطعه خود موسوم شده است. برخي سورهها نيز اسمهاي متعددي دارد كه يكي از اسامي آنها نيز همان حروف مقطعه آغاز آن سورههاست و در واقع نامهاي ديگر «مشهور» و حروف مقطعه نام «مستور» آن است.
مرحوم شيخ طوسي اين رأي را در تفسير حروف مقطعه بهترين رأي دانسته، ميگويد:
اگر اشكال شود كه چرا اين حروف با اين كه نام سوره است، جزو سوره قرار گرفته؟ در پاسخ ميگوييم: همان طور كه كلماتي نظير «بقره» و «آل عمران» هم نام سوره است و هم جزو سوره، «الم» نيز ميتواند در عين اين كه جزو سوره است نام سوره نيز باشد[2].
پاسخ: گرچه نامگذاري اشيا يا اشخاص در مواردي ارتجالي است[3] و
[1] ـ المنار، ج 1، ص 122؛ تفسير كبير، ج 2، ص 6.
[2] ـ تفسير تبيان، ج 1، ص 49.
[3] ـ اسم به معناي اعم هم شامل عَلَم (نام خاص) ميشود و هم شامل وصف و لقب.اسمي كه به معناي عَلَم باشد ارتجالي است و مناسبت نميطلبد؛ مانند اين كه، چرا سنگ و درخت را به اين نامها ناميدند، ليكن در اسم به معناي وصف و لقب، مناسبت ملحوظ است.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 73 |
مناسبت خاصي نميطلبد، ليكن اثبات مدعاي مزبور در مورد خاص دليل ميطلبد؛ گرچه ما دليلي بر نفي تسميه سورهها به اين نامها نيز نداريم، ولي دليلي بر اثبات نيز نيست؛ از اين رو در بوته احتمال قرار ميگيرد.
رأي سوم
حروف مقطعه نامهاي قرآن است؛ چنانكه «فرقان» و «ذكر» نامهاي قرآن كريم است[1].
پاسخ: گرچه اين احتمال نيز محال عقلي نيست، ولي اثبات آن، دليل معتبر ميطلبد ودليلي از سوي صاحبان اين رأي ارائه نشده است؛ از اين رو از محدوده احتمال تجاوز نميكند.
اگر اين حروف نام قرآن باشد لازمهاش آن است كه بتوان به جاي هر يك از آنها كلمه القرآن يا ساير نامهاي قرآن، مانند فرقان يا ذكر، نهاد؛ مانند اين كه به جاي ﴿كهيعص٭ ذكر رحمت ربك... ﴾[2] بتوانيم بگوييم: «القرآن ذكر رحمت ربك... ». البته تالي مزبور نزد صاحبان رأي سوم باطل نيست؛ چنانكه به اصل تلازم نيز ميتوانند ملتزم شوند.
رأي چهارم
هر يك از حروف مقطعه علامت اختصاري و اشارهاي به اسمي از اسماي حسناي الهي و برخي نيز رمز و اشاره به نام پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم است[3]؛ هر يك از
[1] ـ مجمع البيان، ج 1، ص 112.
[2] ـ سوره مريم، آيه 1.
[3] ـ الإتقان، ج 2، ص 11.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 74 |
نامهاي الهي مركب از چند حرف است و از هر نامي حرفي گزينش شده و به صورت ناپيوسته در ابتداي برخي سور قرآن قرائت ميشود.
نحوه گزينش اين حروف نيز متفاوت است؛ گاهي از ابتداي نام خداانتخاب شده؛ مانند الف كه از اسم «الله» و كاف كه از اسم «كافي»برگرفته شده و گاهي از حروف مياني آن؛ مانند حرف «ي» از اسمهاي«عليم»، «حكيم» و «رحيم». گاهي نيز حرف پاياني اسم گزينش شده است؛ مانند حرف «م» كه از نامهاي عليم و حكيم و رحيم اتخاذ شده است.
در تأييد اين رأي گفته شده: ذكر حروف رمزِ اختصاري براي دلالت بر كلمات، در فرهنگ عربزبانان مرسوم است؛ مانند قول شاعر:
قلنا لها: قفي قالت: قاف ٭٭٭٭ لاتحسبي إنّا نسينا الإيجاف
حرف ق در اين شعر حرف رمز و علامت اختصاري «قد وَقَفْتُ» است. در حديث نيز آمده است: «كفي بالسيف شا»، كه «شا» رمز كلمه «شافياً» است[1].
مرحوم شيخ رئيس ابوعلي سينا نيز در رساله نوروزيّه خود كه در شرح و تفسير حروف مقطعه نگاشته، معتقد است كه هر يك از اين حروف، رمز و علامت اختصاري كلمهاي خاص است؛ مانند اين كه «الف» ناظر به باري تعالي است و «ب» ناظر به عقل اوّل و «ج» ناظر به نفس كلّي و «د» ناظر به عالم طبيعت[2].
در تأويلات كاشاني نيز آمده است:
[1] ـ جامع البيان، ج 1، ص 70؛ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 151.
[2] ـ ميراث اسلامي ايران، ج4، ص267؛ تفسير صدرالمتألّهين، ج 6، ص 15.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 75 |
خداوند با اين حروف [الم] به همه هستي اشاره كرده است؛ زيرا الف اشاره به ذاتي است كه اوّل وجود است و لام اشاره به عقل فعّال كه به جبرئيل موسوم است و... و ميم اشاره به محمّدصلي الله عليه و آله و سلم كه آخر وجود است و به او دايره هستي پايان ميپذيرد و به آغاز آن متصل ميگردد[1].
پاسخ: اين احتمال نيز محال عقلي نيست، ولي چنانكه در پاسخ رأي سوم گفته شد اثبات آن دليل ميطلبد و دليلي بر آن اقامه نشده جز رواياتي كه يا از نظر سند مرسل و يا از نظر دلالت ضعيف است و در بحث روايي ذكر خواهد شد.
اين گونه احتمالات در معنا و تفسير حروف مقطعه قرآني، هم فاقد دليل نقلي معتبر است و هم فاقد برهان عقلي.
آنچه در تأييد اين احتمال از اشعار عرب ذكر شد نيز ناتمام است؛ زيرا استفاده از حروف رمزي و اختصاري براي دلالت بر كلمات در نثر، در ميان عربزبانان مرسوم نيست و اشعاري كه مفسران بدان استناد كردهاند، بر فرض صحت به جهت ضرورت شعري است و روشن است كه آنچه در نثر و كلام عادي روا نيست در نظمْ هنگام ضرورت رواست.
اما آنچه شيخ رئيس ابوعلي سينا درباره حروف مقطعه گفتهاند نيز فاقد دليل معتبر است و ذكر اينگونه تناسبها(كه چون الف در حروف أبجد اولين حرف است و باري تعالي اولين موجود است، پس الف اشاره و رمزي به آن ذات مقدس است) اطمينانبخش نيست؛ زيرا اوليّت حق از امور تكويني و حقيقي است و اوليّت الف در حروف أبجد از امور اعتباري، كه به اعتبار
[1] ـ تفسير القرآن الكريم، ج 1، ص 13. اين تفسير گرچه به عنوان تفسير محيالدين عربي مشهور است، ليكن همان «تأويلات» ملاّ عبدالرزاق كاشاني است.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 76 |
معتبِران وابسته است و امور اعتباري نميتواند نشانه امور تكويني باشد؛ بين امور تكويني و امور اعتباري موازنهاي نيست تا يكي دليلي بر ديگري باشد.
افزون بر اين كه، امور اعتباري چون به قرارداد معتبِران متكي است جايگاه آنها در ميان امتها متفاوت است؛ حروف أبجد تنها حروف الفباي برخي از مردم روي زمين است، نه حروف الفباي همه اقوام و ملل. در اشارات پاياني بحث روايي راه تصحيح اينگونه احتمالها مطرح ميشود.
استاد علامه طباطبايي(قدسسره) در پاسخ به اين احتمال ميگويد:
استفاده از رمز در جايي است كه گوينده نميخواهد جز مخاطب، كسي به مراد او پيببرد؛ در صورتي كه اسماي حسناي الهي كه صاحبان اين رأي، حروف مقطعه را نشانه آن ميدانند در موارد فراواني از سورههاي قرآن به تصريح يا تلويح ذكر شده است و با اين وجود، فايدهاي در اشاره به آن اسماء به وسيله حروف رمزي باقي نميماند[1].
رأي پنجم
حروف مقطعه اجزاي اسم اعظم الهي است و اگر به درستي و از روي بصيرت تركيب شود، اسم اعظم ظهور ميكند[2] و اسم اعظم نامي است كه با آن ميتوان در جهانِ هستي، تصرف كرد و انسانهاي عادي به معرفت آن دسترسي ندارند.
تفاوت اين رأي با رأي چهارم آن است كه در آن قول، هر يك از حروف مقطعه علامت اختصاري و رمز يكي از اسماي الهي معرفي شد، ليكن در اين قول مدّعا اين است كه از تركيب اين حروف اسم اعظم پديد ميآيد؛ مانند اين
[1] ـ الميزان، ج 18، ص 15.
[2] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 151؛ تفسير تبيان، ج 1، ص 47.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 77 |
كه از تلفيق حروف مقطّعه «الر» و «حم» و «ن» الرحمن كه اسم اعظم لفظي است پديد ميآيد؛ چنانكه براي اشاره به نام مبارك حضرت مهدي(عجلاللهتعاليفرجهالشريف) از حروف مقطعه م ح م د استفاده ميشود.
صاحبان اين رأي به برخي روايات استناد كردهاند كه در بحث روايي به آن اشاره خواهد شد.
پاسخ: «اسم اعظم» گاهي بر اسماي لفظي خدا اطلاق ميشود و گاهي بر اسمهاي تكويني او؛ نامهاي لفظي كلماتي است كه بر ذات و صفات الهي دلالت دارد و برخي عظيم است، مانند قدير، عليم، حكيم، حي و رزاق و برخي اعظم است، مانند الله و الرحمن. سرّ اعظم بودن اين دو نام آن است كه ساير نامهاي خداي سبحان را زير پوشش دارد؛ چنانكه اسم «شافي» زير پوشش اسم «رازق» است و اسم رازق زير پوشش اسم «خالق» و آن زير پوشش اسم «قادر» و آن زير پوشش اسم جامع و اعظم «الله» كه بر ذات جامع همه كمالات دلالت دارد و همچنين زير پوشش نام اعظم «الرحمن» كه بر همه رحمتهاي الهي دلالت دارد[1].
شايان ذكر است كه، غير از «الله» و «الرحمن» هر نامي كه بر نام ديگر
[1] ـ قرآن كريم درباره نامهاي «الله» و «الرحمن» ميفرمايد: ﴿قل ادعوا الله أو ادعوا الرحمن أيّاً ما تدعوا فله الأسماء الحسني﴾ (سوره اسراء، آيه110)؛ «الله» را بخوانيد يا «الرحمن»، هر يك از اين دو نام خداوند، خود داراي نامهاي نيكوتر است. مرجع ضمير در «فله»، «أيّاً» است، نه الله و معناي آيه اين نيست كه خداوند اسماي حسنايي دارد، بلكه بدين معناست كه هر يك از الله و الرحمن اسمهاي حسنايي دارد. تناسبي ندارد كه ضمير در «فله» به الله برگردد. از اين رو مرحوم فاضل هندي ميگويد: «محققان برآنند كه الرحمن نيز همانند الله اسم ذات است و در آيه بسم الله... بدل از الله است و از اينرو بر الرحيم كه صفت است مقدم شده است» (كشفاللثام، ج1، ص106).
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 78 |
احاطه دارد، نسبت به نام زير پوشش خود اسم اعظمِ نسبي است، اما الله و الرحمن اسم اعظم مطلق است.
گاهي نيز مراد از اسم اعظم، اسم اعظم تكويني است، نه لفظي و مفهومي و اين مصطلح اهل معرفت است كه از ادعيه و روايات اهلبيت(عليهمالسلام) اتخاذ شده است. در اصطلاح اهل معرفت، اسم عبارت است از «ذات حق با تعيّن خاص»؛ يعني، ذاتي كه صفتي از صفات وي مورد نظر ما باشد.
درباره تركيب حروف مقطعه براي دستيابي به اسم اعظم الهي، به چند نكته بايد توجّه داشت:
1 ـ اين وجه را به عنوان تفسير حروف مقطعه نميتوان پذيرفت؛ زيرا فاقد هر گونه دليل معتبر است.
2 ـ نامهاي «الله» و «الرحمن» كه از اسماي اعظم لفظي خداوند سبحان است، به صراحت در قرآن كريم آمده است و نيازي نيست تا از تلفيق و تركيب حروف مقطعه به آنها دست بيابيم.
3 ـ درباره اسم اعظم، چنانكه در تفسير سوره حمد گذشت، بايد گفت: اسم اعظمي كه آثار تكويني همانند احياي مردگان و يا طي الارض دارد از سنخ لفظ نيست و توقع چنان آثاري از لفظ بر پايه پنداري نادرست درباره اسم اعظم است. همچنين اسم اعظم، مفهومي حصولي نيست تا با فراگيري آن بتوان مردگان را زنده كرد يا طي الارض داشت، بلكه اسم اعظم مقامي است كه باريافتگان به آن، گرچه لفظي هم نگويند با صِرف اراده بر چنين كارهايي قادرند.
در نظام هستي كه بر اساس حق عيني و در مدار عليّت و معلوليت
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 79 |
حقيقي اداره ميشود نميتوان با امور اعتباري مانند لفظ و مفهوم(رابطه لفظ و مفهوم) بر امور تكويني اثر گذاشت؛ در چنين نظامي هر علّتِ مؤثري بايد بر معلول خود فائق و از آن قويتر باشد. البته ميتوان با نيايشهاي ويژه در قرائت آيات يا ادعيه استعداد مناسب قابلي را فراهم كرد تا مبادي فائقه كه به اذن خداوند سبب فاعلي هستند، علت پيدايش اثر تكويني شوند، ليكن در اين حال تأثير از آنِ مبدأ ملكوتي است، نه لفظ يا مفهوم ذهني شخص نيايشگر.
انسانهاي ملكوتي و فرشتهمنشي كه به مقام اسم اعظم بار يافتهاند بر امور مُلكي فائقند و در نظام تكويني هستي تصرف ميكنند، همانند آصف بن برخيا كه با بهرهگيري از علومي كه حضرت سليمان(عليهالسلام) به وي آموخته بود، در زماني كوتاهتر از برهم خوردن پلك چشم، تخت ملكه سبأ را از منطقهاي دور، يعني از يمن به فلسطين آورد: ﴿قال الذي عنده علم من الكتاب أنا اتيك به قبل أن يرتدّ إليك طرفك﴾[1]. انساني كه به آن مقام بار نيابد از الفاظ يا مفاهيم ذهني او كاري ساخته نيست:
گر انگشت سليماني نباشد ٭٭٭٭ چه خاصيّت دهد نقش نگيني
عمرو بن معدي كرب كه از سلحشوران نامدار عرب بود شمشيري موسوم به «صَمْصامه» داشت كه در بُرندگي زبانزد بود. خليفه دوم آن را خواست و چون كارآيي مطلوب را در آن شمشير نيافت به عَمْرو نوشت: صمصامه تو، بر خلاف شهرتي كه دارد، بُرندگي لازم را ندارد. عَمْرو نيز در پاسخ خليفه نوشت: من شمشير برايت فرستادم، نه ساعد، و شهرتي كه صمصامه در بُرندگي دارد مرهون بازوي توانمند من است[2].
[1] ـ سوره نمل، آيه 40.
[2] ـ عقدالفريد، ج 1، ص 199.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 80 |
الفاظ همچون صمصامهاي است كه تا در دست انسان سلحشوري قرار نگيرد مؤثر نيست و مقام خاص اسمِ اعظمِ تكويني ساعدي است كه گاهي با صمصامه الفاظِ ويژه، در هستي تصرف ميكند.
آثار تكويني كه درباره سوره حمد آمده نيز، از همين قبيل است؛ امام صادق(سلاماللهعليه) ميفرمايد: اگر قرائت سوره حمد مردگان را زنده كند شگفتآور نيست: «لو قرأت الحمد علي ميّت سبعين مرة ثمّ ردّت فيه الروح ما كان ذلك عجباً»[1].
رابطه الفاظ و معاني آنها، اعتباري و قراردادي است و از اين رو واژههاييكه در يك فرهنگ «مستعمل» است، در ساير فرهنگها «مهمل» و بيمعنا به شمار ميآيد؛ مانند اين كه كلمه «عين» در زبان عربي داراي هفتاد معناست و در برخي قصايد شعري در هفتاد بيت به هفتاد معنا آمده است، ليكن در فرهنگهاي ديگر لفظي مهمل است. تأثير عيني الفاظ در امور تكويني مستلزم تأثير امور اعتباري در امور تكويني است و بطلان اين امر بديهي است.
حاصل اين كه، اسم اعظم مقام است و درجاتي دارد و باريافتگان به آن مقام گاهي با لفظ و گاهي بيلفظ در جهان تكويني اثر ميگذارند و مستجاب الدعوهاند. سوره حمد نيز اگر بر زبان آنان جاري شود عامل احياي مردگان است. با اسم اعظم تكويني كه مقام ملكوتي است ميتوان در نظام هستي تصرف كرد، نه با لفظ و مفهوم اعتباري. پس، گرچه از تركيب برخي حروف مقطعه قرآني اسمهاي اعظم مانند الله و الرحمن ساخته ميشود، ليكن اينها اسم اعظم لفظي است، نه تكويني تا آثار تكويني داشته باشد.
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 4.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 81 |
تذكّر 1 ـ همانطور كه اشاره شد آثار تكويني كه براي ادعيه و اذكار ذكر ميشود نيز در حقيقت آثار مقام خاص داعي است. دعاكننده بر اثر قرب خاصي كه به ذات اقدس الهي دارد، در جهان هستي اثر ميگذارد، يا آن كه با نيايش و ابتهال، نصاب قابلي را به كمال ميرساند تا مبدأ فاعلي، آثار ويژه را ارائه كند. به هر تقدير، تأثير تكويني به نفس قدسي داعي يا مبدأ برتر بازميگردد.
2 ـ از برخي ادعيه و روايات بر ميآيد كه مراد از اسماي الهي نامهاي لفظي و مفهومي نيست، بلكه اسمهاي تكويني است و آنچه را ما تلفظ ميكنيم «اسمالاسم» است و اين اسماي لفظي اسمهاي حقيقي خداي سبحان نيست؛ زيرا در اين ادعيه و روايات سخن از اسمي است كه اركان هر چيزي را فرا گرفته و با آن، زمين گسترده شده يا سلسله جبال برافراشته شده يا بهشت و دوزخ آفريده شده است. معلوم است كه در آفرينش زمين و كوهها و بهشت و دوزخ سخن از لفظ عربي و غير آن نيست.
اميرالمؤمنين(سلاماللهعليه) به خداي سبحان عرض ميكند: «وبأسمائك الّتي مَلأت أركان كل شيء»[1]، «وأسألك باسمك الّذي خلقتَ به عرشك... واستقرّ به عرشك... باسمك الّذي أقمتَ به عرشك وكرسيّك...وحمّلتهم [حَمَلَة العرش] بذلك الاسم يا الله... »[2]، همچنين رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم در نيايش جامع خود به خدا عرض ميكند: «أسألك باسمك الّذي خلقت به رضوان، خازن الجنان... باسمك الّذي خلقت به مالك، خازن النيران... باسمك الّذي غرست به أشجار الجنان... باسمك الّذي فتحت به أبواب الجنان... النيران...
[1] ـ مفاتيح الجنان، دعاي كميل.
[2] ـ بحار، ج 55، ص 36.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 82 |
باسمك الّذي فجّرت به عيون الجنان... باسمك الّذي خلقت به جنة عرضها كعرض السّماء والأرض... باسمك الّذي خلقت به الشمس والقمر والنجوم... باسمك الّذي خلقت به جبرئيل... إسرافيل... باسمك الّذي خلقت به وأحييت جميع خلقك بعد أن كانوا أمواتاً بذلك الإسم... باسمك الّذي تميت به جميع خلقك عند فناء آجالهم... باسمك الّذي تحيي به جميع خلقك للقيام بين يديك... باسمك الّذي تحشر به جميع خلقك... باسمك الّذي قذفت به الخوف في قلوب الخائفين الراجين... باسمك الّذي تنوّم به العيون... باسمك الّذي أنزلته علي عيون أهل الغفلة فغفلوا عنك فناموا عن طاعتك... باسمك الّذي أنزلته علي عيون محبيك فطار عنهم النّوم إجلالاً لعظمة ذلك الإسم... »[1].
همه آيات الهي اسماي تكويني اوست؛ هر موجودي كه آيه حق است «سِمَه» و علامت اوست. پس امور عيني و مقامهاي تكويني اسماي حقيقي خداست.
با تأملي بيشتر بايد گفت: اسمهاي لفظي «اسم اسم الاسم» است؛ زيرا اسمهاي لفظي به طور مستقيم اسم و سِمَه(علامت) امور عيني نيست، بلكه نامهاي لفظي سمه معاني ذهني است كه با علم حصولي ادراك ميشود و معاني ذهني حصولي اسم و سمه امور عيني، و امور عيني و مقامهاي تكويني سمه حقيقي خداي سبحان است و همان طور كه كلام خدا همان فعل اوست: «وإنما كلامه سبحانه فعل منه»[2]، اسم حقيقي او نيز امور و اعيان تكويني است، نه امور اعتباري. در نتيجه بايد گفت: در جهان عيني تنها از اسم
[1] ـ بحار، ج 90، ص 260 ـ 262.
[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 186، بند 17.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 83 |
حقيقي اثر تكويني و عيني بروز ميكند، نه از اسمالاسم كه مفهوم حصولي ذهني است و نه از اسم اسم الاسم كه كلمه لفظي است.
مقامهاي معنوي كه نصيب اوحدي از عالمان رباني مانند سيّد بن طاوس، ابن فهد حلي و سيّد بحرالعلوم شده، كارساز است، نه الفاظ و مفاهيمي كه عمر انسانهاي عادي با آنها ميگذرد و از آن طرفي نميبندند. امام مجتبي(عليهالسلام) فرمودند: كسي كه در قلبش جز رضاي حق خطور نكرد، مستجاب الدعوة است و من ضامن آن هستم: «وأنا الضامن لمن لم يهجس في قلبه إلّا الرضا أن يدعو الله فيستجاب له»[1].
بررسي موارد استجابت و عدم استجابت دعا از يك سو، و ارزيابي نصوص وارد، درباره شرايط استجابت نيايش و موانع آن، مانند: «اللهم اغفر لي الذنوب التي تحبس الدعاء»[2] از سوي ديگر نتيجه ميدهد كه تأثير ادعيه، راجع به الفاظ اعتباري يا مفاهيم ذهني آنها نيست، بلكه با تحقق معاني آنها در نفس دعاكننده نصاب قبول به تماميت ميرسد و فيض از مبدأ فاعلي دريافت ميشود. البته الفاظ و مفاهيم ذهني آنها زمينه حصول استعداد را فراهم ميكند.
رأي ششم
حروف مقطعه سوگندهايي است كه خداوند ياد كرده است بر اين كه قرآن كلام و كتاب اوست و سرّ سوگند به اين حروف آن است كه حروف الفبا داراي شرافت و حرمت است؛ زيرا كتب آسماني و اسماي الهي از همين حروف
[1] ـ بحار، ج 43، ص 351.
[2] ـ مفاتيح الجنان، دعاي كميل.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 84 |
تشكيل شده است[1].
پاسخ: اين احتمال نيز گرچه استحاله عقلي ندارد، ليكن از يك سو، هيچ گونه دليل معتبري آن را تأييد نميكند و از سوي ديگر، احتمال مزبور تفسير حروف مقطعه محسوب نميشود. اگر بپذيريم كه «يس» به معناي «سوگند به يس» است همچنان اين پرسش باقي است كه مراد از اين مُقْسَمٌبِه چيست؟ و آنچه به عنوان سرّ، ياد شد، اختصاصي به حروف چهاردهگانه ندارد.
آنچه در قرآن كريم بدان سوگند ياد شده، اعم از جمادات مانند: خورشيد و ماه يا غير آنها مانند: اسماي حسناي خداوند، معنايش روشن است، ولي معناي حروف مقطعه روشن نيست. پس در اين رأي دو ابهام وجود دارد: يكي در اصل سوگند بودن حروف مقطعه و ديگري در معناي مُقْسَمٌبِه.
مخاطبان سوگند بايد بدانند لفظي كه بدان سوگند ياد شده چه معنايي دارد. قسم براي كسي است كه در صحت دَعْوي مدعي شك داشته باشد و گوينده بخواهد با سوگند، شك او را بزدايد. رسول اكرم و ساير معصومان(عليهمالسلام) كه به راز و رمز اين حروف آگاهند، چون در صحت دَعْوي الهي شك ندارند نيازي به سوگند ندارند و ديگران كه بر اثر شك نيازمند اين سوگندها هستند به معناي آنها راه ندارند.
رأي هفتم
اين حروف بر اساس حساب ابجد[2] اشاراتي است به مدت بقاي اقوام و امتها و
[1] ـ مجمع البيان، ج 1، ص 112؛ البرهان في علوم القرآن، ج 1، ص 173.
[2] ـ در حساب «ابجد» حروف الفباي عربي بر اساس ترتيب خاصي است كه در كلمات زير تنظيم شده است: اَبْجَدْ، هَوَّزْ، حُطّي، كَلِمَنْ سَعْفَصْ، قَرَشَتْ، ثَخِذْ، ضَظِغْ و هر يك از اين حروف داراي ارزش عددي و رياضي خاصي بدين ترتيب است: أ = 1، ب = 2، ج = 3، د = 4، ه = 5، و = 6، ز = 7، ح =8، ط = 9، ي=10، ك=20، ل=30، م=40، ن=50، س=60، ع=70، ف=80، ص=90، ق=100، ر=200، ش=300، ت=400، ث=500، خ=600، ذ=700، ض=800، ظ=900، غ=1000.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 85 |
اجل آنها و نعمتها و بلاها[1]؛ چنانكه در روايات آمده است كه «المص» ناظر به انقراض دولت اموي است. اين رأي از برخي روايات گرفته شده است.
پاسخ: رواياتي كه مؤيد اين قول است، اعتبارش معلوم نيست[2]. گرچه اعتبار علم حروف و خواص هر حرف مانند علم اعداد و آثار ويژه هر عدد، نزد مدعيانش پذيرفته است و دليلي بر بطلان آنها نيست. آنچه در اينجا مطرح است اين است كه آيا مدلول حروف مقطعه اشاره به تحديد برخي اقوام وتهديدبه زوال و انقراض بعضي امّتهاست؟ كه ظاهراً مدعايي بيدليل است.
رأي هشتم
اين حروف بر اساس حساب جمل كه نوعي محاسبه است، اشاراتي به مدّت بقاي امت اسلامي[3] است.
پاسخ: اين وجه نيز احتمالي صرف است و نه تنها دليل معتبري بر آن
[1] ـ مجمع البيان، ج 1، ص 113؛ تفسير كبير، ج 2، ص 7.
[2] ـ مفسراني مانند طبري (در جامع البيان، ج 1، ص 68) و ابن كثير (در تفسير القرآن العظيم، ج1، ص40) به بررسي برخي از اين احاديث پرداخته و آن را ضعيف و فاقد اعتبار لازم دانستهاند.
[3] ـ مجمع البيان، ج 1، ص 113؛ الميزان، ج 18، ص 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 86 |
نيست، بلكه با قرآن كريم نيز ناهماهنگ است؛ زيرا قرآن كريم به صراحت اعلام ميكند: هيچ فرد يا امّتي اجل مقدّر خود را نميداند: ﴿وما تدري نفسٌ ماذا تكسب غداً وما تدري نفس بأي أرض تموت﴾[1]. معصومين(عليهمالسلام) نيزبه تعليم الهي از زمان ارتحال خود باخبرند، ولي ديگران چنين علمي ندارند.بنابراين، نميتوان پذيرفت كه از يك سو خداي سبحان بگويد هيچ كس زمان مرگ خود را نميداند و از سوي ديگر حروفي نازل كند كه با جمعبندي آنها زمان انقراض امّت اسلامي معلوم شود. برخي مفسران اين رأيرا سخيفترين رأي درباره حروف مقطعه دانستهاند[2]. همانطور كه در پاسخ رأي هفتم گذشت، گرچه حساب جَمَل نزد مدّعيانش مقبول است، ليكن اشاره بودن مدلول جملي حروف مقطعه به آجال اُمَم نيازمند به دليل است.
رأي نهم
مراد از اين حروف همان حروف الفباست كه به عنوان مثال و نمونه ذكر شده[3] و تفصيل آن در بيان رأي يازدهم خواهد آمد.
پاسخ: حتي اگر حروف مقطعه را مثال و نمونهاي از حروف الفبا بدانيم، اين وجه را به عنوان تفسير حروف مزبور نميتوان پذيرفت؛ مگر آنكه گفته شود از اين حروف متنوّع، بسيط و مركّب هيچ معنايي اراده نشده، و فقط به عنوان اشاره به تركب قرآن از سنخ اين حروف نازل شده است كه در اين حال، تفسيري نخواهد داشت.
[1] ـ سوره لقمان، آيه 34.
[2] ـ المنار، ج 1، ص 122.
[3] ـ مجمع البيان، ج 1، ص 113؛ جامع البيان، ج 1، ص 68.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 87 |
رأي دهم
حروف مقطعه براي تنبيه و اسكات كافران بوده است[1]؛ آنان به يكديگر سفارش ميكردند كه به قرائت قرآن پيامبر گوش فرا ندهند و با ايجاد جنجال مانع شنيدن آن شوند: ﴿لا تسمعوا لهذا القرآن والغوا فيه﴾[2]. گاهي نيز در هنگام تلاوت قرآن با كارهايي مانند سوتزدن، دستزدن و صداهاي دسته جمعي، ميكوشيدند تا پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم را از خواندن قرآن منصرف يا در آن دچار اشتباه كنند. از اين رو خداي سبحان در آغاز برخي سورهها اين حروف را نازل كرد تا مشركان با شنيدن اينها كه نه نظم بود و نه نثر، و چون بيسابقه بود اعجابشان را بر ميانگيخت، ساكت شوند و گوش فرا دهند.
توضيح اين كه، بر اساس اين رأي حروف مقطعه اسم نيست(اسم اعظم يا عظيم خداوند يا اسم قرآن يا اسم سوره و يا نام پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم) بلكه حروفي نظير حروف تنبيه است. جز اين كه حروفي مانند «ألا» و «ها» حرف تنبيه رايج و شايع است و حروف مقطعه حروف تنبيه غير رايج است و مزيّت قرآن كريم بر لغت عرب همين است كه در هر زمينه از جمله زمينههاي ادبي نوآوري دارد، چنانكه فخر رازي در ذيل آيه شريفه ﴿ولا تلقوا بأيديكم إلي التهلكه﴾[3]، در پاسخ شبهه اديبان و لُغَويان كه گفتهاند وزن تَفْعُلَة در مصادر ثلاثي مجرد نيامده ميگويد:
من از تكلّفات نحويان در اين گونه موارد در شگفتم؛ زيرا آنان اگر شعري مجهول بيابند كه شاهد مدعايشان است، خوشحال ميشوند و آن را دليلي محكم به شمار ميآورند در حالي كه ورود اين لفظ [تهلكة]
[1] ـ مجمع البيان، ج 1، ص 113.
[2] ـ سوره فصلت، آيه 26.
[3] ـ سوره بقره، آيه 195.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 88 |
در كلام الهي كه موافقان و مخالفان، همه به فصاحت آن گواهي ميدهند، دليل بهتري است بر صحت اين لفظ[1].
مراد فخر رازي اين است كه: اين اشكال براي كسي مطرح است كه وحي و كلام الله بودن قرآن براي وي ثابت نشده باشد. اما كسي كه اعجاز قرآن برايش به ثبوت رسيده است قرآن كريم خود بزرگترين منبع ادب عربي است. بنابراين، در مورد حروف مقطعه هم پس از ثبوت اعجاز قرآن نبايد آن را با شعر و نثر شاعران يا ساربانان عرب زبان سنجيد و نميتوان گفت به دليل عدم استعمال عربزبانان، اينها حرف تنبيه نيست. صاحبان اين رأي اختلاف كردهاند كه آيا اين حروف براي تنبيه پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم است يا تنبيه مشركان.
پاسخ: اين وجه نيز اوّلاً، يك احتمال صرف است كه دليلي بر اثبات آن وجود ندارد، گرچه برهاني بر نفي آن نيز نيست و در بحث روايي خواهد آمد كه روايات مؤيد اين رأي نيز اطمينانبخش نيست. ثانياً، اين وجه را به عنوان تفسير حروف مزبور نميتوان پذيرفت. ثالثاً، اگر اين حروف براي اسكات باشد بايد عتايق از سور قرآني داراي حروف مقطعه باشد و سورههايي كه پس از هجرت نازل شده مشتمل بر آن نباشد، در حالي كه هم برخي سور اوليه فاقد آن و هم سورههاي پس از هجرت واجد آن است؛ حروف مزبور در عتايق سور كمتر آمده و در سور مدني نيز يافت ميشود. رابعاً، در تاريخ نقل نشده كه مشركان حجاز با شنيدن اين حروف تعجب و سكوت كرده باشند و از كارهاي مزبور در هنگام تلاوت خودداري كرده باشند. خامساً، حتي اگر در هنگامشنيدن اين حروف سكوت كرده باشند، چرا هنگام شنيدن ساير آيات سكوت كرده باشند؛ زيرا ساير آيات براي آنان تازگي نداشت و مشابه آياتي
[1] ـ تفسير كبير، ج 5، ص 147.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 89 |
بودكه پيش از آن شنيده بودند. البته اگر طبق شواهد معتبر ثابت شود كه حروفمقطعه از نظر قرآن كريم، حروف تنبيه است و به معناي «ألا» و مانند آن به كار ميرود، يا اصل جعل آنها براي اسكات مخاطبان عَنود بوده، معناييغير از هدف ياد شده ندارد، آنگاه مورد قبول است و نيازي به تفسير ندارد.
نكته: اگر اين حروف براي تنبيه باشد حتماً براي تنبيه ديگران است، نه تنبيه رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم؛ برخي مفسران گفتهاند: چون پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به كارهاي دنيوي اشتغال داشت خداوند براي تنبيه آن حضرت و توجه وي به وحي اين حروف را نازل كرد. اين سخن ناصحيح است؛ زيرا پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم قلبش متيّم به حبّ خدا بود و خداي سبحان به او شرح صدر عطا كرده بود و هرگز دلش از ياد خدا غافل نبود؛ زيرا مردان الهي كه رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم كاملترين آنهاست چيزي آنان را از ياد خدا غافل نميكند: ﴿رجالٌ لا تلهيهم تجارة ولا بَيْعٌ عن ذكر الله﴾[1] و امّا اين كه پيامبر فرمود: دلم را غين فرا ميگيرد و من در روز هفتاد بار استغفار ميكنم: «إنّه ليغان علي قلبي وإنّي لأستغفر الله بالنّهار سبعين مرّةً»[2] براي تعليم ديگران است، نه براي خود آن حضرت. آن قلب مطهر، از هر غين و غبار غفلت و گناه منزّه است؛ زيرا آيه شريفه تطهير به نحو مطلق همه رجسها را از حريم قلب آن حضرت نفي ميكند. از سوي ديگر، اگر اين حروف براي تنبيه پيامبر باشد وجهي ندارد كه جزو متن و نص قرآن قرار گيرد، مگر آن كه نظير كلمه «قل» باشد كه هم خطاب به پيامبر است و هم جزو متن صحيفه ديني قرار گرفته است.
[1] ـ سوره نور، آيه 37.
[2] ـ بحار، ج 25، ص 204.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 90 |
رأي يازدهم
همان طور كه به اجمال در رأي نهم بيان شد، خداي سبحان با اين حروف تحدّي كرده است[1] و آوردن اين حروف در صدر سورهها از قبيل شمارش و بيان حروف الفباست و بدين معناست كه شما اگر در معجزه بودن قرآن ترديد داريد، با همين حروفي كه قرآن از آن فراهم آمده، كتابي همانند قرآن پديد آوريد يا ده سوره يا حدّاقلّ يك سوره مانند آن بسازيد و عجز شما از نگاشتن كتاب يا سورهاي همانند قرآن با حروفي كه با آن محاوره ميكنيد و قرآن نيز از همان حروف ساخته شده، نشانه اعجاز قرآن كريم و استناد آن به خداي سبحان است.
همان گونه كه انواع خوراكيها، ميوهها و انسانها از خاك پديد آمدهاند و جز خدا كسي نميتواند از خاك انسان يا ميوه بيافريند، آيات قرآن نيز از همين حروف است، ليكن غير خدا كسي قادر بر ساختن آن نيست. مؤيد اين وجه آن است كه، چنانكه در بيان ويژگيهاي حروف مقطعه گذشت، بيشتر سورههايي كه با حروف مقطعه آغاز ميشود، نخستين آياتش درباره عظمت قرآن و اعجاز آن يا وحي و رسالت است؛ چنانكه در همه سورههايي كه با ﴿حم﴾ شروع ميشود و به «حواميم سبعة» موسوم است، سخن از وحي و قرآن است و اين تناسب، مايه تقويت اين رأي است كه مراد از اين حروف تحدّي است.
پاسخ: گرچه اين وجه مانند برخي از آراي ديگر از مناسبترين وجوهي است كه درباره حروف مقطعه گفته شده و فيالجمله قابل قبول است، ليكن دليل معتبري آن را تأييد نميكند.
[1] ـ تفسير تبيان، ج 1، ص 48؛ في ظلال القرآن، ج 1، ص 38.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 91 |
اين گونه وجوه كه نه دليلي بر اثبات آن است و نه برهاني بر نفي آن اقامه شده، آنچه در جهت تقرير آن گفته شود «استحسان» و آنچه در نفي آن بازگو شود «استبعاد» است. متوسطان از انسانها از تراكم وجوه استحساني به طمأنينه ميرسند؛ زيرا آنان ظنون متراكم را علم ميپندارند و به گمانِ رسيدن به علم از تحقيق دست برميدارند، ولي مُحقّقان علمي كه در كنار «وجوه استحساني»، «وجوه استبعادي» را نيز مينگرند رغبت تحقيق بيشتر مييابند. سرّ تبيين وجوه استحساني آن است كه در مراحل تحقيق به صرف آن بسنده نكنيم.
امّا آنچه در تناسب اين وجه با نخستين آيات سورههاي داراي حروف مقطعه گفته شده، صحيح است؛ زيرا سورههايي كه با حروف مقطعه آغاز ميشود به استثناي سورههاي مريم، عنكبوت، قلم و روم، همه در نخستين آياتش سخن از وحي و قرآن دارد و چهار سوره مزبور نيز، گرچه صدر آن متعرضِ عنوانهايي مانند وحي و كتاب نيست، ليكن در اثناي آنها از وحي و قرآن سخن به ميان آمده است.
تذكّر: گرچه مردم ميدانستند قرآن به زبان عربي است و از همين حروف تشكيل شده است، ليكن ذكر اين حروف لازمه تحدّي است. خداي سبحان ميفرمايد: پيامبر يك نفر است و كتابي اعجازآميز كه از همين حروف ساخته شده آورده است و شما حتي اگر همه جن و انس را به ياري بطلبيد نميتوانيد حتي يك سوره مانند سورههاي قرآن بياوريد.
بر اساس اين وجه لازم نيست حروف مقطعه بر معنايي خاص نيز دلالت كند؛ زيرا معنايش جز اين نيست كه اين مواد خام در جهان غيب و دور از دسترس شما نيست؛ اگر قرآن كتابي بشري است، شما نيز همانند آن را پديد آوريد. يكي از وجوه تحسيني اين رأي آن است كه گفته شده: همانطور كه
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 92 |
همه اسماي حسناي الهي داراي يك يا چند حرف مقطع است، همچنين هيچ آيهاي در قرآن يافت نميشود كه برخي از حروف مقطعه در آن نباشد؛ يعني حروف هر آيه يا فقط از حروف مقطعه متشكّل است، مانند: ﴿عَلّم الإنسان ما لم يعلم﴾[1]، ﴿إنّ مع العُسر يسراً﴾[2]، ﴿هلك عنّي سلطانيه﴾[3] و... يا مركب از حروف مقطعه و غير آن است؛ مانند : ﴿لا يَمَسّه إلاّ المطهّرون﴾[4] كه «واو» از حروف مقطعه نيست.
از اين رو ميتوان حدس زد كه تصدير بعضي از سور به چهارده حرف مزبور براي آن است كه حروف مقطعه در هر آيه از آيات قرآن حضور دارد و بر اين اساس، تحدّي با ذكر حروف مزبور به مورد خواهد بود.
رأي دوازدهم
حروف مقطعه در اوايل سور مخصوص نشانه غلبه حروف مزبور در كلمات آن سور است[5] و اين خود يك معجزه است. صاحبان اين رأي معتقدند كه در سورههاي مشتمل بر حروف مقطعه، درصد حروف مزبور نسبت به ساير حروف آن سوره، بيشتر از همين درصد در ساير سورههاست. مثلاً حرف «ق» در هر يك از سورههاي «ق» و «حم عسق»، 57 بار تكرار شده است و با توجه به 57 بار تكرار اين حرف در سوره ق، درصد آن نسبت به همه حروف اين سوره 3/782349% است كه اين درصد حرف «ق» در سوره ق از درصد حرف «ق»
[1] ـ سوره علق، آيه 5.
[2] ـ سوره انشراح،آيه 6.
[3] ـ سوره حاقه، آيه 29.
[4] ـ سوره واقعه، آيه 79.
[5] ـ البرهان في علوم القرآن، ج 1، ص 169.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 93 |
در هر يك از سورههاي قرآن بيشتر است به جز سه سوره «شمس»، «قيامت» و «فلق».
مثال ديگر: سوره اعراف با حروف مقطعه «المص» آغاز ميشود؛ بررسي و تحليل آماري نشان ميدهد كه تعداد حرف «الف» در اين سوره 2529 و تعداد حرف «ل» 1530 و تعداد حرف «م» 1164 و تعداد حرف «ص» 97 و مجموعاً 5320 است كه درصد اين رقم نسبت به همه حروف همين سوره 37/558% است و اين درصد حروف «المص» اگر با درصد همين حروف در 113 سوره ديگر سنجيده شود و به مكي و مدني بودن و طول و قِصَر سورهها نيز توجه شود، المص در سوره اعراف بيشترين درصد را نسبت به همه سورهها دارد.
بر خلاف آنچه شهرت يافته، صاحبان اين رأي مدعي نيستند كه مثلاً، حرف ق در سوره ق از ساير حروف آن سوره بيشتر است يا حرف ق در آن سوره از حرف «ق» ساير سورهها بيشتر است، بلكه ميگويند: «درصد» حرف «ق» نسبت به ساير حروفِ اين سوره، بيشتر از همين «درصد»، در ساير سورههاست. پس ممكن است تعداد حرف «ق» در سوره بقره بيشتر از تعداد آن در سوره «ق» باشد و اين ناقض آن مدّعا نيست.
همچنين مدعاي آنان اين نيست كه مثلاً در سوره مباركه اعراف حرف الف بيش از لام و لام بيش از ميم و ميم بيش از صاد و صاد از ساير حروف الفبا بيشتر است.
پاسخ: اگر اين وجه اثبات شود از معجزات لفظي قرآن به شمار ميرود؛ زيرا سورهاي مانند سوره بقره كه طي 12 يا 18 ماه نازل شده اگر چنين نظمي داشته باشد نشانه اعجاز آن است؛ زيرا بشر عادي هرگز نميتواند چنين سخن
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 94 |
بگويد؛ چنانكه اعجاز عددي قرآن در ساير موارد نيز شگفتانگيز است، مانند اين كه كلمه «شهر» در قرآن كريم دوازده بار، به عدد ماههاي سال و كلمه «يوم» 365 بار، به عدد روزهاي سال تكرار شده است و رقم واژههاي «دنيا» و «آخرت» يكسان است. (هر يك 115بار)[1].
كتابي كه طي 23 سال نازل شده است و داراي چنين نظم رياضي است، اگر اين نظم عددي در حد گمان نيز براي ما پيامي داشته باشد سودمند است.
اما درباره تحليل آماري حروف مقطعه بايد گفت گرچه كوشش نيكويي است، ليكن به دليل موارد نقض آن، هنوز قابل اعتماد نيست و لازم است قرآن پژوهان دقيقتر بررسي كنند كه آيا مدعاي مزبور تنها در سطح مجموعههاي همسان، مانند سورههاي طوال، مِئين، مفصل و... قابل ارزيابي است يا در سطح همه سورههاي قرآن كريم، تا نقضپذير نباشد. به هر تقدير، در اين بخش تا كنون رأي قابل اعتماد و نقضناپذيري ارايه نشده است، گرچه ممكن است طمأنينه روانشناختي نه اطمينان منطقي پديد آمده باشد.
رأي سيزدهم
حروف مقطعه براي مرزبندي بين سورهها و نشانه انقضاي سوره قبلي و شروع سوره بعدي است[2].
پاسخ: اوّلاً، براي تفكيك سورهها از يكديگر، آيه كريمه ﴿بسم الله الرحمن الرحيم﴾ كافي است، چنانكه در برخي روايات آمده است كه در عصر
[1] ـ الإعجاز العددي للقرآن الكريم، ج 1 تا 3.
[2] ـ تفسير كبير، ج 2، ص 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 95 |
نزول وحي نزول اين آيه كريمه نشانه پايانيافتن سوره پيشين و آغاز نزول سوره جديد بود: «وإنما كان يعرف انقضاء السورة بنزول ﴿بسم الله الرحمن الرحيم﴾ ابتداءً للأخري»[1]. ثانياً، اگر اين حروف براي مرزبندي است، بايد همه سورهها [به استثناي اوّلين سوره] داراي حروف مقطعه باشد، در حالي كه تنها در 29سوره آمده است.
رأي چهاردهم
اين حروف به منزله خلاصه و پيام اجمالي محتواي سوره است[2].
پاسخ: در اين صورت بايد ساير سورهها نيز داراي چنين عنواني باشد؛ زيرا كتاب منسجمي مانند قرآن بايد در اين بخش نيز منسجم باشد؛ چنانكه خداي سبحان درباره همگوني همه اجزاي قرآن ميفرمايد: ﴿الله نزّل أحسن الحديث كتاباً متشابهاً مثاني﴾[3].
رأي پانزدهم
حرف مقطعه مقدمه و مفتاح سورههاست[4]. صاحبان اين رأي به برخي روايات استناد كردهاند كه مستند آنها در بحث روايي ذكر خواهد شد. برخي نيز گفتهاند: حروف مقطعه جز افتتاح سورهها هيچ نقش ديگري ندارد[5].
پاسخ: لازمه اين رأي آن است كه همه سورههاي قرآن داراي چنين مقدمه
[1] ـ نور الثقلين، ج 1، ص 6.
[2] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج1، ص152.
[3] ـ سوره زمر، آيه 23.
[4] ـ جامع البيان، ج 1، ص 67.
[5] ـ الحروف المقطعة في القرآن الكريم، ص 81.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 96 |
و مفتاحي باشد، در حالي كه 85 سوره قرآن فاقد آن است، همچنين با توجه به ناشناخته بودن حروف مقطّعه، لازمه اين قول آن است كه حدود يكپنجم سورههاي قرآن مبهم و ناشناخته باشد؛ زيرا اين حروف در آغازِ يكپنجم سورهها قرار گرفته و تا كنون معناي دقيق آنها ناشناخته است و وقتي كليد گنجينهاي روشن نبود آن گنجينه نيز مبهم است؛ زيرا از دَرِ بسته نميتوان وارد شد.
رأي شانزدهم
در مقابل رأي و سخن بلند كساني كه ميگويند حروف مقطعه ناظر به اسماي عظيم و اعظم الهي است و يا از تركيب آنها اسم اعظم خداي سبحان پديد ميآيد، برخي مستشرقان گفتهاند: اين حروف ناظر به نامهاي كساني است كه نسخههاي قرآن را در اختيار داشتند[1]، مثلاً «س» ناظر به نام «سعد بن ابيوقاص» و «م» ناظر به نام «مغيرة بن شعبه» و «ن» ناظر به نام «عثمان بن عفان» و «ه» ناظر به نام «ابوهريره» و «طه» ناظر به نام طلحه و «حم» و«ن»ناظر به نام «عبدالرحمن» است كه در جمعآوري قرآن نيز نقشي داشتهاند!
پاسخ: بيپايگي اين سخن روشن است؛ زيرا اوّلاً، مبتني بر اين اساس باطل است كه اين حروف جزء وحي و كلام خداي سبحان نيست و كلماتي است كه به نص قرآني افزوده شده و اين مخالف اجماع همه مسلمانان است كه معتقدند: قرآن كنوني، بدون هيچ كم و كاست، همان است كه از جهت لفظ و معنا بر قلب مطهر رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نازل شده است. ثانياً، چنانكه در تاريخ
[1] ـ مباحث في علوم القرآن، ص 239.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 97 |
ثبت شده و در روايات متعدّد نيز آمده، پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نيز اين حروف را قرائت كردهاند[1]. ثالثاً، نامبردگان كاتبان وحي و صاحبان نسخههاي اصلي قرآن نبودهاند؛ قرآن كريم كه به صورت متواتر از لسان پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نقل شده در خانه آن حضرت و نزد بسياري از صحابه بوده است.
حديث شريف «ثقلين» كه قرآن كريم و عترت طاهرين(عليهمالسلام) را مرجع مسلمانان معرفي ميكند و همچنين روايات «عرض علي الكتاب» كه از پيامبر اسلامصلي الله عليه و آله و سلم نقل شده است و صحت هر حديثي(اعم از متعارض و غير متعارض) را در گرو هماهنگي با قرآن كريم ميداند، نشان ميدهد كه قرآن در عصر پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم جمعآوري شده بود؛ نه اين كه سورههايي پراكنده باشد كه بر روي چوب و پوست و كاغذ ثبت شده باشد. اگر قرآن كريم تنها چند نسخه معدود داشت و نزد برخي از صحابه بود نميتوانست مرجع عمومي هدايت امت و معيار سنجش روايات باشد.
رابعاً، اگر اين حروف ناظر به نامهاي صاحبان نسخهها باشد، بايد مانند ساير علامتهاي اختصاري در صدر نسخه يا در پشت جلد نسخه نوشته شود، نه پس از آيه ﴿بسم الله... ﴾، در حالي كه حروف مقطعه، پس از بسمالله آمده است. خامساً، صاحبان اين رأي تنها براي برخي از حروف مقطعه چنين توجيهي ارائه كردهاند، نه براي همه آنها.
اين رأي از نظر سخافت نازلترين احتمالي است كه در تفسير حروف مقطعه گفتهاند، چنانكه رأي كساني كه ميكوشند تا از تلفيق اين حروف اسم اعظم بسازند، گرچه نياز به اثبات دارد، برترين احتمال است؛ ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟
[1] ـ سيره ابن هشام، ج 1، ص 270؛ تفسير برهان، ج 1، ص 54.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 98 |
رأي هفدهم
محتمل است اين حروف به گونهاي ناظر به تعداد آيات سورهها باشد.
پاسخ: اين وجه نيز از وجوه استحساني و فاقد دليل است و چون 85 سوره قرآن حروف مقطعه ندارد پذيرش چنين وجهي دشوار است.
رأي هجدهم
از ابوبكر تبريزي نقل شده است كه چون خداوند ميدانست گروهي از اين امّتبه قِدَم قرآن قائل ميشوند، اين حروف را در ابتداي برخي سورهها آورد تا انسانها بدانند كه قرآن از همين حروفِ حادث تشكيل شده است. پس قرآن قديم نيست؛ اگر كسي قائل شود قرآن قديم است، بايد اين حروف را نيز قديم بداند و چون كسي اين حروف را قديم نميداند، قرآن را نيز نبايد قديم دانست[1].
پاسخ: اين رأي نيز فاقد هرگونه برهان عقلي و دليل نقلي است. افزون بر اين كه، قائلان به قِدَم قرآن، به قدم حروف آن نيز فتوا ميدهند.
رأي نوزدهم
استاد علامه طباطبايي(قدسسره) در تفسير حروف مقطعه ميگويد:
با تدبّر در سورههايي كه حروف مقطعه همسان دارد، مانند سورههايي كه با ﴿الم، الر، طس يا حم﴾ شروع ميشود، درمييابي كه سورههاي داراي حروف مقطعه مشترك، در مضامين و سياقها نيز با يكديگر مشابه و متناسب است و اين تشابه ويژه ميان سورههاي مزبور با ساير سورهها وجود ندارد.
[1] ـ تفسير صدرالمتألّهين، ج 1، ص 212؛ تفسير كبير، ج 2، ص 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 99 |
يكي از شواهد اين مدعا آن است كه سورههاي داراي حروف مقطعه همسان با الفاظي همانند يا نزديك به هم آغاز ميشود؛ چنانكه در سورههاي مُصَدّر به ﴿حم﴾ با ﴿تنزيل الكتاب من الله﴾ يا الفاظ ديگري كه مفيد همين مضمون است آغاز ميشود و سورههاي مُصَدَّر به ﴿الر﴾ با ﴿تلك آيات الكتاب﴾ يا الفاظي كه مفيد همين مضمون است شروع ميشود و نظير اين مطلب در سورههاي مُصَدّر به ﴿طس﴾ است و همين طور سورههايي كه با حروف مقطع ﴿الم﴾ آغاز ميشود، در آغاز آن «نفي ريب از قرآن» مطرح شده است.
بر اساس شواهد مذكور ميتوان حدس زد كه بين حروف مقطعه و مضامين سورههايي كه با حروف مزبور آغاز ميشود پيوند خاصي است.
يكي ديگر از شواهد اين مدعا، همانطور كه قبلًا به اجمال اشاره شد، اين است كه هر گاه سورهاي داراي حروف مقطعه دو سوره ديگر باشد، جامع محورهاي اصلي محتواي آن دو سوره نيز خواهد بود؛ چنانكه سوره اعراف كه با ﴿المص﴾ آغاز ميشود جامع محتواي سورههايي است كه با ﴿الم﴾ و ﴿ص﴾ آغاز ميشود و يا سوره رعد كه با ﴿المر﴾ آغاز ميشود جامع محتواي سورههايي است كه با ﴿الم﴾ و ﴿الر﴾ شروع ميشود. حاصل اين كه، حروف مقطعه رموزي است ميان خداي سبحان و رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم كه بر ما مستور است و فهمهاي عادي ما به آن راهي ندارد جز اين كه بداني بين حروف مزبور و بين مضامين سوره مُصَدّر به آنها ارتباط خاص است[1].
پاسخ: رأي استاد علامه(قدّسسره) گرچه كوششي ارزشمند در جهت دستيابي به تفسير حروف مقطعه است و شواهدي نيز آن را تأييد ميكند، ليكن
[1] ـ الميزان، ج 18، ص 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 100 |
براي رسيدن به نصاب پذيرش نياز به بررسي و مداقّه بيشتري دارد؛ يعني، اثبات تشابهِ ويژه بين سورههاي مُصَدّر به حروف مقطعه خاص و اثبات نفي آن تناسبِ مخصوص در همه سُور ديگر نيازمند به سبر و تقسيم و تحليل فراگير است كه تنها با ادّعا يا به صرف مشاهده برخي شواهد اكتفا نميشود. البته زمينه فحص و ارزيابي كامل موجود است و شايد بتوان با رسيدگي نهايي به چنين نتيجهاي رسيد.
البته وقتي ميتوان حدس حضرت استاد علامه(رحمهالله) را صائب دانست كه اولاً جهات مشترك ويژهاي بين سورههاي مُصَدَّر به حروف مقطعه خاص يافت شود و ثانياً آن وجوه مشترك در ساير سور يافت نگردد و ثالثاً ساير سور با يكديگر جهات مشترك ديگر نداشته باشد و رابعاً بر فرض داشتن وجوه مشترك ديگر چنين حدس زده شود كه هر گونه وجوه اشتراكي مُوْجِب يا مصحِّح تصدير سور به حروف مقطعه نيست، بلكه وجوه مشترك ويژه كه در سورههاي مصّدر به حروف مقطعه است، موجب يا مرجّح تصدير آنها به حروف مقطعه ميشود. روشن است كه بعد از طي همه اين مراحلِ صعب بلكه مُسْتَصعب، آنگاه ميتوان حدس حضرت استاد(قدّسسره) را تصويب كرد؛ ليكن تا كنون حدسي بهتر از حدس ايشان به نظر نميرسد.
رأي بيستم
آراء و وجوهي كه تا كنون تبيين شد، همه در جهت تفسير حروف مقطعه بود ومبناي همه آنها اين بود كه حروف مزبور تفسيرپذير است. اما رأي بيستم كه در مقابل آراي پيشين قرار دارد، اين است كه حروف مقطعه رمز و سرّي است ميان خداي سبحان و حبيب او، رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و مراد از آن اِفهام ديگران
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 101 |
نيست[1]؛چنانكه آلوسي ميگويد:
درباره تفسير حروف مقطعه اقوال فراواني است، ولي آنچه به نظر راجح ميآيد اين است كه تفسير اين حروف علم مستور و سرّ محجوبي است كه عالمان از درك آن عاجزند و... از اينرو گفتهاند: «سرّ الهي است، در پي فهم آن نرويد»:
بين المحبّين سرّ ليس يُفشيه ٭٭٭٭ قول ولا قلم للخلق يحكيه
بنابراين، بعد از رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم جز اولياي الهي كه وارثان علوم آن حضرت هستند، كسي به اين راز پينميبرد[2].
عدهاي از بزرگان معتقدند اين حروف رمزي است ميان خدا و رسول و اولياي الهي(عليهمالسلام) و ديگران به آن دسترسي ندارند و بايد از باب ايمان به غيب آن را بپذيرند.
بسياري از دستورهاي دين نيز رمز و سرّ است و چنانكه خداي سبحان ما را به افعالي واميدارد كه راز و رمز آن براي ما روشن نيست، به اقوالي نيز مأمور ميكند كه فهم معناي آن ميسور ما نيست. افعال رمزي مانند رمي جمره و تعليق هدي(آويختن كفش بر گردن شتر يا گوسفند قرباني براي تحقّق احرام حج قِران) و «هَرْوَلَة» بين صفا و مروه در حج، و اقوال رمزي مانند حروف مقطعه قرآني.
بر اساس رأي مزبور نبايد براي فهم معناي حروف مقطعه كوشش كرد و اين در صورتي است كه ما بخواهيم از راه علوم متعارف حصولي بدان دست
[1] ـ تفسير صدرالمتألّهين، ج 6، ص 17 ـ 18؛ اسفار، ج 7، ص 41 ـ 42؛ روح البيان، ج1، ص28.
[2] ـ روح المعاني، ج 1، ص 167 با تصرّف.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 102 |
يابيم، ليكن راه رسيدن به اين راز و رمز نيز به طور كلي بسته نيست؛ چنانكه اولياي الهي از راه قرب فرايض و نوافل[1] دستيابي به آن برايشان ميسور است. عارف نامدار، ابن عربي نيز از كساني است كه اين حروف را رمز و سرّ ميداند.
پاسخ: دستور تدبر در قرآن شامل حروف مقطعه نيز ميشود؛ زيرا حروف مزبور الفاظ مستعمل است، نه مهمل و براي بسيط يا مركب آنها معنايي قابل فهم است و ادعاي رمز بودن آنها حتماً بعد از پذيرش معنادار بودن آنهاست. اما ادعاي انحصار فهم آن معنا به رسول اكرم و اولياي معصوم(عليهمالسلام) گرچه ثبوتاً ممكن است، ليكن اثباتاً محتاج دليل است؛ چنانكه آياتي مانند ﴿لا يَمَسّه إلاّ المطهرون﴾[2] كه حرمت مسّ كتابت قرآن بدون طهارت از آن مستفاد است، شامل حروف مقطعه نيز ميشود و بدون طهارت، مسّ و حتي بوسيدن حروف مقطعه نيز جايز نيست.
رمز بودن حروف مقطعه با ذكر آن در قرآن(كتاب هدايت و بيان و تبيان) و با دستور تدبر در همه آياتِ آن(به نحو عموم يا اطلاق) سازگار نيست؛ قرآن كريم ميفرمايد: ﴿أفلا يتدبرون القرآن أم علي قلوب أقفالها﴾[3] و چون حروف
[1] ـ حديث قرب نوافل كه در جوامع روايي فريقين نقل شده، ميگويد: انسان بر اثر نوافل، محبوب خداي سبحان ميشود و آنگاه خدا چشم و گوش او ميشود؛ يعني، همه مجاري ادراكي و تحريكي او را خداي سبحان تأمين ميكند: «قال رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: قال الله عزّوجلّ: من أهان لي وليّاً فقد أرصد لمحاربتي وما تقرّب إليّ عبد بشيء أحبّ إليّ ممّا افترضت عليه وإنّه ليتقرّب إليّ بالنافلة حتي أحبّه فإذا أحببته كنت سمعه الذي يسمع به وبصره الذي يبصر به ولسانه الذي ينطق به ويده التي يبطش بها. إن دعاني أجبته وإن سألني أعطيته»(اصول كافي، ج 2، ص352).
[2] ـ سوره واقعه، آيه 79.
[3] ـ سوره محمّد صلي الله عليه و آله و سلم، آيه 24.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 103 |
مقطعه نيز جزو قرآن است، امر به تدبّر شامل آن نيز ميشود و رمز بودن با تدبر هماهنگ نيست و دليل معتبري نيز اين رأي را تأييد نميكند، تا بتواند سبب تخصيص عموم يا تقييد اطلاق گردد.
جناب آلوسي در جمع بين رمز بودن حروف مقطعه و دستور تدبر در قرآن، دستور تدبر را شامل اين حروف نميداند[1]. عدم شمول يا به «انصراف» است و يا به «صَرْف» و توسط دليل ديگر. گرچه تدبّر دو قسم است: تسبيبي و مباشرتي؛ يعني انسان گاه خود معناي آيه را با تدبر ميفهمد و گاهي ميفهمد براي فهم معناي آيه و تدبر در آن به چه كسي مراجعه كند، مانند اين كه ميداند بايد به اهلبيت(عليهمالسلام) كه اهلالذكر هستند رجوع شود: ﴿فاسئلوا أهل الذكر إن كنتم لا تعلمون﴾[2]، ليكن درباره حروف مقطعه بنا به رمز بودن آن هيچ يك از دو طريق وجود ندارد و اين با عموم يا اطلاق تدبر در سراسر قرآن هماهنگ نيست.
تذكّر: مراد ما از اين پاسخ، نفي هرگونه راز و رمز ميان خداي سبحان و رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم يا ساير اولياي الهي نيست؛ چنانكه خداي سبحان در معراج اسرار فراواني به رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم آموخت و آن حضرت نيز علوم فراواني به اميرالمؤمنين علي(عليهالسلام) آموخت كه از ديگران مكتوم و مستور بود و علي(عليهالسلام) به كميل بن زياد نخعي فرمودند: «ها إنّ هيهنا لعلماً جمّاً لو أصبت له حملةً»[3]؛ علوم فراواني در سينه دارم كه كسي را ياراي تحمل آن نيست، اما حروف مقطعه كه جزئي از قرآن است، از موارد آن رموز نبوده، يا
[1] ـ روح المعاني، ج 1، ص 167.
[2] ـ سوره نحل، آيه 43.
[3] ـ نهج البلاغه، حكمت 147، بند 6.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 104 |
رمز بودن آن معلوم نيست.
اما بزرگان اهل معرفت، همچون عارف نامدار ابن عربي، ميتوانند از راه شهود به بخشي از اسرار عالم آگاه شوند و اموري را كشف كنند، ليكن كشف آنان براي ديگران حجت نيست و ما راهي براي اثبات آن نداريم. اهل شهود اگر بتوانند مشهودات خود را معقول و برهاني كنند، براهين آنان بر ميزان صحت و سقم، يعني علوم متعارفه يا اصولِ منتهي به آن عرضه ميشود و در صورت تأييدْ پذيرفته خواهد شد. خلاصه آنكه، قرآن به وصف نور بودن ستوده شده وچيزي كه نور است تا دليل بر اختصاص نورانيّت آن اقامه نشود، نسبت به همه اجزاي آن نور است، گرچه مراتب ديدن مختلف است. بنابراين، لازماست دستكم برخي از مراتب فهم معناي حروف مقطعه بهره ديگران شود.
لطايف و اشارات
1 ـ اشتراك سورهها در عدد حروف مقطعه
حدس صائب يا محتملالاصابه حضرت استاد علامه طباطبايي(قدّسسره) قابل تسرّي نسبت به اشتراك سور مصدّر به حروف مزبور از جهت ديگر، يعني عدد نيز خواهد بود و آن اينكه سه سوره مشترك است در اينكه هر كدام داراي يك حرف مقطع است و چهار سوره شركت در اين دارد كه حروف مقطع آنها دو حرفي است و سه سوره داراي حروف مقطع سهحرفي است و دو سوره چهارحرفي و دو سوره پنجحرفي است. شايد براي اشتراك در عدد، رمز خاص باشد و همچنين در ساير جهات مشترك.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 105 |
2 ـ راه حل دو مُعْضِل
وضع حروفْ اعتباري است و با تفاوت قراردادها متفاوت ميشود و بر اين اساس، ممكن است حرفي در زبان قومي براي معنايي ويژه نهاده شده باشد و همان حرف در زبان ملّت ديگر، مهمل باشد، نه مستعمل. همانطور كه درباره اصل كلمه، نيز چنين است؛ زيرا اين ويژگي حروف و كلمات امري تكويني نيست تا اوّلاً، براي همه اقوام و ملل يكسان باشد و ثانياً، پيوند عيني با موجودهاي تكويني برتر مانند موجود مثالي، عقلي و مافوق آنها داشته باشد، ليكن مُعْضِلِ اعتباري بودن وضعِ حرفْ از يك سو و اِعضال پيوند اعتبار و تكوين از سوي ديگر همانطور كه درباره اصل آيات قرآن كريم مطرح است درباره حروف مقطع نيز وجود دارد و براي حلّ آن پاسخ معقول و مقبولي با استمداد از مباني عرفان و استعانت از مسئله خلافت انسان كامل و تنظيم پيوند موجود اعتباري با موجود حقيقي در محدوده هستي خليفة الله ارائه ميشود؛ يعني، انسان كاملي كه بر اثر قرب نوافل و فرايض، فيض خاص خداوند در همه مجاري ادراكي و تحريكي او ظهور يافته و فوز ويژه الهي در همه شئون هستي وي زهور پيدا كرده است.
در اين صحنه، در مرحله اول عارفان و در مرحله بعد حكيماني كه صبغه عارفان را در سيرت خود استمرار دادهاند و يا در مَقْطَعِ خاص به تدوين رساله عرفاني مبادرت كردهاند از راز و رمز حروف مُقَطّعه سخن گفته، آن پردهنشين محجوب را براي برخي از اصحابِ سرّ، شاهد بازاري كردهاند و اين انزال ماوراي حجاب به بيرون، و تنزيل سرّ مستور به مقام مشهور با حكم ازلي منافات ندارد؛ زيرا گرچه حكم ازلي درباره گلاب و گل اين بود كه گلابْ پردهنشينِ مستور و گلْ شاهدِ مشهور باشد:
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 106 |
در كار گلاب و گل حكم ازلي اين بود ٭٭٭٭ كاين شاهد بازاري و آن پردهنشين باشد [1]
ليكن در همان ازل چنين ترسيم شده كه برخي اسرار افشا نشده، مشهور شود، ولي نه براي هر كس، بلكه براي خواص كه راهي مستور و مصون از غبار غيريّت و طريقي نزديكتر از حبلالوريد دارند.
سرّ خدا كه عارف سالك به كس نگفت ٭٭٭٭ در حيرتم كه بادهفروش از كجا شنيد [2]
آنچه حيرتزدايي كرده، راز همين راز نگفته را فاش ميكند آن است كه:
ساقي بيا كه عشق ندا ميكند بلند ٭٭٭٭ كان كس كه گفت قصّهٴ ما هم ز ما شنيد [3]
يعني، بيگانهاي دخالت نكرده و نامحرمي رازدان و رازگو نشده، بلكه خود صاحب سرّ دست به افشاگري ويژه زده است. بنابراين، فتواي عقلِ حازم و خرد جازم بعد از ديدن نمونه تنزّل أمّالكتاب و كتاب مبين كه موجود عيني و تكويني است در كسوت آيات و سور عربي مبين كه موجود وضعي و اعتباري است، اين است كه از اظهار برخي از پردهداران اسرار، ابراز شگفتي نشود و «استبعاد» به جاي «استحاله» قرار نگيرد و «عدمالادراك» جايگاه «ادراكالعدم» را اشغال نكند و قولِ «لاادري» در مطالب معرفتي كه فوق مسائل دارج و رايج است، ترك نگردد وگرنه در محكمه عرفانِ ناب به حكم «اُصِيْبَتْ مَقاتِلُهُ»[4] محكوم خواهد شد كه اين چنين محكوميّتِ عقل در دادگاه عشق خسران عظيمي است.
اكنون كه سَوْرَتِ استبعاد رأي اهل معرفت شكست و صولت انكار
[1] ـ ديوان حافظ.
[2] ـ ديوان حافظ.
[3] ـ ديوان حافظ.
[4] ـ نهجالبلاغه، حكمت 85.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 107 |
خردورزان و انديشهپيشگان در ساحت محترفان شهود و مدّعيان صعود قلّه عرفان تعديل شد، به نقل برخي از كلمات پيشكسوتان اين حرفه و پيشگامان اين كوي در اشارت بعد اكتفا ميشود تا پيام «اصحاب بَصَر» همراه با سخن «ارباب نَظَر» در يك صحيفه صفآرايي شود و متغذّيان مائده قرآني و مُغْتَذِيان مأدبه آسماني هر كدام برابر سعه وادي خود از سَرابْ برهند و سَرِ آب آيند و سيراب گردند و سائلان مسائل غيبي به وسعت هندسه وعاء خويش سائل شوند: ﴿...فسالَتْ أوديةٌ بقَدَرها... ﴾[1] و آن اشارت اين است:
3 ـ سخنان ابن عربي درباره حروف مقطعه
محيالدين عربي درباره 29سوره كه مُصَدّر به 14حرف مقطّع(بعد از حذف مكرّر) است به طور كلي و جامع در طليعه سورههاي بقره و آل عمران بحث كرده و در ساير سور بيستو هفتگانه مطلبي درباره حروف مقطعه ارائه نكرده و تنها در مطلع سورههاي يس، ص و قلم مقداري درباره آنچه در طليعه اين سه سوره ذكر شده، بحث كرده است. عصاره مطالب ايشان در اين پنج سوره به شرح زير است:
الف: حروفْ امّتي از اُمَم بوده، مخاطب و مكلّفند، و از جنس خود داراي رسولند، و در همانجا كه قرار دارند داراي نامهايي هستند و براي هر عالَمي فرستادهاي از جنس خودشان است، و آنان داراي شريعتي هستند كه به آن متعبّدند و آنان دو صنف لطيف و غيرلطيفند، و تنها خطابي كه متوجه آنهاست، امر است و نزد آنها نهي وجود ندارد.
ب: حروف داراي مراتبند. بعضي عام و برخي خاصّ و عدهاي خاصّ
[1] ـ سوره رعد، آيه 17.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 108 |
الخاص و گروهي صَفاء خُلاصة خاصّ الخاص هستند و حروف اوايل سُور از سنخِ خاص و فوقِ عامند.
ج: معرفت حقيقت اوايل سور يعني حروف مقطعه بهره كسي است كه از آفرينش انسان به صورت رحمان و از خلقت آدم به صورت الهي بهرهمند شده باشد و او كسي است كه به مقام خلافت واصل آمده باشد.
د: بيست و نه سوره مُصَدّر به حروف مقطعه است؛ همانند منازل بيست و نه گانه ماه.
ه: رقم حروفِ مقطعه بدون حذف مكرر 78است و اين رقم، مراتب كمالي ايمان است و ايمان كسي كامل نميشود مگر آنكه همه مراحل هفتاد و اَندي آن را حيازت كند و اگر كسي حقيقت آن حروف را بدون تكرار بفهمد، آگاه ميشود كه خداوند در آن حروف به حقيقت ايجاد و فَرْداني بودن قديم تنبّه داده است.
و: اوّل آن حروف در نوشتن الف است و در خواندن، همزه است و آخر آنها نون است. الف براي وجود ذات كامل است؛ چون نيازي به حركت ندارد و نون براي وجود نيمي از عالَم و نصف دايره هستي است كه نيمي از آن محسوس و نيم ديگر معقول است و نقطه نشانه نيمدايره بودن است.
ز: حروف مقطعه گاهي يك حرف و گاهي بيش از آن تا پنج حرف است و حروف پنج رقمي برخي متصل است؛ مانند ﴿كهيعص﴾ و برخي منفصل است، مانند ﴿حم٭ عسق﴾ و علم حروف فقط نزد اولياءالله است كه مكشوف آنهاست و حكيم ترمذي اين علم را علمالأولياء ناميد....
ح: حروف مقطعه اجساديند كه ارواح و فرشتگان ويژه حافظان آنها هستند و هر گونه تأثيري كه با كتابت يا تلفظ آن حروف صورت ميپذيرد مُسْتَند
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 109 |
به آن ملائكه است؛ هنگامي كه قرائت كننده گفت: الف، لام، ميم سه فرشته به او جواب ميدهند: چه ميگويي. هنگامي كه قرائت كننده آنچه را كه بعد ازاين حروف قرار دارد بخواند، فرشتگان سه گانه ميگويند: راست گفتي....
ط: الف، از ﴿الم﴾ اشاره به توحيد است. الف در قياس با ساير حروف همانند واحد، در قياس با مراتب عدد است، همانطور كه واحد، عدد نيست ولي عدد، به سبب واحد، ظاهر ميشود. الف، نزد كسي كه بويي از حقايق برده است، از حروف نيست، گرچه حروف به وسيله الف پديد ميآيد و توده مردم آن را حرف مينامند. هنگامي كه محقّق گفت: الف حرف است، آن را به نحو مجاز در تعبير ميگويد، نه حقيقت. مقام الف، مقام جمع است و نامي كه دارد اسم الله است و از صفاتِ قيوميّت برخوردار و واجد همه مراتب حروف است. ميم اشاره به مَلِك و سلطاني است كه هرگز هلاك نميگردد و لام كه بين الف و ميم قرار دارد براي وساطت بين ذات و سلطنت پايدار است.
تذكّر: امور نهگانه مزبور برخي از مطالب تفسير ابنعربي است كه آن را در ذيل آيه اول سوره بقره مرقوم داشتند[1].
ي: مجموع حروف تهجّي 29 است كه 28 از آن، بسيط و يكي مركّب است كه، لام الف، باشد و اين حرف مركب اشارت و عبارت از حق و عبد است... اسم براي، باء، جيم، و، حاء و حروف ديگر، ليكن معنا براي الف است؛ چون الف سازنده همه حروف و حاضر و ظاهر در همه آنهاست، نظير واحد نسبت به ارقام عدد[2].
[1] ـ ج 1، ص 42 ـ 47.
[2] ـ همان، ص 408 ـ 409.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 110 |
4 ـ رأي ابن عربي درباره «يس» و «ص»
گرچه، يس، طبق آنچه معروف بين مفسّران است از حروف مقطعه محسوب ميشود، ليكن در تفسير ابن عربي، اين كلمه مناداي مُرَخّم تلقي شده است. از اين رو در آن تفسير چنين آمده است: يس، نداي مُرَخّم و مراد از آن يا سيّد است؛ چنانكه مراد از يا اَباهُرْ، يا اباهريره است[1]. بنابراين، يس كلمهاي است كه از حروف متّصل تشكيل شده، نه آنكه حروف آن ناپيوسته بوده، مجموعِ آن حروف، عنوانِ كلمه نداشته باشد.
جناب ابن عربي از يك سو در مطلع سوره يس يس را مناداي مرخم ميداند و از سوي ديگر در طليعه سوره بقره مجموع سُوَر مُصَدّر به حروف مقطعه را 29 رقم ميداند، چنانكه براي سورههايي كه مصدّر به دو حرف از حروف مقطعه است به طس، يس و حم(حواميم سبعة) و طه مثال ياد ميكند. بنابراين، جمع ميان دو بيان مزبور قابل تأمل است؛ زيرا در ابتداي امر، ناهماهنگ به نظر ميرسد.
ابن عربي در مطلع تفسير سوره ص ميگويد: صاد حرفي از حروف صِدقْ، صَوْن و صُورت است. پس حرفي است شريف و عظيم[2]. اين تعبير منافات با حرف مقطّع بودن «ص» ندارد، بر خلاف آنچه در طليعه تفسير سورهيس گذشت؛ زيرا در سوره ص تصريح نشد كه مراد از اين حرف، خصوص مطلب معين است كه حرفِ ص جزئي از اجزاي نام آن است و اما آنچه درباره «ن» در طليعه سوره قلم بيان كردهاند[3] اجمالي از آن در مطلع سوره
[1] ـ ج 3، ص 461.
[2] ـ همان، ص 501.
[3] ـ ج 4، ص 363.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 111 |
بقره آمده[1] و منافاتي با حرف مقطّع بودن «ن» ندارد.
بحث روايي
روايات تفسيري حروف مقطعه قرآن به چند گروه تقسيم ميشود:
1 ـ رواياتي كه آنها را اجزاي اسم اعظم الهي ميداند:
ـ قال: ﴿الم﴾ هو حرف من حروف اسم الله الأعظم المقطّع في القرآن الذي يؤلّفه النبي والإمام الذي اذا دعي به اُجيب»[2].
علي بن إبراهيم قال: قال: ﴿«الر﴾ هو حرف من حروف الإسم الأعظم المقطّع في القرآن، فإذا ألّفه الرّسول والإمام فدعا به أجيب بها»[3].
ـعلي بن ابراهيم قال: ﴿طسم﴾ هو حرف من حروف اسمالله الأعظم المرموز في القرآن»[4].
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام) و... «أنّ الحروف المقطّعة في القرآن اسم الله الأعظم، إلاّ أنا لا نعرف تأليفه منها»[5].
2 ـ رواياتي كه اين حروف را به نحو غالب ناظر به اسماي الهي و به نحو اجمال ناظر به مظاهر ويژه آن ميداند:
ـعن جويريّة عن سفيان الثوري قال: قلت للصادق(عليهالسلام): يابن رسول الله
[1] ـ تفسير ابن عربي، ج 1، ص 43.
[2] ـ تفسير برهان، ج 1، ص 53.
[3] ـ همان، ج 2، ص 177.
[4] ـ همان، ج 3، ص 179.
[5] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 151.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 112 |
ما معني قول الله عزّوجلّ: «الم والمص والر والمر وكهيعص وطه وطس وطسم ويس وص وحم وحمعسق وق ون؟ قال(عليهالسلام):«أما ﴿الم﴾ في أوّل البقرة فمعناه «أنا الله الملك» وأما ﴿الم﴾ في أوّل آلعمران فمعناه «أنا الله المجيد» و﴿المص﴾ معناه «أنا الله المقتدر الصادق» و﴿الر﴾ معناه «أنا الله الرؤف» و﴿المر﴾ معناه «أنا الله المحيي المميت الرازق» و﴿كهيعص﴾ معناه «أنا الله الكافي الهادي الوليّ العالم الصادق الوعد» وأما ﴿طه﴾ فاسم من أسماء النبيصلي الله عليه و آله و سلم ومعناه «يا طالب الحق الهادي اليه»... وأما ﴿طس﴾ فمعناه «أنا الله الطالب السميع» وأما ﴿طسم﴾ فمعناه «أنا الله الطالب السميع المبديء المعيد» وأما ﴿يس﴾ فاسم من أسماء النبيصلي الله عليه و آله و سلم ومعناه «يا أيها السامع لوحيي... » وأما ﴿ص﴾ فعين تنبع من تحت العرش وهي الّتي توضّأ منها النّبيصلي الله عليه و آله و سلم لمّا عرج به و... وأما ﴿حم﴾ فمعناه «الحميد المجيد» وأما ﴿حمعسق﴾ فمعناه «الحليم المثيب العالم السميع القادر القوي» وأما ﴿ق﴾ فهو الجبل المحيط بالأرض وخضرة السماء منه وبه يمسك الله الأرض أن تميد بأهلها وأما ﴿ن﴾ فهو نهر في الجنّة... «يابن سعيد لولا أنّك أهل للجواب ما أجبتك. فنون ملك يؤدّي إلي القلم وه» قال سفيان: فقلت له: يابن رسول الله بيّن لي أمر اللوح والقلم والمداد فضل بيان... فقال: و ملك... » ثم قال: «قم يا سفيان فلا آمَنُ عليك»[1].
ـعن الصادق(عليهالسلام):«الألف حرف من حروف دل علي قولك «الله» ودلّ باللام علي قولك «الملك العظيم القاهر للخلق أجمعين» ودلّ بالميم علي أنه «المجيد المحمود في كل أفعاله» وجعل هذا القول حجة علي اليهود وذلك أن الله لما بعث موسي بن عمران ثم من بعده من الأنبياء إلي بني إسرائيل لم يكن
[1] ـ بحار، ج 89، ص 373.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 113 |
فيهم قوم إلاّ أخذوا عليهم العهود والمواثيق ليؤمننّ بمحمّد العربي الامّي المبعوث بمكة الذي يهاجر إلي المدينة يأتي بالكتاب بالحروف المقطّعة افتتاح بعض سوره تحفظه أمته فيقرؤنه قياماً وقعوداً»[1].
ـعن الصادق(عليهالسلام) قال: «﴿المص﴾ معناه: أنا الله المقتدر الصادق»[2].
ـقال: قلت لجعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبيطالب(صلواتاللهعليهم): ما معني ﴿الر﴾ قال: «معناه: أنا الله الرؤف»[3].
ـابن بابويه في معني ﴿الر﴾، قال الصادق(عليهالسلام):«معناه أنا الله الرؤف»[4].
ـقال: قلت لجعفر بن محمد...: يابن رسول الله ما معني ﴿المر﴾؟ قال: «﴿المر﴾ معناه: «أنا الله المحيي المميت الرازق»[5].
ـعن سفيان بن سعيد الثوري قال: قلت لجعفر بن محمد...(عليهمالسلام): يابن رسول الله ما معني ﴿كهيعص﴾؟ قال: «معناه: أنا الكافي الهادي الوليّ العالم الصادق الوعد»[6].
روي عن أميرالمؤمنين(عليهالسلام) انّه قال في دعائه: أسألك يا ﴿كهيعص﴾[7].
[1] ـ تفسير برهان، ج 1، ص 54.
[2] ـ همان، ج 2، ص 2.
[3] ـ همان، ص 176.
[4] ـ همان، ص 206.
[5] ـ همان، ص 277.
[6] ـ همان، ج 3، ص 2.
[7] ـ نور الثقلين، ج 3، ص 320.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 114 |
ـعن النّبيصلي الله عليه و آله و سلم: «وأسئلك باسمك التام العام الكامل يا الله وأسئلك باسمك ﴿ص﴾ و﴿يس﴾ والصافات و﴿حمعسق﴾ و﴿كهيعص﴾ يا الله وأسألك باسمك ﴿الم٭ الله لا إله إلاّ هو الحيّ القيوم﴾ يا الله... »[1].
ـ... قال: حضرت عند جعفر بن محمد(عليهماالسلام) فدخل عليه رجل سئله عن ﴿كهيعص﴾ فقال(عليهالسلام):«كافْ» كافٍ لشيعتنا، «هاءْ» هادٍ لهم، «يا» ولي لهم، «عين» عالم بأهل طاعتنا، «صاد» صادق لهم وعده حتي يبلغ بهم المنزلة التي وعدها إيّاهم في بطن القرآن»[2].
ـعن الصادق(عليهالسلام) قال: «﴿كهيعص﴾ هذه أسماء الله مقطعة وأما قوله ﴿كهيعص﴾ قال الله هو الكافي والهادي العالم الصادق ذوالأيادي العظام الصابر علي الأعادي وهو قوله كما وصف نفسه تبارك و تعالي»[3].
ـعن الصادق(عليهالسلام) [في قول الله عزّوجلّ طس و طسم] قال: «وأما ﴿طس﴾ فمعناه «أنا الطالب السميع» وأما ﴿طسم﴾ فمعناه «أنا الطالب السميع المُبْدِء المعيد»[4].
ـعن سفيان بن سعيد الثوري عن الصادق(عليهالسلام) قال له أخبرني يابن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم عن ﴿حم﴾ و ﴿حمعسق﴾ قال: «أما ﴿حم﴾ فمعناه «الحميد المجيد» وأما ﴿حمعسق﴾ فمعناه «الحليم المثيب العالم السميع القادر القوي»[5].
[1] ـ بحار، ج 90، ص 262.
[2] ـ تفسير برهان، ج 3، ص 3.
[3] ـ همان، ص 3.
[4] ـ همان، ص 179.
[5] ـ همان، ج 4، ص 90.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 115 |
3 ـ رواياتي كه برخي از حروف مقطعه را ناظر به نام مبارك پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم ميداند:
ـعن الصادق(عليهالسلام) قال: «﴿طه﴾ اسم من أسماء النبيصلي الله عليه و آله و سلم ومعناه يا طالب الحق الهادي إليه... »[1].
ـعن الصادق(عليهالسلام)، قال: قال: «يا كلبي كم لمحمدصلي الله عليه و آله و سلم من اسم في القرآن؟» فقلت: إسمان أو ثلاثة. فقال: «يا كلبي له عشرة أسماء... و﴿طه٭ ما أنزلنا عليك القرآن لتشقي﴾ و﴿يس٭ والقرآن الحكيم إنك لمن المرسلين٭ علي صراط مستقيم﴾ و﴿ن والقلم وما يسطرون٭ ما أنت بنعمة ربك بمجنون﴾ و... »[2].
ـعن أبي عبدالله وأبي جعفر(عليهماالسلام) قالا: «كان رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم إذا صلّي قام علي أصابع رجليه حتي تورّمت فأنزل الله تبارك وتعالي: ﴿طه﴾ بلغة بني طيّ، يا محمد! ﴿ما أنزلنا عليك القرآن لتشقي﴾»[3].
ـعن الصادق(عليهالسلام) قال له: يابن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم ما معني قول الله عزّوجلّ ﴿يس﴾؟ قال: ﴿اسم من أسماء النبي ومعناه: يا أيها السامع الوحي «والقرآن الحكيم٭ إنك لمن المرسلين٭ علي صراط مستقيم﴾»[4].
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام) وقد سأله بعض الزنادقه عن آي من القرآن. فكان فيما قال له، قوله ﴿يس٭ والقرآن الحكيم٭ إنك لمن المرسلين﴾ فسمي الله النبي بهذا الاسم حيث قال: ﴿يس٭ والقرآن... ﴾[5].
[1] ـ تفسير برهان، ج 3، ص 29.
[2] ـ همان، ص 28.
[3] ـ همان، ص 29.
[4] ـ همان، ج 4، ص 3.
[5] ـ همان، ج 4، ص 3.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 116 |
ـعن أبي جعفر(عليهالسلام) قال: «إن لرسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم اثني عشر اسماً. خمسة في القرآن: محمّد وأحمد وعبدالله ويس ونون»[1].
ـعن السجّاد(عليهالسلام):«إلهي وسيّدي... وخصصته [محمّدصلي الله عليه و آله و سلم] بالكتاب المنزل عليه والسّبع المثاني الموحات إليه وسمّيته القرآن وأكنيته الفرقان العظيم فقلت جلّ اسمك: ﴿ولقد اتيناك سبعاً من المثاني والقرآن العظيم﴾ وقلت جلّ قولك له حين اختصصته بماسمّيتهمنالأسماء: ﴿طه٭ماأنزلنا عليك القرآن لتشقي﴾ وقلت عزّ قولك: ﴿يس٭ والقرآن الحكيم﴾ وقلت تقدّست أسماؤك: ﴿ص والقرآن ذي الذّكر﴾وقلت عظمت آلاؤك: ﴿ق والقرآن المجيد﴾.
فخصصته أن جعلته قسمك حين أسميته وقرنت القرآن معه. فما في كتابك من شاهد قسم والقرآن مردف به إلاّ وهو اسمه وذلك شرف شرّفته به وفضل بعثته إليه، تعجز الألسن والأفهام عن علم وصف مرادك به وتكلّ عن علم ثنائك عليه فقلت... وقلت تباركت وتعاليت في عامة إبتدائه: ﴿الر تلك آيات الكتاب الحكيم، الر كتاب أحكمت آياته ثمّ فصّلت، الر تلك آيات الكتاب المبين، المر تلك آيات الكتاب، الر كتاب أنزلناه إليك، إلر تلك آيات الكتاب والم٭ ذلك الكتاب لا ريب فيه﴾.
وفي أمثالها من السور والطواسين والحواميم في كلّ ذلك ثنيّت بالكتاب مع القسم الّذي هو اسم من اختصصته لوحيك... »[2].
ـعن الصادق(عليهالسلام):«﴿يس﴾ اسم رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم والدليل علي ذلك قوله: ﴿إنّك لمن المرسلين٭ علي صراط مستقيم﴾»[3].
[1] ـ تفسير برهان، ج 4، ص 3.
[2] ـ بحار، ج 88، ص 7.
[3] ـ تفسير برهان، ج 4، ص 4.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 117 |
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام) في قوله عزّوجلّ ﴿سلام علي إلياسين﴾ قال: «﴿يس﴾ محمد ونحن آل يس»[1].
ـعن الرضا(عليهالسلام) في الايات الدالة علي الاصطفاء: «واما الاية السابعة فقوله تبارك وتعالي: ﴿إن الله وملائكته يصلّون علي النبي يا أيها الذين امنوا صلوا عليه وسلّموا تسليما﴾ وقد علم المعاندون منهم أنه لما نزلت هذه الاية قيل يا رسول الله: قد عرفنا التسليم عليك فكيف الصلوة عليك؟ فقال: تقولون: «اللهم صل علي محمد وآل محمد كما صلّيت علي إبراهيم وآل إبراهيم إنك حميد مجيد». فهل بينكم معاشر الناس في هذا خلاف؟ فقالوا: لا». قال المأمون هذا ما لا خلاف فيه أصلاً وعليه إجماع الأمة فهل عندك في «آل» شيء أوضح من هذا في القرآن؟ فقال أبوالحسن(عليهالسلام):«نعم، أخبروني عن قول الله ﴿يس﴾» قال العلماء: ﴿يس﴾ محمّد لم يشك فيه أحد. قال أبوالحسن(عليهالسلام): فإن الله أعطي محمداً وآل محمد من ذلك فضلاً لا يبلغ أحد كنه وصفه إلا من عقله وذلك أن الله لم يسلم علي أحد إلّا علي الأنبياء صلوات الله عليهم، فقال تبارك وتعالي: ﴿سلام علي نوح في العالمين﴾ و﴿سلام علي إبراهيم﴾ وقال: ﴿سلام علي موسي وهرون﴾ ولم يقل سلام علي آل نوح ولا علي آل موسي ولا علي آل ابراهيم وقال: ﴿سلام علي آل يس﴾ يعني آل محمدصلي الله عليه و آله و سلم»[2].
ـعن علي(عليهالسلام) قال: «إن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم اسمه يس ونحن الذي قال ﴿سلام علي ال ياسين﴾»[3].
[1] ـ تفسير برهان، ج 4، ص 33.
[2] ـ همان، ص 34.
[3] ـ همان، ص 34.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 118 |
ـ﴿سلام علي ال ياسين﴾ قال: «يس محمد ونحن آل محمد»[1].
ـ«قوله ﴿سلام علي آل يس﴾ إنّ الله سمي النبيصلي الله عليه و آله و سلم بهذا الاسم حيث قال ﴿يس٭ والقرآن الحكيم٭ إنّك لمن المرسلين﴾ لعلمه بأنهم يسقطون قوله سلام علي آل محمد كما أسقطوا غيره»[2].
ـعن أبي الحسن موسي(عليهالسلام)... فقال: «أما ﴿حم﴾ فهو محمدصلي الله عليه و آله و سلم وهو في كتاب هود الذي أنزل عليه وهو منقوص الحروف»[3].
4 ـ رواياتي كه حروف مقطعه را ناظر به مطالبي غير از اسماء الله ميداند:
ـعن سعد بن عبدالله القمي في حديث له مع أبي محمد الحسن بن علي العسكري(عليهماالسلام):«ما جاء بك يا سعد؟» فقلت: شوقني أحمد بن إسحق إلي لقاء مولانا. قال: «والمسائل التي أردت أن تسئل عنها؟» قلت: علي حالها يا مولاي: قال: «فسئل قرة عيني وأومي بيده إلي الغلام(عليهالسلام) عمّا بدالك» وذكر المسائل إلي أن قال: قلت: فأخبرني يابن رسول الله عن تأويل ﴿كهيعص﴾ قال: «هذه الحروف من أنباء الغيب اطلع الله عبده زكريا عليها ثم قصّها علي محمدصلي الله عليه و آله و سلم وذلك أن زكريا(عليهالسلام) سأل ربه أن يعلّمه الأسماء الخمسة فأهبط الله عليه جبرئيل(عليهالسلام) فعلمه إياها. فكان زكريا إذا ذكر محمداً وعلياً وفاطمة والحسن سُري عنه همّه وانجلي كربه وإذا ذكر الحسين(عليهالسلام) خنقته العبرة ووقعت عليه البهرة. فقال ذات يوم: إلهي ما بالي إذا ذكرت أربعاً منهم(عليهمالسلام) تسليت بأسمائهم من همومي وإذا ذكرت الحسين تدمع عيني وتثور زفرتي؟! فأنبأه تبارك وتعالي عن قصته فقال: ﴿كهيعص﴾ فالكاف اسم كربلاء والهاء هلاك العترة والياء يزيد لعنه الله وهو
[1] ـ تفسير برهان، ج 4، ص 34.
[2] ـ تفسير برهان، ج 4، ص 34.
[3] ـ همان، ص 158.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 119 |
ظالم الحسين والعين عطشه والصاد صبره فلما سمع بذلك زكريا(عليهالسلام) لم يفارق مسجده ثلاثة أيام ومنع فيها الناس من الدخول عليه وأقبل علي البكاء والنحيب وكانت ندبته: إلهي أتفجع خير خلقك بولده؟ أتنزل بلوي هذه الرزية بفنائه؟...»[1].
ـعن الصادق(عليهالسلام) [في قوله تعالي ﴿طه﴾ ]: ﴿طهارة أهل بيت محمدصلي الله عليه و آله و سلم ثم قرء «إنما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت ويطهركم تطهيراً﴾»[2].
ـعن أبي جعفر(عليهالسلام) قال: ﴿حم﴾ حتم وعين عذاب وسين سنون كسني يوسف(عليهالسلام) وقاف قذف ومسخ يكون في آخر الزمان منه، بالسفياني وأصحابه وناس من كلب ثلاثون ألف يخرجون معه وذلك حين يخرج القائم(عليهالسلام) بمكة وهو مهدي هذه الأمة»[3].
5 ـ رواياتي كه برخي از حروف مقطعه را نام موجودي خاص و شريف ميداند:
ـعن الصادق(عليهالسلام) [في معني قوله ﴿ص﴾ ] قال: «ص عين تنبع من تحت العرش وهي التي توضّي منها النبيصلي الله عليه و آله و سلم لمّا عرج به ويدخلها جبرئيل(عليهالسلام) كل يوم دخلة فينغمس فيها ثم يخرج منها فينفض أجنحته فليس من قطرة تقطر من أجنحته إلا خلق الله تبارك وتعالي منها ملكاً يسبح الله ويقدسه ويكبره ويحمده إلي يوم القيامة»[4].
[1] ـ تفسير برهان، ج 3، ص 3.
[2] ـ همان، ص 28، به نقل از تفسير ثعلبي.
[3] ـ همان، ج 4، ص 115.
[4] ـ همان، ص 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 120 |
ـعن إسحق بن عمار قال: سئلت أباالحسن موسي بن جعفر(عليهالسلام) وذكر صلوة النبيصلي الله عليه و آله و سلم ليلة المعراج، إلي أن قال: قلت: جعلت فداك وما «ص» الذي أمر أن يغتسل منه؟ قال: «عين تنفجر من ركن من اركان العرش يقال له ماء الحيوة وهو ماء قال الله عزّوجلّ: ﴿ص والقرآن ذي الذكر﴾ إنما أمره أن يتوضأ ويقرء ويصلي»[1].
ـعن الصادق(عليهالسلام) وذكر حديث الإسراء، إلي أن قال: «قال رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: ثم أوحي الله لي يا محمد! ادن من صاد واغتسل مساجدك وطهرها وصلّ لربك. فدنا رسول الله صلي الله عليه وآله وسلّم من صاد وهو ماء يسيل من ساق العرش الأيمن» وذكر الحديث[2].
ـعن يحيي بن ميسرة الخثعمي عن أبي جعفر(عليهالسلام) قال: سمعته يقول: «﴿حم عسق﴾ عدد سني القائم» قال: «و﴿ق﴾ جبل محيط بالدنيا من زمرد أخضر وخضرة السماء من ذلك الجبل وعلم كل شيء في ﴿عسق﴾»[3].
ـعن سفيان الثوري عن الصادق(عليهالسلام) وسئل عن معني ﴿ق﴾ فقال: «ق فهو جبل محيط بالأرض وخضرة السماء منه وبه يمسك الله الأرض أن تميد بأهلها»[4].
ـعن الصادق(عليهالسلام) في تفسير الحروف المقطعة في القرآن قال: «وأما «ن» فهو نهر في الجنّة، قال الله عزّوجلّ: أجمد فجمد فصار مداداً ثم قال عزّوجلّ للقلم اكتب فسطر القلم في اللوح المحفوظ ما كان وما هو كائن إلي يوم
[1] ـ تفسير برهان، ج 4، ص 40.
[2] ـ همان، ص 41.
[3] ـ همان، ص 115.
[4] ـ همان، ص 216.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 121 |
القيامة»[1].
6 ـ رواياتي كه حروف مقطعه را ناظر به اجل امتها ميداند:
ـعن محمد بن قيس، قال: سمعت أبا جعفر(عليهالسلام) يحدث: «إن حيّاً وأبا ياسر ابني أخطب ونفراً من يهود أهل نجران أتوا رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم فقالوا له: أليس فيما يذكر فيما أنزل عليك ﴿الم﴾؟ قال: بَلي. قالوا: أتاك بها جبرئيل من عندالله؟ قال: نعم. قالوا: لقد بعثت أنبياء قبلك وما نعلم نبياً منهم أخبر ما مدة ملكه وما أجل أمته غيرك. قال: فأقبل حيّ بن أخطب علي أصحابه فقال: الألِف واحد واللام ثلاثون والميم أربعون، فهذه إحدي وسبعون سنة. فعجب ممّن يدخل في دين مدة ملكه وأجل أمته إحدي و سبعون سنة. قال: ثم أقبل علي رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم فقال: يا محمد هل مع هذا غيره؟ قال: نعم. قال فهاته. قال: ﴿المص﴾. قال: هذه أثقل وأطول. الألِف واحد واللام ثلاثون والميم اربعون والصاد تسعون. فهذه مأة وإحدي وستون. ثم قال لرسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: فهل مع هذا غيره؟ قال: نعم. قال: هاته. قال: ﴿المر﴾ قال: هذه أثقل وأطول؛ الألِف واحدة واللام ثلاثون والميم أربعون والرا مأتان. ثم قال: مع هذا غيره؟ قال: نعم. قال: قد التبس علينا أمرك فما ندري ما أعطيت. ثم قاموا عنه. ثم قال أبو ياسر لحيّ بن أخطب أخيه: ما يدريك لعلّ محمّداً قد جمع له هذا كله وأكثر منه. قال: فذكر أبو جعفر(عليهالسلام): أنّ هذه الايات أنزلت فيهم ﴿منه آيات محكمات هن أم الكتاب وأخر متشابهات﴾ قال وهي تجري في وجه آخر علي غير تأويل حيّ وأبي ياسر وأصحابهما»[2].
ـجاء رجل إلي أبي جعفر(عليهالسلام) في مكّة فسئله عن مسائل فأجابه فيها
[1] ـ نور الثقلين، ج 5، ص 388.
[2] ـ تفسير برهان، ج 1، ص 54.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 122 |
فذكر الحديث إلي أن قال: فقال له: فما ﴿المص﴾؟... فقال أبو جعفر(عليهالسلام)...:«أمسك، الألِف واحد واللام ثلاثون والميم أربعون والصاد تسعون». قلت: فهذه مأة وإحدي وستّون. فقال: «يا بالبيد إذا دخلت سنة إحدي وستون ومأة سلب الله قوماً سلطانهم»[1].
ـرحمة بن صدقه قال: أتي رجل من بني أميّه لعنهم الله وكان زنديقاً إلي جعفر بن محمد(عليهالسلام) فقال له: قول الله عزّوجلّ في كتابه ﴿المص﴾ أيّ شيء أراد بهذا وأيّ شيء فيه من الحلال والحرام وأيّ شيء فيه مما ينتفع به الناس؟
قال: فاغتاظ(عليهالسلام) من ذلك فقال: «أمسك ويحك، الألف واحد واللام ثلاثون والميم أربعون والصاد تسعون كم معك؟» فقال الرجل: مأة وإحدي وستون. فقال(عليهالسلام):«إذا انقضت سنة إحدي وستين ومأة تنقضي ملك أصحابك». قال: فنظرنا فلما انقضت سنة إحدي وستون ومأة يوم عاشورا دخل المسودة الكوفه وذهب ملكهم[2].
ـعن أبي جعفر(عليهالسلام) قال: «يا بالبيد [أبولبيد المخزومي] إنّه يملك من ولد العباس اثني عشر يقتل بعد الثامن منهم أربعة فتصيب أحدهم الذبحة فتذبحه. هم فئة قصيرة أعمارهم، قليلة مدتهم، خبيثة سيرتهم، منهم الفُوَيْسِق الملقب بالهادي والناطق والغاوي.
يا بالبيد إن في حروف القرآن المقطعة لعلماً جمّاً. إن الله تعالي أنزل ﴿الم٭ ذلك الكتاب﴾ فقام محمدصلي الله عليه و آله و سلم حتي ظهر نوره وثبتت كلمته وولد يوم ولد وقد مضي من الألف السابع مأة سنة وثلاث سنين». ثم قال: «وتبيانه في كتاب الله في الحروف المقطعة إذا عددتها من غير تكرار وليس من حروف مقطعة حرف
[1] ـ تفسير برهان، ج 2، ص 3.
[2] ـ تفسير برهان، ج 2، ص 3.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 123 |
تنقضي الأيام إلّا وقائم من بني هاشم عند انقضائه». ثم قال: «الألِف واحد واللام ثلاثون والميم أربعون والصاد تسعون فذلك مأة وإحدي وستّون. ثم كان بَدْءُ خروج الحسين علي ﴿الم٭ الله... ﴾ فلما بلغت مدته قام قائم ولد العباس عند ﴿المص﴾ ويقوم قائمنا عند انقضائها ب﴿الر﴾. فافهم ذلك واكتبه»[1].
عن العسكري(عليهالسلام):«... وسيسفر لهم ينابيع الحيوان بعد لظي النيران لتمام ﴿الم﴾ و ﴿طه﴾ و ﴿الطواسين﴾ من السنين»[2].
7 ـ رواياتي كه حروف مقطعه را ناظر به تحدّي ميداند:
ـعن الحسن بن علي بن محمّد بن علي بن موسي بن جعفر...(صلواتاللهعليهم)... أنه قال: «كذب قريش واليهود بالقرآن وقالوا هذا سحر مبين تقوله. فقال الله: ﴿الم ذلك الكتاب﴾ أي يا محمد! هذا الكتاب الذي أنزلته إليك هو الحروف المقطعة التي منها الف ولام وميم وهو بلغتكم وحروف هجائكم ﴿فأتوا بمثله إن كنتم صادقين﴾ واستعينوا بذلك بسائر شهدائكم. ثم بيّن أنهم لايقدرون عليه بقوله: ﴿قل لئن اجتمعت الإنس والجن علي أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله ولو كان بعضهم لبعض ظهيراً﴾...»[3].
ـعن الرضا(عليهالسلام)... ثم قال: ﴿إن الله تبارك و تعالي أنزل هذا القرآن بهذه الحروف التي يتداولها جميع العرب. ثم قال: «قل لئن اجتمعت الإنس والجن علي أن يأتوا بمثل هذا القرآن... ﴾[4].
[1] ـ تفسير برهان، ج 2، ص 3.
[2] ـ بحار، ج 52، ص 121.
[3] ـ تفسير برهان، ج 1، ص 54.
[4] ـ بحار، ج 2، ص 319.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 124 |
تذكّر: اين حديث راجع به حروف مقطعه نيست، ليكن مندرج در برخي از نصوصِ همين گروه است كه حروف مقطعه را ناظر به تحدي ميداند.
8 ـ رواياتي كه حروف مقطعه را مفتاح سورهها ميداند:
ـعن حسن بن علي بن محمّد...(عليهمالسلام) انه قال: «... كذّبت قريش واليهود بالقرآن وقالوا هذا سحر مبين تقوله، فقال الله: ﴿الم٭ ذلك الكتاب﴾ أي... هو القرآن الّذي افتتح ب﴿الم﴾ هو ذلك الكتاب الّذي أخبرت به موسي... »[1].
ـعن الصادق(عليهالسلام):«... إنّ الله تعالي لمّا بعث موسي بن عمران ثم من بعده الأنبياء إلي بني إسرائيل لم يكن فيهم قوم إلاّ أخذوا عليهم العهود والمواثيق ليؤمنن بمحمّد العربي الأمي المبعوث بمكة الذي يهاجر إلي المدينة يأتي بالكتاب بالحروف المقطعة افتتاح بعض سوره... »[2].
9 ـ رواياتي كه اين حروف را رمزي ميان خداي سبحان و رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم ميداند:
ـعن الصادق(عليهالسلام):﴿الم﴾ رمز و اشارة بينه وبين حبيبه محمّدصلي الله عليه و آله و سلم أراد أن لا يطلع عليه سواهما بحروف بعدت عن درك الاعتبار وظهر السرّ بينهما لا غير»[3].
10 ـ رواياتي كه اين حروف را «صفوه» قرآن ميداند:
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«أنّ لكلّ كتاب صَفْوة وصفوة القرآن حروف التهجّي»[4].
[1] ـ نور الثقلين، ج 1، ص 27.
[2] ـ تفسير برهان، ج 1، ص 54.
[3] ـ بحار، ج 89، ص 384.
[4] ـ همان، ج 88، ص 11؛ نور الثقلين، ج 1، ص 30.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 125 |
اشارات: ذكر چند نكته درباره روايات تفسيري حروف مقطعه سودمند است:
يكم: گرچه روايات حروف مقطعه تنويع شد، ليكن مصون از تداخل نيست؛ زيرا گذشته از مطالب ويژه، مطالب مشترك نيز در بين آنها مشهود است.
دوم: اين روايات همانند رواياتي كه در ابواب گوناگون فقه مستند فروع فقهي است، برخي صحيح و معتبر و برخي نيز فاقد نصاب حجيّت است و از اين رو در بررسي آنها ابتدا بايد روايات صحيح شناسايي شود تا در بررسي تفسير حروف مقطعه مورد استناد قرار گيرد و از استناد به اسرائيلياتي كه ممكن است در ميان اين احاديث باشد احتراز شود؛ چنانكه استاد علامه طباطبايي(قدّسسره) روايات ذيل حرف مقطع ﴿ق﴾ را كه ميگويد: ﴿ق﴾ نام كوهي است سبز رنگ كه محيط بر زمين است و سبزي رنگ آسمانها از آن است»، از اسرائيليات ميداند[1].
گرچه سرّ اسرائيلي بودن اين روايات چندان روشن نيست، ليكن تفكيك و تشخيص روايات صحيح از ضعيف براي دستيابي به معارفي كه ثقل اصغر، عترت طاهرين(عليهمالسلام)، به بشر ارزاني داشتهاند لازم است؛ زيرا، حصول اطمينان به مضمون اينگونه احاديث بدون رسيدگي و تبيّن سندي و دلالي آنها ممكن نيست.
سوم: روايات تفسيري حروف مقطعه دست كم بايد اعتبار لازم در روايات فقهي را داشته باشد؛ يعني، بايد صحيحه يا موثقه يا حسنه باشد. توضيح اين كه، فقه از امور عملي و تعبدي است و تفسير از امور علمي و تفاوت اين دو،
[1] ـ الميزان، ج18، ص15.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 126 |
آن است كه در مسائل عملي امكان تعبد به «ظن» وجود دارد، در حالي كه در مسائل علمي تعبد به «ظن» ممكن نيست.
ثمره خبر واحد تنها «ظن» است و چون تعبد به ظن تنها در عمل ممكن است، پس خبر واحد تنها در امور عملي و تعبدي حجت است؛ اما در مسايل علمي بر اساس خبر واحدِ ظنآور نميتوان «متعبّد» شد؛ زيرا در مسايل علمي باور مطرح است و امكان تعبد نيست؛ اگر مبادي فهم و باور نسبت به مطلب معيّن حاصل شد، انسان آن را ميفهمد و گرنه باور يافت نميشود؛ علم و يقين در دست انسان نيست تا انسان «بنا» را بر پذيرش و باور يا ردّ و انكار چيزي بگذارد، بلكه زمام باور انسان در دست علم و برهان است.
آنچه در علم اصول گفته ميشود: «خبر واحد در مسائل عملي معتبر است و در امور علمي حجّت نيست» به همين معناست و در واقع ارشاد به نفي موضوع است؛ بدين معنا كه در امور اعتقادي با خبر واحد علم حاصل نميشود، نه اين كه علم حاصل ميشود، ولي حجت نيست. اصلاً از خبر غير قطعي ساخته نيست كه در انديشه انسان اثر يقيني بگذارد، مگر آنكه متن آن برهاني باشد يا سند آن قطعي يا محفوف به قراين قطعي باشد.
حاصل اين كه، در تفسير حروف مقطعه كه از مسايل علمي و اعتقادي است، حتي اگر تنزّل كنيم و آن را در سطح مسائل عملي و تعبدي نيز محسوب كنيم، دست كم رعايت شرايط اعتبار روايات فقهي لازم است؛ در حالي كه بخشي از روايات تفسيري حروف مقطعه از نظر رجال سند چنين اعتباري ندارد. البته اگر سند قطعي بود نظير قرآن، بايد از لحاظ متنْ صريح باشد، نه ظاهر. از آنچه گذشت معلوم ميشود: اگر مضمون يك دليل نقلي برهاني بود يا سند آن مانند قرآن قطعي بود و دلالت آن نيز صريح بود ميتوان
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 127 |
يقين حاصل كرد.
چهارم: حصول اطمينان روانشناختي نه منطقي از مراسيل و روايات ضعيف ضابطهمند نيست و براي هر كس پديد آمد ميتواند به آن اعتماد كند؛ گاهي از مجموع احاديث ضعيف اطمينان منطقي حاصل ميشود كه يكي از آنها صادر شده است. البته بايد به مضمون مشترك بين آنها اعتماد كرد، نه خصوصيت ممتاز بعضي از آنها.
پنجم: روايات تفسيري معتبر، معاني گوناگوني براي حروف مقطعه بيان ميكند و چون اينها از قبيل «مُثْبِتات» است، بدين معنا كه هر يك امري را اثبات ميكند و هيچ يك مفاد ديگري را نفي نميكند، پس مطالب آنها قابل جمع است و ممكن است همه آنها درست باشد و راهي براي تخصيص يا تقييد و تصحيح نيست؛ مثلاً، اگر در تفسير ﴿الم﴾ بيانهاي مختلفي در روايات بود، مانند اين كه برخي از روايات هر يك از حروف آن را ناظر به اسمي از اسماي الهي ميداند؛ (مثلاً، الف رمز الله است و لام رمز عليم و ميم رمز حكيم يا مَلِك) و برخي از روايات همه اين سه حرف را جزئي از اسم اعظم ميداند و برخي آن را ناظر به مدت عمر امتها ميداند و برخي آن را ناظر به تحدّي ميداند و... هيچ دليلي بر بطلان اجمالي مضمون اين روايات نيست؛ زيرا اينها نافي يكديگر نيست تا با هم متناقض باشد و يقين به بطلان يكي از آنها حاصل باشد، بلكه ممكن است از باب تعدد مطلوب، ناظر به تعدد مراتب در معاني حروف مقطعه بوده، همه آنها درست باشد.
پس در بررسي روايات تفسيري حروف مقطعه بايد گفت: پس از شناسايي روايات ضعيف و اسرائيليات و رها كردن آنها بقيه قابل قبول است و بر تعدد مراتب و مصاديق حمل ميشود، نه بر تعدد مفاهيم.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 128 |
ششم: از رواياتي كه ذيل حرف مقطع «ص» ذكر شده و ميگويد: «ص» نام چشمهاي است كه از عرش الهي ميجوشد و رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم در معراج از آن وضو گرفت و نماز گزارد»[1]، نكاتي استفاده ميشود:
الف: بهشت هم اكنون موجود است. ب: بهشت به عرش الهي مرتبط است. ج: آب آن نهر بهشتي باعث عروج است. د: در بهشت، شبْ نيز روز است؛ زيرا آن حضرت در «شب» معراج وارد بهشت شد و در عين حال نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را خواند و همان شب نيز از معراج بازگشت.
اين معارف ارزشمند كه از اين گونه روايات استفاده ميشود، مصداقي است از آنچه حضرت امام رضا(عليهالسلام) فرمودهاند: «علينا إلقاء الأصول إليكم وعليكم التفرّع»[2]؛ زيرا القاي اصول و تفريع فروع اختصاص به فقه اصغر(فقه متعارف) ندارد، بلكه شامل فقه اكبر(معارف قرآني، فلسفي و عرفاني) نيز ميشود و اجتهاد و تفريع و ردّ فرع به اصل در همه احكام و حِكَم جاري است.
هفتم: ذيل حرف مقطع «ن» روايتي نقل شده كه ميگويد: «ن» نام نهري است در بهشت كه خداوند آن را مركّب قرار داد و به قلم فرمان داد تا با آن مركب بر روي لوح بنويسد»، راوي(سفيان ثوري) از امام صادق(عليهالسلام) خواست تا درباره لوح، قلم و مداد توضيح بيشتري بدهد. آن حضرت فرمودند: اي پسر سعيد اگر تو اهل جواب نبودي به تو پاسخ نميدادم. «ن» و «قلم» دو فرشته از فرشتگان هستند. آنگاه به سفيان فرمودند: اي سفيان برخيز كه بر تو ايمن نيستم[3].
[1] ـ ر.ك بحث روايي، طايفه پنجم، حديث يكم، دوم و سوم، ص 119 ـ 120.
[2] ـ بحار، ج 2، ص 245.
[3] ـ ر.ك بحث روايي، طايفه دوم، حديث يكم، ص 112.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 129 |
از سخن امام(عليهالسلام) برميآيد كه سفيان استعداد شنيدن بيش از آن را نداشت و گرنه امامان(عليهمالسلام) كه ديگران را به فراگيري معارف عميق ديني ترغيب ميكردند، اگر انسانهاي مستعد و صاحبدلي مييافتند معارف برتر را به طور مبسوط براي آنها تبيين ميكردند؛ چنانكه در تفسير آيه شريفه «ثم ليقضوا تفثهم وليوفوا نذورهم»[1] دو بيان، در دو سطح متفاوت از آنان نقل شده است و حضرت درباره ذُرَيْح مُحارِبي كه تفسير دقيقتر را از آن حضرت فرا گرفته بود به عبدالله بن سنان فرمودند: «ومن يحتمل ما يحتمل ذريح؟»[2] و همچنين كنيه رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم، «ابوالقاسم»، بر اساس فهمهاي گوناگون و مخاطبان متفاوت چندگونه تفسير شده است[3].
راوياني مانند «ابن سنان» يا «ابن مسكان» تنها روايات بخشهاي فقه متعارف را نقل كردهاند و روايات عميق معارف را نقل نكردهاند و متخصّصان ديگري عهدهدار ضبط و نقل آنها بودهاند.
ذَلِكَ الْكِتَبُ لارَيْبَ فِيهِ هُدًي لِلْمُتَّقِينَ (2)
گزيده تفسير
قرآن كريم جامعترين كتاب الهي است كه همه معارف كتابهاي آسماني پيشين را در بردارد و مُهَيْمن بر همه آنهاست و هيچ شكّي در حريم آن راه ندارد؛ زيرا
[1] ـ سوره حج، آيه 29.
[2] ـ بحار، ج 89، ص 84.
[3] ـ معاني الأخبار، ص 52.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 130 |
قرآن حق محض است و زمينه شك آن جاست كه حق و باطل به هم آميخته باشد و حقنمايي باطل، منشأ ترديد گردد و امّا شك منافقان و كافران در دَعْوي و دعوت قرآن، خاستگاهش قلب بيمار آنان است؛ چنانكه شخص نابينا، بر اثر كوري خود، درباره آفتابِ روشن شك ميكند.
قرآن كريم مايه هدايت پارسايان است؛ گرچه هدايت تشريعي قرآنْ(راهنمايي) همگاني است و اختصاص به گروهي خاص ندارد، ليكن هدايت تكويني آن(راهبري) كه در اين آيه مطرح است و متأخر از هدايت تشريعي است، ويژه پرهيزكاراني است كه سلامت فطرت خود را حفظ كرده باشند و از هدايتِ تشريعي قرآن نيز بهرهمند شده باشند.
كساني كه فطرت خود را در گور هوسها دفن كرده باشند، از هدايت قرآن بيبهرهاند.
تفسير
ذلك: ذلك اسم اشاره به دور است و مشار اليه آن يا از امور محسوس است كه در «مكان دور» يا «زمان دير» قرار دارد و يا از امور نامحسوس و مجرّد كه در «مكانت والا» تحقّق دارد. مقام قرآن نه تنها به لحاظ اشتمال آن بر علوم غيبي و معارف ملكوتي و مانند آن منيع است، بلكه از لحاظ فنون متنوّع ادبي، چنان رفيع است كه هيچ كس حتّي خود رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم همتاي قرآن سخن نگفته است؛ نه پيش از بعثت و نه پس از آن.
الكتاب: واژه «كتاب» گرچه بر مطلق مكتوب اطلاق ميشود، ولي در قرآن كريم گاهي به معناي كتاب تكويني و گاهي به معناي كتاب تدويني به كار
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 131 |
رفته است و اختلاف مكتوبهاي آن، اعمّ از تكوين و تدوين، مايه اختلاف مصداق(نه مفهوم) آن شده است؛ چنانكه در سخنان بزرگان اهل معرفت، گاهي واژه كتاب بر انسان كامل اطلاق ميشود، همانطور كه واژه«كلمه» بر انسان اطلاق ميشود.
فيض كاشاني(رحمهالله)، شعر معروف بين اهل معرفت (وأنت الكتاب المبين الذي/ بأحرفه يظهر المضمر) را از اميرالمؤمنين(عليهالسلام) دانسته، چنانكه جمله مشهور نزد آنان: «الصورة الانسانية هي أكبر حجة الله علي خلقه وهي الكتاب الذي كتبه الله بيده» را به امام صادق(عليهالسلام) اسناد داده است[1]، ليكن براي هيچ يك از اين دو، سند معتبري ارائه نكرده است. به هر تقدير، عنوان «كتاب» در قرآن كريم براي چند مصداق به كار رفته است:
1 ـ جايگاه ثبت عقايد و اخلاق و اعمال انسانها: ﴿وكلّ إنسان ألزمناه طائره في عنقه ونخرج له يوم القيمة كتاباً﴾[2]، ﴿فأمّا من أُوتي كتابه بيمينه﴾[3].
2 ـ حقيقتي كه همه امور نظام هستي در آن ثبت شده است: ﴿وما يعزب عن ربّك من مثقال ذرة في الأرض ولا في السماء ولا أصغر من ذلك ولا أكبر إلّا في كتاب مبين﴾[4].
3 ـ مجموعه قوانين و احكامي كه رهآورد رسالت پيامبران اولواالعزم است و از آن به شريعت تعبير ميشود: ﴿فبعث الله النبيّين مبشّرين ومنذرين وأنزل معهم الكتاب بالحقّ﴾[5]. اما مجموعهاي كه تنها مشتمل بر توصيههاي اخلاقي
[1] ـ تفسير صافي، ج1، ص78.
[2] ـ سوره إسراء، آيه 13.
[3] ـ سوره انشقاق، آيه 7.
[4] ـ سوره يونس، آيه 61.
[5] ـ سوره بقره، آيه 213.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 132 |
و پند و اندرز باشد «زبور» ناميده ميشود، نه كتاب؛ مانند آنچه به حضرت داود(عليهالسلام) داده شد: ﴿واتينا داود زبوراً﴾[1].
4 ـ گاهي به همراه قرينه، به قباله نكاح و تجارت، يا دست نوشتههاي بشري نيز كتاب گفته ميشود؛ مانند: ﴿ولا تعزموا عقدة النكاح حتي يبلغ الكتاب أجله﴾[2]، ﴿فويل للذين يكتبون الكتاب بأيديهم ثم... ﴾[3]، ﴿قالت يا أيّها الملؤا إنّي ألقي إلي كتاب كريم﴾[4].
تذكّر: واژه «كتاب» مصدري است كه از باب مبالغه، بر «مكتوب» اطلاق ميشود و همينطور است واژههاي ديگري مانند قرآن، فرقان و تبيان.
ريب: حالت اضطرابي است كه بر اثر برخي شَكها، مانند شك در وجود قيامت، براي انسان پديد ميآيد. برخي شكها مانند شك در عدد كوههاي زمين براي زمينشناسان، نگرانيزا و اضطرابآور نيست، امّا برخي شكها براي انسان، نگراني و اضطراب ميآورد. شك ويژهاي كه مربوط به دسته دوم است، ريب ناميده ميشود.
همچنين «شكي» كه با سوء ظنّ و تهمت همراه باشد «ريب» ناميده ميشود وچنين شكّي در برابر اطميناني است كه بر اثر ايمان حاصل ميشود.
متّقين: تقوا در اصل «وَقوي» از مادّه «وَقْي» و «وِقايَة» به معناي پناه گرفتن است. و متّقي كسي است كه در جنگ با پوشيدن زره، برداشتن سپر و مانند آن خود را در حفاظي قرار ميدهد تا از دشمن آسيب نبيند. در فرهنگ
[1] ـ سوره اسراء، آيه 55.
[2] ـ سوره بقره، آيه 235.
[3] ـ سوره بقره، آيه 79.
[4] ـ سوره نمل، آيه 29.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 133 |
قرآن كريم نيز متّقي كسي است كه با ايمان و عمل صالح براي خود ملكهاي نفساني فراهم ميسازد تا او را از آسيبهاي دروني(هواي نفس) و بيروني(شيطان) مصون دارد. قرطبي ميگويد: گفته ميشود: اصل تقوا در لغت به معناي قِلَّت كلام است، ابن فارس آن را حكايت كرد و من ميگويم: حديث «التقيّ مُلْجَم» از همين باب است[1]؛ بر فرض صحّت سخن ابن فارس، حديثِ مزبور گرچه مناسبِ آن است ليكن پيام آن، دستور به صَمْت و صوابگويي است.
اين آيه كريمه كه از چند جمله تشكيل يافته[2]، مشتمل بر سه پيام كلّي و معرفت محوري است:
1 ـ قرآن كريم تنها مصداق كتاب جامع و كامل الهي است.
2 ـ هيچ ريب و شكّي در حريم پاك قرآن راه ندارد.
3 ـ اين كتاب الهي مايه هدايت پارسايان است.
در قرآن كريم، از واژه «كتاب» گاهي بدون اسم اشاره ياد شده است: ﴿هو الّذي أنزل عليك الكتاب﴾[3] و گاهي با اشاره نزديك: ﴿وهذا كتاب أنزلناه مبارك﴾[4] و گاهي نيز با اشاره دور: ﴿ذلك الكتاب﴾، ﴿تلك ايات الكتاب﴾[5].
سرّ اين تفاوت تعبير آن است كه قرآن كريم حقيقتي گسترده است كه مراحلي به هم پيوسته دارد كه مرحله نازلهاش در دست انسانهاست: ﴿إنّا نحن
[1] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج1، ص157؛ نيز ر ك بحار، ج 75، ص 275.
[2] ـ در اين آيه شريفه «ذلك» مبتداست و «الكتاب» خبر، و«لاريب فيه» جمله مستقل ديگري است؛ چنانكه «هدي للمتّقين» جمله جداي ديگر، و «هدي» خبر مبتداي محذوف است.
[3] ـ سوره آل عمران، آيه 7.
[4] ـ سوره أنعام، آيات 92 و 155.
[5] ـ سوره يوسف، آيه 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 134 |
نزلنا عليك القران تنزيلاً﴾[1] و مرحله متوسّط آن در دست فرشتگان بزرگوار و نيكوكار الهي: ﴿بأيدي سفرة٭ كرام بررة﴾[2] و مرحله عاليه آن نيز نزد خداي سبحان است: ﴿إنّا جعلناه قراناً عربيّاً لعلّكم تعقلون وإنّه في أُمّ الكتاب لدينا لعلي حكيم﴾[3]، و همه مراحل ياد شده با هم است و هيچ تفكيكي بين آنها راه ندارد.
قرآن كريم همان حبل الهي است كه انسانها به اعتصام به آن فرا خوانده شدهاند: ﴿واعتصموا بحبل الله جميعاً ولا تفرّقوا﴾[4] و يك سوي اين حبل، عربي مبيني است كه در ميان انسانهاست و سوي ديگر آن در أمّ الكتاب، مقامي بس والا دارد: «وإنّي مخلّف فيكم الثقلين، الثقل الأكبر القرآن والثقل الأصغر عترتي وأهل بيتي، هما حبل الله ممدود بينكم وبين الله عزّ وجلّ ما إن تمسّكتم به لم تضلوا سبب منه بيد الله وسبب [وفي رواية اخري: طرف] بأيديكم... »[5].
مراحل گوناگون قرآن كريم مصحّح اشارات مختلف به آن حقيقت واحد است. ظاهر قرآن كه قابل خواندن و نوشتن است و انسانها در خدمت آن هستند، مشار إليه «هذا» و باطن و ريشه آن كه لدي الله است، مشار إليه «ذلك» است و چون باطن آن از ظاهرش جدا نيست، ميتوان به همين قرآن به اعتبار مقام برتر آن اشاره بعيد كرد. بنابراين، اوصاف و احكامي كه در اين آيه كريمه براي قرآن ذكر شده، مانند هدايت متّقين، گرچه مربوط به مرحله نازله
[1] ـ سوره إنسان، آيه 23.
[2] ـ سوره عبس، آيات 15 ـ 16.
[3] ـ سوره زخرف، آيات 3 ـ 4.
[4] ـ سوره آل عمران، آيه 103.
[5] ـ بحار، ج89، ص102.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 135 |
قرآن است، اما مصحّح اشاره به قرآن، با اسم اشاره دور همان است كه ذكر شد؛ يعني، مشار إليه، همين قرآنِ عالم شهادت است، ليكن مجوّز استعمال كلمه «ذلك» مقام منيع آن است، نه اين كه مشار إليه خصوص مقام بالاي آن باشد.
قرآن كريم، كتاب يگانه و مُهَيْمِن
واژه «كتاب» در قرآن كريم گاهي بدون «الف و لام» آمده، مانند: ﴿قد جاءكم من الله نورٌ وكتاب مبين﴾[1] و در مواردي با «الف و لام» ذكر شده است؛ مانند آيه مورد بحث. در مواردي كه با «ال» آمده، افزون بر احتمال تعريف و عهد، اين احتمال نيز مطرح است كه «ال» مفيد «حصر حقيقت» باشد؛ نظير «ال» در جمله «هو الرجل»؛ يعني، او يگانه مرد است. بر اساس اين احتمال، جمله ﴿ذلك الكتاب﴾ بدين معناست كه حقيقتِ كتاب، منحصر در قرآن كريم است؛ زيرا قرآن تنها كتاب آسماني است كه همه معارف و اسرار كتابهاي آسماني پيشين و صُحُف سلف را در خود دارد و مُهَيْمِن بر همه آنهاست: ﴿و أنزلنا إليك الكتاب بالحق مصدقاً لما بين يديه من الكتاب ومهيمناً عليه﴾[2].
واژه «كتاب» در اين آيه كريمه به معناي مجموعهاي است كه حاوي خطوط كلّي معارف و شريعت و احكام و قوانين آن است(عقايد، اخلاق و احكام عملي) و از طريق وحي بر پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نازل شده است: ﴿فبعث الله النبيّين مبشّرين ومنذرين وأنزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه﴾[3].
[1] ـ سوره مائده، آيه 15.
[2] ـ سوره مائده، آيه 48.
[3] ـ سوره بقره، آيه 213.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 136 |
چنين كتابي تنها به پنج پيامبر أولواالعزم(حضرت نوح، ابراهيم، موسي، عيسي و پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم) عطا شده است: ﴿شرع لكم من الدين ما وصي به نوحاً والذي أوحينا إليك وما وصينا به إبراهيم وموسي وعيسي أن أقيموا الدين﴾[1] و اگر در آيه كريمه ﴿جاؤ بالبينات والزبر والكتاب المنير﴾[2] سخن از اعطاي كتاب به همه پيامبران است، به اعتبار مجموع آنهاست، نه جميع. بدين معنا كه در ميان مجموع رسولان الهي بعضي از آنان دريافت كننده «كتاب» بودهاند، نه آنكه به فرد فرد آنان كتاب داده شده است.
ساير پيامبران، حافظان و مبلّغان كتب پيامبران أولواالعزم بودند؛ مانند حضرت يحيي كه مروّج و حافظ كتاب حضرت عيسي(عليهماالسلام) بود: ﴿يا يحيي خذ الكتاب بقوة﴾[3]. گرچه برخي آن حضرت را نيز صاحب كتاب مستقلّ پنداشتند، ليكن اثبات آن از نظر قرآن كريم، دشوار است.
معناي نفي ريب از قرآن
مراد از «نفي ريب» از قرآن كريم، اين است كه در ظرف قرآن جاي هيچ ريبي نيست؛ زيرا زمينه ريب و شك آنجاست كه حقّ و باطل به هم آميخته باشد و حقنمايي باطلْ منشأ ترديد گردد. در حالي كه قرآن حق محض است: ﴿بل هو الحقّ من ربّك﴾[4] و در حريم پاك آن هيچ باطلي راه ندارد: ﴿لا يأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه﴾[5] و از اين رو در قيامت كه حقيقت قرآن ظهور
[1] ـ سوره شوري، آيه 13.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 184.
[3] ـ سوره مريم، آيه 12.
[4] ـ سوره سجده، آيه 3.
[5] ـ سوره فصّلت، آيه 42.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 137 |
ميكند نه باطلي آن را همراهي ميكند و نه كسي درباره آن شكي دارد. پس نفي ريب در قرآن به معناي نفي موضوع آن است.
نفي ريب با همين تعبير ﴿لاريب فيه﴾ درباره قيامت نيز آمده است: ﴿ليجمعنّكم إلي يوم القيمة لاريب فيه﴾[1]؛ زيرا قيامت نيز همانند قرآن، حقّ محض است: ﴿ذلك اليوم الحقّ﴾[2] و جايي كه جز حق چيزي در آن حضور نداشته باشد، براي هيچ كس، حتّي براي كساني كه در آن روز كور محشور ميشوند، ظرف شك و ريب نخواهد بود. پس در قيامت نيز زمينه ريب و موضوع آن منتفي است.
ريب بيمار دلان درباره قرآن و قيامت
خداوند سبحان از يك سو هرگونه ريبي را از ساحت قرآن و قيامت نفي ميكند، ولي از سوي ديگر در آياتي مانند: ﴿وإن كنتم في ريب ممّا نزلنا﴾[3] و ﴿إن كنتم في ريب من البعث﴾[4]، سخن از وجود ريب كافران و منافقان درباره قرآن و در مورد قيامت است. بين اين آيات هيچ گونه تنافي نيست؛ زيرا در آيات «نفي ريب» سخن از آن است كه در قرآن و در قيامت اصولاً زمينه و موضوع ريب نيست و در آيات «اثبات ريب» با تعبير ﴿إن كنتم﴾ ريب را به كافران نسبت ميدهد و در جاي ديگر خاستگاه آن را قلب بيمار آنان ميداند: ﴿وارتابت قلوبهم فهم في ريبهم يترددون﴾[5]. پس قرآن و قيامت شكبردار
[1] ـ سوره نساء، آيه 87.
[2] ـ سوره نبأ، آيه 39.
[3] ـ سوره بقره، آيه 23.
[4] ـ سوره حج، آيه 5.
[5] ـ سوره توبه، آيه 45.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 138 |
نيست و منشأ شك، دل بيمار و چشم نابيناي كافران و منافقان است. همان گونه كه در روز روشن، در وجود نور آفتاب جاي هيچ شكي نيست، ولي شخص نابينا بر اثر كوري خود در وجود آن شك ميكند: ﴿بل ادارك علمهم في الاخرة بل هم في شك منها بل هم منها عمون﴾[1] و بر خلاف آنان، مؤمنان درباره اين حقايق و معارف هيچ شكي ندارند: ﴿إنّما المؤمنون الذين آمنوا بالله ورسوله ثم لم يرتابوا﴾[2].
بنابراين، نفي ريب از قرآن بدين معناست كه اين كتاب نه ظرفشكاست و نه متعلّق آن؛ نه در دَعْوي آن ريب است و نه در دعوت آن.
برخي از مفسّران «لا» در ﴿لا ريب فيه﴾ را لاي نفي صحّت گرفتهاند و در معناي آيه گفتهاند: «شايسته نيست در قرآن شك كنيد؛ زيرا در آن ابهامي نيست»[3]. برخي ديگر نيز آن را به معناي لاي نهي[4] و از قبيل «لا» در آيه ﴿فلا رفث ولافسوق ولا جدال في الحجّ﴾[5] دانستهاند. در اين صورت «لاريب فيه» بدين معناست كه كسي نبايد در قرآن شكّ كند و عصيان كافران و منافقان، با نهي تشريعي منافي نيست.
ريب كافران و منافقان در دَعْوِي و دعوت قرآن
كافران و منافقان هم درباره «دَعْوِي» قرآن ريب دارند و هم درباره
[1] ـ سوره نمل، آيه 66.
[2] ـ سوره حجرات، آيه 15.
[3] ـ تفسير كبير، ج2، ص21.
[4] ـ نقل مزبور در مجمع البيان، ج1، ص118 آمده است.
[5] ـ سوره بقره، آيه 197.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 139 |
«دعوت»آن[1]. خداي سبحان، هم شك آنان را درباره دَعْوي قرآن بيان ميكند: ﴿بل هم في شك من ذكري﴾[2] و به آنان پاسخ ميدهد كه در استناد قرآن به خداهيچ شكي نيست: ﴿تنزيل الكتاب لاريب فيه من ربّ العالمين﴾[3] وكتابياست غير قابل افترا: ﴿وما كان هذا القرآن أن يفتري من دون الله﴾[4] وهم براي زوال شك بيجايشان آنان را از راه دعوت به مبارزه و هماوردي با قرآن(تحدّي) هدايت ميكند: ﴿وإن كنتم في ريب ممّا نزّلنا علي عبدنا فأتوابسورة من مثله وادعوا شهداءكم من دون الله إن كنتم صادقين٭ فإن لم تفعلوا ولن تفعلوا فاتّقوا النّار التي وقودها الناس والحجارة أُعدت للكافرين﴾[5].
ريب منافقان درباره «دعوت» قرآن نيز، هم اصل آن بيان شده است: ﴿وإنّا لفي شك ممّا تدعوننا إليه مريب﴾[6] و هم بديهيبودن حقانيت محور دعوت، و نفي ريب از مبدأ، معاد و وحي و رسالت: ﴿أفي الله شك فاطر السموات والأرض﴾[7]، ﴿ربّنا إنّك جامع الناس ليوم لاريب فيه﴾[8]، ﴿ذلك الكتاب لا ريب فيه﴾[9] وهمچنين براي زوال شك بيمورد آنان درباره توحيد
[1] ـ «دَعْوي» قرآن اين است كه كلام خداست كه بر پيامبر اسلامصلي الله عليه و آله و سلم نازل شده و «دعوت» آن به پذيرش توحيد، رسالت، معاد و لوازم اعتقادي و عملي اين اصول سهگانه است.
[2] ـ سوره ص، آيه 8.
[3] ـ سوره سجده، آيه 2.
[4] ـ سوره يونس، آيه 37.
[5] ـ سوره بقره، آيات 23 ـ 24.
[6] ـ سوره ابراهيم، آيه 9.
[7] ـ سوره ابراهيم، آيه 10.
[8] ـ سوره آل عمران، آيه 9.
[9] ـ سوره بقره، آيه 2.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 140 |
ربوبي برهان اقامه ميكند: ﴿لو كان فيهما الهة إلّا الله لفسدتا﴾[1] و از آنان نيز بر عقايد نادرستشان برهان ميطلبد: ﴿قل هاتوا برهانكم إن كنتم صادقين﴾[2].
تذكّر: گرچه عنوان «ريب» مصاديق گوناگوني دارد(دَعْوِي و دعوت قرآن) و بيشتر مصاديق آن در قرآن مجيد، درباره قيامت است، ليكن چون در طليعه سوره بقره ريب مورد نفي قرار گرفت، و در آيه 23 همين سوره، ريب در صحّت دَعْوي قرآن و معجزه بودن آن مطرح شد و در مورد ريب درباره معاد(كه از موارد دعوت قرآن است) در اين سوره گفتگو نشد، از اين رو مصداق بارز(نه منحصر) ريب در آيه محل بحث ريب درباره دَعْوي قرآن و اعجاز آن است.
سرّ اختصاص هدايت قرآن به پارسايان
در اين آيه كريمه، پس از بيان صفت سلبي قرآن ﴿لا ريب فيه﴾، صفت ثبوتي آن: ﴿هدي للمتّقين﴾ ذكر شده است، همان گونه كه در آيه شريفه ﴿الحمد لله الذي أنزل علي عبده الكتاب ولم يجعل له عوجاً٭ قيّماً... ﴾[3] ابتدا صفت سلبي ﴿لم يجعل له عِوجاً﴾ و پس از آن، صفت ثبوتي ﴿قيّماً﴾ آمده است.
سرّ تقديم صفات سلبي بر ثبوتي در اين دو آيه آن است كه قيّم و هادي بودن قرآن كريم متفرّع بر نفي اعوجاج و ريب از آن است.
خداي سبحان در آياتي چند، قرآن كريم را كتاب هدايت همه انسانها معرّفي ميكند: ﴿شهر رمضان الذي أُنزل فيه القران هدي للناس﴾[4]، ﴿وما هي
[1] ـ سوره انبياء، آيه 22.
[2] ـ سوره نمل، آيه 64.
[3] ـ سوره كهف، آيات 1 ـ 2.
[4] ـ سوره بقره، آيه 185.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 141 |
إلّا ذكري للبشر﴾[1]. عموم و اطلاق اين گونه آيات، مفيد همگاني و هميشگي بودن هدايت قرآني است. افزون بر اينكه، سيره عملي رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نيز دعوت همگان به پذيرش اسلام بود. از سوي ديگر، گروندگان به اسلام و پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نيز از هر گروه بودند و اسلامِ آنان از سوي رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم پذيرفته ميشد. ولي از سوي ديگر، آياتي مانند آيه مورد بحث و عباراتي چون ﴿هدي ورحمةٌ للمؤمنين﴾[2]، ﴿هدي ورحمةً للمحسنين﴾[3]، ﴿هدي ورحمةً وبشري للمسلمين﴾[4]، هدايت قرآن را ويژه[5] پرهيزكاران، مؤمنان، محسنان و مسلمانان معرّفي ميكند و اين پرسش را پديد ميآورد كه با وجود ادلّهاي كه عمومي بودن هدايت و دعوت قرآن را اثبات ميكند، سرّ اختصاص آن به مؤمنان و پرهيزكاران و محسنان و مسلمانان چيست؟
در پاسخ به اين پرسش قرآني سه بيان ارائه شده كه دقيقترين آنها بيان سوم است:
1 ـ برخي مفسّران، مانند امين الاسلام طبرسي، ميگويند[6]: «هدايت قرآن همگاني است و آياتِ مفيد اختصاص، ناظر به بهرهوري از آن است. قرآن كريم در مقام هدايت تشريعي و بذر افشاني هدايت، هيچگونه اختصاصي به گروه مخصوص ندارد ولي انسانها در برابر قرآن دو دستهاند: برخي هدايت و دعوت قرآني را نشنيده ميگيرند: ﴿وإن تدعوهم إلي الهدي لا
[1] ـ سوره مدثر، آيه 31.
[2] ـ سوره يونس، آيه 57.
[3] ـ سوره لقمان، آيه 3.
[4] ـ سوره نحل، آيه 89.
[5] ـ ظاهراً «لام» در هر سه آيه براي اختصاص است.
[6] ـ مجمع البيان، ج1، ص118، با تصرف.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 142 |
يسمعوا﴾[1] و اگر هم بشنوند ترتيب اثر نميدهند: ﴿ولو سمعوا ما استجابوا لكم﴾[2] و برخي نه تنها اجابت نميكنند، بلكه وحي و نبوّت و رسالت بشر را از ريشه انكار ميكنند: ﴿وما منع الناس أن يؤمنوا إذ جاءهم الهدي إلّا أن قالوا أبعث الله بشراً رسولاً﴾[3].
امّا پرهيزكاران و محسنان از هدايت قرآن بهره ميگيرند و آيات اختصاص هدايت، ناظر به آنان است؛ همان گونه كه انذار قرآن كريم و پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نيز همگاني است: ﴿ليكون للعالمين نذيراً﴾[4]، ﴿وأوحي إلي هذا القران لاُنذركم به ومن بلغ﴾[5] ولي تنها گروه خاصّي از آن بهره ميبرند: ﴿لينذر من كان حيّاً﴾[6]، ﴿إنّما انت منذر من يخشيها﴾[7]. بنابراين، قرآن گرچه دعوت و هدايتش عمومي است، ولي تنها راهنماي كساني است كه آن را بپذيرند و در برابر ظهور حقّ جدال باطل نكرده، از احسن الأقوال پيروي كنند: ﴿فبشّر عبادِ٭ الّذين يستعمون القول فيتّبعون أحسنه﴾[8].
2 ـ استاد علّامه طباطبايي(قدسسره) ميگويد: مراد از هدايت در اين آيه كريمه، هدايت تكويني پاداشي است، نه هدايت تشريعي ابتدايي و سرّ اختصاص مزبور، آن است كه متقين سرمايه پذيرش هدايت قرآن را كه همان
[1] ـ سوره اعراف، آيه 198.
[2] ـ سوره فاطر، آيه 14.
[3] ـ سوره إسراء، آيه 94.
[4] ـ سوره فرقان، آيه 1.
[5] ـ سوره انعام، آيه 19.
[6] ـ سوره يس، آيه 70.
[7] ـ سوره نازعات، آيه 45.
[8] ـ سوره زمر، آيات 17 ـ 18.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 143 |
«سلامت فطرت» است، حفظ كردهاند[1].
آنان پيش از عمل به هدايتِ تشريعي ابتدايي قرآن، از هدايتِ تكويني ابتدايي فطرت بهره ميگيرند و اين تقواي فطري زمينهساز پذيرش هدايت تشريعي قرآن است و سپس در پرتو عمل به رهآورد وحي، مشمول هدايتِ تكويني پاداشي قرآن ميشوند.
بنابراين، آنان كه از هدايت تشريعي قرآن بهره ميبرند محفوف به دو هدايتند: يكي هدايت تكويني فطري كه ابتدايي و مربوط به قبل از پذيرش هدايت قرآن است و آيه ﴿أُولئك علي هدي من ربّهم﴾[2] ناظر به آن است، و ديگري هدايت تكويني پاداشي كه مربوط به بعد از پذيرش هدايت تشريعي قرآن است و ﴿هدي للمتّقين﴾ به آن نظر دارد.
تذكّر: هدايت تكويني فطري همگاني است و همه انسانها از اين سرمايه هدايتي بهرهمند هستند؛ جز اين كه عدّهاي نور هدايت فطري را خاموش و فطرت حقجو و خدا طلب خود را زنده به گور ميكنند: ﴿وقد خاب من دسّيها﴾[3] و بر اثر دفن و دسّ فطرت، به هلاكت ميافتند و چون چشم و گوش و زبان فطرت خود را بستهاند در مقابل هدايت تشريعي قرآن به جاي هدايت، ضلالت ميخرند: ﴿أُولئك الّذين اشتروا الضلالة بالهدي فما ربحت تجارتهم﴾[4] و از اين رو خداي سبحان به رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم ميفرمايد: اينان بر اثر كوري خاصّ خود، قابل هدايت نيستند: ﴿وما أنت بهادي العمي عن
[1] ـ الميزان، ج1، ص45.
[2] ـ سوره بقره، آيه 5.
[3] ـ سوره شمس، آيه 10.
[4] ـ سوره بقره، آيه 16.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 144 |
ضلالتهم﴾[1]. گرچه چشم ظاهري آنان بيناست ولي بر اثر كوري چشم فطرتشان، حقايق را نميبينند: ﴿وتريهم ينظرون إليك وهم لا يبصرون﴾[2]. به طوري كه آنان اهل نظرند، نه اهل بصر، و نَظَر بيبَصَر همانند شجر بيثمر است.
منحرفان از مسير هدايت فطري، همچنان مشمول دعوت و هدايت تشريعي قرآن هستند، ولي چون آن را نميپذيرند به عنوان كيفر بر گمراهي خود ميمانند و قرآن براي آنان نه تنها مايه هدايت، شفا و رحمت نيست، بلكه عامل خسران و ضرر است: ﴿وننزل من القرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين ولا يزيد الظالمين إلّا خساراً﴾[3]. پس كافران و منافقان نيز محفوف به دو گمراهي هستند: يكي گمراهي ناشي از دفن و دسّ فطرت و خروج از صراط مستقيم آن، و ديگري گمراهي كيفري كه بر اثر مخالفت با هدايت تشريعي قرآن دامنگير آنان ميشود و آيه شريفه ﴿وما يضل به إلّا الفاسقين﴾[4] اشاره به هر دو گمراهي دارد.
حاصل اينكه، هدايت تكويني و پاداشي قرآن كه هدايتي ثانوي است، بهره پارساياني است كه سرمايه هدايت فطري خود را نگهباني و نگهداري كرده باشند. آنان كه بر اثر همين نگهداري بالفعل موصوف به وصف تقوايند.
اين پاسخ نسبت به پاسخ اول دقيقتر است؛ زيرا پس از پاسخ اوّل اين پرسش مطرح ميشود كه اگر هدايت قرآن عمومي است و بهرهبرداري از آن
[1] ـ سوره نمل، آيه 81.
[2] ـ سوره اعراف، آيه 198.
[3] ـ سوره اسراء، آيه 82.
[4] ـ سوره بقره، آيه 26.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 145 |
خصوصي، سرّ اين كه گروهي خاص(متّقين) از هدايت قرآني بهره ميبرند و ديگران از آن بيبهرهاند چيست؟ و آنگاه در پاسخ بدان پرسش نوبت به بيان دقيق استاد علّامه طباطبايي(قدّسسره) ميرسد. ولي جواب استاد علّامه نيز چون مبتني بر پذيرش اصل اشكال(تعارض ابتدايي آيات) است، ناتمام به نظر ميرسد و از اين رو پاسخ سوم را ميتوان پاسخ ادقّ و بركَننده بنيان اشكال دانست.
3 ـ مراد از هدايتِ ويژه پرهيزكاران در اين آيه كريمه همان هدايت تكويني(ايصال به مطلوب) است كه متأخّر از هدايت تشريعي همگاني قرآن(ارائه طريق) است و مراد از متّقين نيز كساني هستند كه اوّلاً سرمايه فطرت را با شنيدن پيام فطرت حفظ كرده باشند و افزون بر تقواي فطري، تقواي عملي نيز داشته باشند؛ يعني افزون بر بهرهگيري از هدايت فطري، از هدايت تشريعي قرآن نيز استفاده كرده باشند و به عبارت ديگر هم فطرت خويش را شكوفا ساخته و هم با راهنمايي قرآن، بخشي از راه را پيموده باشند، آنگاه هدايت پاداشي ايصال به مطلوب نصيب آنان خواهد شد.
سر تأكيد بر زمينهسازي حيات فطري براي پذيرش قرآن اين است كه اگر انسان با سوء اختيار خود، فطرت اصيل خويش را در گور هوا و هوس دفن كرد ديگر نميتواند از هدايت قرآن بهرهمند گردد، زيرا رسالت قرآن شفابخشيدن به بيماران است: ﴿شفاء لما في الصدور﴾[1]، نه زندهكردن مردگان و گواهِ اين مدّعا، آيه شريفه ﴿لينذر من كان حياً ويحق القول علي الكافرين﴾[2] است كه به قرينه مقابله(زنده با كافر) كافر را مرده ميداند.
[1] ـ سوره يونس، آيه 57.
[2] ـ سوره يس، آيه 70.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 146 |
اينان كساني هستند كه خودشان ميگويند: ما را موعظه كني يا نكني سودي نميبخشد: ﴿سواء علينا أوعظت أم لم تكن من الواعظين﴾[1] و خداي سبحان نيز درباره آنان ميگويد: انذارشان كني يا نكني ايمان نميآورند: ﴿إن الّذين كفروا سواء عليهم ءأنذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمنون﴾[2].
هدايت قرآن براي فطرتْ مردگان كارساز نيست و اصولاً تعارضي بين اين دو دسته از آيات نيست؛ زيرا مردگان فطري در واقع انسان نيستند، بلكه شبيه حيوان و حتّي كمتر و گمراهتر از آنند: ﴿إن هم إلّا كالأنعام بل هم أضل سبيلاً﴾[3]. پس با تأمل معلوم ميشود كه «ناس» همان «متقين» و متقين همان ناس هستند و ديگران در حكم چهارپايان يا فروتر از آنها هستند و اگر در برخي آيات، مانند ﴿يا أيّها الّذين آمنوا استجيبوا لله وللرّسول إذا دعاكم لما يحييكم... ﴾[4] اثر وحي خدا، اِحياي نفوس مرده دانسته شد كه بالاتر از شفاي قلوب بيمار است، در پرتو پذيرش اصل ايمان است؛ چنانكه عنوان آيه نيز ناظر به مؤمنان است؛ آنگاه مردم با ايمان كه از حيات ابتدايي ديني برخوردارند، بر اثر پذيرش دعوت جهاد و مانند آن، كه ظاهر سياق آيه سوره انفال ناظر به آن است، به حيات برتر ميرسند، همان گونه كه مردم جاهليّت كه از جهت روح ديني مرده بودند، به بركت وحي الهي زنده شدند؛ ليكن اگر كسي بعد از تماميّت نصابِ حجت خدا، راه طغيان و انكار را رها نكرد و حيات انساني خود را عمداً از دست داد، ديگر شايسته هدايت نيست؛ يعني، چنين چيزي طبق عادت، ممنوع است، نه آنكه طبق عقل ممتنع باشد. از آيه
[1] ـ سوره شعراء، آيه 136.
[2] ـ سوره بقره، آيه 6.
[3] ـ سوره فرقان، آيه 44.
[4] ـ سوره انفال، آيه 24.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 147 |
شريفه ﴿إنّما يستجيب الّذين يسمعون والموتي يبعثهم الله ثمّ إليه يرجعون﴾[1] ميتوان استنباط كرد كه كافران متعمّد و منافقان مُتََعَنِّت، مردگان روحياند و قابل اهتدا نيستند.
تذكّر: تأثير قرآن در احياي نفوس مستعد، مطلبي است كه در موارد گوناگون به ويژه ذيل آيه 24 سوره انفال مطرح خواهد شد، ليكن بايد توجّه داشت كه شفاي بيمار ظاهري، امري است تكويني و عيني نه اعتباري و قراردادي و چون الفاظ و نقوش و نيز مفاهيم اعتباري مستفاد از آنها، طبق قرارداد است نه تكوين،همان طور كه عمل به دستور طبيب حاذق كه بر روي نسخه با الفاظ خاصّ نوشته ميشود اثر تكويني دارد، عمل به احكام مستفاد از ظواهر الفاظ قرآن، و تعبّد به مطالب مستنبط از آنها نيز، اثر عيني خواهد داشت.
بنابراين، اگر اشاره «ذلك» به همين قرآن حاضر باشد و مصحّح اين اشاره «دور»، با نزديك بودن مشار إليه، مقام والاي آن باشد، نه آنكه مشار إليه خصوص آن مقام برين باشد، شبههاي وارد نخواهد شد كه چون نقوش و الفاظ و مفاهيم قرآن، اعتباري است، چگونه تأثيري در شفا يا اِحياي نفوس دارد؛ زيرا پشتوانه اين گونه از معاني اعتباري، حقايق تكويني است.
خاتمه: در پايان توجّه به اين مطلب اعجاز انگيز سودمند است كه برخي[2] مفسّران، رقم وجوه محتمل در ﴿الم﴾ از جهت اشتمال بر حروف اسم اعظم و از جهت آنكه حروف مقطعه آيا محلّي از اعراب دارد يا نه و صور احتمالي اعراب آنها و نيز بررسي وجوه محتملِ در اعراب ﴿ذلك الكتاب لا
[1] ـ سوره انعام، آيه36.
[2] ـ بيان السعادة، ج1، ص39 ـ 45.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 148 |
ريب فيه هدي للمتّقين﴾،هر كدام از كلمات مزبور به تنهايي و هر يك از آنها با در نظر گرفتن وجوه محتمل كلمات ديگر تا پايان ﴿وأُولئك هم المفلحون﴾، از لحاظ جمعبندي وجوه احتمالي، مثني و فرادي، به يازد بيليارد و چهارصد و هشتاد و چهار ميليارد و دويست و پنج ميليون و هفتصد و هفتاد هزار و دويست و چهل،(240/770/205/484/11) خواهد رسيد.
لطايف و اشارات
1 ـ مراتب قرآن، مظاهر شئون حقّ
قرآن كريم تجلّيگاه خداي سبحان است: «فتجلّي لهم سبحانه في كتابه من غير أن يكونوا رأوه»[1] و چون خدايي كه در اين كتاب تجلّي كرده، در عين اين كه بالاست: ﴿سبّح اسم ربّك الأعلي﴾[2] نزديك است: ﴿وهو معكم أين ما كنتم﴾[3]، ﴿وإذا سألك عبادي عنّي فإني قريب﴾[4]، تجلّي او، يعني قرآن كريم نيز با اين كه بعيد است، قريب و در عين حال كه عالي است داني خواهد بود و در اين جهت نيز مظهر خدايي است كه هم عالي است و هم داني: «في علوّه دان و في دنوه عال»[5].
البتّه متجلّي و تجلّي يكسان نيست؛ چنانكه قرآن وقتي در مرحله نزديك ظهور ميكند با حواس ديده و شنيده ميشود، ولي ذات اقدس خداوند در
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 147.
[2] ـ سوره أعلي، آيه 1.
[3] ـ سوره حديد، آيه 4.
[4] ـ سوره بقره، آيه 186.
[5] ـ تهذيب، ج3، ص109.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 149 |
حالي كه نزديك است نيز با حواس درك نميشود و سرّ اين تفاوت آن است كه خداوند، ذاتاً بسيط الحقيقه است و اين حقيقت بسيط نامتناهي است، از اين رو در همه مراحل هستي، ظهورِ بسيط و مجرّد تامّ دارد، بر خلاف شئون و اوصاف فعلي او كه بر اثر تركّب و تنزّل، محسوس هم خواهد شد.
2 ـ طهارت دل، راه نيل به مراحل برتر قرآن
خداي سبحان راه دستيابي به مراحل عاليه قرآن را طهارت دل ميداند: ﴿إنّه لقرآن كريم٭ في كتاب مكنون٭ لا يمسّه إلّا المطهّرون﴾[1]. مرجع ضمير در «لايمسه» اگر كتاب مكنون باشد مراد از مسّ، همان مساس عقلي و قلبي و مراد از طهارت، طهارت باطن خواهد بود كه به گواهي آيه شريفه ﴿إنّما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهّركم تطهيراً﴾[2] مُطهَّراني كه به نحو كمال و تمام با كتاب مكنون در ارتباطند، اهلبيت عصمت و طهارت)عليهمالسلام) هستند.
رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و امامان(عليهمالسلام) در همه مراحل قرآن حضور دارند و بين آنان و همه مراحل قرآن هماهنگي بلكه يگانگي است؛ چنانكه پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: «إنّي تاركٌ فيكم ثقلين ...وهو كتاب الله ...وعترتي أهل بيتي لن يفترقا... »[3]، و اميرالمؤمنين(عليهالسلام) فرمودند: «وجَعَلَنا مع القرآن وجَعَلَ القرآن مَعَنا، لانفارقه ولا يفارقنا»[4] و از اين رو معصومين(عليهمالسلام) از آن جهت كه در اين نشئه به سر ميبرند و با ديگران در احكام يكسانند با تعبير «هذا الإنسان» به
[1] ـ سوره واقعه، آيات 77 ـ 79.
[2] ـ سوره احزاب، آيه 33.
[3] ـ بحار، ج23، ص108.
[4] ـ اصول كافي، ج1، ص191.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 150 |
آنان اشاره ميشود و با «هذا القرآن» هماهنگند: ﴿ما هذا إلّا بشر مثلكم يأكل ممّا تأكلون منه﴾[1] و از آن جهت كه داراي مقام ﴿ثمّ دنا فتدلي فكان قاب قوسين أو أدني﴾[2] هستند با «ذلك الكتاب» متّحدند و در نتيجه «ذلك الإنسان» خواهند بود؛ چون در مرتبه ﴿وإنّك لتلقّي القرآن من لدن حكيمٍ عليم﴾[3]، حتماً اشاره «ذلك» مصحّح دارد، نه «هذا».
3 ـ بهرههاي راهيان كوي معرفت قرآن
قرآن كريم حبل ممدود الهي است كه مراتب فراواني دارد. انسانها نيز بر اساس مراتب گوناگونِ طهارت دل از مراتب متنوّع قرآن بهرههاي متفاوت دارند: «كتاب الله عزّوجلّ علي أربعة أشياء:علي العبارة والإشارة واللطائف والحقائق؛ فالعبارة للعوام والإشارة للخواص واللطائف للأولياء والحقائق للأنبياء»[4].
كساني كه با مراتب نازله قرآن (مشارإليه هذاالقرآن) ارتباط دارند، به علوم حصولي و مدرسهاي دست مييابند كه در معرض نسيان و زوال قرار دارد، امّا انسانهاي كامل كه با مراحل عاليه قرآن(مشارإليه ذلكالكتاب) مرتبطند، حقايق قرآن را از «عند الله» و «لدي الله» فرا ميگيرند و از اين رو بهره علمي آنان به «علم لدنّي» موسوم شده است: ﴿وإنّك لتلقّي القران من لدن حكيم عليم﴾[5]. هر اندازه انسانِ بهرهمند از قرآن، از مرحله طبيعت تنزيه شود، استفاده او از عمق قرآن بيشتر ميشود.
[1] ـ سوره مؤمنون، آيه 33.
[2] ـ سوره نجم، آيات 8 ـ 9.
[3] ـ سوره نمل، آيه 6.
[4] ـ بحار، ج89، ص 20 و 103.
[5] ـ سوره نمل، آيه 6.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 151 |
4 ـ اسم اشاره دور، براي تعظيم قرآن و خداوند
معيار اشاره دور و نزديك، حال متكلّم است، نه مخاطب و مستمع، و در قرآن كريم متكلّم، خداوند سبحان است كه در همه حال براي خود حاضر است. از اين رو تعبير به اسم اشاره دور(ذلك) براي تعليم و توجّه انسانها به تعظيم مقام شامخ كتاب است وگرنه استعمال اسم اشاره دور نسبت به خداوندي كه اشاره ميكند صحيح نخواهد بود. همان گونه كه قرآن كريم هنگام اشاره به خداي سبحان، براي تعليم و توجّه بندگان به تعظيم مقام رفيع و منيع ربوبي، تنها با اسم اشاره دور ياد ميكند: ﴿ذلكم الله ربّكم له الملك﴾[1] و هرگز با اسم اشاره نزديك، مانند «هذا» ياد نكرده است، با اين كه خداوند همواره حاضر است و در اين باره ميفرمايد: ﴿... وما كنّا غائبين﴾[2].
تذكّر: بحث غياب و حضور در استعمال ضمير يا اسم ظاهر غير از بحث نزديك و دور در استعمال اسماي اشاره است. از اين رو در كاربرد ضمير يا اسم ظاهر، تعبير قرآن كريم درباره خداي سبحان گاهي به نحو حضور است، با استفاده از ضمير متكلّم؛ مانند: ﴿إنّني أنا الله لا إله إلّا أنا فاعبدني﴾[3] و يا ضمير مخاطب؛ مانند: ﴿إيّاك نعبد﴾[4] و گاهي به نحو غياب است با استفاده از اسم ظاهر؛ مانند: ﴿واعبدوا الله﴾[5] و يا ضمير غايب؛ مانند: ﴿فاعبدوه هذا صراط مستقيم﴾[6] و چون خداوند، بسيط و نامتناهي
[1] ـ سوره زمر، آيه 6.
[2] ـ سوره اعراف، آيه 7.
[3] ـ سوره طه، آيه 14.
[4] ـ سوره حمد، آيه 5.
[5] ـ سوره نساء، آيه 36.
[6] ـ سوره زخرف، آيه 64.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 152 |
است، همه انحاي تعبير (اشاره يا ضمير) درباره او به نحو دَفْعي و آني صحيح است و نيازي به تدريج يا تناوب ندارد؛ چون حقيقت نامحدود، دوري او عين نزديكي، حضور او عين غياب، علوّ او عين دنوّ و بيرون بودن او عين درون بودن است؛ زيرا با هيچ موجودي متّحد نميشود تا حكم خاصّ آن را بپذيرد. از اين رو همه تعبيرها به نحو دفعي(نه تدريج و تناوب) صحيح خواهد بود.
5 ـ قرآن كريم هم هدايت است و هم هادي
اطلاق «هدي» بر قرآن(به جاي هادي)، تنها از باب مبالغه نيست تا نظير «زيد عدلٌ» باشد، بلكه نشانه آن است كه اين كتاب، هم خود عين هدايت است و هم هادي ديگران؛ نظير نور كه هم خود روشن است و هم روشنگر ديگران است؛ زيرا هدايت و نور گرچه دو مفهوم جداي از هم است، ليكن از جهت مصداق واحد است؛ همانطور كه حمل نور بر قرآن مجازي و حمل «ذو هو» نيست، حمل هدايت بر قرآن نيز از اين قبيل است و اين ويژگي طريق معنوي است كه اتصاف آن به هدايت مَجاز نيست، بلكه حمل هدايت بر طريق حسّي مجاز است؛ زيرا راه مادّي، نشانه و راهنماست، نه آنكه خود، عين هدايت باشد؛ يعني، طريق معنوي، سالك را به سوي خود فرا ميخواند و بر اثر عمل به آن به مقصد راهنمايي ميكند.
6 ـ پناهگاه محكم راهيان راه قرآن
در بحث تفسيري گذشت كه تقواي فطري و عملي شرط ضروري بهرهمندي ازهدايت قرآن كريم است و شرطبودن تقوا بدان جهت است كه انسان، دشمني سرسخت چون شيطان دارد: ﴿انّه لكم عدو مبين﴾[1]. شيطان دشمني
[1] ـ سوره بقره، آيات 168 و 208؛ سوره انعام، آيه 142.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 153 |
است كه انسانها را ميبيند و ميپايد و از جايي كه گمان نميبرند به آنان تهاجم ميكند، در حالي كه انسانهايي كه در معرض وسوسه و آسيب شياطين هستند، ابليس و جنود او را نميبينند: ﴿إنّه يريكم هو وقبيله من حيث لا ترونهم﴾[1]. دراين صورت هيچ پناهگاهي جز استعاذه به ذات اقدس خداوند نيست: ﴿وإما ينزغنك من الشيطان نزغ فاستعذ بالله﴾[2] و خداي سبحان اين پناهگاه محكم را به رهروان راه قرآن معرّفي كرده است: ﴿فإذا قرأت القرآن فاستعذ باللهمن الشيطان الرّجيم﴾[3] و تنها خداي سبحان است كه ميتواند انسانها را ازگزند شياطين نگهدارد؛ زيرا خداوند، شيطان و جنود او را ميبيند ولي آنهاخدا را بر اثر خودبيني نميبينند: ﴿وهو القاهر فوق عباده و يرسل عليكمحفظة﴾[4]. انسان در پناه ايمان و عمل صالح به آن حِفاظ الهي دست مييابد و از انحراف، اعوجاج و پيروي از وسوسههاي شيطاني محفوظ ميماند.
7 ـ تنافي نزاهت از ريب با تحريف
خداوند، قرآن كريم را به نزاهت از ريب و نيز به عنوان سبب هدايت ستوده است و هر يك از اين اوصاف براي قرآن مجيد بالفعل ثابت است. از اين رو شايد بتوان گفت اين كتاب از گزند هر گونه تحريف، مانند زياده يا نقص محفوظ است؛ زيرا كتاب محرَّف، جايگاه ريب است، نه منزّه از آن و خود نيازمند به هدايت است، نه آنكه هادي ديگران باشد.
[1] ـ سوره اعراف، آيه 27.
[2] ـ سوره اعراف، آيه 200؛ سوره فصّلت، آيه 36.
[3] ـ سوره نحل، آيه 98.
[4] ـ سوره أنعام، آيه 61.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 154 |
بحث روايي
مراتب و درجات تقوا
ـعن العسكري(عليهالسلام):«...﴿للمتّقين﴾ الّذين يتقون الموبقات ويتقون تسليط السفه علي أنفسهم حتي إذا علموا ما يجب عليهم عمله عملوا بما يوجب لهم رضا ربّهم»[1].
ـ«﴿هدي﴾... بيان و شفاء ﴿للمتّقين﴾ من شيعة محمّدٍ وعليٍّ إنّهم اتّقوا أنواع الكفر فتركوها واتقوا الذنوب الموبقات فرفضوها واتقوا إظهار أسرار الله تعالي و أسرار أزكياء عباده الأوصياء بعد محمّدصلي الله عليه و آله و سلم فكتموها واتقوا ستر العلوم عن أهلها المستحقين لها وفيهم نشروها»[2].
اشاره: حقيقت تقوا، شهود علمي و التزام عملي درباره اسناد حسنات عالم و آدم به خداوند و اسناد سيّئات آنها به خود آنهاست؛ يعني، فيض خاصّ خدا را «وِقايه حسنات» قراردادن تا به غير خدا اسناد نيابد و فقط از آنِ خداوند باشد و خويشتن را «وقايه سيّئات» قرار دادن تا چيزي از قصور و نقص و عيب و ذنب از او تعدّي نكند و به خداوند اسناد نيابد. كسي كه بر محور مزبور حركت ميكند، در مقام كتمان سرّ علوم و ستر آنها برميآيد و آنها را از نااهل مكتوم و براي اهل منشور ميكند؛ چنين پروا پيشهاي البتّه در مقام عمل از گزند گناه مصون ميشود و به اوج درجات كمال راه مييابد؛ زيرا بهترين تقوا كه همان تقواي توحيدي است بهره اوست و چون هدايت بر مدار تقواست، عاليترين هدايت نصيب اوست.
[1] ـ بحار، ج10، ص15.
[2] ـ همان، ج89، ص380.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 155 |
تذكّر: گرچه تقوا رئيس اخلاق شناخته شده است: «التقي رئيس الأخلاق»[1]، ليكن همانگونه كه غالب فضايل اخلاقي سه درجه دارد: عام و خاصّ و اخصّ، تقوا نيز همين سه مرتبه را دارد. تقواي عامّ پرهيز از محرمات و تقواي خاصّ اجتناب از مشتبهات و تقواي اخصّ دوري از مباحات در پرتو اشتغال به واجبات و مستحبّات است، ليكن تقوا در شهود آيات خدا و كيفيت انتساب آنها به خدا و كيفيّت ظهور خداوند در آنها يا عدم شهود اصل آنها بحث خاصّ خود را دارد.
الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَمِمَّا رَزَقْنَهُمْ يُنفِقُونَ (3)
گزيده تفسير
قرآن هادي تقواپيشگاني است كه غيب(خداي سبحان و اسماي حسناي او، وحي، فرشتگان و معاد) را باور دارند(گرچه غيب مطلق، يعني كُنْه ذات خدا نه مشهود تفصيلي عارف است و نه معقول حكيم و متكلّم و نه متعلَّق ايمان تفصيلي هيچ مؤمن).
تقواپيشگان هم اهل نمازند و هم حقيقت آن را برپا ميدارند؛ آنان پيام اصلي نماز را از مدار لفظ و مفهومِ آن خارج ساخته، به وجود عيني ميرسانند؛ يعني، ابتدا در محدوده جان خويش حقيقت نماز را متمثل
[1] ـ نهج البلاغه، حكمت 410.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 156 |
ساخته، سپس آن را با سنّت مستمرّ خود در جامعه متجلّي ميكنند و با تبليغ و تعليم ديگران، آنان را نيز به عنوان روح متمثل نماز پرورش ميدهند، تا حقيقت نماز كه ناهي از فحشا و منكر، و شفابخش دردِ هلوع و جزوع و منوعبودن انسان خاكي است در جامعه متمثل گردد.
آنان با انفاقِ آنچه خدا روزيشان كرده، ابتدا پيوند خود را با خداوند مستحكم و در پرتو آن به تحكيم پيوند خود با بندگان خدا ميپردازند.
انفاقِ پرواپيشگان منحصر به مال نيست؛ آنان از هر رزقي مانند مال،علم، عقل، قدرت، جاه و جان خود در راه حق نثار و ايثار ميكنند.
تفسير
يؤمنون: واژه «ايمان» از ريشه «اَمْن» است و سرّ اطلاق ايمان بر عقيده آن است كه مؤمن اعتقاد خود را از ريب، اضطراب و شكّ، كه آفت اعتقاد است، ميرهاند و آن را اِيمِن ميكند. از اين رو رسوخ و استقرار عقيده در قلب را «ايمان» ميگويند و براي رسيدن به آن، علم به تنهايي كافي نيست؛ گاهي انسان به چيزي عالم است ولي به آن مؤمن نيست: ﴿وجحدوا بها واستيقنتها أنفسهم﴾[1].
اعتقاد علمي بايد با جان و قلب انسانِ معتقد و عالِم عجين شود ودراوصاف نفساني و اعمال بدني او جلوه كند تا اطلاق ايمان بر آن درست باشد وبر اين اساس، اطلاق مؤمن بر كسي كه عقيده حقّ را تنها بر زبان
[1] ـ سوره نمل، آيه 14.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 157 |
ميراند درست نيست: ﴿من الّذين قالوا امنا بأفواههم ولم تؤمن قلوبهم﴾[1]، ﴿أحسب الناس أن يتركوا أن يقولوا امنا وهم لا يفتنون﴾[2]؛ عَقْد علمي كه قضيّهذهني و معقول است تا با جان عالِم عَقْد و گرِهِ ديگر نيابد، ايمان نيست.
غيب: غيب چيزي است كه با هيچ يك از حواس عادي و يا حواس مسلح قابل درك نباشد و در مقابل حضور و شهادت است و مصاديق فراواني دارد و اگر در بحث روايي مفسّران شيعه عنوان غيب، بر حضرت مهدي(عجّلاللهتعاليفرجهالشّريف) تطبيق شده است، از قبيل بيان مصداق است، نه تفسير مفهوم، و از باب نمونه است، نه حصر. و مستند آن نصّ مورد قبول اماميّه است، گرچه ديگران آن را نپذيرند. بنابراين، آنچه آلوسي به پيروي از امام رازي گفته است: «زَعَمَتِ الشيعة أنه القائم وقَعَدوا عن إقامة الحجة علي ذلك»[3] ناصواب است.
ايمان به غيب يا به استناد «برهان عقلي» است و يا به استناد «دليل نقلي»(مواردي كه نقل حجّت است) و گاهي به استناد «وجدان كشفي» و همانطور كه براي ارزيابي برهان عقلي يا نقلي، معيار خاصّي است كه صحّت برهان مزبور با آن معيار سنجيده ميشود، براي مشاهده نيز معيار ويژهاي است كه صحّت كشف ياد شده، با آن ارزيابي ميشود.
برخي از صاحبدلان، برهان نظري را همواره در معرض دَخل، قَدح و عيب و نقص دانستهاند. از اين رو ميگويند: كسي كه اهل برهان است(نه
[1] ـ سوره مائده، آيه 41.
[2] ـ سوره عنكبوت، آيه 2.
[3] ـ روح المعاني، ج1، ص107.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 158 |
عرفان و وجدان) هرگز ايمانْ مخلوطِ دل او نخواهد شد[1]؛ ليكن اطلاق چنين پنداري ناصواب است؛ زيرا گرچه برهان حصولي، همتاي عرفان صحيح حضوري نيست، ولي چنين نيست كه همه براهين در معرض نقد و قدح باشد.
يقيمون: « اقامة» از «قيام» و «قوام» مشتق است و قيام گاهي در مقابل قعود و سجود و اضطجاع و استلقاء است و به معناي ايستادن؛ مانند: ﴿الّذين يذكرون الله قياماً وقعوداً﴾[2]، ﴿والّذين يبيتون لربّهم سجداً وقياماً﴾[3] و گاهي در مقابل حركت است و به معناي توقّف و سكون؛ مانند: ﴿كلّما أضاء لهم مشوا فيه وإذا أظلم عليهم قاموا﴾[4]. گاهي نيز قيام در برابر انحراف و اعوجاج است و به معناي ايستادگي نه ايستادن ظاهري؛ مانند: ﴿جعل الله الكعبة البيت الحرام قياماً للناس﴾[5].
الصّلوة: برخي بر آنند كه «صَلوة» و «زَكوة»، ناقصيائي است، ولي براي تفخيم لفظي، آنها را به صورت واو مينگارند[6]. احتمال ناقص واوي بودن صلوة نيز از برخي نقل شده است.
رزقناهم: «رزق» اِنعام خاصّي است كه به مقتضاي حال و بر اساس نياز مرزوق به طور پيوسته صورت ميگيرد تا مايه حيات و بقاي مرزوق باشد. رزق، با قيودي كه در تعريف آن ذكر شد، با مفاهيمي همچون: اِحسان، اِنعام،
[1] ـ تفسير ابن عربي، ج1، ص56.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 191.
[3] ـ سوره فرقان، آيه 64.
[4] ـ سوره بقره، آيه 20.
[5] ـ سوره مائده، آيه 97.
[6] ـ تفسير منهجالصادقين، ج 1، ص 139.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 159 |
اِعطاء، حظّ، نصيب و انفاق متمايز ميگردد[1]. عنوان رزق تكويني بر هر چيزي كه انسان يا جاندار ديگر تغذيه ميكند يا از آن به نحوِ ديگر بهره ميبرد صادق است، ليكن رزق تشريعي بر هر مال يا منفعت و يا انتفاعي، صادق نيست، مگر آنكه حلال باشد، چون در نظام تكوين، حليّت و حرمت اعتباري راه ندارد. بنابراين، تقييد آن به قيد حلال، ناصواب است، ليكن در بحثهاي تشريعي، چنين تقييدي صائب است.
ينفقون: تأمين هزينه، خواه هزينه مالي باشد يا غير آن و خواه از دست انفاق كننده خارج گردد يا نه، انفاق است؛ آنچه از دست انفاقكننده خارج ميشود، مانند انفاق غير خداوند و آنچه از دست او خارج نميشود، مانند انفاق خداوند كه در عين تأمين هزينه ديگران، در دست خداست. پس،(بر خلاف پندار قرطبي)[2] در حقيقتِ انفاق، بيرونرفتن مال از دست انفاقكننده اخذ نشده است.
برخي انفاق را از «نَفَق» به معناي لانه زير زميني موش صحرايي دانستهاند كه داراي دو دَرْ است و هرگاه كسي از دري خواست او را صيد كند از دَرِ ديگر خارج ميشود. وجه مناسبتْ آن است كه انفاق، نسبتي به خداوند بينياز دارد و نسبتي به مخلوقِ محتاج[3].
در آيه كريمه مورد بحث و آيه پس از آن، پرهيزكاران با پنج وصف ستوده شدهاند كه وصف آغازين آنها ايمان به غيب است.
ايمان همانند هدايت و تقوا حقيقت تشكيكي است و درجات و مراتبي
[1] ـ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج4، ص115.
[2] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 174.
[3] ـ تفسير ابن عربي، ج 1، ص 59.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 160 |
دارد: ﴿وإذا تليت عليهم اياته زادتهم إيماناً﴾[1]؛ زيرا ايمان گاهي به اصل چيزي تعلّق ميگيرد و گاهي به برخي از لوازم آن و گاهي به همه لوازمش و بر هر مرتبهاي از ايمان اثر خاصّ آن مرتبه مترتب است؛ هر چه ايمان قويتر باشد، تعلّق آن به متعلَّق راسختر و به لوازم آن عميقتر است.
لفظ «الغيب» گرچه با اطلاق خود، مطلق غيب را شامل ميشود، ولي چون ايمان به غيب در آيه محل بحث، در برابر ايمان به وحي و يقين به آخرت آمده است، مراد از آن ذات اقدس خداوند است كه بارزترين مصداق غيب است، ليكن ميتوان گفت: مراد، غيب مطلق است و از اين رو چنين استظهار ميشود كه ايمان به اصول سهگانه دين(خدا، وحي و رسالت و معاد) در اين دو آيه از صفات متقين شمرده شده است. البته غيب مطلق(لابشرط مقسمي) نه مشهود تفصيلي عارف است، نه معقول حكيم و متكلّم و نه متعلَّق ايمان تفصيلي هيچ مؤمن و بدين جهت، از بحث خارج است.
سه احتمال در كلمه «بالغيب»
در معناي «باء» در «بالغيب» سه احتمال است:
1. اين كه براي «ظرفيّت» و مراد از غيب، خفاء و خلوت باشد؛ نظير: ﴿ليعلم الله من يخافه بالغيب﴾[2]؛ يعني، ايمان متقين مخصوص حال شهادت و جلوت نيست، بلكه در حال غيب و خلوت نيز ايمان دارند، بر خلاف منافقان كه در حضور مؤمنان ابراز ايمان ميكنند، ولي در نهان كافرند: ﴿وإذا لقوا الّذين امنوا قالوا امنّا وإذا خلوا إلي شياطينهم قالوا إنّا معكم إنّما نحن
[1] ـ سوره انفال، آيه 2.
[2] ـ سوره مائده، آيه 94.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 161 |
مستهزءون﴾[1].
2. اين كه براي سببيّت باشد؛ نظير «كتبت بالقلم» و مراد از غيب، قلب يعني همان حقيقت انسان باشد كه نامحسوس و از مصاديق غيب است. طبق اين احتمال معناي آيه اين است كه پرهيزكاران با قلب خود ايمان ميآورند، بر خلاف منافقان كه تنها با زبان اظهار ايمان ميكنند ولي ايمان قلبي ندارند: ﴿قالوا امنا بأفواههم ولم تؤمن قلوبهم﴾[2].
3. اين كه براي صله و تعديه باشد و مراد از غيب، عالم غيب، به ويژه خداي سبحان و اسماء و صفات او باشد.
اين احتمال راجح است؛ زيرا اگر مراد از بالغيب وجه اوّل يا دوم باشد لازمهاش آن است كه ايمان به خدا در مجموعه صفات متقين مطرح نباشد؛ يعني، متعلّق ايمان كه از اهميّت ويژهاي برخوردار است اصلاً بازگو نشده باشد. افزون بر آن كه، وحدت سياق اقتضا ميكند كه باء براي صله و تعديه باشد؛ زيرا ظاهر تعبير ايمان به غيب همان است كه غيب متعلَّق ايمان باشد؛ چنانكه ظاهر لفظِ باء در ﴿بما ُانزل إليك﴾ و ﴿بالاخرة هم يوقنون﴾ قطعاً براي تعديه وصله است، چنانكه در موارد فراواني از قرآن كريم، در كنار ايمانْ متعلّق آن كه توحيد الهي و اسماي حسناي اوست بيان ميشود.
پاسخ به سه اشكال بر احتمال سوم
بر احتمال سوم سه اشكال شده[3] كه به طرح و نقد آنها ميپردازيم:
1 ـ اگر مراد از «بالغيب» ايمان به عالم غيب باشد، لازمهاش تكرار
[1] ـ سوره بقره، آيه 14.
[2] ـ سوره مائده، آيه 41.
[3] ـ تفسير كبير، ج2، ص31.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 162 |
است؛ زيرا در آيه بعد ايمان به وحي و يقين به آخرت مطرح شده است: ﴿يؤمنون بما أُنزل إليك وبالاخرة هم يوقنون﴾ و وحي و آخرت هر دو از مصاديق عالم غيب است.
پاسخ: اوّلاً لازمه احتمال سوم تكرار نيست، بلكه تفصيل بعد از اجمالاست و ثانياً در آيه بعد، برخي از مصاديق غيب ذكر شده است، نه همه آنها.
2 ـ ايمان بدون علم ميسور نيست، پس لازمه ايمان متقين به غيب آن است كه آنان از غيب آگاه باشند در حالي كه علم به غيب در انحصار خداي سبحان است: ﴿فقل إنّما الغيب لله﴾[1].
پاسخ: اوّلًا، علم به غيب گرچه بالأصاله در انحصار خداي سبحان است، ليكن اجمال آن با اعطا و لطف او براي همه ميسور است؛ همان گونه كه با اقامه براهين عقلي ميتوان به مبدأ، معاد و ضرورت وحي و رسالت، علم حصولي پيدا كرد و اين سه از مصاديق روشن غيب است.
ثانياً، در آيه بعد سخن از ايمان متقين به وحي و معاد است و وحي و معاد از مصاديق غيب است و چون ايمان متفرع بر علم است پس آنان عالم به غيبند. ثالثاً، غيب داراي مراتب و مصاديق متفاوتي است؛ آن قسم از غيب كه متعلَّق علم كسي نيست و جزو مُسْتَأثَرات است، ايمان به آن نيز وظيفه كسي نبوده، صفت هيچ متقي قرار نميگيرد و آن قسم از غيب كه متعلَّق ايمان قرار ميگيرد، علم به آن با تعليم الهي از راه برهان يا وجدان، به طور اجمال يا تفصيل، مقدور انسان مؤمن است.
مراد از آيه شريفه ﴿فقل إنما الغيب لله﴾ نيز اين است كه علم به غيب
[1] ـ سوره يونس، آيه 20.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 163 |
اصالةً از آنِ خداست و او به هر كس بخواهد، بخشي از آن را ميدهد: ﴿عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه أحداً٭ إلاّ من ارتضي من رسول﴾[1]، ﴿ذلك من أنباء الغيب نوحيه إليك﴾[2].
3 ـ لازمه احتمال سوم آن است كه غيب به معناي «غايب» بر خدا اطلاق شود، در حالي كه غايب وصف كسي است كه گاهي حضور دارد و گاهي ندارد، امّا خدايي كه وصف حاضر درباره او اصلاً روا نيست، اطلاق غايب نيز بر او نارواست.
پاسخ: اوّلاً، ادعاي ملازمه بين صحّت اطلاق غايب و صحّت اطلاق حاضر، بيدليل است، و ثانياً، بين «حاضر» و «ظاهر» فرقي نيست و خداوند به «ظاهر» وصف شده است: ﴿الله نور السموات والأرض﴾[3]، ﴿هو الأوّّل والاخر والظاهر والباطن﴾[4]. پس او حاضر نيز هست. اما حرمان از مشاهده او بر اثر پردهاي است كه انسان بر چشم دل خود ميافكند: ﴿وعلي أبصارهم غشاوة﴾[5]، ﴿الّذين كانت أعينهم في غطاء عن ذكري﴾[6]. اينان در قيامت نيز كوردلانند: ﴿إنّهم عن ربّهم يومئذٍ لمحجوبون﴾[7].
ثالثاً، اگر چيزي حضور و غيابي محدود داشت، غياب و حضورش در برابر يكديگر است، امّا خدايي كه حضور و غيبي نامحدود دارد، غيب و
[1] ـ سوره جن، آيات 26 ـ 27.
[2] ـ سوره يوسف، آيه 102.
[3] ـ سوره نور، آيه 35.
[4] ـ سوره حديد، آيه 3.
[5] ـ سوره بقره، آيه 7.
[6] ـ سوره كهف، آيه 101.
[7] ـ سوره مطففين، آيه 15.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 164 |
حضورش عين يكديگر است. اميرالمؤمنين(عليهالسلام) ميفرمايد: هر باطني جز خداوند غير ظاهر است و هر ظاهري جز او غير باطن: «كلّ ظاهرٍ غيره غير باطنٍ وكل باطنٍ غيره غير ظاهرٍ»[1]. غير خدا ظهورش در مقابل بطون و بطونش در برابر ظهور است، امّا ذات اقدس خداوند ظهورش عين بطون و بطونش عين ظهور است؛ زيرا ظهور و بطون غير خدا محدود است و ميتواند از يكديگر جدا باشد، ولي ظهور و بطون خدا كه نامحدود است عين يكديگر است. خداي سبحان از شدّت نورانيّت محجوب است و اين محجوب بودن به ضعف باصره شاهد برميگردد، نه غيبت مشهودْ از صحنه شهود.
برخي آيات قرآن نيز غيبت را از خداوند نفي ميكند و به نحو التزام حضور او را ميفهماند؛ مانند ﴿... وما كنّا غائبين﴾[2].
حاصل اين كه، پرهيزكاران به همه مصاديق غيب(خداي سبحان، وحي و نبوّت، فرشتگان، قيامت و بهشت و جهنّم) ايمان دارند: ﴿والمؤمنون كل امن بالله وملائكته وكتبه ورسله﴾[3]. ايمان به رسولان الهي نيز ايمان به غيب است؛ زيرا گرچه اشخاص و ابدان آنان محسوس و مشهود است: ﴿قل إنّما أنا بشر مثلكم﴾[4]، ولي شخصيّت حقوقي و منصب وحييابي آنان، به ويژه مقام ﴿دني فتدلي﴾،غيب است.
در مقابل مؤمنان، عدّهاي به عنوان كافران و مشركان هستند، كه گروه اوّل غيب را به طور كلّي منكرند: ﴿وقالوا ما هي إلّا حياتنا الدّنيا نموت ونحيا وما
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 65، بند4.
[2] ـ سوره اعراف، آيه 7.
[3] ـ سوره بقره، آيه 285.
[4] ـ سوره كهف، آيه 110.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 165 |
يهلكنا إلّا الدهر﴾[1] و امّا مشركان گرچه خداي سبحان را خالق آسمانها و زمين ميدانستند: ﴿ولئن سألتهم من خلق السّموات والأرض ليقولن الله﴾[2]، ولي در ربوبيّت و عبادت خدا شرك ميورزيدند و ديگر مصاديق غيب، مانند رسالت بشر و زندگي پس از مرگ را منكر بودند.
اقامه نماز، عامل اقامه دين
اقامه نماز غير از خواندن آن است. خواندن نماز و تداوم بر آن عملي است واجب و در قرآن كريم از اوصاف مؤمنان شمرده شده است: ﴿والّذين هم علي صلوتهم يحافظون﴾[3]، امّا مهمتر از آن، اقامه و برپاداشتن نماز است كه از اوصاف تقوا پيشگان به شمار آمده و آن برپا داشتن حقيقت نماز است.
برپا شدن حقيقت و روح نماز به اين است كه گذشته از تلفّظ اذكارِ قرائت و كلمات ذكر ركوع، سجود، تشهّد و مانند آن و صرف نظر از هيئتهاي خاصّ استوا و انحناي تام و غيرتامّ و نشستن و نظير آن و قطع نظر از تصوير مفاهيم اذكارِ آن در ذهن، پيام اصلي آن از وجود لفظي و ذهني بيرون آيد و به وجود عيني برسد و در محدوده روح نمازگزار متمثّل گردد و سپس با سنّت و سيرت مستمرّ او در جامعه جلوه كند و با تبليغ و تعليم و تزكيه نفوس مستعد ديگران، آنها نيز به عنوان روح متمثّل نماز پرورش يابند، تا حقيقت چيزي كه در قرآن مجيد، به عنوانِ ناهي از فحشا و منكَر[4] و به عنوان علاج و شفاي[5] درد
[1] ـ سوره جاثيه، آيه 24.
[2] ـ سوره لقمان، آيه 25.
[3] ـ سوره مؤمنون، آيه 9.
[4] ـ سوره عنكبوت، آيه45.
[5] ـ سوره معارج، آيات 19 ـ 35.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 166 |
هَلوع و جَزوع و مَنوع بودن انسانِ طبيعي است، در متن جامعه بشري متمثّل گردد.
دين الهي با خطوط كلّي خود، انسانها را به «قيام به قسط» و قيام براي خدا فرا ميخواند: ﴿لقد أرسلنا رسلنا بالبيّنات وأنزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط﴾[1]، ﴿قل إنّما أعظكم بواحدة أن تقوموا لله﴾[2] و كعبه كه از مظاهر دين است براي قيام انسانهاست: ﴿جعل الله الكعبة البيت الحرام قياماً للناس﴾[3] و انسان قائم و بپا خاسته كسي است كه همه عوامل سقوط را در عقيده و اخلاق و عمل از حريم وجود خويش دور سازد.
چنين انساني كه با الهام فطري و رهنمود ديني قائم شده، ميتواند به نماز كه ستون دين است، ايستادگي ببخشد و چنين نمازي است كه درجات برتر قيام را براي انسان فراهم ميكند؛ زيرا نمازِ برپا ايستاده است كه مانع فحشا و منكر است: ﴿إن الصلوة تنهي عن الفحشاء والمنكر﴾[4] و انسان را از بيقراري در هنگام سختي و نداري و از انحصار طلبي و بخل در هنگام توانگري نجات ميبخشد: ﴿إن الإنسان خلق هلوعاً٭ إذا مسّه الشرّ جزوعاً٭ وإذا مسه الخير منوعاً٭ إلا المصلّين﴾[5]، ولي نماز افتاده، با سقوط در دوزخ نيز سازگار است: ﴿فويل للمصلّين٭ الّذين هم عن صلاتهم ساهون﴾[6].
انبياي بزرگ الهي هم به اقامه دين مأمور بودند: ﴿شرع لكم من الدين ما
[1] ـ سوره حديد، آيه 25.
[2] ـ سوره سبأ، آيه 46.
[3] ـ سوره مائده، آيه 97.
[4] ـ سوره عنكبوت، آيه 45.
[5] ـ سوره معارج، آيات 19 ـ 22.
[6] ـ سوره ماعون، آيات 4 ـ 5.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 167 |
وصّي به نوحاً والذي أوحينا إليك وما وصينا به إبراهيم وموسي وعيسي أن أقيموا الدين ولا تتفرّقوا فيه﴾[1] و هم به اقامه نماز، چنانكه حضرت عيساي مسيح(عليهالسلام) خود را موظّف به نماز ميدانست: ﴿و أوصيني بالصّلوة والزّكوة ما دمت حيّاً﴾[2] و حضرت موساي كليم(عليهالسلام) به اقامه آن مأمور شد: ﴿وأقم الصلوة لذكري﴾[3] و حضرت ابراهيم خليل(عليهالسلام) از خداي سبحان براي خود و فرزندانش توفيق برپايي نماز خواست: ﴿ربّ اجعلني مقيم الصّلوة ومن ذرّيتي﴾[4].
مناسبت و ارتباط «اقامه دين» و «اقامه نماز» اين است كه بهرهگيري از هدايت فطرت و رهنمودهاي ابتدايي دين و ايستادگي در برابر كفر و شرك، لازمه اقامه نماز است و اقامه نماز نيز عامل اقامه كامل دين است. بنابراين، اگر انسانها اهل قيام به قسط و قيام براي خدا باشند و در برابر شرك و كفر ايستادگي كنند، ميتوانند نماز را كه ستون دين است بپا دارند تا خيمه دين به طور كامل برافراشته گردد و بدين جهت است كه در آيه محلّ بحث از ميان عبادات تنها اقامه نماز مطرح شده است؛ زيرا اقامه نماز موجب اقامه دين است؛ چون دين به مثابه خيمهاي است كه عمود آن نماز است و اگر عمودِ خيمه، بر پا شد، خيمه نيز برپاست.
نقش انفاق در بهرهمندي از هدايت قرآن
انفاق كه سومين صفت متقين در اين آيه كريمه است، هم باعث تحكيم پيوند
[1] ـ سوره شوري، آيه 13.
[2] ـ سوره مريم، آيه 31.
[3] ـ سوره طه، آيه 14.
[4] ـ سوره ابراهيم، آيه 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 168 |
بندگان با خداست و هم در پرتو توجّه به خدا در تحكيم پيوند بندگان با يكديگر مؤثّر است. لازم است توجّه شود كه حقيقت انفاق منحصر به بذل مال نيست، بلكه ايثار جان در راه خدا نيز مشمول آن است؛ گرچه عنوان انفاق عرفاً بر آن اطلاق نشود؛ زيرا عناوين ديگر مانند بيع و شراء و اشتراء درباره بذل جان به كار ميرود. انفاق، لازم و ضروري هر مجموعه هماهنگ و هدفدار است و زندگي اجتماعي بدون تعاون، احسان و ايثارِ اعضاي آن نسبت به يكديگر تحقّق نميپذيرد و كمال فردي كه در پرتو زندگي جمعي بايد حاصل شود به دست نميآيد.
از جمله ﴿ومما رزقناهم ينفقون﴾ در آيه مورد بحث استظهار ميشود كه اوّلاً، پرهيزكاران بخشي از روزي خود را انفاق ميكنند، نه همه آن را(اگر «مِن» براي تبعيض باشد) و اين تعديل و پرهيز از افراط و تفريط دستور قرآن كريم درباره مقدار انفاق است: ﴿ولا تجعل يدك مغلولة إلي عنقك ولا تبسطها كل البسط فتقعد ملوماً محسوراً﴾[1].
وثانياً، بايد آنچه را انفاق ميكنند «روزي خدا» بدانند، نه مال خود(رَزَقْنا) و اين بينش توحيدي را قرآن كريم به انسانها ميدهد: ﴿وما بكم من نعمة فمن الله﴾[2]، ﴿واتوهم من مال الله الذي اتيكم﴾[3].
انسان مالك حقيقي چيزي نيست، بلكه نماينده مالك حقيقي است و بايد مطابق فرمان او در مال خود تصرّف كند: ﴿وأنفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه﴾[4] و اگر كسي بگويد: من با كوشش خود مال فراهم كردهام، گفتار او
[1] ـ سوره إسراء، آيه 29.
[2] ـ سوره نحل، آيه 53.
[3] ـ سوره نور، آيه 33.
[4] ـ سوره حديد، آيه 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 169 |
همان منطق باطل قاروني است كه ميگفت: ﴿إنّما أُوتيته علي علم عندي﴾[1]. خداي سبحان از لحاظ تشريع، اصل مالكيت اعتباري انسانها را امضا كرده، در بسياري از آيات اقتصادي، مانند آيات مربوط به تجارت، ارث، و تأديه وجوه شرعي، انسانها را مالك مال دانسته و اموال را به آنان اسناد داده است، ليكن از لحاظ بينش تكويني و اعتقادي، آيات حاكمي نازل كرده است كه دلالت بر سلب مالكيت تكويني و حقيقي از آنان دارد. پس آيات مُثْبِته ناظر به مالكيت جَعلي و اعتباري و آيات نافيه ناظر به مالكيت تكويني و حقيقي است.
ثالثاً، انفاق بايد از مال حلال باشد؛ چون مال حرام شرعاً «رزق الله» نيست، بلكه مبغوض خداست. از اين رو قرآن كريم ميفرمايد از طيّبات انفاق كنيد: ﴿أنفقوا من طيّبات ما كسبتم﴾[2]. گرچه اصل مال روزي خداست، ولي مال حلالِ هركس روزي خاص اوست و خداوند دستور انفاق از رزق خاص انفاق كننده داده است.
رابعاً، انفاق نبايد محدود به مال باشد، بلكه علم، عقل، قدرت، جاه و جان نيز مورد انفاق است؛ زيرا همه اينها از مصاديق رزق الهي است كه به بنده خود عطا كرده است و اين مطلب در بحث روايي روشنتر ميشود، و از اين رو در اين بخش از آيه فرمود: ﴿ممّا رزقناهم﴾ و نفرمود: «من أموالهم». بنابراين، متقين نه تنها از مال، كه از هر چه خداي رزّاق روزيشان كرده انفاق ميكنند و چنين انفاقي است كه زمينه بهرهگيري از هدايت قرآني را فراهم ميسازد.
خلاصه آنكه، آيات ناظر به انفاق چند دسته است: برخي تصريح به
[1] ـ سوره قصص، آيه 78.
[2] ـ سوره بقره، آيه 267.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 170 |
انفاق مال دارد؛ هرچند مدار دلالت آنها حصر انفاق در مال نيست. برخي ديگر دلالت بر انفاقِ «خير» يا «محبوب» دارد كه عنوان خير يا محبوب شامل غير مال نيز ميشود؛ گرچه مصداق بارز آن، مال است و دستهاي دلالت بر انفاق رزق دارد كه عنوان «رزق» شامل غير مال هم ميشود و برخي بدون ذكرمتعلَّق است كه حذف متعلَّق نشانه عموميّت آن است[1] و چون درحقيقتِانفاق، عنوان «مال» اخذ نشده، اگر در موردي دستور انفاقمطلقبود و متعلّق آن حذف شد، ميتوان به اطلاق آن تمسّك كرد و آياتي كهخصوص انفاق مالي را مطرح كرده، مُقيِّد اطلاق مزبور نيست؛ چون اين دودليل از قبيل مُثبِتَيْن است و در چنين موردي مجال تقييدِ اطلاق نيست.
نشانه اين كه در حقيقتِ انفاق، خصوصيّت مال اخذ نشده، اطلاق آيه﴿بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء﴾ است[2]؛ زيرا انفاق الهي شامل همهنعمتهاي مادّي و معنوي است، و همچنين ظاهر آيه ﴿و يسئلونك ماذا ينفقون قل العفو﴾[3] عدم اختصاص انفاق به مال است؛ زيرا گرچه مالِ زائد،مصداق «عفو» است و رفاهِ مُتَراكِم مالي، زمينه صدق «عفو» را در آيه ﴿ثم بدّلنا مكان السيِّئة الحسنة حتي عَفَوا﴾[4] فراهم ميكند، ليكن مفهوم «عفو» مرادف معناي مال نيست. بنابراين، گذشتِ اخلاقي نيز از مصاديق انفاق است.
[1] ـ ر. ك آيات 272 بقره و 92 آلعمران و....
[2] ـ سوره مائده، آيه64.
[3] ـ سوره بقره، آيه219.
[4] ـ سوره اعراف، آيه95.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 171 |
لطايف و اشارات
1 ـ غيب مطلق و نسبي
غيب بر دو قسم است: مطلق و نسبي؛ غيب مطلق آن است كه در همه مقاطع وجودي وبراي همگان پوشيده و مستور است؛ مانند ذات خداوند كه معرفت كنه ذات او براي احدي مقدور نيست و نسبت به همگان غيب است، گرچه براي خودش مشهود است. از اين جهت، غيب مطلق، كه حتّي براي خودِ همان شيء نيز غيب باشد، هرگز وجود ندارد، بلكه معدوم محض است كه حتّي براي خود نيز معدوم است؛ چون خودش عين عدم است؛ يعني، خودي ندارد تا چيزي براي او معلوم باشد، خواه خود و خواه غير خود.
غيب نسبي آن است كه در برخي مقاطع وجودي و يا براي برخي افراد غيب است؛ مانند اخبار گذشتگان: ﴿ذلك من أنباء الغيب نوحيه إليك﴾[1] و يا قيامت و فرشتگان؛ زيرا قيامتْ مشهود برخي انسانهاست. فرشته نيز تمثّلش براي برخي انسانها ممكن است: ﴿فتمثل لها بشراً سويّاً﴾[2] و مشاهدهاش ميسور انبيا و اولياي الهي است. البته همگان، حتّي كافران در حال احتضار و در برزخ و قيامت، بعضي از فرشتگان را مشاهده ميكنند: ﴿يوم يرون الملائكة لا بشري يومئذٍ للمجرمين﴾[3].
در برابر غيب مطلق و نِسبي، شهادت مطلق و نِسْبي است، كه اصل وجود آنها مانند معناي آنها در اثناي مطلب فوق روشن شد. شهادت مطلق، نظير اصل واقعيّت است كه نسبت به هيچ موجودي غايب و محجوب نيست.
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 44.
[2] ـ سوره مريم، آيه 17.
[3] ـ سوره فرقان، آيه 22.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 172 |
امّا موجودهاي مادّي محسوس، گرچه وجود آنها در نشئه شهادت قرار دارد، ليكن چون برخي از موجودهاي نشئه مزبور از برخي ديگر غايب است همه شهادتهاي عالم حسّ از يك غيبِ نسبي برخوردار است.
لازم است توجّه شود كه تقسيم موجود به غيب و شهادت، به لحاظ معرفت است، نه به لحاظ اصل ذات خود شيء؛ يعني، نظير تقسيم موجود به واجب و ممكن نيست، كه امر عيني است، نه معرفتي؛ چون اگر معرفت اصلاً مطرح نباشد، تقسيم موجود به غيب و شهادت نيز روا نيست. البته ملزوم آن، يعني تقسيم موجود به مجرّد و مادي، يك امر نفسي و عيني است، نه نِسبْي و علمي، ولي لازمِ تجرّد و ماديّت كه غيب و شهادت است، امري معرفتي و علمي است.
2 ـ معيار شناخت غيب و شهادت
موجودات جهان هستي دو قسم است: محسوس و نامحسوس. معيار شناخت موجود محسوس، احساس و تجربه است. تجربه گرچه در حوزه خاصّ خود معتبر و ارزشمند است، ولي اعتبار آن در طول اعتبار عقل است، نه در عرض آن؛ زيرا مراد از تجربه، استقراء و حسّ مكرّر نيست، بلكه تجربه حسّ مكرّري است كه در پناه يك قياس خفي، مفيد يقين باشد و هر قياسي همواره كبرايي كلّي دارد كه با حسّ(عادي يا مسلّح) قابل ادراك نيست و جز با انديشه عقلاني فهميده نميشود.
درباره شناخت عالم غيب نيز بايد گفت غيب مطلق، يعني كنه ذات خداوند سبحان كه حقيقت نامتناهي است، نه با علم حصولي و مفهومي قابل شناخت است و نه با علم حضوري و شهود قلبي. پس معرفت اكتناهي او
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 173 |
ميسور احدي جز خود او نيست، بلكه تنها علم اجمالي به آن و همچنين ايمان به آن في الجمله، نه بالجمله، ممكن است.
امّا غيب نسبي، معيار شناخت آن براهين عقلي و نيز مشاهدات قلبي است و اصرار قرآن كريم بر تفكّر و تعقّل براي آن است كه عقل، اوّلين معيار شناخت تلقّي گردد؛ زيرا اگر عقل حاكم شود، هم معيار شناخت برتر، يعني وحي را ميپذيرد: ﴿كذلك نفصّل الايات لقوم يعقلون﴾[1]، ﴿وليتذكّر أُولوا الألباب﴾[2] و هم شهود قلبي را تأييد ميكند و هم ادراك حسّي را هدايت ميكند و در اين زمينه شيوه هدايت قرآن كريم اين است كه دست انسانها را گرفته، آنان را قدم به قدم از حس به سوي عقل و از عقل به كشف و شهود صحيحِ منطبق بر وحي ميرساند، به طوري كه انسان متفكّر، گذشته از ادراكِ امكان شهود قلبي، توان مشاهده حقايق را پيدا ميكند و به اصل وحي انبيا و اولياي الهي(عليهمالسلام) از نزديك آشنا ميگردد و بدون آنكه خود به آن دست يافته باشد، به آن ايمان ميآورد.
3 ـ اختلاف منكران غيب
منكران غيب مختلفند: عدّهاي از آنان توجيهگران مكاتب اِلحادي هستند؛ مانند مادّيگرايان كنوني كه همانند قوم بنياسرائيل ميگويند: چون خدا را با حواس نميتوان ادراك كرد، پس وجود ندارد و يا قابل ستايش نيست: ﴿لن نؤمن لك حتّي نري الله جهرةً﴾[3] و قرآن كريم در پاسخ آنان رهنمود ميدهد كه معيار شناخت عقل است، نه صرف احساس و تجربه؛ زيرا در عالم شهادت
[1] ـ سوره روم، آيه 28.
[2] ـ سوره ص، آيه 29.
[3] ـ سوره بقره، آيه 55.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 174 |
نيز كه شناخت تجربي ارزشمند است، پشتوانه آن عقل است و سرّ اِنكار ملحدان نسبت به الهيّات و معارف غيبي اين است كه معيار شناخت را تنها تجربه ميدانند و معارف ماوراي طبيعتِ محسوس را مهمل ميپندارند، از اين رو ميگويند: ﴿أرِنَا اللهَ جهرةً﴾[1].
گروهي ديگر از منكران غيب توده مردمي هستند كه بر اساس عادات و رسوم سنّتي و تقليد از نياكان خود، غيب را انكار ميكنند: ﴿إنّا وجدنا اباءنا علي أمة وإنّا علي اثارهم مقتدون﴾[2] و خداي سبحان آنان را ارشاد ميكند كه مقلّد نيز بايد در تقليد خود محقّق باشد و بداند از چه كسي و با چه شرايطي تقليد كند: ﴿أو لو كان اباؤهم لا يعقلون شيئاً ولا يهتدون﴾[3].
گروه سوم مستكبراني هستند كه با وجود يقين به حقانيّت وحي و رسالت، غيب را انكار ميكنند: ﴿فلمّا جاءتهم اياتنا مبصرة قالوا هذا سحر مبين﴾[4]، ﴿وجحدوا بها واستيقنتها أنفسهم﴾[5]، ﴿قال لقد عَلِمتَ ما أنزل هولاء إلاّ ربّ السموات والأرض بصائر﴾[6] و چون اينان انكاري زورگويانه دارند، پاسخ خداي قهّار به آنان نيز جز شمشير و زور نيست: ﴿فقاتلوا أئمة الكفر﴾[7]. البتّه در بحثهاي جهاد، معلوم ميشود كه جهاد ابتدايي براي دفاع از حقوق انسانيّت و حُظُوظ فطرت ناب است، نه از باب تحميل عقيده.
[1] ـ سوره نساء، آيه 153.
[2] ـ سوره زخرف، آيه 23.
[3] ـ سوره بقره، آيه 170.
[4] ـ سوره نمل، آيه 13.
[5] ـ سوره نمل، آيه 14.
[6] ـ سوره إسراء، آيه 102.
[7] ـ سوره توبه، آيه 12.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 175 |
4 ـ رابطه عقيده، اخلاق و عمل
از سياق آيه مورد بحث كه پس از ايمان به غيب، بر پا داشتن نماز و انفاق را از صفات پرهيزكاران ذكر كرده، بر ميآيد كه در كمال هدايت و تقوا، افزون بر اعتقاد، «عمل به احكام» نيز لازم است و چون اخلاق و اوصاف نفساني واسطه ميان اعتقاد و عمل است(وگرنه ارتباط عقيده و عمل گسيخته ميشود)، براي تحقّق تقوا كه ملكهاي نفساني و متعلّق هدايت است، افزون بر اعتقاد قلبي و عمل جوارحي، اوصاف نفساني(اخلاق) نيز لازم است و اين سه ركن در طول يكديگر است، نه در عرض هم.
گرچه اعتقاد با اخلاق و عمل تأثير متقابل دارد و به ميزاني كه معرفت واعتقاد قويتر و عميقتر باشد، عمل خالصتر ميشود، چنانكه عكس آن نيزصادق است، ولي از آنجا كه معرفتْ وصف جان انسان است و جان، اصل و حقيقت انسان بوده و بر اثر تجرّد، موجودي ابدي است و از سوي ديگر عمل، وصف اعضا و جوارح بدن، و بقاي آن نيز محدود است، معلوم ميگردد كه در داوري و ارزيابي بين معرفت و خُلق و عمل، اصالت از آنِ معرفت است.
انسان تنها در دنيا مكلّف به عمل است و عالم برزخ و قيامت ظرف حساب است، نه ظرف عمل و در آن عوالم جان آدمي ثمره عمل خود را مشاهده ميكند و عاليترين لذّت را ميبرد و بدن در همه اين مراحل تابع و مرتبه نازل جان است و در آخرت نيز به سهم خود از بهشت بهره ميبرد؛ گرچه ادراك در همه مراحل از آنِ روح است و بدن ابزار آن محسوب ميشود.
بنابراين، هر خُلق و خويي كه تخلّق انسان بدان توصيه شده و هر عملي كه بر انسان واجب يا مستحب شده، براي شكوفاشدن معرفت آدمي است:
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 176 |
﴿واعبد ربّك حتّي يأتيك اليقين﴾[1] تا جان او بالا رود و به ملاقات خداي سبحان نايل گردد: ﴿إليه يصعد الكلم الطيّب والعمل الصالح يرفعه﴾[2] و نور خدايي كه نور آسمانها و زمين است: ﴿الله نور السّموات والأرض﴾[3] در آيينه جان شفاف او بتابد. پس، شهود معرفتي انسان، اصيل است و تداوم آن نامحدود. از اين رو نه تنها اعمال بدني او براي شكوفايي شهود اوست، بلكه اعمال قلبي و اخلاقي او نيز براي همان شهود است، گرچه گرايشهاي اخلاقي او نيز از اصالت نِسبي برخوردار است.
5 ـ انفاق عامل پيوند عبد با خدا
برخي پنداشتهاند جمله ﴿يقيمون الصلوة﴾ در آيه مورد بحث بيانگر رابطه انسان با خداست و جمله ﴿وممّا رزقناهم ينفقون﴾ تنها مبيّن پيوند انسان با مردم است[4]. اين سخن ناتمام است؛ زيرا در قرآن كريم به دادن مال و جان در راه خدا و براي اِحياي كلمه الهي، انفاق گفته شده و در چنين موردي، سخن از رابطه انسانها با يكديگر نيست: ﴿ومثل الّذين ينفقون أموالهم ابتغاء مرضات الله﴾[5]، ﴿وأنفقوا في سبيل الله ولا تلقوا بأيديكم إلي التهلكة﴾[6]. در بحث تفسيري نيز گذشت كه انفاق در مرحله اوّل مايه تحكيم ارتباط بندگان با خداست و در مرحله بعد و در پرتو توجّه به خدا، در تحكيم پيوند بندگان با يكديگر مؤثّر است.
[1] ـ سوره حجر، آيه 99.
[2] ـ سوره فاطر، آيه 10.
[3] ـ سوره نور، آيه 35.
[4] ـ تفسير نمونه، ج1، ص73.
[5] ـ سوره بقره، آيه 265.
[6] ـ سوره بقره، آيه 195.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 177 |
غرض آنكه، گاهي انفاق مالي مانند تأسيس و تعمير مسجد كمك مصطلح مردمي نيست و گاهي براي رفع نيازهاي فردي يا اجتماعي صورت ميپذيرد، و چنين انفاق مالي در صورتي در تحكيم پيوند مردمي اوّلاً و ايجاد تقرّب الهي ثانياً، سودمند است كه تنها براي ابتغاء وجه الله باشد؛ يعني، سهم حقيقي در انفاق مالي براي پيوند با خداست؛ گرچه در برخي موارد، انتفاع جامعه نيز مطرح است.
6 ـ مدار بهرهمندي از هدايت برينِ قرآن
در اين آيه كريمه كه سخن از بهرهوري تقوا پيشگان از هدايت قرآن است، اوصاف خاصّي براي آنان ذكر شده است كه هر يك از اين اوصاف بيانگر شاخه و شعبهاي از تقواي الهي است؛ جمله ﴿يؤمنون بالغيب﴾ بيانگر تقواي اعتقادي است، گرچه خود، پشتوانه تقواهاي ديگر است و جمله ﴿يقيمون الصلوة﴾ نشانه تقواي عبادي و جمله ﴿ممّا رزقناهم ينفقون﴾ مبيّن تقواي مالي و غير مالي است(بنابر تعميم انفاق).
ذكر اين اوصاف خاصّ بدين معناست كه چون هدايت قرآن درجات گوناگوني دارد، تنها كساني كه جامع همه درجات تقوا باشند از همه مراتب هدايت قرآن بهره ميبرند و چون متعلَّق تقوا در آيه محل بحث، محذوف است و حذف متعلّق نيز نشانه عموم است، ميتوان عنوان «متقين» را ناظر به تقواي از همه قبايح و سيّئات دانست.
7 ـ پنداري نادرست در معناي انفاق
برخي مفسّران گفتهاند: چون مادّه اصلي انفاق «نفق» است و هر كلمهاي كهباحرف «ن» آغاز شود و دومين حرف آن نيز «ف» باشد، معناي زوال
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 178 |
ونابودي دارد(مانند نفر، نفد، نفي و...)[1] ، در انفاق نيز معناي زوال وانعدامنهفته است و در نتيجه مراد از انفاق در جمله ﴿ممّا رزقناهم ينفقون﴾انفاق مالي است كه مايه سلب و زوال مالكيّت مالك پيشين ميگردد و شمول آن نسبت به علم كه بر اثر نشر و تعليم به ديگران نه تنها از آن كاستهنميشود، بلكه بر آن افزوده ميشود «محتمل» است(، نه حتمي)[2].
پاسخ اين است كه اوّلاً، واژه انفاق در قرآن كريم درباره اعطاي الهي نيز به كار رفته است: ﴿ينفق كيف يشاء﴾[3] و معلوم است كه انفاق الهي مايه كاهش مِلك و مُلك او نيست، بلكه انفاق او زمينه افزوني نعمتْ وَجُود و كَرَم بيشتر او ميگردد: ﴿لئن شكرتم لأزيدنّكم﴾[4]، «ولا تزيده كثرة العطاء إلاّ جوداً وكرماً»[5]. پس، در اين گونه موارد سخن از زوال و نابودي متاع مورد انفاق نيست و در نتيجه بايد گفت: در كاربرد قرآني انفاق، چنين معنايي لحاظ نشده است، بلكه هم در موارد زوال و هم در موارد افزوني و هم در موارد يكسان بودن به كار رفته است.
ثانياً، انفاق مال نيز اگر با حُسن فعلي و فاعلي همراه باشد، يعني هم مال حلال باشد و هم اعطاي آن از سر اخلاص و بر پايه احترام و تكريم انجام گيرد، نه ترحّم و تحقير، با زوال و نابودي همراه نيست و نه تنها خداوند از فضل خود چيزي را جايگزين آن ميكند: ﴿وما أنفقتم من شيء فهو
[1] ـ كشاف، ج1، ص41؛ كنز الدقائق، ج1، ص88.
[2] ـ تفسير بيضاوي، ج1، ص19، با اندك تصرف.
[3] ـ سوره مائده، آيه 64.
[4] ـ سوره ابراهيم، آيه 7.
[5] ـ مفاتيح الجنان، دعاي افتتاح.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 179 |
يُخْلفه﴾[1]،بلكه آن را مضاعف ميكند: ﴿مثل الّذين ينفقون أموالهم في سبيل الله كمثل حبة أنبتت سبع سنابل في كل سنبلة مائة حبّة والله يضاعف لمن يشاء والله واسع عليم﴾[2] و بدين جهت، اهل تقوا انفاق را غنيمت و كافران آن را غرامت و خسارت ميشمارند: ﴿ومن الأعراب من يتخذ ما ينفق مغرماً﴾[3]. در برخي از نصوص روايي براي ترغيب به انفاق چنين آمده است: «مَنْ أيْقَن بالخَلَف، جاد بالعطيّة»[4].
8 ـ وجه ترتب انفاق بر اقامه نماز
وجه ترتّب انفاق ﴿مما رزقناهم ينفقون﴾ بر اقامه نماز ﴿ويقيمون الصلوة﴾ در آيه مورد بحث آن است كه حبّ مال و جاه و بخل و منع طبع، جلوگير انفاق است و تنها نمازگزاران راستينند كه جان خود را از اين قيود رهانيده، قدرت انفاق دارند. خداي سبحان ميفرمايد: ﴿وإذا مسّه الخير منوعاً٭ إلا المصلّين﴾[5]؛ نمازگزاران واقعي از گزند هَلوع بودن مصونند، از اين رو به دنبال آن ميفرمايد: ﴿والذين في أموالهم حقّ معلوم٭ للسائل والمحروم﴾[6]، بنابراين، اقامه نماز سهم مؤثّري در بخلزدايي دارد.
9 ـ كراهت منافقان از نماز و انفاق
انفاق و نماز كه از اركان تحقّق تقوا و از اوصاف پرهيزكاران و شرط باريافتن به
[1] ـ سوره سبأ، آيه 39.
[2] ـ سوره بقره، آيه 261.
[3] ـ سوره توبه، آيه 98.
[4] ـ نهج البلاغه، حكمت 138.
[5] ـ سوره معارج، آيات 21 ـ 22.
[6] ـ سوره معارج، آيات 24 ـ 25.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 180 |
پايگاه رفيع ولايت است: ﴿إنّما وليكم الله ورسوله والّذين امنوا الّذين يقيمون الصّلوة ويؤتون الزكوة وهم راكعون﴾[1]، مورد كراهت منافقان است: ﴿ولا يأتون الصلوة إلّا و هُم كسالي ولا ينفقون إلّا وهم كارهون﴾[2] و در قيامت براي اهل جهنّم معلوم ميشود كه پشت پا زدن اينان به آن دو، عامل سقوط آنان در آتش شده است: ﴿يتساءلون٭ عن المجرمين٭ ما سلككم في سقر٭ قالوا لم نك من المصلّين٭ ولم نك نطعم المسكين﴾[3]. و چون ارادت الهي پايه تقرّب است و كراهت، مايه تبعّد، از اين جهت انفاق مؤمنان با اراده، مقبول خداوند و انفاق منافقان با كراهت، مردود الهي است: ﴿وما مَنَعَهم أن تقبل منهم نفقاتهم إلّا أنّهم كفروا بالله وبرسوله﴾[4] و اگر در موردي انفاق آنها با طوع و رغبت باشد، باز مردود خداست؛ زيرا معيار در قبولي عمل، اطاعت از خداست، نه صرف طوع و ميل نفساني. از اين رو فرمود: ﴿قل أنفقوا طوعاً او كرهاً لن يتقبّل منكم إنّكم كنتم قوماً فاسقين﴾[5].
بحث روايي
1 ـ حقيقت ايمان و درجات آن
ـعن الرضا(عليهالسلام):«إن الإيمان هو التصديق بالقلب والإقرار باللسان، والعمل بالأركان»[6].
[1] ـ سوره مائده، آيه 55.
[2] ـ سوره توبه، آيه 54.
[3] ـ سوره مدثر، آيات 40 ـ 44.
[4] ـ سوره توبه، آيه 54.
[5] ـ سوره توبه، آيه 53.
[6] ـ تفسير مجمع البيان، جلد1، ص121.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 181 |
اشاره: چون، اصل انسان همان قلب اوست: «اصل الإنسان لُبّه»[1]، حقيقت ايمان داراي اصل و فرع است، چنانكه اميرالمؤمنين(عليهالسلام) فرمود: «الإيمان شجرةٌ أصلها اليقين وفرعها التُقي ونُوْرُها الحياء وثمرها السخاء»[2] و آنچه از رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم رسيده است: «الإيمان قولٌ مقول وعمل معمول وعرفان العقول»[3]، منافاتي با اصل بودنِ اعتقاد قلبي ندارد.
درجات ايمان در ذيل آيه 163 سوره آل عمران: ﴿هم درجات عند الله﴾ روشن ميشود، و امام صادق(عليهالسلام) درجات آن را ده مرتبه دانست، كه به منزله پلههاي دهگانه نردبان است، به طوري كه صاحب درجه دوم نبايد به صاحب درجه يكم بگويد: تو بر چيزي نيستي...[4].
2 ـ مصاديق غيب
ـعن الباقر(عليهالسلام):«...﴿يؤمنون بالغيب﴾ وهو البعث والنشور وقيام القائم والرجعة»[5].
ـعن الصادق(عليهالسلام) قال: «... ﴿الّذين يؤمنون بالغيب﴾، قال: يصدقون بالبعث والنشور والوعد والوعيد»[6].
ـعن العسكري(عليهالسلام):«... ثم وصف هؤلاء المتقين الّذين هذا الكتاب هدي لهم فقال: «الّذين يؤمنون بالغيب» يعني بما غاب عن حواسهم من الاُمور التي يلزمهم الإيمان بها كالبعث والحساب والجنّة والنار وتوحيد الله
[1] ـ امالي صدوق، مجلس42، ح9.
[2] ـ غررالحكم، ج2، ص47.
[3] ـ امالي مفيد، مجلس 33، ح 2.
[4] ـ اصول كافي، ج2، ص42.
[5] ـ بحار، ج24، ص352.
[6] ـ نور الثقلين، ج1، ص31.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 182 |
وسائر ما لا يعرف بالمشاهدة وإنّما يعرف بدلائل قد نصبها الله عزّ وجلّ عليها كآدم وحوا وإدريس... والأنبياء الّذين يلزمهم الإيمان بهم وبحجج الله تعالي وإن لم يشاهدوهم»[1].
ـعن النّبيصلي الله عليه و آله و سلم قال: «يغيب عنهم الحجة لايسمّي حتي يظهره الله فإذا عجّل الله خروجه يملأ الأرض قسطاً وعدلاً كما ملئت ظماً وجوراً». ثم قال: «طوبي للصابرين في غيبته طوبي للمقيمين علي محجّتهم أُولئك وصفهم الله في كتابه فقال: ﴿والّذين يؤمنون بالغيب﴾[2].
اشاره: آنچه از حواس آدمي پوشيده است نسبت به عالم حسّ، غيب است؛ چنانكه آنچه از خيال يا وَهْم مستور است نسبت به عالم مثال غيب است؛ گرچه نسبت به برتر از آن غيب نيست. غيب مصاديق فراواني دارد و آنچه در اين روايات آمده، بيان برخي از آن مصاديق است، نه معنا و تفسير آن و اين گونه احاديث در تفاسير روايي شيعه «تطبيقي» است، نه «تفسيري»؛ چنانكه مقصود، بيان برخي مصاديق است، نه حصر و تخصيص عام يا تقييد مطلق، و از اين رو طعن امام فخر رازي بر شيعه به اين كه «تخصيص مطلق بدون دليل، باطل است»[3]، بيمورد است. مفسران شيعي نميگويند: لفظ غيب در اين معاني(مانند قيامت، رجعت و قيام حضرت مهدي)عليهالسلام) به كار رفته يا مصداق آن منحصر به اينهاست،بلكه گفتهاند: معناي غيب، جامع و كلّي است و برخي از مصاديق آن در قرآن و برخي در كلمات معصومان(عليهمالسلام) بيان شده و امور ياد شده برخي از مصاديق غيب است، نه مفهوم آن.
[1] ـ بحار، ج65، ص285.
[2] ـ همان، ج52، ص143.
[3] ـ تفسير كبير، ج2، ص31.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 183 |
مطلب مهمّي كه از حديث امام عسكري(عليهالسلام) استفاده ميشود آن است كه موجود مجرّد غايبي كه بتوان از راه برهان يا وجدان و عرفان صحيح به آن دست يافت، غيب مصطلح نيست و مراد از غيب مصطلح غيبي است كه علم به آن مخصوص خداست؛ چنانكه در حديث بعد روشن خواهد شد.
3 ـ علم غيب انحصاري خدا
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«... يا أخا كلبٍ ليس هو بعلم غيب، وإنّما هو تعلّم من ذي علم وإنّما علم الغيب علم الساعة وما عدّده الله سبحانه بقوله: ﴿إن الله عنده علم الساعة وينزل الغيث ويعلم ما في الارحام وما تدري نفس ماذا تكسب غدا و ما تدري نفس بأي أرض تموت... ﴾[1] الاية، فيعلم الله سبحانه ما في الأرحام من ذكر أو أُنثي وقبيح أو جميل وسخي أو بخيل وشقي أو سعيد ومن يكون في النار حطبا أو يكون في الجنان للنبيين موافقاً. فهذا علم الغيب الذي لا يعلمه أحد إلّا الله، وما سوي ذلك فعلم علّمه الله نبيّه فعلّمنيه، و دعا لي بأن يعيه صدري و تضطم عليه جوانحي(جوارحي)»[2].
اشاره: پس از پيشگويي اميرالمؤمنين(عليهالسلام) از حوادث بزرگ شهر بصره، يكي از اصحاب آن حضرت كه از طايفه «بني كلب» بود پرسيد: اي امير مؤمنان آيا از غيب سخن ميگويي؟ علي(عليهالسلام) فرمود: «اي برادر كلبي اين علم غيب نيست. اين فرا گرفتهاي است از عالمي(پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم).
علم غيب تنها علم قيامت است و آنچه خداوند سبحان در اين آيه برشمرده است كه «آگاهي به وقت قيام قيامت نزد اوست، او باران را نازل ميكند و از آنچه در رَحِمهاست با خبر است و كسي نميداند كه فردا چه كاري
[1] ـ سوره لقمان، آيه 34.
[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 128، بند 6.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 184 |
خواهد كرد و كسي نميداند كه در كدام سرزمين از دنيا ميرود». پس خداي سبحان از آنچه در رَحِمهاست، پسر يا دختر، زشت يا زيبا، سخاوتمند يا بخيل، سعادتمند يا شقي، و آن كس كه آتش گيره آتش است و يا در بهشت همسايه و دوست پيامبران است، از همه اينها آگاه است.
اين است علم غيبي كه جز خدا كسي نميداند و جز اينها علمي است كه خداوند به پيامبرش تعليم كرده و او به من آموخته است و برايم دعا كرد تا آن را در سينهام جاي دهد و اعضا و جوارحم را از آن مالامال سازد».
لازم است توجّه شود كه، انسان كامل، داراي برترين مرتبه فيض خداست، بلكه خودْ عين آن مرتبه است و هر چه در آن مرتبه و مادون آن قرار دارد براي وي شهادت است، نه غيب و چون در جهان امكان، همه مراتب فيض بعد از «صادر» يا «ظاهر» نخست قرار دارد، بنابراين، همه آنچه در جهان امكان وجود دارد، با عنايت الهي معلوم خليفة الله و انسان كامل است و از سوي ديگر فرشتگانِ مأمورِ هر چيزي كه به اذن خداوند مدبّر آنند، در پيشگاه انسان كامل ساجد و خاضع هستند. از اين رو آنچه در قلمرو مأموريت و تدبير آنهاست از عِلم احاطي انسانِ كامل مستور نخواهد بود.
مهمترين غيبي كه در موارد فراوان از آن به عنوان غيب ويژه ياد ميشود قيامت است، ليكن از آيات 25 ـ 27 سوره جنّ ميتوان استظهار كرد كه خداوند علم آن را به انسان كامل كه به مقام منيع رضوان محض بار يافته و از قضاي الهي راضي است و خداوند نيز از همه شئون علمي و عملي وي رضايت دارد عطا خواهد كرد. از اين رو چنين انسان كاملي مصداق بارز ﴿من ارتضي من رسول... ﴾[1] است، و چون همه اهلبيت عصمت و طهارت به منزله نور
[1] ـ سوره جن، آيه 27.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 185 |
واحدند، از اين رو آنچه براي حضرت رسولصلي الله عليه و آله و سلم به اذن الهي مكشوف است براي ساير اهلبيت(عليهمالسلام) نيز مشهود است و تفصيل اين بحث در ذيل آيات مناسب بازگو خواهد شد.
4 ـ اهميّت اقامه نماز و آثار آن
ـعن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: «إنما مثل الصلاة فيكم كمثل السري و هو النهر علي باب أحدكم يخرج إليه في اليوم والليلة يغتسل منه خمس مرات، فلم يبق الدرن مع الغسل خمس مرات، ولم تبق الذنوب مع الصلاة خمس مراتب»[1].
ـ«الصلاة ميزان فمن وفّي استوفي»[2].
ـ«مثل الصلاة مثل عمود الفسطاط إذا ثبت العمود ثبتت الأطناب والأوتاد والغشاء وإذا انكسر العمود لم ينفع وتد ولا طنب ولا غشاء»[3].
ـعن الرضا(عليهالسلام):«الصلاة قربان كل تقي»[4].
ـعن الصادق(عليهالسلام):«إن طاعة الله عزّّ وجلّ خدمته في الأرض وليس شيء من خدمته يعدل الصلوة فمِن ثَم نادت الملائكة زكريا(عليهالسلام) وهو قائم يصلي في المحراب»[5].
ـعن الباقر(عليهالسلام):«ما من عبد من شيعتنا يقوم إلي الصلاة الّا اكتنفته بعدد من خالفه ملائكة يصلون خلفه ويدعون الله عزّ وجلّ له حتّي يفرغ من صلاته»[6].
ـ«للمصلّي ثلاث خصال: إذا هو قام في صلاته حفّت به الملائكة من
[1] ـ من لا يحضر، ج1، ص203.
[2] ـ من لا يحضر، ج1، ص203.
[3] ـ همان، ص206.
[4] ـ همان، ص206.
[5] ـ همان، ص203.
[6] ـ همان، ص204.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 186 |
قدميه إلي أعنان السماء ويتناثر البر عليه من أعنان السماء إلي مفرق رأسه وملك موكل به ينادي: لو يعلم المصلّي من يناجي ما انفتل»[1].
ـعن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: «ما من صلاة يحضر وقتها إلا نادي ملك بين يدي الناس: أيّها الناس قوموا إلي نيرانكم التي أوقدتموها علي ظهوركم فأطفئوها بصلاتكم»[2].
ـعن الصادق(عليهالسلام):«إن العبد إذا صلّي الصلاة في وقتها وحافظ عليها ارتفعت بيضاء نقيه تقول: حفظتني حفظك الله وإذا لم يصلّها لوقتها ولم يحافظ عليها ارتفعت سوداء مظلمة تقول: ضيّعتني ضيّعك الله»[3].
اشاره: روايات مزبور معارف و لطايف فراواني را بيان ميكند كه به برخي از آنها اشاره ميشود:
الف: نماز احكامي(اعم از واجب و مستحبّ و...) دارد كه علم فقه متكفّل بيان آن است و آدابي دارد كه علم اخلاق عهدهدار تبيين آن است و اسراري دارد كه در اين روايات آمده است و بايد در علوم برتر از علم اخلاق مورد بررسي قرار گيرد. زنده بودن نماز، سپيد بودن چهره آن يا تاريك بودنش، سخن گفتن آن با نمازگزار و دعا يا نفرين آن به نمازگزار، تشبيهاتي شاعرانه نيست، بلكه از اسرار مستور نماز است؛ زيرا همان طور كه قرآن داراي مراتب و بطون است، حقيقت دين نيز داراي درجات و بطون است و نماز كه ستون آن حقيقت محسوب ميگردد از اين حكم كلّي مستثنا نيست.
ب: نماز آب زندگاني است كه بيماران مبتلا به گناه و نيز محتضران
[1] ـ من لا يحضر، ج1، ص205.
[2] ـ همان، ص203.
[3] ـ همان، ص204.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 187 |
مشرفِ به مرگِ روح را درمان يا احيا ميكند، چنانكه گناه به مثابه مرض يا مرگ است كه مبتلايان به خود را بيمار ميكند يا ميميراند. از اين رو براي درمان بيماري يا رهايي از مرگ، نماز سهم مؤثّري دارد.
ج: پرهيزكاران در پرتو نماز، قرب ويژهاي پيدا ميكنند و به هر ميزان كه نماز آنها با اخلاص بيشتري همراه و مقبولتر باشد، تقواي آنان كاملتر است و در نتيجه بهرهوري آنان از معارف قرآن كريم بيشتر خواهد بود؛ زيرا مدار بهرهمندي از هدايتِ بَرينِ قرآن، تقواست.
د: مناجات عبد با مولا در نماز، طليعه دستيابي عبد به مقام منيع است كه در آن مرحله، مناجات مولا با عبد شروع ميشود؛ زيرا بر اساس مناجات شعبانيه، انسان سالك صالح به جايي ميرسد كه مخاطب و مستمع شايستهاي براي مناجات خداوند با او خواهد شد. تفصيل بركات و اسرار و آداب نماز در ذيل آيات مناسب با آن ميآيد.
ه: انجام دادن اصل نماز(اعم از واجب و مستحب) زمينه مقدار خاصّي از هدايت قرآن را به همراه دارد، ليكن اقامه نماز كه برتر از صِرف انجامدادن آن است زمينه بهرهوري بيشتري را فراهم ميكند و چون نماز، گفتگوي عبد با مولا و، قرآن مكالمه مولا با عبد است، كسي كه در امر اوّل توفيق كامل داشت، در امر دوم نيز نصيب وافي خواهد برد؛ زيرا سهم دريافت كلام خدا به مقدار تكلّم خالصانه با اوست و چون نماز مايه تقرّبِ بنده متّقي به خداست، هر اندازه، قرب الهي بيشتر باشد، نيل به بطون قرآن كه به مقام «لدن» نزديكتر است ميسّرتر خواهد بود.
5 ـ گستره رزق و انفاق
ـعن الصادق(عليهالسلام) في قوله تعالي: ﴿و ممّا رزقناهم ينفقون﴾ قال: «ممّا
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 188 |
علّمناهم يبثّون وممّا علّمناهم من القرآن يتلون»[1].
ـعن العسكري(عليهالسلام):﴿يعني «وممّا رزقناهم ينفقون﴾ من الأموال والقوي في الأبدان والجاه... »[2].
اشاره: سِعَه و ضيق انفاق[3] را ميتوان از سعه و ضيق عنوان رزق استظهاركرد. عنوان رزق همانطور كه شامل نعمتهاي ظاهري و مادّي ميشود، شامل نعمتهاي باطني و معنوي نيز خواهد شد. از اين رو شعيب(عليهالسلام) از نبوّت، رسالت و ولايت خود به عنوان «رزق حسن» ياد كرده است: ﴿ورزقني منه رزقاً حسناً... ﴾[4]، و در آيه: ﴿... ومن رزقناه منّا رزقاً حسناً فهو ينفق منه سرّاً وجهراً... ﴾[5] ترغيب به انفاق از رزق حسن(به معناي جامع آن) مطرح شده است، و چون رزق داراي معناي جامعي است كه همه شئون و كمالهاي علمي و عملي را در برميگيرد، انفاق رزق نيز معناي جامعي دارد كه هر گونه اِعانه علمي و عملي را شامل ميشود. از اين رو در مبحث «صَدَقه» كه مناسب با انفاق است گفته ميشود: هر كار خير و معروفي صدقه است؛ ارشاد جاهل، اصلاح بين افراد متنازع و متخاصم، امر به معروف و نهي از منكر، برداشتن تيغ و خار و خاشاك از سر راه و عيادت بيمار و... همه از مصاديق صدقه است. در نتيجه، مشمول عنوانِ «انفاق از روزيهاي گوناگون» خواهد بود[6].
[1] ـ بحار، ج2، ص17.
[2] ـ همان، ج93، ص168.
[3] ـ روايات انفاق ذيل آيه 261 همين سوره خواهد آمد.
[4] ـ سوره هود، آيه 88.
[5] ـ سوره نحل، آيه 75.
[6] ـ بحار، ج 93، ص 134.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 189 |
وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ وَ بِالأَخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ (4)
گزيده تفسير
هدايت قرآن بهره پرهيزكاراني است كه به هر چه بر قلب مطهّر پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نازل شده است(قرآن باشد يا حديث قدسي) و به كتب آسماني پيشين ايمان دارند.
ايمان به قرآن و كتب آسماني گذشته، مستلزم ايمان به پيامبران الهي و معجزات آنان و وجود فرشتگان نيز هست و از اين رو متقيان همه اين معارف را باور دارند.
پرواپيشگان افزون بر ايمان به وحي و رسالت، به معاد كه از برجستهترينرهآوردهاي دين است، يقين دارند؛ زيرا دين خدا صراط استوعقيده به صراط بدون عقيده به مقصد(معاد) سودمند نيست.
موانع اعتقاد به معاد يا «شبهه علمي» است يا «شهوت عملي» و پرهيزكاران، اين دو را از حريم انديشه و عمل خود رانده، از رزق ناب «يقين» كه كميابترين رزق خداوند است، بهرهمند شدهاند.
تفسير
آخرت: آخرت در مقابل اُولي و دنياست و مراد از جهان آخرت، قيامت است
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 190 |
كه در آن حساب، پاداش و كيفر، و حيات طيّب و برتر و سعادت ابدي محض و مانند آن است و مراد از «كار اُخْروي» كاري است كه افزون بر تأمين نياز كنوني، در سعادت ابدي انسان نقش داشته، موجب تقرّب به خداي سبحان و عامل جلب رضاي او باشد. اهل آخرت كساني هستند كه همه امورشان رنگ الهي دارد.
در مقابل، مراد از دنيا اموري است كه انسان را از ذات اقدس خداوند و رضاي او دور ميكند و متاع فريب و كالاي نيرنگ و غرور است: ﴿وما الحيوة الدّنيا إلّا متاع الغرور﴾[1].
قرآن كريم در معرّفي دنيا ميگويد: ﴿اعلموا أنّما الحيوة الدّنيا لعب و لهو وزينة وتفاخر بينكم وتكاثر في الأموال والأولاد﴾[2]؛ دنيا چيزي است كه گاهي با بازي و گاهي با سرگرمي و زماني با زينت و گاهي با تفاخر و گاهي با تكاثر، انسان را از هدف نهاييش كه لقاي خداي سبحان است، باز ميدارد و اين همان امور اعتباري است، نه تكويني؛ زيرا حيات طبيعي دنيا همانگونه كه خوشيها و زيباييها را عرضه ميكند، ناخوشيها و رنجها را نيز نشان ميدهد و زندگي دنيا ذاتاً فريبكار نيست و از اين رو نشئه كنوني براي اهل تقوا فريبنده نيست. اهل دنيا نيز با آرزوهاي خودشان فريب ميخورند: ﴿وغرّتكم الأماني﴾[3].
يوقنون: يقين علم ثابت و جزمي است كه شكپذير نباشد و مايه آرامش و طمأنينه نفس آدمي گردد. برخي از ويژگيهاي مأخوذ در يقين(مانند زوال
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 185.
[2] ـ سوره حديد، آيه 20.
[3] ـ سوره حديد، آيه 14.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 191 |
شك و يا محصول نظر و استدلالبودن يقين) مانع از اسناد آن به خداي سبحان و متصف شدن او به صفت يقين است، مگر آنكه آن خصوصيّتهاي نقصآميز، متعلّق به برخي از مصاديق يقين باشد، نه مأخوذ در مفهوم آن. از اين رو با تنزيه معناي جامع، از خصوصيّتهاي برخي مصاديق، اتصاف خداوند به آن محذوري ندارد.
واژههايي كه قرآن كريم درباره انواع ادراك به كار ميبرد حدود 20لفظ است؛ مانند: ظن، حسبان، شعور، ذكر، عرفان، فهم، فقه، درايت، يقين، فكر، رأي، زعم، حفظ، حكمت، خبرة، شهادت، عقل و نيز الفاظي مانند: قول، فتوا، بصيرت و.... هر يك از اين واژهها با يك يا چند ويژگي از موارد ديگر ممتاز ميشود[1].
«ايقان» كه باب اِفعال از ماده «يقن» است، به قيام يقين به دارنده آن نظردارد. ظاهراً عنوان «موقن» در اين گونه از موارد، به عنوان صفت مُشْبِهه(نهاسم فاعل) به كار ميرود. از اين رو معناي ثبوتي دارد، نه حدوثي.
در تفسير آيه دوم و سوم همين سوره گذشت كه قرآن كريم هدايتگر پرهيزكاراني است كه داراي تقواي اعتقادي(ايمان به غيب)، تقواي عبادي(اقامه نماز) و تقواي مالي و غيرمالي(انفاق) باشند و چون ايمان به غيب به طور مطلق ذكر شد و از برجستهترين مصداق آن، يعني غيب مطلق كه كنه ذات خداي سبحان است، انصراف داشت، در اين آيه كريمه دو مصداق ديگر از مصاديق ايمان به غيب (ايمان به وحي و نبوّت و يقين به آخرت) بازگو شده است.
[1] ـ الميزان، ج2، ص247.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 192 |
تجلّي قرآن
تنزل اشيا از مكان يا مكانت بالا بر دو گونه است: يكي به نحو تجلّي و ديگري به گونه تجافي. تنزل اشياي مادّي و جسماني، مانند باران و ساير نزولات جوّي از فضاي بالا، نه از مخزن غيب، به صورت تجافي است؛ بدين معنا كه با فرود آمدنِ آن، جايگاه پيشين آن تهي(اَجْوَف) ميشود و آن شيء، ديگر در بالا نيست. همان گونه كه وقتي در بالا، يعني، در فضاي فوق بود در پايين حضور نداشت.
امّا تنزل قرآن، به نحو تجلّي است بدين معنا كه با فرود آمدن، هرگز موطن اصلي خود را در عالم بالا رها و آن را تهي نميكند، بلكه حقيقت آن همواره در موطن خود موجود است، ليكن جلوه و رقيقه آن نيز در مراحل نازلتر تحقّق مييابد، همانند تنزّل دانش و انديشه عقلاني انساني فرزانه كه از صحيفه جان او به صورت آهنگ گفتار يا نقوش نوشتار در فضاي خارج يا روي صفحه نگارش جلوه ميكند. در اين گونه موارد، هرگز مطلب عميق علمي از حوزه ذهن انديشور خارج نميگردد، تا ذهن وي از آن خالي شود.
قرآن كريم حقيقتي گسترده است كه مرتبه برين آن از دسترس انسانهاي عادّي خارج و در مكانتي والا و بلند موجود است و مرتبه نازله آن به صورت لفظ و مفهوم در آمده است، تا قابل گفتن، شنيدن و نوشتن و خواندن و انتقال ذهني باشد: ﴿إنّا جعلناه قراناً عربيّاً لعلّكم تعقلون وإنّه في أمّ الكتاب لدينا لعلي حكيم﴾[1].
پس چنين نيست كه وقتي قرآن از «لدن» فرود آمد و در دسترس انسانهاقرار گرفت، ديگر، مرتبه برين معارف آن در امّالكتاب يا كتاب
[1] ـ سوره زخرف، آيات 3 ـ 4.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 193 |
مبيننباشد و همچنين مرتبه متوسّط آن در دست فرشتگان حامل آن نباشد.
تذكّر: چون معناي تنزّل و تحدّد به حدِّ لفظ و تلبّس به لباس كلمه ملفوظ و مسموع، براي برخي صعب است، فخر رازي با تكلّف روبرو شده است[1]؛ چنانكه صاحب المنار[2] نيز، تصوير صحيحي از تنزّل موجودهاي عيني و مُلكي از مخزن غيبي و ملكوتي ندارد و اصل كلي مستنبط از آيه ﴿وإن من شيء إلّا عندنا خزائنه وما ننزّله إلاّ بقدر معلوم﴾[3] مغفول مانده است. از اين رو آنان معناي اِنزال حديد و انزال ازواج هشتگانه اَنعام را همان انزال احكام متعلّق به آنها پنداشتهاند.
گستره ﴿ما أُنزل إليك﴾
تعبير ﴿ما أُنزل إليك﴾ شامل همه مراحل نزول است، خواه آنچه به سطح عالم طبيعت تنزل كرده و خواه آنچه رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم در معراج، با واسطه يا بيواسطه دريافت كرده است: ﴿وإنّك لتلقّي القرآن من لدن حكيم عليم﴾[4]. همانند دو آيه پاياني سوره مباركه بقره: ﴿آمن الرسول بما... ﴾ كه در معراج بيواسطه و شفاهاً دريافت شده است.
شايان ذكر است كه، در معراج نيز بايد وحي از جانب خداي سبحان تنزل كند تا براي پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم قابل دريافت باشد. پس در تلقّي كلام خدا افزون بر صعود و عروج پيامبر، تنزّل وحي از جانب خدا نيز لازم است.
[1] ـ تفسير كبير، ج2، ص36.
[2] ـ المنار، ج 1، ص132 ـ 133.
[3] ـ سوره حجر، آيه 21.
[4] ـ سوره نمل، آيه 6.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 194 |
گستره ﴿ما أنزل إليك﴾ افزون بر آنكه همه مراحل تنزّل قرآن را فرا ميگيرد،غير قرآن مانند حديث قدسي را نيز شامل ميشود. پس آنچه بر قلب مطهّر آن حضرت نازل شده، خواه به صورت قرآن(با همه مراحل تنزّلش) و خواه به صورت حديث قدسي باشد، همه مشمول ﴿ما أُنزل إليك﴾ است كه رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم بدون هيچ تصرّفي از خود، آنها را به مردم ميرساند.
پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم افزون بر آنكه از سر بخل وضِنَّت از وحي الهي چيزي را كتمان نميكند: ﴿وما هو علي الغيب بضنين﴾[1]، چيزي نيز بر وحي الهي نميافزايد و آن را دگرگون نميكند. پس آنچه بر او وحي شده عين آن را ميگويد و آنچه ميگويد نيز عين وحي الهي است: ﴿وما ينطق عن الهوي٭ إن هو إلّا وحي يُوحي﴾[2].
تذكّر: در كتب فقهي برخي احكام به عنوان «فرض الله» و برخي ديگر به عنوان «فرض النبيصلي الله عليه و آله و سلم» موسوم شده است و «فرض النبيصلي الله عليه و آله و سلم» در برابر «فرض الله»، بدان معنا نيست كه نبي اكرمصلي الله عليه و آله و سلم از جانب خويش و با اجتهاد ظنّي خود مطلبي را بر دين خدا بيفزايد، بلكه چون شارع حقيقي خداي سبحان است، فرضالنبي نيز به فرضالله باز ميگردد. لازمِ آنچه از آيات مزبور سوره تكوير و نجم مستفاد است، رجوع فرضالنبي به فرضالله است، ليكن با واسطه.
رابطه ايمان به قرآن با ايمان به ساير كتب آسماني
ايمان به آنچه بر پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نازل شده، مستلزم ايمان به همه پيامبران پيشين و كتب آسماني آنان نيز خواهد بود؛ زيرا حقّانيت انبياي گذشته و كتب آنان به سه طريق از قرآن كريم استفاده ميشود:
[1] ـ سوره تكوير، آيه 24.
[2] ـ سوره نجم، آيات 3 ـ 4.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 195 |
1 ـ همه شرايع در اصول و خطوط كلّي معارف يكسان و مشترك است: ﴿إنّ الدين عند الله الإسلام﴾[1] و اسلام كه رهآورد قرآن كريم است روح همه مكتبهاي الهي است.
2 ـ قرآن كريم مصدّق كتب آسماني پيشين و مُهَيْمِن بر آنهاست: ﴿وأنزلنا إليك الكتاب بالحقّ مصدقا لما بين يديه من الكتاب ومهيمناً عليه﴾[2].
3 ـ در قرآن كريم به طور گسترده از پيامبران گذشته تمجيد شده و قصص آنان نيز به عنوان وسيله هدايت و نجات بازگو و معارف، اخلاق و احكام غير منسوخ آنها بيان شده است. بنابراين، ايمان به قرآن كريم با ايمان به پيامبران پيشين و كتب آسماني آنان ملازم است.
رابطه ايمان به وحي با ايمان به رسالت
جمله ﴿يؤمنون بما أُنزل اليك وما أُنزل من قبلك﴾ ايمان به وحي خاصّ(قرآن) و همچنين مطلق وحي را با صراحت و با دلالت مطابقي بيان ميكند و لزوم ايمان به رسالت رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و ساير پيامبران و همچنين حقانيّت همه پيامبران و ايمان به معجزات آنان و ايمان به فرشتگان را با دلالت التزامي ميرساند؛ زيرا بين ايمان به كتاب خدا و ايمان به رسالت رسولِ آورنده آن تلازم قطعي است.
اين لوازم را آيات ديگر با صراحت بيان ميكند؛ مانند: ﴿فامنوا بالله ورسوله النبي الاُمّي﴾[3]، ﴿امن الرّسول بما أُنزل إليه من ربّه والمؤمنون كل امن بالله وملائكته وكتبه ورسله لا نفرق بين أحد من رسله﴾[4]. در برخي آيات نيز لزوم
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 19.
[2] ـ سوره مائده، آيه 48.
[3] ـ سوره أعراف، آيه 158.
[4] ـ سوره بقره، آيه 285.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 196 |
ايمان به معجزات پيامبران پس از ايمان به وحي مطرح ميشود: ﴿قولوا امنّا بالله وما أُنزل إلينا وما أُنزل إلي إبراهيم وإسمعيل و إسحق ويعقوب والأسباط وما أُوتي موسي وعيسي وما أُوتي النبيون من ربّهم﴾[1].
در برابر متقيان راستين كه به همه كتابهاي الهي ايمان ميآورند، گروه متعصّب اسرائيلي در برابر دستور خداوند به ايمانِ به همه آنچه نازل شده است صريحاً تبعيض را اعلام ميدارند و ميگويند: تنها به آنچه بر ما نازل شده است ايمان ميآوريم: ﴿وإذا قيل لهم آمنوا بما أنزل الله قالوا نؤمن بما أُنزل علينا ويكفرون بما وراءه وهو الحقّ مصدقاً لما معهم... ﴾[2].
ممكن است گفته شود: ايمان دفعي به همه كتابهاي تدريجي كه هر كدام در موطن خاص خود حق بود و بعداً منسوخ شد چگونه محقّق ميشود؟ يعني، ايمان دفعي به ناسخ و منسوخ چگونه تصوّر صحيح دارد؟ پاسخ اين است كه اوّلًا، نسخ مربوط به شريعت و منهاج است، نه همه كتاب و اصل دين؛ چون اصل دينْ اسلام است كه همگان بر آن اتفاق دارند: ﴿إن الدين عندالله الإسلام﴾[3]. ثانياً، گرچه ايمان، فعلي و دفعي است، ليكن متعلّق آن راجع به ظروفِ متنوّع و متعدّد است. بدين جهت، ايمان به اين كه خداوند در مقطعي از تاريخ، منهاج و شريعت خاصّي را نازل كرده، و در مقطع ديگر، منهاج و شريعت ديگري را كه ناسخ قبلي است نازل كرده، هيچگونه محذوري ندارد؛ چون همه آنها در موطن ويژه خود حقّ بوده است. آنچه محذور دارد اين است كه همه آنها هم اكنون كه ظرف ايمان است، لزوم عمل نيز داشته باشد.
[1] ـ سوره بقره، آيه 136.
[2] ـ سوره بقره، آيه 91.
[3] ـ سوره آل عمران، آيه 19.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 197 |
ايمان اجمالي و تفصيلي به وحي و رسالت
مراد از ﴿ما أُنزل إليك﴾، وحي خاص(قرآن و حديث قدسي و...) است كه بر رسول خاصّ(پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم) نازل شده و از آن به «نبوّت خاصّه» تعبير ميشود و مراد از ﴿ما أُنزل من قبلك﴾ مطلق وحي و رسالت است كه در عين آنكه به «نبوّت عامّه» موسوم است، تعميم و توسعه فردي آن را نيز دربردارد؛ يعني، ايمان به «جميع» آنها كه غير از ايمان به «جامع» آنهاست، لازم است.
سرّ اين كه در كنار ايمان به مطلق وحي و نبوّت عامّه، ايمان به وحي خاصّ و نبوّت خاصه ذكر شده، ظاهراً اين است كه اوّلاً اهميّت قرآن كريم و رسالت پيامبر اسلامصلي الله عليه و آله و سلم بيان شود و ثانياً تفهيم شود كه درباره كتابهاي آسماني و پيامبران آنها افزون بر ايمان اجمالي(كه همان ايمان به نبوّت عامّه است) ايمان تفصيلي نيز لازم است. البتّه مقدار تفصيل همان است كه به طور مبسوط در زبان قرآن و لسان عترت طاهرين(عليهمالسلام) آمده است و آنچه كه مَقْصوص نيست: ﴿منهم مَن قصصنا عليك ومنهم من لم نقصص عليك﴾[1]، ايمان تفصيلي به آن اصلاً مطرح نيست.
معادباوري پرهيزكاران
يكي از برجستهترين رهآوردهاي انبياي الهي معارف و احكام مربوط به معاد است. ايمان به وحي و رسالت بدون اعتقاد به معاد سودمند نيست؛ زيرا دين همان صراط است و صراط براي مقصد است و اگر مقصدي به عنوان جهان اَبد و عالم حساب و قسط و عدل و پاداش و كيفر نباشد، صراط بيمعناست. با اين بيان، تناسب و وجه تأخّر جمله ﴿وبالاخرة هم يوقنون﴾ از
[1] ـ سوره غافر، آيه 78.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 198 |
﴿يؤمنون بما أُنزل إليك و ما أُنزل من قبلك﴾ نيز روشن ميشود.
يقين به آخرت در پرتو ايمان به وحي و رسالت حاصل ميشود و به انضمام آن، اركان تقوا كامل ميشود. مهمترين عامل صيانت انسان از تبهكاري همان اعتقاد به قيامت و ياد معاد است: ﴿إنا أخلصناهم بخالصة ذكري الدار﴾[1] و آنچه مايه انحراف و ابتلاي به عذاب الهي است، فراموشي قيامت است: ﴿إنّ الّذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب﴾[2].
ممكن است كسي از نظر توحيد ذاتي و توحيد خالقي موحّد باشد، ولي معتقد به معاد نباشد، همانند وثنيّين حجاز كه خدا را خالق آسمانها و زمين ميدانستند: ﴿ولئن سألتهم من خلق السموات والأرض ليقولن الله﴾[3]، ولي به عنوان حكيم عادلي كه روزي را براي حسابرسي وپاداش و كيفر قرار داده است، باور نداشتند؛ چون اعتقاد به خدايي كه از انسان بازخواست نكند سهل است، ولي اعتقاد به خدايي كه نسبت به دنيا و آخرت ربوبيّت دارد، دشوار و مسئوليّتآور است.
راز انكار قيامت
انكار قيامت دو عامل دارد: شبهه علمي و شهوت عملي. شبهه علمي كه در آياتي مانند: ﴿من يحي العظام وهي رميم﴾[4] مطرح شده با اندكي تأمل زايل ميشود و نگاهي به جهان هستي به آن شبهه پايان ميبخشد؛ زيرا در اين تأمل
[1] ـ سوره ص، آيه 46.
[2] ـ سوره ص، آيه 26.
[3] ـ سوره لقمان، آيه 25.
[4] ـ سوره يس، آيه 78.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 199 |
انسان مشاهده ميكند كه خداي سبحان همواره ذرات پراكنده و بيجان را در جهان طبيعت جمع ميكند و به آن حيات گياهي، حيواني و انساني ميبخشد و قرآن كريم در پاسخ كساني كه نسبت به رستاخيزِ ذرّات پراكنده و بيجان استبعاد دارند ميفرمايد: خداي سبحان نه تنها قادر بر بعث انسان است، بلكه ميتواند خطوط سرانگشتان او را، كه از ظرافتهاي آفرينش آدمي است، به صورت اوّل بسازد: ﴿بلي قادرين علي أن نسوّي بنانه﴾[1].
اما شهوت عملي كه عمدهترين عامل انكار معاد است، براي آنكه راه فجور را پيش روي تبهكار بگشايد قيامت را از ريشه انكار ميكند: ﴿بل يريد الإنسان ليفجر أمامه٭ يسئل أيّان يومُ القيمة﴾[2]. پس همانگونه كه اعتقاد به قيامت، تنها يا مهمترين مانع تبهكاري است، عمدهترين عامل انكار قيامت نيز، اراده گناهكاري است؛ چون هر يك از اين دو، منافي ديگري است و هر يك از آنها كه قبلاً حاصل شد، مانع تحقق ديگري ميشود.
مراتب يقين و ايمان اهل آخرت
انسانها نسبت به آخرت سه دستهاند: برخي به قيمت سنگين از دست دادن سعادت ابدي، دنيا را برگزيده و آن را بر حيات آخرت ترجيح دادهاند: ﴿فاما من طغي٭ و اثر الحيوة الدنيا٭ فإن الجحيم هي المأوي﴾[3]، ﴿أُولئك الذين اشتروا الحيوة الدنيا بالاخرة﴾[4]. اينان كوتهبيناني هستند كه تنها دنيا را ديده و برگزيدهاند و خداي سبحان به رسول خود دستور اعراض از آنان داده است:
[1] ـ سوره قيامت، آيه 4.
[2] ـ سوره قيامت، آيات 5 ـ 6.
[3] ـ سوره نازعات، آيات 37 ـ 39.
[4] ـ سوره بقره، آيه 86.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 200 |
﴿فأعرض عن من تولّي عن ذكرنا ولم يرد إلاّ الحيوة الدنيا٭ ذلك مبلغهم من العلم﴾[1].
برخي از انسانها نيز گاهي اهل دنيا و گاهي اهل آخرتند: ﴿خلطوا عملاً صالحاً و اخر سيّئاً﴾[2] و گروهي نيز با بياعتنايي به ظواهر فريباي دنيا، آخرت را بر دنيا ترجيح داده، آن را برگزيدهاند: ﴿الّذين يشرون الحيوة الدنيا بالاخرة﴾[3] و چون آخرت سه بخش دارد: جهنّم، بهشت و رضوان: ﴿وفي الاخرة عذاب شديد و مغفرة من الله ورضوان﴾[4]، پس ايمان اهل آخرت نيز مراتبي دارد: يقين گروهي از آنان در محدوده ترس از جهنّم و نهايت سعيشان براي رهايي از آتش است و عدّهاي فراتر از آن چون نعمتهاي بهشتي را نيز باور دارند، كوشش ميكنند تا به آنها دست يابند و گروه سوم كه برتر از اين دو گروهند، يقينشان به آخرت در مقام منيع لقاي حقّ است، نه منحصر در ترس از جهنّم يا شوق بهشت.
بهره گروه سوم از قرآن كريم برترين بهره است. اينان از خدا راضيند و خداي سبحان نيز از آنان راضي است: ﴿لا تجد قوماً يؤمنون بالله واليوم الاخر... أُولئك كتب في قلوبهم الإيمان وأيّدهم بروحٍ منه ويدخلهم جنّات تجري من تحتها الأنهار خالدين فيها رضي الله عنهم ورضوا عنه أُولئك حزب الله ألا إن حزب الله هم المفلحون﴾[5]. كسي كه رخدادهاي تلخ را شيرين نمييابد و آنها را گزنده و دردناك احساس ميكند ولي درباره آنها صبر پيشه ميكند و يا
[1] ـ سوره نجم، آيات 29 ـ 30.
[2] ـ سوره توبه، آيه 102.
[3] ـ سوره نساء، آيه 74.
[4] ـ سوره حديد، آيه 20.
[5] ـ سوره مجادله، آيه 22.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 201 |
نرسيدن به رفاه و نشاط را رنج آور ميداند و بر آن رنجوري، صابر است، چنين شخصي به مقام رفيع رضوان بار نيافته است، قهراً گوهر ذاتش مرضّي خداوند نيست. از اين رو مقام شامخ رضا، ويژه گروه سوم است.
لطايف و اشارات
1 ـ ويژگي رسالت خاتَم
يكي از تفاوتهاي شريعت اسلام با شرايع پيشين اين است كه پيروان آن شرايع، افزون بر ايمان به شريعت خود و شرايع پيشين(به فرض وجود) ايمان به شريعت يا شرايع بعدي كه پيامبرانشان بدان بشارت ميدادند نيز لازم بود، ولي در شريعت پيامبر اسلامصلي الله عليه و آله و سلم كه خاتم پيامبران است، سخن از ايمان به شريعت و رسول بعدي نيست؛ زيرا پس از رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم پيامبر و كتاب آسماني ديگري نخواهد آمد تا مردم به آن ايمان آورند و يا رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم مبشّر آن باشد. از اين رو اكتفاي به تعبير ﴿ما أنزل من قبلك﴾ ويژه رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم است.
2 ـ صفات ثبوتي و سلبي مؤمنانِ به وحي
ايمان به نبوّت خاصه و عامه و اعتقاد به رسالت همه انبيا و نزول همه كتابهاي آنان(ما أنزل إليك وما أنزل من قبلك) لوازمي دارد كه در قرآن كريم به برخي از آنها اشاره شده است؛ مانند كفرورزيدن به طاغوت و عدم مراجعه به محاكم طاغوت. افزون بر اين صفات سلبي، برخي از صفات ثبوتي آنان، مانند رسوخ در علم و داشتن ايمان راستين نيز بيان شده است: ﴿الم تر إلي الّذين يزعمون أنّهم امنوا بما أُنزل إليك وما أُنزل من قبلك يريدون أن يتحاكموا إلي الطاغوت
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 202 |
وقد أُمروا أن يكفروا به﴾[1]، ﴿لكن الراسخون في العلم منهم والمؤمنون يؤمنون بما أُنزل إليك وما أُنزل من قبلك﴾[2].
3 ـ مقصد متوسط و نهايي نزول وحي
قلب مطهّر پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم مجراي نزول وحي و از حلقات متوسط دريافت آن است، نه پايان آن؛ زيرا آخرين منزلگاه وحي الهي گوشها و دلهاي انسانهاست: ﴿وأنزلنا إليك الذكر لتبيّن للناس ما نزل إليهم﴾[3]، ﴿وأنزلنا إليكم نوراً مبيناً﴾[4] و از اين رو قرآن كريم هم كلام خداوند سبحان است و هم تكلّم او[5]. بنابراين، آياتي كه سخن از تنزل قرآن بر وجود مقدّس رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم دارد(همانند آيه محل بحث) بيانگر مقصد متوسط نزول وحي است، نه مقصد نهايي آن. تفاوت در اين است كه بين خداوند سبحان و حضرت رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم فرشتگان واسطهاند، ولي بين فرشتگان و مردم، رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم واسطه است كه وحي را از آنان دريافت كرده، به مردم ميرساند.
4 ـ يقين به آخرت بر اثر مشاهده ملكوت
يقين به آخرت گاهي بر اثر استدلال عقلي حاصل ميشود و گاهي بر اثر مشاهده ملكوت جهان: ﴿وكذلك نُرِي إبراهيم ملكوت السموات والأرض وليكون من الموقنين﴾[6] و انسان پرهيزكار بر اثر ارتباط با ملكوت، به قيامت
[1] ـ سوره نساء، آيه 60.
[2] ـ سوره نساء، آيه 162.
[3] ـ سوره نحل، آيه 44.
[4] ـ سوره نساء، آيه 174.
[5] ـ ر.ك وحي و رهبري، ص 39 و قرآن در قرآن، ص61.
[6] ـ سوره أنعام، آيه 75.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 203 |
يقين پيدا ميكند. آياتي از قبيل ﴿كلّا لو تعلمون علم اليقين٭ لترونّ الجحيم﴾[1] و مانند آن شاهد اين مدعاست.
5 ـ زنگار گناه مانع تأثير علم به قيامت
يقين به آخرت با عمل براي آخرت همراه است وگرنه ممكن است كسي عالم به قيامت باشد ولي علمش در زير لايههاي زنگار شهوات مدفون باشد و چنين علمي كارساز نيست: ﴿أفرءيت من اتخذ إلهه هويه وأضلّه الله علي علم﴾[2] و اگر آلودگي به گناه نباشد، حتي گمان به آخرت نيز براي حصول تقوا كافي است: ﴿ألا يظن أُولئك أنّهم مبعوثون﴾[3]، زيرا عقل ناب، دفع ضرر محتمل را واجب ميشمارد. معاد به قدري مهم است كه اگر درباره آن گمان نيز حاصل شود(نه قطع)، براي عمل كفايت ميكند؛ گرچه بايد درباره آن قطع تحصيل كرد.
بحث روايي
1 ـ ولايت عترت(عليهمالسلام) در كتابهاي آسماني پيشين
ـعن العسكري(عليهالسلام) في قوله تعالي: ﴿وما انزل من قبلك﴾: «من دفع فضل أميرالمؤمنين(صلواتاللهعليه) علي جميع مَنْ بعد النبيصلي الله عليه و آله و سلم فقد كذّب بالتوراة والإنجيل والزبور وصحف إبراهيم وسائر كتب الله المنزلة فإنه ما نزل شيء منها إلا وأهمّ ما فيه بعد الأمر بتوحيد الله تعالي والإقرار بالنبوة، الاعتراف بولايته
[1] ـ سوره تكاثر، آيات 5 ـ 6.
[2] ـ سوره جاثيه، آيه 23.
[3] ـ سوره مطففين، آيه 4.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 204 |
والطيبين من آله(عليهمالسلام)»[1].
اشاره: از حديث معروف ثقلين استنباط ميشود كه قرآن و عترت با هم هماهنگ بوده، از يكديگر جدا نميشوند و اين انسجام و عدم انفكاك، به حقيقتِ نوراني آن دو برميگردد و چنين واقعيّتي محدود به زمان يا اقليم مخصوص نيست و چون حقيقت قرآن از كتابها و صحائف انبياي سلف(عليهمالسلام) جدا نبوده، حقيقت ولايت اهلبيت و عترت طاهرين(عليهمالسلام) نيز از آنها جدا نبوده است و چون قرآن ثقل اكبر و عترت(عليهمالسلام) ثقل اصغرند، اين ترتّب هم در صحف سلف محفوظ بوده است.
2 ـ حقيقت و آثار يقين
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«... الإسلام هو التسليم والتسليم هو اليقين واليقين هو التصديق والتصديق هو الإقرار والإقرار هو الأداء والأداء هو العمل»[2].
اشاره: چون يقين نور است: «اليقين نور»[3] و حقيقت نور، آثار صحيحي از بالا به پايين دارد، از اين رو همه مراحل بعد از يقين را كه همان هماهنگي نظر و عمل و اخلاص در مقام عمل باشد به همراه دارد. البته معلوم است عملي كه از روي يقين باشد بسيار مفيد است.
از اميرالمؤمنين(عليهالسلام) رسيده است كه آثار يقين مؤمن در عمل وي براي خودش و ديگران مشهود است و آثار شك منافق نيز در عمل وي مشهود است؛ گرچه ممكن است براي خود منافق بر اثر كوري وي مستور باشد: «إن
[1] ـ بحار، ج65، ص285.
[2] ـ نهج البلاغه، حكمت 125.
[3] ـ غرر الحكم، ج1، ص26.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 205 |
المؤمن يُري يقينه في عمله والكافر يُري إنكاره في عمله»[1]. البته چنانكه امام رضا(عليهالسلام) فرمودند: فيض يقين كمترين رزقي است كه بين مردم توزيع شده است: «لم يقسم بين العباد شيء أقلّ من اليقين»[2] و يقين، مانند صبر، فضيلت ويژه است كه صاحبان آن فضايل به مقام امامت و رهبري جامعه الهي نايل ميآيند: ﴿وجَعَلنا منهم أئمّةً يهدون بأمرنا لما صبروا وكانوا بآياتنا يوقنون﴾[3]. لازم است توجّه شود كه فضيلت صبر نيز ناشي از فيض يقين است: «الصبر ثمرة اليقين»[4].
3 ـ مراتب و متعلَّق يقين اهل تقوا
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«فمن علامة أحدهم أنّك تري له قوة في دين... وإيماناً في يقين»[5].
«فأما أولياء الله فضياؤهم فيها [الشبهة] اليقين»[6].
«فهو من اليقين علي مثل ضوء الشمس»[7].
«واعلموا عباد الله أن المتقين ذهبوا بعاجل الدنيا وآجل الاخرة... وتيقنوا أنهم جيران الله غداً في آخرتهم»[8].
اشاره: يقين چون از شئون معرفت و علم است، به معروف و معلوم تعلّق
[1] ـ بحار، ج65، ص311.
[2] ـ كافي، ج2، ص52؛ بحار، ج67، ص139.
[3] ـ سوره سجده، آيه24.
[4] ـ غرر الحكم، ج1، ص113.
[5] ـ نهج البلاغه، خطبه193.
[6] ـ همان، خطبه 38.
[7] ـ همان، خطبه 87، بند 5.
[8] ـ همان، نامه 27، بند6.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 206 |
ميگيرد و چون اسماي حسناي الهي، كه معروف است، تعدّد دارد، معرفتها نيز متنوّع خواهد بود و هر معرفتي در حدّ خود از يقين برخوردار است. از اين رو ميتوان براي يقين انحاي گوناگون به لحاظ متعلّق آن تصوّر كرد. عمده مراتب يقين است كه به حسب متعارف آن را به يقين علمي(علم اليقين) و يقين عيني(عين اليقين) و يقين حقّي(حقّ اليقين) تقسيم كردهاند و چون متعلّق آن كه اسماي حسناي الهي است نامحدود است، حدّ خاصي از حصول يقين يا شهود آن را نميتوان پايان مرحله يقين دانست. حاصل اينكه، حقيقت يقين، نوري است تشكيكي، كه هم فزونيپذير است و هم حدّ خاص ندارد.
أُوْلَئِكَ عَلَي هُدًي مِّن رَّبِّهِهْ وَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (5)
گزيده تفسير
پرواپيشگانِ بلندمرتبه، از هدايتي بهرهمندند كه چونان مركبي رهوار آنان را به مقصد ميرساند و رفعت ميبخشد و اين همان هدايت تكويني الهي است كه زمينهساز بهرهوري كامل از هدايت قرآن است. آن بلندپايگان كه بر هدايت الهي مستقرّند، چنانكه تقوايشان زمينهساز بهرهمندي از قرآن است منشأ رستگاري آنان نيز خواهد بود؛ آنان از همه موانع ميرهند و به مقصد اصيل خويش ميرسند و چون فلاح انسان در رسيدن به كمال مطلق است و كمال مطلق جز خداي سبحان نيست، پس فلاح پرواپيشگان در «لقاءالله» است و براي رسيدن به لقاءالله گامهاي نخست را بايد با هدايت فطري و تقواي اعتقادي، عبادي و مالي برداشت و آنگاه بايد تا رسيدن به مقصود نهايي از رهبري قرآنِ ناطق و صامت(ثقلين) پيروي كرد.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 207 |
تفسير
المفلحون: واژه مفلح از ريشه «فَلاح» است و معناي اصلي ماده «فلح»، چيزي است كه لازم آن رهايي از شرور و دستيابي به خير و صلاح است و با اين دو قيد از مادّههاي «نجات»، «ظفر» و «صلاح» امتياز مييابد.
اطلاق «فلّاح» بر كشاورز و «فلاحت» بر كشاورزي از آن روست كه زمين با زراعت از بَوار(باير بودن) ميرهد و آباد ميگردد، چنانكه شكاف و گشايش نيز در آن ملحوظ است.
در زبان فارسي از «فلاح» به پيروزي و رستگاري تعبير ميشود[1]؛ زيرا معناي فتح و شكاف در آن مأخوذ است، بر خلاف چيزي كه رَتْق و سدّ در آن مأخوذ است، و چون شكاف در معناي فلاح اخذ شده، كسي كه لَبِ زيرين او شكاف داشته باشد «اَفْلَح» ناميده ميشود[2]. البته «مُفْلِح» انساني است كه با رنج و تعب، به مقامي رسيده باشد، نه بدون رنج.
هُمْ: ضمير «هُم» را بصريون، فاصله مينامند و كوفيون، عِماد. شايد سرّ عطف «اولئك» دوم بر «اولئك» اول در آيه محل بحث و عدم عطف در آيه ﴿أُولئك كالأنعام بل هم أضلّ أُولئك هم الغافلون﴾[3] اين باشد كه در آيه محل بحث، دو عنوان مزبور جداي از هم و مستقلّ است، ليكن در آيه سوره اعراف، اساس مطلب همان غفلت است كه بر اساس دركات آن، سه مرحله نزولي پديد ميآمد: اوّل شبيه چهارپايان شدن، دوم در حدّ چهارپايان بودن، سوم از آنها پايينتر قرار داشتن.
[1] ـ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج9، ص133.
[2] ـ تفسير كبير، ج2، ص38.
[3] ـ سوره اعراف، آيه179.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 208 |
نكته: آيات اوّل سوره بقره هماهنگ با آيات اوّل سوره لقمان است كه در مكه نازل شده: ﴿الم٭ تلك آيات الكتاب الحكيم٭ هدي و رحمةً للمحسنين٭ الّذين يقيمون الصّلوة و يُؤتون الزّكوة وهم بالاخرة هم يوقنون٭ أُولئك علي هدي من ربّهم وأُولئك هم المفلحون﴾[1].
پس از ذكر اوصافي براي پرواپيشگان، سخن از هدايتي است كه چونان مركبي رهوار آنان را با سهولت به مقصد ميرساند و رفعت ميبخشد.
مراد از اين هدايت، هدايت پاداشي و تكويني است. خداي سبحان هر كه را بخواهد هدايت كند، به او شرح صدر ميدهد: ﴿فمن يرد الله أن يهديه يشرح صدره للاسلام﴾[2] و اين هدايت و شرح صدر زمينه بهرهوري كامل از هدايت قرآن است.
امير هدايت و اسير ضلالت
در قرآن كريم هدايت و مرادفهاي آن با «عَلي» به كار ميرود كه نشانه رفعت و عُلُوّ است؛ مانند: ﴿إن كان علي الهدي﴾[3]، ﴿علي بيّنة من ربّه﴾[4]، ﴿أفمن شرح الله صدره للإسلام فهو علي نور من ربّه﴾[5] و ضلالت و مرادفهاي آن با «في» به كار رفته است كه نشانه سركوب و منكوب شدن است؛ مانند: ﴿إنّا أو إيّاكم لعلي هدي أو في ضلال مبين﴾[6]، ﴿والّذين كذبوا باياتنا صمّ و بكم في
[1] ـ سوره لقمان، آيات 1 ـ 5.
[2] ـ سوره انعام، آيه 125.
[3] ـ سوره علق، آيه 11.
[4] ـ سوره هود، آيه 17.
[5] ـ سوره زمر، آيه 22.
[6] ـ سوره سبأ، آيه 24.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 209 |
الظّلمات﴾[1] و اگر با «عَلي» بيايد نيز مفيد همان معناي سركوب شدن است؛ زيرا ظلمت بر انسان ضالّ و فاجر مستولي است: ﴿وإذا أظلم عليهم﴾[2]. پس آنها در ضلالت و تيرگي فرو رفتهاند و ضلالت «بر آنها» است، نه اين كه آنان «بر ضلالت» باشند، برخلاف هدايت كه پرهيزكاران «برهدايتند» نه هدايت «بر آنان». به تعبير ديگر، قرآن هدايت متّقيان است و تقوا اساس و پايه بنيان سيرت و سنّت مردم متّقي است: ﴿أفمن أسّس بنيانه علي تقوي من الله﴾[3] متقيان بر پايه تقوا استوارند كه تقوا مايه هدايت است. پس آنان بر پايه هدايت استوارند: ﴿علي هدي من ربّهم﴾.
سرّ اين تفاوت آن است كه چنانكه نور محسوس، شيء را برجسته ونمايان ميكند و ظلمتِ محسوس، شيء را در تاريكي فرو ميبرد، نور معقولِ هدايت نيز انسان را برجسته ميكند: ﴿يرفع الله الّذين امنوا منكم والّذينأُوتوا العلم درجات﴾[4] و تيرگي ضلالت او را سركوب و منكوب و نابود ميسازد و او را به حضيضِ سقوط فرو ميافكند: ﴿ولا تطغوا فيه فيحل عليكمغضبي ومن يحلل عليه غضبي فقد هوي﴾[5]. راز اساسي در اين گونه موارد آن است كه كمالْ «مقهورِ» نفس كامل است، و نقصْ «قاهر» بر نفس ناقص؛ مثلًا، انسانِ عالم، امير علم است و انسان جاهل، اسير جهل. ازاينرو گفته ميشود: زبان عاقل در قلب اوست و قلب جاهل در زبان او.بنابراين، انسان مهتدي و متّقي، حاكم بر هدايت و تقواست و انسان ضالّ
[1] ـ سوره أنعام، آيه 39.
[2] ـ سوره بقره، آيه 20.
[3] ـ سوره توبه، آيه109.
[4] ـ سوره مجادله، آيه 11.
[5] ـ سوره طه، آيه 81.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 210 |
و فاجر، محكوم ضلال و فجور و از اين حقيقت به ﴿علي هدي﴾ تعبير شد.
رستگاري پروا پيشگان
واژه «فلاح» چنانكه گذشت، فراتر از معناي رهايي از موانع، معناي رسيدن به مقصود را نيز دربر دارد. پروا پيشگان كه بر هدايت الهي مستقرّند همان گونه كه تقواي آنان زمينهساز بهرهمندي از قرآن كريم بود، زمينهساز فلاح و رستگاري آنان نيز هست: ﴿واتقوا الله لعلكم تفلحون﴾[1].
پرهيزكاران كه از افراط و تفريط، عصيان، بخل و شحّ نفس در امان و داراي حفاظِ الهي تقوايند، رستگارند: ﴿ومن يوق شحّ نفسه فأولئك هم المفلحون﴾[2].
فلاح و رستگاري مقصود بالذات و هدف نهايي انسان است و چون فلاح انسان در رسيدن به كمال مطلق است و كمال مطلق جز خداوند سبحان نيست. پس فلاح انسان در لقاء الله است و براي رسيدن به لقاي الهي، گامهاي نخست را با هدايت فطري و تقواي اعتقادي، عبادي و مالي بايد برداشت و آنگاه تا به سر منزل مقصود بايد از هدايت و رهبري قرآن ناطق و صامت پيروي كرد.
تذكّر: اشاره، با لفظ «اولئك» كه ناظر به دور است، براي بزرگداشت مقام متّقيان است؛ چنانكه تكرار اين كلمه با ذكر «واو» عاطف، براي تفهيم استقلال هر يك از هدا يت و فلاح براي تكريم است.
[1] ـ سوره بقره، آيه 189.
[2] ـ سوره حشر، آيه 9.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 211 |
بحث روايي
معناي فلاح
ـعن الصادق(عليهالسلام) في قوله تعالي: ﴿أُولئك هم المفلحون﴾: «أي الناجون ممّا منه يوجلون الفائزون بما يأملون»[1].
اشاره: محور اصلي فلاح، همان تزكيه نفس است: ﴿قد افلح مَن زكّيها﴾[2]. تزكيه نفس با «اَعْمال» ويژهاي همراه است كه برخي از آنها در سوره مؤمنون[3] و بعضي از آنها در ديگر سُوَر بازگو شده است؛ چنانكه تزكيه روح با «تروك» مخصوصي همراه است كه از آنها به عنوان موانع فلاح ياد ميشود؛ مانند: ظلم، افترا، كذب، تكذيب آيات الهي و... .
رواياتي كه به طور مبسوط در تحليل معناي فلاح و علل و عوامل و همچنين دلايل و علايم آن ياد شده، مستنبَط از اصول قرآني است كه به عناصر محوري آنها اشاره شد.
بارزترين مصداق فلاح كه همراه با وقايه نفس از شُحّ و تقواي از بخل است در كلام اميرمؤمنان(عليهالسلام) آمده است: «من اهتمّ برزق غدٍ لم يُفْلح أبداً»[4]. لازم است توجّه شود كه بين همّت گماردن براي كسب حلال و تحصيل رزق و بين مهموم بودن براي روزي آينده فرق وافر است كه يكي را محمود و ديگري را مذموم كرده است.
تذكّر: چون عنوان «متّقين» صفت مشبهه است نه اسم فاعل، داراي
[1] ـ بحار، ج64، ص18.
[2] ـ سوره شمس، آيه 9.
[3] ـ آيات 1 ـ 11.
[4] ـ غرر الحكم، ج5، ص447.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 212 |
معناي ثبوتي است. از اين رو اوصاف پنجگانهاي كه براي آنان ياد شد به صورت فعل مضارع است كه همراه با استمرار است و نتيجه آن نيز به عنوان صفتِ ملكه، نه حال، در خاتمه چنين بيان شده است: ﴿أُولئك علي هدي من... ﴾، و اين مطلب با آنچه در پايان سوره به صورت فعل ماضي ياد شده منافاتي ندارد؛ زيرا گرچه در پايان سوره چنين آمده است: ﴿امن الرّسول... كلٌّ امن... ﴾، ليكن از آن آيه هم «ملكه» استنباط ميشود، نه «حال»؛ چنانكه در همان آيه با فعل مضارع نيز چنين آمده است: ﴿لا نفرّق بين أحدٍ من رُسُله... ﴾.
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَيُؤْمِنُونَ (6)
گزيده تفسير
گرچه هدايت قرآن همگاني است و اختصاص به پرهيزكاران ندارد، وليكافراناز آن بهرهاي نميبرند؛ زيرا آنان بر اثر عنادِ عمدي خويش دَرِهدايت را چنان بر روي خود بستهاند كه بيم دادن و ندادنشان يكسان است.
انذار كه رسالت محوري پيامبران و هدفِ نَفْر فرهنگي فقيهان است، درهدايت انسانهاي مستعدّ نقش به سزايي دارد، ولي كفر عنادي(نه كفر بسيطكه ناشي از غفلت است و با انذار نيز زايل ميشود) مانع تأثير انذار است.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 213 |
تفسير
أنذرتهم: انذار كه در برابر تبشير(نويد دادن) است، به معناي بيم دادني است كه با گفتار يا مانند آن صورت ميگيرد.
در طليعه اين سوره سخن از هدف قرآن كريم، يعني «هدايت متّقين» بود و چون در آنجا اين پرسش مطرح بود كه اگر قرآن براي هدايت همه انسانها نازل شده، سرّ اختصاص هدايت آن به پرهيزكاران چيست؟ گويا در اين آيه كريمه به پاسخ آن پرداخته، ميفرمايد: زيرا غيرمتّقي(مانند كافر) انذار و عدم انذارش يكسان است و آنان خود نيز به اين حقيقت معترفند: ﴿سواء علينا أوعظتَ أم لم تكن من الواعظين﴾[1].
در آيه محل بحث، كفر در برابر تقوا به كار رفته و از آن استفاده ميشودكه همان طور كه تقوا شرط بهرهمندي از هدايت قرآن است، كفر نيزمانع آن است و همانطور كه تقوا به اعتقادي و عملي تقسيم ميشود وتقواي عملي به تقوا در عبادت(اقامه نماز) و تقوا در مال و غيرمال(انفاق)تقسيم ميشود، كفر نيز همين تقسيمها را دارد؛ زيرا كفر تنهاانكار خدا، وحي و رسالت و معاد نيست، بلكه اگر كسي عمداً نماز وزكات را نيز ترك كند كافر عملي است و همان گونه كه در تقوا حُسن اختيار لازماست، در ﴿الّذين كفروا﴾ نيز عناد و لجاج و سوء اختيار مطرح است.پس كفر در اين آيه، كفر عنادي است كه رو در روي تقواست، نه كفر بسيط، كه ناشي از غفلت است و با انذار و هدايت پيامبران برطرف ميشود.
[1] ـ سوره شعراء، آيه 136.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 214 |
اهميّت انذار در تبليغ و هدايت
تقابل بين آيات آغازين سوره كه سخن از «هدايت متقين» داشت با آيه مورد بحث كه بيانگر «هدايت ناپذيري» كافران است، اقتضا ميكرد كه در اين آيه شريفه به جاي تعبير ﴿ءأنذرتهم أم لم تنذرهم﴾، گفته شود: «أهديتهم أم لم تهدهم».
شايد سرّ تغيير تعبير اين باشد كه قرآن كريم در امر هدايت انسانها، براي انذار و هشدارْ جايگاه ويژهاي قائل است و با اين كه قرآن هم بشير مؤمنان است و هم نذير آنان: ﴿هدي و بشري للمؤمنين﴾[1]، ﴿تبارك الّذي نزل الفرقان علي عبده ليكون للعالمين نذيراً﴾[2] و پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نيز هم بشير است و هم نذير: ﴿إنا أرسلناك شاهداً و مبشراً و نذيراً﴾[3]، امّا هسته مركزي تبليغ و هدايت، انذار است و از اين رو در برخي آيات قرآن كريم رسالت پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم، تنها انذار معرفي شده است؛ مانند: ﴿إنّما أنت نذير﴾[4]، ﴿وأوحي إلي هذا القرآن لاُنذركم به﴾[5] و در تبيين اساس هدايت پيامبران، تنها سخن از انذار رفته است: ﴿يا معشر الجن والإنس ألم يأتكم رسل منكم يقصون عليكم اياتي وينذرونكم لقاء يومكم هذا﴾[6] وهدف از نَفْر فرهنگي فقيهان نيز انذار انسانها معرفي شده است: ﴿فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا في الدين ولينذروا قومهم إذا رجعوا إليهم﴾[7].
[1] ـ سوره بقره، آيه 97.
[2] ـ سوره فرقان، آيه 1.
[3] ـ سوره أحزاب، آيه 45.
[4] ـ سوره هود، آيه 12.
[5] ـ سوره أنعام، آيه 19.
[6] ـ سوره أنعام، آيه 130.
[7] ـ سوره توبه، آيه 122.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 215 |
راز تأكيد بر انذار نيز اين است كه بسياري از انسانها با بشارت صِرف هدايت نميپذيرند و منطق آنان اين است كه نقد امروز را به نسيه فردا نميفروشيم. از اين رو در آغاز رسالت، نداي ﴿قم فأنذر﴾ به گوش قلب پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم رسيد.
راز وعظ ناپذيري كافران
سبب عدم پذيرش دعوت و عدم اتعاظ به مواعظ الهي به نحو منفصله مانعة الخلوّ، اموري است كه برخي از آنها به مسائل نظري و دانشي برميگردد؛ مانند اعتقاد به اصالت حسّ و تجربه و اصالت مادّه و بعضي از آنها به مسائل عملي و ارزشي برميگردد كه بيارتباط با همان مسائل نظري و دانشي نيست؛ مانند آنچه از زبان كافرانِ معاندِ عصر نوح(عليهالسلام) نقل شده است: ﴿قالوا أنُؤمن لك واتّبعك الأرذلون﴾[1]، ﴿... وما نريك اتّبعك إلّا الّذين هم أراذلنا بادي الرأي وما نري لكم علينا من فضل بل نظّنكم كاذبين﴾[2]. البتّه در آيه دوم، گذشته از اعتماد بر نظام ارزشي باطل به نظام دانشي و نظري نيز اشاره شده است.
نشانه اعتقاد كافران به اصالت مادّه و نيز اصالت حسّ و تجربه اين است كه، چنانكه درباره مبدأ جهان اصرار ميورزند كه رَبّ بشر بايد محسوس و قابل تجربه حسّي باشد، درباره معاد نيز چنين پندار باطلي دارند كه اگر حيات پس از مرگ حقّ و صدق است، چرا مردهها دوباره در همين دنياي مادّي و محسوس زنده نميشوند؟ و آيه شريفه: ﴿وإذا تتلي عليهم اياتنا بيّنات ما كان حجّتهم إلّا أن قالوا ائتوا بابائنا إن كنتم صادقين﴾[3]، شاهد آن است؛ زيرا آنها از
[1] ـ سوره شعراء، آيه 111.
[2] ـ سوره هود، آيه 27.
[3] ـ سوره جاثيه، آيه 25.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 216 |
معاد چيزي جز رجوع مجدّد به دنيا نميفهميدند و چون آن را هم نمييافتند، به انكار حيات مجدّد مبادرت ميورزيدند، ليكن خداوند سبحان همانطور كه ربوبيّت خود را فرادنيايي اعلام داشته، معاد را نيز فرادنيايي بيان كرده است. از اين رو جواب آنها را چنين ميدهد: ﴿قل الله يحييكم ثمّ يميتكم ثمّ يجمعكم إلي يوم القيامة لاريب فيه ولكنّ أكثر النّاس لا يعلمون﴾[1].
لطايف و اشارات
1 ـ شرط دشوار انذار
گرچه تبشير و انذار هر دو وظيفه رسولان الهي و نيز عالمان دين است، ولي شرايط انذار بسي دشوارتر از لوازم تبشير است و هر كس تا حدودي ميتواند مبشّر باشد، ولي كسي ميتواند منذر باشد كه خودش از خطر متوقَّع ترسيده و آثار آن ترس در سخن و عملش جلوهگر باشد، همان گونه كه پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم هنگامي كه از قيامت خبر ميداد رنگ رخسارش دگرگون ميشد و مانند كسي كه از تهاجم لشكر دشمن خبر ميدهد، از قيامت سخن ميگفت: «... تحمارّ وَجَنَتاه ويذكر الساعة وقيامها حتّي كأنه منذر جيشٍ»[2].
2 ـ راه ايمان براي كافران گشوده است
از جمله ﴿لا يؤمنون﴾ استفاده ميشود كه راه ايمان براي كافران همچنان گشوده است؛ زيرا ظاهر اسناد ترك ايمان به آنها اين است كه آنان ميتوانند مؤمن شوند، ولي با ميل خود آن را ترك ميكنند و اگر به عقايد حقّ نميگروند، از سر
[1] ـ سوره جاثيه، آيه 26.
[2] ـ امالي مفيد، مجلس 24، ح1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 217 |
عناد و به سوء اختيار خودشان است. ايمان فعل اختياري انسان است و كافران با نابود ساختن سرمايه فطرت، توفيق ايمان را از دست دادهاند: ﴿الّذين خسروا أنفسهم فهم لا يؤمنون﴾[1].
آيه محل بحث و آيات ديگري از قبيل ﴿لقد حق القول علي أكثرهم فهم لا يُؤمنون﴾[2]، دستاويز اشاعره براي اثبات جواز تكليف مالايطاق و تكليف به محال قرارگرفته و عصاره آن برابر وجوه فراوان و تقريبهاي گوناگون فخر رازي در مواردي از تفسير كبير و در ذيل آيه محل بحث اين است:
خداوند از شخص معيّن يا گروه مشخّص خبر داده است كه آنها ايمان نميآورند؛ چنانكه درباره آنها عالم بود كه مؤمن نخواهند شد. در اين صورت، اگر آنها ايمان بياورند، گزارش خداوند كذب و علم خداوند جهل ميشود و چون كذب و جهل خدا محال است، پس ايمان آوردن آنها نيز محال است، ولي با اين وصف، آنها مكلف به ايمانند و همه دعوتها و امر و نهيهاي قرآني نسبت به آنها عموم يا اطلاق دارد، بنابراين، تكليف محال جايز است. آنگاه ميگويد: سَلَف و خَلَف از محقّقان اهل سنّت بر آنچه گذشت اعتماد كرده، با تكيه بر آنها اصول اعتزال و قواعد آن را از بين بردند؛ معتزله برخاستند و نشستند و حيله ورزيدند و هيچ پاسخ قانعكنندهاي نياوردند[3].
پاسخ تفصيلي اين گونه از اَوْهام مزعوم در اثناي بحثهاي تفسيري ارائه خواهد شد، ليكن فعلاً به بخشي از آن اشاره ميشود: اوّلًا، محور اصلي قياس استثنايي مزبور را جدال تشكيل ميدهد، نه برهان؛ زيرا اشاعره كه منكر حسن
[1] ـ سوره انعام، آيه 12.
[2] ـ سوره يس، آيه 7.
[3] ـ تفسير كبير،ج2، ص 48.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 218 |
و قبح عقلي هستند، هرگز به قبح كذب خداوند فتوا نميدهند و اگر آن را قبيح دانستهاند، بر اساس مبناي اعتزال است و اين جدال است، نه برهان. ثانياً، همانطور كه خداوند از اصل عدم ايمان آنها خبر داد و نيز اصل عدم ايمان آنان را ميداند، از كيفيّت عدم ايمان آنها، يعني اختياري بودن آن نيز خبر داده و آگاه است؛ يعني، خداوند چنين خبر داد كه آنها با اختيار خود ايمان نميآورند و نيز به عدم ايمان اختياري آنها علم دارد. ثالثاً، چنين ممتنعي كه امتناع آن با اختيار است، اختياري خواهد بود. رابعاً، تكليف به محال ارادي تكليف به ممكن است، نه به محال.
3 ـ مراد از «الذين كفروا» و «الذين امنوا» در قرآن
استاد علّامه طباطبايي(قدسسره) ميگويد:
مراد از ﴿الذين كفروا﴾ كافراني است كه بر كفر خود ثابتند و انكار در قلبشان رسوخ كرده است؛ زيرا انذار و عدم انذارشان يكسان است و فراتر از اين ميتوان گفت: بعيد نيست مراد از ﴿الّذين كفروا﴾ در استعمال قرآني، سران كفار قريش در آغاز بعثت باشند، مگر اين كه قرينهاي بر خلاف اين باشد؛ زيرا اگر تعبير ﴿سواء عليهم ءأنذرتهم أم لم تنذرهم﴾ درباره همه كافران صادق باشد، باب هدايت غير مسلمانان بسته ميشود و اين بر خلاف حكمت نزول قرآن و ظواهر آيات شريفه است[1].
گذشته از آنكه، بسياري از كافران بر اثر انذار، مسلمان شدند و دعوت و عدم دعوت نسبت به آنها يكسان نبود.
طبري، اقوالي را در تطبيق آيه بر مصاديق خاصّ، ذكر كرده و در بين آنها
[1] ـ الميزان، ج1، ص52.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 219 |
قول ابن عبّاس را كه عكرمه يا سعيد بن جبير نقل كردهاند، اَوْلي ميداند و آن اين كه: «مراد، يهود نواحي مدينهاند كه با علم به صحّت نبوّت رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم آن را انكار ميكردند»[1]. ليكن اطلاق آيه شامل غير آنها نيز ميشود.
همچنين استاد علاّمه ميگويد:
﴿الذين امنوا﴾ نيز، اگر قرينهاي بر خلاف نباشد، از باب تكريم و تعظيم، بر اولين مسلمانان اطلاق ميشود و از بيان فوق اين نتيجه حاصل ميشود كه كفر نيز مانند ايمان مراتبي دارد و براي هر مرتبه از آن، آثار ويژهاي است.
4 ـ دو عامل حقپذيري
«بينش توحيد» كه آفرينش انسان بر آن اساس است و «گرايش فطري» وي به حقّ، دو عامل اصلي(علمي و عملي) حقّپذيري اوست و هدف بعثت انبيا(عليهمالسلام) نيز با استمداد از تعليم كتاب و حكمت از يك سو و تزكيه از سوي ديگر، اِثاره و شكوفا كردن همين دو دفينه عقلي(عقل نظري و عملي) است.
مردم با تقوا بر اثر داشتن اين دو شرط، در بهرهوري از وحي كاميابند، ولي كافران بر اثر «تيرگي جهل» و «تاريكي جَحْد» از توفيق پذيرش حقّ محرومند؛ چون جاهل جاحد هرگز از مدار هواي خويش جدا نميشود و اگر كسي برخي از علوم را فراگيرد و برخي ديگر بر اثر بَيّنالرُّشدبودن معلوم وي گردد و او را از تيرگي جهل برهاند، ليكن همچنان در تاريكي جَحْد منغمر باشد، او عالماً عامداً حقّ را نميپذيرد و يا اگر موقّتاً آن را پذيرفت فوراً از آن
[1] ـ جامعالبيان، ج 1، ص 84.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 220 |
نكول ميكند، چنانكه خداوند از ارتجاع و ارتداد او بعد از روشن شدن حقّ خبر داده است: ﴿إنّ الّذين ارتدّوا علي أدْبارهم من بعد ما تبيّن لهم الهدي الشيطان سوّل لهم﴾[1].
بحث روايي
اقسام كفر در قرآن
ـعن الزبيري عن الصادق(عليهالسلام) قال: قلت له: أخبرني عن وجوه الكفر في كتاب الله عزّ وجلّ. قال: «الكفر في كتاب الله علي خمسة أوجه، فمنها كفر الجحود، والجحود علي وجهين، والكفر بترك ما أمر الله، وكفر البرائة، وكفر النعم، فأما كفر الجحود فهو الجحود بالربوبيّة وهو قول من يقول: لا ربّ ولا جنّة ولا نار، وهو قول صنفين من الزنادقة يقال لهم: الدهرية، وهم الّذين يقولون: ﴿وما يهلكنا إلاّ الدهر﴾[2] وهو دين وضعوه لأنفسهم بالاستحسان منهم ولا تحقيق لشيء ممّا يقولون. قال عزّ وجلّ: ﴿إن هم إلا يظنون﴾[3] أن ذلك كما يقولون، وقال: ﴿إنّ الّذين كفروا سواء عليهم ءَأنذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمنون﴾[4]، يعني بتوحيد الله، فهذا أحد وجوه الكفر.
وأما الوجه الاخر فهو الجحود علي معرفة، وهو أن يجحد الجاحد وهو يعلم أنه حقّ قد استقرّ عنده، وقد قال الله عزّ وجل: ﴿وجحدوا بها واستيقنتها أنفسهم ظلماً وعلوّاً﴾[5]، وقال الله عزّ وجلّ: ﴿وكانوا من قبل يستفتحون علي
[1] ـ سوره محمّد صلي الله عليه و آله و سلم، آيه 25.
[2] ـ سوره جاثيه، آيه 24.
[3] ـ سوره بقره، آيه 78.
[4] ـ سوره بقره، آيه محل بحث.
[5] ـ سوره نمل، آيه 14.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 221 |
الّذين كفروا فلمّا جاءهم ما عرفوا كفروا به فلعنة الله علي الكافرين﴾[1]، فهذا تفسير وجهي الجحود.
والوجه الثالث من الكفر كفر النعم، وذلك قوله سبحانه يحكي قول سليمان: ﴿هذا من فضل ربي ليبلوني ءأشكر أم أكفر ومن شَكر فإنّما يشكر لنفسه ومن كفر فإنّ ربّي غني كريم﴾[2]، وقال: ﴿لئن شكرتم لأزيدنّكم ولئن كفرتم إن عذابي لشديد﴾[3]، وقال: ﴿فاذكروني أذكركم واشكروا لي ولا تكفرون﴾[4].
والوجه الرابع من الكفر ترك ما أمر الله عزّ وجلّ به، وهو قوله عزّ وجلّ: ﴿وإذ أخذنا ميثاقكم لا تسفكون دماءكم ولا تخرجون أنفسكم من دياركم ثم أقررتم وأنتم تشهدون٭ ثم أنتم هؤلاء تقتلون أنفسكم وتخرجون فريقاً منكم من ديارهم تظاهرون عليهم بالإثم والعدوان وإن يأتوكم أساري تفادوهم وهو محرّم عليكم إخراجهم أفتؤمنون ببعض الكتاب وتكفرون ببعض﴾[5]. فكفّرهم بترك ما أمر الله عزّ وجلّ به ونسبهم إلي الإيمان ولم يقبله منهم ولم ينفعهم عنده، فقال: ﴿فما جزاء من يفعل ذلك منكم إلاّ خزي في الحيوة الدنيا ويوم القيمة يردّون إلي أشدّ العذاب وما الله بغافل عما تعملون﴾[6].
والوجه الخامس من الكفر كفر البرائة وذلك قول الله عزّ وجلّ يحكي قول إبراهيم: ﴿كفرنا بكم وبدا بيننا وبينكم العداوة والبغضاء أبداً حتي تؤمنوا بالله
[1] ـ سوره بقره، آيه 89.
[2] ـ سوره نمل، آيه 40.
[3] ـ سوره ابراهيم، آيه 7.
[4] ـ سوره بقره، آيه 152.
[5] ـ سوره بقره، آيات 84 ـ 85.
[6] ـ سوره بقره، آيه 85.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 222 |
وحده﴾[1]، يعني تبرّأنا منكم، وقال:(يذكر ابليس وتبرّيه من أوليائه من الإنس يوم القيامة)﴿إنّي كفرت بما أشركتمون من قبل﴾[2]، وقال: ﴿إنما اتخذتم من دون الله أوثاناً مودّةَ بينكم في الحيوة الدنيا ثم يوم القيمة يكفر بعضكم ببعض ويلعن بعضكم بعضاً﴾[3]، يعني يتبرّأ بعضكم من بعض»[4].
اشاره: كفر همانند ايمان و صفي است كه شدت و ضعف ميپذيرد و براي هر مرتبه آن اثر خاصي است.
خَتَمَ اللهُ عَلَي قُلُوبِهِمْ وَعَلَي سَمْعِهِمْ وَعَلَيٰ أَبْصَرِهِمْ غِشَوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ (7)
گزيده تفسير
راز هدايتناپذيري كافرانِ عنود آن است كه خداوند، به كيفر عناد و تبهكاريآنان، بر دلها و گوشهايشان مُهرزده و بر ديدگان آنان نيز پردهاي ستبرآويخته است و از اين رو حق را نه ميفهمند، نه ميشنوند و نه ميبينند و چون علم مقدمه ايمان است و اينان فاقد ابزار تحصيل آنند، ايمان نيز نميآورند.
مراد از قلب و سمع و بصر مُهْرشده كافران همان دل و چشم و گوش باطني است، نه ظاهري و هر يك از اين سه، حجابي ويژه خود دارد كه بر اثر
[1] ـ سوره ممتحنه، آيه 4.
[2] ـ سوره ابراهيم، آيه 22.
[3] ـ سوره عنكبوت، آيه 25.
[4] ـ اصول كافي، ج2، ص389.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 223 |
هواپرستي و عناد حاصل ميشود و چنين حجابي، اضلال كيفري خداي سبحان است و نه اضلال ابتدايي.
كافران كه قلبي واژگون و مُهرشده دارند و بر اثر كفر و عصيان كور و كر شدهاند، گرفتار عذابي بزرگ هستند.
تفسير
ختم: «ختم» در مقابل «فتح» (آغاز كردن و گشودن شيء) و به معناي كامل كردن يا رسيدن به پايان آن است. سرّ اين كه از ختم در زبان فارسي به «مُهر كردن» ياد ميشود آن است كه مُهركردن نامه نشانه پايان آن است. نامه آنگاه مُهْر ميشود كه پايان يافته باشد. صحيفه جان آدمي نيز تا آنجا كه راهي براي نفوذ هدايت در آن باشد و راه توبه به كلّي بسته نشده باشد مختوم نيست. امّا اگر انسان با سوء اختيار خود راه توبه را كه خداي سبحان بر روي انسان گشوده: «أنت الذي فتحت باباً إلي عفوك وسمّيته التوبة»[1] و تا آخرين مهلت باز است عمداً بر روي خود بست و آن را انكار و استهزا كرد، صحيفه جان او مختوم ميشود و ديگر جايي براي نوشتن حسنات به دست «كرام كاتبين» در آن نيست.
سمعهم: در قرآن كريم قلب و بصر به صورت جمع و سمع به صورت مفرد به كار ميرود. همچنين سمع بر بصر مقدم ميشود. در اين مورد چند نكته سودمند ذكر ميشود:
1 ـ اين كه لفظ «قلوب» و «اَبصار» به صورت جمع ذكر شد ولي لفظ
[1] ـ مفاتيح الجنان، مناجات خمس عشر، مناجاة التائبين.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 224 |
«سمع»، به صورت مفرد شايد سرش اين باشد كه سمع، در اصل مصدر بوده و در آن اِفراد، تثنيه و جمعْ مانند تأنيث و تذكير يكسان است؛ بر خلاف لفظ «اُذُن» كه چون مصدر نبوده[1]، در آيه ﴿وجعلنا علي قلوبهم أكنّةً أن يفقهوه وفي اذانهم وقراً﴾[2]، به صورت جمع آمده است. از طرف ديگر، برخي لفظ سمع را اسم جمع و داراي معناي جمع دانستهاند.
صاحب تفسير المنار بعد از نقد و نقض مصدر بودن سمع، به اين كه لفظ «بصر» هم مصدر است، پس چرا به صورت جمع ياد شده، ميگويد:
سرّ آن به نظر من اين است كه عقل داراي وجوه ادراكي فراواني است، چنانكه بصر داراي شعب بيشمار است، بر خلاف سمع؛ زيرا اَسماع مردم در اِدراك مسموعها يكسان است؛ يعني، هم مسموع بيش از يكي نيست و آن خصوص صوت است و هم شنوندهها در ادراك اصوات يكسانند. از اين رو سمع مفرد آمده است[3].
ليكن اين سخن ناصواب است؛ زيرا اولاً بسياري از لطايف به كمك حسّ سمع به عقل ميرسد كه حسّ بصر از چنين اِعداد و اِمدادي ناتوان است. از اين رو برخي از محقّقان، سمع را افضل از بصر دانستند، ولي صاحب المنار، بعد از نقل فضيلت مزبور ميگويد:
من درباره فضيلت سخن نميگويم، آن به خدا و رسول او مربوط است و من موجودي را شرح ميدهم و تناسب لفظي آن را بازگو ميكنم.
اگر به طور دقيق دليل برتري سمع بر بصر روشن گردد، نزديكي سمع به عقل بيش از شباهت بصر به عقل درك ميشود و در سرنوشت بحث ادبي سهم
[1] ـ بيان السعادة، ج1، ص55.
[2] ـ سوره انعام، آيه 25.
[3] ـ المنار، ج1، ص144.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 225 |
به سزايي خواهد داشت. به هر تقدير، بحث معقول، مسموع و مبصَر را بايد از بحث عاقل، سامع و مبصِر جدا كرد. در اين كه عاقلها، سامعها و مُبصرها متعددند بحثي نيست و تساوي اَسماع به معناي وحدت آنها نيست. از اين رو بايد رمز تعدد مصداق با مفرد بودن لفظ را در نكته ديگر جستجو كرد.
2 ـ برخي سمع را بر بصر ترجيح داده، تجرّد آن را از تجرّد بصر بالاتر دانستهاند و تقديم ذكر سمع بر بصر را محصول چنان تقدّمي اعلام داشته، شاهدي نيز بر تقدم مزبور ياد كردهاند كه «در بعضي از مراتبِ نوم، چشم مغلوب خواب ميشود، ولي گوش هنوز مغلوب نشده بلكه ميشنود»[1].
در مقابل، از اكثر اهل كلام چنين نقل شده كه بصر برتر از سمع است؛ زيرا سمع فقط اصوات و كلمات را ادراك ميكند ولي بَصَر، اَجسام، اَلوان و هيئتها را ادارك ميكند و چون متعلّق آن بيش از متعلَّق سمع است، از آن برتر است[2].
3 ـ سمع و بصر از مجاري ادراكي است، ولي اين كه آيا قلب جسماني نقشي در ادراك و سهمي در عواطف دارد يا نه؟ در خلال بحثهاي تفسيري روشن خواهد شد. البته اين مطلب از اصول موضوعه و مفرُوغ عنه است كه نفس انسان و همچنين ادراك كلّي مجرّد است؛ چنانكه كارهاي عقل عملي، مانند اراده و محبّت نيز مجرّد است و براي هر يك از امور ياد شده مصاديق جزئي است كه با ابزارهاي بدني، مانند مغز، قلب، سمع و بصر در ارتباط است و آنچه همه اين شئون را بر عهده دارد نفس انسان است كه در درجات مختلف بدون حلول در بدن، ظهور دارد.
[1] ـ المنار، ج1، ص144.
[2] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج1، ص185؛ تفسير كبير، ج2، ص59.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 226 |
غشاوة: غشاوه ساتري است(مادي يا معنوي) كه بر چيزي مستولي شود و آن را كاملاً دربر گيرد و آنچه از موارد كاربرد مشتقات آن در قرآن استظهار ميشود، پوشش فراگير و احاطي است؛ مانند: ﴿يغشاه موجٌ﴾[1]، ﴿غاشيةٌ من عذاب الله﴾[2].
لهم: گاهي «لام» به معناي سود است و در مقابل «عَلي»(به معناي ضرر) به كار ميرود؛ مانند: ﴿من اهتدي فإنما يهتدي لنفسه ومن ضلّ فإنّما يضلّ عليها﴾[3] و گاهي «لام» به معناي اختصاص است؛ نظير: ﴿ليس للإنسان إلاّ ما سعي﴾[4]. هر عملي اختصاص به عامل خود دارد و از او جدا نيست؛ حسنات به محسنان و سيّئات به تبهكاران اختصاص دارد و از اين رو در آيه كريمه ﴿إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم وإن أسأتم فلها﴾[5] نيز كه سخن از اِحسان و اِسائه است، «لام» براي اختصاص عمل به عامل است، نه اين كه از باب مشاكله، «لام» به جاي «علي» به كار رفته باشد؛ زيرا در مواردي مانند: ﴿لها ما كسبت وعليها ما اكتسبت﴾[6] نيز رعايت مشاكله نشده است.
در آيه محل بحث نيز «لام» براي اختصاص است و بدين معناست كه عذابي كه به عظمت موصوف شده، ويژه معاندان و كافران است.
در آيه قبل سخن از هدايت ناپذيري كافران و ايمان نياوردن آنان بود و در آيه محل بحث راز آن بيان شده است كه چون خداي سبحان بر دلها و گوشهاي
[1] ـ سوره نور، آيه40.
[2] ـ سوره يوسف، آيه107.
[3] ـ سوره إسراء، آيه 15.
[4] ـ سوره نجم، آيه 39.
[5] ـ سوره إسراء، آيه 7.
[6] ـ سوره بقره، آيه 286.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 227 |
آنان مُهر زده و بر چشمهاي آنان نيز پردهاي ستبر آويخته شده، قهراً نه ميفهمند، نه ميشنوند و نه ميبينند و چون علم، مقدمه ايمان است و اينان فاقد ابزار تحصيل آنند، ايمان هم نميآورند.
تعبيرهاي گوناگون از هدايت ناپذيري كافران
در قرآن كريم از هدايت ناپذيري و بسته بودن دلهاي كافران و معاندان، افزون بر «ختم»، تعبيرهاي ديگري نيز شده است؛ مانند: «طبع»: ﴿أُولئك الذين طبع الله علي قلوبهم﴾[1]، «صَرْف»: ﴿صرف الله قلوبهم﴾[2]، «كَنان»: ﴿إنّا جعلنا علي قلوبهم أكِنّة﴾[3]، «غلاف»: ﴿وقالوا قلوبنا غلف﴾[4]، «رَيْن»: ﴿كلّا بل ران علي قلوبهم﴾[5]، «قفل»: ﴿أم علي قلوب أقفالها﴾[6]، «تقليب»: ﴿ونقلّب أفئدتهم وأبصارهم﴾[7]، «قساوت»: ﴿ثمّ قست قلوبكم﴾[8] و «مرض»: ﴿في قلوبهم مرض﴾[9].
قلب روحاني و سمع و بصر دروني
انسان داراي دوگونه قلب است: قلب جسماني صنوبري شكل، كه يكي از
[1] ـ سوره نحل، آيه 108.
[2] ـ سوره توبه، آيه 127.
[3] ـ سوره كهف، آيه 57.
[4] ـ سوره بقره، آيه 88.
[5] ـ سوره مطففين، آيه 14.
[6] ـ سوره محمّد صلي الله عليه و آله و سلم، آيه 24.
[7] ـ سوره أنعام، آيه 110.
[8] ـ سوره بقره، آيه 74.
[9] ـ سوره بقره، آيه 10.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 228 |
اندامهاي بدن است، و قلب روحاني و معنوي. قرآن كريم در همه آياتي كه سخن از «مختوم» و «مطبوع» شدن قلب دارد، يا از «رين» و چركي كه قلب را ميپوشاند و چهره شفاف و آيينه گونه آن را مستور ميكند، سخن ميگويد، يا درباره «قفل» و «غلاف» و «كنان» و «صرف» و «قساوت» آن معارفي را به بشر ميآموزد، مراد، قلب روحاني است، نه جسماني و رابطه بين بيماري و سلامت قلب جسماني و روحاني «عموم و خصوص من وجه» است؛ زيرا ممكن است قلب جسماني انسان در كمال سلامت باشد، ولي بر اثر كفر يا تبهكاري وي، قلب روحاني او بهرهاي از سلامت نداشته باشد و ممكن است قلب جسماني انسانِ مؤمن، بيمار باشد ولي قلب روحاني او سالم باشد: ﴿إذ جاء ربّه بقلبٍ سليم﴾[1]؛ چنانكه گاهي هر دو قلب بيمار است؛ مانند كافري كه به بيماري قلبي مبتلاست و يا هر دو قلب سالم؛ مانند مؤمني كه از سلامت قلب جسمي نيز بهرهمند است.
همانگونه كه فعاليت و كارآمدبودن قوا و حواس مادّي انسان به سلامت قلب جسماني او وابسته است، فعاليت و كارآمدي قوا و حواس معنوي او نيز به سليمبودن قلب معنويش بستگي دارد. در آيه شريفه محل بحث، مراد از قلب و سمع و بصر، قلب و سمع و بصر باطني انسان است، نه قلب و چشم و گوش ظاهري و جسمي و نيز چنين نيست كه منظور از سمع و بصر، چشم و گوش ظاهري باشد و تنها مراد از قلب نيروي فهمنده آدمي باشد.
انساني كه مشمول قهر الهي قرار گيرد، قلب او كه مركز ادراكهاست نسبت به حق بسته ميشود. آنگاه با اين كه چشم ظاهريش بيناست، دلي كه در نهان و نهاد اوست كور ميشود: ﴿فإنّها لاتعمي الأبصار ولكن تعمي القلوب
[1] ـ سوره صافات، آيه 84.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 229 |
التي في الصدور﴾[1] و آنگاه كه درِ قلب بسته شد، نه عقايد باطل و صفات رذيله از آن بيرون ميرود و نه عقايد حق و صفات نيكو در آن مينشيند؛ همان گونه كه ظرف سربسته و سر به مُهر، نه ميتوان گِل و لاي را از آن خارج ساخت و نه ميتوان آب زلال را به آن وارد كرد.
كافران محفوف به دو حجابند
در اين آيه كريمه خداي سبحان مُهر زدن بر دلها و گوشهاي كافران را به خود نسبت ميدهد: ﴿ختم الله﴾ ولي قراردادن غشاوه و پرده بر چشمهايشان را به خود اسناد نداده است: ﴿وعلي أبصارهم غشاوةٌ﴾[2]. گرچه در برخي آيات، هر سه به خداوند اسناد داده شده است: ﴿أُولئك الذين طبع الله علي قلوبهم وسمعهم وأبصارهم﴾[3]، ولي تغيير سياق در آيه محل بحث نشان ميدهد كه
[1] ـ سوره حج، آيه 46.
[2] ـ برخي گفتهاند: در آيه محل بحث ممكن است «ختم» مخصوص قلب باشد: ﴿ختم الله علي قلوبهم﴾ و سمع و ابصار هر دو زير پوشش غشاوه باشد: ﴿وعلي سمعهم وعلي أبصارهم غشاوة﴾. پس تركيب آيه چنين است كه «علي سمعهم» و «علي ابصارهم» با هم خبر مقدم و «غشاوة» مبتداي مؤخر است و از اين جهت كه سمع و بصر داراي حكم مشترك و قلب داراي حكمي ديگر است، مانند آيه شريفه ﴿قل أرأيتم إن أخذ الله سمعكم وأبصاركم وختم علي قلوبكم﴾(سوره انعام، آيه 46) است. (تفسير القرآن الكريم، شهيد سيّد مصطفي خميني، ج3، ص174) ولي حق اين است كه «علي سمعهم» عطف بر «علي قلوبهم» و متعلق به ختم است و تنها «أبصار» خبر مقدمِ «غشاوة» است و مانند آيه شريفه ﴿ختم علي سمعه وقلبه وجعل علي بصره غشاوة﴾(سوره جاثيه، آيه 23) است كه سمع و بصر با هم متعلَّق ختم است و «غشاوه» اختصاص به بصر دارد؛ گرچه در برخي آيات، قلب و سمع و بصر، هر سه متعلق «طبع» كه همان ختم است واقع شده است؛ مانند: ﴿أُولئك الذين طبع الله علي قلوبهم وسمعهم وأبصارهم﴾(سوره نحل، آيه 108).
[3] ـ سوره نحل، آيه 108.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 230 |
كافران محفوف به دو حجابند: حجابي كه آنان بر اثر چشم پوشي از حق بر چهره خويش افكندهاند و حجابي كه خداي سبحان به كيفر چشمپوشي از حقايق بر آنان افكنده و آن مهر زدن بر دلها و گوشهاي آنان است و اعمال كافران بين اين دو حجاب و ظلمت قرار گرفته است. به هر تقدير، تكرار كلمه «علي»، نشان ميدهد كه براي هر كدام از دل، سمع و بصر، حجاب و غطايي است كه براي افاده چنين تأكيدي، كلمه «علي» تكرار شده است.
راز بسته شدن دلهاي كافران
انسان در ابتداي تولّد، فاقد علم حصولي است: ﴿والله أخرجكم من بطون أمهاتكم لا تعلمون شيئاً﴾ و خداي سبحان، هم ابزار تحصيل علم حصولي را به انسان ميبخشد: ﴿وجعل لكم السمع والأبصار والأفئدة لعلكم تشكرون﴾[1] و هم فطرت او را ملهم و از علم حضوري بهرهمند ميكند: ﴿ونفس وما سوّيها٭ فألهمها فجورها وتقويها﴾[2].
انسان كه از يك سو با سرمايه الهام فطرت و شعور دروني، بد را از خوب، زشت را از زيبا و فجور را از تقوا باز ميشناسد و از سويي ديگر ابزار مناسبي براي تحصيل علم حصولي دارد، اگر اين سرمايههاي خدا داد را شكوفا كند از مجاري ادراكي خود بهره صحيح ميبرد و در پرتو شكوفايي آنها به رستگاري ميرسد: ﴿قد أفلح من زكّيها﴾[3] و اين همان شكر نعمت است كه در پايان آيه78 سوره نحل به آن اشاره شده است: ﴿لعلكم تشكرون﴾. اما اگر جان خود را در گور شهوتها و غرايز نفساني دفن كرد و مجاري اداركي، يعني
[1] ـ سوره نحل، آيه 78.
[2] ـ سوره شمس، آيات 7 ـ 8.
[3] ـ سوره شمس، آيه 9.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 231 |
سمع و بصر و قلب او كه بايد معارف الهي و اسرار عالم را بشناسد اسير شهوات و هواهاي نفساني شد و با گناه آلوده گشت جايي براي تابش نور هدايت بر آن نميماند.
بنابراين، بسته شدن دل دو عامل عمده دارد: يكي هواپرستي كه انسان پس از روشن شدن حقّ به جاي خدا محوري هوا محور و هوس مدار باشد كه مشمول اِضلال كيفري خداوند قرار ميگيرد و خداوند سمع و قلب او را مختوم ميكند و بر چشم او پردهاي ستبر ميافكند كه پس از آن حق را نميشنود و نميبيند و نميفهمد؛ زيرا او عالمانه هواپرست شده است: ﴿أفرءيت من اتخذ إلهه هويه وأضلّه الله علي علم وختم علي سمعه وقلبه وجعل علي بصره غشاوة فمن يهديه من بعد الله﴾[1].
عامل ديگرِ بسته شدن دل، گناه است. كافران به پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم ميگفتند: قلب ما، در غلاف و كنان، و گوش ما سنگين است و سخنانت رانميشنويم و بين ما و تو حجابي است كه بر اثر آن تو را نميبينيم: ﴿وقالواقلوبنا في أكِنّة مما تدعونا إليه وفي اذاننا وقر ومن بيننا وبينك حجابٌ فاعمل إننا عاملون﴾[2]. حجابي كه در اين آيه آمده، همان گناه است كه حجاب مستور است، نه حجاب مشهود: ﴿وإذا قرأت القران جعلنا بينك وبينالذين لايؤمنون بالاخرة حجاباً مستوراً﴾[3]، ﴿أُولئك الذين لعنهم الله فأصمّهم وأعمي أبصارهم﴾[4] و در برخي آيات از آن به رَيْن(زنگار دل) تعبير
[1] ـ سوره جاثيه، آيه 23.
[2] ـ سوره فصلت، آيه 5.
[3] ـ سوره إسراء، آيه 45.
[4] ـ سوره محمّدصلي الله عليه و آله و سلم، آيه 23.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 232 |
شده است: ﴿كلاّ بل ران علي قلوبهم ما كانوا يكسبون٭ كلاّ إنّهم عن ربّهم يومئذٍ لمحجوبون﴾[1]. عقيده باطل و اخلاق رذيله و عمل باطل و ناپاك به صورت چرك و غباري حجاب آيينه جان آدمي ميشود و از آن پس، نور هدايت در آن نميتابد.
مردي به اميرالمؤمنين(عليهالسلام) عرض كرد: توفيق نماز شب ندارم. آن حضرت فرمودند: گناهان تو پايبند توست: «جاء رجل إلي أميرالمؤمنين(عليهالسلام) فقال: يا أميرالمؤمنين إني قد حُرمت الصلاة بالليل. فقال له أميرالمؤمنين(عليهالسلام): أنت رجل قد قيّدتك ذنوبك»[2].
قلب عاصي و تبهكارْ واژگون ميشود: ﴿ونقلّب أفئدتهم﴾[3] و از فهم حق بازداشته ميشود: ﴿ثمّ انصرفوا صرف الله قلوبهم﴾[4] و در نتيجه به تكذيب حق ميپردازد: ﴿وما يكذّب به إلّا كل معتدٍ أثيم﴾[5] و اين گونه صحيفه نفس آدمي با قهر الهي مُهر ميشود وگرنه خداي سبحان اضلال ابتدايي ندارد تا در ابتدا دل كسي را وارونه سازد و آن را مُهر كند.
قرآن كريم به نمونههايي از گناهاني كه مايه انصراف قلب آدمي است اشاره ميكند؛ مانند تكبّر كه عامل حرمان متكبر از فهم آيات الهي است: ﴿سأصرف عن اياتي الذين يتكبّرون في الأرض بغير الحق وإن يروا كلّ اية لا يؤمنوا بها وإن يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلاً... ﴾[6].
[1] ـ سوره مطففين، آيات 14 ـ 15.
[2] ـ بحار، ج84، ص151 ـ 152.
[3] ـ سوره أنعام، آيه 110.
[4] ـ سوره توبه، آيه 127.
[5] ـ سوره مطففين،آيه 12.
[6] ـ سوره أعراف، آيه 146.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 233 |
خودداري از شركت در جهاد في سبيل الله نيز باعث حرمان از درك حقايق ايمان ميگردد: ﴿وإذا ما أُنزلت سورةٌ نظر بعضهم إلي بعضٍ هل يريكم من أحدٍ ثم انصرفوا صرف الله قلوبهم... ﴾[1]. آنگاه كه پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم آيات دفاع و جنگ را تلاوت ميكرد، برخي مخاطبان آن حضرت اطراف خود را ميپاييدند تا اگر كسي آنان را نمينگرد در پناه كسي بيرون روند. در آيه ديگر درباره آنان ميفرمايد: ﴿قد يعلم الله الذين يتسلّلون منكم لواذاً﴾[2] و خداي سبحان بر اثر اين رفتار ناشايسته، دلهايشان ر ا منصرف ميكند و آنان ديگر آيات الهي را درك نميكنند.
لطايف و اشارات
1 ـ تهاجم همه جانبه شيطان
هدف اِغواي شيطان بسته شدن دل آدمي است. او اصرار دارد انسان را درتباهي و گناه نگهدارد و از اين رو از همه جوانب: از پيش رو و پشت سرواز سمت راست و چپ بر انسان تهاجم ميكند: ﴿قال فبما أغويتني لأقعدن لهمصراطك المستقيم٭ ثم لاتينّهم من بين أيديهم ومن خلفهم وعن أيمانهموعن شمائلهم﴾[3] تا خطاها بر انسان احاطه كند: ﴿أحاطتبهخطيئته﴾[4] و راهي براي نفوذ معارف حق در دل او باقي نماند.
[1] ـ سوره توبه، آيه 127.
[2] ـ سوره نور، آيه 63.
[3] ـ سوره أعراف، آيات 16 ـ 17.
[4] ـ سوره بقره،آيه 81.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 234 |
2 ـ گوناگوني مدرَكات و ابزارهاي ادراكي انسان
همان گونه كه بين قلب و سمع و بصر ظاهري با باطني فرق است، بين ادراك قلب باطني و سمع و بصر باطني نيز فرق است؛ زيرا قلب باطني، معارف عاليه را بدون تمثل و تنزل به عالم مثال درك ميكند، ولي سمع و بصر باطني مراحل متوسط معارف را با تمثّل و همراه با كمّ و كيف و شكل و صورت درك ميكنند؛ چنانكه پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم در معراج بسياري از معارف عميق معقول را با قلب جان يافت و بخشي از معارف را با چشم دل ديد: ﴿ما كذب الفؤاد ما رأي... لقد راي من ايات ربّه الكبري﴾[1]. همچنين انسانها در قيامت، بخشي از حقايق را با چشم و گوش دروني ميبينند و ميشنوند و بسياري از معارف عميق عقلي را نيز با قلب دروني درمييابند. در خواب نيز انسان برخي حقايق را با چشم و گوش مثالي ميبيند و ميشنود، اما مطالب عميق و معارف بلند معقول را كه برتر از سطح عالم مثال است با قلبي كه برتر از چشم و گوش مثالي است ميفهمد. در، يافتههاي قلبي سخن از شكل و كمّ و كيف نيست تا ادراك آن با چشم و گوش مثالي صورت پذيرد.
3 ـ مراتب مختوم شدن دل
بسته شدن و واژگوني دل، ويژه كافران و منافقان نيست، بلكه به هر ميزاني كه دل آدمي به زنگار گناه آلوده گردد، واژگون و مختوم گشته، به همان اندازه از فهم آيات الهي محروم ميگردد و اين واژگوني دل از آلودگي به مكروهات آغاز ميشود و به گناهان صغيره و سپس به كبيره ميرسد و از اكبر كباير كه كفر به خداست، سر برميآورد. معيار سنجش بيماري قلب نيز مقدار بيتوجّهي انسان به فهم آيات الهي يا انزجار از آنهاست.
[1] ـ سوره نجم،آيات 11و 18.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 235 |
4 ـ حرمان قلب واژگون، از بركات آسماني
قلب انسان ظرفي مجرّد و غير مادّي است: «إن هذه القلوب أوعية»[1] كه چهره و روي آن در آغاز آفرينش به طرف خداي سبحان است: ﴿فأقم وجهك للدين حنيفاً فطرت الله التي فطر الناس عليها﴾[2]، ولي بر اثر كفر و تبهكاري واژگون ميشود و از باب تشبيه معقول به محسوس ميتوان گفت: ظرف دل همانند ظروف مادي است؛ ظروف مادّي اگر رو به بالا باشد و به طور طبيعي قرار گيرد، هم از تابش آفتاب بهره ميبرد و هم از باران آسمان پر ميشود، ولي اگر واژگون گرديد، باران از پشت آن ميلغزد و فرو ميريزد و آفتاب نيز به درونش نميتابد تا از نور و حرارتش بهرهاي بگيرد.
ظرف مجردِ جان آدمي نيز اگر رو به خدا باشد از پرتو نور وحي بهره ميگيرد و از آب زندگي پر ميشود، امّا اگر واژگون و پشت به خدا و رو به زمين شد: ﴿إثّاقلتم إلي الأرض﴾[3]، ﴿أخلد إلي الأرض﴾[4] همانند ظرف وارونه از بركات آسماني محروم است، به طوري كه نه از حرارت و فروغِ ﴿نور السموات والأرض﴾ بهرهمند ميشود و نه از آب حيات وحي كه دلها را زنده ميكند بهره ميبرد.
5 ـ كافران و موانع سير در آيات آفاقي و انفسي
يكي از راههاي خداشناسي، شناخت آيات آفاقي و انفسي، يعني جهانشناسي و خودشناسي است: ﴿وفي الأرض ايات للموقنين٭ وفي
[1] ـ بحار، ج75، ص76.
[2] ـ سوره روم، آيه 30.
[3] ـ سوره توبه، آيه 38.
[4] ـ سوره أعراف، آيه 176.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 236 |
أنفسكم أفلا تبصرون﴾[1] و كافران، هم راه جهانشناسي را بر خود بستهاند و هم راه خودشناسي را مسدود كردهاند. قرآن كريم درباره آنان ميفرمايد : ﴿إنّا جعلنا في أعناقهم أغلالاً فهي إلي الأذقان فهم مقمحون٭ وجعلنا من بين أيديهم سدّاً ومن خلفهم سداً فأغشيناهم فهم لا يبصرون و سواء عليهم ءأنذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمنون﴾[2]. غلهايي كه بر گردن كافران است و تا چانهيشان برآمده، آنان را «مُقْمَح»، يعني سر به هوا ساخته و حلقههاي آهن سردي كه بر گردنشان آويخته رهآورد سيئات آنهاست؛ چنين انساني نميتواند سر فرود آورد و خود را ببيند تا خويشتن را بشناسد و خودشناسي را سرپلي براي خداشناسي قرار دهد. همچنين او ديوار عظيمي در پيش رو و پشت سر دارد كه مصالح آن جدار غليظ، محصول هواپرستي است و اين ديوار و پردهاي كه بر چشمانشان آويخته مانع جهان شناسي و سير در آفاق جهان هستي است.
6 ـ نفرين موساي كليم درباره فرعون
يكي از بدترين نفرينهاي حضرت موساي كليم(عليهالسلام) به فرعون مصر و پيروان او، اين بود كه از خداي سبحان مسئلت كرد تا افزون بر آنكه اموالشان را نابود ميكند، دلهايشان را سخت و نفوذ ناپذير كند تا توفيق ايمان از آنان ستانده شود و به عذابي دردناك گرفتار شوند؛ زيرا آنان با اموال و زيورها و تمكنهاي مادي خود مردم را از راه خدا گمراه ميكردند: ﴿وقال موسي ربّنا إنك اتيت فرعون وملأه زينةً وأموالاً في الحيوة الدنيا ربنا ليضلوا عن سبيلك ربنا اطمِس علي أموالهم واشدُد علي قلوبهم فلا يؤمنوا حتي يروا العذاب الأليم﴾[3].
[1] ـ سوره ذاريات، آيات 20 ـ 21.
[2] ـ سوره يس، آيات 8 ـ 10.
[3] ـ سوره يونس، آيه 88.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 237 |
و جناب هارون نيز در اين نيايش با حضرت موساي كليم هماهنگ بود. خداي سبحان نيز ميفرمايد: دعايتان اجابت شد: ﴿قد أُجيبت دعوتكما﴾[1] و آنگاه نحوه اجابت دعايشان را نيز بيان ميكند.
7 ـ حجاب كافران، مانع شهود عذاب نيست
مختوم شدن دلها و گوشهاي كافران و كور بودن آنان گرچه محدود به دنيا نيست: ﴿ومن كان في هذه أعمي فهو في الاخرة أعمي وأضلّ سبيلاً﴾[2] اما اين بدان معنا نيست كه در جهان آخرت هيچ حقيقتي را نميفهمند، بلكه آنان حقايق بسياري از جمله عذاب الهي را درك ميكنند و ميدانند كه به سوء اختيار خود، خويش را كور كردهاند؛ زيرا آن روز همه اسرار و سراير آشكار ميشود: ﴿يوم تبلي السرائر﴾[3] و انسان نيز بسياري از امور را با ديدهاي تيزبين درك ميكند: ﴿لقد كنت في غفلةٍ من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد﴾[4]. پس كوري آنان مانع مشاهده جمال الهي است وگرنه جلال خدا و عذاب و كيفر او را مشاهده ميكنند.
بحث روايي
بررسي روايات تفسيري در اين مبحث و مباحث ديگر نشان ميدهد كه بسياري از نكات روايي مستنبط از جمعبندي آيات قرآني است؛ گرچه مطالب ابتكاري در تطبيق و مانند آن، در نصوص يافت ميشود.
[1] ـ سوره يونس، آيه 89.
[2] ـ سوره إسراء، آيه 72.
[3] ـ سوره طارق، آيه 9.
[4] ـ سوره ق، آيه 22.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 238 |
1 ـ ختم كيفري دلهاي كافران
ـعن الرضا(عليهالسلام) في قول الله عزّ وجلّ: ﴿... ختم الله علي قلوبهم وعلي سمعهم﴾، قال: «الختم هو الطبع علي قلوب الكفار عقوبةً علي كفرهم كما قال تعالي: ﴿بل طبع الله عليها بكفرهم فلا يؤمنون إلّا قليلاً﴾»[1] و[2].
اشاره: معناي استثناي قليل «فلا يؤمنون إلّا قليلًا» يا ناظر به اين است كه امكان ايمان تا آخرين لحظه حيات محفوظ است و در نتيجه آيه محل بحث تقييد ميشود، يا اين كه ناظر به تبدّل كفر به نفاق است كه در بعضي از نصوصِ واردِ درباره ايمان قليل منافقان آمده است كه آنها براي دنيا و در حضور مردم ايمان ميآورند و اين گونه ايمان منافقانه اندك و كم و بيارزش است.
عنوان ختم، طبع، اِغفال و مانند آن كه در قرآن كريم به خداوند اسناد داده شده با امور ويژهاي همراه است كه آشنايي به آنها در بحثهاي تفسيري سودمند است:
الف: عناوين مزبور، عدمي است؛ نظير عنوان عَمي، جهل، عجز و...، كه اگر هر كدام از اينها محمول قضيّهاي قرار گيرد، آن قضيه «موجبه معدوله» خواهد بود، نه «محصّله».
ب: عناوين ياد شده هرگز در ابتدا به خداوند اسناد داده نميشود، بلكه از باب كيفر است و آن هم بعد از تماميّت نصاب اِمهال.
ج: معناي قضايايي كه در آنها يكي از عناوين مزبور به خداوند اسناد داده شده، امساك فيض خاص و عدم اعطاي نوال مخصوص است، نه آنكه
[1] ـ سوره نساء، آيه 155.
[2] ـ بحار، ج5، ص11.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 239 |
خداوند امر وجودي خاصي رامثلًا، به عنوان ختم يا طبع به كافران عطا ميكند.
2 ـ شاهدان دلهاي مختوم
ـعن العسكري(عليهالسلام) أنه قال في قوله تعالي: ﴿ختم الله... ﴾: «أي وسمها بسمةٍ يعرفها من يشاء من ملائكته إذا نظروا إليها بأنهم الذين لايؤمنون»[1].
ـعن الصادق(عليهالسلام):«﴿ختم الله علي قلوبهم وعلي سمعهم وعلي أبصارهم غشاوة﴾ تبصرها الملائكة فيعرفونهم بها و يبصرها رسولاللهصلي الله عليه و آله و سلم و يبصرها خير خلق الله بعده علي بن أبيطالب(عليهالسلام)...»[2].
اشاره: همه موجودهاي مجرد و عالي كه در ضبط اعمال انسانها حضور دارند ممكن است با اِعلام الهي از مهرشدن قلبِ مختومْ دلان آگاه باشند، چنانكه انسانهاي كامل كه اعمال بشر بر آنان عرضه ميشود با تعليم خداوند، باخبرند و امام هر عصر كه مسئول ويژه هدايت ارواح و نفوس مستعدّ است، با تعريف الهي مستحضر است و مقرّبان كه شاهد اعمال و قلوب ابرارند، به طريق اَوْلي از اعمال و قلوب فجّار آگاهند. بنابراين، آنچه در حديث مزبور آمده، بيان برخي مصاديق شاهد است، نه همه آنها.
3 ـ علّت طبع قلب
ـعن العسكري(عليهالسلام) في قوله تعالي: ﴿وعلي أبصارهم غشاوة﴾: «وذلك أنهم لما أعرضوا عن النظر فيما كلّفوه؟ وقصروا فيما أريد منهم جهلوا ما لزمهم من الإيمان فصاروا كمن علي عينيه غطاء لايبصر ما أمامه فإن الله عزّ وجلّ يتعالي عن العبث والفساد و عن مطالبة العباد بما منعهم بالقهر منه فلا يأمرهم بمغالبته
[1] ـ نور الثقلين، ج1، ص33.
[2] ـ بحار، ج42، ص29.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 240 |
ولا بالمصير إلي ما قد صدهم بالقسر عنه»[1].
اشاره: ختم الهي، كيفري است، نه ابتدايي و بر اساس تجسّم يا تمثّل اعمال، همان اِعراض از ياد خدا ممكن است به صورت طبع، تمثل يابد و تشبيه به لحاظ اعضا و جوارح ظاهري است وگرنه به لحاظ اعضا و جوارح باطني، حقيقةً غطاء است، نه تشبيهاً و چون به عنوان كيفر است، نه ابتدايي و با امكان عقلي ايمان به دَعْوي و دعوت انبيا(عليهمالسلام) همراه است، از اين رو جَبْر نخواهد بود. مطالب چهارگانه فوق از حديث مزبور قابل استنباط است.
تحليل دقيق معناي قلب و حواسّ دروني آن روشن ميكند كه اِسناد ختم دل به خداوند ميتواند حقيقت باشد، نه مجاز و نبايد آن را به غشاوه حسّي بر سمع و بصر حسّي مقايسه كرد، و آنچه در تفسير كاشف آمده[2] ناصواب است.
4 ـ اطلاق عذاب عظيم نسبت به دنيا و آخرت
ـعن العسكري(عليهالسلام) في قوله تعالي: ﴿ولهم عذاب عظيم﴾: «يعني في الاخرة العذاب المعد للكافرين وفي الدنيا أيضاً لمن يريد أن يستصلحه بما ينزل به من عذاب الاستصلاح لينبّهه لطاعته أو من عذاب الاصطلام ليصيره إلي عدله وحكمته»[3].
اشاره: عذاب آخرت ممحّض در كيفر است و هيچ گونه آزموني در آن نيست، ليكن عذاب دنيا ممكن است، زمينه آزمون را به همراه داشته باشد و اگر فرد يا گروهِ معذَّب، تنبّه يابد و توبه و تضرّع كند، بخشي از دشواريهاي
[1] ـ نور الثقلين، ج1، ص33.
[2] ـ ج1، ص53 ـ 54.
[3] ـ نورالثقلين، ج1، ص33.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 241 |
خود را ترميم خواهد كرد و صدر آيه ﴿فلولا إذجائهم بأسُنا تضرّعوا... ﴾[1] شاهد آن است.
5 ـ قلب و سمع و بصر دروني در كلمات معصومان(عليهمالسلام)
ـعن الصادق(عليهالسلام):«ما من قلب إلا وله أذنان علي أحدهما مَلَكٌ مرشد وعلي الاخر شيطان مفتن هذا يأمره وهذا يزجره»[2].
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«ألا إن أبْصَر الأبصار ما نفذ في الخير طرفه ألا إن أسْمَع الأسماع ماوعي التذكير وقبله»[3].
ـ«فلو رميتَ ببصر قلبك نحو ما يوصف لك منها [الجنة] لعزفتْ نفسك عن بدائع ما أخرج إلي الدنيا من شهواتها ولذّاتها وزخارف مناظرها»[4].
ـ«والهوي شريك العمي»[5].
ـ«إن للقلوب شهوةً وإقبالاً وإدباراً فأتوها من قبل شهوتها وإقبالها فإن القلب إذا أكره عمي»[6].
ـ«وما كل ذي قلبٍ بلبيبٍ ولا كل ذي سمعٍ بسميعٍ ولا كل ناظرٍ ببصير»[7].
ـ«ومن عَشِقَ شيئاً أعشي(أعمي) بصره وأمرض قلبه فهو ينظر بعين غير صحيحةٍ ويسمع بأذنٍ غير سميعةٍ قد خرقت الشهوات عقله وأماتت الدنيا
[1] ـ سوره انعام، آيه 43.
[2] ـ بحار، ج 65، ص 274.
[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 105، بند 6.
[4] ـ همان، خطبه 165، بند30.
[5] ـ همان، نامه 31،بند 110.
[6] ـ همان، حكمت 193.
[7] ـ همان، خطبه 88، بند2.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 242 |
قلبه»[1].
ـ«والأماني تعمي أعين البصائر»[2].
ـ«فإني أوصيكم بتقوي الله... فان تقوي الله دواء داء قلوبكم وبصرُ عمي أفئدتكم وشفاء مرض أجسادكم وصلاح فساد صدوركم وطهور دنس أنفسكم وجلاء عشا(غشاء) أبصاركم»[3].
ـ«...الحكمة التي هي حياة للقلب الميّت وبصر للعين العمياء وسمع للاذن الصّماء»[4].
ـ«وما جالس هذا القرآن أحد إلا قام عنه بزيادة أو نقصان: زيادة في هدي أو نقصان من عمي»[5].
اشاره: انسان همانگونه كه در محدوده بدن خود اعضا و جوارح ادراكي و تحريكي دارد كه گاهي سالم است و گاهي بيمار، گاهي صحيح است و زماني معيب، چنانكه گاهي هست و گاهي اصلًا نيست، در محدوده روح نيز اعضا و جوارح ادراكي و تحريكي هست كه مانند احكام بدن، لوازم خاص خود را دارد. همانطور كه در بين اعضاي ادراكي ظاهري، عنوان سمع و بصر از عناوين ديگر بيشتر مطرح است، در بين اعضاي ادراكي باطني نيز، همين دو عنوان از ديگر عناوين مطرحتر است وگرنه در نهان انسان شامّهاي است كه با استشمام آن ميگويد: ﴿إنّي لأجد ريح يوسف لولا أن تُفَنّدون﴾[6] و آنچه در
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 109، بند14.
[2] ـ همان، حكمت 275.
[3] ـ همان، خطبه 198، بند5.
[4] ـ همان، خطبه 133، بند7.
[5] ـ همان، خطبه 176، بند8.
[6] ـ سوره يوسف، آيه 94.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 243 |
نصوص فوق بازگو شد گوشهاي از آثار حيات روح و سلامت اعضا و جوارح ادراكي و تحريكي آن است كه تفصيل آنها در ذيل آيات مناسب، با استمداد از روايات مربوط، بيان خواهد شد.
در پايانْ توجّه به اين مطلب براي اصحاب صفا و ارباب ذوق سودمند است: از امام صادق(عليهالسلام) نقل شده كه دلها داراي اِعراب چهارگانه است: رَفْع، فَتْح، خَفْض و وَقْف(اصطلاح مزبور مطابق با عرف اديبان نيست). رفع دل، در ياد خداست و فتح دل، در راضي بودن از خدا و خَفْض دل، در سرگرمي به غير او، و وقف دل، در غفلت از خداست[1].
وَمِنَ النَّاسِ مَن يَقُولُ ءَامَنَّا بِاللهِ وَ بِالْيَوْمِ الأَخِرِ وَمَاهُم بِمُؤْمِنِينَ (8)
گزيده تفسير
منافقان كه در باطن كافرند، ولي كفر دروني خود را كتمان ميكنند، گرچه در برخي احكام با كافران و مشركان شريكند، ليكن از كافران تبهكارتر و زيانبارترند و از اين رو قرآن كريم آنان را بدتر از كافران ميداند.
خداي سبحان در آيات متعدد به افشاي منافقان پرداخته از كفر آنان نسبت به مبدأ، رسالت و معاد و از رياي آنان در نماز و انفاق پرده برميدارد.
هدف منافقان از اظهار ايمان، جاسوسي براي كافران يا بهرهمندي از مزاياي اجتماعي بيشتري بود.
[1] ـ مصباح الشريعة، ص20.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 244 |
تفسير
الناس: «ناس» مرادف انسان، اِنس و بشر است، با اين تفاوت كه ناس و اِنس، اسم جنس جمعي است و بر فرد اطلاق نميشود، ولي بشر بر فرد و جمع اطلاق ميشود.
در قرآن كريم، گاهي تعبير «من الناس» درباره پرهيزكاران است؛ مانندآيه كريمه ﴿ومن الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات الله﴾[1] و گاهي درباره كافران و مشركان؛ مانند: ﴿ومن الناس من يتخذ من دون الله أنداداً﴾[2] و گاهي مراد از آن منافقان است؛ مانند آيه محل بحث و آيه ﴿ومن الناس من يعبد الله علي حرف﴾[3]. پس «ناس» شامل پرهيزكاران، كافران و منافقان ميشود.
مَنْ: مَنْ در «مَنْ يقول» يا موصول است و «يقول» صله آن؛ مانند «الّذين» در آيه ﴿ومنهم الذين يؤذون النّبي﴾[4] و يا موصوف است و «يقول» صفت آن؛ مانند كلمه «رجال» در آيه ﴿من المؤمنين رجال صدقوا... ﴾[5].
يقول: ضمير در يقول به اعتبار لفظ «مَنْ» مفرد آمده است؛ مانند: ﴿ومنهم من يستمع إليك﴾[6] و اما ضمير در «امنا» و «ما هُمْ» كه جمع آمده، به اعتبار معناي آن است؛ مانند: ﴿ومنهم من يستمعون إليك﴾[7].
[1] ـ سوره بقره، آيه 207.
[2] ـ سوره بقره، آيه 165.
[3] ـ سوره حج، آيه 11.
[4] ـ سوره توبه، آيه 61.
[5] ـ سوره احزاب، آيه 23.
[6] ـ سوره أنعام، آيه 25.
[7] ـ سوره يونس، آيه 42.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 245 |
در اين آيه كريمه قول به معناي تلفظ به زبان است؛ مانند: ﴿يا أيّها الرسول لايحزنك الذين يسارعون في الكفر من الذين قالوا امنا بأفواههم ولم تؤمن قلوبهم﴾[1] و گاهي قول به معناي سخن مطابق با دل و عقيده و منطق است؛ مانند: ﴿قولوا امنا بالله وما أنزل إلينا﴾[2].
تذكّر: گاهي انسان بين خود و خداوند مناجات و رازگويي دارد و ميگويد: ﴿ربّنا إنّنا سمعنا منادياً ينادي للإيمان أن امنوا بربّكم فامنّا... ﴾[3] و گاهي در برخورد با مؤمنان ميگويد: «آمنّا». قسم اول همان چيزي است كه آيات پايان سوره آل عمران(190 ـ 194) عهدهدار آن است و قسم دوم همين آيه محلّ بحث است؛ زيرا معناي آيه اين نيست كه منافقان در مناجات با خدا ميگويند: آمنّا، بلكه شرح آن طبق آيه 14 همين سوره آن است كه هنگام برخورد با مؤمنان ميگويند: آمنّا، وگرنه خداع با مؤمنان صورت نميپذيرفت. غرض آنكه، اگر «آمنّا» را به طور سرّي ميگفتند، مخادعه خدا صورت ميپذيرفت، ولي خداع مؤمنين حاصل نميشد.
منافقان از كافران بدترند
انسانها در برابر دين خدا سه گروهند: برخي در باطن و ظاهر، آن را ميپذيرند، اينان مؤمنان و پرهيزكارانند، گرچه گاهي بر اثر تقيّه به ناچار ايمان باطني خود را كتمان ميكنند و زمينهاي براي ابراز آن نمييابند و يا به ناچار برخلاف ايمان باطني خود اظهار كفر ميكنند: ﴿إلّا من أكره وقلبه مطمئن بالإيمان﴾[4]، ﴿وقال
[1] ـ سوره مائده، آيه 41.
[2] ـ سوره بقره، آيه 136.
[3] ـ سوره آل عمران، آيه 193.
[4] ـ سوره نحل، آيه 106.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 246 |
رجل مؤمن من ال فرعون يكتم إيمانه﴾[1]. برخي نيز در باطن و ظاهر منكرند. اينان كافرانند.
گروه سوم منافقانند كه در باطن كافرند، ولي اظهار ايمان ميكنند؛ مانند موش صحرايي كه لانهاش سوراخي دارد به نام «نافقاء» و سوراخ ديگري براي گريز دارد به نام «قاصعاء» و خاك رقيقي روي لانه اوست كه هنگام احساس خطر فوراً آن خاك اندك را روي خود قرار ميدهد به طوري كه ظاهر آن خاك و باطن آن لانه است. كفر دروني منافقان در روز امتحان بروز ميكند: ﴿هم للكفر يومئذٍ أقرب منهم للإيمان يقولون بأفواههم ما ليس في قلوبهم والله أعلم بما يكتمون﴾[2].
پس منافقان در واقع كافرند و از اين رو در برخي احكام با كافران شريكند؛ مانند سقوط در آتشِ قهر خدا: ﴿إن الله جامع المنافقين والكافرين في جهنّم جميعاً﴾[3]، چنانكه در برخي از احكام با مشركان شريكند؛ مانند حرمان از غفران الهي؛ خداي سبحان درباره مشركان ميفرمايد: ﴿ما كان للنبي والّذين امنوا أن يستغفروا للمشركين﴾[4] و درباره شرك نيز ميفرمايد: ﴿إن الله لايغفر أن يشرك به﴾[5]. درباره منافقان نيز به پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم ميفرمايد: براي آنان استغفار كني يا نكني، هرگز خداوند آنها را نخواهد بخشيد: ﴿سواء عليهم أستغفرت لهم أم لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم﴾[6]. پس منافقان نيز مانند
[1] ـ سوره غافر، آيه 28.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 167.
[3] ـ سوره نساء، آيه 140.
[4] ـ سوره توبه، آيه113.
[5] ـ سوره نساء، آيه 116.
[6] ـ سوره منافقون، آيه 6.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 247 |
مشركان از غفران الهي بهرهاي ندارند.
در برخي آيات نيز احكام ويژه منافقان آمده؛ مانند اين كه آنان از كافرانبدترند: ﴿إن المنافقين في الدرك الأسفل من النار﴾[1] و سر آن زيانبارتربودن منافق از كافر و مشرك است، چنانكه بعداً معلوم ميشود.
افشاي منافقان
منافقان ميگويند: ما به خدا، قيامت، وحي و نبوّت، ايمان داريم و بر اينادعاي دروغين تأكيد ميورزند و ظاهر تعبير آنها اين است كه ايمان به هريك از مبدأ و معاد، با برهان مستقل و جدا حاصل شده است؛ زيرا لفظ «باء» را در ﴿وباليوم الاخر﴾ تكرار كردهاند تا شاهد استقلال هر كدام باشد. خداي سبحان، هم ايمان به مبدأ و معاد را از آنان سلب ميكند: ﴿وماهمبمؤمنين﴾ و هم اعتقاد به وحي و رسالت را: ﴿إذا جاءك المنافقون قالوا نشهد إنك لرسول الله والله يعلم إنك لرسوله والله يشهد إن المنافقين لكاذبون﴾[2] و هم از رياي آنان در نماز و انفاق پرده برميدارد: ﴿وما منعهم أن تقبل منهم نفقاتهم إلا أنهم كفروا بالله وبرسوله ولا يأتون الصلوة إلّا وهم كسالي ولا ينفقون إلّا وهم كارهون﴾[3]. سرّ عدم پذيرش اعمال منافقان اين است كه آنان در باطن كافرند و اين گونه، خداي سبحان درون مستور آنان را مكشوف و مشهور كرده، ميفرمايد: اثر سوء كسالت و كراهت در درون آنها مشتعل
[1] ـ سوره نساء، آيه 145.
[2] ـ سوره منافقون،آيه 1.
[3] ـ سوره توبه، آيه 54. اين آيه از جامعترين آياتي است كه منافقان را افشا ميكند؛ زيرا هم كفر اعتقادي آنان را بيان ميكند و هم كفر عمليشان را.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 248 |
است، گرچه در بيرون تظاهر به نشاط عبادي و مسرّت در امتثال اوامر الهي دارند.
هدف منافقان از اظهار ايمان اين بود كه خود را در صف مؤمنان قرار دهند و خود را به پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نزديك كنند تا بتوانند اطّلاعات بيشتري براي كافران فراهم كنند و يا از مزاياي اجتماعي بيشتري بهرهمند شوند. خداوند سبحان در آيه كريمه مورد بحث با تاكيد)جمله اسميّه مؤكّد به باء) از دروغ و نفاق آنان پرده بر ميدارد و مقصودشان را افشا ميكند و آنان را از دستيابي به آن هدف ناپاك ناكام ميكند.
لطايف و اشارات
1 ـ لطايف تعبيري قرآن در افشاي منافقان
قرآن كريم افزون بر آنكه با صراحت از كفر دروني منافقان پرده برميدارد، در لطايف تعبيري خود نيز به آن اشاره كرده، ميفرمايد: آنان در حوادثي مانند جنگ، شتابزده «در كافران» گرايش مييابند: ﴿فتري الّذين في قلوبهم مرض يسارعون فيهم... ﴾[1]. تعبير ﴿يسارعون فيهم﴾ به جاي «يسارعون إليهم» نشانه آن است كه منافقان باطناً در جمع كافرانند، و در ذيل آيه نيز ميفرمايد: آنان از مستور ساختن كفر خود نادم خواهند شد: ﴿فيصبحوا علي ما أسرّوا في أنفسهم نادمين﴾[2]. غرض آنكه، از جمله ﴿يسارعون فيهم﴾، برميآيد كه گرايش قلبي منافقان به سوي كافران قبلاً بوده و هم اكنون به سرعت در بين آنان حضور پيدا ميكنند، نه به سوي آنها.
[1] ـ سوره مائده، آيه 52.
[2] ـ سوره مائده، آيه 52.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 249 |
2 ـ اضلال كيفري قرآن نسبت به منافقان
خداي سبحان در آيات آغازين سوره مباركه بقره، شرايط پنج گانه بهرهمندي از قرآن را برميشمارد: ايمان به غيب، ايمان به وحي و رسالت، يقين به آخرت، اقامه نماز و انفاق. سه شرط اوّل، ايمان به اصولِ سهگانه دين و دو شرط ديگر نمونهاي از فروع دين است و منافقان كه نه ايماني به اصول و مباني اعتقادي دين دارند: ﴿وما هم بمؤمنين﴾ و نه امتثالي از سر اخلاص نسبت به فروع دين: ﴿ولا يأتون الصلوة إلّا وهم كسالي ولا ينفقون إلّا وهم كارهون﴾[1]، نه تنها از هدايت قرآني محرومند، بلكه مشمول اضلال كيفري قرآن نيز هستند: ﴿وننزّل من القرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين ولا يزيد الظالمين إلّا خساراً﴾[2].
قرآن براي اهل ايمان مظهر اسم «نافع» از اسماي الهي و براي اهل كفر و نفاق مظهر اسم «ضارّ» است و از باب تشبيه معقول به محسوس مانند خورشيدي است كه براي صاحبان چشم سالم، عامل بصيرت و براي كساني كه چشمي بيمار دارند، مايه افزايش رنجوري است. گروهي بر اثر ايمان خالص و عمل صالح از قرآن بهره ميبرند و عدّهاي بر اثر كفر آشكار يا مستور، از آن جز خسارت نصيبي ندارند.
3 ـ مبناي تقسيم انسانها به مؤمن، كافر و منافق
تقسيم انسانها به سه دسته كافر، مؤمن و منافق، تقسيمي طولي و محصول دو قضيّه منفصله حقيقيه است و آن اين كه: انسان يا با ظاهر و باطن خود دين را ميپذيرد(مؤمن) يا با ظاهر و باطن آن را نميپذيرد. چنين انساني يا هم در
[1] ـ سوره توبه، آيه 54.
[2] ـ سوره إسراء، آيه 82.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 250 |
ظاهر و هم در باطن دين را نفي ميكند(كافر) يا باطناً دين را انكار و ظاهراً آن را ميپذيرد(منافق).
عكس قسم سوم نيز در حال تقيه فرض دارد؛ زيرا انسان در اين حال دين را در باطن پذيرفته است گرچه در ظاهر، آن را نفي ميكند: ﴿إلّا من أكره وقلبه مطمئنٌ بالإيمان﴾[1]. اين قسم در حقيقت جزو مؤمنانند، چنانكه قسم سوم(منافقان) نيز در حقيقت از كافرانند.
4 ـ نفي قطعي ايمان از منافقان
منافقان در ملاقات با مؤمنان ميگفتند: ﴿امنّا﴾ و مقضاي تقابل نفي و اثبات اين بود كه جواب داده شود: «لم تؤمنوا»، نظير ﴿قالت الأعراب آمنّا قل لم تؤمنوا﴾[2] پس تعبير ﴿وما هم بمؤمنين﴾ در آيه محل بحث، به جاي «لم يؤمنوا» بدين معناست كه منافقان اصلاً از گروههاي مؤمن به شمار نميآيند، نه در گذشته و نه در حال و نه در آينده؛ زيرا مستفاد از تعبير مزبور، نفي مطلق است و اطلاق نفي، شامل همه احوال است.
5 ـ چرا منافقان از كافران بدترند؟
سرّ اين كه منافقان از كافران بدترند و در پايينترين دَرَك جهنّم به سر ميبرند،آن است كه افزون بر اين كه همانند كافران در درون منكر دينند و درونشان را كفر پر كرده، اهل كتمان، دروغ، خدعه و استهزا نيز هستند. كسي كه كفرش كفر محض است، ديگر به اين تباهيهاي نفساني مبتلا نيست، ولي كفر منافق آميخته با اين تباهيهاست. از سوي ديگر، خطر منافقان براي جامعه
[1] ـ سوره نحل، آيه 106.
[2] ـ سوره حجرات، آيه 14.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 251 |
اسلامي بيش از زيان كافران و مشركان است، چنانكه در بحث روايي روشن ميشود.
بحث روايي
1 ـ تقسيم آيات آغازين سوره بقره
عن الباقر(عليهالسلام):«في سورة البقره الم... ثم أربع آياتٍ في نعت المؤمنينوآيتان في نعت الكافرين وثلاث عشرة آية في نعت المنافقين»[1].
اشاره: از اين گونه نصوص استنباط ميشود كه آيات اوايل سوره(1ـ20)، براي بازگو كردن احوال سه گروه است، نه چهار گروه كه صاحب «المنار» پنداشته است.
2 ـ خطر بزرگ منافقان
عن اميرالمؤمنين)عليهالسلام):«ولقد قال لي رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: إني لا أخاف علي أمتي مؤمناً ولا مشركاً، أما المؤمن فيمنعه الله بايمانه وأما المشرك فيقمعه الله بشركه ولكنّي أخاف عليكم كل منافق الجنان عالم اللسان يقول ما تعرفون ويفعل ما تنكرون»[2].
اشاره: مؤمن ظاهراً و باطناً انسان صالح است و كافر ظاهراً و باطناً موجود طالح، ولي منافق ظاهراً انسان و در باطن جانوري چون مار و عقرب است و چون باطن او شناخته نيست تماس با او حاصل ميشود و همين تماس سبب مسموم شدن است.
[1] ـ بحار، ج89، ص384.
[2] ـ نهج البلاغه، نامه 27، بند 16.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 252 |
يُخَدِعُونَ اللهَ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ وَمَا يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنفُسَهُمْ مَايَشْعُرُونَ (9)
گزيده تفسير
«خدعه منافقان با خدا» يا تعبيري است مجازي، يا به لحاظ پندارِ باطل منافقان است كه چنين خدعهاي را ممكن ميپنداشتند و يا مراد از آن، خدعه با رسول خداست و به هر تقدير، خدعه منافقان با خدا و مؤمنان، در واقع، خودفريبي است؛ زيرا عمل نه تنها از عامل جدا نيست، بلكه مايه كيفر يا پاداش عامل است.
نيرنگ منافقان نيز آتشي است كه جز خود آنان را نميسوزاند. از سوي ديگر خدعه آنان نسبت به مؤمنان، بر اساس تجسّد اعمال، عين خدعه كيفري خدا نسبت به آنان است و چون فهم اين معرفت لطيف نصيب منافقان نيست، خداوند ميفرمايد: آنان نميدانند كه جز خود كسي را نميفريبند.
تفسير
يخادعون: «خدعه»، مستور ساختن چيزي است كه شأن آن مشهور بودن است؛ منافقان با استتار حقيقت خود، در پي فريبكاري هستند و چون در نيرنگي مداوم و مستمرند، از خدعه آنان با فعل مضارع كه مفيد استمرار است، ياد شده است.
اين فعل گرچه از باب مفاعله است ولي به معناي خدعه طرفيني نيست،
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 253 |
بلكه از مواردي است كه باب مفاعله در فعل يك طرفه به كار ميرود؛ مانند: «عاقَبتُ اللّص» و «عافاه الله». در مورد خداوند نيز آمده است: ﴿وهو خادعهم﴾[1]، ليكن درباره مؤمنين چيزي وارد نشده كه آنان هم با منافقان خدعه ميكنند.
يشعرون: شعور از ريشه «شَعْر» و به معناي باريك بيني و درك دقيق است و كسي كه در نهايت درك دقيق است به منزله كسي است كه نه تنها موي باريك را ميبيند، بلكه توان شكافتن و آگاهي از درون آن را داراست و به چنين باريكانديشي گفته ميشود: موشكافي. نشانه آنكه واژه شعور در مورد ادراكهاي ظريف به كار ميرود آن است كه آرزوي ادراك مطلبِ باريكِ مغفول عنه، به صورت «ليتَ شعري» بازگو ميشود و هرگز در مورد ادراك امر بديهي، مانند حرارت آتش و برودت يخ، به كار نميرود. عنوان شاعر نيز به ادراككننده ظرايف و طرايف، اعمّ از طارف و نو، يا تَليد و كهن به كار گرفته ميشود.
خداي سبحان، عالم به نهان و آشكار هر موجودي است و هيچ صحنهاي از صحنههاي جهان هستي براي او غيب نيست: ﴿لا جرم أن الله يعلم ما يسرّون وما يعلنون﴾[2]. پس خدعه و پنهانكاري در برابر او ممكن نيست و از اين رو تعبير ﴿يخادعون الله﴾ به معناي خدعه حقيقي نيست.
جمله ﴿وما يخدعون إلّا أنفسهم﴾ نيز بهترين شاهد بر مجاز بودن تعبير خدعه در برابر خداست؛ مگر آنكه منافق بر اثر جهل به علم فراگير خداوند از يك سو و مغرور شدن از ناحيه استدراج و اِمهال الهي از سوي ديگر، خدعه نسبت به خداوند را ممكن بپندارد و اطلاق چنين عنواني به لحاظ پندار باطل
[1] ـ سوره نساء، آيه 142.
[2] ـ سوره نحل، آيه 23.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 254 |
آنها باشد. پس مراد از خدعه منافقان با خدا و مؤمنان يا اين است كه آنها چون خدا و مؤمنان را نشناختهاند، ميپندارند كه ايشان را ميفريبند و يا صورت كار و رفتارشان با خدا و مؤمنان، صورت كار فريبنده است و يا اين كه مراد از خدعه با خدا و مؤمنان، خدعه با رسول خدا و مؤمنان است، نه خدعه با خدا؛ زيرا همان گونه كه اطاعت رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم، اطاعت خداست: ﴿من يطع الرسول فقد أطاع الله﴾[1] و بيعت با آن حضرتصلي الله عليه و آله و سلم بيعت با خداست: ﴿إن الّذين يبايعونك إنّما يبايعون الله﴾[2]، نيرنگ با آن حضرتصلي الله عليه و آله و سلم نيز نيرنگ با خداست.
نيرنگ منافقان با مؤمنان همان است كه در آيات بعد تبيين شده است: ﴿وإذا لقوا الّذين امنوا قالوا امنّا وإذا خلوا إلي شياطينهم قالوا إنّا معكم إنّما نحن مستهزؤن﴾[3].
خودفريبي منافقان
نيرنگ منافقان با خدا و مؤمنان خودفريبي است و سرّ آن اين است كه عمل آدمي، نيك باشد يا بد، همواره زنده است و از بين نميرود و هر موجودي در نظام عِلّي و معلولي جهان به مبدئي مرتبط است، و مبدأ و تكيهگاه عمل انساني چيزي جز جان عامل نيست. پس عمل هر كسي هرگز از عامل خود جدا نيست: ﴿إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم وإن أسأتم فلها﴾[4] و عامل، متن عمل خود را مشاهده ميكند: ﴿وإنّ سعيه سوف يري﴾[5] و جزاي او عين همين
[1] ـ سوره نساء، آيه80.
[2] ـ سوره فتح، آيه 10.
[3] ـ سوره بقره،آيه 14.
[4] ـ سوره إسراء، آيه 7.
[5] ـ سوره نجم،آيه 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 255 |
عمل است، نه اثري كه بر آن مترتب شود، چنانكه تصرفِ غاصبانه در مال يتيم، عين آتش خواري است: ﴿إنّ الذين يأكلون أموال اليتامي ظلماً إنما يأكلون في بطونهم ناراً﴾[1].
بنابراين، آسيبي كه از تبهكاري انسان گنهكار به ديگران ميرسد در حدّ بوي بد كنيفِ بدبويي است كه شخصي در سراي خود احداث كرده و شامّه رهگذر را ميآزارد و خيري كه از نيكوكاري انسان وارسته به غير او سرايت ميكند همانند بوي خوش گلهايي است كه شخصي در گلستان خود ميپروراند و مشامّ رهگذران را مينوازد وگرنه آسيب كنيف متعفّن و خير گلستان معطّر در اصل براي صاحبان آن است، نه ديگران.
بر اين اساس، خدعه و نيرنگِ منافقان جز خود آنان، كسي را نميآزارد و آسيبي كه از خدعه آنان به ديگران ميرسد بيش از اثر بوي بد كنيف درون خانه، براي رهگذر بيرون نيست؛ منافق، با خدعه، كنيف بدبويي در درون خود حفر ميكند و همواره از آن در رنج است و آسيبي كه او از كنيف درون خود ميبيند هرگز با آنچه به مشامّ ديگران ميرسد قابل سنجش نيست.از اين رو در آيه مورد بحث به لسان حصر ميفرمايد: آنان جز خود را نميفريبند و اين همان «خدعه كيفري» خداي سبحان است: ﴿إن المنافقين يخادعون الله وهو خادعهم﴾[2]. پس منافق در واقع خود را ميفريبد، چنانكه مكر مكّار فقط دامنگير خود اوست: ﴿ولا يحيق المكر السيّيء إلّا بأهله﴾[3] و خيانت خائنان فقط متوجّه جان پليد خود آنان است: ﴿ولا تجادل عن الذين يختانون أنفسهم﴾[4].
[1] ـ سوره نساء، آيه 10.
[2] ـ سوره نساء، آيه 142.
[3] ـ سوره فاطر، آيه 43.
[4] ـ سوره نساء، آيه 107.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 256 |
خود فريبي ناخودآگاه
سرّ اين كه در اين آيه كريمه خداي سبحان ميفرمايد: منافقان نميدانند كه جز خود كسي را نميفريبند، اين است كه اين گونه معارف، بسيار دقيق و باريك است و هر كسي توان و توفيق فهم آن را نمييابد.
قرآن كريم در آياتي چند، ارتباط و پيوند عمل و عامل را به خوبي تبيينميكند و حاصل آن، چنانكه گذشت، اين است كه عمل اختصاصوجودي به عامل خود دارد و هرگز از آن جدا نيست. پس اگر عمل نيك باشد مايه كرامت انسان نيكوكار است و اگر عمل بد باشد پايه عذابانسان تبهكار است. بنابراين، منافق آنگاه كه به فكر خدعه ديگران ونفاق ميافتد، به نابودي حقيقت انساني خود پرداخته است و از سوي ديگر،مكر و خدعه او نسبت به مؤمنان بر اساس تجسّد اعمال، عين خدعه كيفري خداي سبحان نسبت به اوست: ﴿وهو خادعهم﴾[1]؛ زيرا خدعه ازصفات فعل خداوند است و از مقام فعل او انتزاع ميشود، نه مقام ذات خدا؛ هنگامي كه منافق به خدعه با مؤمنان ميپردازد، خداوند به عنوان كيفر،او را به حال خود واميگذارد تا نسبت به مؤمنان خدعه كند و همين خدعه او نسبت به مؤمنان، خدعه كيفري خداوند نسبت به منافق فريبكار خواهد بود.
حاصل اين كه، خدعه منافقان نسبت به اهل ايمان، هم عين خدعه آنان نسبت به خودشان است: ﴿وما يخدعون إلّا أنفسهم﴾ و هم عين خدعه كيفري خداوند نسبت به آنان: ﴿وهو خادعهم﴾ و اين همان معرفت لطيفي است كه منافقان كوردل از فهم آن ناتوانند: ﴿وما يشعرون﴾.
[1] ـ سوره نساء، آيه 142.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 257 |
لطايف و اشارات
1 ـ پرده ستبر مكر، حجاب جان منافقان
مكرِ منافقان پرده ستبري است كه از هر سو بر مجاري ادراكي آنان احاطه دارد و آنها را در تاريكي فرو برده، مانع بصيرتشان ميشود. از اين رو قرآن كريم از بازگشت مكر مكار به خود او، به ﴿يحيق﴾ كه به معناي «يُحيط»(احاطه ميكند) است، تعبير ميكند و بدين حقيقت اشاره دارد كه آنان با سوء اختيار خود در دام نيرنگها و سيئات عمل خود افتاده، در دركات آن سقوط ميكنند. در مقابل، حسناتِ مؤمنان همچون نردباني است كه ايشان را بالا برده، برجسته ميكند.
بر اين اساس، همانطور كه قبلاً بيان شد، از هدايت مؤمنان با حرف «عَلي» ياد ميشود: ﴿أولئك علي هدي من ربّهم﴾[1] و از گمراهي تبهكاران با حرف «في»: ﴿ذهب الله بنورهم وتركهم في ظلمات لايبصرون﴾[2]، ﴿والذين كذبوا باياتنا صمٌّ وبكمٌ في الظلمات﴾[3].
2 ـ خودگرايي و خود فراموشي منافقان
قرآن كريم گاهي از خودگرايي تبهكاران سخن ميگويد: ﴿وطائفة قد أهمّتهم أنفسهم﴾[4] و گاهي از «خودفراموشي» آنان: ﴿ولا تكونوا كالذين نسوا الله فأنسيهم أنفسهم﴾[5].
[1] ـ سوره بقره،آيه 5.
[2] ـ سوره بقره، آيه 17.
[3] ـ سوره أنعام، آيه 39.
[4] ـ سوره آل عمران،آيه 154.
[5] ـ سوره حشر، آيه 19.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 258 |
سرّ اين دوگانگي در تعبير آن است كه انسان موجودي تك بُعدي نيستتا مانند حيوان فقط با شهوت و غضب يا مانند فرشته تنها با تسبيح وتقديس حياتش تداوم يابد، بلكه او هم داراي قواي طبيعي و حيواني وهمداراي قواي روحاني و الهي است كه از اولي به «نفس»[1] و از دومي به «عقل» تعبير ميشود و همواره در درون او بين دو جناح عقل و نفس درگيري است.
عقل و نفس، دو مرتبه از مراتب حقيقت آدمي است. تبهكاران و منافقان كه «خودِ الهي» خويش را فراموش كردهاند، تنها به فكر «خودِ حيواني» خويش هستند و محصول مشئوم آن، درندهخويي آنان است. پس آنچه بر منافقان حاكم است شهوت و غضب است و عقل آنان اسير هواي نفس آنهاست: «وكم من عقلٍ أسيرٍ تحت هوي أمير»[2]. او «خودِ الهي» و حقيقت انسانيش را زنده به گور كرده است و از اين رو همپايه حيوان بلكه فروتر از آن است: ﴿إن هم إلا كالأنعام بل هم أضلّ سبيلاً﴾[3]. آنچه در جريان مكر و خدعه منافقان و بر اثر خدعه آنها آسيب ميبيند «خود الهي» آنان است: ﴿وما يخدعون إلّا أنفسهم﴾.
3 ـ راه پيروزي در جنگ عقل و نفس
در جنگ عقل و نفس، راه پيروزي عقل بر نفسْ «فكر»، «ذكر» و «شكر» و راه پيروزي نفس بر عقلْ «مكر»، «ذهول» و «كفران نعمت» است و شيوه تهاجم نفس بر عقل اين است كه ابتدا وي را وسوسه ميكند: ﴿ولقد خلقنا الإنسان
[1] ـ عنوان «نفس» اگر در مقابل «عقل» نباشد شامل مراتبِ برين روح انساني نيز ميشود.
[2] ـ نهج البلاغه، حكمت 211.
[3] ـ سوره فرقان، آيه 44.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 259 |
ونعلم ما توسوس به نفسه﴾[1] و سپس باطل را آراسته، در چشم انسان زيبا جلوه ميدهد: ﴿بل سوّلت لكم أنفسكم أمراً﴾[2] تا آنجا كه انسانِ فريفته نفس، سيئات خود را حسنات ميپندارد: ﴿وهم يحسبون أنّهم يحسنون صنعاً﴾[3].
در جنگ درون كه راه «فرار» و «سازش» بسته است، نتيجه درگيري و جهاد اكبر، يا پيروزي است يا اسارت يا شهادت، و از اين رو نتيجه جهاد اكبر در اولياي خدا پيروزي عقل است؛ و در كافران، منافقان و مؤمنانِ فاسق، اسارت عقل؛ و در مؤمنان متوسطِ عادل، شهادت عقل؛ يعني، انسان مؤمن متوسط تا آخر عمر در معركه جهاد اكبر بين زد و خورد به سر ميبرد، نه اسير ميشود و نه امير و در همين حال ميميرد. چنين مرگي در جهاد اكبر كه نه به نحو اسارت است و نه به نحو امارت، به نحو شهادت خواهد بود، و شايد برخي از تعبيرهاي روايي كه مرگ مؤمن در بستر را شهادت ميداند ناظر به همين معنا باشد. منهال قصّاب به امام صادق(عليهالسلام) عرض كرد: براي من دعا كنيد تا خداوند شهادت را روزي من كند. امام صادق(عليهالسلام) فرمود: «إنّ المؤمن شهيدٌ»، آنگاه آيه ﴿والذين امنوا بالله و رسله أولئك هم الصدّيقون والشهداء عند ربّهم﴾[4] را تلاوت فرمود[5].
غنيمت جنگ بيروني و ظاهري، سلاح و مال است و غنيمت جنگ دروني و باطني براي رزمنده پيروز، اسارت شيطان و ابزار اغواي او، يعني نفس امّاره است و شيطانِ اسير عقل، ديگر توان اِغوا ندارد.
[1] ـ سوره ق، آيه 16.
[2] ـ سوره يوسف، آيات 18 و 83.
[3] ـ سوره كهف، آيه 104.
[4] ـ سوره حديد، آيه 19.
[5] ـ بحار، ج24، ص38.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 260 |
4 ـ خطر نيرنگ با مؤمنان
نيرنگ با مؤمنان به قدري خطير است كه در اين آيه كريمه در كنار نيرنگ با خدا از آن ياد شده است؛ مانند سفارش به «اَرْحام» كه بر اثر اهميّت و جايگاه والاي آن، در كنار سفارش به تقواي الهي ذكر شده است: ﴿واتقوا الله الّذي تساءلون به والأرحام﴾[1].
5 ـ نيرنگ منافقان با كافران
گرچه باطنِ نفاق كفر است و منافق باطناً كافر است، ليكن بر اثر ضعف روحي و خودباختگي و چند شخصيّتي كاذب هنگام نيازمندي كافران به كمك، منافق از مساعدت با كافران دريغ ميورزد، گرچه به آنها وعده كمك داده باشد: ﴿ألم تر إلي الّذين نافقوا يقولون لإخوانهم الّذين كفروا من أهل الكتاب لئن أخْرِجتم لنخرجنّ معكم ولا نطيع فيكم أحداً أبداً وإن قوتلتم لننصرنّكم والله يشهد إنّهم لكاذبون٭ لئن أخْرِجوا لا يخرجون معهم ولئن قوتلوا لاينصرونهم ولئن نصروهم ليُوَلُنّ الأدبار ثم لا يُنْصرون﴾[2]. از اين دو آيه كاملاً استفاده ميشود كه منافقان با برادران هم كيش خود، يعني كافران خداع و ختال دارند و از راستگويي با آنها نيز مضايقه ميكنند؛ زيرا ويژگي تذبذب روح پليد، همين است.
بحث روايي
1 ـ رابطه نفاق، ريا و شرك
ـعن الصادق(عليهالسلام):«لا تراء بعملك من لا يحيي ولايميت ولا يغني عنك
[1] ـ سوره نساء، آيه 1.
[2] ـ سوره حشر، آيات 11 ـ 12.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 261 |
شيئاً. والرياء شجرة لا تثمر إلا الشرك الخفّي وأصلها النفاق يقال للمرائي عند الميزان: خذ ثوابك ممّن عملت له ممن أشركته معي فانظر من تدعو ومن ترجو ومن تخاف؟ واعلم أنك لاتقدر علي إخفاء شيء من باطنك عليه وتصير مخدوعاً. قال الله عزّ وجلّ: ﴿يخادعون الله والذين امنوا وما يخدعون إلا أنفسهم وما يشعرون﴾»[1].
اشاره: نفاق مصداقي از شرك است و تا اصل شرك در نهان كسي پديدنيايد، فتنه نفاق از او سر نميزند، چنانكه عمل منافقانه زمينه شدّت شركرا فراهم ميكند. از اين رو گفته ميشود: ريا كه اصل آن نفاق استدرختي است كه جز شرك ميوه ديگري ندارد و چون باطن منافق، ظاهرميشود و از طرف ديگر، از غير خدا كاري ساخته نيست، از اينرومنافقرياكار فريب خود را خورده، ليكن به آن آگاه نبوده است.
2 ـ ريا شرك است
إن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم سُئل: في ما النجاة غداً؟ قال: «إنما النجاة في أن لاتخادعوا الله فيخدعكم فإنه من يخادع الله يخدعه ويخلع منه الإيمان ونفسه يخدع لو يشعر». فقيل له: وكيف يخادع الله؟ قال: «يعمل بما أمر الله به ثم يريد به غيره فاتقوا الله واجتنبوا الرياء فإنه شرك بالله»[2].
اشاره: براي ريا و نفاق و همچنين براي كفر، شرك و اِلحاد علل و اسبابي است كه به مناسبت، در تفسير آيات متنوّع بازگو ميشود. يكي از عللِ مستور نفاق و مانند آن اين است كه انسان غافل يا جاهل، نميداند خداوند از
[1] ـ بحار، ج 69، ص 300.
[2] ـ همان، ص 295.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 262 |
همه اعمال جوانح و جوارح آدمي آگاه است و تدبير همه امور آفرينش بدون واسطه يا با واسطه به مشيئت و قدرت اوست: ﴿...ولكن ظَنَنْتم أنّ الله لايعلم كثيراً مما تعملون﴾[1]. از اين رو چنين انسان غافل يا جاهلي به غير خداوند تكيه ميكند. اگر خداوند از برخي امور آگاه نباشد، قهراً به اداره و تدبير آن نيز نميپردازد.
اما سرّ ناآگاهي منافق رياكار از بازگشت خدعه او به خودش آن است كه خدعه و مكر او معلوم و مشهود خداست. از اين رو قبل از اين كه مكر او به چيزي يا كسي اصابت كند، خداوند ميتواند همان را به زيان وي تمام كند. آيه شريفه ﴿وقد مكروا مكرهم وعندالله مكرهم وان كان مكرهم لتزول منه الجبال﴾[2]، ميتواند برخي از مطالب ياد شده را بيان كند. همانطور كه جهل به علم مطلق خداوند و ذهول از حضور احاطي وي به باطن و ظاهر، زمينه نفاق، ريا و مانند آن را فراهم ميكند، غفلت از قدرت مطلق الهي و جهل به نامحدود بودن اقتدار وي وسيله استكبار را مهيا ميسازد: ﴿فأمّا عادٌ فاستكبروا في الأرض بغير الحق وقالوا مَن أشدّ منّا قوةً أو لم يروا أنّ الله الّذي خَلَقَهم هو أشدّ منهم قوةً وكانوا باياتنا يجحدون﴾[3]. در حقيقت منشأ هر گناه، سلطه هوا بر عقل است كه يا سبب جهل انسان به علم مطلق خداوند است يا وسيله غفلت او از قدرت نامحدود الهي. گاهي نيز علم و قدرت مطلق خداوند معلوم انسان است، ليكن سلطه هوس بر عقل نميگذارد چنين علمي اثر كند و مانع گناه گردد.
[1] ـ سوره فصلت،آيه 22.
[2] ـ سوره ابراهيم، آيه 46.
[3] ـ سوره فصلت، آيه 15.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 263 |
فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللهُ مَرَضاً وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمُ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ (10)
گزيده تفسير
سنّت الهي بر اين نيست كه در ابتدا دل آدمي را بيمار كند يا بر بيماري او بيفزايد، بلكه با دستور ايمان و تقوا از بيماردلي پيشگيري، يا آن را درمان ميكند، ليكن بيماردلاني كه به سوءاختيار خود از درمانهاي الهي بهرهاي نميبرند، خداوند بر بيماريشان ميافزايد.
سرّ اسناد افزايش بيماري به خداوند آن است كه همه امور عالم به تدبير الهي است و ازدياد بيماري دل نيز با واسطه به خدا اسناد داده ميشود وگرنه از جانب خداي سلام جز سلامت افاضه نميشود.
عذاب دردناكي كه دامنگير منافقان ميشود بر اثر نفاق و كذب اعتقادي آنان است؛ همان كذب اعتقادي كه منشأ سيره سيّئه عملي آنان شده است.
تفسير
أليم: ألَمْ به معناي درد شديد است و «أليم» به معناي دردناك(ما ثَبَت له الوَجَع) است، نه دردآور(ماصَدَر منه الوَجَع). پس تفسير «أليم» به «مُوِلم» روا نيست، مگر آنكه نظير طَهُور به معناي مُطَهِّر باشد، و راز اتصاف عذاب به أليم، شدّت مبالغه است.
مراد از وصف «عذاب» يا «رجز» يا «يوم» به أليم در قرآن كريم، شدّت
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 264 |
اينهاست و در اين گونه موارد «أليم»، از «مُولِم» در دلالت بر شدّت رساتر است[1].
عنوان عذاب اليم اگر مطلق باشد و در مقابل عنوان ديگر قرار نگيرد، شامل انواع دردها و ناگواريهاست. بنابراين، همه دردها و آسيبهايي كه در آيه: ﴿إنّ لدينا أنكالاً وجحيماً وطعاماً ذاغصّةٍ وعذاباً أليما﴾[2]، در برابر عذاب أليم قرار گرفته، در آيه مورد بحث در عنوان «عذاب أليم» مندرج است؛ زيرا در آيه محل بحث، عنوان مزبور بدون مُقابل ذكر شده است.
خداي سبحان همراه با تبيين اوصاف منافقان، درون مستورشان را افشا ميكند و احكام مناسبي را نيز براي اوصاف آنها بيان ميكند؛ مثلًا، آنجا كه سخن از تظاهرشان به ايمان است ميفرمايد: آنها اصلًا از مؤمنان نيستند و يا آنجا كه نيرنگشان با خدا و مؤمنان مطرح شده، ميفرمايد: ايشان خود را ميفريبند و در اين آيه كريمه نيز كه سخن از بيماردلي آنان است در مقابل ميفرمايد: خداوند نيز(به عنوان كيفر) بر بيماريشان ميافزايد.
منافقان بيمار دل
انسانها از نظر قرآن كريم سه دستهاند: 1 ـ مؤمنان عادل كه زندهاند و قلبي سليم و سالم دارند. 2 ـ مؤمنان ضعيف الايمان و تبهكار كه زندهاند، ولي بيماردلند. 3 ـ كافران و منافقان كه مردهاند يا بيماري حادّ و مزمن دارند. در اين آيه كريمه سخن از بيماردلي منافقان است؛ منافقان افزون بر آنكه بر دلهايشان مهر نهاده شده و حقايق را درك نميكنند: ﴿ذلك بأنهم امنوا ثم كفروا
[1] ـ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج1، ص105.
[2] ـ سوره مزمل، آيه 13.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 265 |
فطبع علي قلوبهم فهم لايفقهون﴾[1]، هم در حكم مردهاند و هم در حكمِ بيمار؛ چون قلبشان به مثابه مرده است، از آن هيچ بهرهاي نميبرند و چون دلهايشان به طور حادّ بيمار است، درد و عفونت آن گريبانگيرشان است؛ زيرا مرده محض، عذاب دنيا را احساس نميكند.
منافقان در مرگ و بيماري دل با كافران، سرنوشت يكساني دارند: ﴿إنالله جامع المنافقين والكافرين في جهنّم جميعاً﴾[2]. سرّ آنكه دلهايشان در عين مرده بودن، بيمار است، مضاعف بودن بيماري آنهاست، كه بخشي بر اثر تبهكاريهاي قبلي پديد آمده، و بعضي به عنوان كيفر، بر آن افزوده شده است. از اين رو چنين قلب محتضري در حكم مرده است.
سنّت الهي در كيفر بيماردلان
برخي از مفسران، جمله ﴿فزادهم الله مرضاً﴾ را انشاء دانستهاند، نه اِخبار و آن را نفرين الهي پنداشتهاند تا افزون بر گذشته، شامل حال و آينده نيز باشد و آن را در رديف نفرينهايي مانند: ﴿قاتلهم الله أنّي يؤفكون﴾[3] و ﴿ثم انصرفوا صرف الله قلوبهم﴾[4] دانستهاند، ليكن «فاء» در «فزادهم» با چنين تركيبي ناسازگار است و جمله مزبور، خبري است نه انشايي و تعبير به فعل ماضي(زادَ) بيانگر آن نيست كه خداوند تنها در گذشته بر بيماري منافقان افزوده است و در آينده بر آن نميافزايد، بلكه چون منافقان در آينده نيز همانند گذشته عمل خواهند كرد، بيماري آنان رو به فزوني خواهد رفت و تا هنگام مرگ و لقاي جلال و قهر
[1] ـ سوره منافقون، آيه 3.
[2] ـ سوره نساء، آيه 140.
[3] ـ سوره توبه، آيه 30.
[4] ـ سوره توبه، آيه 127.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 266 |
الهي ادامه خواهد يافت: ﴿فأعقبهم نفاقاً في قلوبهم إلي يوم يلقونه بما أخلفوا الله ما وعدوه وبما كانوا يكذبون﴾[1]. عقوبت تلخ عدّهاي ابتلاي آنها به نفاق مستمر است. استشهاد به آيه ﴿ثم انصرفوا صَرَفَ الله قلوبهم﴾ نيز ناتمام است؛ زيرا در آنجا هم احتمال ميرود اِخبار باشد، نه انشاء و نفرين.
به هر تقدير، سنّت الهي بر اين نيست كه در ابتدا دل انساني را بيمار كند و يا بر بيماري كسي بيفزايد، بلكه در آغاز، براي پيشگيري از بيماردلي اشخاص، دستور ايمان و تقوا و پرهيز از دينفروشي ميدهد: ﴿وامِنوا بما أنزلتُ مصدقاً لما معكم ولا تكونوا أوّل كافرٍ به ولا تشتروا باياتي ثمناً قليلاً وإيّاي فاتّقون﴾[2]، همان گونه كه با دستور عفاف و طهارت به همسران رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم زمينه سوء استفاده و گناه را از بيماردلان ميستاند: ﴿يا نساء النبي لستنَّ كأحدٍ من النساء إن اتقيتنّ فلا تخْضعنَ بالقول فيطْمع الذي في قلبه مرض﴾[3] و اگر كسي با سوء اختيار، خود را مريض كرد، چون اَمراض قلبي پنهان است و انسان از آن غافل، خداي سبحان در مرحله بعد او را نسبت به اصل بيماري وي آگاه ميكند و به تبيين نشانه بيماري او ميپردازد؛ چنانكه در مسائل اخلاقي، طمع در نامحرم را نشانه بيماردلي انسان ميداند و در مسائل سياسي و اجتماعي نيز گرايش به كافران در زمان جنگ را ناشي از بيماري قلبي ميداند: ﴿فتري الّذين في قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشي أن تصيبنا دائرة... ﴾[4].
[1] ـ سوره توبه، آيه 77.
[2] ـ سوره بقره، آيه 41.
[3] ـ سوره أحزاب، آيه 32.
[4] ـ سوره مائده، آيه 52.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 267 |
در سومين مرحله، اگر بيماري در قلب آنان جاي گرفت، خداي سبحان راه درمان و بازگشت به سلامت را به آنان معرّفي ميكند: ﴿واستغفروا ربّكم ثم توبوا إليه إنّ ربّي رحيم ودود﴾[1] و اگر به نسخه شفابخش قرآن اعتنا نكردند، آنان را به افشاي اسرارشان تهديد ميكند تا كسي كه از آشكار شدن برخي بيماريهاي تن وحشتي ندارد اما از آشكار شدن بيماري دروني خويش، مانند نفاق، رنج ميبرد، به خود آيد و از آن دست بردارد: ﴿أم حسب الذين في قلوبهمْ مرض أن لنْ يخرج الله أضغانهم٭ ولو نشاء لأريناكهم فلعرفتهم بسيماهم ولتعرفنّهم في لحْن القول والله يعلم أعمالكم﴾[2] و اگر چنين هشداري مؤثر نيفتاد، آنان را تهديد به تبعيد يا قتل ميكند: ﴿لئن لم ينته المنافقون والذين في قلوبهم مرضٌ والمرجفون في المدينه لنغرينّك بهم ثمّ لايجاورونك فيها إلاّ قليلاً﴾[3]. آنگاه اگر به راه نيامدند آنان را به حال خود واميگذارد و چون كارشان از درمان گذشته به آنان ميگويد: هر چه خواستيد بكنيد: ﴿اعملوا ماشئتم﴾[4].
از اين رو منافق، پيوسته بر بيماري قلبي و تبهكاريش افزوده ميشود و نه تنها از كتاب شفابخش الهي بهرهاي نميبرد، بلكه هر چه آيات بيشتري نازل شود، بيماردلي او فزونتر ميشود؛ همان گونه كه غذاي سالم و ميوه پرآب و شيرين براي افراد تندرست مايه رشد و شادابي و براي مبتلايان به بيماريهاي گوارشي عامل درد و رنجوري است؛ به طوري كه اگر ميوه شيريني نباشد، درد او ظهور نميكند، ولي اگر ميوه شاداب مصرف كند، چون توان هضمش را
[1] ـ سوره هود، آيه 90.
[2] ـ سوره محمّد صلي الله عليه و آله و سلم، آيات 29 ـ 30.
[3] ـ سوره أحزاب، آيه 60.
[4] ـ سوره فصلت، آيه 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 268 |
ندارد و دستگاه گوارش او ناسالم است، دردمند و رنجورتر خواهد شد. مشابه اين مطلب در آيه ﴿قال ربّ إنّي دعوت قومي ليلًا و نهاراً٭ فلم يزدهم دعائي إلّا فراراً﴾[1] آمده است؛ با اين كه دعوت و هدايت حضرت نوح(عليهالسلام) هرگز عامل فرار يا ازدياد فرار آنان نبوده است.
راز اسناد افزايش مرض به خدا
خداي سبحان، هم افزودن ايمان و هدايت مؤمنان را به خود اسناد ميدهد: ﴿إنهم فتيةٌ امنوا بربّهم وزدناهم هدي﴾[2]، ﴿والذين اهتدوا زادهم هدي﴾[3] و هم افزودن بر بيماردلي منافقان را. سرّ اين كه ازدياد مرض به خدا نسبت داده ميشود اين است كه همه امور عالم تحت تدبير خداوند سبحان است؛ برخي امور، مانند هدايت، هم بيواسطه و هم باواسطه قابل اسناد به اوست و برخي، مانند اضلال و ازدياد بيماري دل، چون «لدي الله» و نزد خدا جايي ندارد، حتماً با واسطه به خدا اسناد داده ميشود؛ يعني، به دست مأموران اضلال الهي(شيطان و جنود او) صورت ميگيرد؛ زيرا از جانب خداي سلام: ﴿الملك القدوس السلام﴾[4] جز سلامت چيزي افاضه نميشود و او جز به دارالسلام، كه نمونه كامل آن بهشت است، به جايي دعوت نميكند: ﴿والله يدعوا إلي دارالسلام﴾[5]، ولي همان دعوت به سلامت، در ظرفِ قلبِ آلوده و بيمار منافقان به بيماري تبديل ميگردد؛ چنانكه نزول آيات قرآني كه مايه
[1] ـ سوره نوح، آيات 5 ـ 6.
[2] ـ سوره كهف، آيه 13.
[3] ـ سوره محمّد صلي الله عليه و آله و سلم، آيه 17.
[4] ـ سوره حشر، آيه 23.
[5] ـ سوره يونس، آيه 25.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 269 |
افزايش ايمان مؤمنان بود براي منافقان جز فزوني رجس رهآوردي نداشت: ﴿وإذا ما أنزلت سورة فمنهم من يقول أيّكم زادته هذه إيماناً فأما الّذين امنوا فزادتهم إيمانا وهم يستبشرون٭ وأما الذين في قلوبهم مرض فزادتهم رجساً إلي رجسهم وماتوا وهم كافرون﴾[1].
مؤمنان راستين پيش از نزول آيات قرآن ميگفتند: چرا تكليف جديدي نميآيد تا ما آن را به كار ببنديم و ثواب ببريم و چون آيات جهاد و دفاع فرود ميآمد، مؤمنان راستين از آن بهره الهي ميبردند، ليكن بيماردلان از شركت در جهاد سر باز ميزدند و همانند انسانهاي محتضر به پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم مينگريستند: ﴿ويقول الّذين امنوا لولا نزّلت سورةٌ فإذا أنزلت سورة محكمة وذكر فيها القتال رأيت الذين في قلوبهم مرض ينظرون إليك نظر المغشي عليه من الموت﴾[2].
لطايف و اشارات
1. كذب اعتقادي و عذاب دردناك منافقان
عذاب اليم و دردناكي كه دامنگير منافقان است، بر اثر دروغگويي و نفاق آنهاست. گرچه دروغ از گناهان كبيره است، ولي بدان پايه نيست كه از كفر بدتر باشد؛ زيرا كفر منشأ همه معاصي است و از اين كه منافقان بر اثر كذب، به «عذاب اليم» دچار ميشوند، دانسته ميشود كه مراد از دروغ در اين گونه موارد، كذب زباني و عادي نيست، بلكه مراد از آن، نفاق و كذب اعتقادي
[1] ـ سوره توبه، آيه 124 ـ 125.
[2] ـ سوره محمّد صلي الله عليه و آله و سلم، آيه 20.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 270 |
است كه در سوره «منافقون» بيان شده است: ﴿إذا جاءك المنافقون قالوا نشهد إنك لرَسول الله والله يعلم إنك لرسوله والله يشهد إنّ المنافقين لكاذبون﴾[1]. پس عذاب اليم منافقان بر اثر كذب اعتقادي آنها و كذب اعتقادي، منشأ سيره سيّئه عملي آنان است.
2. استقرار بيماري در دل منافقان
برخي برآنند كه عنوان ﴿في قلوبهم مَرَضٌ﴾، براي تفهيم عروض و استقرار مرض در دل منافقان مؤثّر و مفيدتر از عنوان «قلوبهم مَرْضي»، است[2]؛ زيرا تعبير دوم مفيد «استقرار» نيست.
وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَتُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ (11) أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَـٰكِن لايَشْعُرُونَ (12)
گزيده تفسير
منافقان بر اثر فريبكاري نفس، بر اين پندار باطلند كه واقعا مصلحند و از اين رو كذب آنان در اين مورد «خبري» است نه «مُخْبِري» بر خلاف اظهار ايمان آنان كه هم «كذب خبري» است و هم «كذب مخبري».
[1] ـ سوره منافقون، آيه 1.
[2] ـ تأويلات مولي عبد الرزّاق كاشاني، ج1، ص21.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 271 |
خداي سبحان از دروغ منافقان پرده برداشته با تأكيد آنان را «مفسد»ميخواند. سرّ جهل منافقان به افساد خويش آن است كه عقل نظري آنان در دست وهم و خيال و عقل عملي آنان در چنگ شهوت و غضب اسير است.
تفسير
قيل: مجهول آوردن فعل «قيل» براي افاده عموم است و گوينده يا دعوتكننده خاصّي مراد نيست؛ دعوت منافقان به ترك فساد، هم با تلاوت و تفسير آيات قرآن صورت ميگيرد، هم با سخنان معصومين(عليهمالسلام) و هم با نهي از منكر مؤمنان، ليكن آنان در برابر همه اين دعوتها و هدايتها يك سخن دارند كه: ما فقط اهل اصلاحيم، نه اِفساد.
لا تفسدوا: افساد در مقابل اصلاح و به معناي ايجاد خلل در نظم و اعتدال شيء است و در قرآن كريم در موارد فراواني در برابر اصلاح به كار رفته است؛ مانند: ﴿الذين يفسدون في الأرض ولا يصلحون﴾[1]، ﴿إنّ الله لا يصلح عمل المفسدين﴾[2]، ﴿لا تفسدوا في الأرض بعد إصلاحها﴾[3] و ﴿والله يعلم المفسد من المصلح﴾[4]. آيه محل بحث نيز از همين موارد است و به معناي جامع افساد زمين و زمينه است؛ چنانكه اصلاح نيز كه مقابل آن است به معناي جامع است.
[1] ـ سوره شعراء، آيه 152.
[2] ـ سوره يونس، آيه 81.
[3] ـ سوره أعراف، آيه 56.
[4] ـ سوره بقره،آيه 220.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 272 |
تبليغ سوء، توطئه عليه نظام اسلامي، اِلقاي شبهه در صحت دَعْوي وحي و نبوت و صحيح بودن دعوت به مبدأ و معاد و مانند آن، از مصاديق بارزافساد در زمين و زمينه زندگي اجتماعي است. به هر تقدير، هم صلاح وطلاح زمين و هم صلاح و فساد زمينه به وسيله انسانهاي ساكن در زمين وفراهمكنندههاي زمينه است و هرگز بدون عامل انساني جريان صلاح و فسادمطرح نيست. از اين رو خداوند انسانها را به صلاح و اصلاح دعوت ميكند.
ألا: حرف تنبيه و براي آگاه ساختن مخاطب بر تحقق خبري مهمّ است كه پس از آن ميآيد. «ألا» مركّب از همزه استفهام و لاي نفي است، همانگونه كه در آيه شريفه ﴿أليس ذلك بقادر علي أن يُحيي الموتي﴾[1]، حرف استفهام با فعل نفي تركيب شده است؛ تركيب استفهام و نفي در «ألا» مفيد حصر نيز هست.
منافقان در برابر دعوت به ايمان، به دروغ اظهار ايمان ميكنند: ﴿ومن الناس من يقول امنّا بالله وباليوم الاخر وما هم بمؤمنين﴾[2] و در برابر نهي از منكر و فساد، ادعاي اصلاح ميكنند و بدين گونه بيماري نفاق آنها همانند كفر كافران مانع پذيرش هدايت قرآني است و از اين رو آيات يازدهم و سيزدهم اين سوره كه پاسخ منافقان را در برابر امر به معروف(امر به ايمان) و نهي از منكر(نهي از فساد) بيان ميكند، نشانه راز حصر هدايت قرآن در متقين است؛ زيرا منافقان همانند كافران اصولاً هدايت قرآن را درست نميدانند و چنين بينشي راه نفوذ هدايت قرآن را بر آنان ميبندد.
[1] ـ سوره قيامت، آيه 40.
[2] ـ سوره بقره، آيه 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 273 |
كذب خبري و مخبري منافقان
منافقان با گفتن لفظ «إنّما» مدعيند كه نه تنها اهل فساد نيستند، بلكه جز آنانكسي مصلح جامعه نيست و اين ادعاي اصلاحگري از سوي منافقان«كذب خبري»، است، نه «مخبري»؛ زيرا آنان خود را مصلح ميدانستند و براي تأكيد بر اين مطلب سوگند نيز ياد ميكردند: ﴿وليحلفنّ إنأردنا إلا الحُسني﴾[1]، ﴿ثم جاؤك يحلفون بالله إن أردنا إلّا إحساناً﴾[2]. آنانبراثر تسويل و فريبكاري نفس، بر اين پندار باطل بودند كه واقعاً مصلحندو اين پندارِ خود را كه جز جهل مركب چيزي نبود، حقّ ميدانستند.پس كذبشان در اين گونه موارد، تنها «خبري» است، نه «مُخبري».
امّا آنجا كه منافقان ادعاي ايمان ميكنند گزارش آنها، هم كذب خبري است و هم كذب مخبري و در مورد شهادت بر رسالت پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم سخن آنان تنها كذب مخبري است: ﴿اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول الله والله يعلم إنك لرسوله والله يشهد إن المنافقين لكاذبون﴾[3]؛ زيرا اين سخن كه حضرت محمّد بن عبداللهصلي الله عليه و آله و سلم پيامبر است، صدق و حقّ است، گرچه گويندهاش به آن معتقد نباشد. پس گزارش آنها صدق خبري و كذب مخبري است.
البته اگر گزارش آنها به طور صحيح بررسي شود گذشته از كذب مخبري، كذب خبري را نيز به همراه دارد؛ زيرا عصاره گزارش آنها عبارت
[1] ـ سوره توبه، آيه 107.
[2] ـ سوره نساء، آيه 62.
[3] ـ سوره منافقون، آيه 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 274 |
ازادعاي شهادت به رسالت پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم بود، نه اصل رسالت او و چون شهادتآنان محقّق نبود، پس گزارش از آن، كذب خبري بوده است، چنانكه آنها آگاه به چنين كذب خبري بودهاند و از اين رو كذب مخبري هم داشتند.
خداي سبحان در قرآن كريم در برابر منافقان كه ادعاي اصلاح دارنداسرارشان را افشا و از درون تيره آنان پرده برميدارد. از جمله اين كه دردومين آيه مورد بحث، با تأكيد، آنان را مُفْسِد ميخواند و در جاي ديگر ازفساد در زمين و قطع رحم آنان سخن ميگويد: ﴿فهل عسيتم إن تولّيتمأنتفسدوا في الأرض وتقطّعوا أرحاكم﴾[1] و يا آنان را تباهكننده حرث ونسلمعرّفي ميكند: ﴿وإذا تولّي سعي في الأرض ليُفْسد فيها و يُهْلك الحرْثوالنسل﴾[2]. بلكه ميگويد: آنان از دين خدا براي تفرقه بين مسلمانان وترويج كفر استفاده ميكنند و مسجد را سنگر مبارزه با خدا ميسازند: ﴿والذين اتخذوا مسجداً ضراراً وكفراً وتفريقاً بين المؤمنين وإرصاداً لمن حاربالله ورسوله من قبل﴾ و با همه اينها، چنانكه در آيه محل بحث آمده،مدّعي اصلاحند و بر اين مدعا سوگند نيز ياد ميكنند: ﴿وليحلفنّ إن أردنا إلّا الحُسني﴾[3] ولي نميدانند كه كارشان جز اِفساد نيست: ﴿ولكن لايشعرون﴾.
اين ناداني منافقان بر اثر اسارت عقل نظري آنان به دست وهم و خيال، و عقل عملي آنان به دست شهوت و غضبشان است.
[1] ـ سوره محمّد صلي الله عليه و آله و سلم، آيه 22.
[2] ـ سوره بقره،آيه 205.
[3] ـ سوره توبه، آيه 107.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 275 |
لطايف و اشارات
1 ـ حرمان منافقان از عقل نظري و عملي سليم
عقل نظري سالم براي فهم درست معارف و عقل عملي سالم براي اجراي صحيح يافتههاي علمي، دو ركن استوار و اساسي ايمان است و منافقان از هر دو محرومند؛ آنان بر اثر تسويل و تزيين نفس، حق را از باطل و اصلاح واقعي را از افساد حقيقي تشخيص نميدهند، بلكه باطل را حق و حق را باطل و صلاح را فساد و فساد را صلاح ميپندارند؛ نظير فرعون كه خود بزرگترين عامل فساد بود: ﴿فأكثروا فيها الفساد﴾[1] ولي خود را هادي و مرشد ميپنداشت: ﴿وما أهديكم إلّا سبيل الرشاد﴾[2]. علّت آن بود كه عمل زشت فرعون براي او مزيّن شده بود و وي آن را زيبا ميپنداشت: ﴿كذلك زيّن لفرعون سوء عمله﴾[3]. منافقان بر اثر حرمان از عقل عملي سليم به جاي امر به معروف و نهي از منكر، اهل امر به منكر و نهي از معروف بودند: ﴿المنافقون والمنافقات بعضهم منْ بعض يأمرون بالمنْكر وينْهون عن المعروف ويقبضون أيديهم﴾[4].
2. حالات منافقان
منافقان داراي سه حالتند: حالت اوّل، بررسيهاي كاذب نفساني خويش؛ حالت دوم، برخورد با مؤمنان؛ حالت سوم، برخورد با كافران. در حالت اوّل، خود را مصلح و فرزانه ميپندارند، نه مفسد و سفيه. آيات يازدهم تا سيزدهم
[1] ـ سوره فجر، آيه 12.
[2] ـ سوره غافر، آيه 29.
[3] ـ سوره غافر، آيه 37.
[4] ـ سوره توبه، آيه67.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 276 |
ناظر به چنين حالتي است. در حالت دوم، برخورد متظاهرانه و خائنانه با مؤمنان دارند كه صدر آيه چهاردهم ناظر به آن است و در حالت سوم، برخورد باطني با كافران دارند كه ذيل آيه چهاردهم ناظر به آن است. البته در اين برخورد با كافران هم بدون نيرنگ نيستند،چنانكه از آيات سوره حشر[1] استنباط ميشود.
وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ ءَامِنُواْ كَمَآ ءَامَنَ النَّاسُ قَالُواْ أَنُؤْمِنُ كَمَآءَ مَنَ السُّفَهَآءُ أَلآ إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَآءُ وَلَـٰكِن لايَعْلَمُونَ (13)
گزيده تفسير
خداي سبحان براي تجليل از مهاجران و انصار، به منافقان ميگويد: همانند مردم مسلمان ايمان آوريد، ليكن منافقان كه بر اثر بينش مادّي، وحي را افسانه و ايمان به غيب را باوري سفيهانه ميپنداشتند، خود را روشنفكر و مسلمانان را بيخرد ميدانستند. خداوند نيز با تأكيد ميفرمايد: آنان خود سفيهند، گرچه نميدانند.بيخبري منافقان از سفاهت خويش،بر اثر اسارت عقل آنان است.
تفسير
السفهاء: «سَفَه» و «سفاهت» به معناي اختلال است و سفيه كسي است كه عقل او مختل باشد و بر اثر ضعف رأي و سستي معرفت، نفع و ضرر خود را
[1] ـ آيات 11 ـ 12.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 277 |
نشناسد و چون تفسير نفع و ضرر در مكاتب مختلف، متفاوت است، تفسير سفاهت و رشد نيز به تبع آن مختلف خواهد بود. از اين رو دنياگرايان كه نفع و صلاح آدمي را در بهرهمندي بيمرز از لذّات ناپايدار دنيا ميدانند مجاهدان راه حق، آخرت طلبان و خداخواهان را سفيه ميپندارند، چنانكه از ديدگاه توحيد ناب، دنياگرايان رميده از آيين توحيد، سفيهند: ﴿ومن يرغب عن ملة إبراهيم إلّا منْ سفه نفْسَه﴾[1].
خداي سبحان گاهي به پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم دستور ميدهد تا به روش هدايتي پيامبران پيشين اقتدا كند: ﴿اولئك الّذين هدي الله فبهديهم اقتده﴾[2] و گاهي به مسلمانان به ويژه به خواصّ آنها ميفرمايد: به پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم تأسي كنيد و آن حضرت را اُسوه و الگوي خود قرار دهيد: ﴿لقد كان لكم في رسول الله أسوة حسنة﴾[3] و به توده مسلمانان دستور اقتداي به حضرت ابراهيم و صحابه او ميدهد: ﴿قد كانت لكم أسوة حسنة في إبراهيم والذين معه... لقد كان لكم فيهمْ أسوةٌ حسنةٌ لمن كان يرجوا الله و... ﴾[4] و در آيه مورد بحث نيز به منافقان ميفرمايد: ﴿امنوا كما امن الناس﴾؛ گرچه ايمان شما از باب تأسّي به ايمان توده مردم نيست، ولي همانند توده مسلمانان ايمان بياوريد و مرز خود را از صف آنان جدا نكنيد، بلكه طبق ادّعاي مردمي بودن خود عمل كنيد و همانند ديگران فكر كنيد.
مراد از «ناس» در آيه محل بحث، مهاجران و انصار است. مهاجران كساني بودند كه براي رضاي خدا و ياري دين او خانه و زندگي و اموال خود را
[1] ـ سوره بقره،آيه 130.
[2] ـ سوره أنعام، آيه 90.
[3] ـ سوره أحزاب، آيه 21.
[4] ـ سوره ممتحنه، آيات 4 و 6.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 278 |
در مكّه، رها كردند و صادقانه، به ياري دين خدا شتافتند: ﴿للفقراء المهاجرين الذين أخرجوا من ديارهم وأموالهم يبتغون فضلاً من الله ورضواناً وينصرون الله ورسوله أولئك هم الصادقون﴾[1] و انصار كساني بودند كه در مدينه مهاجرانِ مجاهد مكّي را با آغوش باز و دوستانه پذيرفتند و ايثارگرانه آنان را بر خود مقدّم داشتند: ﴿والذين تبوَّؤ الدار والإيمان من قبلهمْ يحبّون من هاجر إليهم ولا يجدون في صدورهم حاجةً مما أوتوا ويؤثرون علي أنفسهم ولو كان بهم خصاصة﴾[2] و خداي سبحان براي تجليل از مهاجران و انصار، به منافقان ميگويد: در ايمان به خدا و پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم، همتاي اينان مؤمن شويد.
سفاهت منافقان
سرّ امتناع منافقان از ايمان به خدا و پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم آن است كه معيار شناخت آنان در جهانبيني، حسّ و ماده است و از اين رو ايمان به غيب و امور نامحسوس را باوري سفيهانه ميدانند و همانند كافران، وحي را افسانه ميپندارند: ﴿واذا قيل لهم ماذا أنزل ربّكم قالوا أساطير الأولين﴾[3]، چنانكه گروهي به حضرت هود نيز نسبت سفاهت ميدادند: ﴿إنا لنريك في سفاهة﴾[4].
منافقان بر اساس شناخت حسّي وجهانبيني مادي، مهاجران و انصار را كه مؤمن به مبدأومعاد و رسالت پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم بودند بيخرد ميدانستند و كارهاي آنان را سفيهانه تلقّي ميكردند و در مقابل آنان، خود را روشنفكر قلمداد ميكردند و به خيال باطلِ خود، حاضر نبودند نقد دنيا را به نسيه آخرت بفروشند.
[1] ـ سوره حشر، آيه 8.
[2] ـ سوره حشر، آيه 9.
[3] ـ سوره نحل، آيه 24.
[4] ـ سوره أعراف، آيه 66.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 279 |
خداي سبحان در پاسخِ منافقان كوردل ميفرمايد: آنان خود سفيهند گرچه خويش را روشنفكر و مصلح جامعه ميپندارند؛ زيرا نه تنها حق را از باطل و صلاح را از فساد باز نميشناسند، بلكه باطل را حق و فساد را صلاح ميپندارند و منشأ سفاهتشان رويگرداني از آيين حقّ است: ﴿ومن يرغب عن ملة إبراهيم إلّا من سفه نفْسَه﴾[1].
امّا اين كه منافقان نميدانند كه تنها آنها بيخرد و سفيهند بدان جهت است كه عقلشان، كه مركز ادراك و آگاهي است، اسير وهْم و خيال، و شهوت و غضب آنها امير شده است! پس آن كس كه بايد بفهمد و سخن بگويد اسير است و آن كس كه نميفهمد و نبايد سخن بگويد، امير است. اگر عقل اسير شد و وهم و خيال و شهوت و غضب امير، آن امير كاذب، خود را عقل ميپندارد و عقل را سفيه ميشمارد.
لطايف و اشارات
1 ـ اسارت عقل نظري و عملي منافقان
منافقان، همانطور كه قبلًا اشاره شد، هم فاقد عقل نظري سالمند و هم از عقل عملي سليم بيبهرهاند. عقل نظري آنان بر اثر اسارت در چنگ وهْم و خيال، در همه استدلالها گرفتار مغالطه شده، حقّ را باطل و باطل را حق ميپندارد، معروف را منكر و منكر را معروف ميانگارد و عقل عملي آنان بر اثر اسارت در دست شهوت و غضب، به جاي امر به معروف و نهي از منكر، امر به منكر و نهي از معروف ميكند: ﴿المنافقون والمنافقات بعضهم من بعض
[1] ـ سوره بقره، آيه 130.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 280 |
يأمرون بالمنكر وينهون عن المعروف ويقبضون أيديهم﴾[1] و از اين رو، آنجا كه سخن از عقل عملي است از ايشان نفي شعور و آنجا كه سخن از عقل نظري است از آنان نفي علم ميشود؛ تعبير ﴿ولكن لا يشعرون﴾ در ذيل آيه قبل، ناظر به اسارت عقل عملي منافقان است؛ زيرا در آن آيه سخن از صلاح و فساد در زمين و امور اجتماعي است كه مصالح و مفاسد آن تقريباً محسوس است و تعبير ﴿ولكن لا يعلمون﴾ در آيه مورد بحث، ناظر به اسارت عقل نظري آنان است؛ زيرا در اين آيه سخن از ايمان مبتني بر معرفت است و معرفت رهآورد عقل نظري است.
تذكّر: گرچه در عقل عملي دو اصطلاح است: يكي آنكه عقل عملي، نيروي فهمندهاي است كه حكمت عملي را ادراك ميكند و ديگر آنكه عقل عملي اصلاً از سنخ ادراك نيست، بلكه فقط از سنخ عمل است، ليكن غالباً در اين مباحث، اصطلاح دوم آن مطرح است، نه اصطلاح اوّل.
2 ـ شاخصه عقل عملي سليم
عقل عملي سليم آن است كه رهآوردش عبادت خداي سبحان و راهيابي به بهشت باشد: «العقل... ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان»[2]. پس نيرويي كه انسان را به عبادت خداوند هدايت نكند و به بهشت رهنمون نباشد، سفاهت محض است و از اين رو آيه شريفه ﴿ومن يرغب عن ملة إبراهيم إلّا من سَفِهَ نفْسه﴾[3] بيانگر عكس نقيض حديث شريف «العقل ما عبد به الرحمن... » است. و در اين جهت بين منكر نبوت عام و نبوّت خاص فرقي نيست و آنچه
[1] ـ سوره توبه، آيه 67.
[2] ـ اصول كافي، ج1، ص11.
[3] ـ سوره بقره، آيه 130.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 281 |
در آيه ﴿سيقول السفهاء من الناس ما ولّيهُم عن قبلتهم التي كانوا عليها﴾[1] آمده، نمونه تطبيق عنوان سفيه بر برخي اهل كتاب است كه منكر نبوّت خاصّ رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم بودهاند.
3 ـ منطق مشترك كافران و منافقان
كافران درباره اصل وحي و نبوّت عام ميگفتند: مكتب وحي اگر سودمند بود، مؤمنان در پذيرش آن بر ما سبقت نميگرفتند: ﴿وقال الذين كفروا للذين امنوا لو كان خيراً ما سبقونا إليه﴾[2]. اين سخن گرچه در قرآن به كافران اسناد داده شده، ولي منطق مشترك كافران و منافقان است. آنان بر اثر جهل مركّب، خود را اهل حق و روشنفكر ميپنداشتند و از صاحبان چنين تفكّر باطلي جز اسناد سفاهت به مؤمنان چيز ديگري برنميآيد، و شاهد آن همين نسبت سفاهت به مؤمنان است كه از زبان منافقان نقل شد.
وَإِذَا لَقُواْ الَّذِينَ ءَامَنُواْ قَالُواْ ءَامَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَيٰ شَيَـٰطِينِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِءُونَ (14) اللهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَيمُدُّهُمْ فِي طُغْيَـٰنِهِمْ يَعْمَهُونَ (15)
گزيده تفسير
در اين دو آيه، با تعبيرهاي گوناگون، تمايل دروني منافقان به كفر افشا شده
[1] ـ سوره بقره، آيه 142.
[2] ـ سوره أحقاف، آيه 11.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 282 |
است و چون «شيطان» به معناي موجود مكار و گريزان از حق است، به آنان «شيطان» اطلاق شده است. منافقان نزد مؤمنان ابراز ايمان ميكردند و چون با دوستان خود خلوت ميكردند، ميگفتند: ما با شماييم و مؤمنان را استهزا ميكنيم.
خداوند نيز ميگويد خدا آنان را استهزا ميكند و در طغيان خود رهايشان ميكند تا سرگردان باشند. اين دو استهزا متفاوت است؛ زيرا استهزاي منافقان اعتباري و فاقد هر گونه اثر واقعي است، اما استهزاي خداوند تكويني است(آنان را سبك مغز و سبك قلب ميكند).
گرچه نگهداشتن منافقان در تباهي، كار مأموران قهر الهي(شيطان و تبهكاران) و از باب اضلال كيفري است، ولي چون همه امور عالم به دست خداست، خداوند اين كار را به خود اسناد ميدهد.
تفسير
شياطينهم: هر موجود مكار، متمرد، شرور و گريزان از حق شيطان است و از اين رو بر ابليس، شيطان اطلاق شده است.
مستهزؤن: تحقير و اهانت به ديگران، خواه با گفتار باشد يا عمل، استهزا است و چون استهزا كننده با انجام دادن كاري كه دلالت بر خفّت و سبكسري ديگري ميكند در پي تحقير اوست و حقير شدن او را ميطلبد اين معنا در قالب باب استفعال بيان ميشود.
يعمهون: «عَمَهْ» به معناي حيرت شديد است و رتبه آن پس از شك، تردّد و تحيّر است. «عَمَه» حيرتي است كه چشم دل آدمي را از هر رأي و نگاه
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 283 |
صحيحي كور ميكند. پس «عَمَه» كوري چشم جان است در برابر «عَمي» كه هم بر كوري چشم تن اطلاق ميشود و هم بر كوري چشم جان.
منافقان در صدر اسلام دو دسته بودند؛ گروهي از همان آغاز كافر بودند ولي تظاهر به ايمان ميكردند: ﴿يقولون بأفواههم ما ليس في قلوبهم﴾[1] و عدّهاي در ابتدا صادقانه ايمان آوردند امّا وقتي اسلام را با منافع و اغراض دنيوي خود ناسازگار يافتند قلباً كافر شدند، ولي ايمان ظاهري خود را حفظ كردند و در سايه آن به مبارزه با دين پرداختند: ﴿اتخذوا أيمانهم جنة فصدّوا عن سبيل الله إنّهم ساء ما كانوا يعملون٭ ذلك بأنهم امنوا ثم كفروا... ﴾[2].
خداي سبحان كه به سرّ و علن همه انسانها آگاه است: ﴿أوَ لايعلمون أن الله يعلم ما يسرّون وما يعلنون﴾[3]، در اين دو آيه مورد بحث با چهار تعبير، تمايل باطني منافقان را به كفر افشا ميكند:
1 ـ از اجتماع منافقان با مؤمنان با تعبير ﴿إذا لقوا﴾ ياد ميكند تا نشانه اين نكته باشد كه اصراري بر ملاقات با مؤمنان ندارند و اگر روزي ناخواسته با آنها برخورد كردند، به دروغ اظهار ايمان ميكنند، ولي از ملاقات آنها با كافران با تعبير ﴿إذا خلوا﴾ ياد ميكند. منافقان با رغبت، به سوي خانههاي أمن كفار رفته، در مجالس خصوصي با آنان خلوت ميكردند. اين دوگانگي تعبير(برخورد، خلوت) نشانه تمايل ايشان به كفر است، به طوري كه خلوت آنها را كفر و جَلْوت آنها را ايمان ميسازد.
2 ـ منافقان در برخورد با مؤمنان با جمله فعليّه كه مفيد حدوث است
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 167.
[2] ـ سوره منافقون، آيات 2 ـ 3.
[3] ـ سوره بقره،آيه 77.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 284 |
اظهار ايمان ميكنند: ﴿امنا﴾، ولي در خلوت با كافران با جمله اسميّه كه مفيد تأكيد و ثبوت است و با حرف تأكيد ﴿إنّ﴾ ابراز يگانگي با آنها ميكنند: «إنّا معكم».
3 ـ از تقابل ميان منافقان، مؤمنان و شياطين برميآيد كه مراد از شياطين كافران هستند و از اضافه شياطين به ضمير «هُم» كه به منافقان برميگردد: ﴿شياطينهم﴾، دانسته ميشود كه منافقان و كافران از يك سنخند.
4 ـ خودشان به نحو حصر تصريح ميكنند كه در برخوردمان با مؤمنان تنها كار ما استهزاي آنان است: ﴿إنما نحن مستهزؤن﴾. البته منافقان، روز امتحان تمايل خود را به كافران علني ميكنند: ﴿هم للكفر يومئذٍ أقرب منهم للإيمان﴾[1].
اطلاق حقيقي «شيطان» بر كافران و منافقان
اطلاق شيطان بر منافقان و كافران، به نحو حقيقت است، نه از سر مجاز و مسامحه؛ زيرا شيطان، چنانكه گذشت، به هر موجود مكّار، متمرّد و گريزان از حقّ گفته ميشود. كافران و منافقان كه از هدايت رهبران الهي ميرمند و در مقابل حق خضوع نميكنند و از راههاي مرموز و با وسوسه، ميل به باطل را در دلهاي ديگران تزريق ميكنند: ﴿من شرّ الوسواس الخناس٭ الذي يوسوس في صدور الناس٭ من الجنة والناس﴾[2] و آنان كه با مكر و نيرنگ روحيه ايماني ديگران را تضعيف ميكنند، از مصاديق شيطانند: ﴿انّما ذلكم الشيطان يخوّف أولياءَه﴾[3]. البته شيطنت براي افراد بشر در آغاز به صورت «حال» است و ثباتي
[1] ـ سوره آل عمران،آيه 167.
[2] ـ سوره ناس، آيات 4 ـ 6.
[3] ـ سوره آل عمران،آيه 175.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 285 |
ندارد و سپس به «مَلَكه» تبديل ميشود و از آن پس، فصل مقوم هويّت انسان ميگردد و انسان خَدّاع، مُحْتال، مَكّار حقيقتاً شيطان ميشود.
مراتب استهزاي منافقان
استهزا و تمسخر ديگران گرچه در همه موارد ناروا و حرام است: ﴿لا يسخر قوْم من قوْمٍ عسي أن يكونوا خيراً منهم ولا نساء من نساء عسي أن يكنّ خيراً منهنّ﴾[1]، امّا مراتب قبح آن نسبت به موارد استهزا، متفاوت است؛ منافقان گاهي مؤمنان را استهزا ميكردند، گاهي اولياي الهي و گاهي امام و پيامبر(عليهمالسلام) را گاهي نيز آيات الهي را مسخره ميكردند. استهزاي مؤمنان گرچه فسق است، امّا استهزاي خدا و رسول و آيات الهي همتاي كفر است: ﴿قل أبِالله واياته ورسوله كنتم تستهزؤن٭ لاتعتذروا قد كفرتم بعد إيمانكم﴾[2]. البته معلوم است كه استهزاي مؤمنان اگر به خاطر وصف ايمان آنان باشد، همان كفر است؛ زيرا عصاره چنين استهزاي علمي و عمدي همان استهزاي وحي و رسالت است، نه اشخاص معين.
هدف منافقان از ابراز ايمان در نزد مؤمنان، تنها استهزاي مؤمنان بود: ﴿إنّما نحن مستهزؤن﴾ و از اين كار هيچ غرض عقلايي براي خود يا ديگران نداشتند: ﴿ولئن سألتهم ليقولنّ إنّما كنّا نخوض ونلعب﴾[3].
فرق استهزاي منافقان با استهزاي الهي
خداي سبحان در پاسخ منافقان ميفرمايد: خدا آنان را استهزا و در طغيان خود
[1] ـ سوره حجرات،آيه 11.
[2] ـ سوره توبه، آيات 65 ـ 66.
[3] ـ سوره توبه، آيه 65.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 286 |
رهايشان ميكند تا سرگردان باشند. اگر مؤمنان از سوي منافقان به سفاهت و سبك مغزي متّهم ميشوند و مورد تمسخر و استهزاي آنان قرار ميگيرند خداي سبحان نيز منافقان را استهزا ميكند. با اين تفاوت كه استهزاي منافقان نسبت به مؤمنان هيچ اثر واقعي و نقش تكويني ندارد، بلكه اعتباري محض است. افزون بر آنكه در برخي موارد خداي سبحان دفع و رفع شرّ مستهزئان را خود عهدهدار شده است: ﴿إنّا كفيناك المستهزئين﴾[1]، امّا استهزاي خداي سبحان نسبت به منافقان، تكويني و واقعي است؛ بدين معنا كه خداوند آنان را سبك مغز و سبك قلب ميكند: ﴿وأفئدتهم هواء﴾[2] و در قيامت كه ظرف ظهور حقايق است و ميزان در آن روز، حقيقت است: ﴿والوزن يومئذ الحق﴾[3]، آنها و اعمالشان به قدري بيوزن و سبكند كه ديگر ترازويي براي سنجش آنان برپا نميشود: ﴿فلا نقيم لهم يوم القيمة وزناً﴾[4].
ظهور اضلال كيفري به دست مأموران قهر
خداي سبحان منافقان را مدت مديدي در فتنه و آشوبي كه در درون خويش بر پا كردهاند، رها ميكند و آنان را به حال خود واميگذارد تا كوركورانه راه خود را ادامه دهند. خداوند رها ساختن منافقان در طغيان و تبهكاري را به خود اسناد ميدهد و سرّ اين اسناد آن است كه اين كار گرچه به دست شياطين و تبهكاران انجام ميگيرد: ﴿وإخوانهم يمدّونهم في الغي﴾[5]، ولي چون تدبير همه امور
[1] ـ سوره حجر، آيه 95.
[2] ـ سوره ابراهيم، آيه 43.
[3] ـ سوره اعراف، آيه 8.
[4] ـ سوره كهف، آيه 105.
[5] ـ سوره أعراف، آيه 202.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 287 |
عالم به دست خداوند است كاري كه به وسيله مأموران قهر الهي و با اذن تكويني خداي سبحان انجام گيرد نيز منسوب به اوست وگرنه اسناد اين گونه امور به خداوند بيواسطه نيست؛ زيرا از جانب خداي رحمان و هادي كه غضب او مسبوق به رحمت است، بيواسطه غضب و ضلالت صادر نميشود.
مأموران قهر الهي نه تنها اضلال كيفري تبهكاران را بر عهده دارند و بهتعبير قرآن كريم آنان را تحريك ميكنند و ميگزند: ﴿إنا ارسلنا الشياطين علي الكافرين تؤزّهم أزّاً﴾[1]، بلكه با اذن خداي سبحان ولايت و سرپرستي آنانرا نيز بر عهده ميگيرند: ﴿إنّا جعلنا الشياطين أولياء للذين لايؤمنون﴾[2].
لطايف و اشارات
1 ـ انسان، نوع متوسط است، نه نوع اخير
شيطان يا انسي است يا جنّي و كافران و منافقان كه در آيه محل بحث از آنها به شياطين تعبير شده است از شياطين اِنسي هستند. خناسي كه با وسوسه، در دلهاي مردم نفوذ ميكند و افكار خود را مرموزانه در نهاد انسانها تزريق كرده و آنها را ميفريبد، حقيقتاً شيطان است و فرق او با شيطان اصلي(ابليس) اين است كه او از جنّ بود: ﴿كانَ من الجنّ﴾[3] گرچه دستْ پروردگانش، هم از جنّند و هم از انس و از اين رو ميتوان گفت: منافقان با شياطين خود خلوت
[1] ـ سوره مريم، آيه 83.
[2] ـ سوره أعراف، آيه 27.
[3] ـ سوره كهف، آيه50.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 288 |
ميكردند. پس كافران و منافقانِ فريبكار نه تنها شبيه شيطان بلكه خود، شيطانند.
حقيقت آدمي همان جان و نَفْس اوست و صورت و اندام و سخن گفتن معهود يا روي دو پا راه رفتن، هر يك از اينها عَرَضي از اَعراض انسان است و در حقيقتِ انسان نقش ندارد.
خداي سبحان نَفْس انسان را با سرمايه شناخت فجور و تقوا آفريد: ﴿فألهمها فجورها وتقواها﴾[1] و او را به هر دو «نجد» و طريق خير و شر آشنا كرد: ﴿وهديناه النجدين﴾[2]، ﴿إنّا هديْناه السبيل إما شاكراً وإما كفوراً﴾[3]. اگر انسان راه دين را كه راه انبيا و اولياي الهي است پيمود، به مرز فرشتگان رسيده، با آنان محشور ميشود، ولي اگر به بيراهه رفت، گاهي سر از بهيميّت و شهوتراني در ميآورد و به حقيقتْ بهيمه ميشود و گاهي سر از سبعيّت و درندگي درميآورد و حقيقتاً انساني درنده ميشود و گاهي نيز سر از مكر و شيطنت درميآورد و واقعاً انسانِ شيطاني ميشود.
راز اين تحوّلها آن است كه اگر همه كوشش انسان اين بود كه قواي خود را در خدمت عقل بگمارد و دست و پاي وهم و خيال و نيز شهوت و غضب خود را با نيروي عقل «عِقال» كند و عقل را زمامدار وهم و خيال و نيز شهوت و غضب كند، او انساني است فرشته صفت و اگر زمام امور ادراكي خود را به دست وهم و خيال، و امور تحريكي خويش را به دست شهوت و غضب سپرد و خواستههاي نفس اماره را در بُعد شهوت تأمين كرد، گرچه در آغازْ انساني
[1] ـ سوره شمس، آيه 8.
[2] ـ سوره بلد، آيه 10.
[3] ـ سوره انسان، آيه 3.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 289 |
مشتهي است ولي در پايانِ راه حيواني شهوي خواهد شد؛ يعني، نَفْس او به منزله ماده براي صورتهاي متنوع است و صفت بعدي به منزله صورت جديد وي محسوب شده، با جان او عجين ميشود.
انساني كه همه امور خود را به زمامداري غضب سپرد نيز در ابتدا انساني عصباني است ولي سرانجام «درندهخويي» صورت جان او خواهد شد و او در درون خود، گرگي خونآشام است و درقيامت كه روزظهورحق است به صورت حيواني درنده محشور ميشود؛ گرچه در دنيا به ظاهرهمانند سايرانسانهاست. حال اگر همه تلاش و كوشش انسان در مسير نيرنگ بازي و فريبكاري مصرف شد شيطنت در آغاز براي او حال است اما سرانجام صورت جان او خواهد شد و او حقيقتاً شيطان ميشود؛ يعني، فصل اخير او شيطنت است.
قرآن كريم در جريان يكي از جنگها از منافق با تعبير شيطان ياد كرده است: ﴿ذلكم الشيطان يخوّف أولياءه﴾[1]. پس «انسان» گرچه در مباحث منطقي به عنوان «نوع اخير» يا «نوع الأنواع» مطرح است، ولي از ديدگاه قرآن كريم انسانْ نوعِ متوسط است، نه نوع اخير و بعد از آن براي وي چهار نوع مطرح است: فرشته مَنِشي، درنده خويي، شهوت و شيطنت و آنچه امام باقر(عليهالسلام) به ابوبصير در موسم حج نشان داد و او بسياري از حجگزاران را كه از ولايت اهلبيت(عليهمالسلام) متمرّد بودند به صورت حيوانات مشاهده كرد، ارائه همين باطن بود؛ يعني، وقتي ابوبصير گفت: «ما أكثر الحجيج وأعظم الضجيج! »، امام باقر(عليهالسلام) فرمودند: «بل ما أكثر الضجيج وأقل الحجيج»[2].
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 175.
[2] ـ بحار، ج46، ص261.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 290 |
2 ـ رهآورد سير آدمي در مسير درجات يا دركات
انسان در نظام هستي، يا در مسير «درجات» و ولايت الهي حركت ميكند يا در مسير «دركات» و ولايت شيطاني و هبوط به سوي اَسفلالسافلين. اگر انسان در مسير ولايت الهي قرار گرفت به جايي ميرسد كه ابتدا محبّ و سپس محبوب خداي سبحان ميشود و آنگاه خداي سبحان، زبان، چشم و گوش او ميشود و چنين انسان ملكوتي به وسيله خدا ميشنود، ميبيند، ميگويد و...: «وإنه ليتقرّب إلي بالنافلة حتي أحبّه فإذا أحببته كنت سمْعَه الذي يسمع به وبصره الذي يبصر به ولسانه الذي ينطق به ويده التي يبطش بها... »[1] و از اين برتر مقامي است كه انسان، «عين الله» و «يد الله» شود، همان گونه كه اميرالمؤمنين(عليهالسلام) ميفرمايد: «أنا عينالله وأنا جنبالله وأنا يدالله»[2]. تفصيل بحث درباره قرب نوافل و قرب فرايض كه در حديث معروف به قرب نوافل مطرح است، به محلّ مناسب خود موكول ميشود.
كسي كه در مسير دركات شيطاني حركت كند، ادله عقلي و نقلي نشانه آن است كه در اين مسير ابتدا به جايي ميرسد كه شيطان در دل او آشيانه ميكند و سپس شيطان با زبان او سخن ميگويد و با چشم او ميبيند؛ يعني، چنين شخصي ابزار ادراك و تحريك شيطان ميگردد و... تا آنجا كه سخن انسان جز گناه و نگاهش جز معصيت نباشد: «اتخذوا الشيطان لأمرهم ملاكاً واتخذهم له أشراكاً فباض وفرّخ في صدورهم ودبّ ودرج في حجورهم فنظر بأعينهم ونطق بألسنتهم»[3].
[1] ـ اصول كافي، ج2، ص352.
[2] ـ بحار، ج 24، ص 194.
[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 291 |
3 ـ كافران و منافقان در گرداب تباهي و سركشي
خداي سبحان در اضلال كيفري خود توفيق فهم معارف صحيح را از منافقان ميگيرد. آنگاه در تاريكي ضلالت سرگردان ميشوند و در چاهي كه به دست خود كندهاند، سقوط ميكنند.
قرآن كريم همان گونه كه درباره كافران سخن از غرقشدن در گرداب خطاها دارد: ﴿أحاطت به خطيئته﴾[1]، درباره منافقان نيز سخن از غوطهورشدن در گرداب طغيان و كوردلي دارد: ﴿في طغيانهم يعمهون﴾. در جنگ عقل و وَهْم اگر عقل به اسارت وَهْم درآمد وَهْم ميداندار صحنه ادراكينفس ميشود و مجاري ادراك صحيح را ميبندد و چنين انساني هرگز به انديشه صحيح راه نخواهد يافت. انديشههاي باطل صفحه نفس او را پرميكندو انسان در طغيان اين انديشههاي واهي با كوردلي حركت ميكند.
4 ـ كيفرهاي منافقان سركش
در آيات مورد بحث، خداي سبحان به بخشي از كيفرهاي منافقان اشاره ميكند كه استهزاي تكويني خداوند نسبت به آنان، يكي از آن كيفرهاست، (خداوند آنان را بر اثر اعمال ناروايشان به استهزاي كيفري، سبك مغز و سفيه ميكند) و ديگري آنكه ايشان را در سركشي و كورباطني خودشان رها ميسازد.
بخش ديگري از كيفر منافقان آن است كه آنان همان گونه كه در دنيا با شياطين قرينند و با آنان خلوت ميكنند، در آخرت نيز با آنان محشور ميشوند
[1] ـ سوره بقره، آيه 81.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 292 |
و همه با هم در جهنّم سقوط ميكنند: ﴿فو ربّك لنحشرنّهم والشياطينَ ثم لنحضرنّهم حوْل جهنّم جثّياً﴾[1].
بحث روايي
1 ـ معناي استهزاي الهي
ـعن حسن بن علي بن فضال عن ابيه، قال: سئلت الرضا(عليهالسلام)... فقال: «إن الله تعالي لا يسخر ولا يستهزيء ولا يمكر ولا يخادع ولكنّه تعالي يجازيهم جزاء السخريّة وجزاء الاستهزاء وجزاء المكر والخديعة، تعالي عما يقول الظالمون علوّاً كبيراً»[2].
اشاره: اوصاف مزبور، صفات فعلي خداوند است، نه صفات ذاتي او؛اوصاف فعلي از مقام فعل خداوند انتزاع ميشود، نه از مقام ذات او. كارهاي خداوند درباره تبهكارانِ كفرپيشه و منافق به عنوان كيفر است، نه آنكهابتداءً چنين اموري را درباره برخي انسانها روا دارد. آنگاه از كار خداوند كهنسبت به كافران و منافقان عنوان «كيفر» دارد، عناوين ياد شده انتزاع ميشود.
2 ـ چگونگي تسخير دل به دست شيطان
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«اتخذوا الشيطان لأمرهم مِلاكاً، واتَّخَذَهم له أشراكاً فباض وفَرَّخ في صدورهم، ودَبَّ ودرج في حجورهم، فنظر بأعينهم، ونطق بألسنتهم، فَرَكِب بهم الزَّلَل، وزيّن لهم الخَطَل، فِعْلَ من قد شَرِكه
[1] ـ سوره مريم، آيه 68.
[2] ـ نور الثقلين، ج1، ص35.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 293 |
الشيطان في سلطانه ونطق بالباطل علي لسانه»[1].
اشاره: امير مؤمنان(عليهالسلام) درباره منافقان، كافران و تبهكاران كه پيروان شيطانند، ميفرمايد: «اينان شيطان را ملاك و معيار ارزش علوم و اعمالخود قرار دادند. شيطان نيز ايشان را شريك انديشه و كار خود قرار داده، در راه اغفال ديگر بندگانِ خدا، از آنها به صورت بند و دام بهره ميبرد. سپس او در دلشان تخمگذاري كرده، تخمها را تا برآمدن جوجهها پرورش ميدهد و آنگاه جوجههاي او از سينه انسانها فرود آمده در دامنشان حركت ميكنند. پس شيطان با چشم اينان مينگرد و با زبانشان سخن ميگويد و با دستياريشان مرتكب لغزشها ميشود و كردارهاي ناپسند را در نگاهشان زيباجلوه ميدهد. اعمالشان گواهي ميدهد كه با همكاري شيطان انجام شدهاست. كارهاي چنين انسانهاي به دام افتاده هماهنگ با كار كسي استكه شيطان در نفوذ و قدرت او شريك شده و با زبان او باطل ميگويد».
پرندگان در ساختن آشيانه امن، نخستْ مواد و مصالح ساختماني آن رافراهم ميآورند و اگر محل آشيانه را امن يافتند و محدوده آن را از مزاحم خالي ديدند، با طمأنينه، ابتدا آشيانه ميسازند و سپس در آن تخمگذاري كرده، از تخمهاي خويش مراقبت ميكنند تا جوجههايشان از تخم درآيند و حركت كنند. شيطان نيز قلب منافقِ تبهكار و كافر را براي ساختن آشيانه خود جاي آرامي مييابد؛ برخلاف قلوب پرواپيشگان كه با نزديك شدن شيطان به حريم دلشان برقآسا بيدار شده، او را از محدوده كبريايي قلب خويش ميرانند: ﴿إن الّذين اتقوا إذا مسّهم طائف من الشيطان تذكّروا فإذا هم
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 294 |
مبصرون﴾[1].
شيطان همانند پرندهاي كه براي ساختن آشيانه جاي امن ميخواهد، اگرآدمي را در برابر وسوسهاش حسّاس نيافت، مصالح ساختماني آشيانه خودرا كه همان مكر و حيله و مانند آن است به آنجا منتقل ميكند و پس ازآشيانهسازي و تخمگذاري به پرورش جوجههاي خود ميپردازد و آنان راازدلانسان وسوسه زده به اندامهايش سرازير ميكند و آنگاه نگاه وسخنوساير كارهاي او را تسخير ميكند. بنابراين، نگاه به نامحرم همانجوجه شيطان است كه پر درآورده و از دل او فرود آمده، به چشم وي قدمنهاده است و تهمت و دروغ، جوجه شيطاني است كه از راه دل به زبانتبهكار او سرازير شده است و آنگاه كه همه سرزمين دلِ چنين انسانمخدوعي به دست شيطان افتاد و آن شخص به كفر يا نفاق گراييد، شيطان زمام انسان كافر يا منافق را به دست گرفته مرتكب هر لغزشي ميشود.
با اين بيان معناي اجمالي آيه ﴿واستفزز من استطعت منهم بصوْتك وأجْلِب عليهم بخيْلك ورَجِلِك وشاركهم في الأموال والأولاد وعِدْهم وما يَعِدُهم الشيطان إلّا غروراً﴾[2] روشن خواهد شد؛ زيرا تصويري از شركتِ شيطان در مال و فرزند كه دو عامل مهمّ براي به دام كشيدن دنيازدگان است ارائه شده است، و هرگز اين گونه از امور بر مجاز لُغَوي يا عقلي حمل نميشود؛ زيرا هم الفاظ مزبور معاني حقيقي خود را دارد و هم اسناد آن معاني حقيقي به كافر يا منافق، حقيقي است، نه مجازي.
[1] ـ سوره أعراف، آيه 201.
[2] ـ سوره إسراء، آيه 64.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 295 |
أُوْلَـٰئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُاْ الضَّلَـٰلَةَ بِالْهُدَيٰ فَمَارَبِحَت تِّجَـٰرَتُهُمْ وَمَا كَانُواْ مُهْتَدِينَ (16)
گزيده تفسير
از منظر قرآن، عرصه حيات دنيوي انسان، ميدان تجارت رابح با خدا يا تبادل باير با شيطان است. سرمايه اين تجارت نيز، هدايت دروني(فطرت) و بيروني(وحي)، نيروهاي ادراكي و تحريكي و عمْر آدمي است. اگر اين سرمايه در راه تحصيل عقايد حق و اعمال صالح صرف شود تجارت سودآور و اگر در غير آن صرف شود تبادل زيانبار است. در اين تجارت گرچه اركان ششگانه(فروشنده، خريدار، كالا، بها، سند و شاهد) وجود دارد، ليكن بر خلاف تجارتهاي رايج بشري، فروشنده، عين كالا و خريدار عين بهاست؛ زيرا فروشنده حقيقت هستي خود را ميدهد و خريدار نيز لقاي خود را نصيب فروشنده ميكند. منافقان در بازار دنيا سرمايه هدايت را فروخته، ضلالت ميستانند و چون سرمايه را باختهاند راهي براي تحصيل سود يا سرمايه جديد ندارند. كسي كه با سوءاختيار خود سرمايه هستي خويش را بفروشد، ديگر هدايتپذير نيست.
تفسير
در آغاز اين سوره مباركه، قرآن كريم به عنوان كتاب هدايت پرهيزكاران معرّفي شد: ﴿ذلك الكتاب لاريب فيه هدي للمتقين﴾[1] و اوصاف اهل تقوا كه در
[1] ـ سوره بقره، آيه 2.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 296 |
حقيقت شرايط بهرهمندي از قرآن است، تبيين شد و پايان بخش آن، جمله ﴿أولئك علي هدي من ربّهم وأولئك هم المفلحون﴾[1] بود.
پارسايان كه از پايگاه معرفتي و هدايتي الهي برخوردارند، زمينه بهرهوري از قرآن را دارند و از آن بهره ميبرند، ولي منافقان كه سرمايه فطرت و هدايت خويش را فروختند و راه ضلالت در پيش گرفتند، از آن رو كه فاقد آن پايگاه فكري و هدايتي هستند، از قرآن كريم بهرهاي نميبرند و در آيه محل بحث درباره آنان ميفرمايد: ﴿أولئك الذين اشتروا الضّلالة بالهُدي فما ربحتْ تجارتُهم وما كانوا مهتدين﴾.
عرصه حيات انسان، ميدان تجارت است
قرآن كريم دنيا را مركز تجارت ميداند و هدايت فطري، قدرت فهم، نيروي كار و عُمْر آدمي را سرمايههاي اين تجارت ميشمارد كه اگر در راه تحصيل عقايد و معارف الهي و اعمال صالح صرف شود تجارتي است بيخسارت و سودآور و اگر در غير اين راه صرف شود تجارتي زيانبار است: ﴿والعصر٭ إن الإنسان لفي خسر٭ إلا الذين امنوا وعملوا الصالحات وتواصوا بالحقّ وتواصوا بالصبر﴾[2]. پس اگر كسي با سرمايههاي علمي و عملي خود به تجارت با خدا نپرداخت و سود نبرد و چيزي نيندوخت و نياموخت، او به حقيقت، اهل خسارت است.
واژههاي بيع، شراء، اشتراء، تجارت، ربح و خسران، در قرآن كريم نشانه آن است كه صحنه زندگي و عرصه حيات آدمي ميدان تجارت او با خدا يا
[1] ـ سوره بقره، آيه 5.
[2] ـ سوره عصر، آيات 1 ـ 3.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 297 |
تبادل با شيطان است وگرنه جايي براي اين تعابير نبود. مراد از «مبايعه» و«بيعت» در آياتي مانند ﴿إنّ الذين يبايعونك إنما يبايعون الله﴾[1] همان بيع با خدا و پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم است و بيع و تجارتي كه در آياتي مانند ﴿وأحَلّ الله البيع﴾[2] و﴿لاتأكلوا أموالكم بينكم بالباطل إلّا أن تكون تجارة عن تراضٍ منكم﴾[3] آمده، ناظر به تجارتهاي دنيوي است و با تجارتي كه در آيه كريمه ﴿هل أدلّكم عليتجارةٍ تنجيكم من عذاب أليم﴾[4] آمده، مصداقاً متفاوت است، نه مفهوماً.
تجارت پرسود و تبادل زيانبار
قرآن كريم تجارت سودآور انسانها با خدا و تجارت زيانبار و خسارتخيز انسانها با شيطان را به خوبي ترسيم كرده، در تبيين تجارت با خدا ميفرمايد: ﴿يا أيها الذين امنوا هل أدلّكم علي تجارةٍ تنجيكم من عذاب أليم٭ تؤمنون بالله ورسوله و تجاهدون في سبيل الله بأموالكم وأنفسكم ذلكم خير لكم إن كنتم تعلمون٭ يغْفر لكم ذنوبكم و يدخلْكم جنّات تجري من تحتها الأنهار... ﴾[5]؛ آيا ميخواهيد شما را به تجارتي كه مايه رهايي از كيفر دردناك الهي است هدايت كنم؟ آن تجارت اين است كه در قدم اوّل كه مرحله «اعتقاد» است، به خداي سبحان و رسولش ايمان آوريد و در قدم بعدي كه مرحله «عمل» است، با مال و جان خود در راه خدا جهاد كنيد و اين تجارت برايتان بهتر است اگر
[1] ـ سوره فتح، آيه 10.
[2] ـ سوره بقره، آيه 275.
[3] ـ سوره نساء، آيه 29.
[4] ـ سوره صف، آيه 10.
[5] ـ سوره صف، آيات 10 ـ 12.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 298 |
بدانيد. رهآورد اين تجارت از يك سو مغفرت الهي و از سوي ديگر رهايي از عذاب الهي و دستيابي به بهشت جاويدان است.
خداي سبحان جان پاك و مال پاكيزه مؤمنان را از آنان ميخرد و در برابر آن بهشت محسوس و لقاي خود را كه بهشت معقول است ميدهد: ﴿إن الله اشتري من المؤمنين أنفسهم وأموالهم بأن لهم الجنة﴾[1] و از اين تجارت به عنوان تجارت «رابح» و غير باير ياد ميكند: ﴿يرجُون تجارةً لنْ تبُور﴾[2].
تجارت از ديدگاه قرآن كريم دو نوع است: تجارت رابح و سودمند و تجارت باير و زيانبار. تجارت رابح همان تجارت انسان با خداوند است و تجارت باير تجارت وي با غير خدا. تجارت با غير خدا از آن رو باير ناميده شده كه همانند سرزمين خشك و باير، بيحاصل و بيثمر است. كسي كه از سرمايههاي انساني خود در تجارت با خدا بهره نبرد او سرمايه خود را باخته و مغبون است و روز قيامت كه ظرف ظهور تغابن است، نه ظرف حدوث آن: ﴿يوم يجمعكم ليوْم الجمْع ذلك يوْم التغابن﴾[3] غَبْن سرمايه باختگان آشكار خواهد شد و خداي سبحان به اينان ميفرمايد: ﴿وكنتم قوماً بُوراً﴾[4]؛ شما ملّتي باير هستيد كه هرگز ثمر نميدهيد.
تذكّر: آنچه در آيه محل بحث آمده نفي ربح است و هيچ استلزامي بين آن و بين بقاي سرمايه نيست تا گفته شود: مستفاد از آيات ديگر، خسران و زوال سرمايه است؛ زيرا ممكن است نفي ربح با زوال سرمايه جمع گردد.
[1] ـ سوره توبه، آيه 111.
[2] ـ سوره فاطر، آيه29.
[3] ـ سوره تغابن،آيه 9.
[4] ـ سوره فتح، آيه 12.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 299 |
لطايف و اشارات
1 ـ وجه اشتراك و افتراق تجارت بشري و الهي
داد و ستد متعارف بشري مشتمل بر چهار ركن است: فروشنده، خريدار، كالا و بها(بايع، مشتري، مثمن و ثمن) و اين اركان چهارگانه كاملاً از يكديگر جدا و متمايز است؛ زيرا فروشنده كالايي را عرضه ميكند و خريدار با بهايي كه ميپردازد، متاع مزبور را با شرايط خاص مالك ميشود؛ خواه فروشنده از رهگذر اين دادوستد سودي ببرد يا بر اثر فروش متاع خود مغبون گردد.
داد و ستدهاي مهمّ، افزون بر اركان ياد شده دو ركن ديگر نيز دارد: يكي سند(قباله) و ديگري شاهد. امّا تجارت انسان با خدا كه در قرآن كريم تبيين شده، از يك سو با تجارتهاي رايج و متعارف بشري مشترك و از سويي ديگر با آن متغاير است.
وجه اشتراك آن در اشتمال بر اركان ششگانه مزبور است. خداي سبحان در تبيين اركان ششگانه تجارت الهي ميفرمايد: ﴿إن الله اشتري من المؤمنين أنفسهم و أموالهم بأنّ لهم الجنة يقاتلون في سبيل الله فيقتلون ويقتلون وعداً عليه حقاً في التورية والإنجيل والقران ومن أوفي بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم به وذلك هو الفوْز العظيم﴾[1]؛ در اين تجارت، خريدار: خداي سبحان، فروشنده: انسان مؤمن، مورد معامله: جان پاك و مال پاكيزه، بها: بهشت ابدي، شاهد: انبياي الهي و قباله و سند رسمي و امضا شده آن: كتابهاي آسماني آنان، مانند تورات و انجيل و قرآن كريم است.
امّا وجه افتراق تجارت الهي با تجارت بشري آن است كه تجارت با خدا
[1] ـ سوره توبه، آيه 111.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 300 |
درجاتي دارد و در برخي از درجات آن گرچه اركان چهارگانه(فروشنده، خريدار، كالا و بها) وجود دارد، ليكن فروشندهْ عين كالا و خريدارْ عين بهاست و فرقشان تنها به اعتبار است(اتحاد بايع و مبيع و اتحاد مشتري و ثمن)؛ زيرا در اين نوع تجارت، فروشندهْ حقيقت هستي خود را ميدهد و لقاي خريدار را ميگيرد.
توضيح اين كه، گاهي تفاوت فروشنده و كالا(بايع و مبيع) و همچنين تفاوت خريدار و بها(مشتري و ثمن) حقيقي است؛ زيرا فروشنده كالايي خاصّ(جز هستي خود) را ميفروشد و خريدار نيز با پرداخت بهايي خاص(غير از لقاي خود) متاع فروشنده را خريداري ميكند. پس كالا و بها چيزي جز هستي فروشنده و لقاي خريدار است، ولي گاهي تفاوت فروشنده و كالا و همچنين مشتري و بها اعتباري است؛ زيرا فروشنده، حقيقت هستي خود را ميدهد و مشتري نيز به جاي هر چيز ديگر لقاي خود را نصيب فروشنده ميكند و به او اجازه ملاقات و ديدار خود را ميدهد.
خداي سبحان مولايي است كه به عبد مملوك خود ميگويد: هستي تو و آنچه در اختيار توست، از آنِ من است و من به تو وكالت ميدهم تا خود را به من يا به ديگري(شيطان و...) بفروشي. حال اگر هستي خود را به من فروختي آزاد خواهي شد و اگر به ديگران فروختي برده و بنده آنان خواهي شد. در اين جا فروشنده با كالايي كه ميفروشد، يكي است و مشتري نيز با بهايي كه در اختيار فروشنده قرار ميدهد يكي است؛ گرچه ادراك اين وحدت و عينيت در ناحيه مشتري و بها دشوار است؛ زيرا لقاي الله غير از ذات اوست، ليكن تحليل مقام اشترا نشان ميدهد كه خريداري خدا، وصف ذات او نيست، از اين رو اگر مرحله اشتراي واجب به خوبي بررسي گردد، معلوم ميشود كه
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 301 |
چندان فاصلهاي با مرحله بها و ثمن ندارد.
مؤمنان متوسط خود را به خداي سبحان ميفروشند تا در مقابلِ آن، بهشت بگيرند، ولي برخي از اهل ايمان در اين تجارت به بهايي كمتر از لقاي الهي رضايت نميدهند. اينان افزون بر ﴿جنات تجري من تحتها الأنهار﴾ خواستار رسيدن به بهشت لقاي الهي هستند: ﴿في مقْعد صدقٍ عنْد مليكٍ مقتدر﴾[1]، تا با نضارت روي، نظارت وجه خدا بهره آنان گردد: ﴿وجوه يومئذٍ ناضرة٭ إلي ربّها ناظرة﴾[2].
2 ـ عينيت فروشنده و كالا در معامله با شيطان
عينيت فروشنده و كالا اختصاص به تجارت انسان با خدا ندارد، بلكه در تجارت انسان با شيطان نيز محقّق است. كسي كه خود را به شيطان ميفروشد، ديگر مالك و صاحب اختيار خود نيست و خداي سبحان چنين تجارتي را بدترين معامله ميداند: ﴿بئسما اشتروْا به أنفسهم أن يكفروا بما أنْزل الله﴾[3]، ﴿ولبئْس ما شروْا به أنفسهم لو كانوا يعلمون﴾[4]. منافقان در بازار دنيا سرمايه فطرت و هدايت خويش را ميفروشند و ضلالت ميستانند و اگر آدمي سرمايه ظاهري را بفروشد، چون بايع غير از سرمايه است، راه براي تحصيل سرمايه مجدد باز است. امّا اگر كسي خود را بفروشد ديگر راهي براي تحصيل سرمايه جديد ندارد و منافقان و كافران كه خود را به شيطان فروختند همه راههاي كسب و سود را بر روي خود بستهاند: ﴿فما ربحت تجارتهم﴾؛ چنانكه
[1] ـ سوره قمر، آيه 55.
[2] ـ سوره قيامت، آيات 22 ـ 23.
[3] ـ سوره بقره، آيه90.
[4] ـ سوره بقره،آيه 102.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 302 |
راه تحصيل سرمايه مجدّد را نيز مسدود كردهاند.
شيطان نيز كه مشتري حقيقت انسانهاي منافق، كافر و تبهكار است، چنين نيست كه پس از خريداري و تملك و نيز اسير كردن انسان خريداري شده، بر او منّت گذارد و آزادش كند، بلكه در دنيا انسان خود فروخته را تحت ولايت خويش ميگيرد و همواره به زبان او سخن ميگويد و با چشم او مينگرد: «اتخذوا الشيطان لأمرهم ملاكاً واتخذهم له اشراكاً فباض وفَرَّخ في صدورهم ودبّ و درج في حُجورهم فنظر بأعينهم ونطق بألسنتهم»[1] و در آخرت نيز قرين آنان است: ﴿حتّي إذا جائنا قال يا ليت بيني وبينك بُعد المشرقين فبئس القرين﴾[2] و آنان از حشر با شيطان در رنجند. پس كسي كه سرمايه هستي خود را باخت، ديگر هدايتپذير نيست: ﴿وما كانوا مهتدين﴾ و اين بر اثر سوءاختيار خود اوست.
تعبير قرآن درباره منافقان كه هدايت دادند و در عوض آن ضلالت گرفتند، تعبيري حقيقي است، نه مجازي؛ زيرا آنان فطرت توحيدي و سرشت اصيل خود را از دست دادهاند و شيطان كه در كمين گمشدگان و دورافتادگان از مسير فطرت و صراط دين است، آنان را تحت ولايت خود ميگيرد، و اگر عناوين مزبور تفاوتي با خريد و فروش يا سود و زيان كالاهاي تجاري دنيا دارد، تنها به لحاظ مصداق است، نه مفهوم جامع آن.
3 ـ رهآورد تجارت با خدا
قرآن كريم همانند كتب آسماني پيشين، انسانها را به تجارت با خداي سبحان
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 7.
[2] ـ سوره زخرف، آيه 38.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 303 |
دعوت ميكند و رهآوردهاي گوناگون اين تجارت را نيز به خوبي تبيين ميكند. رهآوردهاي تجارت با خدا از پيروزي بر دشمن در ميدانهاي جهاد اصغر آغاز ميشود و به لقاي الهي پايان ميپذيرد و حلقات مياني آن نيز فضايل فراواني است كه مغفرت و بخشش گناهان، رهايي از عذاب دردناك الهي و دستيابي به بهشت جاويدان نمونهاي از آنهاست.
مزاياي ياد شده گرچه همه آنها رهآورد تجارت انسان با خداست، امّا بينآنها تفاوت فراواني است؛ كمترين ثمره تجارت انسان با خدا پيروزي بر دشمن است و چون چنين بهرهاي با ديگر ثمرات قابل سنجش نيست، در قرآن كريم پس از تبيين تجارت معنوي، با تغيير سياق و در آيهاي مستقل، حقيقتآن بيان شده است: ﴿يا أيها الذين امنوا هل أدلّكم علي تجارةٍ تُنجيكممن عذابٍ أليم... وأخري تحبّونها نصر من الله وفتح قريب وبشّر المؤمنين﴾[1].
رهآورد ديگر تجارت الهي بخشش گناهان است: ﴿يغفر لكم ذنوبكم﴾وپس از آن رهيابي به بهشت: ﴿ويدخلكم جنات تجري من تحتهاالأنهار ومساكنَ طيّبة في جنات عدْن ذلك الفوْز العظيم﴾[2] و سرّ اينكهدر مقام تبيين دستاوردهاي تجارت الهي سخن از مغفرت گناهان پيشازراهيابي به جنّت آمده، اين است كه بهشت «دارالسلام» استوتاانساناز سلامتِ كامِل برخوردار نشود به وصال دارالسلام نخواهد رسيد.
خداي سبحان ابتدا گناهان تبهكاران را ميآمرزد و آنان را شستشو ميدهد
[1] ـ سوره صف، آيات 10 و 13.
[2] ـ سوره صف، آيه 12.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 304 |
و آنگاه آنها را رهسپار بهشت عَدْن[1]ميكند.
خداوند سبحان گرچه به مؤمنان بشارت پيروزي بر دشمن، مغفرت گناهان و راهيابي به بهشت عدن و سكونت در مسكنهايي پاكيزه ميدهد، ليكن هيچ يك از اينها رهآورد نهايي اين تجارت پرسود نيست و ثمره برتر تجارت با خدا همان رسيدن به «جنة اللّقاء» و ملاقات با خداي سبحان است.
توضيح اين كه، در آثار ديني گاهي دستيابي به بهشت، هدف و محصول سير و سفر به سوي خدا معرّفي ميشود؛ مانند اين كه اميرالمؤمنين(عليهالسلام) ميفرمايد: «ألا حرّ يَدَعُ هذه اللُّماظة لأهلها إنه ليس لأنفسكم ثمن إلا الجنة فلا تبيعوها إلّا بها»[2]؛ آنانكه خود را به جلوههاي فريباي دنيا فروختهاند، در حقيقت بردگاني هستند كه خود را به «لُماظَة» فروختهاند و لماظه ذرات غذايي است كه لاي دندانها ميماند؛ زيرا متاع دنيا از آن جهت كه دنيايي است تازه از نشئه غيب به عالم شهادت نرسيده است، بلكه پس مانده لذّت پيشينيان است كه براي نسلهاي بعد به يادگار گذاشتهاند و آدمي كه ارزش او به اندازه بهشت است، نبايد خود را به كمتر از بهشت، مانند «لماظه» بفروشد وگرنه در زمره زيانكاران و اهل خسران خواهد بود. در اين كلامِ بلند امير بيان(عليهالسلام) سخن در اين نيست كه انسان به آتش جهنّم نسوزد؛ زيرا بسيارند كساني كه به آتش جهنّم نميسوزند، همانند كودكان و ديوانگان و كافران مستضعف كه راهي براي تحقيق نداشتهاند، بلكه مراد اين است كه انسان هرگز به كمتر از بهشت قناعت نكند.
[1] ـ عدْن به معناي «قرار» است و بهشت از آن رو كه قرارگاه ابدي مؤمنان است، به عدن وصف شده است. معدن نيز از آن جهت كه قرارگاه مواد خاص است بدين نام موسوم شده است.
[2] ـ نهج البلاغه، حكمت 456.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 305 |
گاهي نيز در معارف دين دستيابي به بهشت، هدف متوسّط سلوك انسان معرّفي شده است؛ زيرا بهشت، بهايي است كه در برابر تن آدمي قرار ميگيرد و در نتيجه، ارزش و بهاي جان انسان برتر از بهشت است: «أما إنّ أبدانكم ليس لها ثمن إلاّ الجنة فلا تبيعوها بغيرها»[1]؛ ارزش بدن انسان در سايه تربيت روح كمتر از بهشت نيست و بشر نبايد خود را به كمتر از آن بفروشد. امّا ارزش جان انسان بالاتر از بهشت است و بايد رهسپار لقاي خداي سبحان شود.
اين دو بيان از باب اطلاق و تقييد قابل جمع است؛ زيرا اميرالمؤمنين(عليهالسلام) به طور مطلق و به اجمال در كلام اوّل ميفرمايد: ارزش و بهاي انسان بهشت است، ولي در كلام دوم كه از سخنان امام كاظم(عليهالسلام) است، آن كلام مطلق بدين گونه تبيين و تقييد شده است كه آنچه به اندازه بهشت ارزش دارد، تن مؤمن است، امّا جان او ارزشي برتر از بهشت دارد.
پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به امير مؤمنان(عليهالسلام) فرمودند: بهشت مشتاق تو و مشتاق عمّار، سلمان، ابوذر و مقداد است: قال النبيصلي الله عليه و آله و سلم لعلي(عليهالسلام):«الجنة تشتاق إليك وإلي عمّار و سلمان و أبيذرّ والمقداد»[2]. اين سخن نبوي نيز مؤيد همين حقيقت است؛ زيرا اگر بهشت مشتاق لقاي اولياي الهي است روح آنان برتر از لقاي بهشت است و بايد به لقاي خداي بهشت آفرين برسد: ﴿في مقعد صدْقٍ عند مليكٍ مقْتدر﴾[3]. البته لقاي مظاهر فيض خاص و رحمت ويژه خداوند در قيامت نيز در حد خود، لقاءالله محسوب ميشود،
[1] ـ اصول كافي، ج1، ص19.
[2] ـ بحار، ج40، ص27.
[3] ـ سوره قمر، آيه 55.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 306 |
ليكن عنوان لقاء الله بدون قرينه ناظر به مشاهده جمال خداوند به اندازه هستي سالك صالح است.
4 ـ صرف مال و جان در جهاد مقدس
كسي كه جان و مال خود را به خدا ميفروشد، پس از بيع و بيعت با خدا ديگر مالك آنها نيست و بعد از آن بايد با اذن خداي سبحان در آنها تصرفّ كند؛ زيرا تصرّف در متاعي كه فروخته شد، بدون اذن مالك آن، تصرّفي غاصبانه است و يكي از مهمترين زمينههاي صرف مال و جان، جبهههاي جنگ حقّ با باطل است: ﴿إن الله اشتري من المؤمنين أنفسهم وأموالهم بأنّ لهم الجنة يقاتلون في سبيل الله فيقتلون ويقتلون وعداً عليه حقّاً في التورية والإنجيل والقران... ﴾[1] و لزوم جنگ و دفاع از حريم دين خدا، تنها، سخن قرآن كريم نيست، بلكه سخن همه پيامبران و كتابهاي آسماني آنان است. خداي سبحان به كساني كه با او چنين داد و ستدي كردهاند، بشارت ميدهد كه متاع زوالپذير را داده و متاع ابدي و جاويد را گرفتهاند و خداي سبحان قطعاً به عهد خويش وفا خواهد كرد؛ زيرا احدي باوفاتر از او نيست: ﴿ومن أوفي بعهْده من الله فاسْتبشِروا ببيْعكم الّذي بايعْتم به﴾[2].
5 ـ نمونهاي از فروش جان و خريد رضوان
فداكاري بزرگ اميرمؤمنان(عليهالسلام) در «ليلة المبيت» كه از هستي خود گذشت و به استقبال ضربههاي شمشير مهاجمانِ چهل قبيله حجاز رفت، بهترين نمونه فروختن جان براي رسيدن به رضوان و لقاي الهي بود و از اين رو آيه كريمه
[1] ـ سوره توبه، آيه 111.
[2] ـ سوره توبه، آيه 111.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 307 |
﴿ومن الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات الله... ﴾[1] درباره او نازل شد. در اين داد و ستد، آن حضرت(عليهالسلام) جان شريف خود را به بهاي لقاي مهر و رضوان الهي فروخت و چون اين فداكاري از بهترين عبادات حضرت بود كه خود درباره عباداتش ميفرمايد: «ما عبدتك خوفاً من نارك ولا طمعاً في جنتك لكن وجدتك أهلًا للعبادة فعبدتك»[2]، خداي سبحان نيز در تبيين آن هرگز سخني از دستيابي به بهشت يا رهايي از آتش به ميان نياورد، بلكه هدف آن را «ابتغاء مرضات الله» دانست.
6 ـ معبد، بازار تجارت با خدا
بيشترين تعبير درباره تجارت معنوي انسانها با خدا در قرآن كريم به صورت بيع، شراء و اشتراء است و شايد تعبير «بِيَع» از معابد ترسايان نيز ناظر به همين معنا باشد: ﴿ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع وبِيَعٌ وصلوات ومساجد﴾[3]. مراكز عبادي، بازاري است كه انسانها جان و مال خود را در آن جا ميفروشند و لقاي خدا را ميخرند و اگر قانون دفاع نباشد تا مانع تجاوز متجاوزان گردد، آنان با منهدم ساختن مراكز عبادت، انسانها را به بردگي و بندگي خود ميكشانند؛ زيرا تنها پايگاهي كه مانع سلطهپذيري انسان است، مراكز عبادت است.
اگر جلو تهاجم متجاوزان گرفته نشود، نه «صومعه»اي باقي ميماند تا راهب منزوي در آن به رهبانيتش بپردازد و نه «بيعه»اي تا ترسايان در آنجا با خدا بيعت كنند و به داد و ستد با خدا بپردازند.
[1] ـ سوره بقره، آيه 207.
[2] ـ بحار، ج67، ص186.
[3] ـ سوره حج، آيه 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 308 |
7 ـ سرمايههاي علمي انسان
در بحث تفسيري گذشت كه خداي سبحان انسان را با سرمايههاي علمي و عملي آفريده است. سرمايههاي علمي انسان داراي دو بخش است: علم حصولي و علم حضوري؛ علم حصولي همان علم اكتسابي است كه از راه اندامهاي ادراكي، مانند چشم و گوش و ديگر حواسّ ادراكي به امامت و رهبري عقل به دست ميآيد و انسان در آغاز تولّد، تنها از ابزار تحصيل آن بهرهمند است: ﴿والله أخرجكم منْ بطون أُمّهاتكم لاتعلمون شيئاً وجعل لكم السمع والأبصار والأفئدة لعلّكم تشكرون﴾[1] ولي از نظر علم حضوري و شهودي، خداوند انسان را با سرمايهاي گرانبها آفريد و آن تسويه جان آدمي و الهام فجور و تقوا به اوست: ﴿ونفْس وما سوّيها٭ فألْهمها فجورها و تقويها﴾[2].
تسويه بدن آدمي به داشتن اندامهايي چون چشم و گوش و دهان و مانندآنهاست و انسان با نداشتن يكي از آنها معيوب است، ولي تسويه جان آدمي به آگاهي و معرفت او نسبت به فجور و تقواست. علم حضوري نظير علم حصولي نيست كه وصفي متمايز و جداگانه براي روح انسان باشد و با فقدان آن انسانيّت انسان باقي بماند، بلكه علم حضوري در سازمان آفرينش او نقش دارد و اگر كسي سرمايه علم حضوري خويش را از دست داد، يعني فطرت خود را در گور هواهاي نفساني مدفون ساخت، ديگر از نعمت روح ونفس انساني برخوردار نيست و معناي صحيح انسانيّت بر او صدق نميكند.
[1] ـ سوره نحل، آيه 78.
[2] ـ سوره شمس، آيات 7 ـ 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 309 |
8 ـ معناي فروش هدايت و خريد ضلالت
آنچه از ظاهر آيه محل بحث برميآيد اين است كه منافقان، هدايت را فروختندو ضلالت را به عنوان بها گرفتند. در حالي كه آنها مالك هدايت(مبيع) نبوده و نيز فاقد ضلالت(ثمن) نبودهاند تا يكي را به ديگري تبديل كنند.
در تصحيح اين بيع و شراء، وجوهي گفته شده؛ مانند اين كه معنايخريدن ضلالت، همان انتخاب و برگزيدن گمراهي بر هدايت است،گرچه گمراهي آنان قبل از بعثت رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم بوده و همچنان باقي مانده بود و يا اين كه هدايت فطري را كه بر آن متولّد شدهاند، فروختند و ضلالت عارضي را خريدند، و مانند آن، از وجوه مصحّح اطلاق عنوان اشتراء.
9 ـ معناي عدم اهتداي منافقان
اگر جمله ﴿وما كانوا مهتدين﴾، كه در ذيل آيه اشتراء آمده ناظر به نفي اصلهدايت باشد، اشتراء به معناي «انتخاب» و «استحباب» است؛ نظير آيه﴿...فاستحبّوا العمي علي الهُدي﴾[1]، و اگر ناظر به نفي هدايت در خصوص جريان اشتراء مزبور باشد، بدين معنا كه در اين خريد و فروش راهصحيح را نپيموده و مهتدي نبودهاند، آنگاه ميتوان اشتراء را به همان معنايخريدن معهود، تفسير كرد؛ زيرا آنان هدايت فطري را واجد بوده، آنرابه ضلالت تبديل كردهاند؛ گرچه در اين استبدال گمراه بودهاند، نه مهتدي.
[1] ـ سوره فصّلت، آيه 17.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 310 |
بحث روايي
1 ـ مقايسه تجارت معنوي با تبادل مادّي
ـعن الكاظم(عليهالسلام): في قوله تعالي: ﴿اولئك الّذين اشتروا الضلالة بالهدي﴾: «باعوا دين الله، واعتاضوا منه الكفر بالله ﴿فما ربحت تجارتهم﴾ أي ما ربحوا في تجارتهم في الاخرة، لأنّهم اشتروا النار وأصناف عذابها بالجنّة الّتي كانت معدَّة لهم لو آمنوا ﴿وما كانوا مهتدين﴾ إلي الحقّ والصواب.
فلمّا أنزل الله عزَّ وجلّ هذه الاية، حضر رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم قوم فقالوا: يا رسول الله سبحان الرازق ألم تر فلاناً كان يسير البضاعة، خفيف ذات اليد، خرج مع قوم يخدمهم في البحر فرعَوْا له حقَّ خدمته، وحملوه معهم إلي الصين وعيّنوا له يسيراً من مالهم قسّطوه علي أنفسهم له، وجمعوه فاشتروا له به بضاعة من هناك فسلمت فربح الواحد عشرة، فهو اليوم من مياسير أهل المدينة؟
وقال قوم آخرون بحضرة رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: يا رسول الله ألم تر فلاناً كانت حسنةً حاله، كثيرةً أمواله جميلةً أسبابه، وافرةً خيراته، مجتمعاً شمله، أبي إلّا طلب الأموال الجمّة. فحمله الحرص علي أن تهوَّر، فركب البحر في وقت هيجانه والسفينة غير وثيقة، والملّاحون غير فارهين، إلي أن توسّط البحر فلعبت بسفينته ريح عاصف فأزعجتْها إلي الشاطيء وفتقتها في ليل مظلم، وذهبت أمواله وسلم بحشاشته فقيراً وقيراً ينظر إلي الدّنيا حسرة؟
فقال رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: ألا اُخبركم بأحسن من الأوَّل حالاً، وبأسوء من الثاني حالاً؟ قالوا: بلي يا رسول الله قال رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: أمّا أحسن من الأوَّل حالاً فرجل اعتقد صدقاً بمحمّد رسول الله وصدقاً باعظام عليّ أخي رسول الله ووليّه وثمرة قلبه ومحض طاعته، فشكر له ربّه ونبيّه ووصيُّ نبيّه، فجمع الله تعالي له بذلك خير الدنيا والاخرة، ورزقه لساناً لِآلاء الله تعالي ذاكراً، وقلباً لنعمائه شاكرا،
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 311 |
وبأحكامه راضياً، وعلي احتمال مكاره أعداء محمّد وآله نفسه موطّنا، لاجرم أن الله تعالي سمّاه عظيماً في ملكوت أرْضه وسماواته، وحباه برضوانه وكراماته، فكانت تجارةُ هذا أرْبح، وغنيمته أكثر وأعظم.
وأمّا أسوء من الثاني حالاً فرجل أعطا أخا محمّد رسول الله ببيعته، وأظهر له موافقته وموالاة أوليائه و معاداة أعدائه، ثمَّ نكث بعد ذلك وخالف ووالي عليه أعداءه فختم له بسوء أعماله، فصار إلي عذاب لايبيد ولا ينفد، قد خسر الدنيا والاخرة، ذلك هو الخسران المبين.
ثمَّ قال رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: معاشر عبادالله! عليكم بخدمة من أكرمه الله بالارتضاء واجتباه بالاصطفاء، وجعله أفْضل أهْل الأرض والسماء، بعد محمّد سيّد الأنبياء علي بن أبي طالب(عليهالسلام) وبموالاة أوليائه ومعاداة أعدائه وقضاء حقوق إخوانكم الّذين هم في موالاته ومعاداة أعدائه شركاؤكم فإن رعاية عليّ صلوات الله عليه أحسن من رعاية هؤلاء التجّار الخارجين بصاحبكم الّذي ذكرتموه إلي الصين الّذين عرضوه للغناء وأعانوه بالثراء»[1].
اشاره: چون دنيا نسبت به آخرت متاع اندك بوده و آخرت بهتر از دنياست: ﴿قل متاع الدنيا قليل والاخرة خير لمن اتقي﴾[2] تجارت اخروي و سود آن بهتر از تجارت دنيوي و بهره آن است؛ چنانكه خسارت آن زيانبارتر از خسارت دنيوي است: ﴿قل إنّ الخاسرين الّذين خسروا أنفسهم وأهليهم يوم القيامة﴾[3] و چون خداوند خير مطلق است نه خير نِسْبي، اگر تجارت براي لقاي او باشد سود آن معادل ندارد و هيچ بهرهاي همتاي سود لقاء الله نخواهد
[1] ـ بحار، ج65، ص106.
[2] ـ سوره نساء، آيه 77.
[3] ـ سوره زمر، آيه 15.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 312 |
بود: ﴿والله خيرٌ وأبقي﴾[1]؛ يعني، گرچه آخرت و بهشتِ آن خير است، ليكن لقاء الله خير مطلق و باقي محض است و چون تجارت با خدا عبارت از پذيرش دين تام و كامل اوست و كمال دين و تمام نعمت در پرتو رسالت و ولايت است، امامت حضرت علي بن ابيطالب(عليهالسلام) در كنار آن مطرح شده است.
2 ـ تجارت معنوي در سخنان امام علي(عليهالسلام)
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«إنّ الدنيا دار صدق لمن صدقها... مسجد أحبّاء الله ومصلي ملائكة الله ومهبط وحي الله ومَتْجَر أولياء الله. اكتسبوا فيها الرّحمة وربحوا فيها الجنة»[2].
اشاره: اميرالمؤمنين(عليهالسلام) در پاسخ مردي كه دنيا را مذمّت ميكرد فرمود: «... دنيا جايگاه صدق و راستي است، براي كسي كه با آن به راستي رفتار كند و مسجدِ دوستان خدا و نيايشگاه فرشتگان و محل نزول وحي الهي و تجارتخانه اولياي حقّ است. آنها در دنيا رحمت خدا را به دست آوردند و بهشت را سود خود ساختند». دنيايي كه حدوث و زوال قدرتها، سلامت و رنجوري، پاكي و پليدي و ولادت و مرگ را به خوبي به ما مينماياند و چيزي از رخدادهاي تلخ را كتمان نميكند، خانه صدق و راستي است.
ـ«... وفرض عليكم حج بيته الحرام الذي جعله قبلة للأنام...واختار من خلقه سُمّاعاً أجابوا إليه دعوته وصدقوا كلمته... يُحرزون الأرباح في متجر عبادته ويتبادرون عنده موعد مغفرته»[3].
[1] ـ سوره طه، آيه 73.
[2] ـ نهج البلاغه، حكمت 131.
[3] ـ همان، خطبه 1، بند 51.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 313 |
اشاره: گرچه همه عبادتها در حدّ خود تجارت با خداست، ليكن هر كدام خصيصهاي دارد كه در فرصت مناسب يادآوري ميشود. مناسك حج كه از اركان مهمّ آن طواف در مدار بيت عتيق و آزاد و طاهر و مُطهَّر است تجارت سودآوري است كه بهره آن آزادي از گزند گناه و طهارت از لوث و روث معصيت است. از اين رو سهمي وافر در احراز سود تجاري دارد.
ـ«... صبروا أيّاما قصيرة أعقبتهم راحة طويلة تجارة مُرْبِحة يسّرها لهم ربّهم»[1].
ـ«ولبئس المتجر أن تري الدنيا لنفسك ثمناً وممّالك عند الله عِوَضاً»[2].
ـ«واعلموا عباد الله أن المتقين ذهبوا بعاجل الدنيا و آجل الاخرة... ثم انقلبوا عنها بالزاد المبلّغ والمتجر الرابح»[3].
ـ«...ورهينة الأيام ورميّة المصائب وعبد الدنيا وتاجر الغرور»[4].
ـ«من حاسب نفسه ربح ومن غفل عنها خسر»[5].
اشاره: كسي كه از خود غافل شود، شيطان از او غافل نيست. پس انسان بايد حسابگر خويش باشد و از سرمايه خود به خوبي بهره گيرد.
ـ«ولا تجارة كالعمل الصالح ولاربح كالثواب»[6].
ـ«وما أخسر المشقّة وراءها العقاب وأربح الدعة معها الأمان من النار»[7].
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 193، بند 7.
[2] ـ همان، خطبه 32، بند 4.
[3] ـ همان، نامه 27.
[4] ـ همان، نامه 31، بند 2.
[5] ـ همان، حكمت 208.
[6] ـ همان، حكمت 113.
[7] ـ همان، حكمت 37.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 314 |
اشاره: در مسير حركت اميرالمؤمنين(عليهالسلام) به شام، گروهي از مردم شهر «انبار» با او ملاقات كردند و به احترام آن حضرت كاري كه نشانه ذلّت در برابر فرمانروايان غير ديني بود انجام دادند. امام پس از سخناني به آنان فرمودند: «چه زيانبار است مشقّتي كه كيفر الهي را در پي داشته باشد و چه پر سود است آرامشي كه امان از آتش دوزخ را به همراه داشته باشد».
ـ«الدنيا دار ممرّ لا دار مقرّ والناس فيها رجلان: رجل باع فيها نفْسَه فأوْبقها ورجل ابتاع نفْسَه فأعْتقها»[1].
اشاره: در گذرگاه دنيا برخي انسانها خود را ميفروشند و به هلاكت ميرسند و برخي خود را ميخرند و آزاد ميشوند. مراد از خودفروشي در گفتارِ بلند امير مؤمنان(عليهالسلام) خودفروشي به شيطان است كه از آن پس، فروشنده بَرده و بنده شيطان خواهد بود. امّا مراد از خريدن خود و آزاد ساختن آن اين است كه انسان، با ايمان و عمل صالح سند آزادي خود را امضا كند.
از نظر فقهي انسان مالك خود نميشود. پس به مجرّد اين كه خود را خريد آزاد ميشود؛ همانند عبد مُكاتَبْ، كه اگر خود را از مولايش خريد به محض خريدن آزاد ميشود.
پيامبران و امامان(عليهمالسلام) كه با تعليم معارفي همچون «عبْد الشهوة أذلّ من عبْدالرقّ»[2] و ارائه رهنمودهايي چون «ولا تَكنْ عبْد غيرك وقد جعلك الله حرّاً»[3] انسان را از قيد و بند هر نوع بندگي غير خدا ميرهانند، به حقيقتْ مولاي او هستند؛ زيرا: «كيست مولا آنكه آزادت كند» و اميرمؤمنان(عليهالسلام) كه
[1] ـ نهج البلاغه، حكمت 133.
[2] ـ غرر الحكم، ج 4، ص 352.
[3] ـ بحار، ج 100، ص 39.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 315 |
سخن از احسان خود به مردم دارد و اعلام ميكند كه آنها را از بند هر ذلّت و حلقههاي زنجير هر بردگي و ستم آزاد ساخته است: «ولقد أحسنت جواركم وأحطتُ بِجُهدي من ورائكم وأعْتقتُكم من ربق الذُلّ وحلق الضيم»[1]، سخن از اصلاح وضع مالي و امور رفاهي مردم ندارد؛ زيرا در اين امور فرعي اگر كافران از مسلمانان پيشتازتر نباشند، دستكم در حدّ آنان هستند، بلكه آن حضرت ميفرمايد: چون شما را از بندگي شيطان ظاهري و باطني رهانيدم حق مولويت بر شما دارم. با اين بيان چگونگي رهيابي جامعه بشري به آزادي معلوم ميشود و امتياز آزادي از رهايي روشن ميگردد؛ چون انسان آزاد، تحت ولايت خدا، و بشرِ رها تحت ولايت شيطان است و بين اين دو ولايت فرقهاي وافري است.
مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّآ أَضَآءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَـٰتٍ لاَّ يُبْصِرُونَ (17) صُمُّم بُُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لايَرْجِعُونَ (18)
گزيده تفسير
انسان مسافري است رهسپار لقاي حق و نيازمند نوري است تا راه او را روشن كند و سرانجام به لقاي مهر و جمال حق باريابد. منافق كه نه از خود نوري دارد و نه از نور خدا بهرهمند است، همواره در تاريكي به سر ميبرد و مَثَل آنان همچون كسي است كه در تاريكيهاي انبوه، آتشي برافروزد تا پيرامونش را روشن
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 159.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 316 |
كند، ولي خدا با تندبادي آن را خاموش كند و او را در تيرگيها رها كند. سرّ اينكه خداوند به منافقان فرصت افروختن آتش ميدهد و سپس آن را خاموش ميكند، آن است كه عذابِ ماندن در ميانه راه، بيشتر و تحيرش افزونتر است. منافقان كه سرمايههاي عظيم سعادت علمي و عملي(نيروهاي ادراكي و تحريكي سالم) را باختهاند، كر و لال و كورند و راهي براي بازگشت به فطرت اصيل خويش ندارند؛ زيرا راه كفر و نفاق راه بيبازگشت و مايه هلاكت ابدي است. قرآن كريم منافقان را بدترين جنبندگان روي زمين ميداند.
تفسير
ظلماتٍ: تنوين در كلمه «ظلماتٍ» براي تنكير و اشاره به انبوه بودن ظلمتهاست. همين مطلب در جاي ديگر با تعبير ﴿ظلماتٌ بعضها فوق بعض﴾[1] از آن ياد شده است.
بنورهم: باء در «بنورهم» براي تعديه است. فعل لازم(مانند ذهب) گاهي با همزه باب اِفعال(أذهبه) و گاهي با حرف جرّ(ذَهَبَ بِه) متعدّي ميشود و در تعديه با حرف جرّ تأكيد بيشتري است؛ زيرا تعديه با حرف جرّ، مفيد مباشرت است، ولي تعديه با همزه باب افعال با وساطت نيز سازگار است. بنابراين، جمله ﴿ذهب الله بنورهم﴾ بدين معناست كه نور اينان در قبضه قدرت خداست و خداوند هر گاه بخواهد، آن را خاموش ميكند. تعبير «أذْهَبَ» مفيد اين نكته لطيف نيست.
خداي سبحان پس از تبيين محروميّت منافق از نور معرفت قرآن به تبيين دو مَثَل ميپردازد تا ممثل را به خوبي آشكار سازد؛ مَثَل اول كه در آيه محل
[1] ـ سوره نور، آيه 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 317 |
بحث آمده درباره بينش منافقان است و مثل دوم كه در آيات بعد(19و20) آمده، در مورد رفتار آنان است و ميتوان هر يك از مَثَلهاي ياد شده را بر گروهي يا مقطعي از جريان يك گروه خاصّ تطبيق كرد.
زندگي بيفروغ منافقان
انسان در عالَم طبيعت مسافري است كه رهسپار لقاي مهر يا قهر الهي است و سير و سفر او بدون نوري كه راه او را روشن كند، به جمال و مهر الهي پايان نميپذيرد و منافق كه در باطنْ كافر است، نه از خود نوري دارد تا با آن قدرت پيمودن راه مهر خدا را بيابد و نه از نور خدايي كه ﴿نور السموات والأرض﴾[1] است بهرهمند است و منبع ديگري نيز براي تأمين نور نيست: ﴿ومن لم يجعل الله له نوراً فما له من نور﴾[2]. پس او در تيرگيها به سر ميبرد و اگر هم نوري براي روشن كردن راه خود فراهم آورد خدا آن را فوراً خاموش ميكند و او همواره متحيّر است.
مَثَل منافقان همچون مَثَل كسي است كه آتشي بيفروزد تا از فروغ آن پيرامونش روشن شود، ولي خدا آن را خاموش كند و فرصت پيمودن راه را از او بگيرد. خداوند آتشِ افروخته منافقان را خاموش ميكند و آنان را در تيرگيها به حال خود رها ميكند و رها ساختن منافقان به حال خود بدان معنا نيست كه از دايره ربوبيّت خداي سبحان بيرونند؛ زيرا خارج شدن موجود امكاني از ربوبيّت خداوند به معناي رها ساختن امكان و پيوستن به وجوب است. در حالي كه اگر موجودي عين فقر و ربط محض بود محال است از جامه امكان بيرون رود و لباس وجوب بر تن كند.
[1] ـ سوره نور، آيه 35.
[2] ـ سوره نور، آيه 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 318 |
از اين رو معناي دعاي پربركت پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم: «الّلهم ولا تكلني إلي نفسي طرفة عين أبداً»[1] و يا دعاي «ولا تكلنا إلي غيرك ولا تمنعنا من خيرك»[2] نيز اين نيست كه در جهان هستي تكيهگاه ديگري جز خدا وجود دارد، بلكه بدين معناست كه خدايا لطف و رحمت خاص خود را از ما دريغ مكن؛ زيرا اگر مارا با غرايزمان رها كني و عقل و فطرتمان را با وحي شكوفا نكني سقوط ميكنيم.
بنابراين، معناي رها ساختن منافقان در تيرگيها ﴿تركهم في... ﴾ آن است كه منافقان از فيض مخصوص الهي محروم ميشوند، همان گونه كه آيه شريفه ﴿نسوا الله فنسيهم إنّ المنافقين هم الفاسقون﴾[3] نيز بدين معناست كه خداوند چنان منافقان را از لطف خاص خود محروم ميكند كه گويا به دست فراموشي سپرده شدهاند، نه اين كه خداي سبحان فراموش كار است؛ زيرا او علم محض است و نسيان را به حريم پاك او راهي نيست: ﴿وما كان ربّك نسيّاً﴾[4]. البته علم احاطي مطلق خدا در اين گونه از مواردِ ترك و رها ساختن نيز همچنان محفوظ است. جلمه ﴿وتركهم في ظلمات لايبصرون﴾[5] هماهنگ و مؤيد جمله ﴿ويمدّهم في طغيانهم يعمهون﴾[6] در آيات قبل است و نشان ميدهد كه نسيان الهي به معناي رهاكردن عمدي و ترك اختياري است، نه سهو قهري.
[1] ـ بحار، ج14، ص384.
[2] ـ همان، ج95، ص393.
[3] ـ سوره توبه، آيه 67.
[4] ـ سوره مريم، آيه 64.
[5] ـ سوره بقره، آيه 17.
[6] ـ سوره بقره، آيه 15.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 319 |
تمثيل جرياني به جريان ديگر در قرآن
در مَثَلهايي كه قرآن كريم براي تبيين كارهاي منافقان و كافران ميآورد، گاهي مفرد به مفرد تشبيه ميشود؛ مانند تشبيه رياكار، به سنگ صافي كه خاكي بر روي آن باشد و باراني درشت قطره آن را در لحظهاي بشويد: ﴿يا أيها الذين امنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمنّ والأذي كالذي ينفق ماله رئاء الناس... فمثله كمثل صفوان عليه تراب... ﴾[1].
گاهي نيز جمع به جمع تشبيه ميشود؛ مانند تشبيه كساني كه از تذكرهقرآني ميرمند، به حمارهايي كه از شير ميرمند: ﴿فما لهم عن التذكرةمُعْرضين٭ كأنهم حُمُرٌ مستنفرة٭ فرّت من قسورة﴾[2] و گاهي نيز جمعبه مفرد تشبيه ميشود؛ مانند تشبيه تبهكاران از اهل كتاب، به حماريكهبار كتاب بر پشت دارد و از آن بهرهاي نميبرد: ﴿مثل الذين حُمّلواالتورية ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل أسفاراً﴾[3] و يا تشبيهنگاههاي بيماردلانِ گريزان از جبهه دفاع از حق و دفع باطل، به نگاهشخص محتضر: ﴿رأيت الذين في قلوبهم مرض ينظرون إليك نظر المغشي عليه من الموت﴾[4] و همچنين آيه محل بحث: ﴿مثلهم كمثل الذي... ﴾.
مراد در همه اين اقسام، تمثيل اوصاف كافران و منافقان به اوصافي است كه در مثلهاي مذكور آمده است؛ يعني، جرياني به جريان ديگر تشبيه ميشود
[1] ـ سوره بقره، آيه 264.
[2] ـ سوره مدّثر، آيات 49 ـ 51.
[3] ـ سوره جمعه، آيه 5.
[4] ـ سوره محمّد صلي الله عليه و آله و سلم، آيه 20.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 320 |
و سخن از فرد يا جمع در ميان نيست تا نياز به تكلّف ادبي باشد و مثلاً گفته شود: در اين گونه موارد كه جمع به مفرد تشبيه شده، «الذي» به معناي «الذين» است، نظير ﴿وخُضْتُم كالّذي خاضوا﴾[1]، يا آنكه كلمه «الحمار» جنس است، نه مفرد.
از اين جهت، ضميرهايي كه به مرجع برميگردد گاهي مفرد است؛ مانند ضمير «هو» در «استوقد» كه فاعل فعل مفرد است و گاهي جمع است؛ مانند «بنورهم» و «تركهم» و «لا يبصرون» كه به لحاظ معنا ضماير و افعال جمعآورده شد. بر اين اساس، يعني تمثيل جريان به جريان در قرآن كريم، هماهنگي مَثَل و مُمَثّل از نظر اِفراد و جمع رعايت نشده و به جاي آن، تفنّن درتمثيل رعايت شده است.
حاصل اين كه، در اين موارد تشبيه قصه و جرياني به قصه و جريان ديگر است و سخن از شخص يا اشخاص معيّن نيست، تا تطابق مُشَبّه و مُشبَّه به يا مَثَل و ممثّل از لحاظ مفرد و جمع در آن معتبر باشد.
حرمان منافقان از نور هدايت تكويني
خداي سبحان كه نور آسمانها و زمين است هر موجودي را از نور هستي، كه نور همگاني است، بهرهمند ساخت: ﴿الله نور السموات والارض... يوقد من شجرة مبارَكةٍ زَيْتونةٍ لا شرْقيّةٍ ولا غرْبيّة﴾. هستي و همه سرمايههاي وجودي هر موجود پرتوي از اين نور تكويني است و منافقان نيز از نور هستي بهرهاي دارند، ولي در پايان همين آيه سخن از نوري است كه بهره همگان نيست: ﴿يهدي الله لنوره من يشاء﴾[2].
[1] ـ سوره توبه، آيه 69.
[2] ـ سوره نور، آيه 35.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 321 |
اين نور، غير از نور اصل هستي است كه همگان را روشن كرده، بلكه نور توفيق و ايمان است كه ويژه برخي انسانهاست. البته نور همگاني الهي بر سراسر جهان هستي پرتو افكنده است: ﴿فأينما تولّوا فثم وجه الله﴾[1]، امّا تابشگاه نور خاص الهي مراكز عبادت و خانههاي اهلبيت(عليهمالسلام) است كه خداي سبحان اذن تكويني و تشريعي داده تا آن مراكز و معابد و اين خانهها رفيع و بلندپايه گردد: ﴿في بيوتٍ أذن الله أن تُرْفع ويذْكر فيها اسْمه﴾[2] و هر كس به آن معابد يا اين خانهها قدم بگذارد در معرض تابش اين نور خاص تكويني قرار ميگيرد، ولي منافق كه با مراكز عبادت و نيز با خانههاي اهلبيت(عليهمالسلام) بيگانه شده، از اين نور كه فيض خاص خداوند است محروم است و بر اثر حرمان از آن در تيرگي مخصوص به سر ميبرد.
مسافر راه گمكردهاي كه در شب تاريك به اميد برقي جهنده مينشيند، هرگز به مقصد نميرسد: «وليس في البرْق الخاطِف مُسْتَمْتِعٌ لمن يَخُوض فيالظلمة»[3]. كسي كه خود را از نور خاص الهي محروم ساخت هرگز با دنياوزرق و برق زودگذر آن نميتواند در سير ابدي راه به مقصد و مقصود ببرد.
عاقبت نور حق و نار نفاق
خداي سبحان به مؤمنان وعده آرام بخشِ نگهباني و نگهداري از نور خود را ميدهد و كافران را تهديد و تحديد ميكند كه آتش فتنههايشان را خاموش و نور خود را تتميم خواهد كرد: ﴿يريدون ليطْفؤا نور الله بأفواههم والله متمُّ نوره ولو
[1] ـ سوره بقره، آيه 115.
[2] ـ سوره نور، آيه 36.
[3] ـ بحار، ج74، ص286.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 322 |
كَرِه الكافرون﴾[1]، ﴿يريدون أن يطْفؤا نور الله بأفواههم ويأبي الله إلّا أن يتمّ نوره﴾[2]، ﴿كلّما أوقدوا ناراً للحرْب أطفأها الله﴾[3]. آنگاه به منافق ميگويد: تو با كدام نور حركت ميكني؟ آتش نفاق هرگز جايگزين نور الهي نميشود. مَثَل تو مَثَل كسي است كه آتشي كوچك برافروخته تا اطراف خود را در تيرگيهاي انباشته، ببيند و راه را بيابد ولي همين كه اين آتش اطراف او را روشن كرد خداي سبحان نور را ميبَرَد تا همچنان در تاريكيها غوطهور باشد و راه مستقيم را نيابد.
سرّ اين كه خداوند به منافقان فرصت روشن كردن اين نور را ميدهد و سپس آن را خاموش ميكند آن است كه اگر در لحظه اوّل به آنان فرصت افروختن نور ندهد در همان آغازِ حركت، ميمانند و كسي كه در آغاز حركت بماند چندان متحير و سرگردان نيست، ولي اگر در بين راه، نور او ستانده شود در حيرت فرو ميرود[4].
اين حقيقت در آيات قرآن كريم به صورتهاي گوناگون بيان شده؛ مانند اينكه درباره اهل دنيا ميفرمايد: آنان را در فشار قرار ميدهيم تا به خود آمده، از انحراف برگردند و اگر متنبّه نشدند، فشار را برداشته، آنان را به انواع نعمتها سرگرم ميكنيم و آنگاه كه همه درهاي نعمت بر رويشان گشوده شد، ناگهان
[1] ـ سوره صف، آيه 8.
[2] ـ سوره توبه، آيه 32.
[3] ـ سوره مائده، آيه 64.
[4] ـ ممكن است اين نكته (سرّ فرصت براي افروختن آتش) ناظر به حال برخي از منافقان باشد كه ابتدا اندكي از نور ايمان و فطرت توحيدي بهرهمند شده، حظّي از حركت ايمان داشتند و سپس آن را به تيرگي نفاق مبدّل ساختند. جريان چنين شخصي مانند جرياني است كه به عنوان مَثَل در آيه محل بحث، آمده است.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 323 |
آنان را ميگيريم: ﴿فلولا إذ جاءهم بأْسنا تضرّعوا ولكنْ قستْ قلوبُهم وزيّن لهم الشيطان ما كانوا يعملون٭ فلما نَسوا ما ذكّروا به فتحْنا عليهم أبواب كل شيءٍ حتي إذا فرحوا بما أوتوا أخذناهم بغتةً فإذا هم مبْلسون﴾[1]. پس اگر خداوند لحظهاي به كافران و منافقان فرصت ميدهد تا پيش پاي خود را ببينند، براي آن است كه قدمي به پيش بروند آنگاه در ميانه راه، آنان را بگيرد و در تيرگيها رهايشان سازد تا تحيّرشان بيشتر و عذابشان افزونتر گردد.
تاريكي و كوري اهل نفاق
تيرگي منافقان و زندگي بيفروغ آنان كه در آيه مورد بحث در قالب تمثيل بيان شده، بدون تمثيل نيز در مورد ديگر بيان شده است؛ قرآن كريم انسانها را در قيامت به دو دسته تقسيم ميكند: دسته اوّل مردان و زنان با ايمان كه نورشان پيشاپيش و در پهلوي آنان ميتابد و با نور خود راه بهشت را ميپيمايند و در پايان نيز بشارت خلود در بهشت به آنان ميدهد: ﴿يوم تري المؤمنين والمؤمنات يسعي نورهُمْ بين أيديهمْ وبأيمانهمْ بُشريكم اليوْم جناتٍ تجري منْ تحتها الأنهار خالدين فيها ذلك هُو الفوْز العظيم﴾[2]. دسته دوم مردان و زنان منافقي هستند كه در آن روز در تاريكي فرو رفتهاند و به مؤمنان ميگويند: به ما نگاه كنيد يا منتظر ما باشيد تا ما از نور شما بهرهاي بگيريم. امّا مؤمنان نسبت به آنها بياعتنايي كرده، جوابي نميدهند، ولي هاتفي به آنان ميگويد: به ماوراي نشئه آخرت، يعني به دنيا باز گرديد و از آنجا نوري فراهم آوريد؛ زيرا محل كسب نور دنيا بود: ﴿يوْم يقول المنافقون والمنافقات للذين امنوا انْظرونا
[1] ـ سوره أنعام، آيات 43 ـ 44.
[2] ـ سوره حديد، آيه 12.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 324 |
نقْتبس من نوركم قيل ارجعوا وراءَكم فالتمسوا نوراً﴾[1] و چون رجوع از آخرت به دنيا ممكن نيست؛ زيرا اساس دنيا كاملاً برچيده شده و به آخرت مبدل گشته، معناي رجوع اين است كه تحصيل نور تنها در دنيا ممكن بود و اكنون فرصت آن گذشت.
حرمان منافقان از نور خاص الهي، در آيه اول از آيات مورد بحث به صورت ﴿تركهم في ظلمات لا يُبْصرون﴾ و در آيه دوم به صورت ﴿صمّ بكم عمي﴾ آمده و جمله دوم تكرار جمله اوّل نيست؛ زيرا انساني كه نميبيند گاهي بر اثر تاريك بودن صحنه است و گاهي بر اثر كوري، و منافق كه راه را نميبيند هم از نوري كه راه را فرا رويش روشن كند محروم است و هم از ديده بينا. پس اگر نوري هم باشد، بر اثر كوري دل، راه را نخواهد ديد و نابينايي است كه روشنايي و تاريكي برايش يكسان است. در آيه اول سخن از تاريكي صحنه در آيه دوم سخن از كوري آنان است.
راه بيبازگشت كفر و نفاق
چشم و گوش و ساير اندامهاي ادراكي بشر، سرمايههاي عظيم تحصيل سعادت علمي و عملي اوست: ﴿وجعل لكم السّمع والأبصار والأفئدة لعلكم تشكرون﴾[2] و منافقان كه اين سرمايهها را باختهاند، راهي براي بازگشت به فطرت اصيل خود ندارند. از اين رو در آيات مورد بحث نيز با «فاء تفريع» ميفرمايد: ﴿فهم لا يرجعون﴾. راهنماي بازگشت آدمي به اصالت خويش، همان سرمايههاي اوليه اوست و منافق كه آنها را از دست داده است هرگز به
[1] ـ سوره حديد، آيه 13.
[2] ـ سوره نحل، آيه 78.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 325 |
فطرت اوليه بر نميگردد.
نفاق و كفر، امري تجربي، متعارف و تكرارپذير نيست تا در پايان آنْ راهِ بازگشتي باشد. پايان نفاق و كفر هلاكت ابدي است و اندك مهلتي نيز كه در دنيا به منافقان و كافران داده ميشود تا از رذيلتها بهره كاذب مادّي ببرند براي آن است كه در غرقاب گناه گرفتار شوند: ﴿ولا يحسبنّ الذين كفروا أنّما نملي لهم خيرٌ لأنفسهم إنّما نملي لهم ليزدادوا إثماً﴾[1].
منافقان، بدترين جنبندگان روي زمين
خداي سبحان در آيات مورد بحث، منافقان را كور و كر و گنگ معرفي ميكند و در جاي ديگر بدترين جنبندگان را كرها و گنگهايي ميداند كه فاقد تعقل و انديشهاند: ﴿إنّ شرّ الدوابّ عند الله الصمّ البكم الذين لا يعقلون﴾[2]. از اين جمعبندي آيات برميآيد كه منافقان بدترين جنبندگان روي زمينند.
منافقان نه كلام حق را ميشنوند، نه آن را بر زبان ميآورند و نه اهل انديشه و تعقل معاني و مفاهيم حق هستند و از اين رو خداوند كه خيري در آنان نميبيند شنوايشان نميكند. آنان حتي با شنيدن نداي حق نيز از آن اعراض ميكنند: ﴿ولوْ علم الله فيهمْ خيْراً لأسْمعهم ولو أسْمعهم لتولّوا وهمْ مُعرضون﴾[3].
شايان ذكر است كه، محروميّت مطلقِ اهل نفاق از هرگونه بينش صحيح
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 178. «لام» در «ليزدادوا» لام عاقبت است؛ نظير لام در آيه ﴿والتقطه ال فرعون ليكون لهم عدواً وحزناً﴾ (سوره قصص، آيه 8)، نه لام غايت و هدف و بدين معناست كه پاياني جز افزايش گناه ندارند، نه اين كه هدف اصلي از مهلت، افزايش گناه است.
[2] ـ سوره انفال، آيه 22.
[3] ـ سوره انفال، آيه 23.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 326 |
را ميتوان از حذف مفعول در جمله ﴿... لا يبصرون﴾ استفاده كرد؛ زيرا حذف مفعول نشانه عموم و اطلاق آن است؛ يعني، منافقانِ رها شده در تاريكي، هيچ چيز را نميبينند.
لطايف و اشارات
1 ـ نقش تمثيل در شناخت
تبيين معارف بلند در قالب تمثيل، هم شيوه كتابهاي آسماني پيشين بوده ﴿...ذلك مَثَلهم في التوراة ومَثَلهم في الإنجيل... ﴾[1] و هم سيره تعليمي قرآن كريم است. قرآن به طور گسترده از مَثَل استفاده ميكند: ﴿ولقدْ صرّفنا للناس في هذا القران من كلّ مثل﴾[2] و از تمثيل به امور ساده نيز پرهيزي ندارد: ﴿إن الله لا يستحيي أن يضْرب مثلاً ما بعوضةً فما فوْقها﴾[3].
خاصيّت مَثَل اين است كه معارف معقول و بلند را به سطح مطالب متخيَّل و محسوس تنزل ميدهد تا در سطح فهمِ همگان قرار گيرد. مَثَل همانند ريسماني است كه از اوج معرفتهاي والا به سطح افهام توده مردم آويخته ميشود، تا آنان كه توان ادراك معارف بلند را در قالب ممثّل ندارند، به مَثَل تمسّك جسته و در حدّ خود بالا بروند و مُمَثّل را در سطح مناسب خويش ادراك كنند.
[1] ـ سوره فتح، آيه 29. فخر رازي نقل ميكند كه انجيل مُشتمل بر سورهاي به نام «سورة الاَمْثال» است(تفسير كبير، ج2، ص80). شايد مراد فخررازي همان كتاب «امثال سليماننبي» است كه يكي از كتب عهد قديم(تورات) است، نه انجيل.
[2] ـ سوره إسراء، آيه 89.
[3] ـ سوره بقره، آيه 26.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 327 |
انسان هر چه سادهانديشتر باشد، نيازش به مَثَل بيشتر است و به هر ميزان با معارف عميق انس بيشتري پيدا كند، نيازش به مَثَل كمتر ميشود.
نقش تمثيل در شناختِ حقايقْ همتاي نقش تعاريف حدّي و رسمي(حدّ تام و ناقص و رسم تامّ و ناقص) نيست؛ زيرا تمثيل نه مانند تعريفهاي حدّي ذاتيات ممثّل را نشان ميدهد و نه مانند تعريفهاي رسمي، عوارض ذات را ارائه ميكند، بلكه نوعي وصف شيء است براي تقريب به ذهن؛ مانند اين كه گفته ميشود: «مَثَل نفس در بدن، مَثَل ناخداست در كشتي و سلطان در شهر». البته تمثيل معناي ديگري نيز دارد و آن «بيان وجود مثالي شيء» است كه در لطيفه سوم، به آن اشاره ميشود.
قرآن كريم در هر مورد كه به ذكر مَثَل ميپردازد، مُمَثّل را پيش از مَثَل يا پس از آن با براهين عقلي مستدل ميكند و در كنار آن، براي كمك به فهم افراد متوسط، مَثَلي ذكر ميكند؛ مانند اين كه معرفت بلند توحيد ربوبي را گاهي با برهان تمانع و به صورت قياسي استثنايي تبيين ميكند: ﴿لو كان فيهما الهة إلّا الله لفسدتا﴾[1] و گاهي همان را در قالب مَثَلي ساده اين گونه بيان ميكند: اگر مردي مملوك و برده چند مولاي ناسازگار باشد كه هر يك او را به كاري ميگمارند، با مردي كه تنها فرمانبر يك مولاست سنجيده شود هرگز يكسان نيستند: ﴿ضرب الله مثلاً رجلاً فيه شركاء متشاكسون ورجلاً سَلَماً لرجلٍ هلْ يستويان مثلاً﴾[2]. حاصل آن برهان عقلي و اين مَثَل حسّي آن است كه اگر عالَمِ آفرينش به دست چند مبدأ تدبيري اداره شود نظام آن گسيخته ميشود.
همچنين عظمت قرآن را گاهي با آياتي مانند ﴿إنّا سنلقي عليك قولاً
[1] ـ سوره أنبياء، آيه 22.
[2] ـ سوره زمر، آيه29.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 328 |
ثقيلاً﴾[1] يا ﴿وإنّك لتلقّي القران من لدن حكيم عليم﴾[2] بيان ميكند كه معناي «قول ثقيل» بودن قرآن و «علم لَدُني» بودن آن براي توده انسانها به راحتي قابل فهم نيست و گاهي براي پي بردن انسانهاي متوسّط به عظمت قرآن، در قالب تمثيل ميگويد: اگر اين قرآن را بر كوهي نازل كنيم كوه را فروتن و از هم پاشيده خواهي ديد: ﴿لو أنزلنا هذا القران علي جبلٍ لرأيته خاشعاً متصدعاً من خشية الله وتلك الأمثال نضْربها للناس لعلّهم يتفكرون﴾[3].
هدف قرآن كريم از تمثيل، راهيابي اَفهام ساده از راه مَثَل به مُمَثّل است و از اين رو هشدار ميدهد كه انسانها نبايد در حدّ معرفتهاي تنزل يافته بمانند، بلكه بايد مَثَل را سرپلي براي رسيدن به اوج مُمَثّل قرار دهند؛ زيرا ماندن در محدوده مَثَل، مانند زندگي كردن بر روي پل است و چون مَثَل در حقيقت همانند ريسماني است براي برآمدن بر قلّه معرفتِ ممثّل، توقف در حدّ مَثَل مانند اين است كه كوهنوردي، طنابِ آويخته از قلّه كوه را در دست بگيرد، ولي بالا نرود.
قرآن كريم پي بردن از مَثَل به ممثّل را در گرو سفر كردن از علم حسّي به علم حصولي عقلي و آنگاه از علم حصولي عقلي به علم شهودي قلبي ميداند كه همگان از آن بهره ندارند و تنها معدودي از انسانها بدان دست مييابند: ﴿مثل الذين اتخذوا من دون الله أولياء كمثل العنكبوت اتّخذت بيْتاً وإنّ أوهن البيوت لبيت العنكبوت لو كانوا يعلمون... وتلك الأمثال نضربها للناس وما يعقلها إلّا العالمون﴾[4] و از اينجا معلوم ميشود كه اگر كسي از مَثَل به مُمَثّل
[1] ـ سوره مزمل، آيه 5.
[2] ـ سوره نمل، آيه 6.
[3] ـ سوره حشر، آيه 21.
[4] ـ سوره عنكبوت، آيات 41 و 43.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 329 |
نرسيد عاقل نيست؛ زيرا هدف را رها كرده، به ابزار سرگرم شده است؛ چون ظاهر اين آيه آن است كه بهره اصلي از تمثيل، سهم عالماني است كه علم خود را نردبان عقل قرار ميدهند و مراد از عقل در اين گونه موارد مجموع و عصاره علم و عمل صالح است.
2 ـ تمثيلهاي قرآني درباره اعمال كافران و منافقان
خداي سبحان درباره كافران و منافقان[1] مَثَلهاي گوناگوني ميآورد؛ گاهي ميفرمايد: مثل كافر و منافق مثل كسي است كه به دنبال هدف كاذبْ راهي را به آساني و به سرعت ميپيمايد ولي هنگامي كه به پايان راه ميرسد ميفهمد بيراهه رفته و به بنبست رسيده است: ﴿والذين كفروا أعمالهم كسرابِ بقيعةٍ يحسبه الظمئان ماءً حتي إذا جاءه لم يجده شيئاً ووجد الله عنده فوفّيه حسابه﴾[2]. نتيجه عمل كافر همچون سراب، و حركت او مانند دويدن به سوي سراب است. سراب آب نمايي است كه در كرانه افق بر اثر تابش نور بر سطح زمين نمايان ميشود و انسان تشنه غافل را در پي خود ميكشاند، اما او هر چه به پيش ميرود، جز فزوني عطش بهرهاي ندارد و هنگامي كه همه نيروهاي خود را در اين بيراهه رفتن، صرف كرد، در آنجا كه ديگر نه توان رفتن دارد و نه توان بازگشت و نه آبي يافته است تا با نوشيدن آن خود را از تشنگي برهاند، تشنه كام ميميرد. در اين تمثيل سخن از حركت و شتاب در بيراههرفتن است و در آيه مورد بحث، سخن از توقف يا كندي حركت منافقان.
[1] ـ گرچه در اين آيه سخن از منافقان نيست، ولي چون منافق در درون خود، كافر است، در بسياري از احكام با كافر مشترك است و از اين رو ميتوان از مثلهاي مربوط به كافران براي شناخت احكام منافقان نيز استفاده كرد.
[2] ـ سوره نور، آيه 39.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 330 |
سرّ اين دوگانگي در تعبير آن است كه رسيدن به مقصد دو شرط دارد: يكي شناختن راه و ديگري شناختن هدف و مقصد. پس كسي كه هدف را نميشناسد يا هدف را ميشناسد، ليكن راه را نميشناسد و به بيراهه ميرود هرگز به مقصد نميرسد و منافقان اگر شتابي دارند در بيراهه رفتن است وگرنه در پيمودن صراط مستقيم درمانده و واماندهاند. قرآن كريم نفي هدف را با جمله ﴿كَسَرابٍ بقِيعةٍ﴾[1] تبيين ميكند و نداشتن بصيرت لازم براي شناخت راه را در آيه مورد بحث ميآورد. پس منافقان يا به طرف چيزي حركت ميكنند كه آن چيز هدف و مقصود خلقت نيست و يا اگر هدف و مقصود را فهميدند راه صحيح وصول به آن را نميبينند تا در همان صراط حركت كنند، بلكه عمداً بيراهه ميروند.
خداي سبحان در مثلي ديگر درباره كارهاي كافران ميفرمايد: ﴿أوكظلماتٍ في بحر لجّي يغْشيه موج من فوقه موج من فوْقه سحاب ظلماتبعضها فوق بعض إذا أخرج يده لم يكد يريها ومن لم يجعل الله له نوراًفما له من نور﴾[2]. اَعمال كافران ظلمتهايي متراكم و انبوه است كه در آنگرفتار شدهاند؛ همانند كسي كه در شبي تاريك در دريايي غرق شود؛دريايي كه امواجي بلند آن را فرا گرفته باشد و ابر و مه غليظي نيز برفرازآن باشد به گونهاي كه اگر او دست خود را بيرون آورد، زمينه ديدن آندست نيز فراهم نيست و اين از آن روست كه نورْ تنها از جانب خدايسبحان است و كسي كه از نورِ الهي محروم شد، از هر جهت تاريك است.
[1] ـ سوره نور، آيه 39.
[2] ـ سوره نور، آيه 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 331 |
3 ـ تمثيلهاي قرآن در دو نگرش
بين صاحبنظران در تحليل مثلهاي قرآني، در خصوص تشريح مصداق، نه تبيين مفهوم، دو بينش است: يكي اين كه اين مثلها تشبيه صرف و تنها براي تقريب معارف بلند و اسرار پوشيده نظام هستي به اذهان انسانهايي است كه در افق عالم ماده به سر ميبرند. نظر ديگر آن است كه مثلها بيانگر وجود مثالي آن حقايق است و هيچ گونه تشبيه و مجازگويي در كار نيست. تفاوت اين دو ديدگاه در آنجا كه مثلاً خداي سبحان برخي انسانها را به «حمار» يا «كلب» تشبيه كرده اين است كه بر اساس ديدگاه اول اينان واقعاً حمار نيستند، ليكن چون مانند حمار از فهم حقايق محرومند به آن حيوان تشبيه شدهاند. اما بر اساس ديدگاه دوم اين تمثيل بيانگر حقيقتِ مثالي آنان است و در موطني كه حقايق اشيا ظهور ميكند، واقعيت و حقيقت مثالي نيز ظهور ميكند و از اين روست كه اينان در قيامت به صورت حيوان محشور ميشوند.
درباره منافقان نيز صاحبان ديدگاه اول ميگويند: اينان واقعاً انسانند و بينا، شنوا و گويا هستند، ولي چون سخن حق را نميشنوند، آن را نميپذيرند و حق را نميگويند، به انسانهاي نابينا، ناشنوا و گنگ تشبيه شدهاند. امّا در ديدگاه دوم اين تمثيلها ناظر به حقيقت و وجود مثالي آنهاست و منافقان واقعاً گنگ، كر و كورند.
شاهد مدعاي ديدگاه دوم آن است كه در قيامت كه ظرف ظهور و بروز حقايق است(نه ظرف حدوث آنها) كوري و گنگي و كري اينان ظهور ميكند و ميگويند: ﴿ربّ لم حشرْتَني أعمي وقد كنت بصيراً﴾[1] و مراد از اين كوري، كوري چشم دل است، نه كوري چشم سَرْ، و چشم دل اينان حقيقتاً كور
[1] ـ سوره طه، آيه 125.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 332 |
است: ﴿لا تعمي الأبصار ولكن تعمي القلوب التي في الصدور﴾[1] و اين گمراهان، در قيامتْ افزون بر كوري، كري و گنگي، به رو افتاده محشور ميشوند، نه برپا ايستاده: ﴿ومن يهْدي الله فهو المهتد ومن يضلل فلن تجد لهم أولياء من دونه ونحشرهم يوم القيمة علي وجوههم عُمياً وبكماً وصُمّاً مأويهم جهنّم﴾[2]. پس چنين نيست كه كوري منافقان در حدّ تشبيه باشد، بلكه بيان واقعيّت و تمثّل دروني آنهاست و در قيامت با باطن خويش، كه به ظهور ميپيوندد، مواجهند. در دادگاه قيامت مانند محكمه دنيا كيفرها اعتباري نيست، بلكه اعمال و باطن آدمي در آن روز مشهود خواهد بود.
4 ـ كيفر سنگين منافقان
كيفر تبهكاران در قيامت، همسنگ اعمال آنهاست؛ زيرا كيفر آنان چيزي جز كارهاي پليدشان نيست كه ظاهر ميشود و قرآن كريم از اين هماهنگي به «جزاء وِفاق» تعبير ميكند: ﴿لايذوقون فيها برداً ولا شراباً٭ إلّا حميماً وغَسّاقاً٭ جزاءً وفاقاً﴾[3]. كيفر تبهكاري انسان طالح بيش از كار تبهكارانه او نيست بلكه وِفاق آن است، گرچه پاداش كارهاي نيك صالحان بيش از عمل آنهاست؛ زيرا پس از «توفيه اَجْر»، رزقي كه در حساب نميگنجد به آنان داده ميشود: ﴿إنّما توفّون أجوركم﴾[4]، ﴿يُرْزقون فيها بغير حساب﴾[5].
در پاداش حسنه، هماهنگي مقدارِ پاداش با عمل لازم نيست، بلكه
[1] ـ سوره حج، آيه 46.
[2] ـ سوره إسراء، آيه 97.
[3] ـ سوره نبأ، آيات 24 ـ 26.
[4] ـ سوره آل عمران، آيه 185.
[5] ـ سوره غافر، آيه 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 333 |
گاهي بيشتر است: ﴿منْ جاء بالحسنة فله خيْر منها﴾[1] و گاهي از آن نيز افزونتر است: ﴿من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها﴾[2] و گاهي سخن از «بيشتر» و «ده چندان» نيست، بلكه پاداش خداوندِ واسع و عليم(نسبت به برخي) به حساب در نميآيد: ﴿مَثَل الذين ينفقون أموالهم في سبيل الله كمَثَل حبّة أنبتت سبع سنابل في كل سنبلة مائة حبة والله يضاعف لمن يشاء والله واسع عليم﴾[3].
اما كيفر سيئات هرگز بيش از سيئه نيست و چون منافقان بدترين جنبندگانند، پس عذابي بدتر و سختتر از عذاب آنان نيست و از اين رو در پايينترين دركات جهنّم جاي دارند: ﴿إن المنافقين في الدرك الأسفل من النار﴾[4].
5 ـ خلود كافران و منافقان در آتش
روح آدمي مجرّد و منزّه از مكان، زمان و تاريخ است. كفر و نفاق نيز ملكهاي است نفساني و مجرّد از زمان و مكان. پس روحي كه به كفر و نفاق آلوده شد، گرفتار خطري ابدي شده است و چون كيفر اخروي همان عقايد نادرست و اعمال تبهكارانه انسان تبهكار است كه در قيامت ظهور ميكند، آنان با كيفري
[1] ـ سوره قصص، آيه 84.
[2] ـ سوره أنعام، آيه 160.
[3] ـ سوره بقره، آيه 261. در اين آيه كريمه ابتدا سخن از افزايش يك حبّه به 700برابر است و پس از آن سخن از تضاعف است كه اگر مراد «دو چندان» باشد افزايش يك، به 1400را نشان ميدهد و اگر مراد از﴿يُضاعِفُ﴾ بيش از دو چندان باشد، حدّي ندارد و در ذيل آيه نيز سخن از «واسع» بودن خداست كه افزايش را از 1400فراتر ميبرد. در كنار واسع، وصف «عليم» مطرح است و بدين معناست كه خدا ميداند چه كسي را مورد عنايت واسع خود قرار دهد، تا اخلاص و معرفتِ عامل چگونه باشد.
[4] ـ سوره نساء، آيه 145.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 334 |
ابدي دست به گريبانند و آنچه امام صادق(عليهالسلام) به عنوان سرّ خلود در جهنّم فرمود كه اگر كافر براي هميشه در دنيا ميماند ميخواست تا ابد مرتكب معصيت ميشود: «انما خُلّد أهل النار في النار لأن نياتهم كانت في الدنيا أن لو خُلّدوا فيها أن يعصوا الله أبداً»[1] نيز به همين تعليل باز ميگردد.
تفصيل بحث خلود، در آيات مناسب آن مطرح ميشود و احتمال اين كه خلود به معناي «مكث طولاني» باشد نه «لَبثِ ابدي» طرح و طرد خواهد شد.
6 ـ صاحبان دستها و چشمها
خداي سبحان اندامهاي ادراكي، مانند چشم و گوش را به آدمي بخشيده تا براي درك صحيح حقايق از آن مدد بگيرد و اندامهاي تحريكي، مانند دست و پا را به انسان داده تا براي كار درست به خدمت انسان درآيد. حال اگر از چشم و گوش و زبان آدمي جز تباهي برنخيزد در حقيقت او فاقد اين اندامهاست و به همين جهت، در قيامتْ نابينا، ناشنوا و ناگويا محشور ميشود و اگر انسان از اين اندامهاي ادراكي به خوبي بهره جست او به حق بينا، شنوا و گوياست و ازاين رو قرآن كريم برخي از پيامبران الهي را با وصفِ «صاحبان دستها و چشمها» ميستايد: ﴿واذكر عبادنا إبراهيم وإسحق ويعقوب أولي الأيدي والأبصار﴾[2].
گرچه همه انسانها دست دارند، اما دست بتسازان و بتفروشان در حقيقت دست نيست و دست رادمردان بتشكني مانند ابراهيم(عليهالسلام) به حقيقت دست است. همه انسانها نيز از چشم بهرهاي دارند، امّا چشمي كه با
[1] ـ اصول كافي، ج2، ص85.
[2] ـ سوره ص، آيه 45.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 335 |
نگاه تكريمآميز به بت بنگرد و يا به خيانت گشوده شود، كه از آن به «خائنة الأعين» ياد ميشود: ﴿يعلم خائنة الأعين وما تخفي الصدور﴾[1] نابيناست و چشم حقيقي آن است كه مانند چشم ابراهيم(عليهالسلام) توان مشاهده ملكوت آسمانها و زمين را داشته باشد: ﴿وكذلك نُري إبراهيم ملكوت السموات والأرض وليكون من الموقنين﴾[2] و اين كه خداي سبحان ميفرمايد: «به ياد اينان باش كه صاحبان دستها و چشمها بودند» از باب تعليق حكم بر وصف، بدين معناست كه چون داراي اين اوصاف بودند، به يادشان باش.
بحث روايي
1. حرمان منافقان از نور رسالت و امامت
ـعن الباقر(عليهالسلام) في قوله تعالي: ﴿ذهب الله بنورهم وتركهم في ظلمات لايبصرون﴾: «يعني قُبض محمّدٌصلي الله عليه و آله و سلم فظهرت الظلمة فلم يبصروا فضْل أهل بيته»[3].
اشاره: تطبيق مزبور، بيان مصداق كامل آيه است، نه تفسير مفهومي آن. رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم مصداق بارز آيه ﴿وجعلْنا له نوراً يمشي به في الناس﴾[4] است و با ارتحال آن حضرت، نور ويژه وي قبض شد؛ ليكن منافق نه در زمان حيات آن حضرت بهرهمند بود و نه بعد از ارتحال وي از قرآن و عترت كه يادگار آن حضرتصلي الله عليه و آله و سلم است بهره ميگيرد.
[1] ـ سوره غافر، آيه 19.
[2] ـ سوره انعام، آيه 75.
[3] ـ بحار، ج24، ص368.
[4] ـ سوره انعام، آيه 122.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 336 |
2. اضلال كيفري خداوند
ـعن الرضا(عليهالسلام):«إن الله لا يوصف بالترك كما يُوصَف خلقُه ولكنه متي عَلِم أنهم لا يرجعون عن الكفر والضلال مَنعَهم المعاونة واللطف وخلّي بينهم وبين اختيارهم»[1].
اشاره: اين روايت ناظر به همان معنايي است كه در خلال تفسير﴿تَرَكَهُمْ﴾ و نيز در تشريح لطايف و اشارات بازگو شد.
3. آثار مستي گناه
ـعن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: «يابن مسعود! احذر سُكر الخطيئة فإن للخطيئة سكراً كسُكر الشراب بل هي أشدّ سكراً منه، يقول الله تعالي: ﴿صمّ بكم عمي فهم لا يرجعون﴾»[2].
اشاره: همانگونه كه شرب خمر عامل مستي، زوال عقل و تعطيل نيروهاي ادراكي آدمي است، گناه نيز باعث مستي شديدتري است كه عقل را معزول و انسان را از ادراك سالم محروم ميكند.
4. تمثّل و ظهور باطن كافران در قيامت
ـعن الصادق(عليهالسلام):«فإن زلق اللسان فيما يكره الله وينهي عنه مَرْداة للعبد عندالله ومقْت من الله وصمّ وعمي وبكْم يورثه الله إيّاه يوم القيامة فيصيروا كما قال الله: ﴿صم بكم عمي فهم لا يرجعون﴾، يعني لاينطقون ولا يؤذن لهم فيعتذرون»[3].
اشاره: اين روايت ناظر به تمثّل و ظهور باطن كافران در قيامت است؛
[1] ـ تفسير صافي، ج1، ص85.
[2] ـ بحار، ج74، ص102.
[3] ـ نور الثقلين، ج1، ص37.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 337 |
يعني، آنان واقعاً فاقد اندامهاي ادراكي هستند و تمثيل مزبور از سنخ تشبيه نيست.
5. كوردلي منافقان در سخنان امام علي(عليهالسلام)
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام): الف: «ما أصف من دار أولها عناء وآخرها فناء... ومن أبصر بها بصّرته ومن أبصر إليها أعمته»[1].
اشاره: سيّد رضي(رحمهالله) درباره جمله «ومن أبصر» ميگويد: «انسان متأمل در اين جمله، معنايي شگفتآور و مقصودي ژرف خواهد يافت كه به پايانش نميتوان رسيد».
امير مؤمنان(عليهالسلام) در اين جمله كوتاه منشأ بينايي و كوري دل را بيان ميكند و آن اين است كه نگاه به دنيا به عنوان «هدف»، انسان را نابينا ميكند ولي نگاه به آن به عنوان «وسيله»، انسان را بينا ميكند و اين همان تفاوتي است كه بين دو لحاظِ «فيه يُنْظَر » و «به يُنْظَر» مطرح است؛ دنيا ابزار است نه هدف، پس هر كه آن را ابزار دانست و از آن استفاده ابزاري كرد دنيا او را بصير ميكند، ولي اگر كسي آن را هدف انگاشت دنيا او را كور ميكند.
ـ«وإنّما الدنيا منتهي بصر الأعمي لايُبصر ممّا وراءها شيئاً والبصير ينفذها بَصَره ويعلم أن الدار وراءها فالبصير منها شاخص، والأعمي إليها شاخص والبصير منها متزوّد والأعمي لها متزوِّد»[2].
اشاره: اَعمي در اين حديث شريف به معناي «اَكْمَه»، يعني نزديكبين و ظاهربين است و ظاهر بينْ كوردل است؛ زيرا او دنيا را ميبيند ولي آخرت را نميبيند. بصير كسي است كه نگاهش از مرز دنيا گذشته، به آخرت كه درون و
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 82.
[2] ـ همان، خطبه 133، بند 5.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 338 |
باطن همين دنياست نفوذ كند و اعمي كسي است كه نگاهش به دنيا دوخته شده، از آن نميگذرد و قرآن كريم فرمانِ رويگرداني از آنان را ميدهد: ﴿فأعرض عن من تولي عن ذِكرنا ولم يُرد إلا الحيوة الدنيا٭ ذلك مبلغهم من العلم﴾[1]، ﴿يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا وهم عن الاخرة هم غافلون﴾[2].
ـ«يا أهل الكوفة، منيت منكم بثلاث واثنتين: صُمّ ذوو أسماع وبُكم ذوو كلام وعُمي ذوو أبصار، لا أحرار صدق عند اللقاء، ولا إخوان ثقة عند البلاء»[3].
اشاره: سرّ امتناع اهل كوفه از ياري امير مؤمنان(عليهالسلام) اين بود كه آنان گرچه گوش و چشم و زبان ظاهري داشتند، ولي چشم و گوش دل آنان كور و كر بود و درونشان ناگويا. آنان نه در برخورد و رويارويي رادمرد و آزادمنش بودند و نه هنگام امتحان، برادراني مورد اعتماد.
ـ«فإن عيني بالمغرب كتب إليّ يُعلمني أنه وُجّه إلي الموسم اُناس من أهل الشام، العمي القلوب، الصمّ الأسماع، الكمه الأبصار الذين يلبسون الحق بالباطل ويطيعون المخلوق في معصية الخالق ويحتبلون الدنيا درّها بالدين»[4].
ـ«ما لي أراكم أشباحاً بلا أرواح وأرواحاً بلا أشباح... وناظرة عمياء وسامعة صمّاء وناطقة بكماء»[5].
اشاره: چون مجاري ادراكي مزبور از شئون روح انساني است، مادامي كه روح انساني در كسي زنده باشد وي داراي شئون ياد شده خواهد بود و از فقدان چنين مجاري ادراكي ميتوان پيبرد كه اصل روح انساني رخت بربسته
[1] ـ سوره نجم، آيات 29 ـ 30.
[2] ـ سوره روم، آيه 7.
[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 97، بند 9.
[4] ـ همان، نامه 33.
[5] ـ همان، خطبه 108، بند 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 339 |
است، از اين رو اينان «اشباح بدون ارواح»اند. امّا اين كه اينان «ارواح بدون اشباح»اند، براي آن است كه گويا بين روح و بدن آنها فاصله است و هرگز بدنهاي آنان از روح آنها دستور نميگيرد؛ يعني، بر فرض كه داراي روح انساني باشند، ارتباطي بين ارواح و ابدان آنها نيست.
ـ«طبيب دوّار بطبّه قدأحكم مراهمه وأحمي مواسمه يضع ذلك حيث الحاجة إليه من قلوب عُمْي وآذان صُمّ وألسِنة بُكم»[1].
اشاره: درمان نابينايان باطني و ناشنوايان دروني و ناگويان معنوي، در طليعه امر ممكن است، ليكن در پايان كار، نزول آيه شفابخش قرآني نيز براي آنان جز مزيد خسارت و كوردلي اثر ديگري ندارد.
أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّماءِ فِيهِ ظُلُمَاتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ يَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِي آذَانِهِمْ مِنَ الصَّوَاعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَاللّهُ مُحِيطٌ بِالْكَافِرِينَ (19) يَكَادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصَارَهُمْ كُلَّمَا أَضَاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَإِذَا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قَامُوا وَلَوْ شَاءَ اللّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ إِنَّ اللّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (20)
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 108، بند 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 340 |
گزيده تفسير
دو آيه قبلي مثلي را درباره «زندگي بيفروغ» منافقان، و اين دو آيه مثل ديگري را درباره «زندگي پرهراس» آنان بيان ميكند.
مثال پيشين درباره حرمان منافقان از «بينش» صحيح بود و مثال كنوني درباره حرمان آنان از «گرايش» و رفتار درست. منافقانِ درمانده، مانند مسافران راه گمكردهاي هستند كه گرفتار باراني شديد، همراه با ابرهايي غليظ و تيره و رعد و برقي هراسانگيز و مرگبار شدهاند.
آنان انگشتان در گوشها فروبردهاند تا خروش رعد آنان را به كام مرگ نكشاند. برق شديد آسمان نيز نزديك است چشمانشان را بربايد. با جهش هر برق، چند قدم به پيش ميروند و چون فروغ آن باز ايستاد و در تاريكي غرقشان ساخت، متحيرانه بر جاي خود ميايستند.
منافقان با استفاده از ايمان صوري خود و در پناه آرامش جامعه اسلامي چند قدمي به پيش ميروند، ولي هنگامي كه راز درونشان آشكار شد، بر جاي خود ميايستند و توان هر كاري را از دست ميدهند. اگر خدا ميخواست، از همان آغاز نورشان را ميگرفت ولي چند روزي براي امتحان به آنان مهلت داده شد. پايانْ بخش هر يك از دو آيه، هشداري است به منافقان؛ در پايان آيه اول سخن از «احاطه قهري» خدا بر آنان است و در پايان آيه دوم «قدرت بيكران» حق بر عمليساختن وعيدهايش مطرح شده است.
تفسير
صَيِّب: صيّب بر وزن فَيْعِل از «صَيْب» به معناي نزول است. وصف كردن صيّب به اين كه از آسمان است با اين كه باران و مانند آن جز از آسمان نازل
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 341 |
نميشود براي تفهيم سلطه صيّب از يك سو و عدم اقتدار آنها از رهايي و نجات يا جلوگيري از آن از سوي ديگر است؛ زيرا موجود آسماني به طور قهر و احاطه، موجود محدود زميني را فرا ميگيرد و فرو ميبرد.
البرق: الف و لام «البرق» براي عهد است و مراد از آن، برقي است كه در آيه قبل ذكر شده است.
لهم، عليهم: لام در «لهم» براي نفع و علي در «عليهم» براي ضرر است. برق جهنده آسمان با آمدن خود لحظهاي فضا را براي رهنورد بيابان روشن ميكند، امّا با رفتن خودْ او را در تاريكي فرو ميبرد.
قاموا: قيام گاهي معناي مقاومت وايستادگي دارد وممدوح است؛مانند: ﴿أن تقوموا لله مثني و فُردي﴾[1] وگاهي به معناي توقف و سكون است و مذموم. قيام منافقان در اين آيه به معناي دوم است؛ چون در برابر سير و سلوك است.
انسان داراي دو بُعْد بينش و كنش است؛ با نور انديشه ميفهمد و با قدرت بدني كار ميكند. اولياي الهي، هم از بينش خوب برخوردارند و هم از كنش شايسته. از اين رو قرآن كريم درباره مخلَصاني همچون حضرت ابراهيم، اسحق و يعقوب(عليهمالسلام) با تعبيراتي مانند: ﴿أولي الأيدي والأبصار٭ إنّا أخْلصناهمْ بخالصةٍ ذكري الدار﴾[2] هم فهم صحيح آنان را ميستايد و هم كار نيكشان را؛ اما منافقان را نيز كه فاقد هر دو خصيصه انساني ياد شده هستند، يعني نه درست ميفهمند و نه درست عمل ميكنند، نكوهش ميكند.
آيات مورد بحث، مَثَل ديگري درباره منافقان بيان ميكند. با اين تفاوت كه مثل گذشته حرمان منافقان از بينش صحيح و مثل كنوني حرمان آنان از
[1] ـ سوره سبأ، آيه 46.
[2] ـ سوره ص، آيات 45 ـ 46.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 342 |
كنش شايسته و از پيمودن صراط مستقيم ترسيم ميكند.
كلمه «اَوْ» در آغاز مَثَل دوم نشانه آن است كه جريان نفاق با هر يك از دو مثال قابل تبيين است و بين دو مثال فرقي است كه در تشريح مثال اول گذشت.از اينرو ميتوان دو مثال مزبور را بر دو گروه از اهل نفاق تطبيق كرد.
زندگي پر هراس منافقان
منافقانِ درمانده و متحيّر مانند كساني هستند كه در نيمه راه سفر گرفتار باراني شديد همراه با ابرهايي غليظ و تاريك شدهاند. آنان در فضايي سراسر تيرگي گرفتار رگبار تندباران شدهاند، و افزون بر اينها گاهي ابرها با رعدي سهمگين و برقي مرگبار فضايي هراسانگيز ساخته است.
اين مسافران بارانزده بر اثر هراسي كه از نهيب رعدها و صاعقههاي پي در پي در دلهايشان افتاده، انگشتان در گوشها فرو بردهاند تا خروش رعد به آنان آسيبي نرساند و آنان را به كام مرگ نكشاند.
برقِ آسمان نيز به قدري شديد است كه نزديك است نور چشمانشان را بِرُبايد. هر برقي كه جستن ميكند، لحظهاي فضا را روشن ميكند و اينان اندكي به پيش ميروند و چون فروغ خيرهكننده آن برق، باز ايستاد و در تاريكي غرقشان ساخت، متحيرانه بر جاي خود ميايستند. اينان از يك سو براي نجات از رگبار تند باران و خروش رعد و آسيب برقِ آسمان، ناچار به پيمودن راهند و از سوي ديگر، با وجود شدّتِ احتياج به نور، از آن محرومند.
در تطبيق اين مثل زيباي قرآني بر مُمَثّل ميتوان گفت: اسلامِ صوري و ايمان ظاهري منافقان همانند قطرههاي باران، زمينهساز پديد آمدن حيات است، اما چون درون منافق مالامال از كفر است و كفر جز تيرگي چيزي
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 343 |
نيست، اسلام صوري با آن تيرگيهاي نفاق كه در درون دارند، خروشي ايجاد ميكند كه منافق را به هراس ميافكند. اگر اوضاع سياسي و اجتماعي مسلمانان آرام بود و حساسيّتي نسبت به منافقان در نظام اسلامي پيش نيامد، با همان اسلام ظاهري در جمع مسلمانانْ چند قدمي به پيش ميروند و از اين آرامش استفاده ميكنند، ولي هنگامي كه راز درونشان آشكار شد، بر جاي خود ميايستند و توان هر كاري را از دست ميدهند. البته اگر خدا ميخواست از همان آغاز، نور ايشان را ميگرفت ولي چند روزي براي امتحان به آنها مهلت داد تا معلوم گردد كه در درون چه داشتهاند.
رفتار منافقان در برابر خطر
در اين تمثيل قرآني چند خطر در برابر منافق تصوير شده است: رگباري همراه با ابرهاي تيره، خروش رعد و جهش برقي خيره كننده همراه با صاعقهاي مرگبار. رفتار منافقان در برابر اين خطرها نيز تبيين شده است. اولين خطر آنان ريزش باران است. ريزش باران گاهي مايه خير و رحمت است؛ چنانكه كشاورزان از بارانِ به موقع بهره ميگيرند ولي گاهي مايه عذاب است؛ مانند باراني كه بر سر مسافري بياباني در نيمه راه ميريزد.
منافق انسان بارانزدهاي است كه ميخواهد از آن بگريزد ولي راه فرار ندارد؛ زيرا هم راه او تاريك است و هم خطر رعد و برق و صاعقههاي مرگبار در پيش است.
رفتار منافقان در برابر غرش رعد و صاعقهاي كه گاهي به همراه دارد اين است كه از شدّت هراس، انگشت[1] در گوش فرو ميبرند تا از صداي مهيب
[1] ـ تعبير به «أصابع» (انگشتان) به جاي «أنامل» (سر انگشتان)، گذشته از آن كه تعبيري است رايج، مفيدِ مبالغه نيز هست؛ زيرا تعبير «انگشت در گوش نهادن» نشانه شدّت هراس آدمي است كه همه انگشت را در گوش فرو ميبرد، نه خصوص سرِ انگشت را. نكته ديگر در تعبير «اصابع» آن است كه گرچه معمولاً انگشت سبابه را در گوش فرو ميبرند تا از صداي مهيب مصون بمانند، اما ادب قرآن كريم در تعبير، مانع از آوردن نام اين انگشت شد؛ زيرا سبّ به معناي بدگويي و «سبّاب» به معناي بدگوست. از سوي ديگر اسلام انگشت سبابه را «مُسبِّحه» و «مهلِّله» ناميد. از آن رو كه شايسته است انسان به عنوان ادبِ نيايش در حال تسبيح و تهليلِ حق با اين انگشت به آسمان اشاره كند.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 344 |
رعد جان نسپارند و عكسالعمل آنان در برابر خطر برق آسمان اين است كه به جاي اين كه با آن راه را بيابند و مسير خود را مشاهده كنند، ديده را از دست ميدهند. اين برق كه در ظلمتهاي مستمر و فراگير جستن ميكند، نميتواند چراغ راه انسان باشد: «وليس في البرق الخاطف مُستمتَع لمن يخوض في الظلمة»[1].
گرچه ممكن است در شرايطي خاص، انسان با لحظهاي توجّه و تصميمگيري صحيح بتواند تا ابد راه خود را بشناسد و آن را بپيمايد، اما اين گونه برقها اهل نفاق را تنها چند لحظه به پيش ميبرد و پس از آن در تيرگيهاي متراكم غرق ساخته، متوقف ميكند.
مهلتي كه به منافق داده ميشود براي آن است كه او در پرتو نور، پيش پاي خود را ببيند و برگردد وگرنه خداي سبحان ميتواند با همان رعد و برق، شنوايي و بيناييشان را براي هميشه از ميان بردارد: ﴿ولو شاء الله لذهب بسمعهم وأبصارهم﴾؛ زيرا رعد، برق و صاعقه از لشكريان خداي سبحان و گوش به فرمان اويند: ﴿ويسبّح الرعد بحمده والملائكة من خيفته ويرسل الصواعق فيصيب بها من يشاء﴾[2].
[1] ـ بحار، ج74، ص286.
[2] ـ سوره رعد، آيه 13.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 345 |
احاطه قهري خداوند بر كافران و منافقان
قرآن كريم پس از بيان رفتار منافقان در برابر خروش رعد، از احاطه خداوندْ بر كافران سخن ميگويد: ﴿والله محيط بالكافرين﴾. گرچه احاطه خداوند مطلق و بيمرز است و همه چيز(كل شيء) را دربر ميگيرد: ﴿بكلّ شيء محيط﴾[1] اما در اينجا كه سخن از احاطه خدا بر كافران است، مراد احاطه خاص قهري است. همان گونه كه خداي سبحان دو گونه «معيّت» و همراهي دارد: يكي معيّت مطلق، با هر انسان(و غير انسان):﴿هو معكم أين ما كنتم﴾[2] و ديگري معيّت خاص با مؤمنان و اهل تقوا: ﴿إن الله مع الذين اتقوا والذين هم محسنون﴾[3]، ﴿إن الله معنا﴾[4]، دو گونه احاطه نيز دارد.
خداوند بر كافري كه در گرداب گناهش اسير است: ﴿أحاطت به خطيئته﴾[5]، احاطه قهري دارد و چون منافق نيز در درون خويش، كافر است، از اين رو خداوند در شمار اوصاف منافقان ميفرمايد: «خدا بر كافران احاطه دارد»؛ يعني، خداوند بر كافران محيط است، خواه كافراني كه كفر خويش را ظاهر ميكنند و خواه كافراني كه درونشان كفر و ظاهرشان اسلام است.
پايان بخش هر يك از دو آيه مورد بحث، هشداري است به منافقان؛ زيرا در پايان آيه اوّل سخن از احاطه خدا بر كافران است: ﴿والله محيط بالكافرين﴾ و در پايان آيه دوم براي تثبيت وعيدهاي بيان شده، سخن از قدرت بيكران خداوند است: ﴿إن الله علي كلّ شيءٍ قدير﴾. خداي سبحان، هم
[1] ـ سوره فصّلت، آيه 54.
[2] ـ سوره حديد، آيه 4.
[3] ـ سوره نحل، آيه 128.
[4] ـ سوره توبه،آيه 40.
[5] ـ سوره بقره،آيه 81.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 346 |
ميتواند منافقان را با غرش هولناك رعد آسمان بگيرد و هم با صاعقه سوزان آن هلاكشان كند و هم ميتواند آنان را در تيرگيهاي متراكم چنان گرفتار كند كه توان رفتن نداشته باشند.
لطايف و اشارات
1 ـ آب و آتش در مثلهاي قرآني
در برخي از تمثيلهاي قرآني خداي سبحان گاهي به آب و گاهي به آتش مثال ميزند، چنانكه در سوره رعد، آب و آتش در دو مَثَل مقارن همديگر آمده است: ﴿أنزل من السماء ماءً فسالت أودية بقدرها فاحْتمل السيْل زبداً رابياً وممّا يوقدون عليه في النار ابْتغاء حلْية أو متاعٍ زبد مثله كذلك يضرب الله الحق والباطل﴾[1]. در مثل مورد بحث نيز هم سخن از باران آسمان است و هم سخن از برق و صاعقه آن.
2 ـ سرّ تفاوت تعبير در «كلّما» و«إذا»
روشن شدن راه منافقان با فروغ برق آسمان، با كلمه «كلّما» و تاريك شدن آن با كلمه «إذا» بيان شد. سرّ تفاوت تعبير آن است كه كلّما براي استمرار است و إذا «وقتيّه فجائيه»(ناگهاني) است و چون انتظار مسافر راهپيما آن است كه همواره راهش روشن باشد، فروغبخشي برق با تعبير كلّما بيان شد و چون مسافر از ظلمت صحنه، هراسناك ميشود، از پايان گرفتن برق و برچيده شدن دفعي فروغ آن با إذاي وقتيه فجائيه ياد كرد.
[1] ـ سوره رعد، آيه 17.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 347 |
3 ـ راز احاطه قهرآميز الهي بر منافقان
تعبير از منافقان به عنوان «كافر» و به اسم ظاهر نه ضمير با آنكه همه آنچه در آيات هفدهم تا نوزدهم ياد شده به صورت ضمير است، نه اسم ظاهر براي نكاتي است كه برخي از آنها بازگو شد و برخي نيز بدين قرار است: باطن نفاق همان كفر است و تصريح به اسم ظاهر﴿كافرين﴾ به جاي ضميري كه به منافقان برگشت كند، براي تفهيم علّت احاطه قهرآميز الهي بر آنهاست، چنانكه تصريح به آن در اثناي مَثَل و قبل از تمام شدن آن، براي حفظ ارتباط با مُمثّل و احضار آن و همچنين تطبيق مثال با مُمَثّل در ذهن است.
معناي احاطه در اين آيه مشابه معناي احاطه در آيات: ﴿إنّا أعتدنا للظالمين نارا أحاط بهم سُرادقها﴾[1]، ﴿وظنّوا أنّهم أحيط بهم... ﴾[2]، ﴿وأحيط بثمره فأصبح يقلّب كفّيه علي ما أنْفق فيها﴾[3]، ﴿لَتَأْتُنَّني به إلّا أن يُحاط بكم﴾[4]، ﴿إن جهنم لمحيطة بالكافرين﴾[5] و مانند آن، احاطه قهري و تعذيبي است.
4. سرّ دوام نفاق در منافقان
چون چشم و گوش دل منافقان، محجوب و مسدود بلكه مطموس و محو شده است، نداي تبشير فرشتگان رحمت و صداي انذار فرشتگان غضب را نميشنوند و آثار مناديان غيبي را نميبينند. از اين جهت به فطرت اصلي خود
[1] ـ سوره كهف، آيه 29.
[2] ـ سوره يونس، آيه 22.
[3] ـ سوره كهف، آيه 42.
[4] ـ سوره يوسف، آيه 66.
[5] ـ سوره توبه، آيه 49.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 348 |
برنميگردند. از طرف ديگر چون زبان دروني آنان گنگ است توان آن را ندارند كه وضع موجود خود را براي صاحبدل درد آشنا بازگو كنند و با عرض حال خويش بر طبيب حاذق، به درمان بيماري روح خود بپردازند. از اين جا سرّ آنكه خداوند سبحان در تحليل دوام نفاقشان، كوري، كري و گنگي آنها را بيان ميكند روشن ميگردد و اگر هم طبيب صاحب دَمي بخواهد از درون، درد آنها را درمان كند، بر اثر نداشتن مجاري ادراك باطن، توان دريافت پيام و نداي هاتف غيبي را ندارند.
5. گروههاي سهگانه در آيات آغازين سوره
خداي سبحان در آغاز سوره بقره، بعد از ذكر مؤمنان و اوصاف ويژه آنان در پنج آيه، به ذكر كافران معاند و اوصاف مخصوص آنها در دو آيه و نيز به ذكر منافقان و صفات پليد آنان در سيزده آيه پرداخت و در بخش پاياني عنوان جامع «كافر» انتخاب شد كه شامل هر دو گروه دوم و سوم ميشود. از اين رو فرمود: ﴿والله محيط بالكافرين﴾.
صاحب تفسير«المنار» كوشيده است تا مصاديق آيات ياد شده را چهار گروه بداند، نه سه گروه؛ بدين صورت كه عنوانِ «متقيّن» در آيه دوم شامل دو گروه باشد: يكي «الّذين» كه در آيه سوم است و ديگري «الذين» در آيه چهارم؛ ليكن نظر وي صائب نيست.
6. نمودار سفاهت منافقان
نمودار سفاهت منافقان آن است كه سيّئات خود را از مردم مخفي ميكنند، در حالي كه مردم نه احاطه علمي دارند و نه احاطه اقتداري و هيچ كاري بدون اذن خدا از مردم ساخته نيست، ولي سيّئات را از خداوند مخفي نميكنند(گر چه
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 349 |
اِخفاي چيزي از خدا محال است) در حالي كه همه امور به دست اوست و آيه شريفه ﴿يستخْفون من الناس ولا يستخْفون من الله وهو معهمْ إذ يبيّتون ما لا يرضي من القول وكان الله بما يعملون محيطاً﴾[1] بيانگر امكان استخفاي از مردم و عدم امكان آن از خداست.
7. سفاهت منافقان در چهره مَثَل
سفاهت اهل نفاق در تمثيل مزبور لحاظ شده است و آن اين كه مَنفذ گوش رابستن و فروبردن انگشتان در آن براي نشنيدنِ غرش رعبآور رعد، تا حدوديقابل باور است، ليكن انگشت به گوش گذاشتن براي نجات از صاعقه، تأثيري ندارد؛ زيرا صاعقه آسماني با برخورد خود، همه هستي شخص مُصاب و صَعيق را يك جا ميسوزاند و دست و گوش را، همزمان خاكستر ميكند.
8. سرّ گسترش بحث درباره منافقان
شايد اكتفا به دو آيه در تشريح اجمالي حال كافران و عدم اكتفا به كمتر ازسيزده آيه در بسط و تفصيل حال منافقان، گذشته از هشدار خطرشان وتبيينكيفيت برخورد دوگانه آنها با مؤمنان و كافران، براي اين باشد كه كافران عنود و ملحدان لجوج بر اثر يكسانبودن انذار و عدم انذار، قابل برگشت نيستند، ليكن منافقان موصوف و مُمَثّل بر اثر داشتن نور ضعيف، اميد برگشتآنان وجود دارد. از اين رو در اين باره به گستردگي بحث شده است[2].
[1] ـ سوره نساء، آيه 108.
[2] ـ تأويلات مولي عبد الرزّاق كاشاني، ج 1، ص 27 با اندك تغيير.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 350 |
بحث روايي
1. اوصاف منافقان
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«أوصيكم عباد الله بتقوي الله وأُحذّركمْ أهلَ النفاق. فإنهم الضالّون المُضِلّون والزالّون المُزلّون. يَتَلَوّنون ألوانا ويَفْتَنّون افتناناً ويَعْمِدونكم بكُلّ عمادٍ ويَرْصُدُونكم بكلّ مِرْصاد. قلوبهم دَوِيَّة وصِفاحهم نقيّة. يمشون الخَفاء ويَدِبّون الضّراء. وَصْفُهم دواء وقولهم شِفاء وفِعْلُهم الدّاء العَياء. حَسَدَةُ الرخاء ومؤكِّدوا البلاء ومُقْنِطُوا الرجاء لهم بكلّ طريق صريع وإلي كل قلب شفيع ولكلّ شَجْوٍ دموع. يتقارضون الثّناء ويتراقبون الجزاء. إن سألوا ألْحَفوا وإن عذلوا كشفوا وإن حكموا أسرفوا. قد أعدّوا لكل حق باطلاً ولكل قائم مائلاً ولكل حي قاتلًا ولكل باب مفتاحاً ولكل ليل مصباحاً. يَتَوَصَّلُون إلي الطمع باليأس ليقيموا به أسواقهم ويُنْفِقوا به أعْلاقَهم. يقولون فيُشَبِّهوُن ويصفون فيُمَوِّهُون. قد هَوَّنُوا الطريق وأضلعوا المَضيق. فهم لُمَةُ الشيطان وحُمَةُ النيران. أولئك حزب الشيطان. ألا إنّ حزبَ الشيطان هم الخاسرون»[1].
اشاره: اميرمؤمنان(عليهالسلام) كه فرمان استنطاق را به مفسران و پژوهندگان معارف قرآن ميدهد و خود را هم، گزارشگر قرآن صامت و هم قرآن ناطق ميداند و قرآن كريم را حاوي علوم گذشته و آينده و شفابخش بيماريهاي انسان ميداند، درباره منافقان ميفرمايد:
«آنان گمراه و گمراهكنندهاند و لغزيده و لغزاننده. به رنگهاي گوناگون درآمده هر روز با حيله و فنّ تازهاي به ميدان ميآيند. با هر عامل كوبندهاي به سراغ شما ميآيند تا نابودتان كنند و در هر كمينگاهي در كمين شما نشستهاند.
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 194، بند 4.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 351 |
بيماردلاني بدباطنند، ولي در چهرههاشان هيچ نشاني از بيماري نيست. مخفيانه براي فريب مردم گام برميدارند. گفتارشان به ظاهر شفابخش، امّا كردارشان دردي است درمان ناپذير و خسته كننده. بر آسايش ديگران حسد ميبرند و اگر بلايي براي مؤمنان پيش آيد آن را دو چندان ميكنند. روزنههاي اميد را ميبندند. اينان در هر راهي زمين خورده و كشتهاي دارند(بسياري را به ورطه مرگ كشاندهاند). و در تلاشند تا به هر دلي راهي بيابند و بر هر مصيبتي اشكي آماده دارند. مدح و تمجيد را به يكديگر قرض ميدهند و انتظار پاداش و جزا(توقع ثنا) دارند. در رسيدن به خواستههايشان اصرار ميورزند و اگر در پي ملامت كسي برآيند پردهدري ميكنند و اگر حكومت به دستشان بيفتد اهل تعدي و ستم و اسرافند.
در برابر هر حقي باطلي آماده كردهاند و در برابر هر ستون قائمي، ستونيانحرافي(تا تكيهكننده همراه آن سقوط كند؛ يعني در برابر هر دليلي، شبههاي دارند). براي هر زندهاي قاتلي گماشتهاند و براي هر دري كليدي ساختهاند و براي هر شبي چراغي افروختهاند(تا مردم را بفريبند، همانند قرآنيكه در صفين بر سر نيزهها كردند). با اظهار زهد و يأس از دنيا در پي دستيابي به مطامع خويشند و ميخواهند بازار خود را گرم سازند و كالاي خويش را به فروش رسانند. سخن ميگويند، اما شبيه حق(نه حق). وصف ميكنند، ولي با آراستن ظاهر. لباس حق بر اندام باطل ميپوشانند. آنان راهباريك و سخت را آسان معرفي ميكنند و در عين حال همين راه باريكرامنحرف ميكنند تا رهروان را متحيّر سازند. اينان دار و دسته شيطانند و شراره آتش دوزخ. آنان حزب شيطانند و حزب شيطان در زيانكاري است».
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 352 |
2. سرانجام منافقان عصر پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم
ـعن اميرالمؤمنين(عليهالسلام):«رجل منافق مُظْهِر للايمان مُتَصنِّع بالإسلام لايَتَأَثَّم ولا يَتَحَرَّج، يَكْذِب علي رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم متعمداً، فلو علم الناس أنه منافق كاذب لم يقبلوا منه ولم يُصَدِّقوا قولَه ولكنهم قالوا: صاحِبُ رسولِ اللهصلي الله عليه و آله و سلم رَآه وسَمِعَ منه ولَقِفَ عنه فيأخذون بقوله وقد أخبرك الله عن المنافقين بما أخبرك ووصفهم بما وصفهم به لك، ثم بَقُوْا بعده فَتَقَرَّبُوا إلي أئمة الضلالة والدُّعاة إلي النار بالزور والبهتان فَوَلَّوْهُم الأعْمال وجعلوهم حُكّاماً علي رقاب الناس فأكلوا بهم الدنيا وإنما الناس مع الملوك والدنيا إلاّ من عصم الله»[1].
اشاره: در صدر اسلام، شمار قابل توجهي از مسلمانان منافق بودند به گونهاي كه در نبرد اُحُد بيش از سيصد نفر (يك سوم سپاه مسلمانان) اهل نفاق بودند و از نيمه راه بازگشتند و رزمندگان راهي جبهه را نيز از حضور در صحنه دفاع باز ميداشتند. آنان از هيچ كارشكني در برابر پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و مسلمانان دريغ نداشتند و سنگينترين تهمتها را كه تهمت فحشا بود به خانواده پيامبر زدند(جريان اِفْك)؛ اما بعد از رحلت پيامبر اكرم و خانهنشين شدن اميرمؤمنان(سلاماللهعليه) يكباره اوضاع آرام شد، با اين كه نه آن منافقان همه مُردند و نه همه توبهكار و پرهيزكار شدند. سرّ مطلب آن است كه آنان با زمامدارانِ زمان ساختند و به كام دل خود رسيدند.
امير مؤمنان(عليهالسلام) در اين خطبه درباره آنان ميفرمايد: «اينان پس از پيامبر، با دروغ و بهتان به پيشوايان گمراهي و دعوتگرانِ به دوزخ تقرب جستند. پيشوايان گمراهي نيز به اينان ولايت و رياست بخشيدند و آنان را حاكم ساختند و بر گردن مردم سوار كردند و به كمك اينها به خوردن دنيا مشغول شدند. مردم
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 210، بند 3.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 353 |
نيز معمولًا همراه سلاطين و دنيايند، مگر كسي كه خداوند وي را نگهدارد»[1]. جريان نفاق به طور متفرق در اثناي سُوَر و آيات آينده روشن خواهد شد.
يَا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (21)
گزيده تفسير
قرآن كريم در تبيين احكام الهي از شيوه تخاطب بهره ميگيرد، تا انسان احساس مسئوليت كند و لذّت حضور در حريم حق را نيز بچشد. نداهاي بيواسطه قرآن نشانه رابطهاي مستقيم و فعلي بين خدا و انسان است.
وثنيين حجاز در پرستش بتها به سنت نياكان خود تمسك ميكردند و خداي سبحان در اين كريمه اوّلاً ضرورت عبادت را از راه ربوبيت و خالقيت حق و همچنين از راه كمال بودن تقوا، اثبات كرده و ثانياً به وثنيين پاسخ ميدهد: نياكانتان نيز مانند شما مخلوق خدا بودند و شما نبايد از سنّت جاهلانه آنان پيروي كنيد. عبادت (بندگي خدا در عقيده، اخلاق و عمل) تأمين كننده حيات انساني است و بدون آن، انسان در حدّ گياه يا حيوان و گاهي پستتر از حيوان است.
عبادت زمينهساز تقوا و تقوا رهتوشه و زمينه دستيابي به فَلاح و فلاحِ نهايي انسان در لقاي حق است. پس تقوا هدف عبادت و خود مقدمهاي براي فلاح عبادتكننده است.
[1] ـ براي تفصيل بيشتر ر. ك حماسه و عرفان، ص294.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 354 |
تفسير
أيّها: أيّها در همه موارد با الف نوشته ميشود، مگر در سه مورد: ﴿وتوبوا إلي الله جميعاً أيُّه المؤمنون﴾[1]، ﴿يا أيُّه الساحر﴾[2]، ﴿سنفرغ لكم أيُّه الثقلان﴾[3].
اعبدوا: قرآن كريم عبادت را زمينه دستيابي به تقوا، و تقوا را متبلور در مجموعهاي از عقايد، اخلاق و اعمال صالح ميداند كه در انسان متقي به صورت مَلَكه درميآيد. از اين رو عبادت داراي معنايي گسترده است كه شامل همه عبادتهاي فكري، اخلاقي و عملي ميشود كه انسان عابد را به مَلَكه برين تقوا ميرساند.
خلقكم: خلق به معناي صِرف ايجاد و آفرينش نيست، بلكه «ايجاد شيء با كيفيت خاص و با اندازهگيري حكيمانه» است. از اين رو اهل لغت گفتهاند: «اصل الخلق التقدير».
تقدير گاهي به ضميمه كردن چيزي به چيز ديگر است؛ مانند ضميمه كردن اجزاي نطفه به يكديگر و يا ضميمه كردن نطفه مذكّر به نطفه مؤنث و سپس ضميمه كردن اجزاي مواد غذايي به آن در شرايطي ويژه تا بدن انسان و حيوان شكل بگيرد. گاهي نيز تقدير در مورد شيء بسيط است؛ مانند اندازهگيري ذات شيء بسيط و تعيين درجه وجودي آن، جعل و تنظيم آثار وجودي آن و برقرار ساختن پيوندهاي وجودي آن با ساير اشيا.
خلق به معنايي كه گذشت با مادّههايي چون ايجاد، ابداع، تقدير، جعل، اختراع و تكوين متفاوت است؛ زيرا در هر يك از موادّ مزبور عنايت به
[1] ـ سوره نور، آيه 31.
[2] ـ سوره زخرف، آيه 49.
[3] ـ سوره الرحمن، آيه 31.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 355 |
جهت ويژهاي، جز تقدير و اندازهگيري است. البته گاهي نيز در عرف دين و متدينان، خلق و خلقت به معناي ايجاد و ابداع (بدون الگوي پيشين) به كار ميرود[1].
لعلّكم: ترجّي و اميد از مقام فعل خدا انتزاع ميشود، نه از مقام ذات او و چون «اميد» يا «هراس» از خصوصيات مورد استعمال است و در موضوعله نقش ندارد، پس لَعَلّ به معناي جامع بين اميد و هراس، يعني اصل توقع پديده (اعم از نافع يا ضارّ) است كه احتمال تحقق آن بيش از عدم تحقق است. در آيه مورد بحث لعلّ بدين معناست كه ربّ و خالق خود و پيشينيانتان را عبادت كنيد تا شايد به ملكه تقوا دست بيابيد.
پس از تقسيم انسانها به سه گروه (مؤمنان، منافقان و كافران) و تبيين اوصاف آنان در آيات گذشته، در اين كريمه خداي سبحان با التفات از غيبت به خطاب، همه انسانها (گروههاي سهگانه غير از كودكان و ديوانگان) را مخاطب ساخته، آنان را به عبادت پروردگارشان دعوت ميكند (كافران را به حدوث عبادت، منافقان را به خلوص عبادت و مؤمنان را به دوام عبادت) و ضمن تبيين ربوبيّت خويش در قالب ذكر آيات انفسي و آفاقي، «توحيد عبادي» را بر «توحيد ربوبي» و توحيد ربوبي را بر «توحيد خالقي» متفرع و عبادت را زمينهساز تحقّق و تكاملِ تقوا معرفي ميكند.
تذكّر: آنچه در آيه 22 ميآيد تبيين منطقه ربوبيت و خالقيت خداست درباره جهانِ خارج از انسان؛ همان طور كه آيه محل بحث ناظر به آفرينش انسانها و پرورش آنهاست.
[1] ـ ر. ك الميزان، ج 8، ص 151؛ مجمعالبيان، ج 1، ص 154 و172؛ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج 3، ص 115.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 356 |
نداهاي الهي
آيه مورد بحث، اولين آيه قرآني است كه با خطاب ﴿يا أيّها الناس﴾ آغاز ميشود[1]. قرآن كريم جامع حِكَم و احكامِ كاملترين شريعت آسماني است و شيوه آن در تبيين «احكام» دين، بيشتر به صورت خطاب است و بهترين شاهد آن، وجود نداهاي فراوان در قرآن كريم است. بر خلاف كتابهاي علمي، فلسفي و يا قانوني بشري كه تنها به صورت گزارشهاي خبري و قضاياي حقيقيّه و بدون خطاب مطالب خود را بيان ميكنند، در بسياري از آيات قرآن خطابهايي مانند ﴿يا أيّها الّذين امنوا﴾، ﴿يا أيّها النّاس﴾ و ﴿يا عباد﴾ يافت ميشود.
در قرآن كريم حتي اگر حكمي (بايد و نبايد فقهي، حقوقي و اخلاقي) به صورت قضيّه و خبر بيان شود، روح آن انشا و خطاب است، نه گزارش. البته تعليم معارف برهاني (بود و نبود) و احتجاجهاي عقلي يا شهودهاي قلبي
[1] ـ شيخ طوسي(رحمهالله) از علقمه و حسن نقل ميكند: هر جا در قرآن ﴿يا أيّها الذين امنوا﴾ است در مدينه نازل شده و هر جا در آن ﴿يا أيّها الناس﴾ است در مكه نازل شده است. پذيرش اين مدّعا مرهون تتبع تام است. آيه محل بحث در مدينه نازل شد. قرطبي بعد از نقل مزبور ميگويد: «اين سخن را سوره بقره و نساء رد ميكند؛ زيرا اين دو سوره مدني است و در آنها ﴿يا أيّها الناس﴾ يافت ميشود»(الجامع لأحكام القرآن، ج1، ص216). لازم است توجه شود كه گاهي آيه مكي در سوره مدني يافت ميشود و عمده اثبات آن از راه نزول است. عنوان «ناس» بيش از عناوين ديگر، مانند مسلم و مؤمن در قرآن به كار رفته است. بر فرض كه ﴿يا أيّها الناس﴾ در مكه نازل شده باشد و آيه محل بحث با اين كه در سوره مدني است مكّي باشد، خطاب اختصاص به مشركان ندارد؛ زيرا در مكه مسلمان هم وجود داشت. پس تفريع زمخشري صائب نيست؛ زيرا وي بعد از نقل از علقمه كه ﴿يا أيّها الناس﴾ مكّي استميگويد: «فقوله: ﴿يا أيّها الناس اعبدوا﴾ خطاب لمشركي مكه»(كشاف، ج1، ص89).
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 357 |
در واقع خبر است؛ گرچه تبيين محتواي آنها به صورت خطاب باشد؛ ليكن خطاب با خبر جمع ميشود.
بهرهگيري از شيوه تخاطب ثمراتي دارد؛ مانند اين كه خداوند با خطاب، به انسانها شخصيّت ميدهد و از آنان انسانهايي متعهد و مسئول ميسازد. ديگر اين كه، خداوند با خطابْ لذت حضور در حريم و محضر خود را به مخاطبان ميچشاند تا هنگام فراگيري حقايقْ معارف در قلب آنان مستقر شود و هنگام عبادت عملي خستگي در آنان اثر نكند. از اينرو امام صادق(عليهالسلام) فرمودند: لذتي كه در نداي الهي است خستگي و رنج عبادت را برطرف ميكند: «لذّة ما في النداء أزال تعب العبادة والعنا»[1]. همچنين خطاب بدونواسطه جاذبهاي دارد كه خطاب با واسطه فاقد آن است. بنابراين، فرق است بين ﴿قل يا﴾ و بين ﴿يا... ﴾.
التفات از غيبت به خطاب، آن هم به صورت نداي بيواسطه، در آيهمورد بحث، زمينه پذيرش بندگي را در مخاطبان كه توده مردمند فراهم ميكند.
نداهاي الهي در قرآن گاهي باواسطه است؛ مانند: ﴿قل يا أيها الناس﴾[2] و ﴿قل يا أهل الكتاب﴾[3] كه خداوند پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم را مخاطب ساخته، پيام خود را از طريقِ آن حضرت به مردم ميرساند و گاهي بيواسطه؛ مانند خطابي كه در آيه مورد بحث است. البته تعبير لفظي بدون واسطه است وگرنه در تنزّل وحي، حتماً به واسطه رسول اكرم خواهد بود. همچنين برخي از
[1] ـ مجمع البيان، ج 2، ص 490.
[2] ـ سوره حج، آيه 49.
[3] ـ سوره آل عمران، آيه 64.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 358 |
نداهاي الهي در قرآنْ تشريعي است كه مخصوص انسانهاست(از آن جهت كه داراي افعال اختياري هستند) و برخي حكايتِ نداي تكويني كه متوجه مجموعه نظام آفرينش است؛ مانند: ﴿ثمّ استوي إلي السّماء وهي دخان فقال لها وللأرض ائتيا طوعاً أو كرهاً﴾[1] يا متوجه هر يك از واحدهاي خاص نظام كيهاني؛ مانند: ﴿يا أرض ابلعي ماءك ويا سماء أقْلِعي﴾[2]. نداهاي تكويني عام و فراگير، شامل انسان نيز ميشود؛ زيرا انسان نيز جزو مجموعه نظام آفرينش است.
نداي بيواسطه نشانه آن است كه بين خداي سبحان و انسان رابطهاي مستقيم و فعلي وجود دارد و خداوند انسان را به طور مستقيم مورد لطف خود قرار ميدهد؛ ولي انسان غافل يا جاهل به سوء اختيار خود رابطه خويش با خدا را قطع يا ضعيف ميكند و از لطف الهي محروم ميشود.
نداهاي قرآن اختصاص به زمان و افراد خاصي ندارد؛ بلكه در همه اعصار و براي همه اَمْصار و نسلها زنده و حاضر است. از اينرو گفتن «لبيّك» هنگام شنيدن خطاب ﴿يا أيّها الّذين امنوا﴾ از آداب تلاوت قرآن است واين نشانه مستقيم، زنده و فعلي بودن نداهاي قرآني است وگرنه لبيك گفتن بهندايي كه زمانش سپري شده بايد به لحاظ ترسيم خاطره خطاب گذشته باشد و نميتواند به طور جدّي و از روي حقيقت باشد. پس نداي بيواسطه ﴿يا أيّهاالنّاس﴾ نشانه رابطه ناگسستني عبد و مولاست و تا از طرف انسان اين رابطه حسنه قطع يا ضعيف نشود، از طرف خداي سبحان همچنان محفوظ است.
[1] ـ سوره فصلت، آيه 11.
[2] ـ سوره هود، آيه 44.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 359 |
خطاب ﴿يا أيّها النّاس﴾ مانند خطابهاي عادي نيست؛ هر ندا و خطابي به اندازه ديد منادِي و مخاطِب وسعت دارد و منادِي گاهي انسان است كه با چشم ظاهر، تنها حاضران را ميبيند و به آنها خطاب ميكند و گاهي خداي سبحان است كه انسانهاي آينده را نيز ميبيند و به آنان خطاب ميكند. اميرالمؤمنين(عليهالسلام) فرمودند: خداوند پيش از تحقّقِ معلوم، عالم بود: «عالم إذ لا معلوم»[1]. درباره بصر نيز فرمودند: آنگاه كه مشهودي تحقّق نداشت او شاهد بود: «بصير إذْ لامنظور إليه من خلقه»[2].
از آن جا كه همه انسانهاي كنوني و آينده مشهود خداوند هستند، نداهاي قرآني همه آنان را دربر ميگيرد و ديگر زمينهاي براي طرحِ بحث اصولي معروف نيست كه «آيا خطابهاي شَفَهي قرآن لفظاً يا ملاكاً شامل معدومين در حال خطاب ميشود يا نه». البته اگر كسي خطاب قرآني را در حدّ مفاهمه و فرهنگ محاوره عرفي تنزّل دهد، يا بگويد قرآن به لحاظ مخاطبان سخن ميگويد، جاي چنان بحثي خواهد بود.
خطاب ﴿يا أيّها النّاس﴾ دعوتي همگاني است كه شامل مؤمنان، اهل كتاب و ملحدان نيز ميشود، ليكن شمول خطاب نسبت به مؤمن، منافق و كافر بُعد مُلكي آيه است و شمول آن نسبت به خصوص مؤمنان بُعد ملكوتي آن است؛ زيرا «مردم» حقيقي همان مؤمنان هستند و غيرمؤمن مانند چهارپايان، بلكه فروتر از آنهاست: ﴿أولئك كالأنعام بل هم أضلّ﴾[3]. پس هر يك از مُلك و ملكوت مرتبه خاص خود را دارد و خطاب ﴿يا أيّها النّاس﴾ نسبت به مؤمنان به
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 152، بند 5.
[2] ـ همان، خطبه 1، بند 8.
[3] ـ سوره اعراف، آيه 179.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 360 |
هر دو تقريب قابل تبيين است؛ گرچه نسبت به غير مؤمنان براساس محاوره مُلكي خواهد بود.
عبادت و شكوفايي حقيقت انسان
در آيه مورد بحث چند اصل تبيين شده است: اوّل اين كه انسان بايد عبادت كند؛ دوم اين كه معبود او بايد همان ربّ او باشد، نه شيء يا شخص ديگري؛ سوم اين كه ربّ انسان كسي جز خالق او نيست. از اينرو به توده انسانها ميگويد: خدايي كه شما و نياكانتان را آفريد عبادت كنيد.
قرآن كريم همه انسانها را به «توحيد عبادي» فرا ميخواند و توحيد عبادي را به «توحيد ربوبي» و توحيد ربوبي را به «توحيد خالقي» استناد ميدهد و راز اين دعوت را تحقّق «تقوا» ميداند و در پايان آيه بَعْد پيام دعوت اثباتي را با نهي از شرك تثبيت ميكند.
قرآن كريم عبادت و ارتباط با پروردگار را تأمينكننده حيات انساني ميداند. انسان هم در آغاز آفرينش خود به خدا نيازمند است و هم در ادامه آن و حيات انساني بدون عبادت و ارتباط با حي محض، يعني خدا ميسّر نيست؛ اگر پيوند عبد و مولا گسيخته شود انسانِ محتاج براي رفع نياز خود راهي ندارد و اهل هلاكت است و انسان در نهايت به حيوان يا گياه، يا سنگي تبديل ميشود. توضيح اين كه، انسان اگر تنها در پي تأمين نيازهاي جسمي خود باشد، «گياه بالفعل» و «حيوان بالقوه» است و در صورتي كه تنها به رفع نيازهاي عاطفي خود بپردازد «حيوان بالفعل» و «انسان بالقوه» است.
انساني كه تنها در كارها امين باشد و خيانت نكند حيواني تربيتشده، مانند سگشكاري است كه سختي شكار و گرسنگي را تحمل ميكند، ولي
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 361 |
چون از امانتداري لذّت ميبرد، در امانت (شكار) خيانت نميكند و بر اين اساس، كسي كه در امانت خيانت كند، از حيوان تربيتشده پستتر است. همچنين، انساني كه تنها به مسايل عاطفي ميانديشد و در قلمرو نژاد و قبيلهْ غيرتِ حمايت از خانواده و بستگان دارد، حيوان مهرباني نظير مرغي است كه از جوجههاي خود حمايت ميكند.
امّا كسي كه معارف بلند توحيدي را آموخت و توانست نمونهاي از ﴿علّم ادم الأسماء كلّها﴾[1] شود و كسي كه توانست از همه گردنههاي كئودِ تعلّق به دنيا بگذرد، اهل ايثار باشد و نداي بلند ﴿يا أيّتها النّفس المطمئنة٭ ارجعي إلي ربّك﴾[2] را بشنود، او انسان بالفعل است و حقيقت انساني را شكوفا كرده است؛ چنانكه اميرالمؤمنين(عليهالسلام) در نامهاي به معاويه درباره شهيدان خاندان رسالت و امامت نوشتند: بسياري از مردم كشته ميشوند، ولي همه آنان مانند شهيدان خاندان ما نيستند؛ شهيداني مانند جعفر طيّار و حمزه سيّدالشهداء: «ألا تري... أنّ قوماً استشهدوا في سبيل الله تعالي من المهاجرين والأنصار ولكلٍ فضْل حتي إذا استشهد شهيدنا قيل: «سيّدالشهداء» وخصّه رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم بسبعين تكبيرة عند صلاته عليه. أولا تري أنّ قوماً قطّعت أيديهم في سبيل الله ولكلٍ فضل حتي إذا فعل بواحدنا ما فعل بواحدهم قيل: «الطيّار في الجنة وذوالجَناحين»[3].
برهان بر ضرورت عبادت
قرآن كريم در مقام بيان احكام فرعي جزئي دليلي ذكر نميكند، مگر به عنوان
[1] ـ سوره بقره، آيه 31.
[2] ـ سوره فجر، آيات 27 ـ 28.
[3] ـ نهج البلاغه، نامه 28، بند 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 362 |
احياي ارتكاز فطري و يادآوري نكات اخلاقي، امّا براي اصول دين و مسايل نظري از جمله اصل ضرورت عبادت، برهان اقامه ميكند و علّتي كه در كريمه مورد بحث براي لزوم عبادت آمده برهاني است كه حدّوسط آن ربوبيّت حقاست و اين برهان از راه تعليق حكم ﴿اعْبدوُا﴾ بر وصف ﴿ربّكم﴾ اقامهشدهاست. تعليق حكم عبادت بر وصف ربوبيّت بيانگر عليّت وصف مزبور براي ضرورت پرستش و مناسبت بين اين حكم و وصف است؛ علت اينكه بايد خدا را عبادت كرد ربوبيت اوست و اين كه تدبير همه امور به دستخداست و انسان عبد است و عبد در همه شئون خود مربوب و تحت تدبير خداست: ﴿لا أملك لنفسي نفعاً ولا ضرّاً إلاّ ما شاء الله﴾[1] و عبد بايد در مقابل رب خضوع كند. بنابراين، جمله ﴿اعبدوا ربّكم﴾ فرماني است همراه با برهان.
تذكّر: گاهي براي تأثير جدّي برهان مزبور مطالب ديگري بر آن افزوده ميشود؛ مانند اين كه رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم نيز به استناد همين برهان خدا را ميپرستد و پرستش ربّْ صراط مستقيم است: ﴿وإنّ الله ربّي وربّكم فاعبدوه هذا صراط مستقيم﴾[2].
وثنيين حجاز خدا را به عنوان «خالق» و «ربّالأرباب» ميپذيرفتند، ليكن ميپنداشتند كه خداي سبحان امور گونهگون جهان را به ارباب جزئيّه، مانند ربّ زمين، ربّ دريا، ربّ باران و... واگذار كرده و آنان امور متنوع جهان هستي را اداره ميكنند. تا آن جا كه براي ارباب جزئيّه مجسمهها ساختند و آنها را عبادت ميكردند تا شفيع آنها و واسطه تقرب آنان به حق باشند: ﴿هؤلاء
[1] ـ سوره اعراف، آيه 188.
[2] ـ سوره مريم، آيه 36.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 363 |
شفعاوُنا عندالله﴾[1]، ﴿ما نعبدهم إلاّ ليقرّبونا إلي الله زلفي﴾[2]. وثنيين از نظر ربوبيّت مشرك بودند، نه خالقيت و به دنبال شرك ربوبي گرفتار شرك عبادي هم شدند و خدايان گوناگون را عبادت كردند.
جمله ﴿الّذي خلقكم والّذين من قبلكم﴾ كه صفت ربّ است بيانگر تلازم ناگسستني ميان ربوبيّت و خالقيت است. اين تلازم، چنانكه در تفسير سوره حمد گذشت[3] از دو راه قابل تبيين است:
1. گرچه مفهوم ربوبيّت با خالقيت تفاوت دارد، ليكن در تحليل عقلي حقيقت ربوبيّت به خالقيت بازميگردد؛ زيرا تربيب، تربيت، اداره و تدبير هر شيء عبارت است از دادن كمالها و اوصاف و ارزاق مورد نياز آن شيء و چون اعطاي كمالها به شيء مستكمل امري تكويني است، نه اعتباري و قراردادي، بنابراين، تكميل و تربيبْ با ايجاد ربط بين آن شيء متكامل و كمال وجودي آن مساوي است و آفرينش كمال براي شيئي خاص، خود نوعي خلقت است و در نتيجه، ربّ همه اشيا همان خالق آنهاست.
2 ـ ميان ربوبيّت و خالقيّت تلازم است؛ زيرا تنها خالق شيء است كه از هويّت و ذات آن باخبر است و از علل و عوامل و شرايط و همچنين از موانع رشد و كمال آن مخلوق آگاه است و قدرت آن را دارد كه امور آن را تدبير كند و آن را پرورش دهد، نه موجودي كه با آن شيء بيگانه است.
تلازم فوق، اعتقاد مشركان را درباره جدايي خالقيت از ربوبيّتْ ابطال ميكند. آنان ميپنداشتند: ارباب متعدّد و متفرقْ مدبّران امور جزئي عالم
[1] ـ سوره يونس، آيه 18.
[2] ـ سوره زمر، آيه 3.
[3] ـ تسنيم، ج 1، ص 353.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 364 |
هستند و از اين رو مجسّمه ربّهاي جزئي را به عنوان شفيع و مُقرِّبْ ميپرستيدند؛ غافل از اين كه تنها موجودي شايسته ربوبيّت است كه خالق مربوبها باشد و آن فقط خداست.
جمله ﴿الّذي خلقكم والّذين من قبلكم﴾ حدّوسط برهان از طريق علّت فاعلي بر ضرورت عبادت است؛ با اين بيان كه خداوند ربّي است كه خالق است و هر ربِّ خالقي بايد عبادت شود؛ پس خداوند بايد عبادت شود.
غرض آن كه، قرآن كريم توحيد عبادي را با توحيد ربوبي و توحيد ربوبي را با توحيد خالقي اثبات ميكند و ميفرمايد: اگر بينديشيد درمييابيد كه شما و نياكانتان را نه خودتان آفريديد و نه كساني همانند شما، بلكه همه را خدا آفريده است. خلاصه آن كه، محور اصلي لزوم عبادت همان خالقيت معبود است و چون خداوند خالق همه اشياست: ﴿الله خالق كل شيء﴾[1] و غير خدا خالق چيزي نيست و خالق همتاي غيرخالق نخواهد بود: ﴿أفمن يخلق كمن لايَخلق أفلاتذكرون﴾[2]، پس عبادت منحصراً براي خداوند ضروري است.
تمسك به سنّت نياكان
وثنيين حجاز گرفتار سنّت تقليد كور جاهلي بودند و ميگفتند: چون گذشتگان ما در برابر بتها خضوع ميكردند، ما نيز همان روش را ادامه ميدهيم: ﴿إنّا وجدنا اباءنا علي أُمّةٍ وإنّا علي اثارهم مقتدون﴾[3]؛ خداي سبحان در پاسخ آنان ميفرمايد: ﴿والّذين من قبلكم﴾. اين جمله كه شامل همه نسلهاي گذشته بشر ميشود، دو پيام دارد:
[1] ـ سوره زمر، آيه 62.
[2] ـ سوره نحل، آيه 17.
[3] ـ سوره زخرف، آيه 23.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 365 |
پيام اوّل اين كه، گذشتگان شما نيز همانند شما مخلوقي بيش نبودند و نبايد شما آنها را عبادت كنيد، گرچه آنان انبياي الهي(عليهمالسلام) باشند. خداوند گاهي به پدران ميگويد كار شما اِمناء است، نه آفرينش: ﴿أفرأيتم ما تمنون٭ أأنتم تخلقونه أم نحن الخالقون﴾[1] و گاهي به فرزندان ميگويد نياكان شما نيز مانند شما مخلوق خداوند بودند؛ يعني، آنها نه تنها خالق شما نيستند، بلكه همانند شما مخلوق پروردگارند.
هر جا سخن از احياي سنّتي ناصحيح، يا تكريم عبادي موجودي غير خداست، قرآن ميفرمايد: نه آن سنّت باطل را ادامه دهيد و نه درباره آن موجود غيرخدايي كه خود بنده خداست، تكريم عبادي روا بداريد؛ مانند اين كه هشدار ميدهد: مبادا قداست مسيح باعث شود او را عبادت كنيد: ﴿لقد كفر الذين قالوا إنّ الله هو المسيح بن مريم قل فمن يملك من الله شيئاً إن أراد أن يهلك المسيح بن مريم﴾[2]، ﴿ما المسيح بن مريم إلاّ رسول﴾[3]، ﴿لن يستنكف المسيح أن يكون عبداً لله﴾[4]. خود مسيح نيز ميگويد: من مانند شما مربوب خدايم و شما نيز مانند من عبد و عابد او باشيد: ﴿وقال المسيح يا بنيإسرائيل اعبدو الله ربّي وربّكم﴾[5] و با اين سخن زمينه هر گونه شرك و توهم آن را از بين ميبرد. همين معنا در آيه ديگر چنين آمده است: ﴿ذلكم الله ربّكم لا إله إلاّ هو خالق كلّ شيء فاعبدوه وهو علي كلّ شيء وكيل﴾[6].
[1] ـ سوره واقعه، آيه 58.
[2] ـ سوره مائده، آيه 17.
[3] ـ سوره مائده، آيه 75.
[4] ـ سوره نساء، آيه 172.
[5] ـ سوره مائده، آيه 72.
[6] ـ سوره انعام، آيه 102.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 366 |
پيام دوم اين كه، روش پيشينيان شما از لحاظ پرستش غيرخدا مطابق ميزان عقل و وحي نيست؛ چنانكه قوم ثمود به صالح(سلاماللهعليه) ميگفتند: آيا ما را از سنّت نياكانمان باز ميداري؟: ﴿أتنهينا أن نعبد ما يعبد اباؤنا﴾[1]. خداي سبحان در برابر اين طرز فكر ميفرمايد: كسي را عبادت كنيد كه شما و نياكانتان را آفريد، نه اين كه از روش جاهلانه آنان پيروي كنيد.
در آيه ديگري به بتپرستان ميفرمايد: ﴿والله خلقكم وما تعملون﴾[2]؛ مگر شما و اين سنگها و چوبها، يا ابزار بتتراشي را خدا نيافريده؟ پس خدايي را عبادت كنيد كه شما و آنها را آفريده است.
گاهي نيز ميفرمايد: ﴿واتّقوا الّذي خلقكم والجبلّة الأوّلين﴾[3] از خدايي بپرهيزيد كه شما و صاحبان «جِبِلَّت پيشين» را آفريد. سرشت و نهاني كه همانند جَبَل (كوه) راسخ ميشود «جِبِلَّت» ناميده ميشود. تعليق حكم در اين جا بيانگر اين نكته است كه هرگز نگوييد چون اين سنّتْ ديرپا و كهن است، پس ارزشمند است؛ زيرا پايهگزاران سنّت مزبور نيز مانند شما مخلوق خدايند و مانند شما بايد بنده خالقِ عالَم و آدم باشند.
تذكّر: در بررسي معارف مبدأشناسي هر چه بحث عموميتر و عقليتر باشد اختلاف كمتر، و در نتيجه اثر عملي آن نيز كمتر است و هر چه بحث عينيتر باشد اختلاف و همچنين اثر عملي آن بيشتر است. قرآن اصل اثبات مبدأ را امري مفروغ عنه و بديهي دانسته، در اين زمينه با ملحدان بحث مبسوطي ندارد.
[1] ـ سوره هود، آيه 62.
[2] ـ سوره صافات، آيه 96.
[3] ـ سوره شعراء، آيه 184.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 367 |
توحيدِ ذاتِ واجب الوجود نيز چندان مورد مناقشه و شبهه نيست (جز شبههاي كه ابنكُمونه مطرح كرده و خود به آن پاسخ داده است). اما درباره توحيد خالقيت اختلاف است و گروهي مانند ثنويين به دو خالق (يزدان و اهريمن) معتقد شدهاند. كساني كه توحيد در خالقيت را باور دارند نيز در توحيد ربوبي اختلاف كردهاند و برخي قائل به ارباب جزئيّه مستقل شدهاند كه اينها همان مشركان هستند. اينان در عبادت، آلهه گوناگون و ارباب متفرق را ميپرستيدند.
در ميان اين فرقهها بحث از عقايد مشركان عينيتر و اثر عملي آن بيشتر بود و از اين رو، بيشتر بحثهاي قرآن با مشركان است، نه با ملحدان و مادّيين. سرّ مطلب آن است كه اولاً سروكار قرآن با وثنيين آن روز بود و ثانياً در بخش مهم معارف دين بين مشركان و ماديين هيچ فرق نبود و نيست؛ زيرا مشركان نيز همانند ماديين تجرد روح، برزخ و قيامت و آنچه مربوط به حشر اكبر بود و همچنين وحي و رسالت را نميپذيرفتند.
مشركان گرچه «الله» را باور داشتند، ليكن چون به شرك ربوبي آلوده بودند شرك ربوبي به انكار الوهيت ميانجاميد؛ زيرا اعتقاد به خدايي كه آسمان و زمين و انسان را آفريده باشد ولي با انسان كاري نداشته باشد هيچ مسئوليتي براي انسان دربرابر خدا نميآورد. پس در اين بخش نيز بين مشرك و ملحد تفاوت چنداني نيست.
تقوا هدف خلقت يا عبادت؟
آيا ظاهر آيه اين است كه تقوا هدف «خلقت» است يا هدف «عبادت»؟ دو احتمال وجود دارد: يكي آن كه، تقوا هدف خلقت باشد؛ يعني، خدا را
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 368 |
عبادت كنيد؛ خدايي كه شما را آفريد تا به تقوا برسيد. ديگر آن كه، تقوا هدف عبادت باشد؛ يعني، خدا را عبادت كنيد تا به تقوا برسيد. گرچه ممكن است بازگشت هر دو معنا به يك اصل مشترك باشد، ليكن بايد تبيين شود كلمه ﴿لعلّكم﴾ غايت براي ﴿اعبدوا﴾ است يا ﴿خلقكم﴾ و ظاهر آيه به كدام يك از دو معنا نزديكتر است.
مؤيدهاي وجه اوّل (كه تقوا هدف خلقت است) دو چيز است:
1. نزديكي و قرب جوار ﴿لعلّكم تتّقون﴾ با ﴿خلقكم﴾.
2. آيه ﴿وما خلقت الجنّ والإنس إلاّ ليعبدون﴾[1] كه هدف خلقت را عبادت معرفي كرده است. بدين تقريب كه روح عبادت همان تقواست و اگر عبادت هدف باشد به لحاظ روح آن كه همان تقواست هدف خلقت خواهد بود. البته تقوا هدف خلق (به معناي مخلوق) است، نه خالق؛ يعني، كمال مخلوق در عبادت متقيانه خداست، نه اين كه اگر خدا بخواهد كامل شود بايد معبود قرار گيرد. خداي سبحان عين كمال و كمال محض است؛ عابدان او را عبادت كنند يا عبادتش را رها كنند براي او يكسان است؛ زيرا خداوند نيازي به عبادت انسانها ندارد تا براي رفع آن نياز عابدان را بيافريند.
خداي سبحان ميفرمايد: اگر همه مردم روي زمين كافر شوند، آسيبي نميرسانند؛ چون خدا غني است: ﴿إن تكفروا أنتم ومن في الأرض جميعاً فإنّ الله لغني حميد﴾[2]. پس خدا منزه از آن است كه هدف داشته باشد؛ چون كمال محض و غني محض است بلكه خود او هدف است. امّا از آن جا كه خدا حكيم است و كار بيهوده نميكند، عالَم كه فعل اوست، هدف دارد.
[1] ـ سوره ذاريات، آيه 56.
[2] ـ سوره ابراهيم، آيه 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 369 |
مؤيدهاي وجه دوم (كه تقوا هدف عبادت باشد) عبارت است از:
1. پايان جمله بايد در سياقِ آغاز آن باشد و گفتهاند: در تعارض بين صدر و ذيل، ظهور صدر مقدّم است؛ زيرا كلام براي آن سوق داده شده است و اگر اين سخن به طور مطلق نيز پذيرفته نشود در خصوص آيه مورد بحث قابل قبول است؛ زيرا منظور اصلي اين آيه، دعوت مردم به عبادت است، نه تبيين معرفتي درباره خلقت و اگر سخن از خلقت به بيان آمده به عنوان دليل لزوم عبادت است، نه به عنوان مطلبي مستقل.
2. خالقيّت در آيه مورد بحث حدّوسط برهان از طريق علت فاعلي بر ضرورت عبادت است، (با اين بيان كه: خداوند خالق است و هر خالقي بايد عبادت شود؛ پس خداوند بايد عبادت شود). در حالي كه محور اصلي بحث در آيه، ضرورت عبادت است. از اينرو تقوا هدف عبادت است، نه هدف خلقت، مگر با واسطه؛ يعني، هدف خلقت عبادت است و هدف عبادت، تقوا.
توضيح بيشتر اين كه، بحث در خالق بودن خدا نيست، بلكه بحث در اين است كه خدا را بايد عبادت كرد و براي اين مدّعا دو برهان ذكر شده است. برهان اوّل ميگويد: انسانها بايد خدا را عبادت كنند؛ چون خدا خالق است و هر خالقي بايد عبادت شود. در اين برهان «خالقيّتِ الله» حدوسط است و در برهان دوم ميگويد: تقوا كمال است و عبادت، زمينه تحقّق تقواست؛ پس بايد عبادت كرد. از اينرو تقوا هدف عبادت است، نه هدف خلقت. با اين بيان، ﴿لعلّكم تتّقون﴾ و ﴿الّذي خلقكم﴾ هر يك دليلي مستقل براي لزوم عبادت است؛ با اين تفاوت كه يكي از راه مبدأ فاعلي و ديگري از راه مبدأ غايي است.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 370 |
3. آياتي مانند ﴿يا أيّها الّذين امنوا كتب عليكم الصيام كما كتب علي الّذين من قبلكم لعلكم تتقون﴾[1] كه در باره يكي از مصاديق عبادت(روزهداري) است و هدف از روزهداري را دستيابي به تقوا ذكر ميكند. افزون بر اين كه، اين گونه آيات تأييد ميكند كه پايان آيه دليل بر صدر آيه است.
با توجه به اين مؤيّدها، وجه دوم ظاهرتر است. بنابراين، تقوا هدف و علت غايي عبادت است. با اين تقرير كه تقوا كمال نفساني است و عبادت خداوند زمينه تحصيل اين كمال وجودي است. از اينرو بايد خدا را عبادت كرد.
البته ممكن است گفته شود كه هر دو احتمال به يك اصل مشترك بازميگردد؛ زيرا طبق آيه ﴿وما خلقت الجنّ والإنس إلاّ ليعبدون﴾ عبادت هدف خلقت است و بنابر آيه مورد بحث، تقوا هدف عبادت. بنابراين، تقوا علت غايي است هم براي عبادت و هم براي خلقت، ولي در طول يكديگر؛ يعني، هدف خلقت عبادت است و هدف عبادت تقوا.
تعليل به امر ارتكازي
بر اساس بحثي كه گذشت جمله ﴿لعلّكم تتّقون﴾ تعليل ديگري است براي ضرورت عبادت و تعليل در اين گونه موارد بايد به امري ارتكازي باشد؛ زيرا ﴿يا أيّها النّاس﴾ دعوتي فراگير است كه مؤمنان، مشركان و ملحدان را دربر ميگيرد و تقوا نيز كه علّت است بايد امري ارتكازي باشد و به گونهاي تبيين شود كه حدّوسط قرار گيرد و براي هر سه گروه قابل استدلال باشد. تقوا نسبت به مؤمنان قابل قبول است. همچنين نسبت به بتپرستان تا حدي قابلپذيرش
[1] ـ سوره بقره، آيه 3.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 371 |
است. امّا چگونه براي ملحدان قابل تعليل است؟ يعني، چگونه به ملحد ميتوان گفت: براي دستيابي به تقوا عبادت كن؟ از اينرو بايد معناي تقوا در اين كريمه به صورت جامع و فراگير تبيين شود.
تقوا از ريشه «وقايه» و به معناي خودنگهداري و پرهيز از خطر است و پرهيز از خطر امري ارتكازي و فطري براي همه انسانهاست؛ كسي نيست كه از خطر اجتناب نكند و اجتناب از آن را لازم نداند. پس ﴿لعلّكم تتّقون﴾ ميتواند براي ضرورت عبادت نسبت به هر انساني دليل باشد؛ به همه انسانها اعم از مؤمن و ملحد و مشرك ميتوان گفت: براي پرهيز از خطر و نجات از عذاب، خدا را عبادت كن. چنين نيست كه با مرگ نابود شويد، بلكه با مرگ از عالم طبيعت،به جهان ديگر منتقل ميشويد. انسان همانند پرندهاي در بند است كه به هنگام توفّي،دَرِ قفسِ طبيعي وي گشوده شده، به جهان ابدي پرواز ميكند.
تقوا، هدف متوسط
گرچه عبادت هم به نوبه خودْ تقواست، امّا چون تقوا ملكهاي نفساني است كه از راه تمرين در اعمال صالح پديد ميآيد، از اينرو، عبادت، زمينه و سبب تقوا قرار گرفته و انسان با عبادت ميتواند ملكه تقوا پيدا كند.
كارهايي كه خداوند به آنها دستور ميدهد به صورت زمينه مقتضي است؛ يعني، اگر شرايط اعمال مزبور رعايت و موانع آن رفع شود، اين اعمال آثار خود را نشان ميدهد. بنابراين، انسانهاي متعبّد بايد تا هنگام مرگ در حال خوف و رجا به سر برده، يقين به عاقبت خير خود نداشته باشند؛ زيرا هرگز يقين منطقي نسبت به آينده غايبْ حاصل نخواهد شد و يقين رواني نيز سودمند نيست؛ گذشته از آن كه ممكن است زمينه غرور را فراهم كند.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 372 |
گرچه در آيه محل بحث خداي سبحان تقوا را هدف و عبادت را راه رسيدن به آن معرفي كرده است، ليكن تقوا هدف نهايي و مطلق نيست، بلكه هدف نسبي و اضافي است و خودْ مقدمه و زمينه دستيابي به اهداف ديگر است؛ زيرا تقوا زاد و توشه است: ﴿تزوّدوا فإنّ خير الزّاد التّقوي﴾[1] و زاد و توشه مقصد نيست. در قرآن كريم تقوا نيز زمينه رسيدن به «فَلاح» معرفي شده است: ﴿واتقوا الله لعلّكم تفلحون﴾[2]. پس فلاح انسان در لقاي خداست.
غرض آن كه، انسان تا عبادت نكند به تقوا دست نمييابد و تا به تقوا دست نيابد توشهاي ندارد تا به سوي خدا سير كند و به لقاي حق برسد. قرآن كريم با براهين گوناگون انسان را به عبادت فرا ميخواند؛ گاهي از طريق آيات انفسي و گاهي از طريق آيات آفاقي، مانند خلقت انسان و نياكان او و آفرينش زمين و آسمان و آنچه بين آنهاست و هدف از اين استدلالها اين است كه انسان تقوا را كه زاد مسافران الي الله است از روي تحقيقْ تحصيل كند، نه بر پايه تقليد.
قرآن كريم تقوا را وسيله فوز و نايل شدن به خداوند سبحان: ﴿ولكن يناله التّقوي﴾[3] و مايه قبولي اعمال: ﴿إنّما يتقبّل الله من المتّقين﴾[4] و محور كرامت انسان: ﴿إنّ أكرمكم عند الله أتقيكم﴾[5] و زمينه حصول ميزان تشخيص حق از باطل: ﴿إن تتّقوا الله يجعل لكم فرقاناً﴾[6] و راه خروج از بنبستهاي فكري و
[1] ـ سوره بقره، آيه 197.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 200.
[3] ـ سوره حج، آيه 37.
[4] ـ سوره مائده، آيه 27.
[5] ـ سوره حجرات، آيه 13.
[6] ـ سوره انفال، آيه 29.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 373 |
عملي و اخلاقي: ﴿ومن يتّق الله يجعل له مخرجاً﴾[1] معرفي ميكند كه هر كدام از مزاياي مزبور در جاي مناسب خود بحث ميشود.
پيام آيه مورد بحث اين است كه خدا را بايد به گونهاي عبادت كرد كه محصول آن تقوا باشد و آن،عبادت خالصانه است: ﴿ألا لله الدين الخالص﴾[2] و برجستهترين درجه خلوص آن است كه در قلب انسان عابد جز خدا احدي نباشد وچنين قلبيقلبسليماست: ﴿إلاّ منأتيالله بقلبسليم﴾[3]درروايات اهلبيت(عليهمالسلام) آمده است: قلب سليم قلبي است كه جز خدا احدي در آن نباشد: «القلب السليم الذي يلقي ربّه وليس فيه أحد سواه»[4]. از اين رو در پايان آيه بعد از قراردادن «أنداد» و شريكان براي خدا نهي كرده است.
تذكّر: چون عبادت داراي درجات است، تقواي حاصل از آن نيز داراي مراتب خواهد بود كه نازلترين آنها همان است كه در آيه 131 سوره آلعمران: ﴿واتقوا النار التي أُعدت للكافرين﴾ مطرح شده و براي مراحل برترْ آيات ديگر طرح ميشود.
لطايف و اشارات
1 ـ نداهاي الهي در قرآن كريم
خداوند سبحان در قرآن كريم با چند عنوان به انسانها خطاب ميكند، يا درباره آنها سخن ميگويد: يكي عنوان «عام»؛ مانند ﴿يا أيّها النّاس﴾. دومي عنوان
[1] ـ سوره طلاق، آيه 2.
[2] ـ سوره زمر، آيه 3.
[3] ـ سوره شعراء، آيه 89.
[4] ـ بحار، ج 67، ص 239.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 374 |
«خاص»؛ مانند ﴿يا أهل الكتاب﴾ و سومي نداي «اخص»؛ مانند ﴿يا أيّها الّذين امنوا﴾ و چهارمي عنوان «خاصالخاص»؛ مانند ﴿أُوليالألباب﴾ و ﴿أُوليالأبصار﴾ و پنجمي عنوان «خلاصةخاصالخاص»؛ مانند ﴿يا أيّها الرسل﴾ و ششمي عنوان «صفاء خلاصةخاصالخاص»؛ مانند ﴿أُولوالعزم من الرسل﴾ و بالاخره آخرين و كاملترين عنوان خطابي است كه به شخص رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم متوجه است كه نهتنها نسبت به انبيا و مرسلين رجحان دارد، بلكه نسبت به اولوالعزم از آنان نيز مزيّت دارد؛ مانند ﴿يا أيّها النبي﴾ و ﴿يا أيهّا الرسول﴾. البته عناوين تفصيلي ديگري را ميتوان استنباط كرد و چون درجات قرب مخاطَب متفاوت است، تعبيرهاي ندا نيز مختلف است.
در مناجات انسان با خدا نيز گاهي انسان ميگويد: «يا الله» و «يا ربّ» و گاهي ادب اقتضا ميكند كه پس از خطاب «يا الله» و «يا ربّ» و هنگامي كه خود را در محضر مولاي خويش مشاهده كرد بگويد: «رَبِّ»[1]؛ زيرا در اين حال ديگر انسان از خدا دور نيست تا با او «منادات» داشته باشد، بلكه جاي «مناجات» است. گرچه لفظ «يا» گاهي براي تشريف و تعظيم مقام مخاطب حاضر نيز به كار ميرود و همواره دليل دور بودن منادا نيست.
خداي سبحان همواره به ما نزديك است: ﴿نحن أقرب إليه من حبل الوريد﴾[2]، ليكن انسان گاهي به خدا نزديك و گاهي از او دور است.
2 ـ امر به سبب و مسبّب
خداي سبحان در قرآن كريم گاهي به سبب امر ميكند، مانند امر «اعبدوا» كه
[1] ـ ر. ك بحار، ج 47، ص 142.
[2] ـ سوره ق، آيه 16.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 375 |
سبب است و مسبَّب آن تقواست و مانند دستور وضو و غسل و تيمم كه با آن طهارت حاصل ميشود: ﴿إذا قمتم إلي الصلوة فاغسلوا وجوهكم وأيديكم إلي المرافق﴾[1] و گاهي نيز به مسبَّب امر ميكند؛ مانند: ﴿وإن كنتم جنباً فاطّهّروا﴾[2] و ﴿يا أيّها النّاس اتّقوا ربّكم﴾[3]. گرچه آن مسبّب نيز خود وسيلهاي براي نيل به كمال برتر بوده، نسبت به آن سبب است.
همچنين قرآن در ترتيب بين ذكر اصل و فرع گاهي ابتدا فرع را ذكر ميكند و سپس اصل را؛ مانند آيه مورد بحث كه ابتدا فرع (عبادت) ذكر شده و سپس دليل و اصل ﴿الذي خلقكم﴾ به عنوان سند ذكر شده است. گاهي نيز ابتدا اصل و سپس فرع بيان ميشود؛ مانند: ﴿ذلكم الله ربّكم لا إله إلاّ هو خالق كل شي فاعبدوه﴾[4].
تذكّر: عبادت در آيه محل بحث اگر مخصوص اعمال معهود باشد و شامل عقايد نشود، چون عبادت بدون ايمان صحيح نيست و امر به ذيالمقدمه عقلاً مستلزم وجوب مقدمه است، پس نسبت به كافران و منافقان واجب است ابتدا ايمان خالص را تحصيل و سپس عبادت كنند.
3 ـ استدلال بر ضرورت عبادت
در قرآن كريم از سه راه بر ضرورت عبادت استدلال شده است: گاهي از راه مبدأ فاعلي و گاهي از راه مبدأ غايي و گاهي نيز از هر دو طريق. استدلال از راه مبدأ فاعلي، مانند آيه مورد بحث: ﴿الّذي خلقكم﴾؛ يعني، بايد خدا را عبادت كنيد؛ چون خالق و مبدأ هستي شماست. استدلال از راه مبدأ غايي؛
[1] ـ سوره مائده، آيه 6.
[2] ـ سوره مائده، آيه 6.
[3] ـ سوره حجّ، آيه 1.
[4] ـ سوره انعام، آيه 102.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 376 |
مانند: ﴿قل يا أيّها النّاس إن كنتم في شكّ من ديني فلا أعبد الّذين تعبدون من دون الله ولكن أعبدالله الّذي يتوفّيكم﴾[1]؛ زيرا در اين كريمه سخن از عبادت خدايي است كه انسانها را توفّي ميكند. تعليق حكم عبادت بر وصف ﴿الذي يتوفيكم﴾ مشعر به عليت است و نشانه اين كه وصف مزبور ميتواند حدّ وسط برهان بر ضرورت عبادت قرار گيرد؛ يعني، بايد خدا را عبادت كرد؛ چون بازگشت همه به سوي اوست.
استدلال از طريق هر دو مبدأ فاعلي و غايي نيز، مانند سخن مؤمن آل فرعون كه از برجستهترين آيات قرآني است: ﴿وما لي لا أعبد الّذي فطرني وإليه ترجعون﴾[2]. در اين كريمه، براي لزوم عبادت هم به «فاطر» بودن خداي سبحان استدلال شده و هم به «مرجع» بودن او. تقرير برهان اوّل اين است كه، خدا فاطر است و فاطر را بايد عبادت كرد و تقرير برهان دوم اين كه، خدا مرجع است (بازگشت انسانها به سوي اوست) و مرجع را بايد عبادت كرد.
در جاي ديگر نيز ميفرمايد: ﴿إنّما تعبدون من دون الله أوثاناً وتخلقون إفكاً إنّ الّذين تعبدون من دون الله لا يملكون لكم رزقاً فابتغوا عند الله الرّزق واعبدوه واشكروا له إليه ترجعون﴾[3]. در صدر اين آيه سخن از خدايي است كه به انسان روزي (مادّي و معنوي) ميدهد (مبدأ فاعلي) و در پايان آيه نيز سخن از خدايي است كه رجوع انسانها به سوي اوست (مبدأ غايي).
در پايان سوره هود نيز به هر دو مبدأ استدلال شده است: ﴿ولله غيب السّموات والأرض وإليه يرجع الأمر كلّه فاعبده وتوكّل عليه وما ربّك بغافل عمّا
[1] ـ سوره يونس، آيه 104.
[2] ـ سوره يس، آيه 22.
[3] ـ سوره عنكبوت، آيه 17.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 377 |
تعملون﴾[1]؛ جمله ﴿لله غيب السّموات... ﴾ ناظر به مبدأ فاعلي و جمله ﴿وإليه يرجع... ﴾ ناظر به مبدأ غايي است و پيام اين كريمه آن است كه اگر آغاز و انجام همه موجودات به دست خداست. پس او را بايد عبادت كرد. در اين آيه دستور توكل نيز آمده است؛ انساني كه ميفهمد خود براي انجام كارها عاجز است و به ناچار براي تأمين نياز خود بايد وكيل بگيرد، بايد كسي را وكيل بگيرد كه بهتر از هر كس ميتواند وكالت او را ايفا كند.
تذكّر: بهترين برهان از نظر علم منطق آن است كه در آن، هم علت فاعلي و هم علت غايي ذكر شود و همچنين نظام داخلي و علت قوام خود شيء نيز مورد توجه باشد.
4 ـ استمرار عبوديّت بر اثر دوام ربوبيّت
حدوث و بقاي معلول بر اثر دوام علت است؛ يعني، چون لزوم عبادت خداوندبر اثر ربوبيت اوست و ربوبيت او دايمي است، پس مربوب تا زمانيكه در نشئه تكليف، يعني دنيا بهسر ميبرد بايد خدا را عبادت كند.
5 ـ امتناع بالاختيار منافاتي با اختيار ندارد
ابوجعفر طبري ميگويد:
آيه 21 سوره بقره بهترين دليل بر فساد رأي كسي است كه تكليف مالايطاق را بدون اعانت خدا جايز نميداند؛ زيرا خداوند كساني را به عبادت امر ميكند كه به عدم ايمان آنها خبر داده است[2].
[1] ـ سوره هود، آيه 123.
[2] ـ جامعالبيان، ج 1، ص 125.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 378 |
اين سخن ناصواب است؛ زيرا ممتنع بر چند قسم است: الف:ممتنع بالذات ب:ممتنع بالعاده كه مبادي آن در اختيار مكلف نيست ج: ممتنع بالعاده كه مبادي آن در اختيار مكلف است؛ مانند محل بحث. عدم جواز تكليف مالايطاق در قسم اخير راه ندارد؛ چون امتناع بالإختيار منافاتي با اختيار ندارد.
6 ـ اطلاق «خالق» بر خدا
آلوسي ميگويد:
از شگفتي آن كه ابوعبدالله بصري، استاد قاضي عبدالجبار گفت: اطلاق «خالق» بر خدا محال است؛ زيرا در خلقت، تقدير معتبر است وتقدير مستلزم فكر و محاسبه است... اين مسئله مورد اختلاف بينابوعبدالله بصري و بين خداست كه عنوان «خالق» را بر خود رواداشته، ميگويد: ﴿هو الله الخالق الباريء﴾[1] و من سخن خدا را ميگويم[2].
قرآن كريم در موارد فراواني خلقت را به خداوند اسناد داده، گاهي بهصورت فعل و زماني به صورت اسم و اگر تقدير مأخوذ در خلق، در برخيموارد همراه با فكر و محاسبه است، براساس خصوصيت مورد استوگرنه آنچه در تقدير معتبر است علم است، حصولي باشد يا حضوري وذاتي باشد يا كسبي. پس اگر در خلق تقدير معتبر است تقدير و اندازهگيريخداوند براساس علم حضوري و ذاتي اوست و هيچ محذوري ندارد.
[1] ـ سوره حشر، آيه 24.
[2] ـ روح المعاني، ج 1، ص 297.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 379 |
7 ـ آيات آفاقي و انفسي
عبارت ﴿الّذي خلقكم﴾ از آيات انفسي و ﴿والّذين من قبلكم﴾ از آيات آفاقي است؛ چون هر چه جداي از نفس متفكر باشد از آيات آفاقي است، گرچه آن شيء خارج از متفكر، نسبت به ديگران از آيات انفسي به شمار آيد و چون تأثير آيات انفسي بيش از آيات آفاقي است گرچه آن آيات آفاقي زماناً پيش از آيات انفسي باشد، از اينرو خلقت مخاطبان را پيش از آفرينش تبار و نياي آنان ذكر كرد؛ گرچه خلقت اجدادشان زماناً پيش از خلقت خود آنها است. به هر تقدير، تفكر درباره آفرينش خويش و گذشتگان اعمّ از نياكان و ديگران موجب اعتراف به توحيد خالقي ميشود.
البته انديشيدن درباره آفرينش نياكان از آن جهت كه تفكر درباره مبادي وجودي خود انسان است، ممكن است نسبت به او نيز از آيات انفسي به شمار آيد، ولي عنوان ﴿الّذين من قبلكم﴾ اعمّ از نياكان است.
دليل تقدّم آيات انفسي بر آيات آفاقي نيز اين است كه انسان پيش از پرداختن به ديگران بايد به خود بپردازد و در خود تأمّل كند تا خدا را بشناسد.
تذكّر: جمع بين آفرينش مخاطبان و آفرينش گذشتگانْ جريان اصل تشابه در حيات و ممات را به همراه دارد و از اين جهت مفيد موعظه نيز خواهد بود.
8 ـ عليّت اِعدادي گذشتگان نسبت به آيندگان
چون گذشتگان علل اعدادي آيندگانند، نه علل فاعلي آنها و تأثير آنان تنها جنبه اعدادي است، نه بيش از آن، خداوند فرمود: ﴿خلقكم والذين من قبلكم﴾ و نفرمود: «خلقكم بالذين من قبلكم». پس گذشتگان واسطه در
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 380 |
عليّت فاعلي معاصران نيستند؛ يعني، آنان نه تنها فاعل بالذات نيستند، بلكه واسطه در فاعليت نيز نيستند و تنها سهم اِعدادي دارند و با اين بيان روشن ميشود كه در آيه بعد كه درباره باران ميفرمايد: ﴿فأخرج به من الثمرات رزقاً لكم﴾، تنها ناظر به جنبه آلي و وسيله بودن باران است، نه عليّت فاعلي آن.
بحث روايي
1 ـ گستره عبادت و مصاديق آن
الف: معرفت
ـعن الرضا(عليهالسلام):«... أول عبادة الله معرفته وأصل معرفة الله توحيده و نظام توحيد الله نفي الصفات عنه، بشهادة العقول أن كل صفة وموصوف مخلوق وشهادة كل مخلوق أن له خالقاً ليس بصفة ولا موصوف وشهادة كل صفة وموصوف بالاقتران بالحدث وشهادة الحدث بالامتناع من الأزل الممتنع منالحدث»[1].
ب: اعتقاد
ـعن العسكري (عليهالسلام) في قوله ﴿اعبدوا ربّكم﴾: «أجيبوا ربكم من حيث أمركم، أن تعتقدوا أن لا اله الا الله وحده لا شريك له ولاشبيه ولا مثل، عدل لا يجور، جواد لايبخل، حليم لايعجل، حكيم لايخطل، وأن محمداً عبده ورسوله صلي الله عليه و آله الطيبين و بأن آل محمد أفضل آل النبيين وأنّ علياً أفضل آل محمد وأن أصحاب محمد المؤمنين منهم أفضل صحابة المرسلين وبأن أمّة محمد أفضل أمم المرسلين... »[2].
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 39.
[2] ـ بحار، ج 65، ص 286.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 381 |
ج: تفكر
ـعن الصادق (عليهالسلام):«أفضل العبادة ادمان التفكر في الله وفي قدرته»[1].
ـعن الرضا (عليهالسلام):«ليس العبادة كثرة الصلاة والصوم، إنّما العبادة التفكر في أمر اللهعزّوجلّ»[2].
د: فرايض
ـعن أميرالمؤمنين (عليهالسلام):«لا عبادة كأداء الفرائض»[3].
ـعن علي بن الحسين (عليهالسلام):«من عمل بما افترض الله عليه فهو من أعبد الناس»[4].
ـفي وصية النّبيصلي الله عليه و آله و سلم لعليّ (عليهالسلام):«يا علي! من أتي بما افترض الله عليه فهو من أعبد الناس»[5].
ه: ورع و صمْت
ـعن الباقر (عليهالسلام):«إنّ أشدّ العبادة الورع»[6].
ـعن الصادق (عليهالسلام):«ما عبدالله بشيء أفضل من الصمت والمشيء إلي بيته»[7].
و: تكريم اهلبيت (عليهمالسلام)
ـعن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم [لبريدة]:«يا بريدة إن من يدخل النار ببغض عليّ أكثر من حصي الخذف الذي يرمي عند الجمرات. فإياك أن تكون منهم. فذلك
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 40.
[2] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 40.
[3] ـ نهج البلاغه، حكمت 113.
[4] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 40 ـ 41.
[5] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 40 ـ 41.
[6] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 40 ـ 41.
[7] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 40 ـ 41.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 382 |
قوله تبارك و تعالي: ﴿اعبدوا ربّكم الذي خلقكم﴾: اعبدوه بتعظيم محمد وعليبن أبيطالب... »[1].
ـعن الرضا (عليهالسلام):«النظر إلي ذريتنا عبادة. فقيل له: يابن رسول الله! النظر إلي الأئمة منكم عبادة أو النظر إلي جميع ذرية النبيصلي الله عليه و آله و سلم؟ قال: بلالنظرإلي جميع ذرية النبيصلي الله عليه و آله و سلم عبادة ما لم يفارقوا منهاجه ولم يتلوثوا بالمعاصي»[2].
ز: كسب حلال و صرف آن
ـعن النبيصلي الله عليه و آله و سلم: «العبادة سبعون جزءاً أفضلها جزءاً طلب الحلال»[3].
ـعن النبيصلي الله عليه و آله و سلم: «يا أباذر ليكن في كل شيء نية حتي في النوم والأكل»[4].
اشاره: عبادت از شئون حكمت عملي است؛ گاهي بر مجموعِ اعتقاد، تخلّق و عمل و گاهي بر جزء خاص از دين اطلاق ميشود و غالباً رفتارهاي سنّتي، اعم از واجب و مندوب را عبادت مينامند. اطلاق عبادت بر معرفت به معناي حكمت نظري و دانش ويژه به اعتبار وجوب يا استحباب تحصيل آن است وگرنه عنوان عبادت بدون قرينه بر خود علم اطلاق نخواهد شد. آنچه در احاديث مزبور بازگو شد بيان برخي مصاديق عنوان عام عبادت است، كه به مناسبتهاي خاص ياد شده ا ست. آنچه رهآورد ابتدايي پيامبران(عليهمالسلام) است عبادت به معناي جامع بين اعتقاد، اخلاق و اعمال است كه در برابر تمرّد و سركشي قرار دارد؛ زيرا عبادت همان خضوع فروتنانه در برابر خداست، در قبال طغيان در فِنا و ساحت الهي و آيه ﴿ولقد بعثنا في كل أُمّةٍ رسولاً أن
[1] ـ بحار، ج 38، ص 69.
[2] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 40.
[3] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 40.
[4] ـ بحار، ج 74، ص 82.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 383 |
اعبدوا الله واجتنبوا الطاغوت﴾[1] ناظر به اين معناي جامع است. درباره تفكّر عبادي در آينده مطلبي ارائه ميشود.
انسان مؤمن ميتواند به همه كارها و شئون خود صبغه عبادي بدهد؛ زيرا روح عمل به نيّت است: «لاعمل إلاّ بالنيّة»[2].
نگاه به فرزندان پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم كه در برخي روايات ياد شده، عبادت تلقي شده است از آن روست كه يادآور رسالت رسول خدا و آن بيت رفيع است؛ همانگونه كه نگاه به عالم يا نگاه به درِ خانه او عبادت است؛ چون انسان را به ياد خدا مياندازد.
2 ـ اركان عبادت
الف: اخلاص
ـعن أبي بصير: سألت أبا عبدالله(عليهالسلام) عن حدّ العبادة الّتي إذا فعلها فاعلها كان مؤدّياً، فقال: «حسن النية بالطاعة»[3].
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«من لم يختلف سِرّه وعلانيته وفعله ومقالته فقد أدّي الأمانة وأخلص العبادة»[4].
ب: انقطاع از خلق
ـعن الباقر(عليهالسلام):«لا يكون العبد عابداً لله حق عبادته حتي ينقطع عن الخلق كلهم إليه فحينئذٍ يقول: هذا خالص لي فيقبله بكرمه»[5].
[1] ـ سوره نحل، آيه 36.
[2] ـ بحار، ج 66، ص 404.
[3] ـ همان، ج 67، ص 199.
[4] ـ نهج البلاغه، نامه 26، بند 2.
[5] ـ بحار، ج 67، ص 111.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 384 |
ـعن الصادق(عليهالسلام):«...في التوراة مكتوب يابن آدم تفرّغ لعبادتي أمْلاء قلبك غنيً ولا أكِلك إلي طلبك وعليّ أن أسدّ فاقتَك وأملأ قلبك خوفاً منّي وإن لا تفرّغ لعبادتي أملأ قلبك شغلاً بالدّنيا ثمّ لا أسد فاقتك وأكِلك إلي طلبك»[1].
ج: تفقّه
ـعن علي بن الحسين(عليهالسلام):«لا عبادة إلاّ بتفقّه»[2].
د: استمرار
ـعن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: «ما أقبح الفقر بعد الغني... وأقبح من ذلك العابد لله ثمّ يدع عبادته»[3].
اشاره: امور ياد شده به نحو يكسان در عبادتْ دخيل نيست؛ زيرا بعضي از آنها در اصل صحت عبادت نقش دارد؛ مانند نصاب لازم از اخلاص و پرهيز از شرك جلي و خفي، نظير ريا و برخي از آنها در كمال عبادت دخيلاست، نه در اصل صحت آن؛ مانند مرحله بالاي اخلاص؛ نظير انقطاعيا كمال انقطاع از ماسويالله. تفقّه نيز همانند اخلاص بر دوقسماست: قسمتي از آن در اصل صحت عبادت دخيل است؛ زيرا بدونعلم به اركان، اجزاء، شرايط، موانع و خللِ عبادت، شروع جدّي در آن ميسور نيست و قسمي از آن در كمال عبادت معتبر است، نه در اصل صحت آن.
استمرار عبادت براي آن است كه هم از آسيب مستمر وسوسه و دسيسه
[1] ـ بحار، ج 67، ص 252.
[2] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 41.
[3] ـ بحار، ج 67، ص 256.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 385 |
اغواي شيطان رهايي حاصل شود و هم از فيض دايم و جاودانه الهي بهره گرفته شود.
ترك عبادت مطلق است و شامل ترك همه عبادتها ميشود؛ چنانكه شامل ترك عبادت خاص نيز ميشود. بنابراين، كساني كه برنامه عبادتي خاص داشته، سپس آن را ترك ميكنند، مشمول اين بيان هستند.
3 ـ سرّ تشريع عبادت
ـعن الرضا(عليهالسلام):«فإن قال: فلم يعبدوه؟ قيل: لئلاّ يكونوا ناسين لذكره ولا تاركين لأدبه ولا لاهين عن أمره ونهيه، إذ كان فيه صلاحهم وقوامهم، فلو تركوا بغير تعبّد لطال عليهم الأمد فقست قلوبهم»[1].
اشاره: عبادت كه نحوهاي تأدب در پيشگاه خداست، براي آن است كهياد حق در دل انسان زنده بماند و همچنين براي آن است كه انسان از امرونهي الهي اعراض نكند و به لهو اشتغال نورزد. اگر انسان عبادت نكند بهتدريج قلب او بر اثر رسوبات گناه مانند سنگي سخت خواهد شد؛ چنانكهدر سوره حديد آمده است: ﴿فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم﴾[2].
در مناطق ييلاقي كه آبهاي معدني ميجوشد بستر چشمهها در آغاز جوششِ آب، سرسبز و خرّم ميشود، ولي چون آن آب با رسوبات همراه است، پس از مدتي آب راه جوشش خود را ميبندد و زمين را نيز از خرّمي بازميدارد. توجه قلب همانند آب زلال چشمه است و گناه در حكم رسوباتي است كه راه توجه انسان به خدا را ميبندد.
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 39.
[2] ـ سوره حديد، آيه 16.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 386 |
4 ـ عبادت عاشقانه
ـعن أبي عبدالله(عليهالسلام):«العبادة ثلاثة: قوم عبدوا الله عزّوجلّ خوفاً فتلك عبادة العبيد وقوم عبدوا الله تبارك وتعالي طلب الثواب فتلك عبادة الأجراء وقوم عبدوا الله عزّوجلّ حبّاً له فتلك عبادة الأحرار وهي أفضل العبادة»[1].
ـعن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: «أفضل النّاس من عشق العبادة فعانقها وأحبّها بقلبه وباشرها بجسده وتفرّغ لها فهو لا يبالي علي ما أصبح من الدّنيا علي عسرٍ أم علي يسر»[2].
اشاره: عبادت بر اساس محبت خدا بهترين عبادت است. از سياق روايت اول و جمله پاياني آن برميآيد كه اقسام ديگر عبادت نيز صحيح است، ولي بهترين قسم آن عبادت محبّانه و عاشقانه است. البته كسي كه فقط رهيدن از دوزخ يا رسيدن به بهشت را بخواهد، يعني مطلوب بالذات او اينها باشد و خدا را وسيله قرار دهد او اصلاً خدا را عبادت نكرده است.
عبادت براي بهشت كه در اين گونه روايات آمده، آن است كه انسان خدا را عبادت كند، ليكن چون نميداند از او چه بخواهد، از او بهشت ميطلبد. اين عبادتْ صحيح، ولي متوسط است. انسان بايد به عبادت بلكه به معبود عشق بورزد، نه اين كه آن را براي رسيدن به بهشت يا رهيدن از دوزخ انجام دهد. غرض آن كه، اگر كسي خود را همتاي خدا بداند و عبادت را يك نوع تعامل، تعاطي و دادوستد همسان بين موجر(اجير) و مستأجر بداند كه اگر چيزي به اجير نرسد، هرگز عبادت نميكند، چنين عبادتي باطل است، ولي اگر عبادت را نوعي تخضّع، تذلّل و اطاعتِ عَبْد در فِنا و ساحت مولا بداند،
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 40.
[2] ـ بحار، ج 67، ص 253.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 387 |
ليكن بر اثر ضعف معرفت از يكسو، و كمي همّت از سويديگر، نداند از مُطاع، متبوع و ولينعمت خود چه بخواهد، عبادت او درست، ليكن كمثواب است.
واژه عشق كه در روايت دوم آمده، از «عَشَقَه» گرفته شده است. عشقه همان پيچك است كه وقتي در كنار درختي سرسبز ميرويد، آن را به عنوان تكيهگاه خود احاطه ميكند و بر آن ميتند و راه نفس كشيدن را بر آن ميبندد و در نتيجه برگهاي آن درخت همانند رخ عاشق زرد ميشود.
برترين مردم كسي است كه به عبادت بلكه به معبود عشق بورزد و با بدن خود با ظاهر عبادت در ارتباط باشد و براي عبادت فارغالبال باشد. انسان گرچه زهد سلمان و تمكّن سليمان داشته باشد بايد عاشق عبادت بلكه عاشق معبود باشد؛ چنانكه سليمان(عليهالسلام) با داشتن همه امكانات زندگي همانند سلمان بلكه كاملتر از او زندگي ميكرد.
مرحوم مولي صالح مازندراني در ذيل اين حديث، پس از تفسير عشق به «افراط در محبت»، ميگويد:
برخي اشكال كردهاند كه حكيمان عشق را در مباحث طبيعي و طبي جزو بيماريها دانستهاند و در مسائل الهي از برترين كمالها و سعادتها به شمار آوردهاند. بنابراين، ممكن است ميان اين دو سخن تخالفي انگاشته شود، ليكن اين پنداري نادرست است؛ زيرا در طبيعيات و طب سخن از بدن است و آنچه مذموم است، عشق بدني حيواني شهواني است، ولي آنچه در الهيات مطرح است عشق روحاني انساني نفساني و ممدوح است. عشق حيواني به مجرد وصال و اتصالْ زايل و فاني ميشود، امّا عشق الهي همواره پايدار و فزاينده است[1].
[1] ـ شرح كافي، ج 8، ص 250.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 388 |
5 ـ تفكر در آفرينش انسان
ـعن العسكري(عليهالسلام):«في قوله تعالي ﴿يا أيّها النّاس اعبدوا ربّكم الّذي خلقكم﴾ من نطفة من ماء مهين فجعله في قرار مكين إلي قدر معلوم فقدره فنعم القادر ربّ العالمين... »[1].
اشاره: گرچه تفكر عبادي شامل هر گونه معرفت ديني ميشود، ليكن درباره برخي از آنها به حسب تناسب حكم و موضوع، حديث خاصي رسيده است. آنچه درباره اين آيه وارد شده ناظر به تفكر درباره آفرينش انسان در خصوص بخش بدن است، نه روح؛ يعني، معادل بخشي از آيه 12 سوره مؤمنون و آيه5 سوره حج است كه با صرف نظر از ذيل آيه: ﴿ثمّ أنشأناه خلقاً اخر... ﴾ ناظر به تكامل بدن انسان در ظل ربوبيت الهي و تدبير خدايي است.
6 ـ معناي «لعلّ»
ـعن علي بن الحسين(عليهالسلام) في قوله تعالي ﴿لعلّكم تتّقون﴾: «و﴿لعلّ﴾من الله واجب لأنّه أكرم من أن يُعني عبده بلا منفعة ويطمعه في فضلهثمّ يخيّبه. ألا تري أنّه كيف قبح من عبد من عباده إذا قال لرجل: اخدمنيلعلّك تنتفع منّي وتخدمني ولعلّي أنفعك بها فيخدمه ثمّ يخيّبه ولاينفعه. فالله عزّوجلّ أكرم في أفعاله وأبعد من القبيح في أعماله من عباده»[2].
اشاره ـ الف: اگر از آيه مزبور و مانند آن وعده استظهار شود، وفاي آن از خداوند واجب است و وجوب آن يجب «عن الله» است، نه «علي الله».
[1] ـ بحار، ج 57، ص 360.
[2] ـ همان، ج 65، ص 287.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 389 |
ب:كلمه ﴿لعل﴾ براي ترجّي يا اشفاق نيست، گرچه زمخشري چنين گفته است[1]؛ زيرا اميد يا هراس از خصوصيت مورد استعمال است، نه دخيل در موضوعله يا مستعملفيه. پس اگر كسي بگويد: لعلّ زيداً يكرمني أو يهُينني، به معناي استعمال «لعل» در اميد اكرام، يا هراس از اهانت نيست، بلكه در خصوص توقّع پديدهاي است، (اعم از نافع يا ضارّ) كه احتمال تحقق آن بيش از عدم تحقق آن است؛ زيرا اميد با شك محض نيست، بلكه با ترجيح جانب تحقّق است.
ج:مورد كاربرد «لعل» زمينه اقتضاء است، نه علت تامّ. گوينده يا شنونده گاهي قاطع به وجودند و گاهي قاطع به عدمند و گاهي شاكند و قطع و شك آنان گاهي منطقي است و گاهي رواني و هر گويندهاي بر اساس قطع يا شك خود الفاظ را به كار ميبرد و انتخاب كلمات برابر با تشخيص استعمالكننده است، بدون آن كه معيار سلامت يا غثاثت باشد. به هر تقدير، گرچه ذات خداوند به طور قطع ميداند كه چه كسي با حُسناختيار خود اهل تقواست و چه شخص با سوءاختيار خويش اهل طغوا و هرگز شك، جهل، سهو، نسيان، خطا و مانند آن در حريم كبريايي او راه ندارد، ليكن مقام فعل همان مقام اقتضاء است، نه سبب تامّ و استعمال كلمه «لعل» به لحاظ مقام فعل است، نه به لحاظ متكلم.
7 ـ تقوا، غايت خلقت يا عبادت؟
ـعن علي بن الحسين(عليهالسلام):﴿لعلّكم تتّقون﴾ قال: «لها وجهان: أحدهما خلقكم وخلق الّذين من قبلكم لعلّكم تتّقون أي لتتقوا كما قال الله: ﴿وما خلقت الجنّ والأنس إلاّ ليعبدون﴾ والوجه الاخر: ﴿اعبدوا ربّكم... ﴾ أي
[1] ـ كشاف، ج 1، ص 91.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 390 |
اعبدوه لعلّكم تتّقون النّار»[1].
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«فاتّقوا الله عباد الله جِهَةَ ما خلقكم له واحذروا منه كنه ما حذّركم من نفسه»[2].
اشاره: مجلسي(رحمهالله) در ذيل حديث اوّل ميگويد: «لها وجهان» أقول: الفرق بينهما أنّه علي الأوّل علة الخلق وعلي الثاني علّة العبادة والقاضي ذكر الأوّل وضعفه بأنّه لم يرد في اللغة واختار أنّه حال عن الضمير في اعبدوا أو عن مفعول خلقكم.
آنچه از قاضي نقل شد همان است كه آلوسي از استاد قاضيعبدالجبار نقل و نقد كرد و نيازي به تكرار نيست. همان طور كه در بحث تفسيري گذشت، پيوند تقوا با عبادت بيش از ارتباط آن با خلقت است. بنابراين، تقوا غايت عبادت خواهد بود.
الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِرَاشاً وَالْسَّمَاءَ بِنَاءً وَأَنْزَلَ مِنَ الْسَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقاً لَكُمْ فَلاَ تَجْعَلُوا لِلّهِ أَنْدَاداً وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ (22)
گزيده تفسير
خداوند سبحان در صدر اين آيه كه تتمه آيه قبل است، با تبيين ربوبيّت خود در قالب ذكر برخي آيات آفاقي كه نمونهاي از مجموعه نظام آفرينش است، انسان
[1] ـ بحار، ج 65، ص 287.
[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 83، بند 23.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 391 |
را متوجه توحيد ربوبي ميكند و در ذيل آن او را از هر گونه شرك آشكار و پنهان نهي ميكند، تا انسان كه مسافر الي الله است بتواند در پرتو عبادت، زاد و توشه راه را كه تقواست تحصيل كند.
اداره همه امور كلي و جزئي عالم مستقيماً به دست خداست و حلقههاي زنجيره علل هر شيء نيز جز مجاري فيض و آيات الهي نيست و از اين رو، اسباب و عللْ در آفرينش و پرورش اشيا هيچ نقش استقلالي ندارد. پس هيچ شريكي براي خدا در خالقيت و ربوبيّت نيست.
انسان كه با فطرت توحيدي آفريده شده، اگر به فطرت خويش بازگردد، همين نداي توحيد را از درون خود نيز شنيده با نداي آفاق جهان هماهنگ و سازگار مييابد.
تفسير
الّذي: اين موصول با صلهاش ﴿جَعَلَ لكم... ﴾ صفت دوم است براي «ربّكم» (در آيه قبل) و بدين معناست كه انسانها بايد خدايي را عبادت كنند كه هم آفريننده آنان و نياكانشان است و هم آيات و نشانههاي ديگر او در زمين، آسمان، باران و ميوهها براي تأمين روزيهاي بشر آشكار است.
جعل: جعل در اين جا به معناي قرار دادن شيء در حالتي خاص است (جعل تركيبي) و از اين رو دو مفعول ميگيرد.
تذكّر 1ـ جعل گاهي به معناي صيرورت است، كه در اين صورت متعدي نيست و زماني به معناي ايجاد است، كه در اين حال متعدي به يك مفعول است؛ مانند: ﴿وجعل الظلمات والنور﴾[1] و گاهي به معناي تصيير و
[1] ـ سوره انعام، آيه 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 392 |
قرار دادن است؛ نظير آيه محل بحث كه متعدي به دو مفعول است. 2تقديم ذكر آفرينش انسان بر آفرينش نظام كيهاني از قبيل تقديم آيات انفسي بر آفاقي است؛ گذشته از آن كه هدف در آيه محل بحث ذكر منافع و مصالح انسان است، كه قهراً متأخر از هستي خود انسان خواهد بود.
لكم: لام در لكم براي غايت و فايده (نه علت غايي) است؛ يعني، تدبيرهايي كه نمونههايش در اين آيه ذكر شده، براي تأمين منافع شما انسانهاست.
الأرض: ارض اسم جنس است و بر هر چه در مقابل «سماء» قرار گيرد اطلاق ميشود و در قرآن كريم اطلاقاتي دارد كه برخي وسيعتر از برخي ديگر است؛ زيرا گاهي بر منطقه خاصي از زمين اطلاق ميشود؛ مانند ﴿يا قوم ادخلوا الأرض المقدسة﴾[1]، ﴿وأورثكم أرضهم وديارهم﴾[2] و گاهي مراد از آن همه كره زمين است؛ مانند: ﴿والأرض مددناها وألقينا فيها رواسي﴾[3]، ﴿ألم نجعل الأرض كفاتاً﴾[4] و گاهي نيز مراد از آن مجموع عالَم مُلْك در برابر عالم ملكوت است؛ مانند: ﴿الله نورالسموات والأرض﴾[5]، ﴿وله المثل الأعلي في السموات والأرض﴾[6].
السماء: علت تكرار كلمه «سماء» در جمله ﴿والسّماء بناء وأنزل من السّماء ماءً﴾ و نياوردن ضمير به جاي اسم ظاهر آن است كه سمائي كه
[1] ـ سوره مائده، آيه 21.
[2] ـ سوره احزاب، آيه 27.
[3] ـ سوره حجر، آيه 19.
[4] ـ سوره مرسلات، آيه 25.
[5] ـ سوره نور، آيه 35.
[6] ـ سوره روم آيه 27. ر.ك التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج1، ص56.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 393 |
همچون خيمهاي بر زمين سايه افكنده و مانند سقفي بنا شده است[1] با آسماني كه محل ريزش باران است فرق دارد. آسمان اوّلي محل نظام كيهاني و اختران ثابت و سياري است كه در مدارهاي رياضي، نه طبيعي، سير ميكند؛ چنانكه از اقدمين موروث است و متأخران به آن رسيدهاند، نه در اجرام فلكي و اجسام سپهري كه در محورهاي طبيعي قرار دارد؛ چنانكه قدما ميپنداشتند، ولي آسمان دومي همان جو متراكم بالاي زمين است كه جايگاه ابرهاست.
تذكّر: تعبير از آسمان حسّي به سقف در آيه: ﴿وجعلنا السماء سقفاً محفوظاً﴾[2] به حسب ديد ظاهري بشر است؛ چنانكه تعبير از آن به بناء نيز به همين مناسبت است.
به: در جمله ﴿فأخرج به من الثّمرات﴾، «باء» در «به» براي سببيّت است و خداوند با اين كلام نظام سبب و مسبّبي در جهان عيني را تأييد ميكند. گرچه علل و عوامل مادّي در رويش گياهان و پرورش ميوههاي متنوع سهم به سزايي دارد، ليكن گذشته از آن كه همه آنها مخلوق خداوند است، تأثير آنها در پيدايش و رويش تأثير اِعدادي است، نه فاعلي.
الثمرات: ثمر عبارت است از هر چيزي كه از چيز ديگر حاصل و متولد شود؛ مطلوب باشد يا نامطلوب و مادي باشد يا معنوي و در امور مادي خوراكي باشد يا غيرخوراكي. در قرآن كريم ثمر بر انواع ميوههاي درختان ومحصول بوتهها، يعني مجموع فرآوردههاي باغداري و كشاورزي اطلاق شدهاست؛ مانند: ﴿ثم كلي من كلّ الثمرات﴾[3]، ﴿ونقص من الأموال
[1] ـ سقف خانه، آسمانِ آن است (جامعالبيان، ج1، ص197؛ تبيان، ج1، ص100).
[2] ـ سوره انبياء، آيه 32.
[3] ـ سوره نحل، آيه 69.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 394 |
والأنفسوالثمرات﴾[1]. در آيه محل بحث نيز مراد از «ثمرات» چنين معنايي است[2].
تذكّر: چون رزق اعم از مأكول و ملبوس و... است، بنابراين، هر چه براي بشر سودمند است خواه به واسطه و خواه بيواسطه، رزق است. از اينرو قرآن چنين ميفرمايد: ﴿متاعاً لكم ولأنعامكم﴾[3] ﴿كلوا وارعوا أنعامكم﴾[4].
أنداداً: «انداد» جمع «نِدّ» است و «نِدّ» به معناي مثل و شبيه نيست، بلكه به معناي چيزي است كه در مقابل شيء و مخالف آن باشد و ادّعاي مماثلت در اعمال و امور نيز داشته باشد. پس در معناي ندّ سه عنصر ملاحظه شده: مقابَلَت، مخالَفَت و ادعاي مماثَلَت و اگر در موردي هر سه قيد ملاحظه نشود، كاربرد واژه نِدّْ مَجاز خواهد بود. بر اين اساس، ندِّ خدا شامل ميشود آنچه را كه در مقابل خدا قرار گيرد و مخالف اراده او باشد و ادّعاي معبود و مطاع بودن نيز داشته باشد و اين معناي جامعْ مصاديق گوناگوني دارد؛ مانند هواي متَّبَع، امير مطاع و مال محبوب و همچنين اصنامي كه بتپرستان به تأثير آنها در امور معتقد بودند[5].
وأنتم: جمله ﴿وأنتم تعلمون﴾ حال براي فاعل ﴿فلا تجعلوا﴾ و متعلَّق آن محذوف است. حذف متعلق مفيد عموم است؛ يعني، شيئي از اشيا و شخصي از اشخاص (فرد يا گروه) را شريك و ندّ خداوند قرار ندهيد، در حالي كه همه شما از آگاهي توحيدي برخورداريد. علل و عوامل آگاهي متعدد
[1] ـ سوره بقره، آيه 155.
[2] ـ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج 2، ص 28.
[3] ـ سوره نازعات، آيه 33.
[4] ـ سوره طه، آيه 54.
[5] ـ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج 12، ص 66.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 395 |
است: برخي از آنها مشترك است؛ مانند فطرت توحيدي و نيز توان استدلال فيالجمله، نه بالجمله و برخي از آنها مختص به اهل كتاب است؛ مانند آنچه در آثار پيامبران گذشته و كتابهاي آسماني آنان ثبت شد. بنابراين، اگر شخصيت حقيقي يا حقوقي به نحو استقلال مورد اطاعت قرار گيرد به اميد انتفاع مادي يا معنوي، چنين كار مذمومي شرك خواهد بود و هرگز با دانش توحيدي سازگار نيست. قرآن كريم در عين حرمت نهادن به همه علل و عوامل اقتصاد، تنها منبع مستقل ارتزاق را خداوند ميداند: ﴿إنّ الله هو الرزاق ذوالقوة المتين﴾[1]، ﴿فابتغوا عند الله الرزق واعبدوه واشكروا له إليه ترجعون﴾[2].
درجات نعمتها و متنعّمان
خداي سبحان در آيه قبل همه انسانها را مخاطب قرار داد و با خطاب ﴿يا أيّها الناس﴾ آنان را به عبادت ربِّ خالقِ مدبّر فرا خواند و در اين كريمه به ذكر نعمتهايي ميپردازد كه به انسانها ارزاني داشته است. تبيين نعمتها در قرآن كريم متناسب با مخاطباني است كه خداوند با آنان سخن ميگويد.
خداوند در جايي كه مخاطبان او توده مردم باشند ربوبيّت خويش را در قالب ذكر نعمتهاي ظاهري تبيين ميكند؛ نعمتهايي كه حيوانات نيز با انسان در بهرهبرداري از آنها شريكند و با تعبيرهاي لطيفي مانند ﴿متاعاً لكم ولأنعامكم﴾[3] يا ﴿كلوا وارعوا أنعامكم﴾[4] از آنها ياد ميكند، ولي در جايي كه مخاطب خداوند مؤمنان هستند ربوبيّت خود را در قالب ذكر نعمتهاي باطني،
[1] ـ سوره ذاريات، آيه 58.
[2] ـ سوره عنكبوت، آيه 17.
[3] ـ سوره عبس، آيه 32.
[4] ـ سوره طه، آيه 54.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 396 |
مانند ارسال رسل، انزال كتب و جعل نبوّت و امامت و خلافت تبيين ميكند كه انسان در اين مرحله در رديف فرشتگان قرار ميگيرد؛ چنانكه در آيه شريفه ﴿شهد الله أنّه لا إله إلاّ هو والملائكة وأُولوالعلم قائماً بالقسط﴾[1] كه سخن از شهادت بر وحدانيت حق است، انسان در رديف فرشته قرار گرفته است.
در آيه مورد بحث ابتدا از زمين كه بستر مناسبي براي زندگي است سخن به ميان آمده و چون زمين به تنهايي براي پيدايش و پرورش انسانها، حيوانات و گياهان و جمادات كافي نيست، سپس سخن از بناي برافراشته آسمان به ميان آورد. بر اثر تابش خورشيد است كه آبها به بخار تبديل ميشود و با پيدايش ابر و ريزش باران گياه ميرويد و رشد ميكند و حيوان و انسان سيراب ميشوند و با گردش و حركت زمين و ستارگان آسمان است كه فصول گوناگون پديد ميآيد و حيات انسان و حيوان و گياه بر روي زمين تأمين ميشود.
توحيد ربوبي
خداي سبحان هنگامي كه در صدد بيان چگونگي اداره حكيمانه عالم است كارها را به فاعلهاي قريب نسبت ميدهد و در پايان ميفرمايد: اين مجموعه، ساخته حكيمانه من است. به همين جهت بارش باران را گاهي به ابر، گاهي به باد و سرانجام به خودش نسبت ميدهد؛ مانند: ﴿وأرسلنا الرياح لواقح﴾[2]، ولي در جايي كه در صدد بيان توحيد ربوبي باشد، همانند آيه مورد بحث، پديدهها و دگرگونيهاي آن را مستقيماً به خود اسناد داده، ميفرمايد: ﴿إنّ الله فالق الحب والنّوي﴾[3]؛ خداوند شكافنده دانههاست، ﴿أفرأيتم ما تحرثون٭
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 18.
[2] ـ سوره حجر، آيه 22.
[3] ـ سوره انعام، آيه 95.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 397 |
ءأنتم تزرعونه أم نحن الزارعون﴾[1]؛ شما بذر را به خاك ميسپاريد، ولي نميدانيد ما چگونه اين بذر را زنده ميكنيم. خداوند «حرث» را به كشاورز و «زرع» را به خود نسبت ميدهد.
همه عوامل مؤثر در پيدايش و پرورش پديدهها، مجاري فيض و سربازان الهي هستند: ﴿ولله جنود السّموات والأرض﴾[2]. چنين نيست كه خداوند تنها سرحلقه سلسله علل باشد، بلكه ربوبيّت الهي نامحدود است و در كارهاي جزئي ظاهري هم دست خدا را ميتوان ديد: ﴿فأينما تولّوا فثمّ وجه الله﴾[3]. در بحثهاي بطلان دور و تسلسل كه زنجيره علل را ذكر ميكنند، براي اين است كه ذهن را آشنا كنند، نه اين كه خدا فقط سرحلقه زنجيره علل باشد و حلقههاي وسط و نازل جداي از خدا باشند؛ چون او بر هر چيزي احاطه دارد و انسان سالك صالح وقتي به سرحلقه ميرسد، آنگاه ميفهمد كه محيط بر همه، خداست. چنين سالكي هر چيزي را مشاهده ميكند ميتواند به عنوان اين كه آيت حق و محاط خداست، همان جا خداي سبحان را نيز با چشم جان مشاهده كند.
حاصل اين كه، با توجه به مفاد آيه مورد بحث كه توحيد ربوبي است اداره همه امور كلّي و جزئي عالم مستقيماً به دست خداست و همه عالم امكان مجاري فيض و آيات اوست. از اينرو قرار دادن خداوند در سرسلسله حلقات علّي و معلولي تنها براي آشنايي ذهن است وگرنه خداوند در همه حلقات بدون امتزاج، اتحاد و حلولْ حضور مستقيم دارد.
[1] ـ سوره واقعه، آيات 63 ـ 64.
[2] ـ سوره فتح، آيه 4.
[3] ـ سوره بقره، آيه 115.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 398 |
آفتزدايي از توحيد عبادي
پس از تبيين بُعد اثباتي توحيد عبادي با ﴿اعبدوا﴾، بُعد سلبي آن را با جمله ﴿فلا تجعلوا لله أنداداً﴾ بيان ميكند. اين جمله با كمي تفاوت در ديگر آيات قرآن كريم نيز آمده است؛ مانند: ﴿قل أئنّكم لتكفرون بالّذي خلق الأرض في يومين وتجعلون له أنداداً ذلك ربّ العالمين﴾[1].
مادّه جعل در اين بخش از آيه شريفه به معناي قرارداد دروغين است؛ يعني، عمل مشركان كه براي خداوند مِثْل و شريك قرار ميدهند كاري دروغين و باطل است.
سرّ اين كه از بتها به عنوان انداد ياد شده، اين است كه گرچه مشركان اعتقاد داشتند خداوند در ذات خود و نيز در مقام خالقيت مثل ندارد، ولي در مرتبه ربوبيّت اعتقاد به ربوبيّت بتها داشته، محبّت و عبادت آنها را لازم ميدانستند. مشركان كاري را كه بايد به خدا اسناد دهند به ديگري نسبت ميدادند و چيزي را كه بايد از خدا بخواهند از ديگري ميخواستند و اين همان قرار دادن «ندّ» و مثل است: ﴿ومن النّاس من يتّخذ من دون الله أنداداً يحبّونهم كَحبّ الله﴾[2]. پس آنان بتها را اَنْدادِ خدا قرار داده بودند، گرچه به ظاهر ميگفتند: ﴿هؤلاء شفعؤنا عند الله﴾[3]؛ زيرا بتها را در شفاعت خود و نزديك كردن انسانها به خدا مستقل ميپنداشتند و چنين استقلالي حتماً با ربوبيّت همراه است. خداي سبحان ميفرمايد: اينان كه امروز اين آثار را به بتها نسبت ميدهند، سرانجام ميفهمند همه اين نيروها از خداست و قهراً سراسر عالم،
[1] ـ سوره فصلت، آيه 9.
[2] ـ سوره بقره، آيه 165.
[3] ـ سوره يونس، آيه 18.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 399 |
آيات و جنود الهي است و چيزي از خود قدرتِ مستقلّ ندارد تا كاري انجام دهد و بر اثر آن معبود شود: ﴿ولو يري الّذين ظلموا إذ يرون العذاب أنّ القوّة لله جميعاً وأنّ الله شديد العذاب﴾[1].
عبارت ﴿فلا تجعلوا لله أنداداً﴾، چنانكه گذشت، بيانگر بُعد سلبي توحيد عبادي است كه بُعْد اثباتي آن در صدر آيه قبل ﴿اعبدوا... ﴾ ذكر شده است. علت تقدّم بُعد اثباتي بر بُعد سلبي آن است كه در فطرت آدمي اصل بر توحيد است و شركْ امري تحميلي بر فطرت انسان است. از اينرو انسان بايد در مرحله اول توحيد فطري ثابتشده خود را پايگاه فكري قرار داده، سپس به بركت آن، هر گونه شرك و طاغوت را نفي كند.
در كلمه طيبه «لا إله إلاّ الله» نيز بعد اثباتي بر سلبي مقدّم است، گرچه برخي ميپندارند كه در اين كلمه طيّبه بُعد سلبي بر بُعْد اثباتي مقدم است؛ زيرا كلمه «إلاّ» به معناي «غير» و صفت ماقبل خود است. از اينرو معناي عبارت فوق اين است كه جز الله كه فطرت او را ميپذيرد معبود ديگري نيست و آياتي از قبيل آيه مورد بحث و آيه ﴿ولقد بعثنا في كلّ اُمّةٍ رسولا أن اعبدوا الله واجتنبوا الطاغوت﴾[2] با روح كلمه طيبه «لا إله إلاّ الله» مطابق است، نه با لفظ آن؛ چون كلمه طيبه دو قضيه اثباتي و سلبي نيست، تا ابتدا آلهه دروغين را نفي و سپس الله را اثبات كند. كلمه «لاإله إلاّ الله» گرچه به دو قضيّه منحلّ نميشود، ليكن دو مطلب اثباتي و سلبي و نيز تقدم اثباتي بر سلبي را ميفهماند.
مثل و همتا قرار دادن براي خداوند گاهي در قالب شرك آشكار و مشهود و گاهي در قالب شرك پنهان و مستور است كه هر دو نوع آن به دليل واقع شدن
[1] ـ سوره بقره، آيه 165.
[2] ـ سوره نحل، آيه 36.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 400 |
نكره ﴿أنداداً﴾ در سياق نفي ﴿فلا تجعلوا﴾ كه مفيد عموم است، مورد نهي واقع شده است.
نهي از شرك نسبت به كافران و منافقان براي تناهي از شرك بالفعل و نسبت به مؤمنان براي تناهي از ابتلاي به شرك جلي يا خفي است.
چون سراسر جهان امكان،وجه خداست﴿فأينما تولّوا فثمّ وجه الله﴾[1] پس در حقيقت يك مدبّر است كه عالم را اداره ميكند و ديگران نقشي جز مظهريت ندارند. اين كه گفته ميشود: خدا حق است، ولي وسيلهاي لازم است، چنين گفتاري با توحيد سازگار نيست. خدا حق است و خود او مسببالاسباب است و از اين رو، ما از همان خداي مسببالاسباب ميخواهيم تا وسايل را تأمين كند: «وقرّب وسيلتي إليك من بين الوسائل»[2]. بنابراين، شرك، آشكار باشد يا پنهان، با عبادت و تقوا و هدف خلقت سازگار نيست.
كلمه «أنداداً» به صورت جمع آمده، در حالي كه هر فرد مشرك تنها يك بت را ميپرستيد و همينطور قبايل، هر كدام بت مخصوصي داشتند كه آن را عبادت ميكردند. از اين رو، جمع كلمه «انداد» دوگونه توجيه ميشود:
1 ـ چون خطاب به توده مشركان است، مجموع در برابر مجموع قرار گرفته است؛ يعني، مجموع مشركان در برابر مجموعِ بتهايي كه عبادت ميكردند لحاظ شده است، نه اين كه هر مشركي چند بت داشته باشد و از پرستش آنها نهي شده باشد؛ نظير ﴿أوفوا بالعقود﴾[3] كه به اين معناست: هر كس بايد به پيمان خود عمل كند، نه اين كه هر كس موظف است به پيمانهاي
[1] ـ سوره بقره، آيه 115.
[2] ـ بحار، ج 95، ص 66.
[3] ـ سوره مائده، آيه 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 401 |
ديگران نيز عمل كند يا اين كه آيه مزبور تنها ناظر به مواردي باشد كه هر شخصي داراي چند پيمان است.
2 ـ چون انسان با همه موجودات ارتباط دارد و به آنها نيازمند است، يك انسان بتپرست كه براي هر يك از زمين، آسمان، دريا، صحرا و غير آن ربّي جداگانه قائل است و به همه آنها نياز دارد، بايد به ارباب گوناگون سربسپارد؛ چنانكه يوسف صديق(سلاماللهعليه) زندانيان را به توحيد دعوت كرد و فرمود: ﴿ءأربابٌ متفرقون خيرٌ أم الله الواحد القهّار﴾[1] و اين با فرض بتهاي مخصوص براي هر قبيله منافاتي ندارد؛ زيرا اصل بتتراشي براي تجسيم و حضور فيزيكي معبود است، خواه آن معبود يكي باشد يا بيشتر.
فطرت توحيدي
از نظر قرآن كريم انسان داراي دو علم فطري و اكتسابي است. در باره علم فطري كه اصيل است ميفرمايد: خدا شما را با سرمايه فطرت توحيدي آفريد: ﴿فطرت الله الّتي فطر النّاس عليها﴾[2]. اميرالمؤمنين(عليهالسلام) نيز ميفرمايد: «وجابل القلوب علي فطرتها شقّيها وسعيدها»[3]؛ خداوند همه دلهاي اهل سعادت و شقاوت را بر فطرت جِبِلّي آفريد و درباره علم اكتسابي كه تبعي است ميفرمايد: «خدا به شما چشم و گوش داد تا از بيرون وجود خود علم بياموزيد؛ امّا مواظب باشيد اندوختههاي اين چشم و گوش با علم اصيل فطري مزاحم نباشد: ﴿وجعل لكم السّمع والأبصار والأفئدة لعلّكم تشكرون﴾[4].
[1] ـ سوره يوسف، آيه 39.
[2] ـ سوره روم، آيه 30.
[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 72.
[4] ـ سوره نحل، آيه 78.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 402 |
هيچ انساني در برابر توحيد و شرك بيطرف آفريده نشده، بلكه با سرمايه علمي فطرت توحيدي آفريده شده است و شرك امري تحميلي است كه سرزمين فطرت توحيدي را غصب ميكند و اين تحميل شرك بر فطرت توحيدي ظلم عظيم است: ﴿إنّ الشرك لظلمٌ عظيم﴾[1]. قرآن كريم در باره مشركان و كافران ميفرمايد: ﴿ولكن أنفسهم يظلمون﴾[2]؛ زيرا آنان فطرت توحيدي را در بين اغراض و غرايز دفن ميكنند و بذر شرك را در دل خود ميكارند و اين ظلم به فطرت است.
از اينرو پيامبران مبعوث شدهاند تا فطرت توحيدي انسان را بيدار و شكوفا كنند و به همين دليل در قرآن كريم نسبت به بتپرستاني كه ابراهيم خليل(عليهالسلام) بتهاي آنان را در هم شكست، ميفرمايد: ﴿فرجعوا إلي أنفسهم﴾[3]؛ محصول بتشكني ابراهيم(عليهالسلام) رجوع انسانها به فطرت توحيدي خود بود و چون پرستش و گرايش به هر چيزي غير از خدا، بتپرستي است، گرچه مستور و خفي باشد، لازم است انسان با تبرِ عبادت خالصانه براي خدا، بتهاي هوا و هوس و مقام و القاب و مانند آنها را درهم بكوبد تا مشمول ﴿أفٍ لكم ولما تعبدون من دون الله﴾[4] نشود.
خداوند در پايان آيه مورد بحث ميفرمايد: ﴿وأنتم تعلمون﴾؛ در حالي كه شما با نداي فطرت، توحيد ربوبي و ضرورت عبادت ربّ خالق را مييابيد. اين جمله يا خطاب به مشركان است و ميفرمايد: شما كه ميدانيد خالق اين نظام خداوند است، چرا غير او را عبادت ميكنيد؛ چون توحيد در خلقت
[1] ـ سوره لقمان، آيه 13.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 117.
[3] ـ سوره انبياء، آيه 64.
[4] ـ سوره انبياء، آيه 67.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 403 |
مستلزم توحيد در عبادت است. يا اين كه خطاب به عموم انسانهاست؛ يعني، همه انسانها با رجوع به فطرت خود خواهند دانست كه خالقي دارند و خالق را بايد عبادت كنند.
تذكّر: مفاد آيه مورد بحث و آيه قبلْ توحيد عبادي و توحيد ربوبي و توحيد خالقي خداوند است. اين آيات براي مؤمنان كه معتقد به اين عقايدند، ولي گاهي در توجه به آن كوتاهي ميكنند «موعظه» و براي مشركان كه فقط منكر توحيد ربوبي و دچار شرك عبادي هستند، گرچه توحيد خالقي را ميپذيرند، «جدال أحسن» و براي ملحدان «برهان» است؛ زيرا ملحدان پس از دقت در معناي آيات مذكور ناچار به تصديق خالقيت خداوند هستند و در پي آن بايد به ربوبيت مطلق خالق اعتراف و تنها او را عبادت كنند.
مفاد اين دو آيه گرچه برهاني است بر توحيد ربوبي؛ زيرا مخاطبان اوّلي آن، گروهي بودند كه نسبت به اصل وجود خالق ترديدي نداشتند، ليكن اين گونه براهين با تقريب خاص خود ميتواند دليل متقن براي اثبات اصل خالق نيز باشد.
لطايف و اشارات
1 ـ عبادت خالص و تقوا
خداي سبحان عبادت خالص را ميپذيرد و مشوب و غيرخالص آن را نميپذيرد. قرآن كريم گاهي در يك جمله به عبادت و خلوص در آن اشاره كرده، ميفرمايد: ﴿ألا لله الدّين الخالص﴾[1]؛ ديني براي خداست كه خالص
[1] ـ سوره زمر، آيه 3.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 404 |
باشد و غيرخدا در آن راه نداشته باشد. پس اگر شرك آشكار يا پنهان در عبادت راه پيدا كند هرگز زمينه تقوا را فراهم نميكند.
گاهي نيز همين معنا را با دو جمله نفي و اثبات مشخص ميكند؛ مانندآيه محل بحث و آيه: ﴿وعد الله الّذين امنوا منكم وعملوا الصّالحاتليستخلفنّهم في الأرض كما استخلف الّذين من قبلهم وليمكننّ لهمدينهم الّذي ارتضي لهم وليبدّلنّهم من بعد خوفهم أمناً يعبدونني لا يشركون بي شيئاً﴾[1]؛ كساني كه خداي سبحان، وعده حكومت در زمين را به آنان داد،اگر به حكومت برسند دين خالص را تحقق ميبخشند؛ يعني، خدا راعبادت ميكنند و چيزي را شريك او قرار نميدهند. كلمه «شيئاً» نكرهاست و نكره بعد از نفي، مفيد عموم است و هر گونه شريكي را نفي ميكند.
در حقيقت مضمون اين دو جمله، دو مطلب مستقل نيست تا يكي در باره پرهيز از شرك و ديگري در باره اصل عبادت باشد. به همين جهت جمله ﴿لا يشركون بي شيئاً﴾ بدون حرف عطف آمده تا متمّم جمله ﴿يعبدونني﴾ باشد. پس از آن جهت كه نكره در سياق نفي آمده همه شركا را نفي ميكند و از آن جهت كه حرف عطف بين دو جمله قرار نگرفته معلوم ميشود نفي شرك جداي از عبادت نيست، بلكه در قوام عبادت دخيل است؛ يعني، عبادت آن است كه در آن، شرك راه پيدا نكند.
به هر ميزانْ عبادتْ خالص باشد بهره بيشتري دارد و برجستهترين درجه خلوص آن است كه در قلب عابد، احدي جز خدا نباشد؛ امام صادق(عليهالسلام) درباره قلب سليم فرمودند: دلي است كه در آن جز ياد خدا
[1] ـ سوره نور، آيه 55.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 405 |
نباشد: «القلب السليم الذي يلقي ربّه وليس فيه أحد سواه»[1] و اين برترين درجه خلوص است. همچنين آن حضرت ميفرمايد: «ما أنعم اللهعزّوجلّ علي عبد أجل من أن لايكون في قلبه مع الله غيره»[2].
2 ـ خلوص در توحيد
خلوص از شرك جلي و خفي تنها در عبادت مصطلح نظير نماز و روزه نيست، بلكه در همه شئون زندگي انسان موحّد ظهور دارد. كسي كه در هنگام بهرهبرداري از چيزي يا گريز از چيز ديگر، غيرخداوند را واقعاً نافع يا ضار ميداند و بيش از حدّ مَظْهر و آيت خدا بودن درباره آن اعتقاد دارد چنين باور ناصوابي با خلوص در توحيد سازگار نيست و تفصيل اين بحث در ذيل آيه ﴿وما يؤمن أكثرهم بالله إلاّ وهم مشركون﴾[3] با استمداد از احاديث تفسيري روشن ميشود.
بحث روايي
1 ـ آفرينش زمين
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«فسبحان من أمسكها [الأرض] بعد موجان مياهها، وأجمدها بعد رطوبة أكنافها فجعلها لخلقه مِهاداً وبسطها لهم فِراشاً فوق بحر لجّيّ راكد لا يجري، وقائم لا يسري تُكَرْكِرُه الرياح العواصف وتمخُضُه الغمام الذوارف ﴿إنّ في ذلك لعبرةً لمن يخشي﴾»[4].
[1] ـ بحار، ج 67، ص 239.
[2] ـ همان، ص 198.
[3] ـ سوره يوسف، آيه 106.
[4] ـ نهج البلاغه، خطبه 211، بند 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 406 |
ـ«وأنشأ الأرض فأمسكها من غير اشتغالٍ وأرساها علي غير قرارٍ وأقامهابغير قوائم ورفعها بغير دعائم وحصّنها من الأود والاعوجاج ومنعها منالتهافت والانفراج. أرسي أوتادها وضرب أسدادها واستفاض عيونها وخَدَّأوديتها فلم يَهِنْ ما بناه ولا ضعف ما قوّاه، هو الظاهر عليها بسلطانه وعظمته وهو الباطن لها بعلمه ومعرفته، والعالي علي كلّ شيء منها بجلاله وعزّته»[1].
2 ـ هماهنگي جهان آفرينش با بهرهوري انسان
ـعن علي بن الحسين (عليهالسلام)في قوله عزّوجلّ ﴿الّذي جعل لكم الأرض فراشاً و... ﴾ قال: «جعلها ملائمةً لطبائعكم موافقة لأجسادكم ولم يجعلها شديدة الحمي والحرارة فتحرقكم ولا شديدة البرودة فتجمدكم ولا شديدة طيب الريح فتصدّع هاماتكم ولا شديدة النتن فتعطبكم ولا شديدة اللين كالماء فتغرقكم ولا شديدة الصلابة فتمتنع عليكم في دوركم وأبنيتكم وقبور موتاكم ولكنّه عزّوجلّ جعل فيها من المتانة ما تنتفعون به [وتتماسكون] وتتماسك عليها أبدانكم وبنيانكم وجعل فيها ما تنقاد به لدوركم وقبوركم وكثير من منافعكم. فذلك جعل الأرض فراشاً.
ثمّ قال: ﴿والسماء بناء﴾ سقفاً محفوظاً من فوقكم يدير فيها شمسها وقمرها ونجومها لمنافعكم. ثمّ قال عزّوجلّ ﴿وأنزل من السّماء ماءً﴾ يعني المطر ينزله منْ عَلي ليبلغ قلل جبالكم وتِلالكم وهِضابكم وأوْهادكم ثمّ فرّقه رذاذاً ووابلاً وهطلاً وطلاًّ لتنشفه أرضوكم ولم يجعل ذلك المطر نازلاً عليكم قطعة واحدة فيفسد أرضيكم وأشجاركم وزروعكم وثماركم... »[2].
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 186، بند 19.
[2] ـ بحار، ج 57، ص 82.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 407 |
3 ـ معناي «سماء»
ـعن أميرالمؤمنين (عليهالسلام) في جواب يهودي سأله عن مسائل: «وسميت السّماء سماءً؛ لأنّها وسْم الماء، يعني معدن الماء... »[1].
4 ـ آفرينش باران و رسالت فرشتگان
ـعن الباقر(عليهالسلام):«كان عليّ(عليهالسلام) يقوم في المطر أوّل مطر يمطر حتي يبتلّ رأسه ولحيته وثيابه؛ فيقال له: يا أميرالمؤمنين: الكنّ الكنّ! فيقول: إنّ هذا ماء قريب العهد بالعرش، ثمّ أنشأ يحدث فقال: إنّ تحت العرش بحراً فيه ما ينبت به أرزاق الحيوانات، فإذا أراد الله عزّوجلّ أن ينبت ما يشاء لهم رحمة منه، أوحي الله عزّوجلّ فمطر منه ما شاء من سماء إلي سماء حتي يصير إلي سماء الدّنيا فيلقيه إلي السحاب والسحاب بمنزلة الغربال، ثمّ يوحي الله عزّوجلّ إلي السحاب: أطحنيه وأذيبه ذوبان الملح في الماء ثمّ انطلقي به إلي موضع كذا، عُباب أو غير عُباب، فتقطر عليهم علي النحو الّذي يأمره الله فليس من قطرة تقطر إلاّ ومعها ملك يضعها موضعها ولم تنزل من السّماء قطرة من مطر إلاّ بقدر معدود ووزن معلوم، إلاّ ما كان يوم الطوفان علي عهد نوح فانّه نزل منها منهمر بلا عدد ولا وزن»[2].
ـعن النّبي: ﴿وأنزل من السّماء ماءً﴾ يعني المطر ينزل مع كل قطرة ملك يضعها في موضعها الّذي يأمره به ربّه عزّوجلّ[3].
ـ«ما من ساعة من ليل ولا نهار إلاّ والسماء تمطر فيها، يصرفه الله حيث يشاء»[4].
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 46.
[2] ـ همان، ص 42.
[3] ـ بحار، ج 27، ص 99.
[4] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 87.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 408 |
اشاره 1ـآنچه درباره آفرينش زمين در قرآن و سنّت معصومين(عليهمالسلام) آمده، بعد از ارزيابي سند و تفسير متون نقلي با استمداد از يكديگر در بوته آزمون تجارب قطعي منزّه از فرضيه قرار ميگيرد و با استعانت از علوم متعارفه و اصول بديهيه، مورد پژوهش واقع ميشود. آنگاه روشن ميشود كه بخشي از علوم تجربي در متون نقلي آمده است و اگر تجربه قطعي با ظاهر متن منقول هماهنگ نبود، به عنوان دليل لبّي قرينه بر صرف ظاهر خواهد شد. غرض آن كه، رهآورد عقل يا تجربه و حسّ و همچنين شهود قطعي كه صيانت آن از هواجس نفساني و نزاهت آن از وساوس شيطاني و دسايس ابليسي احراز شد، ميتواند شاهد تفسيري متن منقول قرار گيرد و در اين جهت فرقي ميان مسائل حكمت عملي، مانند فقه و اخلاق و حقوق و مطالب حكمت نظري، مانند حكمت و كلام و زمينشناسي و اخترشناسي نيست.
2ـآنچه در ظاهر متون نقلي مشهود است كه زمين داراي قرار است: ﴿أمّن جعل الارض قراراً﴾[1] به معناي فراش و بستر ملايم با زندگي است، نه به معناي مقابل حركت؛ چنانكه تعبيرهايي مانند فراش و مهاد با كرويت زمين منافي نيست.
3ـكرويتزمينكهمطلبيحسّي و تجربي است با روش عقلي محض قابل اثبات يا نفي نيست؛چنانكهنميتوان به ظاهر غيرقطعي متن نقلي بسنده كرد[2].
4ـحركت زمين نيز همانند كرويت آن كه مطلبي حسّي است، بايد با روش تجربي نفي يا اثبات شود، نه از راه عقل محض؛ زيرا برهان عقلي در موجود جزئي خارجي راه ندارد و نه از راه ظاهر غيرقطعي متن نقلي. برخي
[1] ـ سوره نمل، آيه 61.
[2] ـ البحر المحيط، ج 1، ص 237.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 409 |
مفسران برآنند كه آيات قرآن در موافقت هيئت قديم صريح نيست؛ چنانكه در مخالفت هيئت جديد نيز صراحت ندارد و حقيقت مطلب را جز خداوند كسي نميداند و اوضاع مذكور در هر دو هيئت مبنايي جز حدس ندارد كه شكوك و ردود آن را دفع ميكند[1].
5ـآنچه طبق برهان منطقي، نه برابر مسائل رواني، قطع حاصل شد، خواه از مبادي تجربي باشد يا از مبادي عقلي محض ميتوان اولاً به صنع الهي اسناد داد و ثانياً به آن باور داشت و ثالثاً اگر اثر عملي داشت مورد استفاده عملي قرار داد و رابعاً برهان عقلي را در برابر برهان نقلي دانست، نه در برابر دين و شرع؛ زيرا عقل برهاني همان طور كه در اصول فقه ثابت شد، حجت ديني است؛ يعني، مَنْبعي از منابع دين محسوب ميشود، نه مقابل آن؛ زيرا عقل در برابر نقل است، نه در برابر دين الهي؛ چنانكه در مقدمه تفسير گذشت[2].
وَإِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِن مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (23)
گزيده تفسير
نفي ريب (شك توأم با افترا) از قرآن يا بدين معناست كه در قرآن «نبايد» شك
[1] ـ آلاء الرحمن، ص 75.
[2] ـ تسنيم، ج 1، ص 191.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 410 |
كرد و يا بدين معنا كه در قرآن هيچ منشأ شكّي «نيست» و هر شكي تنها از ناحيه بيننده است كه از روي كفر و نفاق يا جهل علمي به آن مينگرد.
آيه محل بحث كه از آيات تحدّي است، هم اعجاز قرآن و صدق دَعْوِي پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم را اثبات ميكند و هم دروغ مخالفان را. تحدّي گاهي به همه قرآن است، گاهي به ده سوره و گاهي نيز به يك سوره و چون قرآن كريم به حقيقتي برتر (كتاب مكنون) متكي است؛ كسي را ياراي آوردن حتي يك سوره كوچك مانند آن نيست. اعجاز قرآن ذاتاً مربوط به محتواي آن است. گرچه امّي بودن پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم نيز مايه تأكّد اعجاز آن است.
دريافتكننده اين كتابْ عبد مطلق و بنده محض خداست و از اين رو در اين كريمه با تعبير «عبدنا» به طور مطلق و بدون هيچگونه قيد، از او ياد شده است.
تفسير
ريب: فرق بين شك و ريب اين است كه ريب، شك همراه با تهمت است. كسي كه در مطلبي شك كند و شبهه اتهام و افترا در ميان باشد، شك وي را ريب مينامند. جمله ﴿وإن كنتم في ريب﴾ بدين معناست كه اگر شما شك داريد كه اين قرآن كلام الله است و رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم را متهّم ميكنيد كه آن را به خداوند افترا بسته و چنين كلماتي اختلاق و تقوّل است، شما نيز كتابي همانند آن بياوريد.
بسورةٍ: سوره در اصطلاحْ قطعهاي از كلام الهي است كه محتوايي منسجم داشته باشد. اما در لغت معناي محوري ماده «سور» هيجان همراه با ارتفاع و اعتلاست؛ چنانكه وقتي خشم انسان يا حيواني به هيجان آمد، اوج
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 411 |
گرفت و اثرش آشكار شد، ميگويند: «سارَ غَضَبُه» و هنگامي كه مار به خشم آمد و حمله كرد گفته ميشود: «سارَت الحَيَّةُ» و به همين مناسبت به ديواري كه بر روستا يا شهر احاطه دارد و همچنين سدّ بزرگي كه مانع نفوذ بيگانه است، «سور» ناميده ميشود.
قطعههاي مختلف كتاب الهي نيز بدين مناسبت به سوره موسوم شده كه مانند سور شهر يا روستا مانع تهاجم مخالفان است و هر سوره در واقع سوري است بين مؤمنان و كافران و محكمترين توشه معنوي است كه با آن، تعرض وسوسهانگيز مخالفان دفع و رفع ميشود و هر سوره مظهر هيجان و اعتلا و ظهور خداوند در برابر معاندان است.
از اين تحليل لغوي برميآيد كه هر بخش از آيات قرآن كريم ويژگي مزبور را داشته باشد يك «سوره» است. البته مصداق كامل سوره همان قطعهها و واحدهاي مشخص و مشهور قرآني است كه در اصطلاح به سوره موسوم شده است. در برخي آياتْ واژه سوره بر سوره كامل اطلاق شده؛ مانند : ﴿سورة أنزلناها وفرضناها... ﴾[1] كه مراد از آن سوره نور است، يا ﴿أم يقولون افتريه قل فأتوا بعشر سور مثله مفتريات﴾[2]. در برخي موارد نيز سوره به دستهاي از آيات (گرچه كمتر از سوره اصطلاحي باشد) گفته شده؛ مانند ﴿يحذر المنافقون أن تنزل عليهم سورة تنبّئهم بما في قلوبهم﴾[3]، ﴿وإذا أنزلت سورة أن امنوا بالله وجاهدوا مع رسوله﴾[4]، ﴿ويقول الذين امنوا لولا نزّلت سورة
[1] ـ سوره نور، آيه 1.
[2] ـ سوره هود، آيه 13.
[3] ـ سوره توبه، آيه 64.
[4] ـ سوره توبه، آيه 86.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 412 |
فإذا أنزلت سورة محكمة وذكر فيها القتال﴾[1]. روشن است كه در اين موارد مرادْ سوره كامل نيست؛ زيرا هراس منافقان و انتظار مؤمنان درباره نزول سوره تام و كامل نبود. در اين موارد مراد از سوره، دستهاي از آيات با ويژگي مزبور است[2].
در آيه محل بحث نيز محتمل است مرادْ سوره اصطلاحي نباشد. بنابراين، به هر دسته از آيات قرآن، كه مضمون منسجم داشته باشد، تحدي شده است. قرآن كريم از نظر محتوا مشتمل بر معارف بلند و حكمتهاي جامع است و از نظر قالب با نيكوترين بيان، فصيحترين منطق و كاملترين تأليف سخن ميگويد و از اين رو هم سورههاي (اصطلاحي) قرآن معارضناپذير است و هم بخشها و طوايفي از آيات كه بر روي هم سورهاي (لغوي) را تشكيل ميدهد.
برخي هر منزلت رفيع را سوره دانستهاند. پس هر سوره در قرآن به منزله درجه رفيع و منزل عالي است كه قرائتكننده از آن درجه به منزلت برتر بارمييابد تا به كمال قرآن برسد[3].
تنوين ﴿بسورةٍ﴾ تنوين وحدت است؛ يعني، يك سوره، در برابر آياتي كه به ده سوره تحدّي كرده است: ﴿فأتوا بعشر سور مثله مفتريات﴾[4].
شهدائكم: مراد از شهيد در اين جا «گواه يا كارشناس» نيست، بلكه «ياور و معين» است؛ زيرا در مبارزه و معارضه، وجود معاون مؤثر است و آن جا كه گواه يا كارشناس سودمند است، صحنه محاكمه و داوري است. آنچه
[1] ـ سوره محمدصلي الله عليه و آله و سلم، آيه 20.
[2] ـ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج 5، ص300 ـ 301.
[3] ـ مجمع البيان، ج 1، ص 156.
[4] ـ سوره هود، آيه 13.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 413 |
عنصر اصلي محتواي آيه تحدي را تأمين ميكند همان مبارزه است، نه محاكمه. پس وجود شهيد به معناي معاون و معين سودمند است، نه به معناي گواه و كارشناس.
مهمترين اصل بعد از توحيد عبادي خداي سبحان وحي، نبوت، رسالت، شريعت و مانند آن است. از اينرو خداوند پس از تبيين توحيد به نبوت عنايت فرمود. در آيه قبل لزوم عبادت را مُبَرهن كرد و در اين آيه طريق شناخت آورنده مراسم عبادي كه با انجام آن پرورش انسانيّت حاصل ميشود بازگو شد؛ يعني، اگر در توحيد ربوبي ترديد داريد حدّوسط برهان آن خلقت و ربوبيت و مانند آن است و اگر در وحي و نبوت شك و ترديد داريد، حدّوسط آن معجزه است.
در اين كريمه بحث درباره اعجاز و حقانيت قرآن كريم و رسالت پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و اظهار عجز كساني است كه در برابر قرآن كريم به مبارزه برخاستهاند. قرآن كريم اين مطلب را با جمله شرطيه بيان كرده است.
در هر جمله شرطيه متصله لزوميّه، تلازم ميان مقدّم و تالي ضروري است و مقدّم و تالي گاهي هر دو مشكوكالوجود است و گاهي هر دو يقينيالعدم؛ مانند: ﴿لو كان فيهما الهة إلاّ الله لفسدتا﴾[1]؛ چنانكه گاهي هر دو طرف يقينيالوجود است. پس لازمه قضاياي شرطيّه شك گوينده نسبت به مقدم و تالي نيست؛ زيرا ممكن است گوينده به وجود يا عدم مقدم و تالي يقين هم داشته باشد، ولي قضيه را به صورت شرطيه بيان كند.
قرآن كريم در آيه مورد بحث و آيه بعد خطاب به مخالفان، مطلبي را به صورت قياس استثنايي بيان كرده است: اگر شما در حقانيت قرآن ترديد داريد
[1] ـ سوره انبياء، آيه 22.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 414 |
و آن را ساخته فكر بشر ميپنداريد، پس آوردن همانند آن بايد براي شما ممكن باشد؛ در صورتي كه اگر همه شما توان خود را به كار گيريد قطعاً نميتوانيد مانند آن را بياوريد و همين ناتواني شما نشانه كلام الله بودن قرآن است.
تذكّر: قضيه شرطيه مستلزم جهل يا شك گوينده نيست، زيرا در شرطيهمتصلهلزوميه، جزم به تلازم است و در منفصلهعناديه جزم به تعاند، وگرنه خصوص مقدم و تالي ممكن است هر دو قطعيالوجود يا قطعيالعدم باشد؛ چنانكه ممكن است مشكوك باشد. خداوند علم قطعي به ريب كافران داشت، ليكن فرهنگ محاوره مقتضي نرمش در تعبير است؛ زيرا عبارت ملايم، جاذبه ويژه دارد.
نزاهت قرآن از ريب
قرآن كريم از يك سو در برخي آيات خود مدّعي است كه هرگز ريب برنميدارد و به صورت نفي جنس ميفرمايد: ﴿ذلك الكتاب لا ريب فيه﴾[1] و از سوي ديگر در آيه محل بحث ميفرمايد: ﴿وإن كنتم في ريب ممّا نزّلنا علي عبدنا﴾. مفسّران ميان اين دو سخن دو گونه جمع كردهاند[2]:
1 ـ جمله ﴿لا ريب فيه﴾ در مقام نهي از ريب است، نه نفي؛ زيرا اگر در مقام نفي باشد، بدين معناست كه در اين كتاب ريب نيست. در صورتي كه گروه زيادي در آن ريب دارند. ولي اگر در مقام نهي باشد بدين معناست كه منافقان و كافران كه درباره قرآن شك دارند نبايد شك كنند؛ مانند آيه ﴿فلا رفث ولا فسوق ولا جدال في الحجّ﴾[3] كه در مقام نهي است، نه نفي و بدين
[1] ـ سوره بقره، آيه 2.
[2] ـ ر. ك همين كتاب، ص 137.
[3] ـ سوره بقره، آيه 197.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 415 |
معناست كه اين كارها در حج منهي و ممنوع است و جمع ميان نهي از شيء و تحقق آن شيء بر اثر گناه ممكن است.
2 ـ جمله ﴿لا ريب فيه﴾ در مقام نفي است و معنايش اين است كه در قرآن كريم هيچ منشأ ريبي وجود ندارد و اگر شكي وجود دارد از ناحيه بيننده است كه از روي كفر يا نفاق يا جهل به قرآن مينگرد. توضيح اين كه، اگر در قضيهاي رابطه محمول با موضوع ضروري نباشد، آن قضيه قابل ريب و شك است؛ چون ممكن است موضوع داراي اين محمول باشد؛ چنانكه ممكن است چنين محمولي نداشته باشد. ولي اگر در قضيهاي رابطه محمول با موضوع ضروري بود، يعني موضوع بالضروره واجد محمول بود و محمول نيز بالضروره براي موضوع ثابت بود،چنين قضيهاي ذاتاً «لا ريب فيه» است و جايي براي ترديد در آن نيست و اگر كسي ترديد كند براي آن است كه اين قضيه و موضوع و محمول آن را كاملاً نشناخته و يا بر اثر عناد در آن ترديد رواداشته است.
پس اين كه قرآن در آغاز سوره بقره ميفرمايد: ﴿ذلك الكتاب لا ريب فيه﴾ و در آيه مورد بحث نيز ميفرمايد: ﴿إن كنتم في ريبٍ ممّا نزّلنا علي عبدنا﴾ بدين معناست كه اين شما هستيد كه در شك فرو رفتهايد وگرنه شك به حريم كتاب الهي راه نمييابد. از اين رو با كلمه ﴿كنتم﴾ شك را به كافران و منافقان نسبت ميدهد، نه به خودِ قرآن كريم كه كتاب هدايت، شفا و رحمت است: ﴿وننزل من القران ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين﴾[1] و همه صفات سلبيهاي كه به قرآن اسناد داده شده، مانند ﴿وهو عليهم عمي﴾[2] در واقع به
[1] ـ سوره اسراء، آيه 82.
[2] ـ سوره فصلت، آيه 44.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 416 |
خود كافران و منافقان بر ميگردد.
قرآن كريم اصول معارف دين و حق بودن آنها را بديهي ميداند و امر بديهي شايسته شك و ريب نيست. درباره بديهي بودن مبدأ ميفرمايد: ﴿أفي الله شكّ فاطر السّموات والأرض﴾[1] و درباره حق بودن وحي و رسالت ميفرمايد: ﴿ذلك الكتاب لا ريب فيه﴾[2]. درباره حق بودن قيامت نيز ميگويد: ﴿ليجمعنّكم إلي يوم القيامة لا ريب فيه﴾[3]، ﴿ذلك اليوم الحق﴾[4]. اما از سوي ديگر درباره شك كافران و منافقان درباره اين امور، ميفرمايد: عدّهاي درباره توحيد ربوبي ميگويند: ﴿وإنا لفي شكّ ممّا تدعوننا إليه مريب﴾[5] و درباره وحي هم ميگويند: ﴿ءأُنزل عليه الذكر من بيننا بل هم في شك من ذكري﴾[6] و در باره معاد ميفرمايد: ﴿وما كان له عليهم من سلطان إلاّ لنعلم من يؤمن بالاخرة ممّن هو منها في شك﴾[7].
امّا اگر كافران و منافقان درباره اصول دين شك دارند نه براي آن است كه آن حقايق قابل ريب است، بلكه بر اثر كوري منكران است. از اين رو در برخي آيات ميفرمايد: ﴿بل ادّراك علمهم في الاخرة بل هم في شكّ منها بل هم منها عمون﴾[8]. كسي كه قدرت تعقل را از دست داده باشد كور است؛ زيرا در
[1] ـ سوره ابراهيم، آيه 10. شك درباره خدا خود دليلي بر وجود خداست؛ زيرا شك امري وجودي است و هر امر وجودي بايد به مبدئي وابسته باشد كه هستي عين ذات اوست.
[2] ـ سوره بقره، آيه 2.
[3] ـ سوره نساء، آيه 87.
[4] ـ سوره نبأ، آيه 39.
[5] ـ سوره ابراهيم، آيه 9.
[6] ـ سوره ص، آيه 8.
[7] ـ سوره سبأ، آيه 21.
[8] ـ سوره نمل، آيه 66.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 417 |
درون انسان چراغ روشنِ عقل و قلب وجود دارد كه با خاموش شدن آن، انسان كوردل ميشود: ﴿فإنّها لا تعمي الأبصار ولكن تعمي القلوب الّتي في الصدور﴾[1].
تذكّر 1ـ وقتي معارف الهي مجال شك نباشد قطعاً مجال انكار نيز نخواهد بود و چون معاندانْ انكار خود را به صورت شك ذكر كردند، خداوند از همان شك سخن گفته است.
2ـ تعبير قرآن كريم درباره خداوند و نيز درباره خود قرآن اين است كه هر كدام از اين دو نورند. درباره خداوند ميفرمايد: ﴿الله نور السموات والأرض... ﴾[2] و درباره خود قرآن ميگويد: ﴿قد جائكم من الله نور وكتاب مبين﴾[3]. بديهي است كه نور شكپذير نيست، مگر آن كه بيننده نابينا باشد.
ريب و شك بر دو قسم است؛ چنانكه كوري نيز بر دو قسم است: برخي از شكها قابل درمان و بعضي غيرقابل درمان است. عدّهاي در اوايل امر در كلامالله بودن قرآن شك دارند و پس از دقّت ميفهمند كه قرآن كلام الله است و به آن ايمان ميآورند، ولي عدّهاي لجوجانه ايستادگي ميكنند و تا آخر به اين ويژگي آگاهي پيدا نميكنند. كوري ناشي از شك گروه دوم قابل درمان نيست و قرآن كريم در باره آنها ميگويد: ﴿وارتابت قلوبهم فهم في ريبهم يتردّدون﴾[4]؛ اينان همواره گرفتار ريب و ترديدند. ترديد همان ردّ مكرّر و بيهدف است و درباره درمان اين گونه از كوردلان ميفرمايد: ﴿إلاّ أن تقطّع قلوبهم﴾[5]؛ راه
[1] ـ سوره حج، آيه 46.
[2] ـ سوره نور، آيه 35.
[3] ـ سوره مائده، آيه 15.
[4] ـ سوره توبه، آيه 45.
[5] ـ سوره توبه، آيه 110.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 418 |
درمان آنها شكافته شدن قلب آنان است كه در قيامت حاصل ميشود.
سرّ اين كه كافران و منافقان با وجود ديدن و شنيدن آيات الهي به آن ايمان نميآورند آن است كه بين نفس انسان و ايمان كه فعل اختياري اوست اراده او فاصله شده است. «علم» امري بديهي يا نظري است كه هرگاه مقدمات آن حاصل شود نتيجه نيز كه آگاهي است حاصل ميشود. انسان در برابر دليل نميتواند بگويد من نميخواهم بفهمم، بلكه خواه ناخواه آن را ميفهمد. امّا «ايمان» فعل اختياري نفس است. انسان پس از آگاهي به يك حقيقت ميتواند به آن ايمان بياورد و ميتواند به آن ايمان نياورد.
ريبي كه كافران و منافقان در باره قرآن كريم داشتند گاهي مستقيماً مربوط به مبدأ فاعلي آن بوده است و گاهي مستقيماً مربوط به مبدأ قابلي؛ گاهي ميگفتند اين كلام، كلام الله نيست و ما هم ميتوانيم مانند اين سخن بگوييم: ﴿ومن قال سأنزل مثل ما أنزل الله﴾[1] و گاهي ميگفتند: اگر كلام خداوند بر اين مدّعي رسالت نازل شده، پس چرا بر ما نازل نميشود: ﴿بل يريد كلّ امريء منهم أن يوتي صحفاً منشّرة﴾[2]. قرآن كريم در پاسخ گروه اوّل ميگويد: اگر در كلام الله بودن قرآن شك داريد و ادّعا ميكنيد: ﴿لو نشاء لقلنا مثل هذا﴾[3]، پس چرا همانند آن را نميآوريد و در پاسخ گروه دوم ميفرمايد: ﴿الله أعلم حيث يجعل رسالته﴾[4]؛ هر كسي شايسته دريافت كلام الله نيست و قرآن كريم در آيه مورد بحث با جمله ﴿فأتوا بسورةٍ من مثله﴾ از يك سو اعجاز قرآن
[1] ـ سوره انعام، آيه 93.
[2] ـ سوره مدثر، آيه 52.
[3] ـ سوره انفال، آيه 31.
[4] ـ سوره انعام، آيه 124.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 419 |
وصدق دَعْوي پيامبر خود را اثبات ميكند و از سوي ديگر نيز دروغ مخالفانرا.
گرچه معجزه راه فكري و تحصيلي ندارد تا هر كسي ادعا كند توانايي آوردن مثل آن را از راه درس و فكر و انديشه داشته باشد، ولي راه رسيدن به مقام ولايت را ميتوان به همگان نشان داد و گفت كه پيامبران از راه عبوديت و قداست نفس به اين پايگاه ميرسند و اگر كسي عبد محض شد، ميتواند به دنبال پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم حركت كند نه براي آن كه پيامبر شود يا معجزه آورد، بلكه براي آن كه مقام كرامت و ولايت نصيب او شود؛ چنانكه براي بسياري از صحابه اين كرامتها و ولايتها حاصل شد.
عبد محض خدا
به تعبير بعضي از بزرگان در قرآن كريم كاربرد كلمه عبد به طور مطلق و بدون ذكر نام، مخصوص پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم است[1]؛ زيرا خداوند هر جا از ساير پيامبران(عليهمالسلام) با تعبير «عبد» ياد ميكند اسم خاص آنها را قبل يا بعد از آن ذكر ميكند؛ مانند: ﴿كذبت قبلهم قوم نوح فكذّبوا عبدنا﴾[2]، ﴿واذكر عبدنا أيّوب﴾[3] و در هيچ مورد كلمه «عبد» را بدون اسم يا قيد به كار نبرده است، جز در مورد پيامبر اسلام؛ زيرا كسي كه نسبت به غير خدا حرّ مطلق است، ميتواند نسبت به خدا عبد مطلق و بنده محض باشد. خداي سبحان بنده مطلق در همه اعصار را رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم ميداند و عبد مطلق نيازي به قيد ندارد؛ زيرا نشانه مطلق همان اطلاق و سِعه هستي اوست. از اين رو آدم(عليهالسلام) و
[1] ـ تفسير صدرالمتألّهين، ج 2، ص 124.
[2] ـ سوره قمر، آيه 9.
[3] ـ سوره ص، آيه 41.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 420 |
هر كس بعد از او آمده، در زير لواي اين عبد مطلق است: «آدم ومن دونه تحت لوائي يوم القيامة»[1].
همه پيامبران و معصومان(عليهمالسلام) در تحت لواي عبد محض و عبد مطلق خداوند، يعني رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم هستند و از اين رو ديگران «عبدالرحمن» يا «عبدالرحيم» و يا حتي «عبدالله» شدند، ليكن پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به مقامي رسيد كه «عبده» لقب گرفت؛ يعني، عبد هويّت مطلقهاي كه منشأ همه اسماي حسناي الهي است و از اين رو در تشهد نيز ميگوييم: «وأشهد أنّ محمداً عبده ورسوله».
اطلاق «عبدنا» از آن جهت نيست كه هنگام نزول قرآن مراد از اين مطلق معلوم بوده است و نيازي به نام بردن و تقييد «عبد» نبوده، بلكه از آن جهت است كه نام بردن از فرد مطلق لازم نيست؛ زيرا نام، نشانه است و اطلاق سِعي فرد كامل نشان اوست؛ چنانكه وقتي در منطقهاي سيادت مطلق از آنِ شخصي باشد، گفتن كلمه «آقا» براي اشاره به او كافي است. رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم سيّد الأوّلين والاخرين است؛ چنانكه ميفرمايد: «أنا سيّد ولد آدم ولا فخر. أنا خاتم النبيين وإمام المتقين ورسول ربّ العالمين»[2] و اين سيادت مطلق تنها به بركت عبوديت مطلق اوست و كسي به اين مقام نايل ميشود كه از همه قيدها آزاد شده باشد.
از اين رو قرآن كريم معراج رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم را در گرو رسيدن او به مقام عبوديّت مطلق ميداند: ﴿سبحان الّذي أسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام إلي المسجد الأقصي﴾[3].
[1] ـ بحار، ج 39، ص 213.
[2] ـ بحار، ج 9، ص 294.
[3] ـ سوره اسراء، آيه 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 421 |
تحدّي و اعجاز قرآن
«فأتوا» امر تعجيزي و براي اظهار اعجاز قرآن و عجز كافران و منافقان از آوردن مانند قرآن است. امر تعجيزي درباره اعجاز نظير امر تعجيزي درباره ربوبيت است. به كسي كه در ربوبيت خداوند ترديد داشت و خود را ربّ ميپنداشت گفته شد: ﴿فأت بها من المغرب﴾[1]؛ آفتاب را از مغرب طالع كن و بدرآور.
مراد از سوره در اين آيه جنس است، نه سورهاي كه اين آيه در آن واقع شده است. بنابراين، همه آيات تحدي مانند آيه مورد بحثْ مفيد اعجاز كوچكترين سوره قرآن مانند «كوثر» و «عصر» نيز هست. پس، مراد از تحدّي در اينجا اين نيست كه معارضان سورهاي همانند سوره بقره بياورند، بلكه مراد فقط آوردن سورهاي مانند يكي از سورههاي قرآن كريم است، گرچه همانند كوتاهترين سوره قرآن باشد؛ چنانكه در سوره هود كه ميفرمايد: ﴿فأتوا بعشر سور مثله﴾[2] يا در سوره يونس كه ميفرمايد: ﴿فأتوا بسورةٍ مثله﴾[3] نيز جنس سوره مراد است؛ زيرا در برابر كسي كه در سورهاي كوچك ترديد و ريب دارد نبايد پيشنهاد شود كه سورهاي مانند سوره بقره بياورد؛ تحدّي در برابر كسي كه در مورد سورههاي كوچك قرآن ترديد دارد، به اين است كه خداوند از او بخواهد سورهاي همانند يكي از سورههاي قرآن، بلند يا كوتاه بياورد.
تحدّي گاهي به اصل قرآن شده است: ﴿قل لئن اجتمعت الإنس والجنّ علي أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله﴾[4]. اين آيه هم تعجيز و هم اخبار به غيب را دربر دارد؛ يعني، تأييد و تصديق يك اعجاز با اعجاز ديگر كه اخبار
[1] ـ سوره بقره، آيه 258.
[2] ـ سوره هود، آيه 13.
[3] ـ سوره يونس، آيه 38.
[4] ـ سوره اسراء، آيه 88.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 422 |
به غيب است و گاهي تحدّي به ده سوره است؛ مانند: ﴿أم يقولون افتريه قل فأتوا بعشر سور مثله مفتريات﴾[1] و در آيه محل بحث نيز تحدّي به يك سوره شده است؛ زيرا تنوين ﴿بسورةٍ﴾ براي وحدت است.
قرآن كتابي نيست كه بتوان آن را از پيش خود جعل كرد و به خدا نسبت داد؛ زيرا قرآن مماثل ندارد و اگر چيزي مثل نداشت قابل افترا نيست. قرآن كتاب و كلام خدايي است كه مثل ندارد: ﴿ليس كمثله شيء﴾[2] و چون متكلمي كه مِثْل ندارد با همين ويژگي در كلام خود ظهور كرده، كلامش نيز بيمانند است.
مرحوم شيخ طوسي ميگويد:
مجموعه قرآن مثل ندارد و سياق آيه ﴿فأتوا بسورةٍ من مثله﴾ در مورد قرآن نظير سياق آيه ﴿قل هاتوا برهانكم﴾[3] درباره شرك است كه بيانگر نفي موضوع است؛ يعني، اصلاً شرك برهانپذير نيست، نه اين كه برهاني دارد، ولي مشركان نميتوانند آن را اقامه كنند[4].
چنانكه در جاي ديگر خداوند سبحان ميفرمايد: ﴿ومن يدع مع الله إلهاً آخر لا برهان له به فإنّما حسابه عند ربّه﴾[5]. عبارت «لا برهان له»، صفت «إلهاً آخر» است؛ يعني، اصلاً شرك برهان ندارد؛ زيرا ممتنع بالذات، ذات ندارد تا كسي براي آن برهان بياورد. خداوند در مقام تحدّي قرآن نيز ميفرمايد: قرآن مثل ندارد، نه اين كه مثل دارد، ولي ديگران از آوردن مثل آن عاجزند.
[1] ـ سوره هود، آيه 13.
[2] ـ سوره شوري، آيه 11.
[3] ـ سوره بقره، آيه 111.
[4] ـ تفسير تبيان، ج 1، ص 104.
[5] ـ سوره مؤمنون، آيه 117.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 423 |
اگر تحدّي به خصوصِ قرآن بود اين سخن كه مجموع قرآن بينظير است تا حدودي قابل قبول بود، ولي تحدّي به يك سوره و ده سوره نيز شده است؛ در صورتي كه هر سورهاي مانند سوره ديگر كلام الله است و همه سورهها و آيهها در مزاياي مشترك سهيم است. از اينرو هر سورهاي مثل دارد.
مرحوم كليني پس از نقل خطبهاي توحيدي از اميرمؤمنان(عليهالسلام) ميگويد:
اگر جن و انس اجتماع كنند تا توحيد را همانند امام(عليهالسلام) در اين خطبه تبيين كنند، و در ميان آنان پيامبري نباشد، هرگز قدرت ندارند آنگونه كه آن امام كه پدر و مادرم فدايش باد بيان كرده توحيد را عرضه كنند[1].
صدر المتألهين در شرح جمله مرحوم كليني افزوده است: در ميان آنان اعاظم انبيا، مانند نوح، ابراهيم، ادريس، شيث، داود، موسي و عيسي(عليهمالسلام) نباشند[2]؛مراد اين است كه محتواي اين سخن پيام قرآني است و كسي ياراي آوردن مثل پيام قرآني را ندارد؛ ليكن از اين اعاظم بعيد نيست.
اعجاز قرآن كريم براي آن است كه به حقيقتي برتر متكي است كه خداي سبحان درباره آن ميفرمايد: ﴿إنّه لقرآن كريم٭ في كتاب مكنون٭ لا يمسّه إلاّ المطهّرون﴾[3] و كافران و منافقان چون از اين حقيقت برتر آگاهي ندارند حق بودن قرآن را انكار ميكنند: ﴿بل كذّبوا بما لم يحيطوا بعلمه ولمّا يأتهم تأويله﴾[4] آنان چون از تأويل قرآن و حقيقت برتر آن آگاه نيستند به عزيمتِ مبارزه
[1] ـ اصول كافي، ج 1، ص 136.
[2] ـ شرح اصول كافي، ص 342.
[3] ـ سوره واقعه، آيات 79 ـ 77.
[4] ـ سوره يونس، آيه 39.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 424 |
با آن برخاستهاند و ميپندارند قرآن يك سلسله علوم بشري است كه به صورت كتاب درآمده است[1]. از اينرو مجبور به هزيمت شدند. اين احتجاج و تحدّي امروز هم به قوّت خود باقي و زنده است و هنوز هم جن و انس از آوردن يك سوره همانند آن عاجزند.
مرجع ضمير در «مثله»
در اين آيه خصوصيتي است كه در ساير آيات تحدّي نيست و آن اين كه، در ساير آيات كلمه «مِن» نيامده است. بدين جهت برخي احتمال دادهاند كه مرجع ضمير در «مثله» كلمه «عبدنا» باشد؛ بدين معنا كه رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم امّي و درسنخوانده و نانويس بود و قرآن آورد. شما هم به دست انساني امي سورهاي مانند سورههاي قرآن اين رسول بياوريد.
شيخ طوسي(رحمهالله) اين احتمال را مطرح و تضعيف كرده است[2]. با اين بيان كه اگر ضمير «من مثله» به عبد برگردد لازمهاش آن است كه در باره معجزه بودن قرآن دليل محكمي نداشته باشيم؛ زيرا بر اين فرض، اعجاز قرآن و مماثل نداشتن آن تنها به اين جهت خواهد بود كه آن را انساني امّي آورده است و اين تعبير از عظمت قرآن ميكاهد. در حاليكه عظمت قرآن در اين است كه گفته شود: محتواي قرآن بيمانند است و قابل آوردن نيست، نه اين كه چون اين محتوا را فردي امّي آورده، معجزه است. از اينرو خداوند در جاي ديگر ميفرمايد: اگر انس و جنّ با هم هماهنگ شوند، مثل اين قرآن را نميتوانند
[1] ـ بحث مبسوط اعجاز قرآن در تفسير موضوعي، ج1، با عنوان «قرآن در قرآن» آمده است و آنچه در اين جا مطرح ميشود تنها جنبه تفسير مفاهيم قرآني دارد، نه تفسير موضوعي يا علوم قرآن.
[2] ـ تفسير تبيان، ج 1، ص 104.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 425 |
بياورند. البته اين سخن حق است و آوردن سورهاي مانند قرآن از آورندهاي امّي، اعجاز را عميقتر ميكند و در اخبار تفسيري نيز به آن اشاره شده است، ليكن تحدّي جهاني قرآن به آن اكتفا نميكند.
مرحوم امين الاسلام طبرسي سخن مرحوم شيخ طوسي را تأييد كرده، ميگويد: در بيشتر موارد مشابه ضمير «مثله» به قرآن برميگردد؛ مانند: ﴿أم يقولون افتريه قل فأتوا بعشر سور مثله مفتريات﴾[1]، ﴿أم يقولون افتريه قل فأتوا بسورةٍ مثله﴾[2]، ﴿فليأتوا بحديثٍ مثله﴾[3]. پس در اين آيه نيز مناسب است ضمير ﴿مثله﴾ به قرآن برگردد، نه به عبد[4]. زمخشري نيز اين دو وجه را آورده و به استشهاد ساير آيات ميگويد: ضمير ﴿من مثله﴾ به ﴿ممّا نزّلنا﴾ برميگردد[5]. در پاسخ بايد گفت: اگر در ساير موارد، ضمير «مثله» به قرآن برميگردد براي آن است كه در هيچ يك از آن موارد كلمه «عبد» نيامده و تنها در آيه محل بحث ذكر شده است و همان طور كه براي تفهيم يك خصيصه در اصل تنزيل كلمه «عبد» ذكر شده است در تحدّي نيز رعايت اين نكته ويژگي خاصّي دارد. پس احتمال رجوع ضمير به عبد، ضعيف نيست.
با توجه به نكات ذيل رجوع ضمير به (ممّا نزّلنا) راجح است:
1 ـ آيه ﴿قل لئن اجتمعت الإنس والجنّ علي أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله ولو كان بعضهم لبعض ظهيراً﴾[6] كه در مكّه نازل شده همه مكلّفان
[1] ـ سوره هود، آيه 13.
[2] ـ سوره يونس، آيه 38.
[3] ـ سوره طور، آيه 34.
[4] ـ مجمع البيان، ج 1، ص 157.
[5] ـ كشّاف، ج 1، ص 98.
[6] ـ سوره اسراء، آيه 88.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 426 |
اعمّ از امّي و غيرامّي را به تحدّي دعوت ميكند و نيازي نيست بعد از آن در مدينه گفته شود: شما به دست انساني درسناخوانده كتابي مانند قرآن يا سورهاي مانند سورههاي آن بياوريد. وقتي در سوره مكّي گفته ميشود: اگر همه جن و انس جمع شوند نميتوانند مثل قرآن را بياورند چگونه ممكن است، در سوره بقره كه مدني است گفته شود: شما هم فردي امّي پيدا كنيد تا مثل قرآن بياورد.
2 ـ از آيات تحدّي برميآيد كه محور تحدّي خود قرآن است، نه عبد؛ خصوصاً كه عدّهاي رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم را متهم ميكردند كه اين قرآن افسانههاي پيشينيان است كه در هر بامداد و شامگاه بر پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم املا ميشود و او نيز براي مردم ميخواند: ﴿وقالوا أساطير الأوّلين اكتتبها فهي تملي عليه بكرهً وأصيلاً﴾[1]. پس با وجود طرح چنين اتهامي نميشود گفت: اگر شما در حقانيّت قرآن شك داريد فردي امّي پيدا كنيد كه مانند اين پيامبر سورهاي بياورد.
3 ـ با توجه به آمدن جمله ﴿وادعوا شهدائكم من دون الله﴾ در ادامه آيه محل بحث و اين كه معناي كلمه «شهيد» داور و كارشناس محكمه نيست، بلكه مراد ياور و معين است سياق اين آيه نيز نظير آيات ديگر تحدّي است كه ميگويد: اگر شما و همه همفكرانتان هماهنگ شويد نميتوانيد مانند قرآن را بياوريد. در صورتي كه اگر ضمير «مثله» به عبد برگردد معنايش اين است كه شما هم فردي امّي پيدا كنيد تا مانند پيامبر سخن بگويد.
4 ـ اعجاز قرآن كريم ذاتاً مربوط به محتواي خود آن است و امّيبودنآورنده آن شرط اعجاز قرآن نيست؛ چنانكه عالم بودن او نيز مانع آن
[1] ـ سوره فرقان، آيه 5.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 427 |
محسوب نميشود. قرآن اِعجازي را هر كس بياورد رسول خداست؛ امّي باشديا غيرامّي؛ اگر پيامبر اهل درس و بحث هم بود و همه عمر خود رادرمدرسه ميگذراند و اين كتاب را ميآورد باز هم كلام الله بود؛ زيرا اين سخنان از انسان نيست خواه عالم، خواه امّي. گرچه در فرض عالم بودن نيزافراد باطلگرا و بهانهجو شك ميكردند: ﴿ما كنت تتلوا من قبله من كتابٍولاتخطّه بيمينك وإذاً لارتاب المبطلون﴾[1]؛ چنانكه با وجود امّيبودن اونيز شك كردند و تهمت زدند كه اين قرآن كلام بشر است. پس اين كلاماللهراهر كس بياورد رسول خداست، آورندهاش امّي باشد، يا غيرامّي.
در جايي كه خصوصيّت آورنده مورد توجه است، ميفرمايد: ﴿قل لو شاء الله ما تلوته عليكم ولا أدريكم به فقد لبثتُ فيكم عُمُراً من قبله أفلا تعقلون﴾[2]؛ بگو: اگر خدا خواسته بود كه من اين كتاب را بر شما تلاوت نكنم و محتواي آن را به شما اعلام ندارم، نه آن را بر شما ميخواندم و نه شما را به آن آگاه ميكردم. من عمري پيش از آن در ميان شما بودم؛ يعني، من هرگز بدون وحي الهي ادعايي نداشتم.
استاد علاّمه طباطبايي(قدّسسرّه) درباره مرجع ضمير ميگويد: ضمير ﴿مثله﴾ هم ميتواند به ﴿ممّا نزّلنا﴾ برگردد، هم به ﴿عبد﴾ و بدين معناست كه شما هم اگر ميتوانيد چنين كتابي با همه حِكَم و معارف آن به وسيله فردي امّي بياوريد[3]. در اين صورت هم جمع بين دو وجه شده است، هم معجزه بودن
[1] ـ سوره عنكبوت، آيه 48.
[2] ـ سوره يونس، آيه 16.
[3] ـ الميزان، ج 1، ص 58.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 428 |
قرآن روشنتر و استوارتر گرديده است؛ زيرا هم به خود قرآن تحدّي شده و هم به آورنده آن كه قرآن كريم بر امّي بودن او تكيه دارد: ﴿هو الّذي بعث في الاُميِّين رسولاً منهم﴾[1].
پس رجوع ضمير «مثله» به عبد، از مقام قرآن و درجه اعجاز آن نميكاهد، بلكه تأكيدي است بر اين كه قرآن به خودي خود داراي حد نصاب از اعجاز است. به ويژه آن كه آورندهاش نيز امّي است. چون اشاره به امّي بودن آورنده قرآن نشانه آن است كه در مقام اعجاز درس خواندن و نخواندن يكسان است و معجزه محصول مكاتب بشري نيست تا اگر كسي آموزش ديد بتواند آن را بياورد. غرض آن كه، كار خارقعادت خواه به صورت شيء خارقعادت باشد، مانند خود قرآن، خواه به صورت شخص خارقعادت باشد، مانند رسولامّيصلي الله عليه و آله و سلم معجزه خواهد بود[2].
«ياور» يا «گواه»؟
صدق و كذب خبري، ناظر به انطباق و عدم انطباق محتواي قضيّه با واقع است و صدق و كذب مخبري ناظر به علم مخبر به انطباق و عدم انطباق مضمون قضيّه با واقع است. گاهي صدق خبري با صدق مخبري و همچنين كذب آنها با هم جمع ميشود و گاهي از هم جدا ميشود. صدق و كذب شخص در صورت اِخبار اوست؛ يعني، اگر كسي از چيزي گزارش نداد نه صادق است و نه كاذب؛ زيرا اين دو متقابلْ، از سنخ ملكه و عدم است، نه از سنخ نقيضين. از اينرو ارتفاع هر دو ممكن است؛ نظير بينا و نابينا كه در
[1] ـ سوره جمعه، آيه 2.
[2] ـ بحث درباره مرجع ضمير در ﴿مثله﴾ شهرت به سزايي يافت و تضارب آرا در آن موجب تأليف چند رساله شد (روح المعاني، ج1، ص18).
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 429 |
مورد ديوار، هر دو منتفي است. بنابراين، تا گزارش يا ادعايي نباشد، وصف صدق يا كذب مجالي ندارد.
كساني كه در نبوت رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم در ريب و شك بودند، اگر واقعاً در آن شك ميداشتند و هيچگونه گزارشي درباره قرآن اثباتاً يا نفياً نداشتند، مجالي براي صدق يا كذب آنها نسبت به واقع نبود؛ زيرا شك محض از سنخ تصوّر است و مفرد، نه تصديق و قضيه و اگر به لحاظ ادعاي ترديد، از خصوصيات رواني خود خبر ميدادند و ميگفتند ما در اعجاز قرآن شك داريم، در اين حال صدق و كذب آنها متصور است؛ زيرا از واقعيتي خبر دادند كه گزارش از آن صدق و كذبپذير است؛ يعني، اگر واقعاً شك داشتند و براي آنها اعجاز قرآن ثابت نشده بود، ادعاي شكْ صحيح و گزارش از آن صدق است و اگر واقعاً فهميده بودند كه قرآن معجزه است و علم قلبي خود را كتمان كرده بودند و مدّعي ترديد شدند، ادعاي آنان باطل و گزارش از آن كذب است.
چون ريبْ شك آميخته با افترا و تهمت است از دو جهت قابل تحليل صدق و كذب و اثبات و ابطالپذيري است الف: تهمت و افترا گزارش از واقع است و صدق و كذبپذير و قابل اثبات يا نفي است ب: شك و ترديد واقعيت نفساني است و گزارش از آن صدق و كذبپذير است و ارائه آن با تصديق يا تكذيب امكانپذير خواهد بود. بنابراين، حتماً گزارشي در بين مطرح است كه اوّلاً صدق و كذب در آن راه دارد، و ثانياً اثبات يا نفي آن ميسور است. از اين جا ميتوان شهداء را جمع شهيد به معناي گواه صدق مدّعي دانست؛ زيرا آنان هم از واقع گزارش دادند (افتراء و تهمت). از اينرو ميگفتند: ما اگر بخواهيم مثل اين كتاب ميآوريم: ﴿لو نشاء لقلنا مثل هذا﴾[1]، و هم خود را در
[1] ـ سوره انفال، آيه 31.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 430 |
اين خبر صادق ميپنداشتند؛ چنانكه ميتوان آن را جمع شهيد به معناي ناصر و معاون دانست.
برخي مفسران «شهيد» در آيه محل بحث را به معناي «گواه» گرفتهاند، نه «ياور»[1] و بنابر معناي مزبور در برابر آياتي قرار ميگيرد كه ميفرمايد: ﴿ويقول الّذين كفروا لست مرسلاً قل كفي بالله شهيداً بيني وبينكم ومن عنده علم الكتاب﴾[2]؛ در جواب كافران كه ميگويند: تو پيامبر نيستي، بگو من دو شاهد دارم: يكي خدا و ديگري كسي كه علم همه كتاب نزد اوست (كه بر اساس روايات مستفيضه علي بن ابيطالب(سلاماللهعليه) است)[3].
مفسران مزبور ميگويند معناي آيه اين است: پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم مدعي رسالت الهي است و گواه رسالت او كتاب خداست كه به دست او داده شده؛ شما هم اگر ميگوييد: اين، كلام بشر است، شاهد بياوريد تا گواهي بدهد اين كتاب كلام بشر است و كلام الله نيست.
در پاسخ اين مفسران بايد گفت: معناي اول شهيد (ناصر و معين) مطابق با ساير آيات تحدي است؛ چنانكه با واقعيت موجود عصر نزول قرآن موافق است؛ زيرا مردم آن عصر يا مؤمن بودند كه پذيراي دعواي رسالت شدند يا كافر بودند كه خود مدّعي افترا بودند، نه شاهد و يا منافق بودند كه گرچه باطناً كافر بودند ولي ظاهراً شهادت به اختلاق و افترا نميدادند و از همين جا بين خود عربها اختلاف پديد ميآيد؛ زيرا عربهاي مؤمن و نيز منافق پذيرفتهاند كه اين كتاب معجزه است و اگر عرب كافر شهادت به نظير داشتن قرآن ميداد
[1] ـ تفسير كبير، ج 2، ص 130.
[2] ـ سوره رعد، آيه 43.
[3] ـ بحار، ج 35، باب 24.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 431 |
از باب اتحاد شاهد و مدعي از يك سو و از باب تنازع شهدا از سوي ديگر چنين شهادتي مسموع نبود[1].
تذكّر: اقامه شاهد به معناي گواه در بازار عكاظ يا ميدان مفاخره ديگر به نوبه خود ارائه ناصر و معين خواهد بود. معناي دوم شهيد (گواه) از جهتي تناسب داخلي دارد؛ يعني، با متن خود آيه محلّ بحث هماهنگتر است؛ زيرا اگر دعوت براي نصرت باشد پيش از انجام كار معهود ذكر ميشود؛ مانند: ﴿فادعوهم فليستجيبوا لكم﴾[2]، ﴿...قل ادعوا شركائكم ثمّ كيدونِ فلاتنظرون﴾[3]، ﴿قل ادعوا الذين زعمتم من دونه فلايملكون كشف الضرّ عنكم ولاتحويلاً له﴾[4] كه در اين موارد چون كمك در اصل فعلْ مطلوب است دعوت پيش از انجام فعل ذكر ميشود و اگر بعد از انجام فعل ذكر شود چنين دعوتي براي شهادت و گواهي خواهد بود، نه كمك در اصل فعل.
البته گواهي بر صدق مدّعي بهنوبه خود تأييد و نصرت اوست و چون در آيه محل بحثْ دعوت بعد از ذكر اصل فعل كه همان اتيان سورهاي مثل قرآن است ذكر شد، از اينرو مناسب گواهي است، نه نصرت. البته اين وجه نيز درخور تأمّل ناقدانه است؛ زيرا در آيه: ﴿قل فأتوا بسورة مثله وادعوا من استطعتم من دون الله إن كنتم صادقين﴾[5] و ﴿قل فأتوا بعشر سور مثله مفتريات وادعوا من استطعتم من دون الله﴾[6] با اين كه دعوت بعد از بيان اصل فعل ذكر
[1] ـ تفصيل مطلب را ميتوان از جامعالبيان دريافت كرد (ج 1، ص 130 ـ 131).
[2] ـ سوره اعراف، آيه 194.
[3] ـ سوره اعراف، آيه 195.
[4] ـ سوره اسراء، آيه 56.
[5] ـ سوره يونس، آيه 38.
[6] ـ سوره هود، آيه 13.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 432 |
شده، باز به معناي نصرت است. مگر آن كه گفته شود، در خصوص مورد بحثْ دعوت شده شهدايند و اصل شهادت به معناي گواهي است، نه نصرت.
لطايف و اشارات
1 ـ انغمار مخالفان قرآن در ريب
تحجّر، جمود، لجاج، عناد، لَدَد، و بالاخره طغواي صناديد حجاز ايجاب كرد كه به جاي تعبيرهايي مانند: «إن ارتبتم» و «إن شككتم» كه تعبير ملايمي است گفته شود: ﴿إن كنتم في ريب﴾، كه تعبير تندي است و نشانه انغمار آنان در چاه ريب است و مشابه تعبير مزبور درباره قيامت نيز وارد شده است[1].
2 ـ راه تقواي علمي
آيه مورد بحث راه تقواي علمي را به انسانها نشان ميدهد. تقواي علمي آن است كه انسان نه مطلبي را بدون برهان بپذيرد و نه رأيي را بدون دليل تكذيب كند؛ زيرا تصديق بيتحقيق و تكذيب بيدليل هر دو نارواست. كسي كه داراي تقواي علمي است، پيش از تحقيق درباره چيزي، شك دارد، ولي پس از تحقيق نسبت به يكي از دو طرف جزم پيدا ميكند و اگر بعد از تحقيق نيز در حال شك بماند نشانه آن است كه بنيان مرصوص فكري ندارد.
خداي سبحان در اين آيه به مخالفان قرآن ميگويد براي رفع شك معيار اين است كه اگر اين كتاب سخن خدا باشد آوردن نظير آن محال است و اگر
[1] ـ سوره حج، آيه 5.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 433 |
سخن بشر باشد آوردن مثل آن ممكن است؛ پس خود را بيازماييد و اين راه تقواي علمي است، كه قرآن فراسوي پژوهشگران قرار ميدهد.
3 ـ ارائه راه تماثل
قرآن كريم همراه با تحدّي به مِثْل راه تماثل را نيز نشان داده است. دو فرد از يك نوع كه اوصاف مشتركي دارد، مِثْل يكديگر است. وقتي انسان ميتواند مثل چيزي را بياوريد كه خود آن چيز را به خوبي بشناسد و خداي سبحان ابتدا قرآن را معرفي ميكند و در معرفي آن ميگويد: كتابي است كه خطوط كلي معارف علمي و نيز سعادت بشر را ترسيم ميكند و با اين كه در طي چند سال نازل شده مطالب آن هماهنگ است و اختلافي در سراسر آن نيست. شما نيز اگر بخواهيد مثل آن را بياوريد راه آوردن مثل قرآن اين است.
4 ـ گستره تحدّي
گستره تحدي قرآن بايد هماهنگ با قلمرو دعوت آن باشد و چون قلمرو دعوت قرآن همه انسانها در سراسر تاريخ است، ميدان تحدي آن نيز همگاني و هميشگي است. همانگونه كه دعوت قرآن منحصر به صدر اسلام يا قوم عرب نبود تحدي آن نيز منحصر به عصر پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم يا عربزبانان نيست. از اين رو ميفرمايد: ﴿قل لئن اجتمعت الإنس والجن علي أن يأتوا بمثل هذا القران لا يأتون بمثله ولو كان بعضهم لبعض ظهيراً﴾[1]؛ اگر همه جن و انس اجتماع كنند و در اين كار به يكديگر كمك كنند، از آوردن مثل قرآن عاجزند.
بنابراين، محور تحدي رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم تنها فصاحت و بلاغت قرآن نيست؛ زيرا كسي كه نه زبان عربي را ميفهمد و نه با آن ميتواند سخن بگويد
[1] ـ سوره اسراء، آيه 88.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 434 |
براي او تحدي به فصاحت و بلاغت روا نيست. از اين رو در تبيين تحدي قرآن بايد گفت: هر كس هر چه ميداند قرآن بهتر از آن را عرضه كرده است، خواه در علوم عقلي و يا در علوم نقلي؛ چنانكه ممكن است در كنار تحدّي به خود قرآن، تحدي به آورنده آن نيز مطرح باشد.
محتمل است عنصر محوري تحدي در آيه مورد بحث فصاحت و بلاغت و ذَرابت باشد به همراه تحدي به آورنده قرآن و مدعيان مبارزه با قرآن نيز، از اين بيان تحدي در علوم ادبي ميفهميدند و از آن جا كه انسانها در يك ركن از اركان سهگانه فصاحت و بلاغت سهيمند، يعني فقط ميدانند الفاظ براي چه وضع شده است، اما نه به آن معاني بلند احاطه دارند و نه كيفيت تعبير از معاني بلند را با الفاظ موضوعه رسا در اختيار دارند، بنابراين، ممكن است مواد خام و سرمايههاي اوليه (الفاظ دالّ بر معاني) را خود بشر ساخته باشد، اما توانايي ساختن كلامي فصيح و بليغ نظير قرآن كريم نداشته باشد. بنابراين، قول به اينكه اعجاز بلاغي قرآن روي «صرف» (آوردن مثل قرآن ممكن و مقدور است، منتها خدا منكران را از آوردن مثل منصرف ميكند و بازميدارد) است، نه روي خصيصه خود آيات و سور، سخني ناتمام است. قرآن حقيقتاً مثل عادي ندارد تا اينكه بخواهند مثل آن را بياورند و امر به آوردن مثل آن، امر تعجيزي است.
5 ـ جهانشمولي اعجاز
هر گونه اعجاز از هر پيامبري جهاني است خواه آن پيامبر خاتم باشد يا نه و در صورتي كه خاتم نيست خواه از الوالعزم باشد يا نه و خواه معجزه او باقي باشد، يا از بين رفته باشد؛ زيرا معناي معجزه آن است كه كاري خارقعادت باشد و
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 435 |
راه فكري و علم عادي نداشته باشد كه افراد عادي با استفاده از روشهاي عادي علمي يا عملي توان آوردن مثل آن را داشته باشند. اگر مطلبي در عصري خارقعادت بود و در عصر ديگر بر اثر پيشرفت علم و حصول تمكّن مادّي، به صورت مطلبي عادي درآمد هرگز در آغاز پيدايش خود معجزه نبوده است. نتيجه آن كه، هر معجزهاي جهاني است، گرچه رسالت آورنده آن جهاني نباشد و اگر درباره كشتي نوح(عليهالسلام) چنين نازل شده است: ﴿وجعلناها ايةً للعالمين﴾[1] و نيز درباره مسيح(عليهالسلام) و مريم(عليهاالسلام) چنين وارد شده است: ﴿وجعلناها وابنها ايةً للعالمين﴾[2] براي بيان مصداق كامل و معروف است وگرنه هر معجزهاي جهاني است؛ يعني، نه قبل از آن و نه همزمان آن و نه بعد از آن هرگز از راه عادي قابل تحقق نبوده و نيست.
6 ـ اثبات دَعْوِي و دعوت پيامبر با اعجاز
معجزه حدّ وسط برهان نبوت است و با آن رسالت مدّعي نبوت ثابت ميشود. آنگاه صدق و صحت دعوت پيامبر همانند صدق دَعْوِي او ثابت ميشود؛ يعني، مدّعي پيامبري هم «ادعاي» نبوت دارد و هم به توحيد و معاد و... «دعوت» ميكند و با ثبوت اعجاز، هر چه مترتب بر صدق مدعي نبوت است و يا از لوازم آن است ثابت خواهد شد. از اينرو با ثبوت اعجاز قرآن گرچه اصل وجود مبدأ هستي براي كسي كه در آن ترديد دارد ثابت نميشود، ليكن اوصاف ذاتي و فعلي خداوند و نيز صدق دَعْوِي رسالت مدعي نبوت ثابت ميشود.
بنابراين، براي مردم حجاز و همچنين كساني كه در اصل وجود واجب و خالق ترديدي نداشتند ليكن در توحيد او و نيز در نبوت شك داشتند، معجزه
[1] ـ سوره عنكبوت، آيه 28.
[2] ـ سوره انبياء، آيه 91.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 436 |
برهان سودمند است، ولي براي كساني كه در اصل وجود مبدأ در ارتياب بوده يا ملحدانه آن را انكار ميكردند، اعجاز بياثر است. از اين جا ميتوان آيه محل بحث را گذشته از دليل نبوت، برهان بر توحيد هم دانست؛ زيرا با ثابت شدن اعجاز قرآن و اين كه اين كتاب، كلام خداست، گذشته از رسالت آورنده آن، صحت مضمون آن كه توحيد خداوند در ذات و صفت است ثابت ميشود. از اينرو انسجام آيه اعجاز(23) با آيه توحيد (21 و22) گذشته از بيان پيشين با اين وجه نيز ثابت ميشود.
7 ـ محور ريب مخالفان
گرچه گاهي تنزيل به معناي نزول تدريجي در برابر انزال به معناي نزول دفعي به كار ميرود و زمخشري سرّ گزينش تنزيل را تناسب آن با تحدّي ميداند، ليكن گذشته از آن كه اولاً چنين فرقي مورد نقد برخي مفسران قرار گرفته[1] و ثانياً با برخي آيات قرآن هماهنگ نيست، مانند: ﴿لولا نزّل عليه القران جملة واحدة﴾[2]، ﴿لولا نزّل عليه اية﴾[3]، ﴿نزلنا عليهم من السماء ملكاً رسولاً﴾[4] در خصوص آيه مورد بحث چنين معنايي ملحوظ نيست؛ زيرا معاندان وحي گرچه گاهي در كيفيت آن از لحاظ تدريج، نزول بر يك شخص غيرمعروف و غيرثروتمند و مانند آن بهانه ميگرفتند، ليكن محور ارتياب آنها در محل بحث اصل نزول قرآن است، نه كيفيت آن؛ يعني، آنان كتاب خدا را، فريه
[1] ـ البحر المحيط، ج 1، ص 244؛ روح المعاني، ج1، ص308.
[2] ـ سوره فرقان، آيه 32.
[3] ـ سوره انعام، آيه 37.
[4] ـ سوره اسراء، آيه 95. در اين موارد، تنزيل تدريجي با تعبيرهايي مانند ﴿جملة واحدةٌ﴾ كه نشانه دفعيبودن است باعث ناسازگاري صدر و ساقه است؛ چنانكه آيه واحده تدريج ندارد و همان طور كه فرشته متدرجاً نازل نميشود.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 437 |
ميپنداشتند و دفعي يا تدريجي بودن آن در پندار باطل آنان فرقي نميكرد.
8 ـ ادعاي هماوردي با قرآن و داعيه ربوبيّت
هر انسان مُتَنَبّي يا غير مُتَنَبّي كه در تحدّي پيامبر الهي شركت كند و درصدد آوردن شبيه معجزه پيامبر باشد در نهان خويش داعيه ربوبيت دارد؛ گرچه ممكن است گاهي از آن ذاهل و زماني به آن مايل باشد؛ زيرا نبوّت يك وصف كمالي هستي است كه جز خداوندْ اَحَدي آن را به كسي عطا نميكند.
اگر كسي مدّعي نبوّت بود و آن را بهزَعْم فاسد و وَهْم كاسد خويش صواب دانست يا بايد آن را صِدفه و بدون عامل و علت تلقّي كند، كه چنين گماني با نظام علّي و معلولي جهان هماهنگ نيست و يا آن را به شخص خود اسناد دهد و بپندارد كه مبدأ تحقق اين وصف وجودي، خود اوست، بازگشت چنين ادعايي به دَعْوِي ربوبيت است؛ يعني، انسان مُتَنَبّي، گذشته از ادعاي نبوت، مدّعي است كه منشأ فاعلي اين مقام نيز هست. اين معنا گذشته از ابتلا به محذور جمع بين فاعل و قابل (به معناي منفعل) مستلزم دَعْوِي ربوبيت نيز خواهد بود؛ خواه معجزهاي ارائه كند يا نه.
اما كسي كه ادعاي نبوّت ندارد، ليكن در صحنه تحدّي پيامبر شركت ميكند و در صدد آوردن شبيه معجزه پيامبر است، در نهاد خويش مدّعي ربوبيت است؛ زيرا گرچه معجزه از دست پيامبر ظاهر ميشود، ليكن مبدأ فاعلي آن خداوند است؛ چنانكه در آيه محل بحث، عنوان تنزيل قرآن به خداوند اسناد داده شده و در جريان تحول عصاي حضرت موسايكليم به مار فرمود: ﴿سنعيدها سيرتها الاُولي﴾[1]، و اگر معجزات ديگر، صريحاً به خداوند
[1] ـ سوره طه، آيه 21.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 438 |
اسناد داده نشده، حتماً امر و اذن و اراده خدا در آنها مُؤثر بوده است. گذشته از آن كه، انسان كامل براساس قرب نوافل با مجاري ادراكي و تحريكي خداوند سبحان ميفهمد و كار ميكند. پس اگر كسي درصدد آوردن شبيه معجزه است او درصدد آوردن مثيل كار خداست و كسي كه درصدد آوردن مثل كار خداست در نهان خود ادعاي ربوبيّتي مانند ربوبيّت خدا دارد و اين همان مطلبي است كه از تحليل تَنَبّي يا حضور در صحنه تحدّي به دست ميآيد. حاصل اينكه، اگر شخص مُتَنَبّي در ساحت تحدّي حضور يافت از دو جهت مدّعي ربوبيّت است.
9 ـ گونههاي متفاوت هماوردي با اعجاز
همان طور كه بر اساس تلازم بين معبود بودن و خالق بودن، از نفي خالقيت موجودي به عدم صلاحيت وي براي معبود شدن استدلال ميشود: ﴿أفمن يخلق كمن لايخلق﴾[1]، ﴿قل هل من شركائكم من يبدؤا الخلق ثمّ يعيده﴾[2]، همچنين بر محور تلازم بين پيامبر بودن و معجزه آوردن، از نفي قدرت بر اعجاز كسي به عدم صلاحيت وي براي مقام رسالت استدلال ميشود؛ يعني، جريان رسالت انسان كامل كه خليفه خدا و مظهر اوست جريان ربوبيّت خداوندي است كه خالق و معبود است و چون افراد عادي در ساحت تحدّي منهزم شدند، پس هيچيك از آنان صلاحيت رسالت الهي ندارند.
آنچه در اينجا مهم است توجه به اين اصل رصين كلامي است كه همان طور كه استدلال فكري صاحبنظران از سه راه (منع،نقض،معارضه)مورد طرد و رفع قرار ميگيرد، شايد بتوان براي طرد معجزات صاحببصران نيز راههاي
[1] ـ سوره نحل، آيه 17.
[2] ـ سوره يونس، آيه 34.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 439 |
متعددي پيشبيني كرد كه هر كدام از آنها بتواند جلوي تأثير اعجاز را بگيرد.
هرگاه در برابر تحدّي صاحباعجازي، كسي مشابه معجزه او را ارائه كند، مثلاً سورهاي مشابه يكي از سورههاي قرآن بياورد، چنين مقابلهْ همانند منع يا نقضِ دليل حصولي مصادم متن دليل حضوري صاحباعجاز است، ولي اگر در برابر آن، معجزه ديگر بياورد، يعني كاري كند كه داراي قيود مأخوذ در تحديد اعجاز باشد و اَحَدي نتواند همتاي آن را بياورد، چنين هماوردي، مانند معارضه استدلال فكري معجزهاي در عرض اعجاز صاحبتحدّي است، نه آن كه با متن معجزه قبلي درگير شود؛ چنانكه در معارضه، دليل دوم در عرض دليل اول با آن درگير ميشود، نه اين كه مصادم جزئي از اجزاء دروني آن شود؛ ليكن در چنين فرضي، شخص دوم حتماً مصدّق شخص اول خواهد بود و هر دو يكديگر را تصديق ميكنند و نظير موسي و هارون(عليهماالسلام) خواهند بود و هرگز مقابل يكديگر نخواهند شد؛ زيرا حدّ اعجاز بر كار هر كدام صادق است.
آنچه در صاحب مقام رسالت لازم است اصل اعجاز است و همان طور كه انبيا همتاي هم نيستند: ﴿ولقد فضّلنا بعض النّبيّين علي بعضٍ﴾[1] و نيز مرسلين همسان هم نبودهاند: ﴿تلك الرسل فضّلنا بعضهم علي بعضٍ﴾[2] معجزات آنان نيز همتا و همسان هم نخواهد بود. آنچه همراه نبوت عام و رسالت عامْ مطرح است اصل اعجاز است، نه معجزه معين. لازم است توجه شود كه چنين شخصي هرگز آسيب منع يا نقضگونه به معجزه مدعي رسالت وارد نميكند.
[1] ـ سوره اِسراء، آيه 55.
[2] ـ سوره بقره، آيه 253.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 440 |
بحث روايي
1 ـ هماهنگي معجزه با شرايط زمان
ـقال ابن السكّيت لأبي الحسن الرضا(عليهالسلام):«لماذا بعث الله تعالي موسي بن عمران بيده البيضاء والعصاء وآلة السحر وبعث عيسي بالطبّ وبعث محمّداًصلي الله عليه و آله و سلم بالكلام والخطب؟ فقال له أبو الحسن(عليهالسلام):«إنّ الله تعالي لمّا بعث موسي(عليهالسلام) كان الأغلب علي أهل عصره السحر فأتاهم من عندالله تعالي بما لم يكن عند القوم وفي وسعهم مثله وبما أبطل به سحرهم وأثبت به الحجة عليهم وانّ الله تعالي بعث عيسي(عليهالسلام) في وقت ظهرت فيه الزمانات واحتاج النّاس إلي الطبّ فأتاهم من عند الله بما لم يكن عندهم مثله وبما أحيي لهم الموتي وأبرءَ الأكمه والأبرص بإذن الله وأثبت به الحجة عليهم وانّ الله تبارك وتعالي بعث محمداًصلي الله عليه و آله و سلم في وقت كان الأغلب علي أهل عصره الخطب والكلام وأظنّه قال: والشعر فأتاهم من كتاب الله عزّوجلّ ومواعظه وأحكامه ما أبطل به قولهم وأثبت به الحجة عليهم.
فقال ابن السكّيت: تا لله ما رأيت مثلك اليوم قطّ، فما الحجة علي الخلق اليوم؟ فقال(عليهالسلام): العقل، تعرف به الصادق علي الله فتصدقه والكاذب علي الله فتكذبه؛ فقال له ابنالسكّيت، هذا والله الجواب»[1].
اشاره: عنوان اعجاز در آيات فراوان از بشر سلب شده؛ يعني، هيچ كس نميتواند خداوند را عاجز كند: ﴿واعلموا أنّكم غير معجزي الله﴾[2]، ليكن در هيچ آيهاي به خداوند اسناد داده نشده؛ يعني، در قرآن اصطلاح معجزه به معناي معهود كلامي آن به كار نرفته و فقط از آن به عنوان آيه، يعني نشانه اراده
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 43.
[2] ـ سوره توبه، آيه 2.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 441 |
الهي ياد شده است.
آيه به اصطلاح قرآن و معجزه به اصطلاح كلام چند قسم است: الف:اقتراحي كه طبق پيشنهاد امت پيامبر پديد ميآيد؛ نظير ناقهصالح. ب:بر اثر مهر يا قهر مقطعي خداوند ظهور ميكند. ج:برهان و حجّت نبوت كه همراه با اعزام پيامبر به او داده ميشود. آنچه در اين حديث آمده ناظر به قسم سوم معجزه است و دليل آن سهولت تشخيص اعجاز از رشتههاي علمي قريب يا غريب است؛ زيرا اگر معجزه هماهنگ با پيشرفتهترين رشته علمي قريب، مانند پزشكي يا غريب، مانند سحر نباشد تشخيص آن دشوار خواهد بود، ولي اگر كارشناسان ماهري در رشته ويژه وجود داشته باشند توان امتياز آن از دانشهاي عادي دشوار نيست.
2 ـ اشارات رمزي در واژه «عبد»
ـعن الصادق(عليهالسلام):«حروف العبد ثلاثة: العين والباء والدال؛ فالعين علمه بالله تعالي والباء بونه عمّا سواه والدال دنوه من الله بلا كيف وحجاب»[1].
اشاره: گرچه رابطه رمزي حروف اثباتاً يا نفياً آسان نيست، ليكن بهرهبرداري دستوري نه وصفي از اين حديث (با صرفنظر از سند) ممكن است و آن اين كه انسان سالك صالح بايد بهترين سِمَت خود را بندگي خدا بداند و معناي عبوديت كامل اين است كه عبدْ خود را در مشهد خدا بداند: ﴿ألم يعلم بأنّ الله يري﴾[2] و نيز به اوصاف و افعال و آثار او آگاه گردد و از ماسواي او جدا شده، به او نزديك گردد. اگر عنوان عَبْد در لغت ديگر با واژه مناسب آن زبان ادا شد كه فاقد حروف سهگانه مزبور بود باز همين معارف
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 43.
[2] ـ سوره علق، آيه 14.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 442 |
معهود درباره آن قابل طرح است. غرض آن كه، جنبه «تزكيه دستوري» حديث بيش از چهره «تعليم وصفي» آن است.
3 ـ مرجع ضمير در «مثله»
ـعن العسكري(عليهالسلام):﴿فأتوا بسورة من مثله﴾ من مثل محمّدصلي الله عليه و آله و سلم، من مثل رجل منكم لا يقرء ولا يكتب ولم يدرس كتاباً ولا اختلف إلي عالم ولا تَعَلَّم من أحد، وأنتم تعرفونه في أسفاره وفي حضره، بقي كذلك أربعين سنة ثمّ أوتي جوامع العلم حتي علم علم الأوّلين والاخرين. فإن كنتم في ريب من هذه الايات ﴿فأتوا﴾ من مثل هذا الرجل بمثل هذا الكلام ليبيّن أنّه كاذب لأنّ كل ما كان من عند غير الله فسيوجد له نظير في سائر خلق الله... ﴿فأتوا بسورة من مثله﴾ يعني مثل القرآن من التوراة والإنجيل و... فإنّكم لا تجدون في سائر كتب الله سورة كسورة من هذا القرآن[1].
ـعن علي بن الحسين(عليهالسلام):﴿فأتوا بسورة من مثله﴾ مثل محمّد امّي لم يختلف قطّ إلي أصحاب كتب وعلم ولا تتلمذ لأحد ولا تعلّم منه... فإن كان كاذباً فاللغة لغتكم وجنسه جنسكم وطبعه طبعكم»[2].
اشاره: مجلسي(رحمهالله) در ذيل حديث امام سجاد(عليهالسلام) ميگويد: «اعلم أنّ هذا الخبر يدلّ علي أنّ إرجاع الضمير في مثله إلي النّبي وإلي القرآن كليهما مراد الله بحسب بطون الاية الكريمة». همان طور كه قبلاً بيان شد، رجوع ضمير در ﴿مثله﴾ به ﴿عبد﴾ و به ﴿ما نزلنا﴾، ممكن است؛ گرچه رجوع آن به قرآن سزاوارتر است. آنچه از حديث مأثور از امام عسكري(عليهالسلام) برميآيد اين است كه اگر ضمير به رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم برگردد، مضمون آيه بيان
[1] ـ بحار، ج 9، ص 175.
[2] ـ همان، ج 89، ص 30.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 443 |
اصل معجزه است و اگر به قرآن برگردد مضمون آن اثبات اصل اعجاز و وحي و كلام خداوند بودن نيست، بلكه پيام آن مُهَيْمن بودن قرآن نسبت به كتابهاي آسماني ديگر است؛ يعني، قرآن كريم نه تنها نسبت به كتابهاي عادي بينظير است، بلكه نسبت به كتابهاي الهي ديگر نيز بيمثيل است.
فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوْا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ (24)
گزيده تفسير
چون قرآن كريم كتاب هدايت و تربيت انسانِ عالِم، عاقل و ديندار است، بر خلاف كتب علمي و عقلي بشري، سرشار از انذار و هشدار است و در اين كريمه نيز معاندان را از عذابي بر حذر ميدارد كه مواد سوختي، آتشگيره و آتشزنه آن انسانها و سنگهاي مورد پرستش آنهاست و براي كافران، منافقان و فاسقان آماده شده است؛ آتشي كه از درون انسان بر ميخيزد و از اين رو هيچ راه گريزي از آن نيست، بلكه جسم و جان انسان تبهكار را ميسوزاند.
از تعبير ﴿أعدّت﴾ برميآيد كه جهنم، همانند بهشت، هماكنون موجود است و كافران كه ماده سوختني و آتشزنه و آتشگيره دوزخند، هماكنون سراپا مشتعلند، گرچه خود نميدانند. اثبات عذاب براي كافران، در اين كريمه منافاتي با اثبات آن براي منافقان و مسلمانان فاسق ندارد. عذاب دردناك دوزخ افزون بر كافران، دامن منافقان و مؤمنان عاصي را نيز ميگيرد؛ گرچه دركات و همچنين كوتاهي يا درازي مدّت عذاب متفاوت است.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 444 |
تفسير
إنْ: تعبير به «إنْ» كه حرفشرط مشكوك است به جاي «إذا» كه حرفشرطمقطوع است با اين كه شرط در محل بحث به دليل ﴿ولن تفعلوا﴾ مقطوعالعدم است، از اين روست كه اولاً طبق گمان معاندان سخن گفته شود، و ثانياً جنبه تهكّم داشته باشد.
لَنْ: حرف «لَن» براي تأكيدِ نفي است، نه براي تأبيدِ آن؛ زيرا چيزيكهمُغَيّاست و داراي حدّ و غايت است ابدي نخواهد بود و حرف «لن»در ﴿فلن أبرح الأرض حتي يأذن لي أبي﴾[1] و ﴿لن نؤمن لك حتي نرياللهجهرةً﴾[2] در مورد چيزي به كار رفته كه براي آن غايت ياد شده است.
النّار: غالب مفسّران گفتهاند[3]: چون در سوره تحريم كه پيش از سورهبقرهنازل شده، كلمه ﴿نار﴾ آمده است: ﴿يا أيّها الّذين امنوا قوا أنفسكموأهليكم ناراً وقودها النّاس والحجارة﴾[4] و مسلمانان نسبت به چنين آتشي آگاهي داشتند، در آيه محل بحث كلمه نار با الف و لام معرفه ذكر شدهاست؛ چنانكه حضرت ابراهيم(عليهالسلام) هنگامي كه همسر و فرزندش رابه سرزمين غيرقابل كِشت حجاز آورد به خداي سبحان عرض كرد: ﴿ربّاجعل هذا بلداً ءَامناً﴾[5] و كلمه بلد را نكره آورد، ولي پس از آن كه
[1] ـ سوره يوسف، آيه 80.
[2] ـ سوره بقره، آيه 55.
[3] ـ آلوسي در سابق بودن سوره تحريم نسبت به سورهبقره جازم نيست و جاي سخن را بازميداند (روحالمعاني، ج1، ص318).
[4] ـ سوره تحريم، آيه 6.
[5] ـ سوره بقره، آيه 126.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 445 |
آنجاآباد و محل سكونت شد، به خداوند عرض كرد: ﴿ربّ اجعل هذا البلد امناً﴾[1] كه آيه دوم بعد از آيه اوّل نازل شده و از اينرو كلمه بلد در آن با الف و لام آمده است.
وَقُود: وَقود به معناي «ما يُوقَد به النّار» يعني چيزي است كه آتش با آن افروخته ميشود؛ مانند كبريت و چاشني در مواد انفجاري كه آتشزنه است و چيزهاي ديگر را شعلهور ميسازد[2]، و نيز مانند هيزم، ذغالسنگ، نفت، گاز و هر چيز ديگري كه ماده سوختني باشد. وقود گاهي به معناي شعله آتش و زبانه آن است؛ نظير آيه ﴿النار ذات الوَقود﴾[3] كه تفسير آن به آتش صاحب هيزم (كنايه از فراواني مواد سوختني آن) مناسب نيست؛ زيرا ظاهرِ «ذات وَقود» همان معناي «ذات لهب» است كه در سوره مَسَد(آيه3) آمده است و تفصيل آن در تفسير آيات بازگو ميشود.
ماده وُقُود و وَقُود اختصاصي به برافروختن «نار» ندارد، بلكه در فروزندگي «نور» نيز به كار ميرود؛ يعني، هم در مورد غضب و قهر و هم در مورد رحمت و مهر كاربرد دارد؛ مانند: ﴿...يُوقَد من شجرة مباركة﴾[4]. از اينرو اميرالمؤمنين)عليهالسلام) به فروزان نگهداشتن توحيد و رسالت توصيه كرد و فرمود: «وصيتي لكم أن لاتشركوا بالله شيئاً ومحمدصلي الله عليه و آله و سلم فلاتضيّعوا سنّته أقيموا هذين العمودين وأوقدوا هذين المصباحين»[5]، و نيز درباره فروغ خاموشناشدني قرآن فرمود: «ثمّ أنزل عليه الكتاب نوراً لاتطفأ مصابيحه وسراجاً لايخبو
[1] ـ سوره ابراهيم، آيه 35.
[2] ـ در كتاب «المستخلص» وقود به «آتشافروزه» ترجمه شده است.
[3] ـ سوره بروج، آيه 5.
[4] ـ سوره نور، آيه 35.
[5] ـ نهج البلاغه، نامه 23.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 446 |
توقدّه»[1].
الناس: مراد از «ناس» در جمله ﴿وقودها الناس﴾ مقابل جن و شيطان نيست، بلكه مقابل ﴿حجارة﴾ است. بنابراين، اطلاق آيات ديگر، مانند: ﴿إنّكم وما تعبدون من دون الله حصب جهنّم﴾[2] و ﴿وامّا القاسطون فكانوا لجهنّم حطباً﴾[3]، همچنان محفوظ است؛ زيرا خود ابليس گذشته از آن كه هيزم دوزخ است ميتواند آتشگيره بلكه آتشزنه جهنم نيز باشد.
للكافرين: با توجه به اختصاص نداشتن جهنّم به كافران، «لام» در ﴿للكافرين﴾ به معناي ارتباط است؛ يعني، هر عملي با عامل خود ارتباط دارد؛ نظير: ﴿إن أحسنتم أحسنتم لأنفسكم وإن أسأتم فلها﴾[4] و يا ﴿إنّ جهنّم كانت مرصاداً٭ للطاغين مأباً﴾[5]. ولي اگر «لام» به معناي سود و نفع باشد، نظير آنچه در مورد اهل بهشت گفته ميشود: ﴿وبشّر الذين امنوا وعملوا الصالحات أنّ لهم جنّات﴾[6] در اين صورت معناي تهكّم و استهزا دارد؛ زيرا جهنّم به سود كافران نيست. البته مرتبهاي از دوزخ مخصوص كافران است كه در اين حال، حرف «لام» ميتواند براي اختصاص باشد.
خطاب اين كريمه به كافران و بتپرستان حجاز است و از آن جا كه مضمون آن گزارش غيبي است، خود نوعي اعجاز است. بنابراين، قرآن كريم در اين آيه اعجاز خود را با اعجاز ديگري تضمين كرده است. جمله ﴿فإن لم
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 198، بند 25.
[2] ـ سوره انبياء، آيه 98.
[3] ـ سوره جن، آيه 15.
[4] ـ سوره اسراء، آيه 7.
[5] ـ سوره نبأ، آيات 21 ـ 22.
[6] ـ سوره بقره، آيه 25.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 447 |
تفعلوا﴾ به منزله نتيجه قياس و جواب شرطي است كه در آغاز آيه قبل به صورت قياسي استثنايي تنظيم گرديد؛ امّا جمله ﴿ولن تفعلوا﴾ گزارشي غيبي و خود معجزه ديگري است.
قرآن و رسالت انذار
قرآن كريم مانند كتابهاي استدلالي و عقلي نيست تا تنها به نتيجهگيري از قياس و برهان بسنده كند؛ چون زبان قرآن زبان علومي مانند حكمت و كلام، و هدف آن، تنها عالم شدن مخاطبان نيست، بلكه لسان وحي و هدايت و نور و در پي تربيت انسان عالم عاقل و ديندار است؛ يعني، تعليم كتاب و حكمت با تزكيه نفوس همراه است. از اين رو هشدار ميدهد: اگر نتوانستيد همانند قرآن را بياوريد، كه هرگز نميتوانيد، از آتشي كه براي كافران آماده شده، بپرهيزيد.
اين آيه شريفه ترس از جهنّم را مطرح ميكند؛ زيرا بيشتر انسانها بر اثر هراس از جهنّم بر صراط ايمان و تقوا پايدارند. بدين جهت قرآن كريم گذشته از اين كه از رسول خدا به عنوان «بشير و نذير» ياد ميكند، در هيچ موردي پيامبر را تنها به عنوان «مبشّر» معرفي نميكند، در حالي كه گاهي به صورت حصر به عنوان «مُنْذر» معرفي ميكند: ﴿إن أنت إلّا نذير﴾[1]. رسالت عالمان ديني نيز ترساندن مردم از قهر الهي است: ﴿ولينذروا قومهم إذا رجعوا إليهم﴾[2].
اوّلين قدم براي توده مردم ترس از جهنّم است. البته اگر انسان بر اساس همين ترس پيش برود و خداوند را عبادت كند كمكم شوق بهشت در او پيدا
[1] ـ سوره فاطر، آيه 23.
[2] ـ سوره توبه، آيه 122.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 448 |
ميشود و حتي ممكن است درجات بلند محبّت خدا را نيز تحصيل كند. آنگاه آزاد از هراس دوزخ و اميد بهشت خداوند را عارفانه و عاشقانه ميپرستد.
ماده سوختني و آتشگيره دوزخ
قرآن كريم انسان را وقود، يعني ماده سوختني، آتشگيره و آتشزنه جهنم ميداند. آتشزنه مانند كبريت كه با برخورد با شيء معين مشتعل ميشود و آتشگيره مانند هيزمهاي ضخيم و بزرگ كه مدّتي در اجاق ميماند و در درازمدّت خاكستر ميشود و هيزمهاي نازك و كوچك با آن افروخته ميشود.
انسان خودش آتش برميافروزد؛ چنانكه در آيه محلّ بحث يا آيه ﴿أولئك هم وقود النّار﴾[1] آمده است و خودش نيز هيزم است و در آن آتش مسجور، يعني مشتعل ميشود: ﴿وأمّا القاسطون فكانوا لجهنّم حطباً﴾[2]، ﴿إذ الأغلال في أعناقهم والسلاسل يُسْحَبون٭ في الحميم ثمّ في النّار يُسْجَرون﴾[3]. بنابراين، راهي براي فرار از عذاب ندارد؛ زيرا اگر هيزمي جداي از انسان باشد و انسان را با آن بسوزانند احتمال فرار از آن هست و در صورت سوختن نيز تنها جسم او را ميسوزاند، نه روح را. امّا اگر خود انسان شعلهور شود راه گريز از عذاب ندارد؛ بلكه هم جسمش ميسوزد: ﴿كلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها﴾[4] و هم روح او گداخته ميشود: ﴿نار الله الموقدة٭ الّتي تطّلع علي الأفئدة﴾[5].
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 10.
[2] ـ سوره جن، آيه 15. اطلاق اين آيه شامل هر قاسط و ظالم ميشود، اعم از جن و انس.
[3] ـ سوره مؤمن، آيات 71 ـ 72.
[4] ـ سوره نساء، آيه 56.
[5] ـ سوره همزه، آيات 7 ـ 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 449 |
آتشي كه بتواند روح انسان را بسوزاند، بايد منشأ روحي داشته باشد؛ يعني، از فؤاد و دل سربرآورد. هيزم بيروني فؤاد (مرحله تجرد روح) را نميتواند بسوزاند. حتي اگر انسان در كوره ذوب فلزات قرار گيرد، روح او نميسوزد و از اين رو، وقتي اصحاب اخدود مؤمنان را در گودال آتش افكندند، تنها بدنهاي آن مؤمنان سوخت؛ امّا ارواحشان متنعم بود و حتي لذّت ميبردند كه بدنهاي آنان در راه دين ميسوزد.
انسان عذاب جسمي را ميتواند تحمّل كند، ليكن عذاب روحي قابل تحمّل نيست. اهل معنا به هنگام استعاذه از جهنّم ميگويند: خدايا ما را به آتش دوزخ مسوزان؛ زيرا ورود به جهنّم مايه رسوايي انسان است: ﴿ربّنا إنّك من تدخل النّار فقد أخزيته﴾[1]؛ چون سقوط در جهنّم نشانه كفر و نفاق يا دستكم دليل تبهكاري و در نتيجه حرمان از رحمت خاص خداست و اين رسوايي دردناكتر از سوختن بدن به آتش است.
برخي مفسّران به استناد بعضي احاديث، گفتهاند: مراد از حجاره كه به عنوان وقود مطرح شده سنگ سياه كبريت است[2]. ويژگي چنين سنگي را سرعت اشتعال و برافروختگي، بدبويي، پردودي، شدت چسبندگي به بدن و شدت حرارت دانستهاند[3]. امّا بايد دانست كه سنگ كبريت (گوگرد) در دنيا نيز اشتعالزا و آتشخيز است و اين معنا چندان اهميتي ندارد تا موجب تخويف و انذار شديد باشد و نميتواند مراد قطعي از حجاره مزبور سنگكبريت باشد. بعضي از مفسّران نيز گفتهاند: مراد از اين حجاره همان جواهر و طلا و نقرهاي
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 192.
[2] ـ جامع البيان، ج 1، ص 131.
[3] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 225.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 450 |
است كه زراندوزان ذخيره ميكردند و به آن فريفته شدند[1]؛ چنانكه خداي سبحان ميفرمايد: ﴿والّذين يكنزون الذّهب والفضّة ولا ينفقونها في سبيل الله فبشّرهم بعذابٍ أليم٭ يوم يحمي عليها في نار جهنّم فتكوي بها جباههم وجنوبهم وظهورهم هذا ما كنزتم لأنفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون﴾[2]. اين معنا هم نميتواند مصداق يقيني حجاره در آيه مورد بحث باشد؛ زيرا آيه فوق ناظر به مطلق زراندوزان است، چه كافر و چه غيركافر، در صورتيكه آيه محل بحث ميفرمايد: ﴿أعدّت للكافرين﴾.
احتمال ديگر در تفسير حجاره، كه به نظر صحيحتر ميرسد آن است كه اين آيه ناظر به آيه ﴿إنّكم وما تعبدون من دون الله حَصَب جهنّم﴾[3] است كه ميگويد: شما و آنچه جز خدا ميپرستيد، هيزم يا آتشگيرههاي جهنّم هستيد[4]. بنابراين، مراد از حجاره مزبور همان اصنام و اوثان تراشيده از سنگ است كه اعلام به وقود بودن آن اثر تبليغي در اجتناب از آن دارد و در انذار مؤثر است؛ زيرا اگر انسان بداند آنچه را در دنيا ميپرستد و اميد به شفاعت آن دارد، در قيامت به صورت اخگري سوزنده ظهور ميكند، باعث افزايش رنج و عذاب روحي او خواهد بود.
تذكّر: نازلترين موجود مركب مادي سنگ است و عاليترين آن انسان و هر دو در معاد وقود دوزخ هستند. شايد شجره جهنم و حيوان مناسب آن نظير مار و عقرب كه متوسط بين جماد و انسان است منطوي در آيه باشد؛ يعني،
[1] ـ ر.ك تفسير بيضاوي، ج 1، ص 40.
[2] ـ سوره توبه، آيات 34 ـ 35.
[3] ـ سوره انبياء، آيه 98.
[4] ـ ر.ك الميزان، ج 1، ص 90.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 451 |
آيه محل بحث جامع همه مراتب است، ليكن به ذكر نازلترين و عاليترين اكتفا كرد و از ساير تركيبات نام نبرد.
جهنم هم اكنون موجود است
از اين كه ﴿أعدّت للكافرين﴾ با فعل ماضي بيان شده معلوم ميشود جهنّم هماكنون موجود است؛ چنانكه بهشت نيز هماكنون موجود است و قرآن درباره بهشت نيز ميفرمايد: ﴿أعدّت للمتّقين﴾[1].
ظاهر مادّه اِعْداد و همچنين ظاهر هيئت، أُعدّتْ كه فعلماضي است بر تحقق كنوني دوزخ دلالت دارد و حمل آن بر اين كه چون مستقبلمحققالوقوع در حكم ماضي است از اين جهت به فعلماضي ياد شده خلاف ظاهر است؛ زيرا اصل فعلماضي، دلالت بر تحقق وقوع است، و حمل آن بر مستقبل قطعي، مخصوص موردي است كه دليل يقيني بر عدم تحقق فعلي آن مورد اقامه شود كه در محل بحث چنين دليلي نيست.
افزون بر اين كه، از آيات ديگري مانند: ﴿وإنّ جهنّم لمحيطة بالكافرين﴾[2] نيز اين مطلب استفاده ميشود؛ زيرا ظاهر مشتق (كلمه محيط) در متلبس بالفعل است، نه متلبس آينده. روايات نيز ظاهر قرآن را تأييد ميكند كه بهشت و جهنّم هماكنون موجود است. امام رضا(عليهالسلام) ميفرمايد: اگر كسي بگويد: بهشت و جهنّم مخلوق نيست، از ما نيست. آنگاه به شيوهاي لطيف به اين آيه شريفه استشهاد ميكند: ﴿يطوفون بينها وبين حميمٍ انٍ﴾[3]؛ جهنّميان بين جهنّم و چشمه داغ و گداخته در رفتوآمدند: «ما أولئك منا
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 133.
[2] ـ سوره توبه، آيه 49.
[3] ـ سوره الرحمن، آيه 44.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 452 |
ولانحن منهم... قال الله عزّ وجلّ... هذه جهنّم... »[1].
چنانكه وجود مبارك پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم در معراج وارد بهشت شدند و با متنعمان بهشت ديدار كردند و جهنّم و معذّبان در آن را نيز از نزديك ديدند. محقّقان اماميه تأكيد دارند كه بهشت و جهنّم هماكنون موجود است[2]. ادله عقلي نيز نه تنها مناقض اين نظر نيست، بلكه آن را تأييد ميكند. بنابراين، ظاهر آيات مزبور، همانند ظاهر ساير آيات حجّت است و نيازي به تأويل و تقدير ندارد. گرچه بيشتر مردم تا چشم از ظواهر اين دنيا نبندند و به مرگ طبيعي نميرند، بهشت و جهنّم براي آنان ظهور نميكند.
براي پيدايش آتش دو عنصر لازم است: يكي آتش زنه و ديگري آتشگيره و به تصريح قرآن كريم هماكنون هم آتشزنه موجود است: ﴿وأولئك هم وقود النار﴾[3] و هم آتشگيره: ﴿وأمّا القاسطون فكانوا لجهنم حطباً﴾[4]. بنابراين، كافر كه هم آتشزنه است و هم آتشگيره، هم اكنون سراپا مشتعل است؛ گرچه ديدههاي ظاهربينْ اشتعال آن را اكنون نميبينند؛ چنانكه اشتعال برزخي آنان مشهود نيست.
در زمان حكومت خليفه سوم، مردي جمجمه مردهاي را نزد خليفه آورد و گفت: شما ميپنداريد اين جمجمه هماكنون در آتش ميسوزد؟ در حالي كه من دست خود را بر آن نهادهام و اصلاً حرارت آتش را احساس نميكنم. خليفه ساكت شد و كسي را درپي اميرالمؤمنين(عليهالسلام) فرستاد و از او
[1] ـ بحار، ج 8، ص 119.
[2] ـ ر.ك كشف المراد، ص 453، مقصد 6، مسئله14؛ تفسير صدرالمتألّهين، ج2، ص170.
[3] ـ سوره آل عمران، آيه 10.
[4] ـ سوره جن، آيه 15.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 453 |
استمداد كرد. هنگامي كه آن حضرت نزد عثمان حاضر شد عثمان در حالي كه در ميان انبوهي از ياران خود بود به آن مرد گفت: سؤال خود را تكرار كن و او دوباره آن را پرسيد. عثمان گفت: اي اباالحسن به اين مرد پاسخ ده. آن حضرت فرمودند: زند و مسعار، يعني سنگ چخماق را حاضر كنيد. آنگاه با بر هم زدن سنگ چخماق و جستن جرقه آتش به آن مرد فرمودند: دست خود را بر هر يك از زند و سنگ بگذار. آنگاه پرسيد آيا حرارت آتش را احساس ميكني؟ آن مرد پاسخ داد: نه و مبهوت شد؛ يعني، جمجمه نيز در ظاهر سرد و خاموش است. عثمان با شنيدن اين بيان گفت: «لولا علي لهلك عثمان»[1].
عذاب مؤمنان فاسق
بعضي از مفسّران و متكلّمان از جمله ﴿أعدت للكافرين﴾ چنين برداشت كردهاند كه عذاب جهنّم اختصاص به كافران دارد و شامل مؤمن فاسق نميشود و اين پنداري نادرست است. عذاب دوزخ هم شامل منافقان ميشود و هم شامل مؤمنان فاسق. اما شمول آن نسبت به منافقان، چون مراد از كفر در اين آيه كفر در برابر ايمان است، نه كفر در برابر ايمان و نفاق؛ يعني، ناظر به تقسيم مردم به سه دسته مؤمن، كافر و منافق نيست، بلكه ناظر به آيه شريفه ﴿يا أيّها النّاس اعبدوا ربّكم الّذي خلقكم والّذين من قبلكم لعلّكم تتّقون﴾ است كه بر اساس آن، مردم در برابر دستور عبادت خدا به دو گروهِ مؤمن و غيرمؤمن تقسيم ميشوند، كه غيرمؤمن شامل كافر و منافق ميشود.
پس كافران در آيه مورد بحث كساني هستند كه اهل توحيد عبادي نيستند
[1] ـ الغدير، ج 8، ص 214.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 454 |
و به همين جهت در برابر اين جمله، در آيه بعد ميفرمايد: ﴿وبشّر الّذين امنوا وعملوا الصالحات﴾. در مورد منافقان بحثي نيست كه جهنّم آنان را دربر ميگيرد؛ چنانكه ميفرمايد: ﴿في قلوبهم مرضٌ فزادهم الله مرضاً ولهم عذابٌ أليم بما كانوا يكذبون﴾[1] افزون بر اين كه، در جاي ديگر منافقان و كافران با هم ذكر شدهاند: ﴿إنّ الله جامع المنافقين والكافرين في جهنّم جميعاً﴾[2] و گاهي وعيد منافقان شديدتر از تهديد كافران آمده است: ﴿إنّ المنافقين في الدرك الأسفل من النّار﴾[3].
امّا بحث مهم اين است كه بر اساس آيه مورد بحث، چگونه جهنّم شامل مؤمن فاسق هم ميشود كه در اين مورد سه نظر وجود دارد:
1 ـ كفر در آيه مورد بحث اعمّ از كفر اعتقادي است و شامل كفر عملي نيز ميشود؛ مانند آيه ﴿ولله علي النّاس حجّ البيت من استطاع إليه سبيلاً ومن كفر فإن الله غني عن العالمين﴾[4] كه از ترك حج به كفر تعبير كرده و بدين معناست كه اگر مستطيعِ معتقد و مؤمن عمداً حج را ترك كند، در عمل كافر است، نه در عقيده.
اين توجيه بعيد است؛ زيرا آيه محل بحث در مقام بيان عاقبت مكذّبان وحي است و هر چند شمول لفظي دارد، زيرا «للكافرين» جمع مُحَلّي به «الف و لام» و عام است، امّا سياق آيه در باره كفر اعتقادي است و شمول آن نسبت به غيركافرِ اعتقادي بعيد است.
[1] ـ سوره بقره، آيه 10.
[2] ـ سوره نساء، آيه 140.
[3] ـ سوره نساء، آيه 145.
[4] ـ سوره آل عمران، آيه 97.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 455 |
2 ـ گرچه خداي سبحان در اين آيه ميفرمايد: اين آتش براي كافران مهيّا شده است، امّا قرآن كريم مؤمنان را نيز از همين آتش ميترساند: ﴿يا أيّها الّذين امنوا قوا أنفسكم وأهليكم ناراً وقودها النّاس والحجارة﴾[1]. معلوم ميشود اگر مؤمن مواظب خود و وابستگان خود نباشد، گرفتار همين آتش ميشود. پس چنين نيست كه اين آتش مخصوص كافران باشد و مؤمنانفاسق به عذاب ديگري وعيد داده شده باشند. البته فرق مؤمن عاصي با كافر در خلود يا دركات عذاب است وگرنه اصل عذاب براي هر دو ثابت است.
3 ـ جمله ﴿أعدّت للكافرين﴾ دلالت ندارد كه جهنّم براي غيركافر نيست. به اصطلاح اصوليين اين آيه گرچه اطلاقي ندارد تا شامل فاسقان هم بشود، ليكن مقيّد به عدم فسق مؤمن هم نيست تا ورود به جهنّم را منحصر به كافران كند. بنابراين، اگر آيه ديگري بگويد جهنّم براي مؤمنان گناهكار مهيّا شده اين دو آيه با هم تعارض ندارد؛ زيرا هر دو اثباتي است. در نتيجه آياتي مانند ﴿ومن يعص الله ورسوله فإنّ له نار جهنّم﴾[2] و ﴿من يقتل مؤمناً متعمداً فجزاؤه جهنّم خالداً فيها﴾[3] كه آتش جهنّم را مختصّ به كافران نميداند، مقيِّد آيه محل بحث نيست و بنابراين، جهنّمْ مؤمن فاسق را نيز دربر ميگيرد.
در قرآن كريم حتي ميل به گناه نيز مايه برخورد با آتش جهنم معرفي شده است؛ چنانكه خداوند به مسلمانان ميفرمايد: ﴿ولا تركنوا إلي الّذين ظلموا فتمسّكم النّار﴾[4]؛ به ظالمان ميل پيدا نكنيد وگرنه آتش شما را ميگيرد.
[1] ـ سوره تحريم، آيه 6.
[2] ـ سوره جن، آيه 23.
[3] ـ سوره نساء، آيه 93.
[4] ـ سوره هود، آيه 113.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 456 |
محقّق طوسي(رحمهالله) در بحث صراط به اين آيه و مشابه آن استدلال كرده، ميگويد: «باريكي به سبب آن كه، اگر اندك ميلي به يكي از دو طرفِ تضاد افتد موجب هلاك بُوَد»[1]؛ يعني، نه تنها ستمگري و كمك به ستمگران، بلكه ميل به آنان نيز، انسان را به دوزخ ميافكند.
لطايف و اشارات
1. تفاوت آتش مُلكي و ملكوتي
آتش همانند موجودهاي امكاني ديگر به اراده خداي سبحان يافت ميشود؛ خواه آتش مُلكي و محسوس و خواه آتش ملكوتي و نامحسوس. تفاوت آتش محسوس و غيرمحسوس در نياز به مبدأ قابلي مانند هيزم است، نه در احتياج به مبدأ فاعلي، يعني خداوند؛ زيرا تنها مُصوِّر و صورتآفرين خداست؛ اگر چيزي بخواهد صورت ناري پيدا كند بدون اراده الهي نخواهد بود و اگر گفته ميشود خودِ كافرْ مبدأ اشتعال است، يعني نيازي به مبدأ قابلي ديگر نيست. بر اساس آياتي مانند ﴿إنّكم وما تعبدون من دون الله حصب جهنّم﴾[2] و ﴿وامّا القاسطون فكانوا لجهنّم حطباً﴾[3]؛ حَصَب و حَطَب دوزخ، خود انسان كافر است، ليكن مُصوِّري كه انسان را به صورت آتش درميآورد خداوند است و اگر به زبان حركت جوهري سخن گفته شود، محرّك با حفظ اختيار انسان، خداي اوست.
[1] ـ آغاز و انجام، ص 33.
[2] ـ سوره انبياء، آيه 98.
[3] ـ سوره جنّ، آيه 15.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 457 |
2. مبدأ فاعلي و قابلي و عِلل اعدادي آتش محسوس
آتش نامحسوس تنها به مبدأ فاعلي وابسته است و مانند ساير موجودهاي غيرمادي نيازي به مبدأ قابلي و نيز سببِ اعدادي ندارد، ليكن آتشِ محسوسْ گذشته از احتياج قطعي به مبدأ فاعلي و نياز مبرم به مبدأ قابلي، غالباً وابسته به سبب اِمدادي و علت اِعدادي است كه آن مايه امداد و اين پايه اِعدادْ، زمينه آتشيابي و اشتعال مبدأ قابلي مفروض مانند هيزم را فراهم ميكند. يكي از اسبابِ اِمدادْ آتشزنه و يكي از علل اِعداد آتشگيره است. آتشزنه همان طور كه قبلاً اشاره شد چيزي است كه با برخورد فنّي لازم منشأ تولّد آتش ميشود؛ نظير ماده كبريت. آتشگيره نيز، چيزي است كه بر اثر ضخامت و دوام، اشتعال خود را در درازمدّت حفظ ميكند و در حالي كه مواد سوختي ديگر خاكستر ميشود آن مشتعل است تا موادّ سوختي آينده از راه برسد و بر اثر برخورد با آن اشتعال گيرد. چنان هيزم ضخيمي كه در درازمدّت در اجاقها ميماند آن را آتشگيره ميگفتند. هر كدام از آتشزنه و آتشگيره سببِ اِمدادي و علتِ اِعدادي براي افروختن هيزم جديد يا مادّه سوختي تازه است.
3. آتشزنه و آتشگيره در سوخت و سوز كافران
آتش نامحسوس، همان است كه از آن به «حُطَمه» تعبير و به ﴿نار الله﴾ موسوم شده و از اطلاع و اشراف و سركشي آن بر دلهاي كافران گزارش داده شده است[1]. البته براي آن آتش هم ممكن است شرايط و لوازم خاصي باشد. آتش محسوس كه بدن را ميسوزاند، مادّه سوختي آن، يعني حَصَب و حَطَبْ، خود انسان كافر است؛ چنانكه گذشت، ولي براي آن ميتوان آتشگيرهاي از خود
[1] ـ سوره همزه، آيات 4 ـ 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 458 |
انسان ترسيم كرد؛ زيرا برابر آيه ﴿كلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها ليذوقوا العذاب﴾[1]، پوستهاي كافران سوخته و خاكستر ميشود، ليكن استخوانها و عناصر محوري لحوم و شحوم همچنان باقي است تا پوستهاي تازه با آتش استخوان و گوشت و چربي مشتعل شود. در اين حال آن پوستي كه بعداً ميرويد از عناصر محوري كه قبلاً بوده شعله ميگيرد؛ يعني، اجزاي محوري قبلي بر اثر دوام به منزله آتشگيره است و پوستهاي تازه به مثابه هيزمهاي نازل و كوچك كه از آن آتشگيرههاي بهجامانده طبق اراده الهي اشتعال ميگيرد. اما آتشزنه بودن خود انسان كافرْ از حديث بازگوشده از اميرالمؤمنين(عليهالسلام) استظهار ميشود.
تذكّر: از آيه: ﴿كلّما خَبَت زدناهم سعيراً﴾[2] ميتوان فهميد كه خود انسان مشتعل ميشود وگرنه ميفرمود: «زدناها سعيراً»؛ يعني، اشتعال در آيه به خود انسان اسناد داده شده، نه به آتش (دقت شود).
4. مراد از وقود در قرآن
گرچه در قرآن گروهي «حَصَب» و «حَطَبِ» دوزخ معرّفي شدهاند، ليكن هيچكدام از اين عناوين نميتواند عنوان وَقُود را در سنگ يا هيزم جهنم منحصر كند؛ زيرا بين ادله اثباتي عناوين يادشده تنافي نيست؛ چون همان طور كه محتمل است مراد از وَقُود، مادّه سوختي نظير هيزم باشد، محتمل است آتشزنه يا آتشگيره باشد؛ چنانكه جمع عناوين سهگانه (وقود، حَصَب، حَطَب) براي يك انسان در سه حال ممكن است و همچنين توزيع آنها نسبت
[1] ـ سوره نساء، آيه 56.
[2] ـ سوره اِسراء، آيه 97.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 459 |
به افراد گوناگون ممكن خواهد بود؛ يعني، برخي از صناديد شرك و سران الحاد، وقود به معناي آتشزنه باشند و عدهاي از پيشوايان وَقُود به معناي آتشگيره باشند و گروهي از كافران نيز وقود به معناي هيزم دوزخ باشند. آنچه بر اثر تناسب حكم و موضوع ميتوان حدس زد اين است كه پيشوايان كفري كه مردم را به آتش دعوت كردهاند: ﴿وجعلناهم أئمّةً يدعون إلي النار﴾[1]، به مثابه آتشزنه يا آتشگيره باشند و پيروان مقصّر آنها به منزله هيزم. سرّ اين تناسب آن است كه زمامدار الحاد در دنيا كه مردم را به كفر و ارتداد فراميخواند و به تعبير قرآن كريم، جامعه را به سوي آتش جذب ميكرد و در قيامت پيشاپيش ديگران قيام و اقدام دارد و پيروان خود را به دوزخ ميبرد: ﴿...فاتبعوا أمر فرعون وما أمر فرعون برشيد٭ يقدم قومه يوم القيامة فأوردهم النار وبئس الورد المورود﴾[2] ميتواند در قيامت وقود به معناي آتشزنه يا آتشگيره پيروان مقصّر خود باشد. نموداري از وقود دوزخ در آيه: ﴿إنّ الذين كفروا لن تغني عنهم أموالهم ولاأولادهم من الله شيئاً وأُولئك هم وقود النار كدأب الفرعون والذين من قبلهم كذّبوا باياتنا فأخذهم الله بذنوبهم والله شديد العقاب﴾[3] آمده است.
5. سرّ تقديم «ناس» بر «حجارة»
معبود باطل مانند فرعون گاهي از راه اغوا، اضلال، ارعاب، تهديد، تحديد، تجبيب و تطميع از عوامل رواني، سياسي، اقتصادي و مانند آن خود را بر عابد تحميل ميكند و كالاي عبادت را از او به ثمنبخس ميخرد. در اين حال بدتر از عابد وَثَني و صَنَمي است و زودتر به دوزخ ميرود؛ چنانكه درباره فرعون
[1] ـ سوره قصص، آيه 41.
[2] ـ سوره هود، آيات 97 ـ 98.
[3] ـ سوره آل عمران، آيه 10 ـ 11.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 460 |
گذشت و زماني بر اثر جهل علمي يا جهالت عملي خود عابد مورد پرستش جاهلانه او قرار ميگيرد؛ مانند اصنامْ و اوثانِ معهود. در اين حال عابد بدتر از معبود بوده و بيشتر از او عذاب ميبيند. از اينرو در آيه محل بحث ﴿ناس﴾ بر ﴿حجارة﴾ مقدم شد؛ چنانكه در آيه ﴿إنّكم وما تعبدون... ﴾[1] و نيز در آيه «أُفّ لكم ولما تعبدون... »[2]، عابدان پيش از معبود ياد شدند؛ گرچه تقدم ذكري چندان مؤثّر نيست، ليكن فيالجمله نشانه اهتمام به مطلب است. از اين جا ميتوان استظهار كرد كه آثار انسان مُتَوقّد بيش از آثار كبريتسياه مُتّقِد است كه در اشارهپنجم گذشت.
6. دعوت به ايمان و امتثال خائفانه
پيام آيه محل بحث بعد از تنزّل از حدّ اعلاست؛ يعني، اگر شما طبق برهان علمي و عدل و انصاف عملي قانع شديد و معجزه بودن قرآن كريم را فهميديد و به استناد دليل عقلي از يكسو و به اعتماد بر كرامت انساني خود از سويديگر آزادانه و عارفانه رسالت رسول اكرم را پذيرفتيد برابر كرامت فطري خويش و طبق فتواي برهان عقلي قيام كردهايد و اگر از مدار برهان علمي و عدل عملي خارج شديد و در محور حريّت و كرامت حركت نكرديد، لااقل خائفانه كه نازلترين مرحله ايمان و امتثال است، رسالت رسول گراميصلي الله عليه و آله و سلم را بپذيريد و به آسماني بودن قرآن مؤمن شويد.
7. جايگاه منسوجات عنكبوتي مُسَيْلمه
آنچه به عنوان خبر غيبي در آيه محل بحث مطرح شد: ﴿...فإن لمتفعلوا ولن
[1] ـ سوره انبياء، آيه 98.
[2] ـ سوره انبياء، آيه 67.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 461 |
تفعلوا﴾ با آنچه از افرادي مانند مُسَيْلمهكذّاب نقل شده منافات ندارد؛ زيرا اينگونه از منسوجات عنكبوتي نه به عنوان شركت در ساحت تحدي و صحنه مبارزه و هماوردي و اِتيان به مثل مطرح است، بلكه داعيه آنان اين بود كه اين اباطيل وحي است و از آن جهت كه هيچ وضيعشنيعي توان چالش و هماوردي با رفيعسنيع را ندارد، خرافات مسيلمه هرگز در طراز معلّقات سبع و ساير سرودههاي زمامدارانفصاحت و سردمدارانبلاغت حجاز نبود، چهرسد به همتايي با كلام خدا و همساني با كتاب او. مضمون اين مطلب را در تفسير ابوحيان اندلسي ميتوان يافت[1].
بحث روايي
1 ـ وقود دوزخ
ـعن العسكري(عليهالسلام):«﴿فاتقوا النار التي وقودها الناس﴾: أي حطبها»[2].
اشاره: حديث مزبور بعد از احراز دو عنصر محوري دلالت دارد بر اين كه معناي وقود، هيزم است، نه آتشزنه، نظير زَنْد و مسعار. عنصر محوري اول صحت سند و عنصر محوري دوم افاده حصر و در غير اين صورت با آنچه در بحث تفسيري گذشت ناهماهنگ نيست. برخي از هيزمهاي نسوز كه بر اثر استحكام و تصلب در درازمدّت مشتعل است و هيزمهاي ديگر را فروزان و افروخته ميكند ولي خودش همچنان به عنوان اخگري ثابت ميماند مشمول حديث يادشده خواهد بود.
[1] ـ البحر المحيط، ج 1، ص 249.
[2] ـ بحار، ج 9، ص 176.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 462 |
2 ـ حجاره دوزخ
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«ولقد مررنا مع رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم بجبل وإذاً الدّموع تخرج من بعضه، فقال له: ما يبكيك يا جبل؟ فقال: يا رسول الله! كان المسيح مرّبي وهو يخوّف النّاس بنارٍ وقودها النّاس والحجارة، فأنا أخاف أن أكون من تلك الحجارة. قالصلي الله عليه و آله و سلم: لا تخف، تلك الحجارة الكبريت فقرّ الجبل وسكن وهدأ وأجاب»[1].
ـعن ابن مسعود: إنّ الحجارة الّتي ذكرها الله في القرآن في قوله ﴿وقودها النّاس والحجارة﴾ حجارة من كبريت خلقها الله عنده كيف شاء[2].
ـعن علي بن الحسين(عليهالسلام):«والحجارة حجارة الكبريت أشد الأشياء حرّاً أعدّت تلك النّار للكافرين... »[3].
اشاره: سنگها مانند اشياي ديگر اهل تسبيح، سجود، اسلام، امتثال طائعانه و مانند آن است و در جريان همآوايي كوهها با حضرت داود(عليهالسلام):﴿يا جبال أوّبي معه﴾[4]، ﴿وسخّرنا مع داود الجبال يُسبّحْن والطير﴾[5]، شعور آنها كاملاً مطرح است. بنابراين، هيچ محذور عقلي يا نقلي در محتواي اينگونه از نصوص نيست. البته اعتبار سند برابر ضوابط ويژه لازم است.
3 ـ وصف آتش دوزخ
ـعن أنس: تلا رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم ﴿وقودها النّاس والحجارة﴾ فقال: «أوقد عليها
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 43؛ تفسير صافي، ج 1، ص89.
[2] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 90؛ جامع البيان، ج1، ص131.
[3] ـ تفسير برهان، ج 1، ص 69.
[4] ـ سوره سبأ، آيه 10.
[5] ـ سوره انبياء، آيه 79.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 463 |
ألف عام حتي احمرّت وألف عام حتي ابيضّت وألف عام حتي اسودّت، فهي سوداء مظلمة لا يطفأ لهبها»[1].
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام) في قوله تعالي: ﴿اتّقوا النّار الّتي وقودها النّاس والحجارة﴾: يا معاشر شيعتنا اتّقوا الله واحذروا أن تكونوا لتلك النّار حطباً وإن لم تكونوا بالله كافرين فتوّقوها بتوّقي ظلم إخوانكم المؤمنين... »[2].
ـ«... ونار شديدٍ كَلَبُها، عالٍ لَجَبُها، ساطعٍ لَهَبُها، متغيّظٍ زفيرُها، متأجِّجٍ سعيرُها، بعيدٍ خُمُودُها، ذاكٍ وُقُودُها، مخوفٍ وعيدُها، عَمٍ قرارُها، مُظْلِمَةٍ أقطارها حاميةٍ قدورُها، فظيعةٍ أمورُها»[3].
ـ«واعلموا أنّه ليس لهذا الجلد الرقيق صبر علي النّار فارحموا نفوسكم فإنّكم قد جرّبتموها في مصائب الدّنيا. أفرأيتم جزع أحدكم من الشوكة تصيبه والعثرة تُدْميه والرمضاء تُحرقه؟ فكيف إذا كان بين طابقين من نار، ضجيع حَجَر وقرين شيطان. أعلمتم أنّ مالكاً إذا غضب علي النّار حطم بعضُها بعضاً لغضبه وإذا زجرها توثّبت بين أبوابها جزعا من زجرته»[4].
اشاره: از آن جهت كه دوزخ مظهر غضب محض خداست و هيچگونه رحمتي در آن نيست: «دارٌ ليس فيها رحمةٌ»[5] عذاب آن توانفرساست و تحليل اجمالي از شدت عذاب اين است: عذاب گاهي در مكان معين است و كسي كه در آن مكان محبوس شد اميد يا آرزوي رهايي از آن براي او متصور است و
[1] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 90.
[2] ـ بحار، ج 72، ص 316.
[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 190، بند 10.
[4] ـ همان، خطبه 183، بند 15.
[5] ـ همان، نامه 27، بند 10.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 464 |
زماني به صورت «پارچه تعذيب» ظهور ميكند؛ مانند: ﴿قُطّعت لهم ثياب من نار﴾[1] يا برتر از آن به صورت «جامه تعذيب» درميآيد؛ مانند: ﴿سرابيلهم من قطران﴾[2]. كسي كه به چنان پارچه يا چنين جامه مبتلا شد آرزوي رهايي در نهاد او خطور ميكند، اما اگر خود انسان به صورت وَقُود دوزخ در آمد، فرار از چنين حكومت قهرآلود الهي متصوّر نيست؛ زيرا در اين حال عذاب و مُعذَّب متحدند، و آرزوي فرار و رهايي نظير فرضي است كه محال باشد، نه از قبيل فرضمحال.
4. دوزخ ملكوتي
ابوعبدالله محمدبن احمد انصاري قرطبي ميگويد: مسلم از عبداللهبن مسعود نقل ميكند كه وي گفت: ما با رسولاللهصلي الله عليه و آله و سلم بوديم كه صداي فروافتادن چيزي را شنيد. رسولاللهصلي الله عليه و آله و سلم فرمود: ميدانيد اين صدا چيست؟ ابنمسعود گفت: گفتيم: خدا و رسول او داناترند. رسولخدا فرمود: اين سنگي است كه از هفتادپاييز پيش (هفتادسال) در آتش انداخته شد و همچنان در حال فرود آمدن بود و هماكنون به قَعْر آتش رسيده است[3].
اشاره: از اين حديث ميتوان فهميد كه زندگي ملحدانه و منافقانه نوعي دوزخ ملكوتي است و نوعي وَقُود، حَصَب و حَطَبِ مناسب با آن وجود دارد و با ساير آيات و نيز با ساير انحاي عذاب حسّي منافاتي ندارد؛ زيرا همه آنها ميتواند حق باشد و مادامي كه آتش ظاهري و دوزخ حسّي و تعذيب بدني و وقود جسماني محفوظ باشد اثبات معارف و مدارج برتر نهتنها ممنوع نيست،
[1] ـ سوره حج، آيه 19.
[2] ـ سوره ابراهيم، آيه 50.
[3] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 226.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 465 |
بلكه با درجات قرآن هماهنگ است؛ ولي مطلب مهم آن است كه تلاش انسانها براي نجات از آتش، كمتر از كوشش آنان براي فهمِ چگونگي عذاب است. غرض آن كه، آنچه بر ما لازم است رهايي از دوزخي است كه وجود آنقطعي است و تأسف در اين است كه براي رهايي از آن سعي بليغ نميشود.
وَبَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِيْ مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ كُلَّمَا رُزِقُوْا مِنْهَا مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قَالُوا هَذَا الَّذِيْ رُزِقْنَا مِنْ قَبْلُ وَأُتُوا بِهِ مُتَشَابِهاً وَلَهُمْ فِيهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَهُمْ فِيهَا خَالِدُونَ (25)
گزيده تفسير
قرآن كريم پا به پاي تبيين احكام و حِكَم دين اثر و ثمر ايمان يا كفر به آنها را نيز بازگو ميكند؛ چنانكه در آيه قبل كيفر تبهكاران را بيان كرد و در آيه محل بحث مؤمنان را به بهشتي كه نهرها در زير آنها جاري است و به ثمرات مداوم و ميوههاي مشابه و همسران پاكيزه آن و همچنين جاودانگي در آن بشارت ميدهد. بشارت قرآن براي انسانهايي است كه جامع حُسْن فاعلي (ايمان و نيت خالص) و حُسْن فعلي (عمل صالح) باشند؛ زيرا براي ورود به بهشت اجتماع حسنفعلي و فاعلي لازم است، گرچه براي سقوط در جهنم فقدان
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 466 |
يكي از آن دو كافي است.
مؤمنان صالح هرگاه در بهشت نعمتي بيابند ميگويند: اين رزق را پيش از اين نيز دريافت كردهايم و مراد آنان توفيق ايمان و عمل صالح است كه در دنيا بهره آنان شده بود و اكنون به صورت نعمتهاي بهشتي مجسّم و ظاهر شده است. مؤمنان بهشتي افزون بر ساير نعمتها در بهشت، از همسراني پاكيزه بهرهمندند كه از هر گونه رجس و رجز مطهرند و زندگي آنان و همسرانشان در بهشت جاودانه است. سرّ خلود در بهشت آن است كه محور پاداش اخروي شاكله اعتقادي و جهانبيني انسان موحد است و چون بهشتيان در دنيا عازم بودند تا ابد بر ايمان و صلاح بمانند، از ابديت در بهشت جاويدان بهرهمندند.
تفسير
بَشّر: بشارت در عرف عام به معناي گزارش مسرّتبخش است؛ ليكن در قرآن كريم بر خبر حزنانگيز نيز اطلاق شده است؛ مانند: ﴿فبشّرهم بعذاب أليم﴾[1]؛ زيرا بشارت به معناي خبري است كه در بَشَره (پوست چهره) اثر ميگذارد، خواه مسّرتبخش باشد يا حزنانگيز. شايد مسرّت نيز عام باشد؛ زيرا گزارشي كه در خطوط و اسارير چهره اثر ميكند مايه سرور است. گزارش شادماني اگر بيسابقه باشد مسرّتبخش و بشارت بالفعل است و اگر مسبوق باشد، چون نشاطي به همراه ندارد، بشارت بالقوه است؛ يعني، چيزي است كه اگر قبلا ً اعلام ميشد مسرتآور بود. از اينرو بين اِخبار و تبشير فرق است؛ زيرا در اخبار جهل مخاطب و مستمع شرط نيست، ليكن در تبشير چنين شرط ضمني معهود است.
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 21.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 467 |
تذكّر: تبشير از باب تفعيل و براي كثرت است. اين تكثير يا به لحاظ انواع گونهگون نعمت است، براي مصدّقان اعتقادي و عملي اعجاز و رسالت، يا به لحاظ تكثّر مؤمنان گيرنده مژده و مخاطبانِ بشارت وگرنه تكرار گزارش مايه تكرار بشارت نيست؛ زيرا مژده واحد تكرّر و تكثرپذير نيست؛ چنانكه خصوص اوايل فَجر را «تباشير» ميدانند.
لهم: در معناي لام در «لهم» چهار احتمال است كه همه آنها ميتواند صحيح باشد: 1.«اختصاص»؛ يعني، بهشت مخصوص صاحبان ايمان و عمل صالح است. 2.«ارتباط»؛ يعني، بهشت مرتبط با آنهاست. 3.«منفعت»؛ يعني، بهشت به نفع آنهاست. 4.«مالكيت»؛ يعني، بهشت مملوك آنان است. احتمالهاي ديگر منتفي است.
جنّات: معناي محوري همه مشتقات ماده «جنّ» پوشيدگي است؛ چنانكه «جنين» بر اثر پوشيدگي و مستور بودن در رحم مادر بدين نام موسوم شده و سپر نيز بدين جهت كه رزمنده در پناهِ آن پوشيده و از آسيب سلاح دشمن مصون است «جُنَّة» ناميده شده و كسي كه عقل او شكوفا نشده، بلكه پوشيده است «مجنون» نام گرفته و ظلمت شب كه مايه پوشيدگي اشياست، «جانّ» نام گرفته: ﴿فلما جنّ عليه الّيل... ﴾[1] و قلب كه مستور است نيز «جَنان» ناميده شده، چه قلب جسماني كه در قفسه سينه مستور است و چه قلب روحاني (روح مجرّد) كه از ديده ظاهري پوشيده است. «جنّ» نيز موجودي است نامرئي كه از ديد ظاهري انسانها پوشيده است. «جَنّت» نيز باغي است پوشيده به درختان انبوه و درهم فرورفته[2]؛ چنانكه اهل آن از انظار
[1] ـ سوره انعام، آيه 76.
[2] ـ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج 2، ص 130.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 468 |
ديگران مستورند.
سرّ نامگذاري بهشت به جنت آن است كه شاخساران درختانش درهم فرورفته و شاخههاي درهمفرورفته و برگهاي فراوان آنها مانند سقفي سبز رنگ زمين بهشت را ميپوشاند. بنابراين، ميتوان گفت: از زير اين باغها نهرها جاري است و ديگر نيازي به تقدير گرفتن كلمه اشجار نيست، تا گفته شود مراد «من تحت أشجارها» است، به طوري كه درختها در حاشيه نهر باشد؛ يعني، همان مقصودْ از تعبير كنوني بدون تقدير استفاده ميشود. البته مراد همين است كه بيان شد وگرنه نهري كه در زيرزمين جريان داشته باشد چه سودي براي باغ و چه بهرهاي براي صاحب آن دارد. چهبسا آبهاي زيرزميني كه زمينِ آن جز خشكي و صاحب آن جز فقر بهرهاي ندارد.
به هر تقدير، فضاي بهشت پوشيده از درختان است و با اين وجود فضاي آن روشن است؛ زيرا نور بهشت از چشمه خورشيد نيست؛ چون بساط خورشيد و ماه در قيامت برچيده ميشود: ﴿وجمع الشمس والقمر﴾[1] و در بهشت خورشيدي نيست: ﴿لا يرون فيها شمساً ولا زمهريراً﴾[2]، بلكه سرچشمه نور همان جان پاك و نوراني مؤمنان آرميده در آغوش نعمتهاي بهشتي است: ﴿نورهم يسعي بين أيديهم وبأيمانهم﴾[3].
تجري: اِسناد جريان به نهرْ مجازي است؛ زيرا نهر بستر آبِ جاري است و جرياني ندارد. اين اِسناد در صورتي صحيح است كه آب نهر چنان فراوان باشد كه همه گنجايش نهر را پر كند.
[1] ـ سوره قيامت، آيه 9.
[2] ـ سوره انسان، آيه 13.
[3] ـ سوره تحريم، آيه 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 469 |
الأنهار: نهر بزرگتر از جدول و كوچكتر از بحر است. از اينرو برديدمشق را «نهر مصر» و نيل مصر را «نهر مصر» گويند[1]. احتمال ميرود مراد از انهار، همان انهار چهارگانه آيه15 سوره محمدصلي الله عليه و آله و سلم باشد؛ چنانكه احتمال ميرود مراد جنسِ نهر باشد. ممكن است جريان نهر برابر اراده بهشتيان در سطح بهشت بدون كانال باشد. قهراً همه سطح بهشت نهر خواهد بود و چون جريان آن با مشيئت بهشتي است، هر جا و هر قدر او بخواهد جاري ميشود. از اينرو محذور و تزاحمي متصور نيست.
أُتوا: چون فعل «أتي» لازم است، در صيغه مجهول نيازمند تعديه به حرف جرّ است و چون در صيغههاي مختلفِ فعلهاي متعدّي به حرف جرّ، مدخولِ حرف جرّ تغيير ميكند، نه خود فعل، مانند: مَرَّبه، مرّبهما، مرّبهم، اين پرسش پديد ميآيد كه از فعل «أتي» چگونه مجهول ساخته شده و چرا خود فعل نيز جمع بسته شده است؟ در پاسخ بايد گفت: كلمه «أتي» در قرآن كريم كه فصيحترين كلمات است، هم «لازم» استعمال شده (به معناي آمدن)، مانند: ﴿أتي أمر الله﴾[2] و هم «متعدّي» (به معناي آوردن) و در اين صورت، هم با حرف جر و هم بدون حرف جر به كار رفته است؛ مانند: ﴿أنا اتيك به﴾[3] كه اتي اسم فاعل و ضمير كاف مفعولِ بيواسطه آن است. پس اين اشكال كه اگر «أتي» به معناي آوردن است بايد «أُوتوا» و از باب افعال باشد نه «أُتوا» كه ثلاثي مجرّد است، وارد نيست؛ زيرا هر دو صورت مجرّد و مزيد به معناي آوردن به كار رفته است.
[1] ـ كشاف، ج 1، ص 107.
[2] ـ سوره نحل، آيه 1.
[3] ـ سوره نمل، آيه 39.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 470 |
به: ضمير «به» در «أُتوا به متشابها» به رزق برميگردد؛ يعني، ميوههاي همرنگ و شبيه به يكديگر كه داراي مزههاي گوناگون است و اين جمله عبارتي مستقل است و از متعلّقات جمله قبل ﴿كلّما رزقوا... ﴾ نيست.
أزواج: در قرآن كريم بر هر يك از دو همسر (زن و مرد) زوج اطلاق شده و اطلاق زوجه بر زن لغت غيرفصيح است. از اينرو در قرآن «زوجة» «زوجات» به كار نرفته و در آيه مورد بحث كلمه ازواج آمده است، نه زوجات. از آيه شريفه: ﴿يا أيّها الناس اتقوا ربّكم الّذي خلقكم من نفسٍ واحدة وخلق منها زوجها﴾[1] بعضي استنباط كردهاند كه ابتدا حوّا آفريده شده و بعد آدم(سلام الله عليهما) از او خلق شده است. اين استنباط صحيح نيست؛ زيرا در لغت فصيح بر هر يك از زن و مرد «زوج» اطلاق ميشود؛ مانند: ﴿هم وأزواجهم﴾[2]، ﴿يا ادم اسكن أنت وزوجك الجنّة﴾[3].
تذكّر: هر فردي كه درخور اقتران با مجانس خود باشد زوج خواهد بود و اما اصطلاح زوج و فرد در علم رياضي جداي از معناي عام لغوي و عرفي است و اين دو مطلب نبايد به همآميخته شود.
قرآن كريم پس از بيان اصول و معارف ديني، مانند توحيد و نبوّت و معاد، نتيجه ايمان يا كفر به آنها را هم ذكر ميكند. كيفر تبهكاران در آيه قبل بيان شد و در اين كريمه پاداش مؤمنان صالح چنين ذكر ميشود: به كساني كه ايمان آوردند و عمل صالح كردند بشارت بده كه: 1. براي آنان بهشتهايي است كه از زير آنها نهرها جاري است. 2. هرگاه از آن بوستانها ثمري به آنان ميرسد ميگويند: اين همان است كه از پيش روزي ما شده است. 3. به آنها در
[1] ـ سوره نساء، آيه 1.
[2] ـ سوره يس، آيه 56.
[3] ـ سوره بقره، آيه 35.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 471 |
بهشت ميوههاي مشابه و هماهنگ داده ميشود. 4. بهشتيان در آن جا همسران مُطَهَّر دارند. 5. آنان در بهشتْ جاودانهاند.
انذار و تبشير در قرآن
گرچه امر به تبشير در آيه مورد بحث خطاب به پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم است، ولي امّت را نيز شامل ميشود و آنها نيز پس از فراگيري معارف الهي از رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم ميتوانند ديگران را به بهشت بشارت دهند. بنابراين، تبشير مانند انذار در اصلْ مخصوص پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم است و به تبع شامل امّت نيز ميشود و چون مطلب مزبور از اهميّت ويژه برخوردار است، هر آگاهي ميتواند، بلكه مأمور است آن را به صورت مژده اعلام دارد.
انذار و تبشير در قرآن به دو صورت آمده است: گاهي همراه با ذكر عظمت مورد انذار يا بشارت؛ مانند: ﴿واتّقوا النّار الّتي أعدّت للكافرين﴾[1] و ﴿جنّة عرضها السّموات والأرض أعدّت للمتّقين﴾[2] كه آيه محل بحث نيز از نوع بشارت همراه با ذكر عظمت مورد بشارت است. گاهي نيز همراه با يادآوري اين نكته است كه مورد انذار يا بشارت هماكنون حاضر است؛ مانند اين كه براي انذار، تصرف مال يتيم را آتشخواري معرفي ميكند: ﴿إن الّذين يأكلون أموال اليتامي ظلماً إنّما يأكلون في بطونهم ناراً﴾[3] و يا اين كه براي بشارت ميفرمايد: ﴿فأمّا إن كان من المقرّبين٭ فروحٌ وريحانٌ وجنّة نعيم﴾[4]؛ هر كس از مقرّبان باشد خودش روح و ريحان و بهشت نعيم است.
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 131.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 133.
[3] ـ سوره نساء، آيه 10.
[4] ـ سوره واقعه، آيات 88 ـ 89.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 472 |
حُسْن فعلي و حسن فاعلي
در قرآن كريم نوعاً ايمان و عمل صالح با هم ذكر شده و در جايي كه هر يك به تنهايي آمده باشد بايد آن را تقييد كرد. البته گاهي ابتدا ايمان ذكر شده، مانند آيه مورد بحث و گاهي نيز ايمان لفظاً پس از عمل صالح آمده است، ليكن تقدم يا همزماني آن ملحوظ است؛ مانند: ﴿من عمل صالحاً من ذكر أو أُنثي وهو مؤمن فلنحيينّه حيوة طيبة﴾[1] كه در اين جا عمل صالح در حال ايمان عامل مطرح است. عمل صالح در فرهنگ قرآن عملي است كه مطابق يكي از منابع دين باشد.
عبارت ﴿الّذين امنوا﴾ حاكي از حسن فاعلي و ﴿عملوا الصالحات﴾ بيانگر حسن فعلي است؛ يعني، بشارت به بهشت ويژه كساني است كه افزون بر اعتقاد به مبدأ و معاد و ساير اصول دين، داراي عمل صالح نيز باشند.
بنابراين، كسي كه تنها حسن فاعلي داشته باشد ولي هيچ حسن فعلي نداشته باشد مشمول بشارت به بهشت نيست؛ چنانكه ميفرمايد: ﴿يوم يأتي بعض ايات ربّك لا ينفع نفساً إيمانها لم تكن امنت من قبل أو كسبت في إيمانها خيراً﴾[2]. جمله ﴿كسبت في إيمانها خيراً﴾ عطف بر ﴿امنت﴾ و بدين معناست كه اگر كسي ايمان (حسن فاعلي) داشته باشد ولي هيچ عمل خيري (حسن فعلي) كسب نكرده باشد، ايمانش به حال او در نجات از اصل عذاب سودمند نيست و مانند كسي است كه ايمان نياورده باشد، جز در خلود كه با هم تفاوت دارند؛ چون عمل صالح به مثابه شاخه شجرهطوباي ايمان است و اعتقاد به منزله ريشه آن و هيچ درختي بدون شاخه ميوه نميدهد، گرچه ريشه
[1] ـ سوره نحل، آيه 97.
[2] ـ سوره انعام، آيه 158.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 473 |
آن زنده باشد.
همين طور كسي كه كار خوبي كرده باشد (حسن فعلي)، ليكن حسن فاعلي (ايمان و نيّت خالص) نداشته باشد وارد بهشت نخواهد شد؛ مانند اين كه كاري را به عنوان نوعدوستي انجام دهد، نه بر اثر اعتقاد به خداوند و روز حساب. گرچه در اين صورت، شخص از بركات دنيوي آن كار برخوردار ميشود و چنين كار سودمندي ممكن است در آخرت نيز مايه تخفيف عذاب او شود.
سرّ كافي نبودن حسن فعلي بدون حسن فاعلي براي ورود به بهشت، آن است كه ميزان و معيار در تأثير عمل، اراده و نيّت انسان است و كسي كه اعتقاد دارد زندگي انسان از تولد آغاز و به مرگ پايان ميپذيرد و بعد از مرگ هيچ خبري نيست: ﴿إن هي إلاّ حياتنا الدّنيا نموت ونحيي وما نحن بمبعوثين﴾[1] نيّت و اراده او براي بعد از مرگ نبوده است؛ پس عمل او در سطح دنيا ميماند و به عالم ديگر نميرسد و او بعد از نشئه دنيا تنها ميماند؛ چنانكه قرآن كريم در باره كافران ميفرمايد اعمال آنان مانند سرابي است كه در بيابانْ انسان تشنه آن را آب ميپندارد: ﴿والّذين كفروا أعمالهم كسراب بقيعةٍ يحسبه الظمآن ماءً حتي إذا جاءه لم يجده شيئاً﴾[2].
وقتي اعمال عبادي كافران كه براي بتها تخضّع داشتند، اين چنين سراب باشد، كارهاي اجتماعي آنان نيز حتماً سراب خواهد بود، گرچه آثار مادي آنها در دنيا محفوظ است.
تذكّر 1. گاهي به جاي دو قيد، ايمان و عمل صالح، عنوان تقوا كه
[1] ـ سوره مؤمنون، آيه 37.
[2] ـ سوره نور، آيه 39.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 474 |
جامع هر دو قيد است ياد ميشود؛ مانند آيه ﴿...للذين اتقوا عند ربّهم جنات تجري من تحتها الأنهار خالدين فيها وأزواجٌ مطهّرة ورضوان من الله والله بصير بالعباد﴾[1]؛ زيرا غيرمؤمن، متقي نيست؛ چنانكه مؤمن غيرعادل نيز متقي نيست. 2. چون محور ايمان و مدار عمل صالح معروف بوده و در آيات ديگر كه پيش از آيه محل بحث نازل شده كاملاً بيان شده است، در آيه مورد تفسير، متعلق ايمان و عمل صالحْ تشريح نشد.
صالحان و مالكيت بهشت
در جهان آخرت تعيين كميّت و كيفيت بهشت هر كس در گرو مقدار ايمان و عمل صالح اوست. برخي داراي يك بهشت و گروهي داراي دو بهشت: ﴿ولمن خاف مقام ربّه جنّتان﴾[2] و عدّهاي داراي چند بهشت هستند: ﴿لهم جنّات﴾.
يكي از معاني لام در ﴿لهم جنّات﴾ مالكيّت است و مملوك بودن بهشت به دو طريق قابل توجيه است:
1 ـ خطوط كلي رابطه انسان بهشتي با بهشت در قرآن و روايات ترسيم شده است. با ملاحظه اين خطوط كلي معلوم ميشود اراده بهشتي بر بهشت حاكم است و هر چه بهشتي بخواهد با اراده او موجود ميشود؛ چنانكه با اراده وي چشمه بهشتي ميجوشد: ﴿يفجّرونها تفجيراً﴾[3]. همه اينها نشان ميدهد بهشت محكوم و مملوك تكويني انسان بهشتي است. در اين زمينه اميرالمؤمنين(عليهالسلام) ميفرمايد: «فاعل الخير خير منه وفاعل الشّر شر
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 15.
[2] ـ سوره الرحمن، آيه 46.
[3] ـ سوره انسان، آيه 6.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 475 |
منه»[1]؛برتر از هر كار خيرْ فاعل آن است؛ چنانكه بدتر از هر كار شر نيز فاعل آن است؛ چون هر علّتي برتر از معلول خويش است.
2 ـ انسان مؤمن علّت و مالك تكويني عمل خير خويش است: ﴿لها ماكسبت﴾[2] و چون بهشت ظهور و تجلي عمل صالح اوست، بنابراين، مؤمن علّت و مالك بهشت است. البته در باره جهنّم اين تفاوت هست كه گرچه محصول و معلول دوزخيان است، ولي اين افراد با اعمال بدشان خود را اسير و محصور جهنم ساختهاند. بنابراين، آنها محكوم جهنّم هستند: ﴿إنّجهنّم لمحيطة علي الكافرين﴾[3]، ﴿وعليها ما اكتسبت﴾[4]، ﴿وجعلنا جهنّم للكافرين حصيراً﴾[5]؛ مانند كسي كه عمداً خانهاي را بر سر خود خراب كند و زير آوار بماند، كه او مقهور و محكوم كار خويش است، نه حاكم بر آن.
تذكّر 1. هر گونه ملكيتي كه در قيامت مطرح است از سنخ تكوين است، نه از سنخ اعتبار؛ زيرا منطقه اعتبار فقط دنيا است. 2.علت حقيقي و مالك تكويني اصيل در سراسر هستي خواه در دنيا، خواه در قيامت خداوند است و عليت طولي و مالكيت رتبي انسان با آن منافي نيست.
تجسم اعمال صالحان در بهشت
مؤمنان متنعم در بهشت هرگاه ثمرات بهشتي دريافت كنند، ميگويند: اينهمان است كه از پيش روزي ما شده بود: ﴿كلّما رزقوا منها من ثمرة رزقاً
[1] ـ نهج البلاغه، حكمت 32.
[2] ـ سوره بقره، آيه 286.
[3] ـ سوره توبه، آيه 49.
[4] ـ سوره بقره، آيه 286.
[5] ـ سوره اسراء، آيه 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 476 |
قالوا هذا الّذي رزقنا من قبل﴾ و اين غير از بياني است كه در جمله: ﴿وأُتوا بهمتشابهاً﴾ وارد شده است؛ زيرا مفاد اين جمله اين است كه بهشتيانميگويند: اين «همان» است كه از پيش روزي ما شده بود، ولي مفاد جمله بعد اين است كه به بهشتيان ثمرات و نعمتهاي «مشابه» داده ميشود وباتوجه به اين كه در بهشت هيچ كار بيهوده و هيچ سخن لغو و هيچ گناهودروغي نيست: ﴿لا لغوٌ فيها ولا تأثيم﴾[1]، زيرا در نشئه ظهور حقايقاصلاً كذب و خيالبافي راه ندارد، همچنين با توجّه به اين كه تا انساناز لغو و گناه تطهير نشود به بهشت وارد نميشود: ﴿ونزعنا ما في صدورهم من غلّ﴾[2]، بنابراين، بايد تبيين شود مراد از اين كلام بهشتيان چيست[3].
سخن در اين است كه چرا در بهشتِ جاويد و نامحدود: ﴿لا مقطوعة ولا ممنوعة﴾[4]، هرگاه به بهشتيان ميوهاي بدهند، اين سخن را تكرار ميكنند كه «اين همان است كه قبلاً روزي ما شده بود»؟ افزون بر اين كه، نعمتهايي كه به آنان داده ميشود «عين» نعمت پيشين نيست؛ چون عين آن مصرف شد و هيچ چيزي در عين وحدتْ تعدد ندارد، بلكه «مثل» آن است.
برخي مفسران اين جمله را با جمله بعدي، يعني ﴿وأتوا به متشابهاً﴾ يكي دانسته، گفتهاند: بهشتيان گمان ميكنند ميوهاي كه در بهشت دريافت
[1] ـ سوره طور، آيه 23.
[2] ـ سوره اعراف، آيه 43.
[3] ـ از بشارت به خلود كه در پايان آيه آمده معلوم ميشود كه سخن در مورد بهشت قيامت است، نه برزخ؛ زيرا برزخ، بين دنيا و قيامت كبراست و جاي خلود نيست: ﴿ومن ورائهم برزخ إلي يوم يبعثون﴾ (سوره مؤمنون، آيه100).
[4] ـ سوره واقعه، آيه 33.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 477 |
ميكنند همان ميوهاي است كه در دنيا داشتهاند[1]. ولي اين سخن صحيح نيست؛ زيرا در بهشت كه نشئه ظهور حقايق است خيالبافي و سخن نادرست راه ندارد. بنابراين، كلام بهشتيان حق است و قرآن كريم نيز آن را تأييد كرده است. پس جمله بعدي نيز بشارتي جداگانه است.
درباره «من قبل» در كلام بهشتيان، سه نظر وجود دارد:
1 ـ مراد بهشت است؛ يعني، هرگاه نعمتي به بهشتيان برسد، ميگويند اين نعمت را قبلاً، در بهشت، دريافت كردهايم و در پاسخ اين اشكال كه نعمتهاي بعدي عين نعمت قبلي نيست گفتهاند: كلمه «هذا» به وحدت نوعي اشاره دارد؛ يعني، اين ميوه از نوع ميوههايي است كه پيشتر در بهشت به ما دادهاند[2].
اين رأي مخالف ظاهر آيه است؛ زيرا «هذا» ظهور در وحدت شخصي دارد. قرينه و شاهدي هم بر وحدت نوعي وجود ندارد. افزون بر اين كه، بهشتيان هنگام دريافت اوّلين نعمت بهشتي نيز چنين سخني دارند؛ زيرا «كلّما» هم ناظر به حال بقا و هم ناظر به حال حدوث است. پس لازمه صدق قضيه موجبه كليه اين است كه بار اوّل را استثنا كنيم در حالي كه دليلي براي استثنا نيست.
2 ـ محتمل است مراد از «من قبل» برزخ باشد[3]. اين احتمال نيز صحيح نيست؛ زيرا:
الف: در بسياري از آيات قرآن كريم برزخ دالان ورودي آخرت و جزو آن
[1] ـ تفسير كبير، ج 2، ص 142.
[2] ـ همان، ص 141.
[3] ـ الفرقان، ج 1، ص 247.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 478 |
معرفي شده و جهان نيز به دو قسمت دنيا و آخرت تقسيم شده است. پس برزخ نيز جزو آخرت و در مقابل دنياست، نه اين كه در مقابل دنيا و آخرت باشد، بنابراين، حكم بهشت برزخي همان حكم بهشت قيامت كبراست.
ب: معلوم نيست همه ميوههايي كه در جنّت كبرا به بهشتيان داده ميشود در برزخ نيز داده باشند، در حالي كه آيه محل بحث به صورت قضيه موجبه كليه ميگويد: هر ميوهاي در بهشت به بهشتيان داده شود آنان ميگويند: اين قبلاً روزي ما شده است و اساساً برزخ همانطور كه براي دوزخيان نموداري از عذاب است، نه «اشدّالعذاب»، براي بهشتيان نيز نموداري از نعمتهاي بهشت و تنعّم به آنهاست، نه تنعم كامل و نهايي.
ج: بهشتيان از گفتن اين سخن لذّتي ميبرند و چنين لذتي در صورتي قابل تصوير است كه درباره دنيا سخن بگويند، نه برزخ؛ زيرا گفتن اين سخن كه در برزخ نيز به ما چنين ميوههايي دادهاند، براي آنان لذّتي ندارد، ولي وقتي مؤمن وارد بهشت ميشود و اعمال صالح خود را به صورت ميوه مشاهده ميكند و ميگويد: ما همين روزي را در دنيا داشتيم، چنين سخني برايش لذّتبخش است.
3 ـ مراد از «من قبل» دنياست[1]. اين احتمال با ظاهر آيه هماهنگ است؛ زيرا از نظر قرآن كريم عمل انسانْ زنده، و در آخرت نزد او حاضر است: ﴿يوم تجد كلّ نفس ما عملت من خير محضراً وما عملت من سوءٍ تودّ لو أنّ بينها وبينه أمداً بعيداً﴾[2].
قرآن به صورت حصر ميفرمايد: جزاي انسان فقط عمل اوست: ﴿ولا
[1] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 229.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 30.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 479 |
تُجْزون إلاّ ما كنتم تعملون﴾[1]. همچنين در موارد ديگر ميفرمايد: ﴿ثم توفي كل نفس ما كسبت﴾[2]، ﴿ما يأكلون في بطونهم إلاّ النار﴾[3]، ﴿إنما يأكلون في بطونهم ناراً﴾[4].
پس عمل انسان نيز مانند خودش جاويد است و چون ميوههاي بهشتي ظهور همين اعمال است، بنابراين، هر بار كه در بهشت ثمري نصيب بهشتيان ميشود مييابند كه آن ثمر همان عقيده، اخلاق و عمل صالحي است كه خداوند در دنيا روزي آنان كرده بود و اكنون به صورت اين ميوهها ديده ميشود. بنابراين، آيه در صدد بيان تجسم اعمال است. البته در بهشت افزون بر اين كه كارهاي آدمي به صورت ثمرهاي بهشتي ظهور ميكند، فيض و فضل الهي نيز شامل حال انسانهاي مؤمن ميشود: ﴿لهم ما يشاؤن فيها ولدينا مزيد﴾[5].
با توجه به اين كه مراد از «من قبل» دنياست و مراد از ثمر نيز عقيده صحيح و اخلاق نيك و عمل صالحي است كه در دنيا به اهل ايمان داده شده، پاسخ اين سؤال نيز روشن ميشود كه چگونه انسان بهشتي در مقابل نعمتهايي كه در دنيا سابقه نداشت، ميگويد: اين همان است كه در گذشته روزي ما شده بود و يا اين كه نعمتهايي گرچه سابقه داشت ولي نسبت به شخص بهشتي كه در دنيا از آنها محروم بوده، چگونه هنگام دريافت آنها ميگويد: اين همان نعمتي است كه خداوند در دنيا نيز به ما عطا كرده است. پاسخ آن است كه نعمتهاي بهشتي ظهور و تجسّم همان عقايد، اخلاق و
[1] ـ سوره يس، آيه 54.
[2] ـ سوره بقره، آيه 281.
[3] ـ سوره بقره، آيه 174.
[4] ـ سوره نساء، آيه 10.
[5] ـ سوره ق، آيه 35.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 480 |
اعمال خوب بهشتيان در دنياست؛ چنانكه عقايد، اخلاق و اعمال دوزخيان به صورت كيفر تلخ براي آنها مجسّم ميشود: ﴿لا تعتذروا اليوم إنما تُجْزون ما كنتم تعملون﴾[1]، ﴿ويقول ذوقوا ما كنتم تعملون﴾[2]. در اين كريمه خداوند ميفرمايد: بچشيد عمل خودتان را و نفرمود: «بما كنتم تعملون».
مناسبترين وجه در بيان: ﴿هذا الذي رزقنا من قبل﴾، همان است كه بازگو شد و اما احتمال اين كه مراد اين باشد كه رزق شامگاه مانند رزق بامداد است[3]، صائب نيست؛ زيرا گرچه در بهشت برزخي صبح و شامْ تمثّلي دارد، ليكن در بهشت قيامت كبرا سخن از تمثّل اين دو وقت ممتاز نيست؛ چنانكه تفسير آن به روييدن ميوه مماثل به جاي ميوه چيده شده طبق حديثي كه از رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم در اين زمينه نقل شده ناتمام است؛ زيرا طبق تحليل گذشته، تعبير فوق درباره اولين ثمر نيز صادق است؛ در حالي كه آن ميوه مسبوق به ميوه مماثل نيست.
اين كه بهشتيان در مقابل هر نعمتي ميگويند: آن را در دنيا روزي ما كردهاند، ثناي خداوند است. آنان خدا را شكر ميكنند كه به وعدهاش در باره آنها عمل كرده است: ﴿الحمد لله الّذي صدقنا وعده﴾[4] و همچنين اين جمله تأدّبي از ناحيه بهشتيان است كه از كلمه ﴿رُزِقْنا﴾ استفاده ميشود؛ زيرا آنان ميگويند: اين ثمر همان عمل صالحي است كه «خداوند» توفيق انجام آن را در دنيا به ما داده است و نميگويند اين ثمر و نتيجه عملي است كه «خود ما» آن را انجام دادهايم.
[1] ـ سوره تحريم، آيه 7.
[2] ـ سوره عنكبوت، آيه 55.
[3] ـ البحر المحيط، ج 1، ص 115.
[4] ـ سوره زمر، آيه 74.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 481 |
و سرّ اين كه بهشتيان اين جمله را همواره تكرار ميكنند اين است كه اقتضاي ميوههاي بهشتي دايمي است: ﴿أُكلها دائم﴾[1] و پايان و منعي از خارج وجود ندارد: ﴿لا مقطوعة ولا ممنوعة﴾[2]. بنابراين، در هر بار كه اين نعمت به بهشتيان ميرسد، آنها خداوند را ثنا ميگويند و از او تشكّر ميكنند.
با توجّه به آنچه در تبيين اين بخش از آيه كريمه مطرح شد، چگونگي بشارت بودن اين مطلب براي اهل ايمان نيز روشن ميشود؛ زيرا در واقع خداوند به اهل ايمان بشارت ميدهد كه آنان تا ابد مهمان سفره اعتقاد صحيح و اخلاق حسنه و اعمال صالح خود هستند و براي هميشه از شجر صلاح خويش ثمر گوارا ميگيرند.
همسران پاكيزه
مؤمنان بهشتي در بهشت همسراني پاكيزه دارند و پاكيزگي همسران بهشتي اين است كه از همه نقصها از جمله عادت ماهانه كه زنهاي دنيا بدان مبتلا هستند،پاك شدهاند و اصولاً بهشت جاي طهارت است و همان گونه كه زنان بهشتي ازواج مطهّرند، مردان بهشتي نيز بايد مُطهَّر باشند: ﴿والطيّبات للطيّبين﴾[3]، ﴿ونزعنا ما في صدورهم من غلّ﴾[4]. پس اگر در دل مؤمني غلّ وغش بود بايد در برزخ تطهير شود، تا بعد از سلامت كاملِ دل به بهشت كهدارالسلام است راه يابد: ﴿والله يدعوا إلي دار السّلام﴾[5]. قلبي كه جايگاه
[1] ـ سوره رعد، آيه 35.
[2] ـ سوره واقعه، آيه 33.
[3] ـ سوره نور، آيه 26.
[4] ـ سوره حجر، آيه 47.
[5] ـ سوره يونس، آيه 25.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 482 |
كينه مؤمن يا حسد يا كبر و مانند آنها باشد قلب سليم نيست و به دارالسلام راه نمييابد.
خلود در بهشت و دوزخ
اثبات خلود براي بهشتيان چندان دشوار نيست؛ چنانكه اثبات آن براي دوزخيان چندان آسان نيست. از اينرو درباره خلود دوزخيان اختلاف است؛ برخي مانند معتزله: خلود را به معناي «جاودانگي» دانسته، چنين استدلال ميكنند: خداوند به پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم فرمود: ﴿وما جعلنا لبشر من قبلك الخلد أفان متّ فهم الخالدون﴾[1]؛ ما براي هيچ انساني پيش از تو خلود را در عالم طبيعت مقرّر نكردهايم. اگر مراد از خلود «مكث طويل» و «عمر طولاني» باشد مدعاي مزبور نسبت به صاحبان عمر طولاني، مانند حضرت نوح (سلاماللهعليه) نقض ميشود؛ زيرا تنها دوران نبوّت آن حضرت 950 سال بود: ﴿ولبث فيهم ألف سنة إلاّ خمسين عاماً﴾[2]. بنابراين، مراد از خلود ابديّت است.
دليل ديگر معتزله اين است: اگر در بهشت خلود نباشد و بهشتي پس از مدتي زندگي در بهشت از آن جا بيرون برده شود همواره غمگين است و هر چه در بهشت بر نعمتهايش افزوده شود اندوه او افزونتر خواهد شد؛ زيرا هراسِ فراق دارد؛ در حالي كه بهشت جاي اندوه نيست. حتي انسان مؤمن در بهشت، بستگان تبهكار خود را كه در جهنّم بهسرميبرند بهياد نميآورد؛ زيرا موجب حزن و اندوه او ميشود.
در مقابلِ معتزله، اشاعره خلود را «مكث طويل» دانسته، چنين استدلال
[1] ـ سوره انبياء، آيه 34.
[2] ـ سوره عنكبوت، آيه 14.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 483 |
كردهاند: اگر خلود به معناي ابديّت باشد ذكر كلمه ﴿أبداً﴾ در آياتي مانند ﴿خالدين فيها أبداً﴾ لغو خواهد بود[1].
دليل اشاعره بر فرض تماميّت لازمهاش اين است كه با آياتي كه قيد «أبَداً» ندارد نميتوان خلود را اثبات كرد، ولي با آيات ديگر كه واجد آن قيد است خلود قابل اثبات است و در واقع راه استدلال تغيير ميكند، نه اصل آن. افزون بر اين كه، اساس بهشت بر لطف است و اشكالي ندارد كه خداوند به انساني كه مدّتي كوتاه و محدود خدا را اطاعت كرده، پاداش نامحدود بدهد.
قسمت مهم اشكال در باره خلود در جهنّم است كه چرا انساني كه زماني كوتاه در دنياعصيان كرده، براي هميشه در جهنّم ميسوزد و اين كار چگونه با عدل خدا سازگار است.
پاسخ اين است كه گرچه دوزخيان به دليل عمر محدود خود مدّت كوتاهي معصيت كردهاند و به همين دليل گناهان آنها نيز محدود است، ليكن نيّت آنها اين بوده كه اگر هميشه در دنيا باشند نيز، از عصيان دست برندارند.
و مراد از نيّت در مبحث خلود، قصد و اراده نيست تا اشكال شود كه خداوند به مجرّد نيتِ گناه كسي را عذاب نميكند، بلكه اين نيّت به معناي اعتقاد و شاكلهاي است كه انسان بر اساسِ آنْ عمل ميكند: ﴿قل كلّ يعمل علي شاكلته﴾[2]. پس محور كيفر يا پاداش ابدي، عقيده و جهانبيني انسان است، نه عمل اعضا و جوارح او و چون عقيده راسخ، موجودي است مجرد و ثابت، ثمره آن دايمي است.
[1] ـ سوره نساء، آيه 57.
[2] ـ سوره اسراء، آيه 84.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 484 |
بنابراين، براي كافر بر اثر كفر كه از بزرگترين گناهان كبيره است، پيوسته گناه ثبت ميشود و گناه عملي كافر هم به گناهان اعتقادي او افزوده ميشود. در مقابل، براي مؤمن بر اثر عقيده توحيديش دائماً ثواب نوشته ميشود و اعمال نيك او بر آن ثوابها افزوده ميشود وگرنه براي گناهان عملي خود مجازات ميشود و سپس به بهشت ميرود.
كسي كه بر اثر بينش انحرافي به پيامبر خدا ميگويد: ﴿سواءٌ علينا أوعظت أم لم تكن من الواعظين﴾[1]، اگر تا ابد هم در دنيا باشد با اين عقيده و جهانبيني شنيع زندگي خواهد كرد؛ تا آنجا كه خداوند ميفرمايد: كفر چنان در قلب آنان رسوخ كرده كه با ديدن خطرهاي مرگ و فشار قبر و برزخ و سقوط در آتش جهنّم، اگر باز هم به دنيا برگردند معصيت ميكنند: ﴿ولو تري إذ وقفوا علي النّار فقالوا يا ليتنا نردّ ولا نكذّب بايات ربّنا ونكون من المؤمنين٭ بل بدالهم ما كانوا يخفون من قبل ولو ردّوا لعادوا لما نهوا عنه﴾[2].
همانطور كه قبلاً اشاره شد، جان كافرانْ مجرّد و زوالناپذير است و كفر نيز وصف قلبي و زوالناپذير است و به همين دليل تا ابد در جهنّم ميسوزند؛ هم قلبشان گرفتار ﴿نارالله الموقدة﴾[3] و هم بدنشان گرفتار ﴿كلّما نضجت جلودهم بدّلناهم جلوداً غيرها﴾[4] خواهد شد. حاصل اين كه، خلود براي آن امر جاودانه و مخلّد است، نه براي عمل محدود جوارح. از اين رو با اين دليل ميتوان خلود بهشتيان را نيز اثبات كرد.
[1] ـ سوره شعراء، آيه 136.
[2] ـ سوره انعام، آيات 27 ـ 28.
[3] ـ سوره همزه، آيه 6.
[4] ـ سوره نساء، آيه 56.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 485 |
لطايف و اشارات
1 ـ اتحاد انسان با عقيده، خلق و عمل
قرآن كريم همان طور كه در مورد جهنّميان ميفرمايد: ﴿وقودها النّاس﴾، درباره بهشتيان نيز ميفرمايد خود بهشتي روح و ريحان بهشت است: ﴿فأمّا إن كان من المقرّبين٭ فروحٌ وريحانٌ وجنة نعيم﴾[1] و نيازي به تقدير و مجاز در كلمه نيست و البته اين معنا مؤيَّد به برهان عقلي است؛ زيرا جنّت از آنِ صاحب جنّت و مقام از آنِ صاحب مقام است. روح و ريحان شدن وصفي است كه در اختيار صاحب وصف است. همان طور كه عقيده در اختيار صاحب عقيده است، عمل و خلق نيز در اختيار صاحب عمل و خلق است. حديث «أنا مدينة الحكمة وهي الجنّة وأنت يا علي بابها»[2] در اين زمينه قابل توجه است.
بنابراين، همان طور كه انسان باعقيده متحد است با خُلق و عمل نيز متحد است؛ زيرا موضوع و محمول، در محور محمول نه در خصوص مقام ذات موضوع با هم اتحاد دارد؛ مثلاً، وقتي گفته ميشود: «زيد مؤمن است»، «زيد عادل است» و «زيد نمازگزار است»، هر سه محمول با زيد كه موضوع است اتحاد مصداقي دارد؛ گرچه در اوّلي با مرحله عقيده و در دومي با مرحله خلق و در سومي با مرحله عمل او متحد است و در همه آنها پيوند حقيقي موجود است و اين اسناد و پيوند بر خلاف پيوندهاي اعتباري است و تعيين مدار اتحاد همان طور كه اشاره شد بر عهده محمول است، نه موضوع كه ميان موضوع و محمول به اعتبار ارتباط برقرار است.
[1] ـ سوره واقعه، آيات 88 ـ 89.
[2] ـ بحار، ج 40، ص 201.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 486 |
البته انسان اگر محجوب و مشغول نباشد، لذّت و يا درد همه آنچه را كه در دنيا به آنها معتقد يا متخلق است و يا آنها را انجام ميدهد، ادراك ميكند. ائمه(عليهمالسلام) و شاگردان خاص آنها چنان از عبادت لذّت ميبردند كه هرگز نميخواستند عبادتشان پايان پذيرد و ميگفتند: «اگر همه عمر دنيا يك شب بود همه را به سجده يا ركوع سپري ميكرديم[1] و اين رفع حجاب براي كافران در دنيا ميسّر نيست، مگر هنگام قبض روح؛ ولي براي مؤمنان رفع حجاب در دنيا ممكن است و اگر عدّهاي لذّت اعتقادات صحيح، اخلاق خوب و اعمال صالح را ادراك نميكنند بر اثر اشتغال فراوانِ آنان به اموري دنيوي است. امام سجاد(عليهالسلام) ميفرمايد: «وأنّ الراحل إليك قريب المسافة وأنّك لا تحتجب عن خلقك إلاّ أن تحجبهم الأعمال دونك»[2].
2 ـ اصول دين و انذار و تبشير در آيات 21 ـ 25
اصول دين به توحيد، نبوت و معاد و عناصر محوري وابسته به اين اركان تعريف ميشود. در آيات مزبورْ اول به توحيد آنگاه به نبوت و سپس به معاد پرداخته شده؛ گرچه معاد همان رجوع به مبدأ است و از جهتي مقدم بر نبوت است، ليكن در مقام ظهور فعلي در خارج بعد از نبوتْ ظاهر خواهد شد؛ چنانكه آشنايي با بسياري از مسائل آن مرهون وحي نبوي است؛ زيرا عقل گرچه خطوط كلي آن را ادراك ميكند، ليكن شناخت بسياري از رخدادهاي تلخ دوزخ و شيرين بهشت در گرو گزارش وحي است. از اينرو پس از اثبات اعجاز قرآن از يك سو و اثبات رسالت نبي اكرمصلي الله عليه و آله و سلم از سوي ديگر به معاد پرداخته شد و چون لطف و عنف الهي و قهر و مهر خدايي به هم آميخته
[1] ـ ر.ك شرح حالات اُويس قرني.
[2] ـ مفاتيح الجنان، دعاي ابوحمزه ثمالي.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 487 |
است، از اينرو تبشير و انذار و وعد و وعيد با ارائه رنج جهنم و گنج بهشت قرين هم مطرح است. از اينرو پس از انذار از آتشي كه وقود آن مردم و سنگهاست، نوبت مژده بهشت فراميرسد.
3 ـ برترين بشارت بهشت
گرچه پيام جامع تبشير در همه موارد آن پيدايش سرور و نشاط است، ليكن تفاوت انبساط و مسرّتها رهين تفاوت عناصر محوري آن است؛ زيرا تبشير گاهي بر اثر اهميت مطلب و گاهي به لحاظ زمان يا مكان يا ساير عوارض جنبي آن از اهتمام برخوردار ميشود و گاهي به لحاظ مبدأ فاعلي آن، يعني شخص بشارتدهنده، از ويژگي بهره ميگيرد. مژده بهشت گاهي از زبان عالم دين و مربّي نفوس و مُعَلّم اخلاق و زماني از زبان امام معصوم(عليهالسلام) و گاهي از لسان رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم و بالاخره گاهي از ذات اقدس خداوند تلقّي ميشود. در اين حال هيچ تبشيري به لحاظ مبدأ فاعلي از اين گزارشِ سودمندْ مهمتر نيست.
بشارتهايي كه در قرآن كريم بازگو شده همتاي يكديگر نيست؛ زيرا مُبَشّران آنها همسان نيستند، و آنچه از آيات﴿إذ قالت الملائكة يا مريم إنّ الله يبشّركِ بكلمةٍ منه﴾[1]، ﴿أنّ الله يبشّرك بيحيي مصدّقاً بكلمةٍ من الله وسيّداً وحصوراً﴾[2] و ﴿يبشّرهم ربّهم برحمةٍ منه ورضوانٍ وجنّاتٍ لهم فيها نعيم﴾[3] و نظاير آنها برميآيد هرگز از آيات ديگر تبشير نظير آيه محل بحث استفاده
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 45.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 39.
[3] ـ سوره توبه، آيه 21.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 488 |
نميشود؛ زيرا در آن آياتْ خودِ خداوند به عنوان مُبشِّر مطرح بود، ولي در آيه محل بحث خداوند به رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم يا به انسان آگاه ديگر دستور بشارت ميدهد. البته تبشير بندگان خدا تبشير باواسطه الهي است، ليكن نحوه تعبير مهم است؛ چنانكه از تعبير قرآن از گروهي خاص به عنوان بندگان خدا، لطف مخصوص الهي استظهار ميشود؛ نظير آيه ﴿وأنابوا إلي الله لهم البشري فبشّر عبادِ٭ الذين يستمعون القول فيتبعون أحسنه﴾[1].
4 ـ گونههاي متفاوت تبيين معاد
معاد از برخي جهات همتاي توحيد است؛ يعني، فطرت انسان هرگز به زوال و نابودي خود فتوا نميدهد و هيچگاه به ياوه بودن نظام كيهاني و بيهوده بودن گستره آفرينش حكم نميكند و ابداً به مساوي بودن مُوَحّد و ملحد و يكسان بودن عادل و ظالم و مانند آن رأي نخواهد داد. قهراً محكمه عدل و ميز قضاي حق وجود دارد كه به حسابها رسيدگي ميشود و چون چنين داوري عادلانه در دنيا ميسور نيست، در حيات پس از مرگ خواهد بود. اين معنا به طور اجمال در سويداي دل هر صاحبدلي وجود دارد. بر همين اساس، قرآن كريم معاد را همانند مبدأ به انحاي گونهگون بازگو ميكند. گاهي بدون ذكر دليل؛ مانند آيه محل بحث و گاهي با سوگند؛ مانند: ﴿زعم الذين كفروا أن لن يبعثوا قل بلي وربّي لتبعثنّ ثمّ لتنبّؤن بما عملتم﴾[2] و زماني با اقامه برهان. قسم اخير بر اثر تنوّع براهين به اقسام متعدد به حسب تعدّد حدود وسط منقسم ميشود كه هر يك در جاي مناسب خود بيان خواهد شد.
[1] ـ سوره زمر، آيات 17 ـ 18.
[2] ـ سوره تغابن، آيه 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 489 |
5 ـ مخلوق بودن بهشت و دوزخ
مخلوق بودن جهنم با استفاده از جمله ﴿أُعدّت للكافرين﴾ و مانند آن بازگو شد و مخلوق بودن بهشت گذشته از جمله ﴿أُعدّت للمتقين﴾ كه قبلاً ارائه شد، از جمله ﴿أنّ لهم جنات﴾ نيز استظهار شده است؛ زيرا پيام جمله اخير اين است كه، هم اكنون بهشت در اختيار مؤمنانِ وارسته است، نه آن كه اكنون معدوم باشد و بعد از پيدايش، ملكِ مؤمن صالح شود. چون ظاهر جمله مزبور ملكيّت بالفعل است و مالك آن نيز بالفعل موجود است، مملوكِ آن نيز بايد بالفعل موجود باشد.
تذكّر الف: توقّف برخي آثار بهشت بر اعمال صالح مؤمنان در دنيا با اصل وجود سرزمين بهشت و عناصر اصلي آن منافي نيست و آنچه در معراج مشاهده شد مؤيد مدعاست.
ب: گاهي در تفسير ﴿أُعدّت للكافرين﴾ احتمال داده ميشود كه ضمير تأنيث به حجاره برگردد، نه به «نار»[1]. بنابراين، نميتوان از عنوان اعداد و آمادگي بر وجود فعلي دوزخ استدلال كرد؛ زيرا طبق اين فرض، حجاره آماده است، نه «نار»؛ ليكن اين احتمال گرچه از ناحيه قرب لفظي مرجع ضمير تأييد ميشود، ولي از لحاظ بُعْدِ معنوي تضعيف خواهد شد؛ زيرا محور اصلي بحثْ «نار» است، نه «حجارة»، و همه خصوصيتها درباره آتش مطرح شد، نه درباره سنگهاي دوزخ. از سوي ديگر آيه: ﴿واتقوا النار التي أُعدّت للكافرين﴾[2]، به صورت صريح مرجعضمير را «نار» ميداند، نه چيز ديگر؛ زيرا غير «نار» چيز ديگري در آيه نيست تا صلاحيت مرجع ضمير تأنيث را داشته باشد.
[1] ـ ايجاز البيان، (پاورقي تفسير ابن عربي) ج 1، ص 80.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 131.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 490 |
6 ـ سرّ تعبير ويژه درباره نهرهاي بهشتي
ظاهر جمله ﴿أنّ لهم جناتٍ﴾ اين است كه بوستان بهشت ملك بهشتي است و چون ملك در تحت اختيار مالك است آنچه در بهشت يافت ميشود اعم از اشجار و انهار در تحت تصرف مالكانه بهشتي خواهد بود. شايد به همين مناسبت جريان نهرهاي بهشت گاهي به عنوان اين كه «تحت» جنات است: ﴿جنّاتٍ تجري تحتها الأنهار﴾[1] و زماني به عنوان اين كه تحت بهشتيان است مطرح شده: ﴿تجري من تحتهم الأنهار﴾[2]. البته همان طور كه محتمل است مراد از تحت بهشتيان بودن، تحت تصرف مالكانه آنان باشد، محتمل است مراد جريان انهار تحت قصور و غُرَف مبنيّه آنان باشد؛ چنانكه همين دو احتمال در جريان نهر تحت متكاثران زراندوز طغيانگر دنيا نيز مطرح است: ﴿وجعلنا الأنهار تجري من تحتهم فأهلكناهم بذنوبهم﴾[3] ﴿أليس لي ملك مصر وهذه الأنهار تجري من تحتي﴾[4]. از مجموع تعبيرهاي متنوع ميتوان استظهار كرد كه جريان نهر زير درختان بهشت طبق اراده بهشتي است؛ چنانكه سكون آنها نيز در صورت لزوم طبق اراده اوست: ﴿بسم الله مجريها ومرسيها﴾[5].
7 ـ دو عامل خرّمي بهشت
چون خرّمي بهشت و هر بوستان ديگر در داشتن آب مناسب از يك سو و روان بودن آب در لابلاي آن از سوي ديگر است، در بسياري از آيات قرآن كريم كه
[1] ـ سوره توبه، آيه 100.
[2] ـ سوره اعراف، آيه 43؛ سوره يونس، آيه 9؛ سوره كهف، آيه31.
[3] ـ سوره انعام، آيه 6.
[4] ـ سوره زخرف، آيه 51.
[5] ـ سوره هود، آيه 41.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 491 |
مزاياي بهشت بازگو ميشود اين دو ويژگي مطرح است: يكي داشتن آبِ مناسب و ديگري جريان آن در زير بوستانها. البته برخي آيات تنها به ذكر اصل بهشت بسنده ميكند و نامي از نهر نميبرد؛ ليكن همان مضمون در آيات ديگر همراه با جريان نهر بازگو ميشود.
8 ـ پوشيدگي و احتجاب بهشت
واژه جنّت از پوشيدگي و استتار حكايت ميكند. مستور بودن بهشت گاهي بهلحاظ اشجار لفيف و اغصان به همتنيده و درهم فرو رفته آن است و گاهي به لحاظ منزلت و مقام مكنوني كه دارد نزد عقل صاحبنظر يا قلب صاحببصر معروف يا مشهود نيست: ﴿فلاتعلم نفس ما أخفي لهم من قرّة أعينٍ جزاءً بما كانوا يعملون﴾[1]. غرض آن كه، برخي مراحل برين بهشت نزد عقل حكيم يا قلب عارف مستور است، چهرسد به ديگران و بعضي از مراتب ديگر آن گرچه معلوم نظري حكيم يا بَصَري عارف است، ليكن بسياري از ويژگيهاي آن همچنان در بوته استتار است تا قبل از شهود عيني مستور بوده و مشهود نميشود و بعد از ورود در آن گرچه نسبت به خود بهشتي از كِنان بدرآمده و در كنار او قرار ميگيرد، ليكن براي غير او كه پايينتر از درجه وجودي او قرار دارد همچنان در وراي حجابِ نوري مستتر و محتجب است.
تذكّر: مهمترين نعمت حسّي مسكن، مطعم و منكح است كه با اثبات اصل بهشت و خوراكيها و همسرها به اين نعمتهاي اصيل سهگانه اشاره شده است.
[1] ـ سوره سجده، آيه 17.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 492 |
9 ـ مراتب وجودي نعمتها
برخي از قدما بر اثر غفلت از حقيقت تشكيك به اشتراك لفظي اسماي نعمتهاي بهشت و نعمتهاي دنيا فتوا دادهاند و طبق نقل طبري و زمخشري و ديگران چنين گفتهاند: هيچ چيزي از بهشت شبيه آنچه در دنيا وجود دارد نيست، مگر در «اسم»؛ يعني، فقط در لفظ و اسم شبيه هم است، نه در معنا و محتوا؛ زيرا ذوات آنها متباين است[1]. در حالي كه شيء واحد ميتواند داراي درجات گونهگونِ وجود باشد و در مراتب طبيعت، مثال، عقل... وجودهاي متعددي باشد؛ خواه آنچه از اين وجودهاي طولي منتزع است، ماهيت باشد و خواه مفهوم. البته به لحاظ مبدأ قابلي تفاوت فراواني بين نعمت بهشت، مانند ميوهها و بين نعمتهاي دنيا وجود دارد؛ زيرا ميوههاي بهشت محصول درخت نماز و روزه و ساير اعمال صالح و ميوههاي دنيا محصول درخت برخاسته از آب و خاك و كود و هوا و نور فيزيكي است؛ ليكن اصل هستي كه داراي درجات طبيعي، مثالي، عقلي و الهي است در جايي كه نيازمند علت است متقوّم به مبدأفاعلي است و تقوّم به مبدأ قابلي در حقيقت هيچ موجودي از جهت اصل هستي دخيل نيست، بلكه بر اثر ويژگي مورد است.
10 ـ طائفان حريم بهشتيان
دو فعل مجهول در آيه محل بحث ذكر شد كه فاعل يكي معلوم و ديگري مورد گفتگوست؛ فعل مجهولي كه فاعل آن معلوم است، ﴿رُزِقوا﴾ است كه فاعل يعني رازق معلوم است و آن خداي سبحان است و اما فعل مجهول ديگر كه فاعل آن نامعلوم است ﴿أُوتُوا﴾ است كه فاعل آن يعني «آتي» به معناي آورنده،
[1] ـ جامع البيان، ج 1، ص 210.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 493 |
معلوم نيست. آنچه از مجموع آيات سوره طور، واقعه و انسان برميآيد اين است كه جوانان پاكيزه بهشتْ طائفان حرم و حريم بهشتياند: ﴿يطوف عليهم ولدانٌ مخلّدون٭ بأكوابٍ وأباريق وكأسٍ من معينٍ٭ لايصدّعون عنها ولايُنْزفون٭ وفاكهة ممّا يتخيّرون﴾[1] بنابراين، محتمل است همين مهمانداران بهشتي ميوهها و هر چيز ديگري كه ثمر بر آن صادق است ميآورند.
11 ـ مراتب گوناگون پاداش مؤمنان
آنچه در آيه محل بحث به عنوان پاداش ايمان و عمل صالح ياد شد، همه پاداش و كمال عطاي الهي نيست، بلكه بعضي از آن است و با آنچه در آيات ديگر بيان شده منافي نيست؛ مثلاً، در آيه ﴿إنّ الذين امنوا وعملوا الصالحات أُولئك هم خير البريّة٭ جزاؤهم عند ربّهم جناتُ عدنٍ تجري من تحتها الأنهار خالدين فيها أبداً رضي الله عنهم ورضوا عنه ذلك لمن خشي ربّه﴾[2]، گذشته از جنّاتعدن كه از برخي جِنان ديگر برتر است، عنوان «خير البريّه» و «رضوان خدا از آنها» و «رضايت آنان از قضا و قدر و امر و حكم و مشيئت الهي» اضافه شده است كه در آيه محل بحث نيست و سرّ عدم تنافي آن است كه آيه محل بحثْ مُفيد حصر پاداش نيست. از اينرو با اثبات درجه ديگر تنافي ندارد؛ چون ادله اثباتي ميتواند هماهنگ باشد؛ زيرا هيچيك زبان حصر و نفي غير ندارد و از طرف ديگر همه مؤمناني كه داراي عمل صالحند همسان نيستند؛ زيرا برخي از آنان به مقام منيع خشيت الهي رسيدهاند كه بالاتر از مقام خوف است؛ چنانكه هراس از دوزخ نازلتر از خشيت مقام منيع پروردگار است؛ چون
[1] ـ سوره واقعه، آيات 17 ـ 20.
[2] ـ سوره بيّنه، آيات 7 ـ 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 494 |
خوف عقلي والاتر از هراس نفسي است؛ يعني، خشيت از خداوند كه در آيه﴿خاف مقام ربّه﴾[1] آمده برتر از خوف از دوزخ است.
12 ـ ابعاد پاكيزگي همسران بهشتي
طهارت همسران بهشتي هم از جهت خَلْق و هم از لحاظ خُلْق و نيز هم از جهت فردي و هم جمعي است؛ يعني، همسر بهشتي گذشته از طهارت از آلودگيهاي بدني كه مشترك بين مرد و زن است از قذارتهاي مخصوص زن نيز پاكيزه است و گذشته از پاكيزگي، پاكدامني را داراست و افزون بر آن از همه نزاهتهاي اخلاقي فردي و جمعي برخوردار است، تا هم از لحاظ شخصي خود در رفاه اخلاقي بهسربرد و هم از جهت زيست با همسرْ با وي هماهنگ كامل باشد و عنوان مُطَهّر (اسممفعول باب تفعيل) از عنوان «طاهره» و نيز از «متطهّره» برتر است و تطهيركننده آنان اراده غيبي خداست؛ چنانكه مرحله والاي آن از آيه تطهير اهلبيت(عليهمالسلام) و نيز از آيه تطهير مريم(عليهاالسلام) به دست ميآيد. راز طهارت همسران بهشتي از لوازم توليدْ آن است كه انسان در بهشت قائم به شخص و ابدي است، بر خلاف انسان در دنيا كه قائم به نوع است و در معرض زوال فردي و نوعي قرار دارد.
تذكّر: گرچه همسران بهشتي اوصاف كمالي فراواني دارند، ليكن برجستهترين وصف در نظام همسري، طهارت است كه به منزله عنصر محوري ازدواج است.
13 ـ سرّ تصريح به خلود بهشتيان و دوزخيان
چون در زمان وصال هراس فراق وجود دارد، چنانكه در مدت هجرانْ اميد
[1] ـ سوره نازعات، آيه 40.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 495 |
وصال، بنابراين، نشاط دوران وصال با اندوه ناشي از هراس فراق آميخته است؛ چنانكه رنج ايام هجران با نشاط ناشي از اميد وصال همراه است. بنابراين، براي اين كه وصال بهشتيان به صورت مطلق حاصل شود، نه مشوبْ تصريح به خلود و ابديت شد؛ چنانكه درباره دوزخيان براي اين كه هجران آنها به صورت خالص حاصل گردد و بدون شائبه اميد وصال صورت پذيرد، تصريح به خلود آنان در جهنم شده است. البته جاي نقد و نظر درباره خلود دوزخيان همچنان باقي است.
آنچه از بهشتيان نقل شد: ﴿الحمد لله الذي أذهب عنّا الحزن... ﴾[1] كه ظاهر آن زدودن اندوه به نحو مطلق و دايمي است ناظر به همين مطلبي است كه بيان شد؛ چنانكه آنچه درباره دوزخيان وارد شده است: ﴿كلّما أرادوا أن يخرجوا منها من غمّ أعيدوا فيها﴾[2]، ناظر به دوام اندوه و عدم زوال غم است. در قبال آنچه درباره بهشتيان نازل شده است: ﴿لايمسّهم فيها نصبٌ وما هم منها بمخرجين﴾[3].
14 ـ سخنان ابن عربي درباره بهشت و نعيم آن
ابن عربي ميگويد:
بهشت هشت قسم است: 1.عدن، 2.فردوس، 3.نعيم، 4.مأوي، 5.خُلد، 6.سلام، 7.مُقامه 8.وسيله. بهشت وسيله از همه برتر است، كه در همه بهشتهاي هفتگانه به صورتهاي خاص حضور دارد و مخصوص رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم است... خداوند در هر بهشتي صد درجه
[1] ـ سوره فاطر، آيه 34.
[2] ـ سوره حج، آيه 22.
[3] ـ سوره حجر، آيه 48.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 496 |
قرار داد، به عدد اسماي حسني و اسم اعظم... و منازل بهشت به عدد آيات قرآن است. هر چه از آيات قرآن به ما رسيد، ما آن منزلت را به سبب قرائت نايل ميشويم و هر چه به ما نرسيد از راه اختصاص در بهشتهاي اختصاص، نايل ميشويم؛ مانند آنچه از راه ميراثْ بهشتهاي اهل دوزخ را نايل ميشويم و درهاي بهشت به عدد اعضاي تكليف است و براي هر عضوي دري است: چشم، گوش، زبان، دست، شكم، اندام تناسلي، پا و دل... ساختن بهشتها به سرپرستي12فرشته بود، مگر بهشت عدن كه خداوند آن را با دست خود آفريد و غرس درختهاي بهشتها به دست فرشتگان قرار داد، مگر درخت طوبا كه خداوند آن را به دست خود در بهشت عدن آفريد[1].
گرچه ابن عربي در پايان كلام خود گوشهاي از مطالب را به حديث اسناد داده است، ليكن اثبات جزئيات بهشت بدون نقل معتبر يا كشف مطابق با كشف معصوم ميسور نيست. صاحب همين مقال در كتاب ديگر مطلب لطيفي دارد كه اماره صدق و علامت حق از چهره عرفاني آن مشهود است و آن اينكه:
1.همان طور كه نمازها در دنيا شبيه هم است، ليكن نمازگزار در هر نمازي حالت ويژهاي دارد و همچنين اعمال صالح در دنيا ظاهراً شبيه هم است، ليكن هر كدام حالت خاصي براي عامل خود دارد ثمرات آنها در قيامت نيز شبيه هم است، ولي مزه هر كدام مخصوص به آن است و در ديگري نيست.
2.سرّ اين كه خداوند در وصف حوريان بهشت كه از آنها در آيه به ﴿أزواج﴾ ياد كرد، نفرمود: مطهّرات، بلكه فرمود: ﴿مطهّرة﴾ اين است كه
[1] ـ تفسير ابن عربي، ج 1، ص 81.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 497 |
ازدواج با هر كدام، ذوق خاص خود را دارد كه ازدواج ديگري واجد آن نيست؛ بلكه نكاح بار دوم ذوق جديدي از عسيل و عسيله است كه در نكاح پيشين نبود؛ چون در بهشت و در ازدواج بلكه در هيچ تجليگاهي، تكرار راه ندارد؛ بلكه به تجدد انفاس نعيم الهي متجدد است[1].
گرچه سخن قبلي صاحب اين مقال آميخته با مطالب متنوعي است كه برخي از آنها ناصواب است، ولي سخن كنوني كه در كتاب ديگر افاده فرمودهاند، حاكي از يافتههاي صادق و بهرههاي شخصي خود اوست كه ديگر مفسران به آن راه نيافتند.
بحث روايي
1 ـ مصداق روشن بشارتدادهشدگان
ـعن الباقر(عليهالسلام) في قوله تعالي ﴿وبشّر الّذين امنوا وعملوا الصالحات... ﴾: «فالّذين امنوا وعملوا الصالحات علي بن أبيطالب(عليهالسلام) والأوصياء من بعده وشيعتهم»[2].
ـعن أبي جعفر(عليهالسلام) في قوله ﴿وبشّر الّذين امنوا وعملوا الصالحات﴾: «نزلت في حمزة وعليّ وعبيدة»[3].
اشاره: روايات مزبور و مانند آن گذشته از جري و تطبيق مصداقي (نه تفسير مفهومي) امكان تحقق دستورهاي يادشده از يك سو و فعليّت اوصاف
[1] ـ ايجاز البيان في الترجمة عن القرآن (پاورقي تفسير ابن عربي)، ج 1، ص82، با اندك تغيير.
[2] ـ بحار، ج 36، ص 129.
[3] ـ همان، ج 41، ص 79.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 498 |
مذكور از سوي ديگر و بيان الگوي مناسب براي تأسّي سالكان كوي صلاح از سوي سوم و بالاخره ترغيب مردم به تولّي اهلبيت(عليهمالسلام) و تبرّي از اعداي آنان را از سوي چهارم به همراه دارد.
2 ـ اوصاف بهشت
ـسئل رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم عن الجنّة كيف هي؟ قال: «من يدخل الجنّة يحيا لايموت وينعم لاييأس، لا تبلي ثيابه ولا يفني شبابه». قيل: يا رسول الله! كيف بناؤها؟ قالصلي الله عليه و آله و سلم: «لِبنة من ذهب ولبنة من فضة وملاطها مسك أذفر وحصاؤها اللّؤلؤ والياقوت وترابها الزعفران»[1].
ـعن النّبيصلي الله عليه و آله و سلم: «إنّ الله أحاط حائط الجنّة لِبنة من ذهب ولبنة من فضة ثمّ شقّق فيها الأنهار وغرس فيها الأشجار؛ فلمّا نظرت الملائكة إلي حسنها وزهرتها، قالت: طوباكِ منازل الملوك»[2].
ـعن النّبيصلي الله عليه و آله و سلم: «الشّبر في الجنة خير من الدّنيا وما فيها»[3].
اشاره: دوام حيات اختصاصي به مؤمنان بهشت ندارد؛ زيرا كافران دوزخ نيز نخواهند مرد، گرچه آرزوي آن را دارند. آنچه مخصوص بهشتيان است حيات طيب و زندگي گوارا و منزه از گزند اندوه و مبرّا از آسيب هراس است. آنچه در اين نصوص آمده منافي با آنچه در برخي احاديث ديگر وارد شد كه اذكار مؤمن و اعمال صالح وي، به مثابه وسائل ساختماني بهشت است نخواهد بود؛ زيرا، مُصَوِّر حقيقي خداوند است؛ يعني، آن مبدأ فاعلي كه مثلاتسبيح را به صورت خشت طلا متجلّي ميكند خداوند است. سرّ بهتر بودن مقدار يكوجبِ بهشت از همه دنيا آن است كه آن مقدار اندكِ مفروضْ مشحون به نعمت سلامت است و دنيا با وسعت مفروضْ، محفوف به بلا و
[1] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 92 ـ 93.
[2] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 92 ـ 93.
[3] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 92 ـ 93.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 499 |
نقمت است.
3 ـ درجات بهشت
عن أنس، أصيب حارثة يوم بدر، فجاءت أمّه فقالت: يا رسول الله! قد علمت منزلة حارثة منّي، فإن يكن في الجنّة صبرت وإن يكن غير ذلك، تري ما أصنع؟ فقالصلي الله عليه و آله و سلم: «إنّها ليست بجنة واحدة، إنّها جنّان كثيرة وإنّه في الفردوس الأعلي»[1].
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام) [في صفة الجنّة]:«درجات متفاضلات ومنازل متفاوتات لا ينقطع نعيمها ولا يظعن مقيمها ولا يهرَم خالدها ولا يبأس(ييأس) ساكنها»[2].
اشاره: چون بهشت پاداش مؤمنان صالح است و مؤمنان گذشته از اين كه داراي درجاتند[3]، خودشان متن درجات متنوّعند[4]، پاداش آنان نيز داراي مراتب خواهد بود. قرآن كريم گاهي از گونهگون بودن پاداش سخن به ميان ميآورد و زماني از تعدد بهشت و انحاي آن، مانند جنتعدن، فردوس، جنتنعيم و جنتعالي پردهبرميدارد.
4 ـ تجسم اعمال در آخرت
ـ0عن الصادق(عليهالسلام):«قال الله تبارك وتعالي: يا عبادي الصديقين تنعّموا بعبادتي في الدّنيا فإنّكم تتنعّمون بها في الاخرة»[5].
[1] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 94.
[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 85، بند 6.
[3] ـ سوره انفال، آيه 4.
[4] ـ سوره آل عمران، آيه 163.
[5] ـ بحار، ج 8، ص 155.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 500 |
ـعن رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم: «وعظني جبرئيل(عليهالسلام) فقال: يا محمدصلي الله عليه و آله و سلم أحبب من شئت فإنك مفارقه واعمل ما شئت فإنك ملاقيه»[1].
وعنهصلي الله عليه و آله و سلم: «إنّ المؤمن إذا خرج من قبره صُوّر له عمله في صورة حسنة فيقول له: ما أنت؟ فوالله إنّي لأَراك امرأَ الصدق فيقول له: أنا عملك فيكون له نوراً وقائداً إلي الجنة وإنّ الكافر إذا خرج من قبره صُوّر له عمله في صورة سيّئةٍ وبشارة سيئة فيقول: من أنت؟ فوالله إنّي لأَراك أمرأَ السوء. فيقول أنا عملك فينطلق به حتي يدخل النار»[2].
اشاره: تجسّم اعمال و تمثّل اوصاف در آيات فراواني مطرح و در موارد بيشماري به آن اشاره شده است و راز مهمّْ آن است كه عقيده، اخلاق و عمل در روح انسان راه پيدا ميكند و در پرتو تحوّل جوهري از حال به ملكه و از آن جا به صورت نوعي و فصل مقوم راه يافته و در متن هويّت وي سهم تقويمي مييابد و از اين رهگذر بهرهاي از دوام يافته، در نشئه معاد با تصوير الهي به صورتهاي متناسب تجلّي ميكند.
5 ـ رزق متشابه بهشتي
ـعن العسكري(عليهالسلام):﴿قالوا هذا الّذي رزقنا من قبل﴾ في الدّنيا فأسماؤه كأسماء ما في الدّنيا من تفاح وسفرجل ورمان و... ﴿متشابهاً﴾ يشبه بعضه بعضاً بأنّها كلّها خيار لا رذل فيها... ومتشابهاً أيضاً متفقات الألوان مختلفات الطعوم... »[3].
ـفي تفسير علي بن إبراهيم: قوله ﴿كلما رزقوا منها من ثمره رزقاً... ﴾
[1] ـ بحار، ج 68، ص 188.
[2] ـ كنز العمّال، ج 14، ص 366، ح 38963.
[3] ـ بحار، ج 8، ص 140.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 501 |
قال: يؤتون من فاكهة واحدة علي ألوان متشابهة[1].
ـعن ابن مسعود في قوله: ﴿كلما رزقوا منها من ثمرة رزقاً... ﴾: أتوا بالثمرة في الجنّة فينظروا إليها فقالوا: ﴿هذا الّذي رزقنا من قبل﴾ في الدّنيا و﴿أتوا به متشابهاً﴾ اللون والمرأي وليس يشبه الطعم[2].
اشاره: مراد از اتحاد اسماء اشتراك لفظي نيست، بلكه ناظر به اشتراك معنوي آنهاست. بررسي همهجانبه قرآني و روايي و استمداد از تأييد عقلي همان است كه در بحث تفسيري بازگو شد. اثبات مطلب جديد نيازمند به دلالت متقن حديث صحيح از يكسو و عدم تعارض آن با پيام صريح يا ظاهر معتبر قرآن از سويديگر خواهد بود.
6 ـ همسران پاكيزه بهشتي
ـسئل الصادق(عليهالسلام) عن قوله عزّوجلّ: ﴿لهم فيها أزواجٌ مطهّرة﴾. قال(عليهالسلام):«الأزواج المطهّرة اللاّتي لا يحضن ولا يحدثن»[3].
ـعن النّبيصلي الله عليه و آله و سلم في قوله ﴿ولهم فيها أزواجٌ مطهّرة﴾: من الحيض والغائط والنخامة والبزاق»[4].
ـعن إبن عباس في قوله «ولهم فيها أزواجٌ مطهّرة»: من القذر والأذي[5].
ـعن أبي عبدالله(عليهالسلام) في قول الله: ﴿لهم فيها أزواجٌ مطهّرة﴾ قال: «لا يحضن ولا يحدثن»[6].
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 44.
[2] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 96.
[3] ـ تفسير برهان، ج 1، ص 70.
[4] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 97.
[5] ـ جامع البيان، ج 1، ص 137.
[6] ـ بحار، ج 8، ص 139.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 502 |
ـعن النّبيصلي الله عليه و آله و سلم: «أوّل زمرة تلج الجنّة صورتهم علي صورة القمر ليلة البدر... ولكلّ واحد منهم زوجتان، يُري مخّ ساقهما من وراء اللحم من الحسن، لا إختلاف بينهم ولا تباغض، قلوبهم علي قلب رجل واحد، يسبحون الله بكرة وعشياً»[1].
ـعن العسكري(عليهالسلام):﴿أزواجٌ مطهّرة﴾ من أنواع الأقذار والمكاره، مطهّرات من الحيض والنّفاس لا ولاّجات ولا خرّاجات ولا دخّالات ولا ختّالات ولا متغايرات ولا لأزواجهنّ فركات ولا ضحّابات ولا عيّابات ولا فحّاشات ومن كلّ المكاره والعيوب برّيات»[2].
اشاره: همسران بهشتي افزون بر طهارت از آلودگيهاي دنيوي از هر گونه نقص و پليدي باطن نيز پاكند. تفصيل آن در مبحث لطايف و اشارات و نيز تا حدودي در مبحث تفسيري بازگو شد.
7 ـ سرّ خلود
ـعن الصادق(عليهالسلام):«انّما خلد أهل النّار في النّار لأنّ نياتهم كانت في الدّنيا أن لو خلّدوا فيها أن يعصوا الله أبداً وانّما خلّد أهل الجنّة في الجنّة لأنّ نياتهم كانت في الدّنيا أن لو بقوا فيها أن يطيعوا الله أبداً، فبالنيّات خلّد هؤلاء وهؤلاء؛ ثمّ تلا قوله تعالي: ﴿قل كلٌّ يعمل علي شاكلته﴾ قال: عَلي نيّته»[3].
اشاره: ترسيم سبب خلود به معناي دوام و عدم انقطاع عذاب به تفصيل در آيات مناسب ارائه خواهد شد. آنچه به اجمال در طليعه بحث تفسيري مطرح است اين كه، الف:وصف نفساني گاهي حال است و زماني ملكه و
[1] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 98.
[2] ـ بحار، ج 8، ص 140.
[3] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 44.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 503 |
گاهي صورت نوعي و فصل مقوّم كه تحولهاي يادشده بر محور حركت جوهري صورت ميپذيرد.
ب: صرفِ نيّت گناه ممكن است از جهت فقهي منشأ اثر نباشد، ليكن از جهت كلامي بياثر نيست. از اينرو كاشف از سوءسريرت و قبح سيرت است و خداوند نيز همه اوصاف و آثار وجودي انسان را اعم از مستور و مشهور و سرّ و علن مورد محاسبه قرار ميدهد: ﴿وإن تبدوا ما في أنفسكم أو تخفوه يحاسبكم به الله﴾[1]، ﴿واعلموا أنّ الله يعلم ما في أنفسكم فاحذروه﴾[2].
ج: منشأ تصميمگيري گناه اگر «حال» باشد زود از بين ميرود و اگر «ملكه» باشد، گرچه مقداري ميماند ولي از بينرفتني است. در اين دو صورتْ خلود به معناي دوام عذاب وجهي ندارد. از اينرو مسلمان فاسق مخلّد نيست، ولي اگر صورت نوعي و فصل مقوّم شد، چون زوالپذير نيست، تصوير دوام عذاب در اين مورد معقول است و ظاهر قرآن كريم تنها دوام عذاب را براي چنين گروهي ترسيم ميكند: ﴿سواء عليهم ءأنذرتهم أم لمتنذرهم لايؤمنون﴾[3]، ﴿ولو ردوا لعادوا لما نهوا عنه وإنّهم لكاذبون﴾[4]؛ كافران و مكذّبان آن چنان لدود و عنودند كه با تألّم عذاب توانفرساي دوزخ اگر از جهنم بهدرآيند و به دنيا برگردند دوباره مرتكب گناه و كفر ميشوند.
د: مهم اين است كه آنچه از صورت نوعي و فصل مقوّم هر موجودي ناشي ميشود ملايم با ذات آن است، نه منافي با آن. بنابراين، تألم را بايد از راه ويژه ثابت كرد كه به عنايت الهي در محل مناسب خود بيان ميشود.
[1] ـ سوره بقره، آيه 284.
[2] ـ سوره بقره، آيه 235.
[3] ـ سوره بقره، آيه 6.
[4] ـ سوره انعام، آيه 28.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 504 |
تذكّر: آنچه در ترسيم دوام ثواب از راه تجرد روح و ثبات و دوام موجود مجرّد و مانند آن ياد شده، مبادي برهان عقلي بر دوام ثواب است كه دليل نقليآن را تأييد ميكند. پس آنچه شيخطوسي(رحمهالله) در تبيان فرمود: عقل دلالت بر دوام ثواب ندارد و فقط از راه سمع و اجماع، معلوم شده[1] ناتمام است.
ه: گاهي دليل عقلي خلود به صورت قياس استثنايي ملفّق از مضمون مطابقي و التزامي آيات قرآن چنين تقرير ميشود: اگر بهشت، ابدي نباشد زوال آن جايز است، ليكن تالي باطل است. پس مقدم هم باطل خواهد بود. سرّ بطلان تالي آن است كه اگر زوال بهشت جايز باشد اندوه انقطاعِ نعمتْ بهشتي را متأثر ميكند. در حالي كه در بهشت تأثّر و اَلَم نيست. برهان مزبور به تقريبهاي ديگر نيز قابل تقرير است[2].
إِنَّ اللّهَ لاَ يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً مَا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَأَمَّا الَّذِينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ مَاذَا أَرَادَ اللّهُ بِهذَا مَثَلاً يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَيَهْدِي بِهِ كَثِيراً وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ (26)
[1] ـ تفسير تبيان، ج 1، ص 110.
[2] ـ تفسير كبير، ج 1، ص 131.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 505 |
گزيده تفسير
خداي سبحان در پاسخ اعتراض مخالفانْ به مَثَلهاي قرآن، ميفرمايد: خدا از تمثيل به اموري مانند پشه حيا نميكند و انسانها نيز در برابر چنين مَثَلهايي دو گروهند: مؤمنان، كه آن مثلها را حق و از جانب خدا ميدانند و كافران، كه نقد بيجا دارند و خداوند با اين مثلها گروهي را هدايت و بسياري را گمراه ميكند؛ ليكن اضلال كيفري الهي تنها دامنگير فاسقاني است كه از طاعت حق و صراط مستقيم او خارج شدهاند. قرآن كتابي است جهاني و بايد معارف خود را به گونهاي بيان كند كه براي همه انسانها قابل فهم باشد و بهترين زبان براي تبيين معارف بلند، براي توده مردم تمثيل است. مثالهاي قرآن نيز برخي به امور بزرگ و برخي به امور كوچك است؛ گرچه بزرگي و كوچكي اشيا در قياس با يكديگر است و آفرينش همه چيز نسبت به خدا يكسان است.
در اين آيه مؤمنان به علم ستوده شده و كافران به جهل ضمني توبيخ شدهاند و در پايان آيه سخن از هدايت و اضلال الهي است؛ هدايت خدا هم ابتدايي است و هم پاداشي، ليكن اضلال الهي تنها كيفري است و خداوند هرگز اضلال ابتدايي ندارد.
تفسير
لا يستحيي: حياء در برابر «وقاحت» است. حيا و استحياء، از حيات مأخوذ است. به اين معنا كه بر اثر شرم و انفعال و احساس قبح ممكن است تغييري در حيات پديد آيد و مقداري از آن بكاهد؛ چنانكه گفته ميشود: فلانكس از «حيا» مرد، هلاك شد، يا آبشد، يا از روي خجالت جامد شد و مانند آن.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 506 |
منشأ حيا ادراك چيزي است كه صدور آن زشت باشد و اثر آن ابتدا در چهره مشهود ميشود.
به هر تقدير، چون اين گونه اوصاف از مقام فعل خدا انتزاع ميشود ناظر به مقام ذات الهي نيست و محذوري در اثبات يا سلب اين وصف نيست؛ يعني، اگر گفته شد خداوند از ضربمَثَل حيا نميكند، يا آن كه خداوند از اجابت نكردن دعاي مؤمن حيا دارد، همه اين اوصاف از مقام فعل خدا انتزاع ميشود.
حيا به معناي انفعال طبيعي ذاتاً از فضايل اخلاقي محسوب نميشود؛ زيرا حيا از ارتكاب قبيح فضيلت است و حيا در فراگيري احكام ديني رذيلت، بنابراين، حيا بر محور متعلَّقْ به حسن و قبح متصف ميشود. و كلام اميرالمؤمنين(عليهالسلام):«ولا ايمان كالحياء والصبر»[1] «قرنت الهيبة بالخيبة والحياء بالحرمان»[2]. ناظر به هر دو قسم است.
مَثَلاً: مَثَل صفت مشبهه است؛ مانند حَسَن و به معناي چيزي است كه به «مِثْليّت» متصف ميشود و تماثلْ در آن ثابت است.
مَثَل گاهي كلامي است كه براي تفهيم مطلب عميق به كار ميرود، كه شرح آن گذشت و زماني به معناي اُسوه و قُدوه است كه درباره الگوهاي عملي به كار ميرود؛ مانند: ﴿فجعلناهم سلفاً ومثلاً للاخرين﴾[3]، ﴿ولما ضرب ابنمريم مثلاً إذا قومك منه يصدون﴾[4]، ﴿إن هو إلاّ عبدٌ أنعمنا عليه وجعلناه
[1] ـ نهج البلاغه، حكمت 113.
[2] ـ همان، حكمت 21.
[3] ـ سوره زخرف، آيه 56.
[4] ـ سوره زخرف، آيه 57.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 507 |
مثلًا لبنيإسرائيل﴾[1] و از طرف ديگر حيوانات ضعيف چون پشه و مورچه الگوي برخي از صاحبان همت در كارهاي دشوار قرار گرفتهاند و ميتوان آنها را به عنوان امثال و اسوهها ياد كرد؛ ليكن سياق آيات مورد بحث همان مَثَل كلامي است، نه مَثَل به معناي اسوه تا مراد اين باشد كه خداوند رسول گراميصلي الله عليه و آله و سلم را مَثَل و اسوه ديگران قرار داد و عدّهاي از كافران و منافقان نقد غيرموجّهي وارد كردهاند.
بَعُوضَة: بعوض و بعوضه مانند: تمر و تمره به معناي پشه فقط يكبار در قرآن ذكر شده، مانند فيل و نحل كه يكبار آمده، بر خلاف عنكبوت كه دوبار و... ذكر شده است.
فما فوقها: چون محور كلام حقارت پشه است و برتري در حقارت به معناي حقيرتر است و ترقي در سير نزولي به رسيدن به پايينتر است، بنابراين، معناي «فما فوقها» در آيه محل بحث اين است كه، اگر خدا بخواهد براي تبيين مطلب مثلي ذكر كند به كمتر از پشه نيز مثال ميزند؛ زيرا مراد روشن شدن مطلب در سايه تمثيل است.
الحق: حقّ يعني ثابت و ثوب مُحَقَّق پارچهاي است كه بافت آن محكم باشد و حق بر دو قسم است:
1 ـ حق ذاتي كه به خداي ازلي و نامحدود اطلاق ميشود و عين ذات الهي است و جز خداي سبحان چيزي به اين معنا حق نيست: ﴿ذلك بأنّ الله هو الحق وأنّ ما يدعون من دونه الباطل﴾[2] در اين كريمه ضمير فصل «هو» با معرفه بودن خبر دلالت بر حصر دارد؛ يعني، حق ثابت فقط خداست.
[1] ـ سوره زخرف، آيه 59.
[2] ـ سوره لقمان، آيه 30.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 508 |
2 ـ حق فعلي؛ يعني، حق محدود كه نه به خود متكي است و نه به غير خدا.اين حق همان فعل و فيض خداست: ﴿الحقّ من ربّك﴾[1]. هر چه در نظام عالم حق و ثابت است از خدا و كار اوست. كار خدا «حق» است، نه ﴿مطابق با حقّ﴾.در صورتي كه كار ديگران مطابق با حقّ است حتي كار معصوم نيز مطابق با حق است: «عليّ مع الحقّ والحق مع عليّ يدور معه حيث ما دار»[2].البته براي اين حديث معناي دقيقتري است كه درجايخودمطرح است.
الفاسقين: فسق به معناي «خروج» است؛ كسي كه از طاعت حق و راه مستقيم او بيرون رود فاسق ميشود؛ گرچه فاسق بر وزن اسم فاعل است، ولي در آيه مورد بحث معناي صفت مشبهه دارد؛ زيرا در آيه بعد اوصاف فاسقان را به صورت فعل مضارع ميآورد كه دلالت بر استمرار و ملكه دارد: ﴿الّذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه﴾.
شيوه تمثيل در قرآن
قرآن كريم از آن جهت كه وحي الهي و از هر جهت مصون از نقص است گاهي از محتواي خود حمايت و گاهي از نحوه تعبير و بيان خود دفاع ميكند؛ چنانكه مخالفان قرآن نيز گاهي به محتواي آن و گاهي به نحوه تعبير آن اعتراض داشتند. آيه مورد بحث اعتراض مخالفان نسبت به نحوه بيان قرآن را پاسخ داده، ميفرمايد: مؤمنان در برابر «مَثَل» ايمان ميآورند و آن را «حق» و از جانب خداوند ميدانند، ولي كافران در برابر مَثَل، نقد بيجا دارند. آنگاه ميفرمايد: خداوند با اين مَثَلها گروهي را هدايت و عدّهاي را گمراه ميكند و
[1] ـ سوره بقره، آيه 147.
[2] ـ بحار، ج 28، ص 368.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 509 |
اين اضلال كيفري تنها شامل فاسقان است. فاسقاني كه از صراط مستقيم خارج شده گناهاني دارند كه در آيه بعد بازگو ميشود.
مخالفان ميگفتند: تمثيل به امور كوچك و بيارزش، مانند عنكبوت و مگس براي خداوند مناسب نيست و خدا بايد از آوردن چنين مثلهايي حيا كند.
خداوند سبحان در پاسخ ميفرمايد: تمثيل براي تفهيم مطلب مخالف جاي حيا نيست؛ زيرا اگر رسالت قرآن بيان حقيقت است و بخواهد آن را ابلاغ كند، بايد آن مطلب را به هر وسيله ممكن بيان كند و به ديگران برساند؛ چنانكه مطلبي را گاهي با برهان، گاهي با جدال احسن، گاهي با موعظه و گاهي با تمثيل بيان ميكند. افزون بر اين كه، قرآن كريم براي گروه خاصي نازل نشده، بلكه كتابي جهاني است: ﴿ليكون للعالمين نذيراً﴾[1]. بنابراين، بايد به نحوي مراد خود را بيان كند كه همه انسانها تا روز قيامت آن را ادراك كنند و بهترين زباني كه ميتواند معارف عقلي را براي توده مردم تبيين كند، زبان تمثيل است و خداي سبحان در مقام تمثيل گاهي از تمثيل به مِشكات و زيت و نور براي تبيين معارف بلند استفاده ميكند و گاهي هم بر اثر حقارت و سستي مطلب ديگران به مگس و يا لانه عنكبوت مثل ميزند.
محور اصلي مَثَل، تناسب با ممثّل است كه ادراك آن را سهل ميكند. نِقاش در امثال پذيرفته نيست، مگر آن كه از لحاظ رسالتي كه دارد نارسا باشد. تمثيل به نور و ظلمت براي حق و باطل، و نيز به جانوران و پرندگان و گياهان، نه تنها در فرهنگ محاوره اقوام و ملل غيرعرب رواج دارد، بلكه در مفاهمه عرب مَدَني و بَدوي نيز رايج است؟ چنانكه در كتابهاي آسماني گذشته چون تورات و انجيل نيز سابقه دارد. بنابراين، نه مشركان مقيم حجاز و نه يهودي يا
[1] ـ سوره فرقان، آيه 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 510 |
مسيحي مهاجر حق نقد نداشتند[1].
قرآن كريم به صورت اصلي كلّي و فراگير ميفرمايد: ما در همه زمينهها مَثَل ذكر ميكنيم: ﴿ولقد ضربنا للنّاس في هذا القران من كلّ مثل﴾[2] اهل برهان با مثل مطلب معقول خود را بهتر ميفهمند و كسي كه اهل برهان نيست اصل مطلب را با مثل ادراك ميكند تا هيچ كس عذري در ساحت وحي الهي نداشته باشد: ﴿ليهلك من هلك عن بيّنة ويحيي من حي عن بيّنة﴾[3] و اين كه قرآن كريم ميفرمايد: ﴿ولقد يسّرنا القران للذّكر﴾[4] به دليل وجود همين اصل كلي و همگاني است.
خداي سبحان همان گونه كه در قرآن درباره مؤمنان راستين مثلهاي فراواني ذكر كرده، در تورات و انجيل نيز مَثَل آنان را ذكر كرده است: ﴿ذلك مَثَلهم في التّوريةِ ومثلهم في الإنجيل﴾[5] و همين طور كلام فصحا مشحون به تمثيل است؛ چنانكه ادباي عرب نيز در سبعه معلّقه و مانند آن از مَثَل استفاده كردهاند. بنابراين، به اين نحوه بيان قرآن كريم، يعني اصل تمثيل اشكالي وارد نيست و اگر كسي اشكالي كند كه تمثيل به اشياي حقير مناسب شأن خداوند نيست پاسخْ اين است:
1 ـ شيوه قرآن كريم اين است كه مطلب مهم و عظيم را با مثال بزرگ و مهمّ معرفي ميكند؛ چنانكه ميفرمايد: ﴿لو أنزلنا هذا القران علي جبل لرأيته
[1] ـ زمخشري و فخررازي نموداري از امثال دارج عرب را كه در آن عنوان بهايم، طيور و حشرات به كار برده شد ارائه كردند. ر. ك كشاف و تفسير كبير، ذيل آيه26 سوره بقره.
[2] ـ سوره روم، آيه 58.
[3] ـ سوره انفال، آيه 42.
[4] ـ سوره قمر، آيه 17.
[5] ـ سوره فتح، آيه 29.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 511 |
خاشعاً متصدّعاً من خشية الله﴾[1]، ولي براي مطلب حقير و فرومايه از امور حقير و ضعيف مثل ميآورد؛ چنانكه درباره متمسكان به غيرخداوند ميفرمايد: ﴿مثل الّذين اتّخذوا من دون الله أولياء كمثل العنكبوت اتّخذت بيتاً وإنّ أوهن البيوت لبيت العنكبوت﴾[2]؛ ربوبيّت مطلق و نامحدود خداوند جايي براي غير نميگذارد و غيرخدا هيچ اعتبار مستقلي ندارد تا به آن تكيه شود. از اينرو كارهاي كافران به سرابي كه تشنگان در پي آن هستند تشبيه شده است: ﴿والّذين كفروا أعمالهم كسراب بقيعةٍ يحسبه الضمان ماءً حتي إذا جاءَه لم يجده شيئاً﴾[3]؛ همچنين در مقام ترسيم ضعف بتهاي مشركان ميفرمايد: ﴿يا أيّها النّاس ضرب مَثَلٌ فاستمعوا له إنّ الّذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذباباً ولو اجتمعوا له وإن يسلبهم الذّباب شيئاً لا يستنقذوه منه ضعف الطالب والمطلوب﴾[4].
2 ـ بزرگي و كوچكي، امري نسبي است و در سنجش دو چيز با يكديگرمطرح ميشود، ولي نسبت به خداي سبحان همه چيز يكسان است؛زيرا در برابر قدرت مطلق او كوچك و بزرگ و سخت و آسان معنا ندارد. بر اين اساس، خداوند در قرآن كريم هم درباره «قبضالظلّ»، يعنيبرچيدن سايه تعبير «يسير» به كار ميبرد و ميفرمايد: ﴿ثمّ قبضناه إلينا قبضاًيسيراً﴾[5]. وقتي آفتاب از يك سو (افقي) بر شاخص ميتابد، درسويديگر سايهاي بر زمين ميافتد، ولي هنگامي كه آفتاب بالاي
[1] ـ سوره حشر، آيه 21.
[2] ـ سوره عنكبوت، آيه 41.
[3] ـ سوره نور، آيه 39.
[4] ـ سوره حج، آيه 73.
[5] ـ سوره فرقان، آيه 46.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 512 |
شاخص(عمودي) قرار ميگيرد سايه كم ميشود يا از بين ميرود. در اين جا خداوند قبضالظلّ را به خود نسبت ميدهد؛ در حالي كه سبكتر از سايه چيزي نيست و در حقيقت سايه چيزي نيست. درباره حشر اكبر و برچيدن نظام آسمان و زمين نيز كه كاري از آن مهمتر فرض نميشود به «يسير» تعبير كرده است: ﴿ذلك حشرٌ علينا يسير﴾[1]. همه اشيا در علم خداوند به طور يكسان معلوم است و در برابر قدرت او در مرحله عمل همه كارها نزد او آسان است؛ زيرا خداي سبحان فاعلي است كه با حركات كار نميكند، بلكه به صرف اراده كار ميكند: «فاعل لا بمعني الحركات»[2] و با كار او حركت در جهان ايجاد ميشود.
بنابراين، آياتي مانند: ﴿ءأنتم أشدّ خلقاً أم السّماء﴾[3] كه سخنازسنجش اشياي بزرگ و كوچك دارد، نسبت به انسانهاست وگرنهخداوند سبحان نسبت به خود ميفرمايد: ﴿أتَوْهُ له أسلم من فيالسّمواتوالأرض﴾[4]، ﴿كلٌّ أتَوْهُ داخرين﴾[5]. همه هستي در برابر خدا خاضع است.
3 ـ جثّه هيچ موجودي معيار بزرگي و كوچكي آن نيست؛ زيرا به تعبير امام صادق(عليهالسلام) حشره ريزي مانند پشه، همه مزاياي يك فيل را افزون بر دو شاخك داراست[6].
[1] ـ سوره ق، آيه 44.
[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 1.
[3] ـ سوره نازعات، آيه 27.
[4] ـ سوره آل عمران، آيه 83.
[5] ـ سوره نمل، آيه 87.
[6] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 45.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 513 |
مؤمنان و كافران در برابر مثلهاي قرآن
قرآن كريم پس از تمثيل به عنكبوت ميفرمايد: ﴿وتلك الأمثال نضربها للنّاس وما يعقلها إلاّ العالمون﴾[1]؛ ما مثلها را براي توده مردم ميآوريم، ولي در ميان آنان تنها عالماني از مثل بهره ميبرند كه با بهرهگيري از علم خود به مرحله عقل رسيدهاند؛ پس كسي كه عالم و اهل انديشه و تفكر نيست بهره ضعيفي از اين مثلها دارد و تنها علم و آگاهي تحصيل ميكند. در صورتي كه اگر اهل علم باشد با نردبان علم به مقام عقل ميرسد و آنچه در نزد خدا ارزشمند و عزيز است عقل است كه محصول امتزاج علم و عمل است.
در جمله ﴿فأمّا الّذين امنوا فيعلمون... ﴾ خداوند مؤمنان را به علم ميستايد و ميفرمايد علم آن است كه با ايمان آميخته باشد و وحي را بشناسد؛ چنانكه در جاي ديگر ميفرمايد: عالمان ميدانند آنچه تو آوردي حق است: ﴿ويري الّذين أوتوا العلم الّذي أُنزل إليك من ربّك هو الحق﴾[2]؛ يعني، علم آن است كه وحي را بشناسد. پس مقصود آيه، صرف علوم كسبي مدرسهاي نيست؛ زيرا ممكن است كسي اهل خواندن و نوشتن نباشد ولي داراي روحي آگاه و مؤمن باشد و برعكس، كسي اهل درس، امّا غافل و جاهل باشد. به همين جهت، علي(عليهالسلام) ميفرمايد: چه بسيارند عالماني كه كشته جهل خويش هستند و دانش آنان برايشان نافع نيست: «رُبَّ عالمٍ قد قتله جهله وعلمه معه لا ينفعه»[3].
علوم مدرسهاي نوعي حرفه و صنعت است كه برخي از آنها در دوران
[1] ـ سوره عنكبوت، آيه 43.
[2] ـ سوره سبأ، آيه 6.
[3] ـ نهج البلاغه، حكمت 107.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 514 |
پيري فراموش ميشود: ﴿ومنكم من يُرَدُّ إلي أرذل العمر لكي لا يعلم بعد علم شيئاً﴾[1]. گرچه اين مطلب كليّت ندارد و برخي از بزرگانِ علمْ هنگام پيري همچنان هوشمند و عاقل ميمانند و آنان كساني هستند كه قلبشان ظرف قرآن است. علوم مدرسهاي حتي اگر ملكه هم شده باشد در فاصله مرگ تا قيامت به دليل عدم ممارست فراموش ميشود؛ ولي علومي كه مربوط به معرفت خدا، اسماي حسناي او، فرشتگان و نبوّت و رسالت و ولايت است و وجود انسان را نوراني ميكند نه تنها بعد از مرگ ميماند، بلكه شكوفاتر ميشود؛ زيرا نشئه آخرت جايگاه ظهور و بروز اينگونه از علوم الهي است.
خداي سبحان مبدأ فاعلي همه فيضهاست و به استناد همين نكته ميفرمايد: مؤمنان ميدانند كه اين مَثَل حق است؛ چون خودشان هم برحقند و منشأ حق را ميشناسند؛ امّا كافران كه حق را نميشناسند، به صورت استفهام انكاري ميگويند: مراد خدا از اين مَثَل چه بود!
قرآن كريم مؤمن را به علم ميستايد و كافر را به جهل توبيخ ميكند. گرچه به صراحت نميگويد كافر جاهل است، ولي تقابل مزبور نشان ميدهد كه علم با ايمان آميخته و مؤمن عالم است و كفر با جهالت قرين و كافر جاهل است.
تذكّر 1. جمله ﴿فيعلمون... ﴾ ضمن وصف مؤمنان، جنبه دستور و ارشاد نيز دارد؛ يعني، مؤمنان ميدانند و بايد بدانند و فراگيرند.
جمله ﴿فيقولون﴾ ذكر لازم است بعد از حذف ملزوم و بدين معناست: «فأمّا الّذين كفروا فهم جهّال» و چون جاهل هستند ميگويند: ﴿ماذا أراد الله بهذا مثلاً﴾. از اينرو درباره معصيت ميفرمايد: ﴿يعملون السوء
[1] ـ سوره نحل، آيه 70.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 515 |
بجهالة﴾[1]؛تبهكاران از روي ناداني، يعني جهل عقل عملي معصيت ميكنند، نه از روي جهل به موضوع و يا حكم، يعني جهل عقل نظري؛ زيرا اگر بر اثر جهل قصوري خلافي مرتكب شوند در بسياري از موارد معصيت محسوب نميشود.
2. جمله ﴿فيقولون... ﴾ ضمن وصف كافران جنبه دستور و نهي از منكر هم دارد؛ يعني، كافران بايد از كفر و لوازم آن پرهيز كنند و مؤمن و عالم شوند.
هدايت و اضلال الهي
هر دو جمله ﴿يضلّ به كثيراً ويهدي به كثيراً... ﴾ سخن خداوند است[2]. خداي سبحان در اين جا اضلال و هدايت را به خود نسبت ميدهد. كثرت نيز در اين جمله كثرت نفسي است، نه نسبي. توضيح اين كه، قرآن از يك سو ميفرمايد: مؤمنان كم هستند: ﴿وقليل من عبادي الشّكور﴾[3] و از سوي ديگر ميفرمايد: خداوند عدّه زيادي را هدايت ميكند: ﴿ويهدي به كثيراً﴾. از اين دو تعبير استفاده ميشود كه مؤمنان به خوديخود كم نيستند، ليكن هنگامي كه با كفار سنجيده ميشوند، شمار آنان نسبت به كافران اندك است. بنابراين، كافران هم كثير نفسياند و هم كثير نسبي، ولي مؤمنان فقط كثير نفسياند.
كثرت مؤمنان را به گونه ديگر نيز ميتوان چنين توجيه كرد: الف:ايمان حكمت است؛ چنانكه خداوند پس از ذكر برخي معارف حكمت نظري و بعضي از احكام حكمت عملي ميفرمايد: ﴿ذلك مما أوحي إليك ربّك من
[1] ـ سوره نساء، آيه 17.
[2] ـ برخي هر دو جمله را كلام كافران پنداشتند و بعضي خصوص جمله اول را (البحر المحيط، ج1، ص125).
[3] ـ سوره سبأ، آيه 13.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 516 |
الحكمة... ﴾[1]؛ يعني، آثار نظري و عملي اسلام حكمت الهي است. ب:حكمت از سنخ كوثر است و قرآن كريم از آن به «خير كثير» ياد كرده است: ﴿يُؤتي الحكمة من يشاء ومَن يُؤت الحكمة فقد أُوتي خيراً كثيراً﴾[2]. ج:مؤمنان بر اثر بهرهمندي از ايمان و عمل صالح، از حكمت بهرهمندند و حكيمان اهل كوثرند و كوثر هر چه باشد كثير است. از اين رو مؤمنان گذشته از كثرت كمي به لحاظ درون گروهي خود و صرف نظر از سنجش با ديگران، از كثرت كيفي و معنوي ويژهاي برخوردارند كه كافران و منافقان متكاثر از آن كثرت كوثري محرومند. گوشهاي از اين مطلب شامخ را زمخشري بازگو كرد و اين شعر را نيز ياد كرد:
إنّ الكرام كثيرٌ في البلاد وإن ٭٭٭٭ قلّوا كما غيرهم قُلُّ وإن كثروا [3]
اضلال و هدايت نسبت به خداوند بر دو قسم است: يكي ابتدايي و ديگري پاداشي و كيفري. هدايت ابتدايي از اوصاف كمالي حق است كه با تعبيرهايي مانند: ﴿إنّا هديناه السّبيل﴾[4]، ﴿وهديناه النّجديْن﴾[5] و ﴿هدًي للنّاس﴾[6] از آن ياد شده است و بر دو گونه است: يكي تشريعي كه به معناي «ارائه طريق» است و نصيب همه انسانها ميشود و ديگري تكويني كه شامل همه موجودات اعم از انسان و غيرانسان است؛ چون خداوند همه را از راه فطرت يا غريزه يا ميل به كمالهاي شايسته آنها راهنمايي كرده است: ﴿ربّنا
[1] ـ سوره اسراء، آيه 39.
[2] ـ سوره بقره، آيه 269.
[3] ـ كشاف، ج 1، ص 118.
[4] ـ سوره انسان، آيه 3.
[5] ـ سوره بلد، آيه 10.
[6] ـ سوره بقره، آيه 185.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 517 |
الّذي أعطي كلّ شيءٍ خلقه ثمّ هدي﴾[1].
غير از هدايت عمومي ابتدايي، خداي سبحان هدايتي ويژه به نام هدايت پاداشي براي مكلّفان دارد كه به معناي «ايصال به مطلوب» و تسديد و تأييد است و نصيب كساني ميشود كه با حسن اختيار خود بر اثر هدايت ابتدايي خداوند، حق را پذيرفته و به آن عمل كرده باشند؛ كسي كه طبق هدايت تشريعي به معارف الهي ايمان آورد و به احكام عمل كند خداي سبحان به او توفيقي ميدهد تا بقيه راه را به آساني طي كند و اين توفيق، نتيجه عمل اوست. از اين رو خداوند ميفرمايد: ﴿فأمّا من أعطي واتّقي٭ وصدّق بالحسني٭ فسنيسّره لليسري﴾[2]؛ كسي كه اهل عطا و تقوا و تصديق باشد او را براي عبادت و درستكاري آسان ميكنيم، تا به آساني بتواند راههاي تكامل را طي كند و اين همان هدايت پاداشي است.
آياتي مانند ﴿والّذين اهتدوا زادهم هدي﴾[3]، ﴿من يؤمن بالله يهد قلبه﴾[4]، ﴿ويهدي إليه من يُنيب﴾[5] و ﴿إن تطيعوه تهتدوا﴾[6] ناظر به اين هدايت است و آيه شريفه ﴿إهدنا الصراط المستقيم﴾ نيز ناظر به همين هدايت و بدين معناست: خدايا راه تقرب به خودت را به ما نشان دادي، آن را شناختيم و به سوي تو آمديم؛ اكنون نورانيّتي عطا كن تا از اطاعت تو لذّت ببريم و از معصيت تو برنجيم. خداوند وعده داده است: كسي كه در راه حق قدم بردارد
[1] ـ سوره طه، آيه 50.
[2] ـ سوره ليل، آيات 5 .7.
[3] ـ سوره محمّد صلي الله عليه و آله و سلم، آيه 17.
[4] ـ سوره تغابن، آيه 11.
[5] ـ سوره شوري، آيه 13.
[6] ـ سوره نور، آيه 54.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 518 |
او را مشمول لطف خاص خود ميكند؛ چنانكه درباره اصحاب كهف ميفرمايد: ﴿وزدناهم هدي﴾[1].
امّا اضلال ابتدايي از اوصاف نقص و صفات سلبي خداي سبحان است كه به دو صورت فرض ميشود:
1 ـ تشريعي: يعني قانون بد و باطل وضع كردن و نطق به باطل كردن و يا بيان نكردن حقيقت. اين گونه اضلال ابتدايي قابل اسناد به خداي سبحان نيست؛ زيرا از خداوند كه حق محض است كار ناصواب و باطل نشئت نميگيرد.
2 ـ تكويني: يعني ندادن توفيق و رها كردن آدمي به حال خود و يا وسائل خير را براي او فراهم نكردن. اين گونه اضلال نيز ابتداءً به خداي سبحان استناد ندارد؛ زيرا هم با هدايت عمومي تكويني او كه در آيه شريفه ﴿ربّنا الّذي أعطي كلّ شيءٍ خلقه ثمّ هدي﴾[2] مطرح است، منافات دارد و هم با هدايت تشريعي وي ناسازگار است؛ زيرا وضع قانون براي هدايت انسانها با اضلال ابتدايي تكويني آنها سازگار نيست.
امّا اضلال تكويني به عنوان كيفر تبهكار به خداوند قابل استناد است؛ زيرا وقتي انسان با داشتن حجّت عقل و نقل و كتاب و سنّت به بيراهه برود و با اين كه راهِ توبه و انابه براي او باز است، بر عصيان و طغيان اصرار ورزد، در اين صورت خداي سبحان او را به حال خود رها ميكند و فيضي از جانب خود نصيب او نميكند: ﴿فلمّا زاغوا أزاغ الله قلوبهم﴾[3].
[1] ـ سوره كهف، آيه 13.
[2] ـ سوره طه، آيه 50.
[3] ـ سوره صف، آيه 5.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 519 |
اضلال كيفري گرچه قابل اسناد به خداوند است، ليكن نسبت به خداي سبحان معناي سلبي دارد، نه ثبوتي. اضلال خداوند همان منع فيض و قطع رحمت خاص است؛ زيرا ضلالت عدم مَلَكه هدايت بوده و امري عدمي است و قابل خلق و ايجاد نيست و درباره اصل اين معنا خداي سبحان چنين بيان ميكند: ﴿ما يفتح الله للنّاس من رحمة فلا ممسك لها وما يمسك فلا مرسل له من بعده وهو العزيز الحكيم﴾[1]؛ هر دري كه خداي سبحان بر اساس رحمت خاص آن را بگشايد كسي نميتواند آن را ببندد و هر چه را خدا از رحمت خاص امساك كند كسي را ياراي دادن آن نيست و اين اصل كلّي قرآني است و بر همين اساس پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم به خدا عرض ميكند: «إلهي لا تكلني إلي نفسي طرفة عين أبداً». همچنين امام سجّاد(عليهالسلام)عرض ميكند: «من أين لي الخير يا ربّ ولا يوجد إلاّ من عندك ومن أين لي النّجاة ولا تستطاع إلاّ بك»[2].
قرآن كريم اضلال ابتدايي را كه به معناي وسوسه، اغوا و دعوت به گناه است، گاهي به شيطان نسبت ميدهد: ﴿ولقد أضلّ منكم جِبِلًا كثيراً أفلم تكونوا تعقلون﴾[3] و گاهي به انسانهاي تبهكاري مانند فرعون: ﴿وأضلّ فرعون قومه وما هدي﴾[4] و سامري: ﴿وأضلّهم السّامري﴾[5]. فرعون و سامري دو شيطان انسي بودند كه بر اثر تدبيرِ زشت شيطان خارجي به مرحله شيطنت رسيده بودند.
در قرآن كريم درباره كساني كه مشمول اضلال كيفري يا هدايت پاداشي
[1] ـ سوره فاطر، آيه 2.
[2] ـ مفاتيح الجنان، دعاي ابو حمزه ثمالي.
[3] ـ سوره يس، آيه 62.
[4] ـ سوره طه، آيه 79.
[5] ـ سوره طه، آيه 85.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 520 |
ميشوند دو دسته آيات وجود دارد: يك دسته مطلق است؛ مانند: ﴿فإنّ الله يضلّ من يشاء ويهدي من يشاء﴾[1] كه معلوم نميكند چه كسي را هدايت پاداشي ميدهد و چه كسي را به عنوان كيفر گمراه ميكند؛ چنانكه در هدايت تشريعي ميفرمايد: ﴿إن هو إلاّ ذكري للعالمين﴾[2] يا ﴿ليكون للعالمين نذيراً﴾[3] و دسته ديگر مقيِّد آن مطلقهاست؛ مانند اين كه براي تقييد اطلاق اضلال كيفري ميفرمايد: ﴿وما كان الله ليضلّ قوماً بعد إذ هديهم حتّي يبيّن لهمما يتقون﴾[4]؛ كسي كه بعد از آمدن هدايت ابتدايي به بيراهه برود و از امهالالهي جز اهمال بهرهاي نبرد به حال خود واگذاشته ميشود و او كسي است كه از روي علم از هواي نفس خود پيروي ميكند و خداوند نيز آنان را درحالي كه عالمند به حال خود رها ميكند: ﴿أفرأيت من اتّخذ إلهه هواه وأضلّهالله علي علم﴾[5]. انساني كه شك دارد يا در صدد تحقيق است، يا به احكام الهي دسترسي ندارد مورد اضلال كيفري قرار نميگيرد؛ چون هنوز راهحق را نشناخته، تا انحراف در مورد او قابل تصور باشد. براي تقييد اطلاقهدايت پاداشي نيز ميفرمايد: ﴿يهدي إليه من أناب﴾[6]؛ كسي كه به حق رو آورد و از ديگران منقطع شود خداوند هدايت پاداشي را بهره او ميكند.
اضلال كيفري فاسقان
ضلالتي كه بر اثر اعمال بد آدمي دامنگير وي ميشود به سبب اضلال كيفري
[1] ـ سوره فاطر، آيه 8.
[2] ـ سوره انعام، آيه 90.
[3] ـ سوره فرقان، آيه 1.
[4] ـ سوره توبه، آيه 115.
[5] ـ سوره جاثيه، آيه 23.
[6] ـ سوره رعد، آيه 27.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 521 |
خداوند است. پس اين اضلال متأخر از عمل بد (فسق) است، نه متقدم بر آن. خداي سبحان به عنوان اضلال كيفري فاسق را به حال خود رها ميكند؛ يعني، كسي كه با سوء اختيار خود در عمل و اعتقاد اهل اسراف و اتراف و ارتياب است مبتلا به اضلال كيفري ميشود: ﴿كذلك يضلّ الله من هو مسرف مرتاب﴾[1].
تعليق حكم (اضلال كيفري) بر وصف (فسق) در آيه محل بحث بيانگر علت و بدين معناست كه اضلال كيفري خداوند بر اثر فسق فاسقان است.
جمله ﴿وما يضلّ به إلاّ الفاسقين﴾ مقيِّد اطلاق صدر آيه، يعني جمله ﴿يضلّ به كثيراً﴾ است. پس كثيري كه مورد اضلال كيفري واقع ميشوند فاسقان هستند و اين تقييد همراه با حصر است؛ بر خلاف تقييد هدايت پاداشي كه در آن حصري نيست؛ مثلاً، در هيچ موردي خداي سبحان نفرمود: «وما يهدي إليه إلاّ من ينيب». به همين جهت ممكن است انسان فاسق بر اثر دعاي پدر و مادر و يا ديگران مورد رحمت و هدايت خداوند قرار گيرد و به كيفر اضلال مبتلا نشود، بلكه مشمول رحمت خاص شود و حسن عاقبت و نيز عافيت الهي را ادراك كند.
لطايف و اشارات
1 ـ حيا از اوصاف كمالي است
خداي سبحان همه صفات كمال را داراست. ولي برخي از صفات كمال محدود است؛ يعني، صفاتي است كه مقابل آنها نيز صفت كمالي ديگر است
[1] ـ سوره غافر، آيه 34.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 522 |
و خداي سبحان به هر دو صفت كمالي متقابل متصف ميشود. اينگونه صفات از مقام فعل خدا انتزاع ميشود و به مقام ذات او راه ندارد و آنها را صفات فعل مينامند؛ مانند احيا و اماته كه خداي سبحان هم «محيي» و هم «مميت» است و يا قبض و بسط كه خداوند هم «قابض» است و هم «باسط» و هر يك از اينها در جاي خود صفت كمالِ الهي است. بعضي از صفات كمالي نيز نامحدود است و در مقابل آن جز عدم نيست و خداي سبحان تنها به آن صفت كمالي متصف ميشود، نه به مقابلش. اينگونه كمالاتِ نامحدود صفات ذات خدا و عين ذات اوست؛ مانند علم و قدرت و حيات؛ چون مقابل علمْ جهل است و خدا هرگز به جهل متصف نميشود و قدرت در مقابل عجز است و خداوند هرگز عاجز نيست.
خداي سبحان در مقام فعل حَيي (باحيا) است و از كاري كه با كمال او منافي باشد حيا دارد؛ مانند خالي برگرداندن دست مؤمنِ نيازمندي كه به سوي او دراز شده است. اما مَثَل زدن به چيزهاي حقير براي تبيين مطلب عالي جايحيا نيست؛ چون با هيچ وصف كمال خدا منافي نيست تا وي از آن حيا كند.
تذكّر: ممكن است نفي استحياء در مقابل اثبات استحياي كافران باشد؛ آنها گفتند: خداوند حيا نميكند كه اين مَثَلها را ميزند؟ خداوند فرمود: تحقيقاً خدا حيا نميكند.
2 ـ معناي عدم استحياي خداوند
مفسران درباره استحياي منفي از خداوند اختلاف نظر دارند: گروهي آن را به معناي ترك گرفته، گفتهاند؛ عدم استحيا، يعني عدم ترك و عدهاي آن را به
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 523 |
معناي خشيت و هراس گرفتند؛ عدم استحيا يعني عدم ترس و بالاخره عدهاي آن را به معناي امتناع اخذ كردهاند كه عدم استحيا به معناي عدم امتناع خواهد بود. البته اين معاني به هم نزديك است. منشأ اين تأويلها از لحاظ قرآنپژوهي آن است كه عدهاي بر اين باورند: سزاوار نيست خداوند به معاني لغوي الفاظ متصف شود؛ چنانكه گروهي بر اين پندارند: ما به آنچه نازل شده است ايمان داريم و علم آن را به خداوند واگذار ميكنيم؛ چون مخلوق توان اطلاع بر ماهيت اوصاف خالق را ندارد و بالاخره گروه سوم كه اكثر اهل علمند بر اين مبنا سخن ميگويند: خداوند با ما به زبان عرب مخاطبه كرده و در اين زبان حقيقت و مجاز وجود دارد. آنچه طبق عقلْ صحيح تلقي شود به خداوند نسبت ميدهيم و آنچه طبق عقلْ مستحيل باشد آن را به چيزي كه رواست تأويل ميكنيم[1].
تذكّر 1. محور اصلي تفسير برخي قرآنپژوهان را از يك سو غور در مدار صرف و نحو تشكيل ميدهد و از سوي ديگر آنچه در مدار عقل تلقي كردهاند يا به افراط اشعريت و يا به تفريط اعتزال مبتلاست و معارف وحي الهي همچنان مهجور و مستور مانده است.
2. حيا و شرم گاهي بر اساس رسوم، عادات، آداب قومي، نژادي، زباني و مانند آن است كه از پشتوانه حقيقت تهي است و به صِرف اعتبارمعتبران هر عصر و مصر و نسلي قابل تحول است و زماني بر پايه حقايقتكوين استوار است كه نشانه ثبوت يا سقوط كمال وجودي است. چيزي كه در فهرست اعتبار قرار دارد و از ليست تكوين خارج است و علتياعلامت امر وجودي و كمال هستي نيست، هر چند نزد قوم يا ملّتي از
[1] ـ البحر المحيط، ج 1، ص 121.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 524 |
اهميت ويژه برخوردار باشد، نسبت به خداوند سبحان بياثر است. از اينروقرآن كريم اصلي جامع و فراگير ارائه ميكند تا معلوم شود كارهاي خداوند بركدام مدار ميگردد و زمام آن مدار هم به حكمت بيانتهاي خدايي است: ﴿...إنّ ذلكم كان يُؤذي النّبي فيستَحْي منكم والله لايستَحْي من الحق... ﴾[1].
بعد از اين كه آداب اجتماعي حضور در مجلس رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم بازگو شد، نهي از گفتگوهاي انسآور عادي كه ملالآور نبوي است چنين تعليل شد كه گفتمان انسآور شما مايه اذيّت رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم است و آن حضرت از نهي شما حيا ميكند، ولي خداوند از نهي شما حيا نميكند؛ چون كار شما منكر است و نهي از كار شما حق است و خداوند از حق حيا ندارد. پس شما را نهي ميكند و رسول امين الهي همين نهي از گفتمان رنجآور نبوي را به شما ابلاغ ميكند.
غرض آن است كه، مدار حيا و عدم حياي الهي حق و باطل بودن چيزي است، نه قراردادهاي اعتباري و منظور از حق و باطل همان كمال وجودي و نقص آن است كه امري است تكويني، نه اعتباري. جريان ضربمثل از راه جماد، نبات و حيوان براي تبيين معارف امري است حق و خداوند از هيچ حقي حيا ندارد. از اين رو بدون حيا جريان پشه، مگس و امثال ديگر را بازگو ميكند. از اين رو مؤمنان راستين كه از علوم الهي برخوردارند، حق بودن آن را ادراك ميكنند: ﴿وامّا الذين امنوا فيعلمون انّه الحق﴾؛ يعني، اين تمثيل حق است و قبلاً بيان شد كه خداوند از حق استحيا ندارد. پس خداوند ازاين تمثيل حيا ندارد.
[1] ـ سوره احزاب، آيه 53.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 525 |
3 ـ تعريف به مَثَل
تعريف هر چيزي يا به حدّ است يا به رسم يا به مَثَل. فهم حد تام و رسم تام اشيا براي بسياري از مردم دشوار است؛ زيرا پيبردن به ذاتيات و لوازم ذات اشيا براي همگان ممكن نيست؛ اما مَثَلْ ذاتيات و لوازم ذات را بيان نميكند، بلكه چيزي را كه براي مخاطب قابل فهم است وسيله معرفي آن قرار ميدهد. مَثَل از يك سو معارف را تنزل ميدهد و از سوي ديگر انديشه مخاطب را بالا ميبرد و اگر مطلبي در سطح فكر مخاطب قرار گرفت قابل ادراك او ميشود؛ چنانكه براي آشنايي با نسبت روح به بدن مَثَل رابطه ناخداي كِشتي با كِشتي و ارتباط زمامدار با جامعه بيان ميشود: «الروح في البدن، كالسلطان في المدينة وكالربان في السفينة». چنين تعريفي نه از قبيل تعريف حدّي است و نه رسمي.
گرچه قرآن كريم مسائل عميق دارد ولي آنها را در قالب مَثَلهايي بيان كرده است تا فهم آن معارف عميق نيز براي همگان ميسور باشد. همانطور كه در مقدمه تفسير گذشت حضرت سيدالشهداء و همچنين امام صادق(سلاماللهعليهما) ميفرمايند: معارف قرآن چهار درجه دارد و بهره انسانها از قرآن متفاوت است: «علي العبارة والإشارة واللطائف والحقائق فالعبارة للعوام والإشارة للخواص واللطائف للأولياء والحقائق للأنبياء»[1]، اما همه مخاطبان قرآن در اين امر مشترك هستند كه مطالب آسماني را ميفهمند؛ گرچه درجه فهم همانند درجه مفهوم يكسان نيست و سرانجام ادراك ميكنند كه بايد به چه معتقد باشند و چه بكنند و به كجا بروند يا نروند.
تذكّر: فخر رازي ضمن تحسين مَثَل، آن را رايج بين تازي و فارسي
[1] ـ بحار، ج 75، ص 278 .
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 526 |
دانسته، پس از برشمردن شواهدي از امثال عرب ميگويد: كتاب «كِليلهودِمْنه» در عجم نموداري از بهرهمندي از امثال در بين آنهاست. آنگاه بخشي از مَثَلهاي آن كتاب را نقل ميكند[1].
4 ـ تقسيم مَثَل به فريضه و نافله
تمثيل نسبت به برخي مخاطبان فايده تأسيسي دارد و نسبت به برخي از آنان ثمره تأييدي؛ زيرا ضعاف يا اوساط از مخاطبان كه از ادراك مطلب عميق قاصرند در سايه مَثَل، اصل مطلب را در محدوده خيال و عالَم مثال ميفهمند، گرچه از كُنْه عقلي آن محرومند و از موجود متوسط توقّعي بيش از حدّ خيال و عالم مثال نيست. اما اوحدي از مخاطبان كه برتر از جهان حس و والاتر از عالم خيال و مثالند، اگر از كساني باشند كه همه مجاري ادراكي و تحريكي خود را تحت امامت عقل به اطاعت او تربيت كرده باشند، هر چه عقل در اوج معرفت تجردي خود بفهمد، قواي مادون در محاكات صادقانه مطيعند و نه تنها با انديشه عقلي مخالفت ندارند، بلكه هماره به رهبري عقل، صور مثالي خويش را تنظيم و در راستاي محاكات معقول آنها را تدوين ميكنند و اگر به آن بارگاه منيعِ سلطه بر همه شئون نفس بارنيافت و عقل بلندانديش او فقط به تكپروازي قادر است، نه امامت و رهبري و ضبط و تعديل و كنترل همه قواي مادون، در چنين فرضي گرچه عقل توان ادراك معارف مجرد و معقول را دارد، ليكن همواره خيال مزاحم اوست و در تنظيم صورت مثالي و حكايت معناي معقول، تواني و تهاون و گاهي اختلاف و زماني مخالفت نشان ميدهد و در چنين جدال و جهادي، عقل احساس خستگي و فتور ميكند. از اين
[1] ـ تفسير كبير، ج 1، ص 133.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 527 |
جهت ميتوان تمثيل را نسبت به تفهيم برخي جزو فرايض و نسبت به بعضي جزو نوافل دانست.
5 ـ تفاوت جوهري تمثيل و تشبيه
گرچه تمثيل و تشبيه هر دو در تسهيل مطلب عميق سهم به سزايي دارد، ليكن با هم تفاوت جوهري دارد؛ زيرا تمثيل مصطلح بيان مثالي است كه با ممثّل در اصل حقيقت متحد است و در درجه وجودي از يكديگر جداست، به طوري كه يكي محسوس و ديگري متخيَّل يا معقول است؛ نطير فرد خارجي انسان كه مثال معناي معقول و كلي آن است و امّا تشبيه معهودْ تنظير چيزي به چيز ديگر است كه از لحاظ ماهيت تفاوت دارد، ولي در برخي اوصاف مانند يكديگر است؛ نظير تشبيه تولّي صنم و وثن به اعتماد به خانه عنكبوت يا تنظير مكلّف غير متعهّد به حمارِ كودن كه از كتابهاي محمول خود خبري ندارد يا تشبيه شخص غيرپايبند به اصول حقوقي و اخلاقي به سگگيرا و مهاجمِغيرمنضبط كه بيجا حمله ميكند.
تذكّر 1. لزوم تمثيل در علوم رياضي كاملاً روشن است؛ چنانكه لزوم تشبيه در دانشهاي ادبي مشخّص است؛ در علم رياضي براي هماهنگي خيال و عقل اولاً، و همسويي حسّ و خيال ثانياً، دو نوع تمثيل مطرح است؛ يعني، اولاً مطلب معقول و عميق رياضي به صورت خيالي ترسيم ميشود و در گفتار و نوشتار معلّم رياضي از معقول به متخيَّل تنزل خيالي مييابد و ثانياً مطلب متخيَّل با ترسيم شكل هندسي خواه مُسطّح و خواه مُجَسّم و مُحَجّم تنزّل حسّي پيدا ميكند.
2. گاهي ممكن است چيزي ظاهراً تشبيه ولي باطناً تمثيل باشد و در
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 528 |
قيامت كه سريرهها آشكار و باطنها هويدا ميشود روشن خواهد شد كه آنچه در دنيا بيان ميشد از سنخ تمثيل بود، نه تشبيه. از اين رو ممكن است آنچه در آيه176 سوره اعراف راجع به سگ و در آيه5 سوره جمعه راجع به حمار بازگو شد از نوع تمثيل در مقابل تشبيه باشد، نه از سنخ تمثيل كه گاهي معادل تشبيه به شمار ميآيد، نه مقابل آن.
3. قوّت و ضعف تمثيل در رسالت آن است. پس قويترين و بهترين مثل براي بتپرستي همان خانه عنكبوت است؛ زيرا خانه عنكبوت مانند بتپرستي بسيار سست است؛ بنابراين، قدرت تمثيل را نبايد با قوت وجودي مثال خلط كرد. آن كه ميگويد: ﴿ماذا أراد الله بهذا مثلاً﴾ رسالت تمثيل و معيار قوت و ضعف آن را با قوت و ضعف مثال مغالطه ميكند.
6 ـ تناسب با آيات تحدي و نفي ريب
ممكن است تناسب نزول آيه محل بحث با آيه تحدّي و نفي ريب اين باشد كه خداي سبحان هر گونه شائبه بشري بودن قرآن را منتفي اعلام كرد. گروهي كه ايمان نياوردند و در دلهاي بيمار آنان ريب و شكي در حقيّت قرآن كريم وجود داشت و دارد، بهانه تمثيل به اشياي حقير را مايه ارتياب تلقّي ميكردند و وجود امثال محقرانه را سبب ريب ميدانستند و با تحقير و توهين از آن چنين ياد ميكردند: ﴿ماذا أراد الله بهذا مثلاً﴾. كلمه ﴿هذا﴾ در اين مورد براي تحقير به كار ميرود؛ مانند: ﴿أهذا الذي بعث الله رسولاً﴾[1]، ﴿قال أرأيتك هذا الذي كرّمتَ عَلي﴾[2] كه در اين دو آيه هم براي توهين و تحقير به كار رفته است.
[1] ـ سوره فرقان، آيه 41.
[2] ـ سوره اسراء، آيه 62.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 529 |
آنگاه خداوند براي ريبزدايي پرده از حق بودن اينگونه از مَثَلها برداشت و بهانه بيماردلان را بازگو كرد و رايحه دلانگيز قرآن كريم را اماره و علامت وحي بودن آن دانست:
ومن قال للمسك أين الشذا ٭٭٭٭ يكذّبه ريحه الطيّب
7 ـ سكوت فروتنانه و مؤدبانه مؤمنان
بلاغت قرآن كريم ايجاب ميكند كه به مقتضاي حال سخن گفته شود؛ گاهي حالت تأدّب، تخضّع و تخشع اقتضاي سكوت فروتنانه دارد و به حقباوري دروني بسنده ميكند. از اين رو در آيه محل بحث هيچ گفتاري از مؤمنان نقل نشد و به صِرف علم آنان به حق بودن مَثَل اكتفا شد، با اينكه ظاهر تقابل اين است كه گفته شود: «فأمّا الذين آمنوا فيقولون أنّه الحق»، ليكن هيچ سخني از مؤمنان مطرح نشد و به صرف رازداري و صَمْت مؤدّبانه آنان اكتفا شد؛ اما كافران نه تنها در باطن خودْ وحي الهي را افسانه ميدانند، بلكه بيادبانه آن را به زبان ميآورند و علناً با عبارت تحقيرآميز از آن ياد ميكنند. از اين رو درباره كافران به صرف انكار دروني آنها اكتفا نشد.
8 ـ برداشت نارواي جبر از آيه محل بحث
گرچه تا كنون آياتي از سورههاي حمد و بقره گذشت كه خداوند را در همه امور مالك مطلق و نافذ محض ميداند و نفوذ اطلاقي او محدود به تفويض و مسدود به سلب اختيار و ممنوع به استقلال بندگان نيست؛ چنانكه تا كنون آياتي بازگو شد كه انسان را آزاد و غيرمجبور ميداند و نفوذ آزادي او محدود به جبر و مسدود به سلب اراده و ممنوع به دخالت مستقيم و مباشري خداوند نيست. ليكن ظهور آيه محل بحث در اسناد اضلال و هدايت به خدا بيش از
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 530 |
آيات گذشته است و چون اين آيه مسبوق به همانند خود نيست گرچه ملحوق به امثال خود است، چنين مينمايد كه مصوغ به صيغه جَبْر و مَصْبُوغ به صِبغه سلباختيار انسان است. از اين رو بسياري از مفسّران اشعريمذهب به ذيل آن تمسك جسته كه امام رازي مثال و قدوه آنان است و عدهاي از مفسّران اعتزالي مرام به پاسخ آن يا دفع دخل مقدّر آن اقدام كردهاند كه زمخشري اسوه آنهاست.
امام رازي در ذيل آيه محل بحث ميگويد:
اراده داريم در اينجا درباره هدايت و اضلال سخن بگوييم تا آنچه در اين مبحث گفته ميشود به مثابه «اصل» باشد كه همه آنچه درباره آيات آينده قرآن گفته ميشود به اين اصل برگردد[1].
آنگاه بهزعم خود مبادي تصوري و تصديقي بحث جبر را به طور مفصّل تبيين كرده و برخي از اصول كلامي را مايه تشويش و اضطراب همه ادلّه معتزله ميداند و در اثناي مبحث آنان را محكوم به جبر كرده، ميگويد: «وهذا عين الجبر الذي تفرّون منه وانّه ملاقيكم»[2] و در پايان بحث ميگويد:
جبريّه به معتزله ميگويد: ما با دلايل عقلي كه احتمال خلاف و تأويل نميپذيرد ثابت كرديم كه خداوند خالق افعال انسانهاست، يا بدون واسطه و يا باواسطه و وجوهي كه شما (معتزله) به آن تمسّك كرديد، ادلّه نقلي است كه قابل احتمال خلاف است. دليل عقلي قطعي هرگز مورد معارضه دليل احتمالي قرار نميگيرد. نتيجه آن است كه مسير به سوي تفويض نيست، بلكه مصير به سمت جبر است[3].
[1] ـ تفسير كبير، ج 1، ص 137.
[2] ـ همان، ص 144.
[3] ـ همان، ص 147، با اندك تغيير.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 531 |
تذكّر: در اينجا اجمالي از بحث جبر و تفويض را طي ده نكته ميآوريم[1].
يكم: لزوم تفكيك جبر عِلّي از جبر در برابر تفويض و اختيار؛ زيرا جبر علّي، چيزي است كه قاعده برهاني «الشيء ما لم يجب لميوجد» به آن ناطق است و در برابر آن قول به اولويّت مطرح است كه گروهي از متكلمان به آن مبتلا شدهاند و معناي جبر علّي اين است كه تا علتِ تامّ شيء به نصاب كمال و تمام نرسد، هرگز آن شيء موجود نميشود. كسي كه اصل عليت را در برابر صِدفه و اتفاق پذيرفت چارهاي جز پذيرش جبر علّي ندارد و محور جبر علّي كاملاً از مدار جبر و تفويض در فعل انسان خارج است.
دوم: لزوم اعتراف به استناد همه موجودهاي امكاني خواه به عنوان فعل انسان مطرح باشد و خواه به عنوان موجود ممكن ديگر به واجب تعالي؛ به طوري كه هيچ موجودي نه بدون سبب يافت ميشود و نه به غير واجب منتهي ميگردد، بلكه همه موجودهاي امكاني به واجب مستندند، يا بيواسطه و يا باواسطه؛ چنانكه فخررازي به آن اشاره كرده است.
سوم: لزوم تحليل كيفيّت استناد هر ممكن خاص به واجب؛ كه آيا با واسطه است يا بيواسطه و آن واسطه اختيار و انتخاب و اراده فاعل نزديك و مبدأ قريب است يا نه.
چهارم: لزوم حفظ خصوصيت هر موجود در هر مرتبه؛ تا روشن شود انتهاي هر موجود امكاني به واجب منافي استناد خصوصيت هر فعل به مبدأ
[1] ـ تفصيل بحث جبر و تفويض را كتابهاي حكمت و كلام بر عهده دارد. ر.ك رحيقمختوم (بخش چهارم از جلد دوم اسفار، مبحث احكام علت فاعلي) و عليبن موسي الرضا والفلسفة الإلهية، ص68.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 532 |
قريب آن نيست.
پنجم: لزوم بررسي فاعليت انسان كه مصدر كار است، نه مورد كار؛ به طوري كه اگر انسان ابزاركار باشد و فعلِ صادر از او همانند كار صادر از ابزار دست ديگري باشد در اينحال انسان «مورد فعل» است، نه «مصدر فعل» و در نتيجه از اقسام فاعل خارج است.
ششم: لزوم فرق بين اراده و رضا؛ تا روشن شود اگر كسي كاري را با تهديد دشمن و تحديد مرز انجام داد كاملاً فعل ارادي و اختياري از او صادر شده، گرچه طيب نفس و رضاي دروني به متن كارِ انجام داده بدون مقايسه را نداشت و ندارد، ليكن در ارزيابي سنجشي در برابر خطر تهديدي و مرز تحديدي آن كار را برگزيد تا از گزند خطر متوقّع برهد. البته آثار حقوقي و فقهي خاص را كه در اينگونه مسائل مطرح است نبايد با آثار كلامي و فلسفي خلط كرد.
هفتم: لزوم تعريف دقيق تفويض؛ تا معلوم گردد، خطر تفويض اگر بيش از آثار مشئوم جبر نباشد يقيناً كمتر از آن نيست؛ زيرا محذور مهمّ جبر نفي حكمت و عدل از خداست، ولي محظور مهمّ تفويض تعدّد ارباب و نفي توحيد ربوبي است.
هشتم: لزوم معرفت تقابل جبر و تفويض؛ تا معلوم گردد مُطارده آنها تنها در اجتماع است، نه در ارتفاع؛ زيرا اين دو نقيض يكديگر نيست تا ارتفاع هر دو مانند اجتماع آنها ممتنع باشد. از اين رو ممكن است فعل انسان نه بر محور جبر باشد و نه بر مدار تفويض.
نهم: لزوم بررسي صراط مستقيم بين جبر و تفويض؛ چون ارتفاع جبر و تفويض ممكن است و فاصله بين آن دو حق است در تشخيص آن حدّفاصل
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 533 |
لازم است هسته مركزي آن شناسايي شود كه به هيچكدام از دو طرف باطل نزديك نباشد؛ زيرا انفصال زيادْ از يكي از دو حدّ مزبور موجب اتصال به حدّ ديگر يا نزديكي به آن ميشود كه همين قرب بيش از حدّ بيمحذور نيست.
دهم: لزوم شناخت فصلالخطاب، كه همان توحيد افعالي است؛ زيرا گرچه جبري به مفوّض ميگويد: «إنّ الجبر الذي تفرّ منه فإنّه ملاقيك»، چنانكه امامرازي به آن تصريح كرده است، ممكن است مُفوِّض نيز همين طعن تفسيري و كلامي را كه رايحه ناپسندِ تنابُز بالالقاب از آن استشمام ميشود به جبري بگويد؛ چنانكه محتمل است حكيم الهي به اشعريجبري و معتزلهتفويضي بگويد: «إنّ الإختيارَ والأمرَ بين الأمرين الذي تفرّان منه فإنّه ملاقيكما»؛ چنانكه سرانجام عارفِ شاهد به هر سه گروه مزبور ميگويد: «إنّ التوحيد الافعالي الذي تفرّون منه فإنّه ملاقيكم»؛ زيرا عارفْ منزل بين جبر و تفويض را اختيار حكيم نميداند، بلكه توحيد افعالي ميداند كه فاصله آن از هر سه مكتب معهود بسيار است؛ زيرا مبادي تصوري و تصديقي خاص خود را دارد كه با هيچيك از مبادي اشعري، اعتزالي و فلسفي هماهنگ نيست؛ گرچه مبادي حكمت متعاليه سرپل مناسبي براي نيل به آن بارگاه منيع و سنيع و رفيع است. البته ممكن است مبناي حكمت و مشرب عرفانْ هر دو را صحيح و در طول يكديگر دانست، به طوري كه يكي دقيق و ديگري ادقّ باشد؛ در نتيجه نميتوان به بطلان يكي از آن دو فتوا داد.
9 ـ اضلال كيفري نشانه اختيار
اضلال كيفري كه از آيه مورد بحث استفاده ميشود، نشان ميدهد كه انسان در كارهاي خود مختار است؛ گرچه زمام نهايي كار به دست خداوند است؛
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 534 |
يعني، هم مالكيت تكويني خدا نسبت به افعال محفوظ است و كار را به انسان تفويض نكرده تا اختيارش سلب شود و هم به اختيار انسان آسيبي نميرسد و جبر باطل است: «لا جبر ولا تفويض بل أمر بين أمرين»[1].
تفويض بدين معناست كه خداي سبحان انسان را آفريده و او را به خودواگذار كرده است، به نحوي كه انسان با خداوند در مرحله افعال خود ارتباطي ندارد؛ يعني، گرچه انسان حدوثاً ممكنالوجود است ولي بقاءً مستقل است.
اين بينش نه فرض صحيح دارد و نه با تكليف سازگار است؛ زيرا موجودي كه هستي او عين فقر و نياز است چگونه ميتواند در مرحله بقا به طور مستقل باقي بماند و خدايي كه ربوبيت و مديريت او نامحدود است چگونه ممكن است به انسان در مرحله بقا كاري نداشته باشد و مالك امور وي نباشد. پس تفويض هم از نظر مبدأ فاعلي محال است و هم از لحاظ مبدأ قابلي؛ نه فقير را ميتوان مستقل فرض كرد و نه غني مطلق را ميتوان محدود تصور كرد.
فقر براي انسان مانند زوجيّت براي عدد چهار نيست تا «لازم» ذات او باشد، بلكه به مثابه حيوانيّت و ناطقيّت نسبت به انسان است كه مقوم ذات اوست. منتها حيوانيت و ناطقيّت ذاتي «ماهيت» و فقرْ ذاتي «هويت» است. لازم ذات بودن فقر از اين جهت باطل است كه چون لازم در مرحله ملزوم نيست، پس در مقام ذات (ملزوم) فقر نيست، بلكه در رتبه متأخر از ذات است و اگر فقر در مقام ذاتِ ممكن نباشد قهراً بايد در مقام ذاتِ ممكن غنا باشد و انسان در مقام ذات نيازمند به خدا نباشد و چنين فرضي غير ممكن است.
[1] ـ بحار، ج 4، ص 197.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 535 |
افزون بر اين كه، اگر تفويض صحيح باشد تكليف لغو است؛ زيرا اگر خداي سبحان كار انسان را به خود او واگذار كرده باشد نبايد در شئون وي دخالت و به او امر و نهي كند؛ در حالي كه خداوند به انسان امر و نهي كرده است. پس تفويض با تكليف هم سازگار نيست. تنظير تفويض به عبد و مولاي عرفي كه مولا كارهاي عبد را به او واگذار كرده و ضمناً او را به اموري مكلف كرده و زماني را براي محاسبه معين كرده است نشانه ذهول از معناي ربوبيت و عبوديت از يك سو و غفلت از امكان فقري ممكن نسبت به واجب از سوي ديگر است.
جبر نيز به اين معناست كه انسان ابزار كار باشد و فاعل حقيقي و بدون واسطه فعلْ خدا باشد و اسناد فعل به انسان مجاز باشد؛ يعني، انسان «مورد» فعل باشد، نه «مَصْدر» آن. اين معنا نيز با تكليف سازگار نيست؛ زيرا خداي عادل انسان را مكلف كرده و پيش از امتثال، تشويق و تبشير و انذار كرده و پس از امتثال نيز پاداش و كيفر قرار داده است و همه اينها نشانه اختيار انسان است؛ در صورتي كه اگر انسان مورد كار باشد تكليف و ساير توابع آن براي او صحيح نيست.
از اين كه خداي سبحان ميفرمايد: ما پيامبران را فرستاديم تا انسان در قيامت عليه ما احتجاج نكند: ﴿رسلاً مبشرين ومنذرين لئلا يكون للناس علي الله حجّة بعد الرسل﴾[1]، معلوم ميشود اگر همه شرايط تكليف براي او فراهم نباشد، مانند اين كه انسان نسبت به شريعت آگاهي نداشته باشد يا در كار مجبور باشد ميتواند عليه خدا احتجاج كند. همچنين وقتي خداوند ميفرمايد ما احكام و حِكَم شريعت را بيان كرديم تا حيات وارستگان و هلاكت
[1] ـ سوره نساء، آيه 165.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 536 |
تبهكاران، هر دو بعد از اتمام حجت باشد: ﴿ليهلك من هلك عن بينة ويحيي من حي عن بينه﴾[1]، معلوم ميشود انسان در كارها مختار است؛ چون اگر مجبور بود، نه لازم بود هلاكت هالكان بر اساس بيّنة باشد و نه سلامت انسانهاي سالم؛ زيرا در صورت جبر كار را ديگري انجام داده است، نه انسان و اگر در نتيجه انساني هلاك شد در هلاكتش مجبور بوده است؛ چنانكه اگر به سلامت رسيد در سلامتش نيز مجبور بوده است؛ نه حيات و سلامت او بر اثر شايستگي او است و نه هلاكت او بر اثر بيلياقتي او.
10 ـ سرّ تقديم لفظي اضلال بر هدايت
سبقت رحمت بر غضب مقتضي تقدم(لفظي) هدايت بر ضلالت يا اضلال است؛ نظير: ﴿فمن اهتدي فإنّما يهتدي لنفسه ومن ضَلّ فإنّما يضلّ عليها﴾[2]، ﴿فمن اهتدي فلنفسه ومن ضلّ فإنّما يضلّ عليها﴾[3]، ﴿من يهد الله فهو المهتدي ومن يضلل فأُولئك هم الخاسرون﴾[4]، ﴿فريقاً هدي وفريقاً حقّ عليهم الضلالة﴾[5]، ليكن گاهي بر اثر تناسب با محور بحثْ ضلالت يا اضلال مقدّم بر هدايت ياد ميشود؛ مانند آيه مورد تفسير؛ زيرا گمراهان نقد جسورانه داشتند و فسق آنها سبب اضلال كيفري خداوند شده است از اين رو هم عنوان اضلال پيش از هدايت ذكر شد و هم در پايان آيه از اضلال فاسقان سخن به ميان آمده؛ نظير: ﴿إن هي إلاّ فتنتك تضلّ بها من تشاء وتهدي من تشاء﴾[6]، ﴿قل إنّ
[1] ـ سوره انفال، آيه 42.
[2] ـ سوره يونس، آيه 108؛ سوره اسراء، آيه 15.
[3] ـ سوره زمر، آيه 41.
[4] ـ سوره اعراف، آيه 178؛ سوره كهف، آيه 17 با اندك تفاوت.
[5] ـ سوره اعراف، آيه 30.
[6] ـ سوره اعراف، آيه 155.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 537 |
الله يضلّ من يشاء ويهدي إليه من أناب﴾[1]، ﴿فإنّ الله يضلّ من يشاء ويهدي من يشاء﴾[2]، ﴿كذلك يضل من يشاء ويهدي من يشاء﴾[3]. كه در اينگونه آيات بر اثر تناسب با مدار بحثْ ضلالت يا اضلال پيش از هدايت ياد شده، گرچه در پايان آيات بازگو شده سخن از ضلالت مجدّد فاسقان به ميان نيامده است.
تذكّر: ضلالت و هدايت اختصاصي به مَثَل ندارد، بلكه در «جميع» آيات و احكام قرآن جاري است؛ همانطور كه در «مجموع» قرآن نيز جريان دارد.
11 ـ فسق اعتقادي و عملي در قرآن
فسق اصطلاحاً خروج از شريعت است؛ گاهي به طور كلي خروج حاصل ميشود؛ مانند خروج از اعتقاد و عمل و زماني به طور جزئي نه كلي خروج پديد ميآيد؛ مانند خروج از عمل با حفظ اعتقاد، و چون عقيده اساس دين است، خروج از آن حتماً مستلزم خروج كلي خواهد بود، گرچه منافقانه به احكام عمل شود. در صورت خروج كلي، چنين فاسقي كافر است و در صورت خروج جزئي (عملي) چنين فاسقي مؤمن است و كافر نيست.
گروهي ناصوابانه به منزله بين دو منزل قائل شدند و فاسق را نازل بين دو منزل دانستند. زمخشري ميگويد:
اول كسي كه چنين تحديد و مرزبندي را روادانسته ابوحذيفه واصلبن عطاست و معناي منزله بين دو منزلِ كفر و ايمان اين است كه فاسق در احكامِ نكاح، ميراث، غسل بعد از مرگ، نماز ميّت و دفن در گورستان
[1] ـ سوره رعد، آيه 27.
[2] ـ سوره فاطر، آيه 8.
[3] ـ سوره مدثر، آيه 31.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 538 |
مسلمانان محكوم به حكم ايمان است و در مطاعني مانند ذمّ، لعن، تبرّي و اعتقاد دشمني و عدم قبول شهادت محكوم به حكم كافر است.
مذهب مالكبن انس و زيديّه آن است كه نماز را نميتوان به امامت فاسق به جا آورد و زمامداران متمرّد از كافران فاسقند. فسق در قرآن كريم گاهي همان فسق جزئي و عملي است؛ مانند: ﴿بئس الاسم الفسوق بعد الإيمان﴾[1]، كه مراد گناه عملي عيبجويي و لقب ناروا دادن است و گاهي فسق كلي است؛ مانند: ﴿إنّ المنافقين هم الفاسقون﴾[2]، كه مراد گناه اعتقادي و خروج كلي از دين است[3].
ابوحيان اندلسي در نقد كلام زمخشري آن را برابر مذهب اعتزال دانسته، نظر مفسّران سَلَف اين امّت را چنين معرّفي ميكند:
اگر مؤمني گناه كمتر از كفر انجام داد، بر اثر ايمان قلبي مؤمن است و بر اثر گناه عملي فاسق است و با فسق خود از ايمان بيرون نميرود. مذهب خوارج اين است كه عاصي و مذنب بعد از ايمان، كافرند و گروهي از آنها مذنب بعد از ايمان را مشرك گفتند و عدّهاي از آنان هر گونه معصيتي را نفاق دانستند. مذهب معتزله همان منزل بين دو منزله است كه زمخشري گفت و به مناسبت همين مسئله است كه فرقهاي خاص به نام معتزله ناميده شدهاند؛ زيرا اين گروه از گفته امّت فاصله گرفتهاند و از آن اعتزال جسته و قول جديدي ارائه كردند[4].
تذكّر 1. همانطور كه ايمان صادقانه درجاتي دارد كه برترين آنها درجه «صِدّيقْ» است، اعتقاد كاذبانه نيز دركاتي دارد كه بدترين و پايينترين آنها دركه
[1] ـ سوره حجرات، آيه 11.
[2] ـ سوره توبه، آيه 67.
[3] ـ كشاف، ج 1، ص 119.
[4] ـ البحر المحيط، ج 1، ص 126 ـ 127 با اندك تغيير.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 539 |
«فِسّيقْ» است. برخي بر اين باورند كه اصطلاح فاسق براي انسانْ پيش از اسلام سابقه نداشت و در جاهليت خروج از عقيده قلبي به عنوان «فسق اعتقادي» يا خروج ازوظيفه عملي به عنوان «فسق عملي» معهود نبود و اگر، ابنالاعرابي گفته است كه در كلام عرب شنيده نشد كه فسق وصف انسان قرار گيرد، مراد عرب جاهلي است، نه عرب متدين و متمدّن بعد از اسلام؛ چنانكه ابنالانباري به آن اشاره كرده است[1].
2. گرچه فسق در قرآن كريم گاهي به معناي انحراف اعتقادي، يعني كفر و نفاق و گاهي به معناي انحراف عملي با حفظ ايمان به كار ميرود و تعيين مصداق خاص بر عهده قرينه است، ولي در خصوص مقام قرينه تعيينكننده دلالت دارد مرادْ فسق كلي و اعتقادي است، نه فسق جزئي و عملي؛ زيرا اولًا فسق در آيه محل بحث در برابر ايمان قرار گرفت، نه زيرمجموع آن، و ثانياً به عنوان طعن در قرآن و وحي الهي است كه حتماً فسق اعتقادي را همراه خواهد داشت.
بحث روايي
1 ـ سرّ تمثيل به بعوضه
ـعن الصادق (عليهالسلام):«إنّما ضرب الله المثل بالبعوضة لأنّها علي صغرحجمها خلق الله فيها جميع ما خلق الله في الفيل مع كبره وزيادة عضوينآخرين، فأراد الله أن ينبّه بذلك المؤمنين علي لطيف خلقه وعجيب صنعه»[2].
[1] ـ روح المعاني، ج 1، ص 193.
[2] ـ تفسير صافي، ج 1، ص 90.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 540 |
ـعن الباقر (عليهالسلام):«فلمّا قال الله تعالي: ﴿يا أيّها النّاس ضرب مثل فاستمعوا له﴾ وذكر الذباب في قوله ﴿إنّ الّذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذباباً ولو اجتمعوا له﴾[1] ولمّا قال: ﴿مثل الّذين اتّخذوا من دون الله أولياء كمثل العنكبوت اتّخذت بيتاً وإنّ أوهن البيوت لبيت العنكبوت لو كانوا يعلمون﴾[2] وضرب المثل في هذه السورة بالّذي استوقد ناراً أو بالصّيب من السّماء[3]؛ قالت الكفار والنواصب: «ما هذا من الأمثال فيضرب» ويريدون به الطّعن علي رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم فقال الله: يا محمّد! ﴿إنّ الله لا يستحيي﴾ لا يترك حياء ﴿أن يضرب مثلاً﴾ للحقّ يوضحه به عند عباده المؤمنين ﴿ما بعوضة﴾ أي ما هو بعوضة المثل ﴿فما فوقها﴾ فوق البعوضة وهو الذباب يضرب به المثل إذا علم أنّ فيه صلاح عباده ونفعهم»[4].
ـعن إبن مسعود: لمّا ضرب الله هذين المثلين للمنافقين: ﴿كمثل الّذي استوقد ناراً﴾ و﴿أو كصيّب من السّماء﴾؛ قال المنافقون: الله أعلي وأجلّ من أن يضرب هذه الأمثال، فأنزل الله: ﴿إنّ الله لا يستحيي أن يضرب مثلاً ما بعوضة... هم الخاسرون﴾[5].
اشاره ـ الف: شأن نزول مزبور متوقف بر آن است كه مثلهاي يادشده قبلاً نازل شده باشد. البته مَثَلهاي آيات سابق همين سوره قبلاً نازل شده است و اما مَثَلهاي آيات سوره حج بايد احراز شود كه پيش از آيه محل بحث نازل شده، گرچه ساير آيات سوره حج بعداً نازل شده باشد.
[1] ـ سوره حج، آيه 73.
[2] ـ سوره عنكبوت، آيه 41.
[3] ـ سوره بقره، آيات 17 ـ 20.
[4] ـ بحار، ج 24، ص 388؛ تفسير برهان، ج 1، ص 70.
[5] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 103.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 541 |
ب: كلمه: ﴿ما فوقها﴾ ميتواند در معناي جامع به كار رفته باشد كه فوق به لحاظ بزرگي مانند مگس كه بزرگتر از پشه است و فوق به لحاظ كوچكي مانند ميكروبهاي زنده كوچكتر از پشه و نيز مانند ابعاض و اجزاي پشه، نظير بال پشه را شامل شود، كه در برخي نصوص چنين آمده است: «اگر دنيا نزد خداوند به اندازه جَناح بعوضه (بال پشه) ارزش ميداشت هرگز چيزي از آن به كافر و منافق نميداد»[1]، استعمال لفظ مافوق در جامع محذوري ندارد؛ چنانكه در بيش از يك معنا نيز بياشكال است.
ج: جناب ابوجعفر طبري پس از تفسير ﴿ما فوقها﴾ به اعظم فرمود: معنا كردن ﴿فما فوقها﴾ به فوق در كوچكي و كمي خلاف تأويل اهل علمي است كه شناخت آنان به تأويل قرآن مورد پسند است[2]. اين سخن ناصواب است؛ زيرا شاهد داخلي و سياق دروني بهترين شاهد بر لطافت اين معناست. زمخشري و شيخ طوسي(رحمهالله) هر دو احتمال را ذكر كردهاند[3].
د: احتمال اين كه آيه بدون شأن نزول نازل شده باشد قوي نيست؛ زيرا محتواي آيه از مسائل برهاني يا مواعظ اخلاقي ابتدايي نيست، مگر به لحاظ دفع دخل مقدّر؛ زيرا قبلاً دو مثل در همين سوره بازگو شد و براي اين كه مبادا كسي طعن بر تمثيل الهي وارد كند چنين حكم جامعي درباره ضربمَثَل در قرآن ارائه شد.
2 ـ اضلال خداوند كيفري است، نه ابتدايي
ـعن أميرالمؤمنين (عليهالسلام):«وأمّا المتشابه من القرآن فهو الّذي انحرف منه
[1] ـ بحار، ج 16، ص 284.
[2] ـ جامع البيان، ج 1، ص 216 ـ 217.
[3] ـ پينوشت.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 542 |
متّفق اللفظ مختلف المعني مثل قوله عزّوجلّ: «يضل الله من يشاء ويهدي من يشاء»[1] فنسب الضلالة إلي نفسه في هذا الموضع وهذا ضلالهم عن طريق الجنّة بفعلهم... فمعني الضلالة علي وجوه: فمنه ما هو محمود ومنه ما هو مذموم ومنه ما ليس بمحمود ولا مذموم ومنه ضلال النسيان. فالضلال المحمود هو المنسوب إلي الله تعالي... فهذا معني الضلال المنسوب إليه تعالي لأنّه أقام لهمالإمام الهادي لمّا جاء به المنذر فخالفوه وصرفوا عنه بعد أن أقرّوا بفرض طاعته ولمّا بيّن لهم ما يأخذون وما يذرون فخالفوه، ضلّوا»[2].
ـعن أميرالمؤمنين (عليهالسلام):«واعلموا أنّ هذا القرآن هو الناصح الّذي لا يغش والهادي الّذي لا يُضِلّ والمحدث الّذي لا يكذب وما جالس هذا القرآن أحد إلاّ قام عنه بزيادة أو نقصان: زيادة في هدي أو نقصان من عمي... فإنّ فيه شفاء من أكبر الداء وهو الكفر والنّفاق والغيّ والضلال»[3].
ـ«ثمّ أنزل عليه الكتاب نوراً لا تُطْفأ مصابيحه... ومنهاجاً لا يُضلّ نهجه... ومنازل لا يَضِلّ نَهْجَها المسافرون»[4].
عن الصادق (عليهالسلام) [في قوله تعالي: ﴿إنّ الله لا يستحيي أن يضرب... يضل به كثيراً ويهدي به كثيراً﴾ ]: «إنّ هذا القول من الله ردّ علي من زعم أنّ الله تبارك وتعالي يضل العباد ثمّ يعذبهم علي ضلالتهم»[5].
اشاره: ظاهر آيه اين است كه جمله: ﴿يُضِلّ به كثيراً... ﴾ كلام خداست و آيه: ﴿... وليقول الذين في قلوبهم مرض والكافرون ماذا أراد الله بهذا مثلاً
[1] ـ سوره مدثّر، آيه 31.
[2] ـ بحار، ج 90، ص 12.
[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 176، بند 7.
[4] ـ همان، خطبه 198، بند 25.
[5] ـ بحار، ج 5، ص 7.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 543 |
كذلك يُضِلّ الله من يشاء ويهدي من يشاء وما يعلم جنود ربّك إلاّ هو وما هي إلاّ ذكري للبشر﴾[1]، ظاهر در همين معناست و آيات ديگري نيز اضلال و هدايت را بر اثر مشيئت الهي دانسته، هر دو را به خدا اسناد ميدهد؛ مانند آيه155 اعراف، 4ابراهيم، 93نحل و 8فاطر.
3 ـ قائل ﴿يُضلّ به... ﴾
ـعن العسكري (عليهالسلام):﴿يضلّ به كثيراً ويهدي به كثيراً﴾ يقول الّذين كفروا: إنّ الله يضلّ بهذا المثل كثيراً ويهدي به كثيراً، أي فلا معني للمثل لأنّه وان نفع به من يهديه فهو يضرّ به من يضلّه به، فردّ الله تعالي عليهم قيلهم فقال: ﴿وما يضلّ به إلاّ الفاسقين﴾[2].
ـعن إبن مسعود وناس من الصحابة في قوله ﴿يضلّ به كثيراً﴾ يعني المنافقين ﴿ويهدي به كثيراً﴾ يعني المؤمنين ﴿وما يضلّ به إلاّ الفاسقين﴾ قال: هم المنافقون. وفي قوله ﴿الّذين ينقضون عهد الله﴾ فاقرّوا به ثمّ كفروا فنقضوه[3].
اشاره: از روايت اوّل برميآيد كه جمله ﴿يضلّ به كثيرا... ﴾ كلام كافران است، ليكن مفاد روايت دوم كه از منابع اهل سنّت نقل شده، آن است كه جمله مزبور كلام خداوند است، نه فاسقان. شيخطوسي و طبرسي(رحمهماالله) اسناد جمله مزبور را به قائلان ﴿ماذا أراد الله بهذا مثلاً﴾ از فراء نقل كردند و آن را به مَلاحت وصف كرده، در پايان فرمودند: اين وجه حَسَن است؛ زيرا شبهه اسناد اضلال زايل ميشود[4]. ليكن همان طور كه قبلاً بيان شد، در بسياري از
[1] ـ سوره مدثّر، آيه 31.
[2] ـ بحار، ج 24، ص 389.
[3] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 104.
[4] ـ تفسير تبيان، ج 1، ص 118؛ مجمع البيان، ج1، ص131.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 544 |
آياتْ خداوند اضلال را به خود نسبت ميدهد و تفسير آن همان اضلال كيفري است، نه ابتدايي و محذور جَبْر نيز لازم نميآيد.
الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُوْلئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ (27)
گزيده تفسير
در آيه قبل سخن از اضلال كيفري فاسقان بود و در اين كريمه، برخي صفات فاسقان، مانند «نقض عهد الهي» كه جامع صفات رذيله آنان است ذكر ميشود. بين خداي سبحان و انسانها پيماني است كه برخي به آن وفادارند و برخي نيز آن را نقض ميكنند. مراد از عهد الهي همان دين است و خداوند چنين پيماني را از راه عقل و وحي گرفته است و احكام عقل و وحي تشريعي ترجمان آن است.
عهد جايگاه ويژهاي دارد و وفاي به عهد از صفات خدا و سيرَتِ صاحبان خِرَد معرفي شده و نقض عهد نيز موجب فسق، اضلال كيفري و لعن خداي سبحان و مايه تفرق انسانهاست.
نقض عهد مصاديق گوناگوني دارد و از مصاديق مذموم آن، بريدن پيوند با اعضاي خانواده، ارحام، برادران ديني، همسايگان، امّت اسلامي و امام مسلمين است.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 545 |
صفت ديگر فاسقان افساد در زمين است كه خود مصاديقي دارد و ترويج كفر و ساير انحرافهاي عقيدتي از بدترين مصاديق آن است.
در پايان آيه، فاسقانْ انسانهاي سرمايهباخته معرفي شدهاند؛ انساني كه سرمايه هدايت فطري را از دست بدهد از هدايت محروم و به ضلالت كيفري الهي مبتلا ميشود.
تفسير
ينقضون: نقض به معناي گسستن، شكستن، نَكْث و فسخ چيزي است كه محكم شده، و در مقابل اِبرام (محكم كردن) است.
عهد: التزام خاص در برابر خداوند يا شخصي، بر امري مخصوص را عهد گويند.
ميثاقه: در واژه ميثاق مفهوم قوّت، شدّت و محكم كردن نهفته است. پس ميثاق همان پيمان محكمِ اطمينانبخش است و در آيه محل بحث كه كلمه ميثاق به ضمير راجع به عهد اضافه شده به معناي اِتقان و اِحكام آن عهد است؛ يعني، عهد كه وفاي آن الزامي است اگر موثوق و اكيد بود وفاي آن حتماً الزامي خواهد بود و نقض چنين عهدي مولود فسق قطعي است.
عبارت ﴿من بعد ميثاقه﴾ در نوع آيات مربوط به نقض عهد آمده است؛ مانند: ﴿والّذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه ويقطعون ما أمر الله به أن يوصل ويفسدون في الأرض أولئك لهم اللّعنة ولهم سوء الدّار﴾[1] و ذكر اين جمله براي بيان اين معناست كه آثار ثبوتي و سلبي وفاي به عهد و يا نقض آن، پس از
[1] ـ سوره رعد، آيه 25.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 546 |
توجه به آن و اتمام حجت خداوند است.
الخاسرون: خُسران و خسارت در مقابل «ربح» و به معناي زوالِ بخشي از سرمايه يا همه آن، در امور مادّي يا معنوي است و اين معنا با مفهوم «ضرر» كه در برابر «نفع» است تفاوت دارد. قرآن كريم سرمايه معنوي انسان براي كسب سعادت دنيا و آخرت را ايمان به خدا و آيات او ميداند: ﴿لقد جاءك الحق من ربّك فلا تكونَنّ من الممترين٭ ولا تكونَنَّ من الذين كذّبوا بايات الله فتكون من الخاسرين٭ إنّ الذين حقت عليهم كلمت ربّك لا يؤمنون﴾[1]. پس كافران و مكذّبان خدا و آيات الهي خاسران و سرمايهباختگان بازار تجارت معنوي هستند[2].
خداي سبحان بعد از اين كه فرمود: خداوند جز فاسقان كسي را گمراه نميكند، در اين كريمه فاسقان را معرفي و جامع همه صفات رذيله آنان را «نقض عهد» ميداند؛ زيرا كسي كه عهد خدا را نقض كند به هر ميزان كه باشد، به همان نسبت از مسير حق و صراط مستقيم منحرف ميشود.
همان گونه كه ايمان درجاتي دارد فسق نيز دركاتي دارد و كسي كه همه عهدهاي الهي را نقض كند او افسقفاسقان و به اصطلاح «فِسِّيق» است. و به نازلترين دَرَكه دوزخ معذب است. به همين دليل خداي سبحان درباره منافقان كه ناقض همه عهدهاي خدا هستند ميفرمايد: ﴿إنّ المنافقين في الدّرك الأسفل من النّار﴾[3]. سپس برخي از اوصاف نكوهيده و معروف فاسقان را از باب ذكر خاص بعد از عام و از باب تمثيل و ذكر نمونه و به صورت تفصيل بعد
[1] ـ سوره يونس، آيات 94 ـ 96.
[2] ـ الميزان، ج 10، ص 118.
[3] ـ سوره نساء، آيه 145.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 547 |
از اجمال بيان ميكند و در پايان، صاحبان اوصاف مزبور را از سرمايهباختگان معرّفي ميكند.
مجموع آيه سابق و اين آيه يك مدّعا را با دو دليل طولي بيان ميكند. مدّعا اين است كه خداي سبحان جز فاسقان كسي را گمراه نميكند و دليل اوّلآن، كه از باب تعليق حكم بر وصف است، اين كه «چون آنان فاسقند و ازصراط مستقيم خارج شدهاند» و دليل دوم اين است كه «فاسقان سرمايهراباختهاند و كسي كه سرمايه را ببازد بهرهاي از هدايت الهي ندارد».
عهدهاي خدا و انسان
از جمله ﴿الّذين ينقضون عهد الله﴾ استفاده ميشود كه بين عبد، يعني انسان و مولاي او، يعني خداوند پيماني است كه اگر اين پيمان رعايت نشود نقض عهد شده است.
پيمان از باب تشبيه معقول به محسوس همانند حبل است. از اينرو آثار حبل به آن نسبت داده ميشود؛ مثلاً، همان گونه كه طناب بين دو چيز پيوند برقرار ميكند تعهّد و پيمان نيز بين دو گروه يا دو فرد ارتباط برقرار ميكند و همانطور كه حبل قابل نقض و گسستن است عهد را نيز قابل نقض ميدانند و به كسي كه حق پيوند را مراعات نميكند ناقض و ناكث عهد ميگويند.
قرآن كريم از عهدهاي فراواني كه بر عهده انسان است نام برده؛ مانند: ﴿وعهدنا إلي ابراهيم وإسماعيل﴾[1]، ﴿ألم أعهد إليكم يا بني ادم﴾[2]، ﴿من
[1] ـ سوره بقره، آيه 125.
[2] ـ سوره يس، آيه 60.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 548 |
المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوالله عليه﴾[1]. از اين آيات برميآيد برخي از عهدهاي الهي تعهدي است كه از پيامبران الهي گرفته شده؛ چنانكه آيه ﴿واذ أخذنا من النبيّين ميثاقهم﴾[2] نيز بر آن دلالت دارد و برخي عهدها نيز تعهد مربوط به گروههاي خاص ديگري است؛ مانند عهدي كه خدا از عالمان اهل كتاب گرفته، تا مضامين آن را به درستي براي مردم بيان كنند: ﴿وإذ أخذ الله ميثاق الذين أوتوا الكتاب لتبيننّه للناس ولا تكتمونه﴾[3] و برخي عهدها نيز عام است و شامل همه انسانها ميشود؛ مانند: ﴿ألم أعهد إليكم يا بني ادم﴾[4].
در برخي آيات نيز بر حفظ ميثاق و تعهد نسبت به عهدها تأكيد شده است؛ مانند: ﴿وبعهد الله أوفوا﴾[5]، ﴿وأوفوا بعهد الله إذا عاهدتم﴾[6]، ﴿وأوفوا بعهدي﴾[7]، ﴿ولا تشتروا بعهد الله ثمناً قليلاً﴾[8]، ﴿وأوفوا بالعهد إنّ العهد كان مسئولاً﴾[9]. اكنون بايد بررسي شود كه مراد از اين عهد چيست و جايگاه عهدسپاري انسان به خدا كجاست و انسان چگونه تعهد سپرده كه در اين مورد چهار وجه مطرح است[10]:
1 ـ مراد از عهد همان پيماني است كه در «عالم ذرّ» از انسانها گرفته شده
[1] ـ سوره احزاب، آيه 23.
[2] ـ سوره احزاب، آيه 7.
[3] ـ سوره آل عمران، آيه 187.
[4] ـ سوره يس، آيه 60.
[5] ـ سوره انعام، آيه 152.
[6] ـ سوره نحل، آيه 91.
[7] ـ سوره بقره، آيه 40.
[8] ـ سوره نحل، آيه 95.
[9] ـ سوره اسراء، آيه 34.
[10] ـ تفصيل اين بحث در سوره مباركه اعراف خواهد آمد.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 549 |
است. صاحبان اين قول با استناد به آيه 172 اعراف و برخي روايات ميگويند: خداي سبحان از صلب آدم(سلاماللهعليه) ذرّات ريزي را خارج كرد و سپس از ارواح متعلق به آن ذرّات تعهد گرفت. اين وجه از يك سو با ظاهر آيه سوره اعراف هماهنگ نيست؛ زيرا در آنجا ميفرمايد: ﴿وإذ أخذ ربّك من بني ادم من ظهورهم ذريّتهم﴾[1]؛ به يادآور هنگامي كه پروردگار تو از پشت همه «بنيآدم» ذريّه آنان را استخراج كرد و از آنان تعهد گرفت؛ در حالي كه در اين وجه سخن از «عالم ذرّ» و خصوص «آدم»(سلاماللهعليه) است.
از سوي ديگر، تعلق ارواح به ذرات ريز در يك موطن و قطع علاقه ارواح از آن ذرّات و تعلق مجدد آن ارواح به آنها در موطني ديگر، گونهاي از قول به تناسخ است. بر اين اساس، محقّقان از مفسّران اماميه پيمان گرفتن خدا از ارواح متعلق به ذرات، به اين معنا را رد كردهاند و مطلبي كه فينفسه محل بحث و مناقشه است و جاي نقد و تحقيق دارد نميتواند مورد استناد قرار گيرد.
2 ـ مراد از عهد پيماني است كه خداي سبحان به وسيله عقل و فطرت كه حجّت باطني بين خدا و عبد است، از انسان گرفته است. اين وجه صحيح و با آيه نيز قابل تطبيق است، ولي نه به صورت حصر تا مراد از عهد در آيه تنها احكام عقلي در بخش عقيده، اخلاق و اعمال باشد. توضيح اين كه، هر انساني كه فطرتش را دفن نكرده، آگاه به فجور و تقواي خويش است: ﴿ونفس وما سوّيها٭ فألهمها فجورها وتقويها﴾[2] در سوره روم نيز ميفرمايد دينْ فطري انسانهاست و فطرت آدمي نيز تغييرناپذير است: ﴿فأقم وجهك للدّين حنيفاً
[1] ـ سوره اعراف، آيه 172.
[2] ـ سوره شمس، آيات 7 ـ 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 550 |
فطرت الله الّتي فطر النّاس عليها لا تبديل لخلق الله﴾[1]. بنابراين، تعهد فطري را خداي سبحان از هر انساني گرفته است.
عقل حجتي الهي است كه هم انسان ميتواند به وسيله آن بر خدا در مقام فعل احتجاج كند و هم خداوند به وسيله آن بر انسان احتجاج ميكند؛ انسان ميتواند به حكم عقل بگويد: چرا خدا براي هدايت من پيامبر نفرستاده و خدا نيز ميفرمايد: ﴿رسلاً مبشرين ومنذرين لئلاّ يكون للناس علي الله حجةبعد الرسل﴾[2]. خداوند پيامبران را فرستاد تا مردم بر او حجتي نداشته باشند.
عقل در مقام عمل بعد از احراز حسن و قبح در هيچ امري ساكت و بينظر نيست. او به انسان ميگويد چيزي را كه تكويناً بر اثر الهام الهي خوب ميداني انجام بده و چيزي را كه به استناد الهام الهي بد ميداني ترك كن و اگر حكم چيزي را نميداني، از وحي استمداد كن. عقل همواره نورافشاني ميكند، مگر اين كه خيال و وهم در بخش نظر از يك سو و شهوت و غضب در بخش عمل از سوي ديگر از تابش نور آن جلوگيري كند. بنابراين، كسي كه بر خلاف فتواي عقل و فطرت رفتار كند عهد خدا را نقض كرده است و خداوند با همان عقل بر او احتجاج ميكند. آنچه در جوامع روايي به عنوان «العقل... ما عبد به الرّحمن واكتسب به الجنان»[3] معرفي شده همين عقل است كه عقل عملي ناميده ميشود؛ زيرا عقل نظري فرمان و دستور عملي ندارد، بلكه نحوهاي انديشه را بر عهده دارد، خواه راجع به «بود و نبود»، يعني حكمت
[1] ـ سوره روم، آيه 30.
[2] ـ سوره نساء، آيه 165.
[3] ـ اصول كافي، ج 1، ص 11.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 551 |
نظري و جهانبيني و خواه مربوط به «بايد و نبايد»، يعني حكمت عملي باشد[1].
3 ـ مراد از عهد همان حجت مصطلح علم اصول فقه، يعني وحي و كتاب آسماني و عقل است و پذيرفتن نبوّت يك پيامبر، همان تعهّد سپردن به وحي و پيمان بستن با خداوند است و كسي كه پس از اين تعهّد بر خلاف دستور وحي عمل كند نقض عهد كرده است. خواه اين مخالفت در محدوده فهم عقل و از مستقلات عقليه باشد، كه پيمان عقلي هم پيمان نقلي را همراهي ميكند، مانند خوبي عدل و بدي ظلم و يا از اموري باشد كه در شعاع درك عقل نيست، مانند بسياري از فروع جزئي كه عقل آن را ادراك نميكند.
4 ـ مراد از عهد همان وحي خاص است كه خداي سبحان به وسيله پيامبران گذشته از امّتهاي قبل تعهّد گرفته است تا به نبوّت پيامبر خاتمصلي الله عليه و آله و سلم ايمان
[1] ـ در بيشتر متون ديني اصطلاح «عقل» به معناي عقل عملي به كار رفته است. عقل نظري، يعني نيروي متفكر و انديشمند زمينهساز شكوفايي عقل عملي است؛ علم براي آن است كه انسان قدرت اجرا بيابد و عمل كند؛ زيرا عالم بيعمل جاهل است. اميرالمؤمنين(عليهالسلام) ميفرمايد: «ربّ عالم قد قتله جهله»(نهجالبلاغه، حكمت 107)، «لا تجعلوا علمكم جهلاً ويقينكم شكاً إذا علمتم فاعملوا وإذا تيقنتم فأقدموا»(نهجالبلاغه، حكمت274) عقل عملي و نظري به منزله دو بال انسان است كه هر چه انسان ضعيفتر باشد فاصله اين دو بال بيشتر ميشود تا آن جا كه ممكن است آدمي فاقد يكي از اين دو بال شود؛ چنانكه هر چه انسان قويتر باشد فاصله اين دو بال كمتر ميشود تا آن جا كه يكي از اين دو بال عين ديگري ميشود و اين فرض در انسانهاي كامل تحقّق مييابد. برخي انسانها فاقد هر دو بال هستند؛ مانند انسان جاهل فاسق. برخي نيز فاقد عقل عملي؛ مانند عالم فاسق و برخي فاقد عقل نظري؛ مانند انسان زاهدي كه نميداند وظيفهاش چيست. عقل نظري و عملي از قواي روح آدمي است و هر يك صفحهاي از صفحات ميثاق و تعهد مشترك عبد و مولاست. براي عقل نظري و عملي اصطلاح ديگري است كه فعلاً مطرح نيست.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 552 |
بياورند و در نتيجه، فاسقان نيز آن دسته از اهل كتاب هستند كه به پيامبر خاتم ايمان نياوردند.
اين وجه در عرض وجوه گذشته نيست، بلكه در حقيقت مصداقي از مصاديق وجه سوم و در طول آن است. با توجه به آنچه تبيين شد وجه سوم كه وجه دوم را نيز دربر دارد صحيح است؛ زيرا خداي سبحان از دين خود كه با منبع عقل و فطرت و كتاب و سنت ثابت ميشود با عناوين عهد و ميثاق و گاهي نيز به عنوان «حبل» و «إصْر» ياد ميكند: ﴿واذكروا نعمة الله عليكم وميثاقه الّذي واثقكم به﴾[1]، ﴿واعتصموا بحبل الله جميعاً ولا تفرّقوا﴾[2]، ﴿وإذ أخذ الله ميثاق النبيين لما اتيتكم من كتاب وحكمة ثمّ جائكم رسول مصدق لما معكم لتؤمننّ به ولتنصرنّه قال ءأقررتم وأخذتم علي ذلكم إصري قالوا أقررنا﴾[3]. اين تعابير مختلف بيانگر اين حقيقت است كه بين عبد و مولا تعهد و پيمان مستحكمي وجود دارد كه وحي تشريعي ترجمان آن است و ظاهراً آيه محل بحث ناظر به عهد مطلق و عام است كه خداي سبحان از همه انسانها از راه عقل و فطرت و وحي كتاب و سنت معصومين(عليهمالسلام) گرفته است.
عظمت عهد الهي
قرآن كريم براي مطلق عهد جايگاه و اهميّت ويژهاي قائل است و انسان را در برابر آن مسئول ميداند: ﴿وأوفوا بالعهد إن العهد كان مسئولاً﴾[4]. انسان «مسئول» است و عهد «مسئولٌعنه». از انسان متعهد ميپرسند: تعهد خود را
[1] ـ سوره مائده، آيه 7.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 103.
[3] ـ سوره آل عمران، آيه 81.
[4] ـ سوره اسراء، آيه 34.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 553 |
چگونه حفظ كردي و يا چرا نقض كردي و يا به عنوان مبالغه از عهد ميپرسند كه چرا نقض شدي؛ مانند: ﴿وإذا الموؤُدة سئلت بأي ذنب قتلت﴾[1].
از برجستهترين خُلقهاي فعلي خداي سبحان اين است كه او به عهدش وفا ميكند و احدي از او باوفاتر به عهد نيست: ﴿ومن أوفي بعهده من الله﴾[2]. از اينرو به انسانها نيز دستور ميدهد تا مانند خدا به عهدهاي خود وفا كنند، تا خداوند به عهد خود درباره آنان وفا كند: ﴿وأوفوا بعهدي أوف بعهدكم﴾[3].
خداي سبحان درباره عظمت عهد الهي به پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم ميگويد: ﴿إنّ الّذين يبايعونك إنّما يبايعون الله يد الله فوق أيديهم فمن نكث فإنّما ينكث علي نفسه ومن أوفي بما عاهد عليه الله فسيؤتيه أجراً عظيماً﴾[4]؛ آنان كه با تو بيعت ميكنند در حقيقت با خدا بيعت ميكنند[5] و اين قدرت و دست خداست كه بالاي دست آنهاست و كسي كه عهد خود را نقض كند عليه خود عمل كرده است، ولي كسي كه به عهد خويش وفا كند خدا به او اجر عظيم ميدهد.
در سوره رعد نيز ميفرمايد آنها كه به عهد خود وفا ميكنند صاحبان لبّ و عقلند و آنها كه به عهد خود وفا نميكنند تهيمغزند: ﴿أفمن يعلم أنّما أُنزل إليك من ربّك الحقّ كمن هو أعمي إنّما يتذكّر أُولوا الألباب٭ الّذين يوفون بعهد الله ولا ينقضون الميثاق﴾[6]. قرآن كريم ميفرمايد: حتي اگر با غيرمسلمانان عهد بستيد، تا آنان بر عهد خود مستقيمند شما نيز مستقيم باشيد
[1] ـ سوره تكوير، آيه 9.
[2] ـ سوره توبه، آيه 111.
[3] ـ سوره بقره، آيه 40.
[4] ـ سوره فتح، آيه 10.
[5] ـ بيعت از بيع و به معناي فروختن جان به خداست.
[6] ـ سوره رعد، آيات 19 ـ 20.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 554 |
و نقض عهد نكنيد، كه اين تقواي سياسي است: ﴿إلاّ الّذين عاهدتم عند المسجد الحرام فما استقاموا لكم فاستقيموا لهم إنّ الله يحبّ المتّقين﴾[1]، ﴿فأتمّوا إليهم عهدهم إلي مدّتهم إنّ الله يحبّ المتّقين﴾[2].
دوگونه نقض عهد
نقض عهد دو گونه است: گاهي انسانْ خودِ عهد را ميگسلد و گاهي رابطه بين خود و عهد را قطع ميكند؛ يعني، تعهّد به عهد ندارد؛ چنانكه اگر انسان به طناب مستحكمي تمسك كند تا از سقوط محفوظ بماند قطع اين رابطه گاهي به از هم شكافتن تار و پود آن طناب است و گاهي به برداشتن دست از طناب و در هر دو صورت انسان گسيخته از طناب سقوط ميكند.
كتابهاي الهي كه از طريق پيامبران (عليهمالسلام) به امّتها و جوامع بشري داده شده، «عهد الله» و «حبل الله» است و كسي كه بخواهد اين عهود الهي را نقض كند، گاهي كتاب الهي را تحريف ميكند و گاهي آن را تحريف نميكند، ليكن پيوند خود را با آن كتابها قطع ميكند.
كتابهاي پيامبران پيشين به هر دو صورت مذكور قابل نقض بوده است؛ يعني، هم ممكن بود يهوديان و مسيحيان ارتباط خود را با تورات يا انجيل قطع كنند؛ چنانكه پيروان تورات بر اثر گناه، تذكّر و تعهّد به كتاب خود را فراموش كردند: ﴿ونسوا حظّاً ممّا ذكروا به﴾[3] و هم ممكن است خود اين طناب را بگسلند و تورات و انجيل را تحريف كنند: ﴿يحرّفون الكلم عن مواضعه﴾[4].
[1] ـ سوره توبه، آيه 7.
[2] ـ سوره توبه، آيه 4.
[3] ـ سوره مائده، آيه 13.
[4] ـ سوره نساء، آيه 46.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 555 |
تفاوت اين دو شيوه نقض در اين است كه در صورت اوّل فقط خود شخصِ منقطعْ، سقوط ميكند، ولي اصل حبل سالم و محفوظ است و ممكن است ديگري به آن تمسك كرده، نجات يابد، ولي در صورت دوم كه اصل حبل گسسته شده، هم خود عهدشكن سقوط ميكند و هم باعث سقوط ديگران ميشود؛ زيرا وقتي اصل طناب در بين نباشد ديگر از باب سالبه به انتفاي موضوع كسي قدرت تمسك به آن را ندارد.
اثر نقض عهد الهي
نقض عهد به هر دو صورت آن، مايه فسق و ضلالت ناقض است و باعث اضلال كيفري خداوند ميشود، ولي آن جا كه نقض عهد به صورت از هم گسيختن خود طناب ظهور ميكند از قسم ديگر بدتر است و چنين ناقض عهدي مورد لعن خداوند قرار ميگيرد. از اينرو خداي سبحان درباره محرّفان از اهل كتاب كه ميثاق الهي را نقض كرده، هر روز خيانت جديدي دارند، ميفرمايد: ﴿فبما نقضهم ميثاقهم لعنّاهم وجعلنا قلوبهم قاسية يحرّفون الكلم عن مواضعه... ولا تزال تطّلع علي خائنة منهم إلاّ قليلاً منهم﴾[1]. قرآن كريم درباره كيفر يهوديان عهدشكن ميفرمايد: ﴿وألقينا بينهم العداوة والبغضاء إلي يوم القيامة﴾[2]؛ ما در ميان آنان كينه و دشمني نسبت به يكديگر انداختيم و آنان به دليل نقض مكرّر تعهّدهايشان طعم اتّحاد و مودّت نسبت به يكديگر را تا روز قيامت نخواهند چشيد.
درباره كيفر مسيحيان نيز ميفرمايد: ﴿ومن الّذين قالوا إنّا نصاري أخذنا ميثاقهم فنسوا حظّاً ممّا ذكروا به فأغرينا بينهم العداوة والبغضاء إلي يوم
[1] ـ سوره مائده، آيه 13.
[2] ـ سوره مائده، آيه 64.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 556 |
القيامة﴾[1]؛ نصارا نيز مقداري از ميثاقي كه به عنوان تذكر و يادآوري نصيب آنان كرديم فراموش و تعهّد خود را به آن نقض كردند.
خطر نقض عهد آن است كه انسانها بر اثر نقض عهد گرفتار اختلاف دروني ميشوند؛ زيرا آنچه آنان را با هم متّحد ميكند همان تمسك به حبل واحد الهي است. حبل الله جامع پراكندههاست و اگر عهد يا تعهد به عهد نقض شود ديگر جايي براي اتّحاد متعهدان باقي نميماند. از اينرو قرآن كريم ميفرمايد: ﴿واعتصموا بحبل الله جميعاً ولا تفرّقوا﴾[2]. همچنين ميفرمايد: ﴿ولا تكونوا كالّتي نقضت غزلها من بعد قوة أنكاثاً﴾[3]؛ مثال ناقضان عهد خدا مثال زني است كه پس از تحمل رنج فراوانِ بافتنْ رشتههاي خود را پنبه ميكند و حاصل زحمات خود را بر باد ميدهد.
قرآن كريم و نقض آن
تعهّد به قرآن قابل نقض است؛ يعني، ممكن است كسي به قرآن ايمان آورد و بعد گرفتار ارتداد شده، اين رشته الهي را از گردن خود باز كند، ولي خود قرآن كريم قابل نقض نيست و كسي نميتواند با شبهات علمي يا شهوتهاي عملي در آن تصرف كند؛ زيرا:
1 ـ اين كتاب الهي خود را از گزند نقض و تحريف مصون ميداند: ﴿لا يأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه تنزيل من حكيم حميد﴾[4]. كتابي كه بطلان در حريم آن راه ندارد، قابل نقض هم نيست. قرآن حبل الله است و
[1] ـ سوره مائده، آيه 14.
[2] ـ سوره آل عمران، آيه 103.
[3] ـ سوره نحل، آيه 92.
[4] ـ سوره فصلت، آيه 42.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 557 |
آيات آن رشتههاي به هم پيوسته اين حبل است كه احدي نميتواند آنها را از يكديگر باز كند و اگر دشمنان اسلام ميتوانستند در طول سالهاي متمادي از اين كار غفلت نميكردند.
2 ـ جوامع انساني نيازمند دين است و دين اسلام كه در قرآن كريم و سنّت اهلبيت(عليهمالسلام) جلوه كرده، قابل نقض و تحريف نيست؛ زيرا بعد از قرآن كريم كتاب آسماني ديگري نيست و بعد از خاتم انبياصلي الله عليه و آله و سلم احدي به مقام نبوّت نميرسد. پس كتاب و دين خاتَم بايد براي ابد محفوظ بماند.
قرآن گاهي خصوصيات اثباتي حبل الهي و گاهي خصوصيات سلبي آن را ذكر ميكند؛ گاهي ميفرمايد: اين طناب پارهشدني نيست و مادامي كه آن را گرفتهايد در صراط مستقيم هستيد: ﴿فاستمسك بالّذي أوحي إليك إنّك علي صراط مستقيم﴾[1]. گاهي هم درباره آثار سلبي آن ميفرمايد: ﴿ومن يشرك بالله فكأنّما خرّ من السّماء فتخطفه الطير أو تهوي به الرّيح في مكان سحيق﴾[2]؛ آنها كه حبل توحيد را رها كردند در پرتگاه هلاكت گرفتار شدند. بنابراين، ثبوت و سقوط جامعه انساني در تعهّد و نقض تعهّد به قرآن است، گرچه خود قرآن كه عهد خداست در هر دو حال محفوظ است.
گسستن پيوندهاي الهي
ذكر صفت «قطعِ آنچه خداوند به وصل آن امر كرده است» از باب ذكر خاص بعد از عام و تفصيل بعد از اجمال است؛ زيرا وقتي فرمود فاسقان عهد خدا را نقض ميكنند اوصاف ديگر آنان را نيز كه زير پوشش همين عنوانِ كلي نقض
[1] ـ سوره زخرف، آيه 43.
[2] ـ سوره حج، آيه 31.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 558 |
عهد است شامل ميشود. قطع كردنِ آنچه را خداي سبحان به وصل آن امر كرده، در حقيقت مصداقي از مصاديق نقض عهد است؛ چون عهد خداوند همين است كه انسان در عقيده، خُلْق و عمل به امور ديني پايبند بوده، با آنها در ارتباط باشد.
«قطع» مفهوم جامعي دارد كه در موارد گوناگون مصاديق آن متفاوت است؛ گاهي قطع به معناي پيمودني است كه زمينه وصل را فراهم ميسازد و چنين قطعي ممدوح است و قرآن كريم آن را به رزمندگان نسبت داده، ميفرمايد: ﴿ولا يقطعون وادياً إلاّ كتب لهم ليجزيهمالله أحسن ما كانوا يعملون﴾[1]؛ رزمندگان هيچ بياباني را نميپيمايند، جز اين كه براي آنها عمل صالح نوشته ميشود و گاهي قطع به معناي بريدن چيزي است كه خداوند به وصل آن امر كرده، كه اين قطع مذموم است.
خداي سبحان عبد را به مولاي خود مرتبط ميداند و اگر عبدي اين پيوند عبوديت را قطع كند اين كار، قطع ﴿ما أمر الله به أن يوصل﴾ است و همچنين مصداق كامل نقض عهد الهي است.
همچنين، از آن جهت كه خداي سبحان انسان را موجودي اجتماعي آفريده، ارتباطي ميان او و اعضاي خانواده، ارحام، برادران ديني، همسايگان، امّت اسلامي و امام مسلمين و نيز پيوند انساني با جوامع غيراسلامي در سايه دستور روابط بينالملل اسلام قرار داده است كه همه اين موارد به صورت اجمال و تفصيل در آيات قرآن كريم و يا سنّت معصومين(عليهمالسلام) بيان شده است و كسي كه اين پيوندها را قطع كند عهد الهي را نقض و ارتباطي را كه خدا به وصل آن امر كرده، قطع كرده است. اكنون
[1] ـ سوره توبه، آيه 121.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 559 |
به شرح موارد مذكور ميپردازيم:
1 ـ قطع ارتباط با ارحام
قطع رابطه انسان با پدر و مادر و فرزندانِ خود، از مصاديق روشن قطع ﴿ما أمر الله به أن يوصل﴾ است.
قرآن كريم درباره پدر و مادر ميفرمايد: ﴿ووصّينا الإنسان بوالديه حسناً﴾[1]؛ ما توصيه كرديم تا انسان حرمت پدر و مادر را رعايت كند و نسبت به احترام مادر تأكيد بيشتري ميكند: ﴿حملته أُمّه وهناً علي وهن وحمله وفصاله في عامين أن اشكر لي ولوالديك إلي المصير﴾[2] و براي نشان دادن اهميّت حرمت پدر و مادر نخست نام مبارك خدا و بعد از آن نام پدر و مادر را ذكر ميكند تا وحدت سياق، اهتمام به مطلب را برساند؛ زيرا والدين مجراي فيض خالقند و عقوق آنها از مصاديق بارز قطع و از گناهان كبيره است.
قطع ارتباط با ارحام و بستگان نزديك نيز مصداق قطع ﴿ما أمر الله به أنيوصل﴾ است و قرآن كريم ميفرمايد: ﴿واتّقوا الله الّذي تسائلون به والأرحام﴾[3] و مراد از ارحام، اعمّ از نزديكان نسبي و سببي است؛ زيرا در برخي نصوص و خطبههاي عقد، خويشاوندان سببي نيز در حكم ارحام نسبي ذكر شدهاند. مثلاً از بياني كه رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم در مراسم عقد ازدواج حضرت فاطمه(سلاماللهعليها) و عليبن ابيطالب(سلاماللهعليه) دارد و يا از خطبهاي كه درمراسم عقد ازدواج حضرت امام جواد(سلاماللهعليه) ايراد شد، برميآيد كه خداي سبحان مصاهره (دامادي) را نَسَب لاحق ميداند: «جعل المصاهرة نسباً
[1] ـ سوره عنكبوت، آيه 8.
[2] ـ سوره لقمان، آيه 14.
[3] ـ سوره نساء، آيه 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 560 |
لاحقاً»[1].پس انسان موظف است ارتباط خود را با ارحام سببي نيز قطع نكند.
در شريعت اسلام برخي احكام تشريع شده است كه صحت آن مشروط به اسلام است؛ مانند نماز و روزه. پس غيرمسلمان، گرچه نماز بر او واجب است، ليكن نماز او صحيح نيست. برخي احكام نيز صحت آن مشروط به اسلام نيست و از قوانين بينالمللي اسلام است كه رعايت حق پدر و مادر از اين دسته است. پس اگر پدر و مادر ملحد يا اهل كتاب نيز باشند احترام آنها و رفع نيازهايشان بر فرزند واجب است: ﴿وصاحبهما في الدّنيا معروفاً﴾[2].
صله رحم تنها اين نيست كه انسان به خانه بستگان خود برود و يادي از آنان كند، بلكه مصداق كامل آن اين است كه قبل از ديگران نياز آنان را برطرف و آنان را خوشحال سازد.
قرآن كريم نسبت به زن و شوهر نيز كه محور خانواده هستند امر به وصل كرده است: ﴿وعاشروهنّ بالمعروف﴾[3]. پس كسي كه در خانه با همسر خود رفتار متعارف نداشته باشد، قطع ﴿ما أمر الله به أن يوصل﴾ كرده است و همين طور حقوق مشتركي براي طرفين قرار داده است: ﴿ولهنّ مثل الّذي عليهنّ بالمعروف وللرجال عليهنّ درجة﴾[4]، كه رعايتنكردن هر يك از آنها موجب قطع ﴿ما أمر الله به أن يوصل﴾ است؛ زيرا اصل تشكيل خانواده و تحكيم آن به امر خداي سبحان است.
افرادي كه خداي سبحان در محدوده خانواده به ارتباط با آنان امر كرده،
[1] ـ بحار، ج 43، ص 119.
[2] ـ سوره لقمان، آيه 15.
[3] ـ سوره نساء، آيه 19.
[4] ـ سوره بقره، آيه 228.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 561 |
هر چند متدين نباشند، ارتباط مزبور تا آن جاست كه به ساير احكام دين آسيبي نرساند، ولي اگر بر اثر اين ارتباط، ساير احكام دين در خطر قرار گرفت، ارتباط با غير متدينها نه تنها لازم، بلكه جايز هم نيست؛ چنانكه پدر و مادر غيرمسلمان بخواهند فرزند خود را به شرك آلوده كنند: ﴿وإن جاهداك علي أن تشرك بي ما ليس لك به علم فلا تطعهما﴾[1]. در اين جا مجالي براي صلهرحم نيست. از بيانات رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم كه از جوامع كلم و از اصول حاكم بر همه احكام شرعي است جمله «لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق»[2] است؛ يعني، احدي نميتواند در محدوده خلاف شرع، خود را در اطاعت از مخلوق حتي اگر از خودش برتر باشد معذور بپندارد. و جمله معروف «المأمور معذورٌ» نيز بايد محكوم اصل كلي و جامع نبوي شود.
2 ـ قطع ارتباط با برادران ديني
مؤمنان با يكديگر برادرند: ﴿إنّما المؤمنون إخوة﴾[3] و كسي كه حرمت برادر مسلمان را رعايت نكند، كار او مشمول قطع ﴿ما أمر الله به أن يوصل﴾ است.
امام صادق (سلاماللهعليه) ميفرمايد: كسي كه 20 سال با ديگري دوست باشد، حرمت اين دوستي به حد رحامت و قرابت ميرسد: «صحبة عشرين سنة قرابة»[4] بنابراين، آثار قرابت و رحامت بر چنين دوستي مترتب ميشود و كسي حق ندارد دوست بيستساله خود را برنجاند و با او قطع رابطه كند.
ارتباط با همسايه نيز تا شعاع چهل خانه موجب پيدايش حق همسايگي
[1] ـ سوره لقمان، آيه 15.
[2] ـ نهجالبلاغه، حكمت 165.
[3] ـ سوره حجرات، آيه 10.
[4] ـ بحار، ج 71، ص 157.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 562 |
است و خداي سبحان رعايت حقوق همسايگان را واجب كرده و كسي كه اين حقوق را رعايت نكند در حدّ خودش مشمول ﴿ويقطعون ما أمر الله به أن يوصل﴾ است. البته شعاع چهلخانه اختصاصي به مجاورت افقي و حدود چهارگانه معهود ندارد، بلكه جوار عمودي برجنشينان را شامل ميشود؛ يعني، جهت بالا و پايين نيز بر جهات چهارگانه معروف افزوده ميشود.
3 ـ قطع ارتباط با امّت اسلامي
كسي كه از صف مسلمانان جدا شود، مشمول قطع ﴿ما أمر الله به أن يوصل﴾ است. خداي سبحان درباره ارتباط امّت اسلامي ميفرمايد: ﴿واعتصموا بحبل الله جميعاً ولا تفرّقوا﴾[1]. پس اگر كسي تنها به حبل الله تمسّك كند، ولي از امت اسلامي جدا شود و تكروي و تكانديشي كند مشمول قطع مزبور خواهد شد؛ زيرا خداي سبحان ما را به وحدت با امّت اسلامي فرا خوانده و دستور داده تا همه با هم به حبل الهي اعتصام كنيم. از اين رو كسي حق ندارد به تنهايي بينديشد و از جمع مسلمانان جدا شود؛ زيرا پيام آيه مزبور دو چيز است يكي اصل اعتصام و تمسّك به حبل متين الهي و دوم «اجتماع در اعتصام» و «معيّت در تمسّك»؛ نظير نماز جماعت كه غير از اصل نماز، اجتماع و معيّت در نمازگزاري را به همراه دارد.
امير مؤمنان (عليهالسلام) ميفرمايد: «فإن الشاذ من النّاس للشيطان كما أنّ الشاذ من الغنم للذئب»[2]؛ چنانكه گوسفند وامانده از رمه از صيانت چوپان محروم و طعمه گرگ ميشود، فرد وامانده از امّت اسلامي و تكانديش و تكرو نيز طعمه شيطان ميشود. از اينرو خداي سبحان ميفرمايد: همه با
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 103.
[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 127، بند 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 563 |
هم به حبل الهي اعتصام كنيد و از تفرقه بپرهيزيد. از كساني كه دست به تفرقه ميزنند نيز با نكوهش ياد ميكند: ﴿وإنّ هذه أُمّتكم أُمّة واحدة وأنا ربّكم فاتّقون فتقطعوا أمرهم بينهم زبراً كل حزب بما لديهم فرحون﴾[1] و اختلاف بيجا را نشانه نابخردي ميداند و از مختلفان و مخالفان بيجهت به بيعقلي ياد ميكند: ﴿تحسبهم جميعاً وقلوبهم شتّي ذلك بأنّهم قومٌ لايعقلون﴾[2].
4 ـ قطع ارتباط با امام مسلمين
مهمترين مصداق قطع ﴿ما أمر الله به أن يوصل﴾ قطع پيوند با امام مسلمين است. قرآن كريم در اين باره ميفرمايد: ﴿إنّما المؤمون الّذين امنوا بالله ورسوله وإذا كانوا معه علي أمر جامع لم يذهبوا حتي يستأذنوه إنّ الّذين يستأذنونك أولئك الّذين يؤمنون بالله ورسوله فإذا استأذنوك لبعض شأنهم فأذن لمن شئت منهم واستغفر لهم الله إنّ الله غفورٌ رحيم﴾[3]؛ مؤمنان واقعي گذشته از اعتقاد به خدا و پيامبر، در مسائل اجتماعي و اموري كه همه بايد حضور داشته باشند، مانند جنگ، نيز رهبر را تنها نميگذارند. آنها كه اصلاً حضور پيدا نميكنند در همان قدم اوّل محكومند و آنان كه ابتدا آمدهاند ولي بعد ميخواهند از صحنه بروند بايد از وليمسلمين اجازه بگيرند و در مواقع استيذان نيز بايد واقعاً معذور باشند؛ زيرا كسي كه بدون اذن از صحنه برود قطع ﴿ما أمر الله به أن يوصل﴾ كرده است.
خداي سبحان در اين كريمه به رسول خود دستور ميدهد تا محروميت شخص مأذون در ترك صحنه را با استغفار جبران كند؛ زيرا او از فيض حضور
[1] ـ سوره مؤمنون، آيات 52 ـ 53.
[2] ـ سوره حشر، آيه 14.
[3] ـ سوره نور، آيه 62.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 564 |
در كنار امام محروم شده و همين طور بر رهبر نيز لازم نيست به هر كسي كه اجازه ميخواهد اذنِ رفتن دهد، بلكه زمام امر به دست اوست و به هر كسي صلاح ديد ميتواند اذن بدهد.
قرآن كريم درباره كساني كه هنگام دعوت پيامبر براي حضور در امور مهم اجتماعي، مانند جنگ با تربص و ارتياب منتطر بودند تا وقتي رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم صورت مباركش را به سويي قرار داده، آنها از سوي ديگر فرار كنند، ميفرمايد: ﴿قد يعلم الله الّذين يتسلَّلون منكم لواذاً فليحذر الّذين يخالفون عن أمره أن تصيبهم فتنة أو يصيبهم عذابٌ أليم﴾[1]؛ اينان اگر دست از مخالفت برندارند، يكي از دو خطر متوجه آنان خواهد شد؛ يعني، مورد اصابت فتنه يا عذاب دردناك الهي قرار ميگيرند. همچنين خداي سبحان به كساني كه در همه مراحل با پيامبر بودهاند ميفرمايد: مبادا در ميدان جنگ خط مقدّم را خالي كنيد و به رهبر آسيبي برسد: ﴿ما كان لأهل المدينة ومن حولهم من الأعراب أن يتخلّفوا عن رسول الله ولا يرغبوا بأنفسهم عن نفسه﴾[2]. غرض آن كه،مضمون آيه تحذير از «استيثار» و ترغيب به «ايثار» رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم بر خود است.
حاصل اين كه، قطع پيوند با آنچه خداي سبحان امر به ارتباط با آن فرموده، مشمول ﴿ويقطعون ما أمر الله به أن يوصل﴾ خواهد شد. ليكن بعضي از مصاديقِ قطع، بارز و مشخص و مورد توجه بيشتري است؛ مانند ترك صله رحم و عقوق والدين و بعضي از مصاديقْ بارز نبوده، ديرتر به ذهن خطور ميكند.
[1] ـ سوره نور، آيه 63.
[2] ـ سوره توبه، آيه 120.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 565 |
تذكّر 1. برخي مفسران آيه مورد بحث را ناظر به خصوص قطع رحم ميدانند، نه عموم ارتباطها. آنان ميگويند: گرچه جمله ﴿أمر الله به أن يوصل﴾ و همچنين آياتي مانند ﴿والذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه ويقطعون ما أمر الله به أن يوصل ويفسدون في الأرض أولئك لهم اللعنة ولهم سوء الدار﴾[1] مطلق است، ليكن برخي آياتي كه قيد ﴿أرحامكم﴾ دارد مخصِّص آيات مطلق است؛ مانند: ﴿فهل عسيتم إن توليتم أن تفسدوا في الأرض وتقطعوا أرحامكم﴾[2]. ليكن چون اين آيات، همه لسان اثباتي دارد، با يكديگر تعارض ندارد تا جاي تخصيص و تقييد باشد.
بنابراين، آيات مطلق بر اطلاق خود باقي است و همه ارتباطها را دربر ميگيرد و هر چه را خداي سبحان امر به وصل آن كرده، اگر كسي آن را قطع كند مشمول عام مزبور، يعني قطع چيزي كه خداوند به وصل آن امر فرمود خواهد شد.
2. برخي از اهل تفسيرْ آراي نهگانه را در تفسير ﴿عهد﴾ ذكر كرده، منشأ اين اقوال و اختلاف در تعيين يكي از آنها را اختلاف در سبب نزول پنداشتند. گرچه سرانجام، حمل بر عموم فراگير را ظاهر آيه دانستند و چنين گفتند: هر كس عهد خدا را نقض كند، خواه مسلمان خواه كافر و منافق يا مشرك يا اهلكتاب مشمول نكوهش و مذمت آيه محل بحث است[3]؛ چنانكه ظاهر ﴿ما أمر الله به أن يوصل﴾ بر عموم حمل شد[4].
[1] ـ سوره رعد، آيه 25.
[2] ـ سوره محمّد صلي الله عليه و آله و سلم، آيه 22.
[3] ـ البحر المحيط، ج 1، ص 127.
[4] ـ همان، ص 128.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 566 |
افساد فاسقان در زمين
سومين صفت فاسقان افساد در زمين است. خداي سبحان عقيده، خُلْق و عمل صالح، يعني دين را مايه صلاح زمين ميداند و كساني را كه در مقابل عقيده حق و خُلْق صحيح و عمل صالح قرار گيرند، مفسد در زمين ميداند و به انسانها ميفرمايد: ما به وسيله دين زمين را اصلاح كرديم؛ شما زمين اصلاحشده را فاسد نكنيد: ﴿لا تفسدوا في الأرض بعد إصلاحها﴾[1].
قرآن كريم در آياتي چند مصاديق فساد را بيان ميكند كه هر آيه عهدهدار تبيين برخي از موارد فساد است و هيچيك در صدد حصر معناي فساد نيست. بنابراين، هيچكدام با يكديگر تعارضي ندارد و اگر در موردي ميفرمايد كفر فساد كبير است: ﴿وفساد كبير﴾[2] و يا كمفروشي باعث فساد است: ﴿وزنوا بالقسطاس المستقيم٭ ولا تبخسوا النّاس أشيائهم ولا تعثوا في الأرض مفسدين﴾[3] و يا فعاليت عليه نظام اسلامي فساد در زمين است: ﴿وكان في المدينة تسعة رهط يفسدون في الأرض ولا يصلحون٭ قالوا تقاسموا بالله لنبيّتنّه وأهله ثمّ لنقولنّ لوليّه ما شهدنا مهلك أهله وإنّا لصادقون﴾[4]، اينها با يكديگر تعارضي ندارد؛ چنانكه در جانب اثبات نيز گاهي عقيده حق و گاهي عمل صالح و يا صفت و خُلْقو خوي خوب را باعث صلاح در زمين ميداند. بنابراين، همه اين آيات در مقام بيان مصداق فساد است، نه تفسير مفهوم آن.
قرآن كريم اعتقاد ناصواب را از همه فسادها بزرگتر ميداند و هرگاه بحث از كفر و انحراف اعتقادي به ميان ميآيد تعبير قرآن درباره آن شديدتر ميشود:
[1] ـ سوره اعراف، آيه 56.
[2] ـ سوره انفال، آيه 73.
[3] ـ سوره شعراء، آيات 182 ـ 183.
[4] ـ سوره نمل، آيات 48 ـ 49.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 567 |
﴿والّذين كفروا بعضهم أولياء بعض إلاّ تفعلوه تكن فتنة في الأرض وفساد كبير﴾[1]. شدت برخورد قرآن با فساد عقيده از اين روست كه اعتقاد نادرست زمينه خُلْق بد و آن نيز زمينه عمل بد را فراهم ميكند. پس اساس كار همان اعتقاد است؛ چون همه گناهان از كفر است؛ چنانكه همه خيرات از ايمان است.
سرمايه باختگان
جمله ﴿أولئك هم الخاسرون﴾ دليل ديگري براي ابتلاي كافران به اضلال كيفري است. خداي سبحان انذار و عدم انذار كافران را يكسان ميداند: ﴿سواءٌ عليهم ءأنذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمنون﴾[2] و خود كافران نيز اعتراف ميكنند كه موعظه نسبت به آنها هيچ تأثيري ندارد: ﴿سواءٌ علينا أوعظت لنا أم لم تكن من الواعظين﴾[3]. انسان اگر سرمايه هدايت فطري را از دست بدهد راهي براي استفاده از رزقهاي الهي، مانند هدايت تشريعي ندارد و همانگونه كه در آيات ديگر بيان شده كساني كه راه فسق در پيش گرفتهاند خود و خاندان خود را تا قيامت گرفتار خسارت ميكنند: ﴿خسروا أنفسهم وأهليهم﴾[4]؛ زيرا وقتي زعيم خانوادهاي بيراهه برود خانواده را هم نابود ميكند.
تذكّر: اصل فطرت الهي از بين نميرود، ليكن ضعيف، فراموش، مدسوس در اغراض و غرايز ميگردد: ﴿وقد خاب من دَسّيها﴾[5].
[1] ـ سوره انفال، آيه 73.
[2] ـ سوره يس، آيه 10.
[3] ـ سوره شعراء، آيه 136.
[4] ـ سوره زمر، آيه 15.
[5] ـ سوره شمس، آيه 10.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 568 |
لطايف و اشارات
1 ـ نعمتهاي الهي عهد الله است
در قرآن كريم نعمتهاي الهي نيز به عنوان عهد تلقّي شده است. بزرگترين نعمتها در جهان هستي نعمت ولايت است و خداي سبحان از اين نعمت به عنوان عهد ياد كرده، ميفرمايد اين عهد بهره هر كسي نيست: ﴿واذ ابتلي ابراهيم ربّه بكلمات فاتمهنّ قال إني جاعلك للناس إماماً قال ومن ذريّتي قال لا ينال عهدي الظالمين﴾[1]. ولايت نظير نعمتهاي ظاهري نيست تا هر كس با تلاش و كوشش بتواند آن را به دست آورد.
وقتي خدا سِمَت امامت را به ابراهيم(سلاماللهعليه) عطا كرد او عرض كرد:خدايا از ذريّهام نيز كساني را به امامت برسان. خداي سبحان در پاسخ نه به اثبات مطلق جواب دارد و نه به نفي مطلق، بلكه فرمود: ذريّه شما دو گروهند: برخي ظالمند و عهد من به ظالمان نميرسد و برخي كه ظالم نيستند مشمول عهد من واقع ميشوند. بنابراين، فرزندان غيرظالم ابراهيم(سلاماللهعليه) تا قيامت به استناد اين آيه كريمه از عهد الهي برخوردارند؛ گرچه بسياري ازانبياي ابراهيمي، مانند يوسف، سليمان، داود و حتي موسي(عليهمالسلام) ظاهراً به نام امام ناميده نشدهاند، ولي همه آنان امام هستند؛ زيرا از فرزندانصالح ابراهيم خليل(سلاماللهعليه) هستند و وعده خداوند تخلّفناپذير است.
امامت عطا كردني است و انسان با تلاش خود نميتواند به آن مقام برسد؛ زيرا كلمه «عهد» در اين آيه فاعل و ظالمين مفعول است. آيه نميگويد
[1] ـ سوره بقره، آيه 124.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 569 |
«ظالمان» به عهد من دسترسي ندارند تا مفهومش اين باشد كه انسانهاي عادل به عهد خدا دسترسي دارند، بلكه دست عادل نيز بدون اعطاي الهي به اين عهد نميرسد؛ زيرا بسياري از انسانها عالم و عادل هستند، ولي امام نيستند. اين عهد خداوند است كه در صورت صلاح ديد الهي بايد به دست انسان عالم عادل برسد، نه اين كه دست انسان به عهد خدا برسد. به عبارت ديگر مانع بودن ظلم به اين معنا نيست كه عدالت علّت تامه دستيابي به ولايت است. عهد خدا هبه الهي است و چنانكه درباره نبوّت ميفرمايد: ﴿الله أعلم حيث يجعل رسالته﴾[1] درباره ولايت و امامت نيز اين چنين است: «الله أعْلَم حيث يجعل عَهْدَ امامَتِه».
امامت و ولايت در اين جا تنها به معناي حكومت و فرمانروايي ظاهري نيست، بلكه امامت و رهبري تكويني انسانها هم هست؛ يعني، به هنگام صعود و عروج اعمال، اخلاق و عقايد انسان، عمل و خلق و عقيدهاي بايدقافلهسالار باشد؛ چنانكه هم اكنون نيز اعمال خير امت اسلامي درپيعمل حضرت ولي عصر(سلاماللهعليه) صعود ميكند و معناي اين سخن كهاگر كسي اوّل وقت نماز بخواند به امام زمان خود اقتدا كرده نيز همين است؛يعني، در اول وقت نماز خواندن به امام خود اقتدا كردن است. وگرنهممكن است وليعصر(عجّلاللهتعاليفرجهالشريف) در افقي مانند مكّه باشد كهنسبت به افقهاي شرقي تأخير زياد داشته باشد. پس اقتدا به امام به معنايهمزماني در نماز نيست، بلكه عمل امام، امام اعمالِ نيك امّت است؛چنانكه عقيده امام، امام عقايد و نيز اخلاق امام، امام خُلْقهاست.
[1] ـ سوره انعام، آيه 124.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 570 |
2 ـ تحليل تفسيري نقض عهد
عهد الهي كه با زبان وحي ابلاغ شد، ترك تعهد به آن از چند جهت مصداق نقض عهد است؛ زيرا از سويي نقض عهد خداست و از سوي ديگر نقض عهد رسول خداست؛ زيرا همان طور كه به ربوبيت خداوند عهد بسته شد به نبوت رسول گراميصلي الله عليه و آله و سلم نيز تعهد داده شد و ترك عمل به آنچه از راه وحي رسيده، گذشته از آن كه نقض پيوند عبودي و ربوبي است، نَبْذ تعهّد نبوي و رسالي نيز خواهد بود.
برخي از احكام از حِكَم ويژهاي برخوردار و گسستن آن از چند لحاظ مصداق نقض است؛ مثلاً، اگر كسي رابطه ولايي خود را با اُسْره عصمت و دوده طاها قطع كند چنين نَبْذ و نَكْثي مصداق نقض عهد خدا و عهد رسول خدا و عهد وليخدا خواهد بود؛ زيرا خداوند فرمود: ﴿...قل لاأسئلكم عليه أجراً إلاّ المودة في القربي﴾[1]. بنابراين، سه امر در ضمن اين آيه مطرح شد الف:امر خداوند به لزوم مودت و محبت با خاندان وحي و نبوّت. ب:مودت دوده وحي اجر رسالت رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم است؛ يعني، امت اسلامي موظّف و متعهّد به تأديه اين اجر است. ج:متعلَّق مودّت و محبّتْ اولياي نبوي و وَلَوياند؛ يعني، امّت اسلامي متعهد به تحصيل وِداد، و دوستي با دودمان رسالت است. پس اگر اين مودت حاصل نشد يا بعد از حصول، نَكْث شد از سه جهت نقض عهد پديد ميآيد. گرچه تحليل برخي از نقضهاي ديگر نيز مستلزم تعدّد نَبْذ عهد و تكثر نقض آن است، ليكن كثرت نقض در بعضي از عهدها مانند عهد ولايت كاملاً مشهود است.
تذكّر: تحليل تفسيري غير از تكثير فقهي است. از اينرو نقض عهد
[1] ـ سوره شوري، آيه 23.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 571 |
مذكور يك گناه است، نه سه گناه و يك عقاب دارد، نه سه عقاب؛ گرچه عقاب آن سخت است.
3 ـ صور گوناگون حفظ و نقض عهد
جمع بين حفظ عهد ظاهراً و باطناً با نقض آن، نقيض يكديگر است و امتناع عقلي دارد، اما جمع بين حفظ عهد در ظاهر و نقض آن در باطن چون نقيض هم نيست منع شرعي دارد، نه امتناع عقلي. از اينرو نفاق گرچه ممنوع است، ولي امكان دارد و حفظ عهد در باطن و نقض آن در ظاهر در صورت تقيّه گذشته از عدم امتناع عقلي، منع نقلي نيز ندارد؛ زيرا مورد ترخيص شارع است، بلكه در حقيقت از سنخ نقض عهد در ظاهر نيست؛ زيرا تكليف ظاهري(عهد ظاهري) در حال تقيّه برداشته شده و تكليف ديگري به جاي آن قرار گرفته، كه ترك آن ميتواند مصداق نقض عهد خدا باشد.
4 ـ اهميّت حفظ عهد الهي
مصلحت برخي از امور در حدّي است كه به هيچ وجه ترك آن روا نيست و براي تحصيل آن در مرحله حدوث و حراست آن در مرحله بقا سعي بليغ لازم است و براي حمايت آن در دفع مزاحم يا رفع آنْ كوشش كامل معتبر است. در قبال بعضي از امور ديگر كه صدور آن در شرايط خاص لازم است، نه مطلقاً و از افراد معين مطلوب است، نه همه افراد و با وضع ويژه مصلحت دارد، نه در همه اوضاع. عنوان ﴿ما أمر الله به أن يوصل﴾ كه يكبار در سوره«بقره» و دوبار در سوره«رعد» ذكر شده دلالت دارد بر اهميت چيزي كه وصل به آن دستور داده شد؛ زيرا شخص معيّني مأمور به وصل نشد. از اين كه فقط «مأموربه» ذكر شد، نه مأمور و از اين كه محور خطاب بازگو شد، نه مخاطب
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 572 |
و از اين كه بعد از ذكر نقض عهد، ياد شد با اين كه قطع چنين چيزي از مصاديق نقض عهد الهي است، كاملاً اهتمام خداوند به آن استنباط ميشود.
5 ـ آثار مشئوم ملكه نفساني فسق
مبدأ كار ارادي در انسان گزارش علمي و گرايش عملي اوست و همه كارهاي اختياري انسان مسبوق به ملكات نفساني وي بوده، مصبوغ به صبغه شنيع و يا سنيع آنها خواهد بود و اگر ملكه فضيلت علمي و عملي در جان انسانِ آگاه تعبيه گردد، هماره منشأ كارهاي خير اعم از واجب و مستحب در شئون گونهگون ميشود؛ مانند اين كه اگر تقوا در قلب كسي ملكه شود ايمان به غيب (همه مصاديق غيب ديني)، اقامه نماز، انفاق از آنچه خداوند روزي كرد، ايمان به همه آنچه از خداوند نازل شده، خواه به صورت قرآن بر خاتم انبياءصلي الله عليه و آله و سلم و خواه به صورت كتابهاي آسماني ديگر بر انبياي گذشته و ايمان به قيامت، به صورت مستمر از چنان انسان باتقوا پديد ميآيد و آيات دوم تا چهارم سوره بقره شاهد صادق است؛ زيرا از تقواي پرهيزكاران به صورت وصف (صفتمشبهه) ياد كرد، نه به صورت فعل. آنگاه افعال پنجگانه مزبور به صورت فعل مضارع كه دلالت بر تجدّد و استمرار دارد، محصول آن وصف نفساني دانسته شد؛ يعني، همه كارهاي خيرِ تدريجي مولود ملكه راسخ و نفساني تقواست
متقابلاً نيز ملكه نفساني فسق به صورت صفتمشبهه، نه اسمفاعل اوّل ذكر شد؛ آنگاه در آيه محل بحث آثار مشئوم تدريجي آن به صورت سه فعل مضارع ياد شد، تا دلالت كند سرّ تدريج و استمرار نقض عهد الهي و راز قطع تدريجي و مستمر چيزي كه به وصل آن امر شده و رمز افساد گسترده و دامنهدار تدريجي در پهنه زمين همان رسوخ ملكه نفساني فسق است و با يك
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 573 |
سنجش مدح و قدح و ارزيابي كمال و وبال معلوم خواهد شد كه همه آنچه در آيات دوم تا چهارم سوره بقره محور بهرهبرداري متقيان است، در آيات26 و27 آن سوره مايه محروميت فاسقان است؛ يعني، آنچه را صاحب ملكه تقوا رشته ميكند، مبتلاي به فسق دروني پنبه ميكند. قهراً پرهيزكاران در معاد با جامه پرنياني تقوا محشور ميشوند و فاسقان و تبهكاران در قيامت برهنه و عريان خواهند بود:
اگر بار خار است خود كشتهاي ٭٭٭٭ وگر پرنيان است خود رشتهاي
6 ـ اثر رسوب فسق و عصيان در جان
رسوخ فسق و رسوب عصيان و اِشراب دوستي دنيا كه رأس هر خطيئه است در جان انسان باعث ميشود كه با هيچ عهدي تعهد قلبي حاصل نشود و اگر به حسب ظاهر پيماني منعقد شد در اولين فرصت به نكث و نقض آن مبادرت شود. آنچه از آيه محل بحث برميآيد اين است كه نقض عهد بعد از بستن پيمان بدون فاصله حاصل ميشود؛ زيرا تعبير ﴿من بعد ميثاقه﴾ دلالت دارد بر وقوع نقض بعد از عهد بدون فصل و چنين نكث سريع و نقض فوري نشانه پايبندنبودن به اصل عهد است.
مناسب چنان گروه و چنين تفسيري همان است كه در آيه: ﴿أوَ كلّما عاهدوا عهداً نبذه فريق منهم بل أكثرهم لايؤمنون﴾[1] بازگو شد؛ زيرا مضمون آيه مزبور اين است كه هرگز وفاي به عهد و عمل به ميثاق نزد گروهي از اسرائيليها جايگاه مقبول ندارد. اساس مطلب را ميتوان از آيه: ﴿وإن نكثوا أيمانهم من بعد عهدهم وطعنوا في دينكم فقاتلوا أئمّة الكفر إنّهم لاأيمان لهم
[1] ـ سوره بقره، آيه 100.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 574 |
لعلّهم ينتهون﴾[1] استنباط كرد؛ زيرا محور اصلي مبارزه با رهبران كفر و زمامداران شرك اين است كه آنان، عهد و پيمان را به رسميت نميشناسند و هماره نقض عهد ميكنند؛ يعني، سبب مقاتله با زمامداران خودسر و سركش خوي استكبار و طغواي آنهاست، نه صِرْف كفر؛ زيرا با كافر ميتوان زندگي كرد، ولي با مستكبر توان زندگي مسلوب است و ظاهراً به همين منظور است كه گفته شد: ﴿يفسدون في الأرض﴾؛ زيرا نقض عهد گذشته از فساد شخصي افساد اجتماعي را به همراه دارد.
7 ـ دركات اِفساد در زمين
همان طور كه درجات اصلاح در زمين در طول يكديگر است، دركات افساد در زمين نيز در طول يكديگر است. از اينرو در آيه محل بحث اول از نقض عهد و آنگاه از قطع چيزي كه وصل آن لازم است و سپس از افساد در زمين سخن به ميان آمد؛ زيرا نقض عهد به مثابه متفرق كردن مجتمع است. تاروپود ريسمان كه به همتنيده شده، شيء واحد مجتمع را تشكيل ميدهد، نكث آن بعد از غَزْل و نقض آن بعد از تافتن، عبارت از متفرق كردن اجزاي شيء واحد مجتمع است. اما قطع كه بدتر از نقض است به منزله پاره كردن شيء واحد متصل است، نه صِرْف تفريق مجتمع. هنگامي كه شيء مأموربه وصل، منقطع و گسسته شد هيچ كاري از آن صادر نخواهد شد. از اين رو زمينه افساد در زمين ظهور ميكند.
چون عهد الهي كه از راه عقل و فطرت از يك سو و نقل و روايت از سوي ديگر با جان انساني و شئون علمي و عملي روح وي ارتباط وثيق دارد،
[1] ـ سوره توبه، آيه 12.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 575 |
تفريقآن اولاً و تقطيع آن ثانياً و سرايت آثار مشئوم آن در جامعه بشري ثالثاً چيزي جز بههمزدن تاروپود كالاي معنوي و سرمايه روحي نخواهد بود و اين همان خسارت غير قابل جبران است كه خداوند از چنين خسارتي به صورت اسم، نه فعل و به صورت حصر ياد كرده، فرمود: ﴿أُولئك هم الخاسرون﴾ و چنين خسران معنوي به صورت: ﴿إنّ الخاسرين الذين خسروا أنفسهم وأهليهم يوم القيامة ألا ذلك هو الخسران المبين﴾[1] تبيين شد.
8 ـ خودكامگي صناديد شرك جاهلي
رغبت در آثار مثبت يك شيء و رَهبت از لوازم منفي آن مايه رقبت آن كار و مراقبت تحقّق آن و رقابت در عدم ترك آن خواهد بود، ولي بيميلي به آن شيء باعث سلب همه احكام و تبعات مزبور شده، هيچگونه ترقّب و ارتقابي براي وجود يا عدم آن پديد نميآيد. خوي استكبار، نظامي جز سلطه بر ديگران نميشناسد و بر اساس: ﴿وقد أفلح اليوم من استعلي﴾[2] بهسرميبرد. چنين شخص يا گروه و يا جريان فكري، هرگز رقيب تعهد و مراقب ميثاق نيست؛ چون هيچ رغبتي در آن ندارد. صناديد شرك جاهلي و اذناب و اقمار آنان گرفتار چنين خودكامگي بوده و هستند. آنان نهتنها مبتلا به نَقْصِ شرط و نَقْضِ عهدند، بلكه هيچ تمايلي به وفاي به اصل عهد ندارند و اگر گاهي اقدام به نَقْص يا قيام به نَقْض نميكنند براي هراس از هماوردي رقيب است وگرنه به اندك پيروزي بر رقيبْ ظفرمندانه به نكث و نقض عهد مبادرت ميورزند.
خداوند در اين باره ميفرمايد: ﴿كيف وإن يظهروا عليكم لايرقُبوا فيكم
[1] ـ سوره زمر، آيه 15.
[2] ـ سوره طه، آيه 64.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 576 |
إلاًّ ولاذمّةً يرضونكم بأفواههم وتأبي قلوبهم وأكثرهم فاسقون﴾[1]، ﴿لايرقُبون في مؤمنٍ إلًاّ ولاذمّةً وأُولئك هم المعتدون﴾[2]؛ يعني، مشركانِ فاسق نه تنها به اصول الهي و احكام آسماني پايبند نيستند، بلكه اصول انساني و احكام مردمي و اجتماعي را نيز رعايت نميكنند. از اينرو «إلّ» قرابت و رحامت، و ميثاق رسمي را بدون مراقبت رها كرده و بدون رغبت در آنها ترك ميكنند؛ زيرا اعتدا و طغيان نتيجهاي جز اين نخواهد داد.
اميرالمؤمنين(عليهالسلام) برخي از سران استكبار اموي را به رذايل اخلاقي نكوهش ميكند كه يكي از بارزترين آنها خيانت عهد و قطع قرابت «إلّ» است؛ درباره عمروبن عاص ميفرمايد: «ويَخُونُ العهد ويَقْطَعُ الإلّ»[3]، در حالي كه وفاي به عهد و ميثاق را همراه با راستگويي ميداند و در وصف آن ميفرمايد: «إنّ الوفاء تَوْأم الصدق ولاأعْلَم جُنّةَ أوقي منه»[4]؛ يعني، سپري نگهدارتر از وفاي به عهد نميدانم و كسي كه از معاد آگاه باشد، اهل غَدْر و خيانت به عهد نيست: «وما يَغْدِرُ مَن علِم كيف المَرْجِع»[5].
بحث روايي
1 ـ اهميت عهد
ـعن أنس، خطبنا رسول اللهصلي الله عليه و آله و سلم فقال: «ألا لا إيمان لمن لا أمانة له ولا دين لمن لا عهد له»[6].
[1] ـ سوره توبه، آيه 8.
[2] ـ سوره توبه، آيه 10.
[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 84.
[4] ـ همان، خطبه 41.
[5] ـ همان، خطبه 41.
[6] ـ درّ المنثور، ج 1، ص 104.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 577 |
ـعن أميرالمؤمنين (عليهالسلام):«وإن عقدت بينك وبين عدوك عُقْدة أو ألبسْتَه منك ذمة فحُطْ عهدك بالوفاء وارع ذمتك بالأمانة واجعل نفسك جُنّة دون ما أعطيتَ فإنّه ليس من فرائض الله شيء النّاس أشدّ عليه اجتماعاً مع تفرق أهوائهم وتشتّت آرائهم من تعظيم الوفاء بالعهود... ولا تخيسنّ بعهدك... وقد جعل الله عهده وذمّته أمناً أفضاه بين العباد برحمته وحريماً يسكنون إلي مَنَعَته ويستفيضون إلي جِواره... ولا يدعونّك ضيق أمر لزمك فيه عهد الله إلي طلب انفساخه بغير الحق. فإن صبرك علي ضيق أمر ترجو انفراجه وفضل عاقبته خير من غدر تخاف تبعته»[1].
ـدخل عمرو بن عبيد علي الصادق (عليهالسلام) وقرأ: ﴿إن تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه﴾[2] وقال أحب أن أعرف الكبائر من كتاب الله. فقال: «نعم يا عمرو ثمّ فصّله بأنّ الكبائر الشرك بالله... ونقض العهد وقطيعة الرحم: ﴿الّذين ينقضون عهد الله﴾...»[3].
اشاره: لزوم وفاي به عهد از احكام بينالمللي اسلام است و در منطقه جهانشمول دين واقع است و اختصاصي به قلمرو حوزه اسلامي ندارد. گاهي ممكن است بر اثر عدم رعايت طرف معاهده با دولت اسلامي، نظام اسلامي ناگزير از عهد گريزي شود، و چون همين ترك عهد شايسته حكومت اسلامي نيست خداوند به رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم دستور داد در چنين فضايي اصل معاهده را فسخ كن تا با از بين رفتن اصل قرارداد نه خوفي از نقض عهد رقيب باشد نه هراسي از ابتلاي به نكث عهد شما: ﴿وإمّا تخافنّ من قومٍ خيانةً فانْبذ إليهم
[1] ـ نهج البلاغه، نامه 53، بند 133.
[2] ـ سوره نساء، آيه 31.
[3] ـ بحار، ج 47، ص 216.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 578 |
علي سواءٍ إنّ الله لايحبّ الخائنين﴾[1].
در حديث اول اگر مراد از امانت و عهد همان اصول كلي دين باشد، حديث مزبور بر نفي حقيقت حمل ميشود و اگر منظور خصوص امانتهاي جزئي و عهدهاي موردي باشد، حديث مزبور بر نفي كمال حمل ميشود.
2 ـ مصاديق عهد الله و صله رحم
ـعن العسكري (عليهالسلام):«ثمّ وصف هؤلاء الفاسقين الخارجين عن ديناللهوطاعته منهم فقال عزّوجلّ: ﴿الّذين ينقضون عهد الله﴾ المأخوذ عليهم لله بالربوبيّة ولمحمّدصلي الله عليه و آله و سلم بالنّبوة ولعلي بالإمامة ولشيعتهما بالمحبة والكرامة ﴿منبعد ميثاقه﴾ إحكامه وتغليظه ﴿ويقطعون ما أمر الله به أن يوصل﴾ من الأرحام والقرابات أن يتعاهدوهم ويقضوا حقوقهم وأفضل رحم وأوجبه حقاً رحممحمّدصلي الله عليه و آله و سلم فانّ حقهم بمحمد كما أن حق قرابات الإنسان بأبيه وأمه ومحمّدأعظم حقاً من أبويه، كذلك حق رحمه أعظم وقطيعته أقطع وأفضح﴿ويفسدون في الأرض﴾ بالبرائة ممّن فرض الله إمامته وإعتقاد إمامة منقد فرض الله مخالفته ﴿أولئك﴾ أهل هذه الصّفة ﴿هم الخاسرون﴾ خسروا أنفسهم لما صاروا إلي النيران وحرموا الجنان فيالها من خسارة ألزمتهم عذاب الأبد وحرمتهم نعيم الأبد»[2].
اشاره: عهدهاي اعتقادي، اخلاقي و عملي هر يك دليل خاص بر لزوموفا و حرمت نقض دارد و آيه محل بحث ارشاد به همان حكم قبلي واصلياست و حكم فقهي جداگانهاي را افاده نميكند وگرنه محذور تعدّدعقاب لازم ميآيد و اما عهدهاي رايج بين افراد با يكديگر و يا بين بنده
[1] ـ سوره انفال، آيه 58.
[2] ـ بحار، ج 24، ص 389.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 579 |
باخدا به صورت نذر، سوگند، عهد و... حكم آن را ميتوان از آيه محل بحثبا عنايتي استظهار كرد كه خود همين آيه از ادلّه حرمت نقض عهدمحسوب گردد و محذور تعدّد حرام و در نتيجه تعدد عقاب لازم نيايد.
3 ـ كيفر قاطع رحم
ـعن الباقر (عليهالسلام):«ويقال للموفي بعهوده في الدّنيا في نذوره وأيمانه ومواعيده: يا أيّها الملائكة! وفي هذا العبد في الدّنيا بعهوده ففوا له هيهنا بما وعدناه وسامحوه ولا تناقشوه، فح تصيّره الملائكة إلي الجنان وأمّا من قطع رحمه فان كان وصل رحم محمّدصلي الله عليه و آله و سلم وقد قطع رحمه، شفع أرحام محمّدصلي الله عليه و آله و سلم إلي رحمه وقالوا: لك من حسناتنا وطاعتنا ما شئت، فاعف عنه، فيعطونه منها ما يشاء فيعفي عنه ويعطي الله المعطين ما ينفعهم وان كان وصل أرحام نفسه وقطع أرحام محمّدصلي الله عليه و آله و سلم بأن جحد حقهم ودفعهم عن واجبهم وسمّي غيرهم بأسمائهم ولقّبهم بألقابهم... قيل له: يا عبدالله! اكتسبت عداوة آل محمّد الطّهر أئمتك لصداقة هؤلاء، فاستعن بهم الان يعينوك، فلا يجد معيناً ولا مغيثاً ويصير إلي العذاب الأليم المهين»[1].
ـعن الصادق (عليهالسلام) عن أبيه (عليهالسلام) قال: قال أبي عليبن الحسين(عليهماالسلام): يا بنيّ انظر خمسة فلا تصاحبهم ولا تحادثهم ولا ترافقهم في طريق. فقلت: يا أبه من هم؟ عرّفنيهم. قال:... وإيّاك ومصاحبة القاطع لرحمه فإني وجدته ملعونا في كتاب الله عزّوجلّ في ثلاثة مواضع: قال الله عزّوجلّ: ﴿فهل عسيتم إن توليتم أن تفسدوا في الأرض وتقطعوا أرحامكم٭ أولئك الّذين لعنهم الله... ﴾ وقال عزّوجلّ: ﴿الّذين ينقضون... أولئك لهم
[1] ـ تفسير برهان، ج 1، ص 71.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 580 |
اللعنة ولهم سوء الدار﴾ وقال في البقرة: ﴿الّذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه... ﴾[1].
اشاره ـ الف: قبح نقض هر عهد و نيز شناعت قطع هر چيزي كه به وصل آن امر شد به اندازه اهميّت آن عهد منقوض يا شيء مقطوع است و چون ولايت عترت طاهرين(عليهمالسلام) از اهميّت ويژهاي برخوردار است نقض آن و نيز قطع پيوند با دوده طاها كه توصيه شده خداوند در قرآن كريم است در برابر نقض عهد عادي يا قطع رحم شخصي داراي اثر سوء سنگيني است كه جبران آن بسيار دشوار است.
ب: چون لعن خداوند همان تبعيد از رحمت الهي است، كسيكهملعون خدا شد از رحمت او محروم است. از اينرو مصاحبت،محادثت و مرافقت با چنين انسان دور از رحمت الهي ممكن است سبب دوري از رحمت خداوند شود. بنابراين، پرهيز از آن سودمند است.
4 ـ نگهباني از عهدهاي الهي
ـعن أميرالمؤمنين (عليهالسلام):«وقد ترون عهودَ الله منقوضة فلا تغضبون! وأنتم لنقض ذمم آبائكم تأنَفون!»[2].
اشاره: رسوب فرهنگ بدآموز جاهلي سبب تقديم عار بر نار ميشد. از اينرو نقض عهود تبار و نَكْثِ مواثيق نياكان خواه به حق، خواه به باطل براي مردم جاهليت شنيع تلقي ميشد و از آن پرهيز ميكردند، ليكن نقض عهد الهي براي آنها مهم نبود.
[1] ـ بحار، ج 71، ص 196.
[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 106، بند 11.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 581 |
كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَكُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (28)
گزيده تفسير
كافران گرچه اصل حيات و مرگ آدمي را ميپذيرند، ليكن از يك سو آنها را به غيرخدا اسناد ميدهند و از سوي ديگر آنها را به دنيا منحصر كرده، حيات برزخي و قيامتي انسان را منكرند و خداي سبحان با تعجب يا توبيخ ميپرسد: چگونه به خدايي كفر ميورزيد كه پس از اين كه مرده بوديد شما را زنده كرد (تولد دنيايي) و دوباره نيز شما را ميميراند و پس از آن زنده ميكند (تولد برزخي) و سپس به سوي او بازميگرديد (تولد قيامتي).
انسان در آغاز، خاك يا نطفهاي مرده است و خدا به او حيات ميبخشد. آنگاه پس از طي زندگي دنيا با مرگ او را به جهان برزخ منتقل ميكند و پس از طي حيات برزخي نيز او را با مرگي ديگر به قيامت منتقل ميكند. پس انسان از يك سو به مبدأ ازلي و از سوي ديگر به مرجع ابدي مرتبط است. تأمّل در مراحل مزبور، از آيات انفسي و بهترين راههاي خداشناسي است. موجود فقير نه بدون مبدأ فاعلي آفريده ميشود، نه خود آفريننده خويش است و نه ديگران كه همانند او فقيرند توان آفرينش وي را دارند. انتقال انسان از نشئهاي به نشئه ديگر نيز همين گونه است.
انسان مسافري است كه پس از پيمودن مراحلِ سفر، به لقاي جمال و مهر يا جلال و قهر الهي ميرسد و لقاي خدا درجاتي دارد كه صاحبان نفس
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 582 |
مطمئن پس از رضاي به قضاي الهي و مرضّي حق شدن، به پيمودن مراحل برتر آن دعوت ميشوند.
تفسير
كيف: كلمه كيف ميتواند در مقام توبيخ باشد؛ چنانكه در آيه كريمه ﴿وكيف تكفرون وأنتم تتلي عليكم ايات الله وفيكم رسوله﴾[1] خداي سبحان به صورت استفهام توبيخي ميفرمايد: چگونه كفر ميورزيد، با اين كه آيات و براهين الهي بر شما تلاوت ميشود و معلّم و مفسّر خوبي چون پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم در ميان شماست. در جاي ديگر ميفرمايد: ﴿أو لم يروا كيف يبديء الله الخلق ثمّ يعيده إنّ ذلك علي الله يسير﴾[2]. تعبير ﴿أو لم يروا﴾ براي رهپويان راه معرفت الهي تشويق و براي افراد متوقف توبيخ و سرزنش است.
احتمال ديگر در معناي «كيف» در اين آيه افاده تعجب است و تعجب از صفات فعل خداست، نه از صفات ذاتيّه او؛ چنانكه در آيه ﴿أفي الله شكّ فاطر السّموات والأرض﴾[3] همراه با تعجب ميفرمايد: آيا در وجود خداي فاطر آسمانها و زمين شكّ است؟! به هر تقدير، خداي سبحان توحيد خالقي و ربوبي را چنان بديهي و روشن ميداند كه انكار آن جاي تعجب و توبيخ دارد؛ زيرا اگر سراسر جهان آيات اوست ﴿فأينما تولّوا فثمّ وجه الله﴾[4] جايي براي انكار اصل مبدأ يا وحدت او نميماند.
[1] ـ سوره آل عمران، آيه 101.
[2] ـ سوره عنكبوت، آيه 19.
[3] ـ سوره ابراهيم، آيه 10.
[4] ـ سوره بقره، آيه 115.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 583 |
مخاطبان آيه
مخاطبان خداي سبحان در اين آيه كافران هستند، ليكن اين كفر معناي جامعي دارد و كفر به خالقيت و ربوبيت و همچنين كفر عملي را دربر ميگيرد و همه انسانها به نوعي مخاطب اين آيه هستند. توضيح اين كه، اين آيه براي كسي كه خدا را به عنوان خالق نپذيرد، برهان و حكمت است و كسي كه مانند وثنيين حجاز، اصل خالقيت خدا را پذيرفته باشد: ﴿ولئن سئلتهم من خلق السّموات والأرض ليقولنّ الله﴾[1] ولي در ربوبيت خداوند شرك بورزد، اين آيه براي او جدال احسن است و كسي كه هر دو اصل خالقيت و ربوبيت خدا را پذيرفته باشد، ولي گرفتار معصيت و سركشي، يعني كفر عملي باشد، براي او موعظه حسنه است.
قرآن كريم به كافر ميگويد: خالق انسان و همه هستي امكاني خداوند است و به وثنيها ميگويد: همان كسي كه اصل حيات را داد، اماته و احياي بعدي را نيز بر عهده دارد و همان مبدأ مدبّر امور عالم است و ربّي جز او نيست و تو در مقابل او مسئول هستي و نيز مبتلاي به كفر عملي (معصيت) را موعظه ميكند كه حيات و اماته و احيا به دست خداوند است و به سوي او بازميگردي. پس چرا بيراهه ميروي و سخن خدا را نميشنوي؟
مضمون جمله ﴿كيف تكفرون﴾ با عبارتهاي گوناگون در قرآن كريم آمده است. در سوره فصّلت ميفرمايد: ﴿قل ءإنّكم لتكفرون بالّذي خلق الأرض في يومين وتجعلون له أنداداً ذلك ربّ العالمين﴾[2]؛ آيا به خدايي كه زمين را در دو روز آفريد، كفر ميورزيد و براي او انداد و امثال قرار ميدهيد؟ لسان
[1] ـ سوره لقمان، آيه 25.
[2] ـ سوره فصلت، آيه 9.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 584 |
﴿ءإنّكم﴾ لسان توبيخ است؛ چنانكه در سوره تكوير ميفرمايد: ﴿فأين تذهبون﴾[1]؛ به كدام سو ميرويد؛ يعني، راه مستقيم به قدري روشن است كه اگر كسي بيراهه رود، جاي تعجّب و يا توبيخ است.
پديده حيات و اثبات مبدأ
مراد از اموات در جمله ﴿وكنتم أمواتاً﴾ هم ميتواند نطفهاي باشد كه در اصلاب و ارحام است و هم ميتواند خاك باشد كه مرحله پيشين نطفه است. گرچه در نطفه و خاك نيز حيات ضعيفي وجود دارد، ليكن حيات انساني در آنها نيست و به همين اعتبار تعبير اموات بر آن مواد اوّلي صدق ميكند.
خداي سبحان گاهي درباره گذشته دور انسان ميفرمايد: شما اصلاً چيزي نبوديد: ﴿وقد خلقتك من قبل ولم تك شيئاً﴾[2] و گاهي ميفرمايد: چيزي بوديد ولي قابل ذكر نبوديد: ﴿هل أتي علي الإنسان حين من الدّهر لم يكن شيئاً مذكوراً﴾[3]، كه ظاهراً نفي در اين آيه به قيد و مقيَّد تعلق ميگيرد؛ يعني، شيءِ قابل ذكر نبوديد، نه اين كه اصلاً چيزي نبوديد؛ زيرا انسان در گذشته خاك و يا نطفه بوده و در آيه محل بحث ميفرمايد شما مردگاني بوديد كه خداوند به شما حيات داد.
قرآن كريم براي تثبيت توحيد ربوبي و عبادي گاهي به «آيات انفسي» استناد ميكند؛ چنانكه در آيه مورد بحث جمله ﴿وكنتم أمواتاً﴾ ناظر به آيات انفسي است؛ يعني، اگر درباره خودتان درست بينديشيد به وحدت خداي سبحان يقين پيدا ميكنيد. گاهي نيز به «آيات آفاقي» استناد ميكند؛ چنانكه
[1] ـ سوره تكوير، آيه 26.
[2] ـ سوره مريم، آيه 9.
[3] ـ سوره انسان، آيه 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 585 |
ميفرمايد: ﴿ءإنّكم لتكفرون بالّذي خلق الأرض في يومين﴾[1] كه ناظر به آيات آفاقي است و گاهي نيز بين آيات آفاقي و انفسي جمع ميكند؛ مانند: ﴿وفي الأرض ايات للموقنين٭ وفي أنفسكم أفلا تبصرون﴾[2].
در آيه محل بحث مراحلي براي انسان بيان شده كه بخشي از آنْ مورد قبول كافران و بخشي ديگر مورد انكار آنهاست؛ زيرا آيه شريفه امور زير را براي انسان اثبات ميكند:
1ـ سابقه مرگ. 2ـ احياي انسان به دست خداوند. 3ـ اماته او به دست خداوند. 4ـ احياي مجدّد او به دست خداوند. 5ـ بازگشت نهايي انسان به سوي خدا. مرحله اول از اين مراحل را همه ميپذيرند اما مرحله دوم كه احياي الهي است گرچه اصل حيات انسان را همه (مؤمن و كافر) ميپذيرند، ليكن مؤمن آن را به خدا استناد ميهد و كافر آن را منتسب به تطورات ماده و گذشت روزگار ميداند. مرحله سوم نيز همين گونه است؛ زيرا اصل موت انسان بعد از حيات مورد قبول همه است، ليكن مؤمنْ مُميت را خدا ميداند و كافر اماته را به روزگار نسبت ميدهد و اما مرحله چهارم و پنجم را تنها مؤمن ميپذيرد و كافر منكر محض آن است و آن حيات برزخي و قيامتي است و چون اصل پديده حيات برزخي و معاد را انكار ميكند، نوبت به مبدأ فاعلي آن نميرسد.
جمله ﴿فأحياكم﴾ كه اشاره به احياي الهي بعد از موت انسان دارد اوّلين بخشي است كه مورد انكار كافران است؛ زيرا آنان مرگ قبلي را كه به معناي بودن در اصلاب پدران و ارحام مادران و يا به صورت خاك بودن است قبول دارند. از اينرو محور نزاع موحّد و ملحد در اين بخش از آيه تعين مبدأ فاعلي
[1] ـ سوره فصلت، آيه 9.
[2] ـ سوره ذاريات، آيات 20 ـ 21.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 586 |
است؛ يعني، موحّد ميگويد: ما كه مرده بوديم خدا ما را زنده كرد، ولي ملحد ميگويد زنده شدن ما معلول تطوّرات ماده است، نه اين كه خدا ما را زنده كرده باشد. پس در واقع محور نزاع بين موحد و ملحد دو چيز است: يكي توحيد و ديگري معاد.
خداي سبحان در مقام اثبات مبدأ و توحيد او ميفرمايد: شما چگونه به خود اجازه كفر ميدهيد در حالي كه مرده بوديد و خدا به شما حيات بخشيد. اين مطلب را با تعجب يا توبيخ ذكر ميكند كه آيا ممكن است مرده از آن نظر كه مرده است بدون مبدأ فاعلي حيات پيدا كند! منكران مبدأ به يكي از چند طريق ميتوانند پاسخ دهند كه همه اين راهها باطل است:
راه اوّل آن است كه قائل به بخت و اتفاق شده، بگويند: موجود زنده از روي تصادف زنده ميشود كه قهراً چنين كسي نميتواند تفكر و استدلال منطقي داشته باشد؛ چون بر اساس بخت و اتفاق هيچ ربطي بين پديدهها نميتوان قائل شد و در اين صورت در سخنان و استدلالهاي خود آنان نيز بين مقدّمه و نتيجه ارتباطي نيست. انديشه نظري آن است كه از مقدّمات به نتيجه پيببريم. اگر رابطه ضروري بين اشيا از جمله بين مقدّمات و نتيجه آنها مورد انكار قرار گيرد، از هر مقدمهاي به هر نتيجهاي ميتوان رسيد و ممكن است كسي از مقدمات خاص نتيجهاي بگيرد و ديگري از همان مقدماتِ مخصوصْ نتيجه مناقض آن را بگيرد. با پذيرش بخت و اتفاق هيچ ربط منطقي بين دَعْوي و دليل و نيز بين مقدمات و نتيجه مستقر نخواهد شد. بحث و تفكر و استدلال پس از پذيرش نظام عليّت و احكام عامّ عليّت است. بنابراين، نظريه تصادف مردود است.
راه دوم آن كه قائل شوند: موجود مادّي مرده، در عين حال كه حيات
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 587 |
ندارد خودش عامل حيات خود باشد؛ يعني، در عين اين كه چيزي را ندارد، دارا باشد و آنچه را كه خود فاقد آن است آن را به خودش عطا كند و اين جمع بين نقيضين و محال است. حيات امري وجودي است و اين امر وجودي كه سابقه عدم داشته و سپس پيدا شده، سبب و عامل ميخواهد و سبب و عامل مزبور بايد آن امر وجودي و كمال را داشته باشد، در حالي كه فرض شد فاقد آن است.
راه سوم آن است كه بگويند: اين موجود مادّي كه خود فاقد حيات است، حيات را از موجود ديگر گرفته است. در اين صورت پرسش به موجود سابق منتقل ميشود كه او اين حيات را چگونه تحصيل كرده است. قرآن كريم روي شخص تكيه نميكند؛ مثلاً، نميگويد فرزندْ موجود مرده بود و زنده شد، تا گفته شود: پدر عامل حيات اوست. بلكه ميپرسد: اصل حيات كه نبود و سپس حادث شد از كجا آمد؟
قرآن كريم ميفرمايد: ﴿أم خلقوا من غير شيء أم هم الخالقون﴾[1]. اين بيان فنّيتر و به مباحث دور و تسلسل نزديكتر است. معناي ﴿من غير شيء﴾ اين است كه فعل بيفاعل باشد؛ زيرا ﴿من غير شيء﴾ در اين آيه به معناي نداشتن علت فاعلي است؛ زيرا ملحدان علت مادّي را ميپذيرفتند، ولي قبول علت مادّي مشكل نظام علّي و معلولي را حل نميكند. كلمه ﴿من﴾ در اين آيه «من» نشويّه است؛ يعني، اين موجود زنده از كجا صادر شد؟ موحّد ميگويد انسان «خُلِقَ من شيء»؛ يعني، انسان از مصدري آفريده شده و ملحد ميگويد انسان «خُلِقَ من غيرشيء»؛ يعني، انسان از مبدئي جز مادّه برنخاسته است. ملحد مبدأ قابلي را ميپذيرد، ولي منكر مبدأ فاعلي است.
[1] ـ سوره طور، آيه 35.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 588 |
قرآن كريم با تكيه بر اين حقيقت كه انسان نيازمند به مصدر و منشأ فاعلي است، ميفرمايد: ﴿أم هم الخالقون﴾. اگر مصدر و منشأ خود شخص باشد دور لازم ميآيد و اگر ديگري باشد كه مانند اوست تسلسل پيش ميآيد؛ زيرا چيزي كه هستي او عين ذاتش نيست نياز به هستيبخش و واجبالوجود دارد و از اينرو براي نفي خالقيت ديگران در ادامه آيه ميفرمايد: ﴿أم خلقوا السّموات والأرض بل لا يوقنون﴾[1]؛ مجموع آفرينش كيهاني، هستيبخش ميخواهد؛ زيرا هستي آسمانها و زمين عين ذاتش نيست پس نيازمند مبدأ است.
قرآن كريم پس از بررسي همه اين مقاطع در سوره جاثيه نتيجهگيري ميكند كه سخن كافران مُبَرْهَن نبوده، بلكه برخاسته از هوا و هوس است. آنان ميگويند: ما خود ميميريم و خود زنده ميشويم و جز روزگار چيزي ما را نميميراند: ﴿نموت ونحيا وما يهلكنا إلاّ الدّهر وما لهم بذلك من علم﴾[2].
اگر مراد از دهر همان گذشت روزگار باشد بايد گفت خود دهر نيز مخلوق است؛ چون زمان كه از حركت جِرمي به دور جرم ديگر و يا از حركت شيء در درون خودش پيدا ميشود، نيازمند خالق است. بنابراين، ملحدان چارهاي جز پذيرش اصل مبدأ فاعلي و توحيد او ندارند.
اثبات مبدأ از راه پديده مرگ
دومين مطلبي كه مورد انكار ملحدان است اماته بعد از احياي مسبوق به مرگ است. با اين بيان كه موحّد ميگويد: خدا ما را ميميراند، ولي ملحد
[1] ـ سوره طور، آيه 36. مراد از «السموات والأرض» در مواردي كه تعبير «ما فيهنّ» يا «ما بينهنّ» همراه با آن نيامده، مجموع نظام آفرينش است.
[2] ـ سوره جاثيه، آيه 24.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 589 |
ميگويد: ما ميميريم: ﴿نموت ونحيا﴾[1]. پس ادعاي ملحدان موت و حيات و ادعاي موحّدان اماته و احياء است. كافران مرگ را زوال و نابودي و انسان را مانند درختي ميپندارند كه مدّتي، سرسبز و خرّم است سپس پژمرده گشته، ميپوسد و سرانجام به خاك تبديل ميشود و هيچگونه پاداش و كيفري بعد از مرگ ندارد. همان گونه كه به درخت بارده پس از پژمردگي پاداش نميدهند و بوته خار بيثمر را نيز كيفر نميكنند، انسان نيز بعد از مرگ پاداش و كيفري ندارد. بنابراين، مجرم و عادل بعد از مردن يكسانند.
خداي سبحان در ردّ پندار كافران ميفرمايد: سخن آنان عالمانه نيست وآنها جز «پندار و گمان» چيزي ندارند: ﴿وما لهم بذلك من علم إن هم إلاّيظنّون﴾[2]؛ چنانكه در آيه مورد بحث ميفرمايد: ﴿كيف تكفرون بالله وكنتمأمواتاً فأحياكم ثمّ يميتكم﴾؛ جاي تعجب است كه ميگوييد: ما زندهشديم و ميميريم؛ بدانيد كه خدا شما را زنده كرده و سپس ميميراند؛ زيرا مرگ از اين نظر كه انتقال از نشئهاي به نشئه ديگر است امري وجودي استو عامل ميطلبد. انسان وقتي از نشئه دنيا رختبرميبندد و به جهانديگر سفر ميكند چون در دنيا نيست، ديگران كه او را نميبينند، مرگ او را زوال ميپندارند؛ در حالي كه چهره ديگرِ مرگ ميلاد است؛ همان گونه كهافول خورشيد در نيمكره شرقي زمين همراه با طلوع آن در نيمكره غربي است.انسان با ورود به نشئه برزخ به حيات جديدي دست مييابد و اين حياتجديد سبب ميطلبد. با اين تفاوت كه چهره دنيوي اين انتقال به موتموسوم شده و چهره برزخي آن حيات نام گرفته است. بنابراين، درحقيقت مرگ، حيات است، نه زوال. با اين بيان معناي آيه ﴿خلق الموت
[1] ـ سوره جاثيه، آيه 24.
[2] ـ سوره جاثيه، آيه 24.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 590 |
والحيوة﴾[1] نيز روشن ميشود؛ موت عدم نيست تا مخلوق و مجعول نباشد و خالق و جاعل طلب نكند، بلكه حقيقت مرگ همان انتقال است و انتقال و تحول امري وجودي است و خالق ميطلبد.
حيات برزخي و قيامتي انسان
پس از آن كه قرآن كريم با بيان اصل احيا و اماته الهي، مبدأ فاعلي و توحيد او را اثبات كرد، آنگاه به اثبات معاد و حيات انسان در قيامت كبرا ميپردازد؛ زيرا خداوند حكيم كار عبث نميكند و اماته او بايد هدفي داشته باشد و مقصود از اماته احياي مجدد است از اينرو معاد و مسائل مربوط به آن پس از طرح اماته الهي ذكر ميشود.
در توضيح عبارت ﴿ثمّ يحييكم﴾ سه احتمال مطرح شده است:
1 ـ آيه از حيات بعد از مرگ خبر ميدهد و چون خبر دادن به كافري كه به اصل وحي معتقد نيست بياثر است بدين جهت ظاهراً آيه كريمه در مقام اِخبار محض نيست.
2 ـ آيه در مقام احتجاج است و اين احتجاج در گفتار مفسران به دو صورت تبيين شده است:
الف: خداوند شما را ميميراند سپس افرادي را كه همنوع شما هستند احيا ميكند و جمله ﴿ثمّ يحييكم﴾ ناظر به بقاي نوع انسان در دنياست. بر اين اساس، احياي اوّل راجع به شخص انسان است؛ يعني، تكتك شما مرده بوديد و خدا شما را زنده كرد و احياي دوم راجع به نوع انسان؛ يعني، پس از شما ديگران را در نشئه دنيا به جاي شما احيا ميكند تا نوع انسان محفوظ بماند
[1] ـ سوره ملك، آيه 2.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 591 |
و چون احياي دوم ناظر به نوع انسان است، وحدت نوعي مصحّح خطاب است.
گرچه قصد مفسّران از اين نحوه تفسير، احتجاج ديگري بر وجود مبدأ فاعلي است، ولي اين استدلال تامّ نيست؛ زيرا در هر استدلال با طرح حدّوسط جديد ميتوان حجّت جديدي اقامه كرد و در اين تفسير حدّوسط جديد منظور نشده؛ زيرا همه انسانها محكوم به حكم واحد هستند و آن اين كه انسانهاي پيشين و كنوني و آيندگان همه سابقه موت دارند و خداي سبحان آنها را زنده كرده است. اين كه خداوند پس از اماته گروهي عدّه ديگر را احيا ميكند سخن جديدي نيست؛ زيرا احياي آيندگان نيز مانند احياي ما و نياكان و گذشتگان است و اين تكثير مثال است، نه دليل جديد.
ب: آيه در مقام احتجاج بر معاد است؛ زيرا كافران هم به مبدأ و هم به معاد كفر ميورزيدند. مبدأ را نميپذيرفتند؛ چون ميگفتند: ﴿وما يهلكنا إلاّ الدّهر﴾[1] و معاد را نيز منكر بودند؛ چون ميگفتند: ﴿نموت ونحيا﴾[2]؛ ﴿وما نحن بمبعوثين﴾[3]. خداي سبحان در مقام احتجاج با آنان ميفرمايد: احيا به دست خداست. اگر خداوند خاكي را زنده و دوباره آن را به خاك تبديل كند و بعد از مرگ نيز خبري از حيات نباشد، كاري است عبث، در حالي كه خداي حكيم كار بيهوده نميكند؛ پس معاد حق است.
در جاي ديگر نيز ميفرمايد: ﴿أفحسبتم أنّما خلقناكم عبثاً وأنّكم إلينا لا ترجعون﴾[4]؛ خداي حكيم كار عبث نميكند كه شما را بيافريند و معدوم كند.
[1] ـ سوره جاثيه، آيه 24.
[2] ـ سوره جاثيه، آيه 24.
[3] ـ سوره انعام، آيه 29.
[4] ـ سوره مؤمنون، آيه 115.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 592 |
اگر الله يعني ذات جامع همه كمالات به شما حيات ميدهد و بعد شما را از اين عالم منتقل ميكند، يقيناً هدفي در پيش داريد. پس به دنبال اماته شما احياي ديگري است وگرنه آفرينش لغو است. اين تفسير ميتواند حجّت جديد و دعوت به پذيرش معاد از راه حكمت الهي باشد.
3 ـ برخي مفسّران بزرگ نيز آيه محل بحث را مفسّر آيه سوره غافر دانستهاند: ﴿إنّ الّذين كفروا يُنادَوْن لمقت الله أكبر من مقتكم أنفسكم إذ تُدْعَوْن إلي الايمان فتكفرون٭ قالوا ربّنا أمتّنا اثنتين وأحييتنا اثنتين فاعترفنا بذنوبنا فهل إلي خروج من سبيل﴾[1]. كافران در قيامت و پس از روشن شدن حق ميگويند: خدايا ما را دو بار ميراندي و دو بار زنده كردي، ما به گناهانمان اعتراف ميكنيم. راهي براي خروج ما از قيامت قرار بده تا پس از ورود به دنيا، تحصيل ايمان كنيم. در صورتي كه قيامت روز ظهور حق و جاي علم است، نه جاي فعل اختياري مانند ايمان. ايمان كار اختياري است كه بين آن و نفس انسان، اراده فاصله است و انسان ميتواند ايمان بياورد يا نياورد. امّا علم كار ارادي نفس نيست، گرچه تحصيل مقدمات فهم در اختيار انسان است، ليكن وقتي مقدمات روشن شد، نفس ناچار به فهميدنِ نتيجه است.
چون در آيه سوره زُمَر دو اماته و دو احيا مطرح شده، ليكن تبيين نشده كه اين دو اماته و دو احيا چيست ولي در آيه مورد بحث همه مقاطع چهارگانه تبيين شده و ميفرمايد: انسان قبل از اين كه به حيات دنيايي زنده شود، مرده بود (نطفه يا خاك بود) و بعد به حيات دنيايي رسيد: ﴿كنتم أمواتاً فأحياكم﴾ و با اماته الهي نيز انسان از دنيا بيرون ميرود: ﴿ثمّ يميتكم﴾ و احياي دوم نيز
[1] ـ سوره مؤمن، آيات 10 ـ 11.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 593 |
مربوط به قيامت كبراست: ﴿ثمّ يحييكم﴾ پس آيه سوره غافر به كمك آيه محل بحث تفسير ميشود.
اين احتمال مردود است؛ زيرا در سوره غافر سخن از دو «اماته» و دو «احياء» است در حالي كه در آيه محل بحث سخن از يك «موت» و يك «اماته» و دو «احياء» است. فرق موت با اماته آن است كه تعبير موت ناظر به ارتباط به فاعل نيست و سابقه حيات را هم نميفهماند، ولي اماته هم ارتباط به فاعل و هم سابقه حيات را تفهيم ميكند. پس اين آيه نميتواند مبيّن آيه سوره غافر باشد، بلكه مكمّل آن است و اين دو آيه بر روي هم، دو اماته در دنيا و برزخ و سه احيا در دنيا و برزخ و قيامت كبرا را اثبات ميكند[1].
تذكّر 1 ـ برخي در استدلال به آيه ﴿ربّنا امتنّا... ﴾ گفتهاند: اين مطلب را كافران در معاد ميگويند؛ يعني، سخن خدا نيست. ليكن همان طور كه در اثناي تفسير روشن شد، قيامت ظرف ظهور حق است و سخن باطل در آن راه ندارد و اگر چنين مطلبي باطل باشد خداوند حتماً آن را ابطال و ردّ ميكرد.
[1] ـ برخي مفسران گفتهاند آيه سوره غافر دلالتي بر حيات برزخي انسان ندارد؛ در حالي كه هم از آيه سوره غافر و هم از آيه مورد بحث حيات برزخي استفاده ميشود: اما در آيه سوره غافر، چون دو احياء و دو اماته مطرح است؛ اماته اول عامل انتقال انسان از دنيا به عالم ديگر است و چون اماته دوم بدون احياي سابق ممكن نيست، پس اماته دوم اقتضا ميكند كه انسان در برزخ حياتي ديگر داشته باشد و آنگاه از حيات برزخي به صحنه قيامت كبرا منتقل شود و اين انتقال جديد يك چهرهاش اماته دوم است. در آيه محل بحث نيز چون خداي سبحان فرمود: ﴿ثمّ يحييكم ثمّ إليه ترجعون﴾ و افزون بر احياء رجوع به سوي خدا را نيز با حرف عطف «ثمّ» ذكر كرد، معلوم ميشود بين احياء و رجوع فرق است و چون «رجوع» ناظر به حيات قيامتي است، پس احياء ناظر به حيات برزخي است و هر يك از دو جمله به مرحله خاصي از سير انسان اشاره دارد وگرنه ميفرمود: «ثمّ يحييكم وإليه ترجعون» و يا تنها ميفرمود: «ثمّ إليه ترجعون».
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 594 |
2 ـ بر فرض كه آيه محل بحث حيات برزخي را شامل نشود هرگز دلالت بر نفي برزخ ندارد تا با آيات ديگر، مانند ﴿ومن ورائهم برزخٌ إلي يوم يبعثون﴾[1] منافات داشته باشد؛ زيرا عدم ذكر برزخ غير از دلالت بر عدم وجود آن است و هرگز با دليل وجود آن تعارض ندارد.
بازگشت انسان به سوي خدا
خداي سبحان كه شئون گوناگون انسان را تشريح ميكند، گاهي به طور اجمال اصلِ مسافر بودن انسان و گاهي منزلگاههاي سفر وي را نيز بيان ميكند و گاهي درباره بخشي از مراحل اين سفر تنها به روح انسان خطاب ميكند، نه به مجموع روح و بدن. توضيح اين كه، گاهي ميفرمايد: ﴿يا أيّها الإنسان إنّك كادحٌ إلي ربّك كدحاً فملاقيه﴾[2]؛ همه انسانها چه مؤمن و چه كافر مسافرند و به لقاي حق ميرسند، ليكن مؤمن به جمال خداي غفور، ستار و رحيم ميرسد و كافر با جلال خداي قهّار و منتقم ملاقات ميكند.
آنگاه اين اصل كلي را در آيات ديگر تشريح كرده، ميفرمايد چنين نيست كه انسان به لقاي حق نرسد و چنين نيست كه همه افرادي كه به لقاي حق ميرسند در لقاي اسماي حسناي الهي يكسان باشند: ﴿فأمّا منأُوتي كتابه بيمينه٭ فسوف يحاسب حساباً يسيراً٭ وينقلب إلي أهله مسروراً٭ وأمّا من أُوتي كتابه وراء ظهره٭ فسوف يدعوا ثبوراً٭ ويصلي سيعراً٭إنّه كان في أهله مسروراً﴾[3]. همگان به لقاي الهي نايل ميشوند؛ همافرادي كه در دنيا گرفتار سرور و نشاط بيجا بودند و هم افراد مؤمن و وارسته.
[1] ـ سوره مؤمنون، آيه 100.
[2] ـ سوره انشقاق، آيه 6.
[3] ـ سوره انشقاق، آيات 7 ـ 13.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 595 |
لقاي خاص الهي براي اوحدي از انسانهاي مؤمن است كه آن مرحله از لقاء سخن از تن بشر نيست، بلكه سخن از جان آدمي است: ﴿يا أيّتها النّفس المطمئنّة ارجعي إلي ربّك راضية مرضية فادخلي في عبادي وادخلي جنّتي﴾[1]. نه به اين معنا كه چنين انساني جسم ندارد، بلكه انساني كه مركّب از جسم و جان است، در حين تركب فقط جانش به لقاي حق بارمييابد و جسمش در آن حرم امن راه ندارد و حضور پيدا نميكند؛ زيرا آن مرتبه منزه از جسم و جسماني است در اين مرتبه چند وصف لازم است: يكي اين كه بايد خود روح به مقام اطمينان برسد و ديگر اين كه دو وصف از اوصاف برجسته انسان كامل را داشته باشد؛ يعني، در همه شئون راضي به قضاي الهي باشد و بگويد: «اللهم... ورضي بقضائك»[2] و همچنين اعتقاد و خُلْق و عمل او نيز مورد رضاي خدا باشد و اگر انسان داراي اين سه شرط ﴿...المطمئنّة... راضيةً مرضيّةً﴾[3] باشد اجازه پيمودن بقيّه راه را مييابد و به لقاي حق نايل ميشود و از فرمان رجوع ﴿ارجعي﴾ برميآيد كه صاحب مقام نفس مطمئنه و مقام رضا و مرضّي هنوز در بين راه است؛ به همين جهت در فن اخلاق مقام تفويض و تسليم را بالاتر از مقام رضا ميدانند.
خلاصه آن كه، گاهي فقط درباره انسان گفته ميشود كه وي مسافر است بدون اين كه او را از مراحل و مقاطع سفر آگاه كنند و گاهي خداي سبحان انسان را به دو مقطع آغازين و پاياني آشنا كرده، ميفرمايد: ﴿إنّه هو يبديء ويعيد﴾[4]؛ خدا آغازكننده و بازگرداننده است و براي شما نيز آغاز و
[1] ـ سوره فجر، آيات 27 ـ 30.
[2] ـ تهذيب، ج 3، ص 126.
[3] ـ سوره فجر، آيات 27 ـ 28.
[4] ـ سوره بروج، آيه 13.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 596 |
انجامي است و وسط، يعني برزخ را ذكر نميكند و گاهي تنها يك مقطع را ذكر كرده و شئون گوناگون اين مقطع را تشريح ميكند؛ مانند: ﴿ثمّ خلقنا النّطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً فكسونا العظام لحماً ثمّ أنشأناه خلقاً اخر﴾[1]، ﴿الله الّذي خلقكم من ضعف ثمّ جعل من بعد ضعف قوّة ثمّ جعل من بعد قوّة ضعفاً وشيبة يخلق ما يشاء وهو العليم القدير﴾[2] كه تشريح شئون حيات دنيايي انسان است و سخني از برزخ و پس از آن به ميان نيامده است و گاهي هر سه مقطع را ذكر ميكند؛ مانند آيه مورد بحث: ﴿كنتم أمواتاً فأحياكم ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم ثمّ إليه ترجعون﴾.
گاهي مراحل مزبور را صبغه سفر و ارتحال داده و اصلاً نام مرگ در آنها مطرح نميشود؛ مانند: ﴿منها خلقناكم وفيها نعيدكم ومنها نخرجكم تارةً أُخري﴾[3]؛ زيرا در آيه سير تطوري دنيا و برزخ و قيامت يكسان و بدون نام مرگ كه رايحه عدم از آن استشمام ميشود بازگو شد.
با در نظر گرفتن آيه ﴿يا أيها الإنسان إنّك كادحٌ إلي ربّك﴾ ميتوان گفت كه همه مراحل انساني از سنخ حيات بعد از حيات (لُبْس بعد لُبْس) است و اگر احياناً از اماته سخن به ميان ميآيد به لحاظ غيبت ظاهري مرتحل از منزل پيشين است.
خداي سبحان گاهي در بيان سير تحوّل انسان، مبدأ فاعلي و قابلي را با هم ذكر كرده، ميگويد خدا اين كارها را بر عهده دارد و گاهي به ذكر مبدأ قابلي بسنده كرده، ميگويد انسان اين مراحل را يكي پس از ديگري پشتسر
[1] ـ سوره مؤمنون، آيه 14.
[2] ـ سوره روم، آيه 54.
[3] ـ سوره طه، آيه 55.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 597 |
گذاشته و ميگذارد. آيه محل بحث از قبيل قسم اول است و آيه ﴿ثمّ إنّكم بعد ذلك لميّتون﴾[1] كه مبدأ فاعلي را ذكر نميكند از قبيل قسم دوم. خداي سبحان در آيه محل بحث به انسانها هشدار داده، ميگويد شما از يك سو به مبدأ ازلي متصل هستيد: ﴿وكنتم أموتاً فأحياكم﴾ و از سوي ديگر با مرجع ابدي مرتبطيد: ﴿ثمّ يميتكم ثمّ يحييكم ثمّ إليه ترجعون﴾. پس چگونه به خدا كفر ميورزيد؟
لطايف و اشارات
1 ـ اصول سهگانه دين در آيه مورد بحث
آيه محل بحث در ظاهر به دو اصل مبدأ: ﴿فأحياكم﴾ و معاد: ﴿ثم إليه ترجعون﴾ اشاره دارد، ليكن بايد توجه داشت كه با اثبات مبدأ و معاد قهراً نبوت و رسالت نيز اثبات شده است؛ زيرا وقتي هدف (معاد) در كار باشد راهِ رفتن به سوي آن هدف و همچنين راهنما نيز وجود دارد. پس با اثبات مبدأ و معاد راه (صراط مستقيم) و راهنما (پيامبر) نيز ثابت ميشود. خداي سبحان گاهي از راه ضرورتِ معادْ وحي و رسالت را چنين اثبات ميكند:
چگونه ممكن است انسان آغاز و انجام داشته باشد ولي راه و راهنما نداشته باشد؟ اگر انسان با مرگ نابود نميشود، بلكه مرگ انتقال از نشئهاي به نشئه ديگر است و هدفي در پيش دارد، پس راهي نيز براي رفتن به مقصد وجود دارد و اگر راه باشد راهنما نيز لازم است. بنابراين، آيه محل بحث با صدر و ذيلش ميتواند دليل بر ضرورت وحي و رسالت نيز باشد.
[1] ـ سوره مؤمنون، آيه 15.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 598 |
2 ـ عناصر بيّن و مبيَّن احتجاج در آيه
عناصر محوري احتجاج در آيه محل بحث به دو قسمِ بَيّن و مُبَيّن منقسم است؛ زيرا موت قبلي و حياتِ پس از آن و موتِ بعد از حيات امري است بَيّن و قطعي، اما احياي مجدّد و سپس رجوع به سوي خداوند امري مُبَيّن است كه بعد از تدبّر به منزله بَيّن خواهد بود و تقريب استدلال به آن طي بحث تفسيري ارائه شد. تفاوت ديگر بين عناصر مذكور در آيه اين است كه چون ترتيب بعضي بدون فاصله زياد است و ترتّب برخي با فاصله قابل ملاحظه، از اينرو سير طولي آنها گاهي به صورت عطف با «فا» و زماني با عطف به «ثمّ» تنظيم شد؛ چون ترتب حيات بر نطفه مرده، بدون فاصله زياد است، اما ترتّب مرگ بر پديد آمدن اصل حيات و نيز احياي بعد از مرگِ برزخي و سپس رجوع به سوي خدا هر كدام با فصل وجودي قابل ملاحظه انجام ميپذيرد. از اين جهت ترتب احيا بر موت سابق به صورت «فا» و امّا ترتّب ساير مراحل مزبور بر يكديگر به صورت «ثمّ» بيان شد.
تذكّر: گرچه موت و حيات، تقابل عدم و ملكه دارد و چيزي كه شايسته حيات نيست، عنوان «ميت» غالباً بر آن اطلاق نميشود، ليكن در قرآن كريم عنوان ميت بر بَلَد و سرزمين اطلاق شده است؛ مانند: ﴿بلدة ميتاً﴾[1]، ﴿واية لهم الأرض الميتة﴾[2].
3 ـ سرّ تغيير عبارت در ﴿إليه ترجعون﴾
موت سابق از آن جهت كه امري عدمي است و نياز مستقيم به مبدأ فاعلي
[1] ـ سوره فرقان، آيه 49؛ سوره زخرف، آيه 11؛ سوره ق، آيه 11.
[2] ـ سوره يس، آيه 33.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 599 |
ندارد، به خداوند اسناد داده نشده، ليكن عناصر محوري سهگانه بعدي يعني احياي اول، اماته دوم و احياي سوم به خداوند اسناد داده شد؛ چون همه آنها امر وجودي و محتاج به مبدأ فاعلي است. عمده آن است كه رجوع ﴿ثمّ إليه ترجعون﴾ با آن كه امر وجودي و محتاج به مبدأ فاعلي است به خداوند اسناد داده نشد و صرف مرجع بودن خداوند براي تأمين مبدأ فاعلي كافي نيست؛ زيرا ممكن است رجوع راجعان وابسته به اراده خود آنها يا مبدأ ديگر باشد.
گاهي در توجيه اين تغيير عبارت گفته ميشود كه نكته آن رعايت فواصل آيات و مقاطع آن است كه غالباً در آيات گذشته به صورت جمعمذكّرسالم تدوين شده است. براي اثبات اسناد رجوع انسانها به خداوند ميتوان گفت اگر حيات و مماتِ موجودي نه در اختيار او بود و نه در اختيار غيرخداوند، پس رجوع او به خداوند نيز كه شأني از شئون هستي چنين موجودي است حتماً به اراده الهي خواهد بود و از آيات ﴿إنّا لله وإنّا إليه راجعون﴾[1] و ﴿ولله غيب السموات والأرض وإليه يُرْجَع الأمر كلّه﴾[2] استنباط ميشود كه رجوع انسان به طرف خداوند به اراده الهي است؛ زيرا وقتي همه امور جهان و نيز همه هستي انسان در اختيار خدا بود رجوع او به سوي خدا كه يكي از حسّاسترين مراحل هجرت اوست به خداوند اسناد خواهد داشت. گذشته از آنكه فعل مزبور، يعني ﴿ترجعون﴾ به صورت مجهول ذكر شد. بنابراين، احتمال اسناد رجوع به خودِ انسانها اصلاً مطرح نيست و چون همه اشخاص به سوي خداوند ارجاع ميشوند پس هيچكدام از افرادْ ارجاعدهنده كسي نخواهند بود؛ چنانكه چون همه اشيا ارجاع ميشوند: ﴿إليه يُرْجَع الأمر كلّه﴾، پس هيچ چيزي
[1] ـ سوره بقره، آيه 156.
[2] ـ سوره هود، آيه 123.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 600 |
ارجاعدهنده چيزي نيست؛ يعني، همه اشخاص و اشيا به ارجاع الهي به سوي او رجوع ميكنند.
البته رجوع راجعان كه به ارجاع الهي است گاهي بيواسطه است و گاهي باواسطه. پس اگر قبض ارواح بعضي به وسيله فرشتهاماته صورت پذيرد، چون فرشته قبض روحْ مجري دستور خداست و با اذن و اراده او كار ميكند، بنابراين، ارجاع او تحت تدبير و ارجاع خداوند است.
تذكّر: گرچه عنوان اعاده صريحاً به خداوند اسناد داده شد و احتمالاً شامل ارجاع نيز ميشود، ليكن گاهي عنوان اعاده با رجوع كنار هم قرار گرفته كه تعدّد را ميرساند؛ مانند ﴿الله يبدوُا الخلق ثمّ يعيده ثمّ إليه ترجعون﴾[1].
4 ـ معناي بازگشت به سوي خدا
كسي كه موجود را منحصر در ماده و مادّي ميپندارد، يا اگر در جهان هستي موجودي مجرّد ميپذيرد، ليكن براي انسان سهمي از تجرّد قائل نيست و همه شئون وجودي او را مادي ميداند، از عنوان رجوع انسان به سوي خدا، جسم بودن خداوند(معاذالله) را استنتاج ميكند؛ زيرا رجوع موجود مادي به طرف چيزي غير از رجوع مكاني نخواهد بود. وقتي رجوعكننده در مكان معين رجوع ميكند، مَرْجع وي نيز موجود مكاني است. پس مرجع انسانْ خداي متمكن است؛ يعني، داراي جسم است. اين استدلال باطل را فخررازي چنين تضعيف كرد: مراد از رجوع به طرف خدا، رجوع به حكم و امر خداست؛ زيرا در معاد، تنها مرجع حكم و فرمان فقط خداست[2]. بايد توجه داشت كه گرچه
[1] ـ سوره روم، آيه 11.
[2] ـ تفسير كبير، ج 1، ص 152.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 601 |
تنها حاكم و امير در قيامت خداست، ليكن رجوع انسان به طرف خداوند تنها رجوع بدن او نيست، بلكه روح مجرد او نيز راجع است و رجوع روح، رجوع امر مجرّد است و رجوع موجود مجرّد، به نحو تجرّد خواهد بود، نه تجسّم و در توضيح اجمالي آيه پاياني سورهفجر كه قبلاً بازگو شد به اصل مطلب اشاره شد.
البته تجرّد محض حتي از حدّ و عدّ، مخصوص خداوند است وگرنه تجرّد از ماده برابر عقل و نقل محرز است. گرچه برخي قائل به تجرّد نفس را تفسيق كردهاند[1]. منشأ چنين نسبت ناروا يا قصور در تصور مبادي تجرّد روح است يا ذهول از لوازم آيات و روايات معتبر كه كاملاً مستلزم تجرد روح از ماده و طبيعت است.
بحث روايي
1 ـ مصاديق حيات در قرآن
ـفي تفسير علي بن إبراهيم[2]: والحياة في كتاب الله علي وجوه كثيرة؛ فمن الحياة ابتداء خلق الله الإنسان في قوله ﴿فإذا سوّيته ونفخت فيه من روحي﴾[3] فهي الروح المخلوقة الّتي خلقها الله وأجراها في الإنسان والوجه الثاني من الحياة إنبات الأرض وهو قوله: ﴿يحيي الأرض بعد موتها﴾[4] والأرض الميتة الّتي لا نبات بها فأحيا بنباتها ووجه آخر من الحياة وهو دخول الجنّة وهو قوله:
[1] ـ به نقل از بيان السعادة، ج 1، ص 70.
[2] ـ ص 35، ج 1.
[3] ـ سوره حجر، آيه 29.
[4] ـ سوره روم، آيه 19.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 602 |
﴿استجيبوا لله وللرسول إذا دعاكم لما يحييكم﴾[1] يعني الخلود في الجنّة والدليل علي ذلك، قوله: ﴿وإنّ الدار الاخرة لهي الحيوان﴾[2].
اشاره: حيات كمال وجودي است كه منشأ علم و فعل است به طوري كه علم در هدايت عمل مؤثر است و عمل از علم صادر ميشود و چون علم درجاتي دارد و افعال مراتبي، از اينرو هر مرتبه از علم و فعل كه مسبوق به عدم بود و بعداً پديد آمد حيات جديدي طلوع ميكند. از اينرو برخي از منسوبين به «علم حقايق» وجوهي را در تطبيق آيه، نه تفسير مفهومي آن، ياد كردهاند؛ مانند: الف:بر اثر شرك مرده بوديد و خداوند شما را با هدايت به توحيد زنده كرد. ب:مرده به جهل بوديد شما را به علم زنده كرد. ج:بر اثر اختلاف مرده بوديد، با دعوت به اتحاد شما را زنده كرد. د:زنده به نفس بوديد شما را اماته كرد و زنده به قلب كرد. ه:از او(خدا) مرده بوديد شما را به او (خدا) زنده كرد. و:مرده به ظاهربيني بوديد، شما را به مكاشفه باطن زنده كرد. ز:مرده به شهود خود بوديد شما را به شهود حق زنده كرد،...[3].
2 ـ حيات دنيوي، برزخي و قيامتي انسان
ـعن العسكري (عليهالسلام) في قوله عزّوجلّ: ﴿كيف تكفرون... وكنتم أمواتاً﴾ في أصلاب آبائكم وأرحام أمهاتكم ﴿فأحياكم﴾ أخرجكم أحياءاً ﴿ثم يميتكم﴾ في هذه الدّنيا ويقبركم ﴿ثمّ يحييكم﴾ في القبور... ﴿ثمّ إليه ترجعون﴾ في الاخرة بأن تموتوا في القبور بعد ثمّ تحيوا للبعث يوم القيامة ترجعون إلي ما وعدكم...[4].
[1] ـ سوره انفال، آيه 24.
[2] ـ سوره عنكبوت، آيه 64.
[3] ـ البحر المحيط، ج 1، ص 131.
[4] ـ بحار، ج 6، ص 236.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 603 |
ـعن النّبيصلي الله عليه و آله و سلم مخاطباً لكفار قريش واليهود: ﴿كيف تكفرون بالله﴾ الّذي دلّكم علي طرق الهدي وجنّبكم إن أطعتموه سبل الرّدي ﴿وكنتم أمواتاً﴾ في أصلاب آبائكم وأرحام أمهاتكم ﴿فأحياكم﴾ أخرجكم أحياءً ﴿ثمّ يميتكم﴾ في هذه الدّنيا ويقبركم ﴿ثمّ يحييكم﴾ في القبور وينعّم فيها المؤمنين بنبوّة محمّد وولاية عليّ ويعذب فيها الكافرين بهما ﴿ثمّ إليه ترجعون﴾ في الاخرة بأن تموتوا في القبور بعد، ثمّ تحيوا للبعث يوم القيامة، ترجعون إلي ما وعدكم من الثواب علي الطاعات إن كنتم فاعليها ومن العقاب علي المعاصي إن كنتم مقارفيها...[1].
اشاره: جريان برزخ كه در اين حديث بعد از اماته از دنيا و قبل از رجوع به سوي خدا در قيامت ذكر شد با برخي از توجيهات گذشته هماهنگ است، نه با همه آنها، امّا افزودن، اِقبار را (در قبر وارد كردن) كه قبر همان برزخ است ميتوان با آيه: ﴿ثمّ أماته فأقْبَره٭ ثمّ إذا شاء أنْشَره﴾[2] هماهنگ يافت؛ چون مرگ همان هجرت و ارتحال از محدوده خاص هستي به محدوده برتر است. از اينرو انتقال از برزخ كه محدوده ميانه است به قيامت كه محدوده وسيعتر است، موت ناميده شد و سبب انتقال مزبور اماته است.
3 ـ آيات انفسي و آفاقي خدا
ـعن... قال: سألت الرضا (عليهالسلام): يابن رسول الله ما الدليل علي حدث العالم؟ قال: «أنت لم تكن ثمّ كنت وقد علمت أنّك لم تكوّن نفسك ولا كوّنك من هو مثلك»[3].
[1] ـ بحار، ج 6، ص 236.
[2] ـ سوره عبس، آيات 21 ـ 22.
[3] ـ توحيد صدوق، باب حدوث عالم، ح 3.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 604 |
اشاره: امام رضا (عليهالسلام) در پاسخ اين سؤال كه دليل حدوث عالم چيست ميفرمايد: تو نبودي و سپس حادث شدي و ميداني كه خود خالق خود نيستي و افرادي مانند تو نيز خالق تو نيستند. پس خالق تو خداست. اين برهان در همه اجزاي جهان جاري است و ذكر انسان از باب تمثيل است، نه تعيين و تحديد. پس آنچه درباره آيات انفسي صدق ميكند درباره آيات آفاقي نيز صادق است.
همين بيان با تعبيري ديگر از امام رضا (عليهالسلام) رسيده است؛ ازآنحضرت پرسيدند: دليل بر... چيست. حضرت فرمود خود را شناختموفهميدم در اختيار خود نيستم پس اين بنيانْ بنيانگزاري دارد: «ماالدليل عليه؟ قال: إنّي لمّا نظرت إلي جسدي فلم يمكني فيه زيادة ولا نقصان في العرض والطول ودفع المكاره عنه، علمت لهذا البنيان بانياً فأقررت به».
آنگاه سائل پرسيد: اگر خدايي هست و چنانكه شما برهان اقامه ميكنيد وجودش قطعي است، پس چرا محجوب است و ما او را نميبينيم؟ حضرت فرمود: خدا مخفي و محجوب نيست و سرّ اين كه او را نميبينيد آن است كه گناه حجاب چشم شما شده است: «فَلِمَ احتجب؟ فقال أبوالحسن (عليهالسلام): إنّ الاحتجاب عن الخلق لكثرة ذنوبهم وأمّا هو فلا يخفي عليه خافية في آناء اللّيل وأطراف النهار».
آنگاه سائل پرسيد: پس چرا با چشم ظاهري خدا را نميبينيم؟ حضرت فرمود: زيرا بين خدا و خلق او بايد فرقي باشد. آنچه مشهود بصر مادي است خودش نيز مادي است، ولي خداي سبحان ماده و مادي نيست. پس با بصر جان بايد او را ديد: «فَلِمَ لا تدركه حاسة الأبصار؟ قال: للفرق بينه وبين
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 605 |
خلقه»[1].
خدايي كه نور آسمانها و زمين است: ﴿الله نور السّموات والأرض﴾[2] ممكن نيست مخفي، مستور و محجوب باشد. خداي سبحان هم در دل شبهاي تار ميتابد و هم در روزهاي روشن و اصولاً خود شب و روز هر دو، آيتِ الهي است: ﴿وجعلنا الّيل والنّهار ايتين فمحونا اية الّيل وجعلنا اية النّهار مبصرة﴾[3].
هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُم مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّماءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ (29)
گزيده تفسير
نعمتهاي الهي آيات توحيدي حق است كه براي بهرهوري مادي و تعالي معنوي انسانها آفريده شده و تبيين آنها در قرآن براي دعوت به توحيد و تهذيب است؛ آسمانها و زمين براي انسان آفريده شده و انسان براي آنها نيست. پس كوشش آدمي به هدفِ رسيدن به نعم زميني و آسماني براي او خسارت است.
قرآن كريم در برخي آيات سخن از تسخير زمين و آسمانهاي هفتگانه براي انسان دارد (تسخير عام) و در برخي آيات نيز از تسخير و تصرف
[1] ـ توحيد صدوق، ص 257.
[2] ـ سوره نور، آيه 35.
[3] ـ سوره اسراء، آيه 12.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 606 |
اعجازآميز اولياي خدا در زمين و آسمانها سخن ميگويد(تسخير خاص) و اين تسخير هرگز به معناي تفويض مستحيل نيست. عدد آسمانها هفت است و اولين آسمان، جايگاه ستارگان ثابت و سيار است و ساير آسمانها در ظاهرِ قرآن تبيين نشده است. زمينهاي هفتگانه نيز از برخي آيات قرآن قابل استفاده است، گزارش آفرينش زمين و آنچه در آن است قبل از گزارش تسويه آسمانهاي هفتگانه است، خداوند به هر چيزي داناست.
تفسير
ثمّ: ظاهر عطف به ثمّ تأخر آفرينش آسمانها از زمين است، ليكن در اين آيه كريمه ثمّ براي افاده تفاوت درجه وجود و نيز تراخي به حسب مقام بيان و گزارش است، نه به حسب وجود و تحقق خارجي و به عبارت ديگر ثم در اين جا مفيد «ترتيب ذِكْري» است، نه «ترتيب واقعي» و مؤيد آن، آيات سوره مباركه نازعات است كه آفرينش زمين را متأخر از خلقت آسمانها ميداند: ﴿ءأنتم أشدّ خلقاً أم السّماء بنيها٭ رفع سمكها فسوّيها٭ وأغطش ليلها وأخرج ضحيها٭ والأرض بعد ذلك دحيها﴾[1].
استوي: استَوي از ريشه «سوي» است و معناي محوري ماده «سوي» توسط همراه با اعتدال است. بنابراين، دو مفهوم «توسط» و «اعتدال» با هم در معناي ماده سوي مأخوذ است؛ توسط به معناي قرار گرفتن در متن چيزي يا كاري است. پس كسي كه در حاشيه قرار دارد، توسط ندارد. اعتدال هر چيزي در جاي خود واقع شدن و لازم آن زوال هر گونه اضطراب و ناآرامي و رسيدن به آرامش كامل است. پس كسي كه بر كاري تسلط دارد، ليكن در آن آرامش
[1] ـ سوره نازعات، آيات 27 ـ 30؛ ر.ك الميزان، ج17، ص365.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 607 |
ندارد، از اعتدال برخوردار نيست، گرچه در متن كار نيز باشد.
استوي كه از باب افتعال و براي مطاوعه است، به معناي گزينشِ توسّط و اعتدال و بهرهمند شدن از استقرار تام مطمئن در كار است[1].
در قرآن كريم «استواء» در موارد گوناگوني به كار رفته است؛ چنانكه درباره فرود آمدن و قرار گرفتن كشتي نوح بر كوه جودي ميفرمايد: ﴿واستوت علي الجودي﴾[2] و يا درباره سوار شدن و قرار گرفتن بر پشت مَرْكب ميفرمايد: ﴿وجعل لكم من الفلك والأنعام ما تركبون٭ لتستووا علي ظهوره ثم تذكروا نعمة ربّكم إذا استويتم عليه﴾[3] كه به معناي استقرار تام و كامل همراه با طمأنينه و آرامش و بدون هيچ گونه ضعف، تزلزل، اضطراب و انكسار است. تعبير ﴿ثم استوي علي العرش﴾[4] يا ﴿الرحمن علي العرش استوي﴾[5] نيز كنايه از استيلاي خداي سبحان بر مُلْك و فرمانروايي است.
إلي: استواء، چنانكه راغب گفته، هرگاه با «علي» متعدي شود به معناي تسلط و استيلاء است؛چنانكه درباره استواي خداوند بر عرش بيان شد و هرگاه با «إلي» متعدي شود به معناي رسيدن به چيزي يا توجه، قصد و آهنگ چيزي كردن است. پس تعبير ﴿استوي إلي السماء﴾ بدين معناست كه خداي سبحان به آفرينش آسمان پرداخت و آهنگ آفرينش سماوات كرد و اين به معناي «قصد مكاني» كه جز با انتقال شخص قاصد از مكاني به مكان ديگر و از جهتي به جهت ديگر تحقق نمييابد، نيست؛ زيرا خداوند از همه اينها منزّه است.
[1] ـ ر.ك التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج 5، ص 324.
[2] ـ سوره هود، آيه 44.
[3] ـ سوره زخرف، آيات 12 ـ 13.
[4] ـ سوره اعراف، آيه 54.
[5] ـ سوره طه، آيه 5.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 608 |
تذكّر: براي استواء معاني متعددي ذكر شده كه استفاده برخي از آنها به كمك حرفجر است كه با آن به كار ميرود؛ مانند: «استوي علي شيء» و «استوي إلي شيء». ابوحيان هفت معنا كه مبناي اقوال هفتگانه است براي استواء بيان ميكند. طَبَري آن را به معناي علو و ارتفاع[1] و فرّاء و زمخشري آن را به معناي اقبال و قصد ميدانند[2].
طَبَري ميگويد:
شگفت از انكار كسي است كه استواء را به معناي علو و ارتفاع نميداند و سرّ آن را فرار از محذوري ميداند كه خود پنداشت و آن اين كه اگر در تفسير ﴿استوي إلي السماء﴾ بگوييم خداوند علو و ارتفاع يافت، لازم ميآيد كه قبلاً در تحت آسمانها بود.
آنگاه در نقد پندار مزبور ميگويد:
اگر استواء را به معناي اقبال بدانيم لازم ميآيد كه قبلاً اِدْبار داشت و پس از آن اقبال كرد، و اگر در پاسخ گفته شود مراد اقبال تدبيري است، ما نيز ميگوييم مراد از علو و ارتفاع، همان علوّ سلطنت و مالكيت است، نه علو و ارتفاع مكاني.[3].
فسوّيهنّ: سواهن نيز مانند «استوي» از ريشه «سَوي» است و چون دو مفهوم توسط و اعتدال در معناي محوري ماده سوي مأخوذ است، تسويه به معناي ايجاد توسط و اعتدال در چيزي است؛ مثلاً، تسويه انسان به اين است كه هر عضوي از اعضاي او در جاي خاص خود و به گونهاي كه شايسته ساختار داخلي و هدف خارجي است آفريده شود و تسويه آسمانها به آفرينش
[1] ـ جامع البيان، ج 1، ص 228.
[2] ـ البحر المحيط، ج 1، ص 134.
[3] ـ جامع البيان، ج 1، ص 228 ـ 229.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 609 |
شايسته و حسابشده اجزاي گوناگون آن است[1].
قرآن كريم ضمن احتجاج بر توحيد و يادآوري نعم الهي در آغاز آيه قبل، به بهترين نعمت كه حيات است اشاره فرمود و سپس در اين آيه نعمتهايي را كه در نظام هستي براي انسانها خلق شده، متذكر ميشود، تا هم انسان را به توحيد دعوت كرده و هم او را مهذّب سازد.
دعوتِ به توحيد از آن جهت است كه همه اين اشيا نشانههاي الهي است و غير از خدا احدي خالق و مدبّر آنها نيست و امّا تهذيب، با اين بيان است كه همه نعمتهاي زمين و آسمان براي انسان آفريده شده و انسان براي هيچيك از آنها نيست، بلكه تنها براي عبادت خداست؛ كسي كه چنين بينشي بهره او شد تجارت سودآوري دارد و اگر صرفاً به هدفِ به دست آوردن نعمتها كوشش كند، خود را هدر داده و سرمايه را باخته است.
زمين و هر آنچه بر روي آن و يا در دل آن است، آيات حق است و انسانها ميتوانند از آنها بهره ببرند؛ هم ميتوانند با تحصيل وسايل رفاهي، بهره مادّي ببرند و هم با مشاهده و مطالعه آيات الهي، به آفريدگار آنها، يعني خداي سبحان معرفت پيدا كنند. پس جمله مذكور فقط ناظر به بهرههاي مادّي نيست، بلكه اگر انسان از هر چه كه در روي زمين است بهره توحيدي ببرد، به مقصد خلقت خود رسيده است؛ زيرا انسان و جهان از يكديگر جدا نيست، بلكه هر دو مجموعهاي را تشكيل ميدهد كه هر يك از اجزاي اين مجموعه، براي هدف خاصي آفريده شده است.
كمال زمين و آسمان به اين است كه در خدمت انسان قرار گيرد و كمال انسان در پرستش خداست، گرچه خداي سبحان از هر چيزي حتي از عبادت
[1] ـ الميزان، ج 12، ص 154؛ التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج 5، ص 326.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 610 |
بشر غني محض است. پس آسمانها و زمين براي انسان است و انسان براي عبادت و قهراً همه عالم براي عبادت خداست؛ در جهان به جز خدا حاكمي نيست و جز عبادتِ حقْ عبادتي مطرح نيست. از اينرو خداي سبحان در عين حال كه خلقت آسمانها و زمين را براي بهرهوري انسان طرح ميكند، هدف از آن را نيز كه توحيد و تهذيب نفس انسان است، بازگو ميكند: ﴿الله الّذي خلق سبع سموات ومن الأرض مثلهنّ يتنزّل الأمر بينهنّ لتعلموا أنّ الله علي كلّ شيءٍ قدير وأنّ الله قد أحاط بكلّ شيءٍ علماً﴾[1]؛ يعني، نظام امكاني آفريده شده، تا شما با خداي عليم و قدير آشنا شويد و به بينش توحيدي دست بيابيد؛ چنانكه در جاي ديگر ميفرمايد: ﴿والّذي خلق الأزواج كلّها وجعل لكم من الفلك والأنعام ما تركبون٭ لتستووا علي ظهوره ثمّ تذكروا نعمة ربّكم وتقولوا سبحان الّذي سخّر لنا هذا وما كنّا له مقرنين٭ وإنّا إلي ربّنا لمنقلبون﴾[2] و يا ميفرمايد: ﴿كذلك سخّرها لكم لتكبّروا الله علي ما هديكم﴾[3].
پس هدف از آفرينش نظام كيهاني و تسخير آنها براي انسان، تسبيح و تحميد و تكبير و تهليل است، كه انسان را مهذّب ميكند. ذكر آفرينش زوجها و پديد آوردن كِشتي و ديگر مركبها در اين آيه تمثيل است، نه تعيين. پس هر نعمتي كه خداي سبحان به انسان داده در جهت تعالي معنوي انسان و توحيد و تهذيب اوست و انسان بايد آن را مقدمه ياد خدا و قيامت قرار دهد، گرچه حكم تعبّدي فقهي در اين زمينه نيامده است، امّا ملاك آن وجود دارد؛ يعني، به ياد نعمت حق و به ياد قيامت بودن عامل تهذيب نفس است.
[1] ـ سوره طلاق، آيه 12.
[2] ـ سوره زخرف، آيات 12 ـ 14.
[3] ـ سوره حج، آيه 37.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 611 |
حاصل اين كه، اگر انسان عمر خود را صرفاً براي فراهم كردن اين نعمتها صرف كند، خسارت ديده است؛ چه رسد به اين كه خود را به اوهام جزئي بفروشد و سرّ اين كه رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: اگر آفتاب را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند، دست از هدف الهي خود برنميدارم: «ياعمّ! والله لو وضعوا الشمس في يميني والقمر في يساري علي أن أترك هذا الأمر حتي يظهره الله أو أهلك فيه ما تركته»[1]، اين است كه اگر در برابر از دست دادن عقيده حق، همه كهكشانها را به كسي بدهند او نيز، خسارت ديده است؛ چون انسان موجودي ابدي است و نبايد خود را به خورشيدي كه در آينده نزديك يا دور گرفتار تكوير و خاموشي ميشود بفروشد.
انسان و تسخير مخلوقات
آيه محل بحث، نظير آيات فراوان مربوط به تسخير مخلوقات براي انسان است. پيام اين آيه و نيز پيام آيه21 و22 همين سوره آن است كه انسان از همه موجودهاي نظام كيهاني برتر است؛ زيرا همه آنها براي بهرهوري مادي و معنوي انسان خلق شده است. آيات تسخير دو دسته است: دستهاي و از جمله آيه محل بحث بر تسخير عام و دسته ديگر بر تسخير خاص دلالت دارد.
قرآن كريم درباره تسخير عام ميفرمايد: ﴿قل ءإنّكم لتكفرون بالّذي خلق الأرض في يومين وتجعلون له أنداداً ذلك ربّ العالمين وجعل فيها رواسي من فوقها وبارك فيها وقدّر فيها أقواتها في أربعة أيّام سواءً للسائلين﴾[2]؛ چگونه به خدايي كفر ميورزيد كه زمين را در دو روز آفريد و براي او نظاير قرار ميدهيد
[1] ـ سيره ابن هشام، ج 1، ص 266.
[2] ـ سوره فصلت، آيات 9 ـ 10.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 612 |
و او پروردگار جهانها و جهانيان است و كوهها را به منزله ميخهايي براي حفظ زمين قرار داد، و در دل كوهها نيز بركتهاي فراوان قرار داد و مواد غذايي شما را در طي فصول چهارگانه تنظيم كرد. در آيه ديگر نيز ميفرمايد: خداوند زمام دريا و نهرها و خورشيد و ماه و شب و روز را به دست شما داده است: ﴿وسخّر لكم الفلك لتجري في البحر بأمره وسخّر لكم الأنهار٭ وسخّر لكم الشّمس والقمر دائبين وسخّر لكم الّيل والنّهار﴾[1]. در عين حال كه زمام همه موجودات به دست خداست؛چنانكه ميفرمايد:مابه آسمان وزمين گفتيم خواه و ناخواه بياييد: ﴿فقال لها وللأرض ائتيا طوعاً أو كرهاً قالتا أتينا طائعين﴾[2].
تذكّر: پيام آياتي كه دلالت دارد نظام كيهاني براي انسان خلق شده گرچه با پيام روشن آياتي كه دلالت دارد بر اين كه نظام سپهري مُسَخّر شماست فرق دارد، ليكن آيات دسته اول بعد از توجّه به برخي از مبادي مطوّي دلالت بر تسخير دارد؛ زيرا معناي آفرينش آنها براي انسان جز اين نيست كه انسان از آنها بهرهبرداري كند و بهرهوري از نظام كيهاني بدون تسخير آنها براي بشر ميسور نيست. البته تسخيركننده همان طور كه بازگو شد خداوند است، نه غير او. برخي از مفسران بزرگ همانند ابوجعفر طبري، تسخير را در تفسير معناي آيه اشراب كرده، چنين گفتهاند: همه آنچه در زمين است براي شما آفريد و براي شما مسخّر كرد[3].
گاهي نيز قرآن كريم، برخي منافع جزئي اين مسخّرات را بيان ميكند؛ مانند: ﴿والأنعام خلقها لكم فيها دفءٌ ومنافع ومنها تأكلون٭ ولكم فيها جمال
[1] ـ سوره ابراهيم، آيات 32 ـ 33.
[2] ـ سوره فصلت، آيه 11.
[3] ـ جامع البيان، ج 1، ص 232.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 613 |
حين تريحون وحين تسرحون٭ وتحمل أثقالكم إلي بلد لم تكونوا بالغيه إلاّ بشقّ الأنفس إنّ ربّكم لرؤف رحيم﴾[1]. بر اساس اين آيات، كه بر تسخير عمومي دلالت دارد، انسان ميتواند زمام جهان را به دست گيرد.
امّا تسخير خاص (معجزه) را، قرآن كريم مخصوص انبيا و اوليا ميداند؛ چنانكه در جريان موساي كليم(سلاماللهعليه) و قارون، زمينِ مورد تسخيرْ قارون و خانهاش را فرو برد: ﴿فخسفنا به وبداره الأرض﴾[2]، كه اين در حقيقت «شقّ الأرض» است و در جريان صالح پيامبر(سلاماللهعليه) نيز كوهْ موردِ تسخيرِ خاص قرار گرفته، شكافته شد و صالح (عليهالسلام) ناقه معروف را به اذن خدا از آن بيرون آورد، كه اين در حقيقت «شقّ الجَبَل» است و همين طور شكافتن دريا در جريان موسي(عليهالسلام) با فرعون: ﴿أن اضرب بعصاك البحر﴾[3] كه «شقّ البحر» است و نيز شكافتن سنگ براي دسترسي اسباط به آب كه «شقالحَجَر» است ﴿فقلنا اضرب بعصاك الحجر﴾[4] و شكافته شدن ماه براي پيامبر اكرمصلي الله عليه و آله و سلم: ﴿وانشقّ القمر﴾[5] كه «شقّالقَمَر» است و همچنين تسخير كوهها و پرندگان براي همراهي با داود(عليهالسلام) در تسبيح: ﴿وسخّرنا مع داوود الجبال يسبّحن والطّير وكنّا فاعلين﴾[6] و تسخير باد براي سليمان(سلاماللهعليه)؛﴿فسخّرنا له الرّيح تجري بأمره رخاءً حيث أصاب﴾[7].
[1] ـ سوره نحل، آيات 5 ـ 7.
[2] ـ سوره قصص، آيه 81.
[3] ـ سوره شعراء، آيه 63.
[4] ـ سوره بقره، آيه 60.
[5] ـ سوره قمر، آيه 1.
[6] ـ سوره انبياء، آيه 79.
[7] ـ سوره ص، آيه 36.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 614 |
اينها همه بيانگر موارد تسخير خاص تكويني و جزو نظام آفرينش عالم است. همانطور كه اصل نبوّت و رسالت جزو نظام آفرينش است و بشر بدون راهنما نيست، اعجاز هم كه لازمه وحي و نبوّت است، جزو نظام آفرينش است و معناي اعجاز خرق عادت اين نظام است، نه خرق امر عقلي، مانند قانون عليّت و معلوليت.
تسخير جهان آفرينش براي انسان، خواه به تسخير مستقيم خداي سبحان باشد و يا زمام آن را به دست انسان داده باشد، با تفويض و قسر و قهر تفاوت دارد. تسخير به اين معنا نيست كه انسان بتواند بر نظام آفرينش قهراً حكومت كند و بتواند اصول حاكم بر آن را تغيير دهد، بلكه ميتواند در محدوده نظام موجود، آسمان و زمين را براي هدف صحيح خويش وسيله قرار دهد و در خدمت خود درآورد. نظامي كه ناظم آن خداست، بينظمي در آن راه ندارد و اين نظام با حفظ اين شرايط در اختيار انسان، در طول اراده الهي قرار داده شده است، نه در عرض اختيار خداوند.
تفويض، به اين معنا كه خداي سبحان كار نظام را به انسان واگذار كند، از دو نظر مسحيل است: هم از نظر انسان كه مبدأ قابلي است و هم از نظر خداي سبحان كه مبدأ فاعلي است؛ اما از لحاظ مبدأ فاعلي براي اين كه ربوبيّت خداي سبحان مطلق است و نامحدود را نميتوان محدود كرد. و اما از طرف مبدأ قابلي براي اين كه انسان ذاتاً نيازمند است و چيزي را كه ذاتاً فقير است، نميتوان غني كرد و كار او را به خودش واگذار كرد.
قرآن كريم درباره نفي تفويض ميفرمايد: ﴿وسخّر لكم الفلك لتجري في البحر بأمره﴾[1]، كه «باء» در كلمه «بأمره»، يا براي مصاحبت است، يعني
[1] ـ سوره ابراهيم، آيه 32.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 615 |
كشتي در دريا با مصاحبت امر خدا جاري است و يا به معناي ملابست است، يعني جريان كشتي در پوشش امر خداست، نه اين كه بر اساس تفويض، امر شما حاكم باشد و در جاي ديگر ميفرمايد: ﴿والشّمس تجري لمستقرّ لها ذلك تقدير العزيز العليم﴾[1]. پس نظام جهان از طرف خداي سبحان اندازهگيري شده و بينظمي به دست احدي در عالم واقع نميشود: ﴿لاالشّمس ينبغي لها أن تدرك القمر ولاالّيل سابق النّهار وكلّ في فلك يسبحون﴾[2]. غرض آن كه، دو عنصر محوري را در همه شئون بايد حفظ كرد: يكي استقرار نظم علّي و معلولي و ديگري حصر ناظم در اراده الهي.
آسمانها و زمينهاي هفتگانه
خداي سبحان آسمانهاي هفتگانه را نيز براي بهرهبرداري انسان، مستويالخلقه آفريد و او با قدرت و علم و حكمت اين نظام را گسترانيده است.
آسمانهاي هفتگانه قرآن، غير از هفت آسمان هيئت پيشينيان است؛ زيرا آنها اوّلاً قائل به، نُه فلك بودند و ثانياً هفت فلك اوّل را مركز ستارگان سيّار، مانند شمس و قمر و زهره و عطارد و فلك هشتم را مركز ستارههاي ثابت و فلك نهم، يعني اطلس را بيستاره و آخرين فلك به شمار ميآوردند و از آن به «فلكالأفلاك» و «مُعدِّلالنهار» ياد ميكردند، ولي ظاهر قرآن اين است كه همه ستارگان در آسمان اوّل است.
چنانكه ميفرمايد: ما اين ستارهها را زيور نزديكترين آسمانها به شما قرار داديم: ﴿إنّا زيّنا السّماء الدّنيا بزينة الكواكب﴾[3]. پس در ميان آسمانهاي
[1] ـ سوره يس، آيه 38.
[2] ـ سوره يس، آيه 40.
[3] ـ سوره صافّات، آيه 6.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 616 |
هفتگانه، آسماني كه به ما نزديكتر از آسمانهاي ديگر است با كواكب ثابت و سيّار مزيّن است. امّا موقعيت و كيفيّت آسمانهاي ششگانه ديگر در قرآن كريم صريحاً بيان نشده است.
گرچه قرآن كريم در آيه محل بحث درباره آسمانها تعبير به «هفت آسمان» آورده و درباره زمين چنين تعبيري ندارد، ليكن در جاي ديگر ميفرمايد: ﴿الله الّذي خلق سبع سموات ومن الأرض مثلهنّ﴾[1] كه شايد بتوان استفاده كرد كه «زمينهاي هفتگانه» نيز، در برابر «آسمانهاي هفتگانه» وجود دارد و زمينهاي هفتگانه، به معناي اقليمهاي هفتگانه، يا طبقات هفتگانه زمينِ يگانه نيست، بلكه در روايتي از امام رضا(عليهالسلام) پرسيدند معناي ﴿والسّماء ذات الحبك﴾[2] چيست؟ «كيف يكون محبوكة ذلك، جعلنا الله فداك؟» و حضرت در پاسخ ابتدا دست چپ را پهن كرده، فرمودند: اين زمين اوّل است، بعد دست راست را بالاي آن قرار داده، فرمودند: اين آسمان است؛ سپس دست چپ را بالاي دست راست قرار داده، فرمودند: بالاي آسمان اوّل زمين دوم است و بالاي زمين دوم آسمان دوم است و همين طور تا هفت زمين و هفت آسمان: «فبسط كفّه اليسري ثمّ أوقع اليمني عليها. فقال: هذه أرض الدّنيا والسّماء عليها فوقها قبّة والأرض الثانية فوق السماء الدّنيا والسّماء الثانية فوقها قبّة والأرض الثالثة فوق السماء الثانية والسماء الثالثة فوقها قبّة»[3].
علم فراگير خداوند
گرچه در آيه 20 سوره بقره، قدرت مطلق خداوند مطرح شد، ليكن تاكنون در
[1] ـ سوره طلاق، آيه 12.
[2] ـ سوره ذاريات، آيه 7.
[3] ـ نورالثقلين، ج 5، ص 366.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 617 |
اين سوره از علم مطلق خداوند سخني به ميان نيامده است. قرآن كريم خداوند را به نامهاي «عالِم»، «عليم» و «عَلاّم» معرفي ميكند. گرچه اسماي حسناي سهگانه مزبور دلالت بر ثبوت وصف علم براي خداوند دارد، نه حدوث آن، ليكن كلمات «عليم» و «علاّم» خصوصيّت ديگري را ميفهماند كه واژه «عالم» از تفهيم آن قاصر است؛ زيرا عليم مانند علاّم صيغه مبالغه است و وفور علم خدا و احاطه همهجانبه آن به همه اشيا و اشخاص و شئون را ميفهماند؛ يعني، خداوند نظام كيهاني را برابر با علم كامل در نهايت اتقان و اِحكام آفريد و به همه ضماير و اسرار و سراير و خَلْوت و جَلْوت افراد آگاهي كامل دارد. از انضمام آيه: ﴿الله خالق كل شيء﴾[1]، يعني خداوند آفريدگار همه اشياست و آيه: ﴿ألا يعلم من خلق﴾[2]، آيا آن كه آفريد از مخلوق خود آگاه نيست، استنباط ميشود، كه همه اشيا معلوم خداوند است، خواه بدونواسطه و خواه باواسطه مبادي اختياري و غيراختياري آنها. از مجموع آيه محل بحث با آيه20 همين سوره بقره دو صفت ذاتي خداوند، يعني عليم و قدير بودن او معلوم ميشود.
لطايف و اشارات
1 ـ تناسب آيات
ربوبيت خداوند مسبوق به خالقيت اوست، مهمترين نعمت بعد از آفرينش انسان پرورش اوست. پرورش انسان كه با نظام كيهاني در ارتباط است به اين
[1] ـ سوره رعد، آيه 16.
[2] ـ سوره ملك، آيه 14.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 618 |
است كه خداوند ارزاق مادي و معنوي او را در زمين و آسمان فراهم كند تا ربوبيت الهي درباره انسان ظهور كند. از اينرو بعد از ذكر حيات كه راجع به آفرينش انسان (كان تامّه) است از آفرينش آسمان و زمين كه راجع به پرورش انسان (كان ناقصه) است سخن به ميان آمد.
تذكّر: نضد مزبور در آيه 21 و 22 همين سوره كاملاً مشهود است؛ زيرا در آيه 21 از آفرينش انسان سخن به ميان آمد و در آيه22 از پرورش او با آفرينش زمين و آسمان گفتگو شد. گرچه به حسب ظاهر، آفرينش آنچه در زمين است براي تأمين منافع مادي و معنوي انسان ياد شده و چنين تعبيري در آيه محل بحث راجع به آفرينش آسمانها مشهود نيست، ليكن پيام اصلي آيه مزبور اين است كه تسويه آسمانهاي هفتگانه نيز براي تأمين مصالح انسان است؛ زيرا از آيات تسخير سپهر چنين برميآيد كه آنچه در آسمانهاست مانند آنچه در زمين قرار دارد با عنايت الهي مورد تسخير انسان است. آنچه در آيه مورد بحث آمده به مثابه متن است و آنچه در آيات ديگر نظير: ﴿أنّا صببنا الماء صبّاً﴾[1]، ﴿اِن الله فالق الحب والنوي﴾[2]، ﴿وفي الأرض قِطَعٌ متجاورات وجنّاتٌ من أعنابٍ وزرع ونخيلٌ صنوان وغيرصنوانٍ يُسقي بماء واحدٍ ونفضّل بعضها علي بعضٍ في الاُكُل إنّ في ذلك لايات لقومٍ يعقلون﴾[3] آمده به منزله شرح متن ياد شده است.
2 ـ تقسيم اسماي خداوند
برخي از منسوبين به علم حقايق سخني درباره اسماي الهي، به ويژه لفظ «هو»
[1] ـ سوره عبس، آيه 25.
[2] ـ سوره انعام، آيه 95.
[3] ـ سوره رعد، آيه 4.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 619 |
دارند كه ضمان صدق و حق بودن آن در ذمه قائل آن است. آنان چنين گفتند:
اسماي خداوند سه قسم است: مُظْهَرات، مُضْمَرات، مُسْتَترات؛ مظهرات فراوان است.... مضمرات چهار است: أنا، مثل ﴿لاإله إلاّ أنا﴾[1]، أنت مثل ﴿لاإله إلاّ أنت سبحانك﴾[2] هو، مثل ﴿هو الذي خلق لكم﴾[3] نحن، مثل ﴿نحن نقصّعليك﴾[4]. لفظ «الله» در بين مظهَرات، اسم اعظم است. لفظ «هو» در بين مظهرات و مضمرات، اسم اعظم است؛ زيرا ساير اسماء اشتراك غير خدا را تجويز ميكند، اما لفظ «هو» اسمي از اسماي الهي است كه از كنه ذات مخصوص خبر ميدهد و از هر جهت از كثرت و اشتراك منزّه است؛ زيرا هنگام اشاره به وسيله «هو» به ذاتْ هيچ موجود ديگري به ذهن نميآيد....
مقرّبان در اين فنّ «يا هو» را تصحيح كردهاند (يعني «هو» را منادا ميدانند) و «هو» مركّب از دو حرف «ها» و «واو» است. «ها» اصل. و «واو» زايد است، به دليل آن كه «واو» در تثنيه و جمع ساقط ميشود؛ مانند: هما، هم. پس اصل «هو» يك حرف است و بر «واحد» دلالت دارد.
ابوحيان اندلسي بعد از نقل اين مطلب ميگويد:
...من نه در بامداد غاديه و نه در شامگاه طارقه از اين سنخ مطالب طرفينبستم؛ زيرا گفتههاي غريب اينان بر خلاف مبناي اهللغت و عربيّت است[5].
[1] ـ سوره طه، آيه 14.
[2] ـ سوره انبياء، آيه 87.
[3] ـ سوره بقره، آيه 29.
[4] ـ سوره يوسف، آيه 3.
[5] ـ البحر المحيط، ج 1، ص 279 با تغيير و تلخيص.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 620 |
تذكّر: اگر اختلاف در محدوده اصطلاح باشد قابل حلّ است و اگر مطلبي مباين عقل باشد، مردود است و اگر مختلف با آن باشد نه مخالف و مباين، گرچه پذيرفتن آن نيازمند به شهود است، ولي علم آن به اهل آن مردود است، نه خود مطلب.
3 ـ بهرهوري از نعمتها هدف فعل خداست
علت غايي در آفرينش زمين و آسمانها بهرهوري علمي و عملي انسان از آنهاست و اين علت غايي غرضِ فعل است، نه غرض فاعل. خداي سبحان از آن جهت كه غني محض است، كاري نميكند، تا با آن كار به هدف خاصي برسد؛ چون در اين صورت در ذات او نقص لازم ميآيد؛ اما از آن جهت كه حكيم است، كارهاي او آميخته با مصلحت و منفعت است. بنابراين، فعل الهي هدف دارد و اگر انسانها از زمين و آسمانها استفاده درست نكنند، چنين نيست كه خداوند به مقصد نرسيده باشد، بلكه انسان بهره صحيح نبرده است.
4 ـ برداشت حكم فقهي از آيه
فخر رازي احتجاج اباحيگري ملحدان و نيز استدلال گروهي از فقهاي اسلامي به آيه محل بحث را چنين ياد ميكند:
اباحيون گفتند: مفاد آيه اين است كه همه چيز براي همه كس خلق شده است. پس كسي حق ندارد چيزي را مخصوص خود قرار دهد. فقهاي اسلامي گفتند: ظاهر آيه اين است كه اصل اوّلي، اباحه انتفاع به هر چيز است[1] (مگر دليل بر منع آن اقامه شود).
[1] ـ تفسير كبير، ج 1، ص 154.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 621 |
قرطبي از ابنالعربي نقل ميكند: آيه محل بحث مقتضي حظر يا اباحه يا توقف نيست؛ زيرا مضمون آيه در معرض استدلال و تنبيه بر وحدانيت خداست[1]؛ يعني، ناظر به مسئله كلامي است و اصلاً نظري به بحث فقهي يا اصول فقه ندارد. از پيشينيان مفسران امامي مانند شيخطوسي(رحمهالله) در تفسير آيه محل بحث چيزي راجع به مسئله فقهي تعرّض نشده، ليكن بعد از آنان كاملاً فقهي بودن آن مطرح شده است. از اينرو طبرسي(رحمهالله) ضمن اشاره به اصل مسئله، آيه را سند اصالةالاباحه قرار داده است[2]؛ چنانكه صدرالمتألّهين به آن عنايت كرده است[3].
گرچه بحث تفصيلي از حوزه بحث كنوني بيرون است، ليكن بايد توجه شود: الف:احراز اين كه آيه محل بحث درصدد بيان حكم «بايد و نبايد»، فقهي و حقوقي است دشوار است؛ زيرا محور اصلي آيه «بود و نبود» نَظَري و كلامي است كه راجع به نظام تكوين الهي است، نه «بايد و نبايد» و تشريع. بنابراين، گرچه در مورد اباحه، حظر و توقفْ رأي صحيح همان اصالت اباحه است، ليكن براي آن دليل خاص اصولي و فقهي است، كه در موطن مخصوص خود بيان شده و تمسك به آيه محل بحث براي اثبات آن آسان نيست؛ گرچه بعيد هم نيست.
ب: همان طور كه بازگو شد، آيه يا اصلاً درصدد بيان حكم بايد و نبايد فقهي و حقوقي نيست، از اينرو هرگز مجالي براي دستاويز اباحيون نخواهد بود، يا اگر آيه مزبور همه چيز را براي همه افراد مباح بداند، دلالت آن در مدار
[1] ـ الجامع لأحكام القرآن، ج 1، ص 240.
[2] ـ مجمع البيان، ج 1، ص 141.
[3] ـ تفسير صدرالمتألّهين، ج 2، ص 277.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 622 |
اطلاق آن است. آيات فراوان ديگري در قرآن وجود دارد كه احكام فقهي و حقوقي اشياء،اموال و حقوق اشخاص را تحديد كرده و از تعرض به آن با تهديد جلوگيري و كيفر قضايي و دوزخ قيامت را براي متعديان مقرر كرده است؛ مانند آيات تحريم ربا، تحريم سرقت، تحريم تغيير وصيّت، تحريم تصرف در اموال ايتام و مانند آن. بنابراين، همه چيز براي همه كس مباح نيست، بلكه اولاً اشياي مباح از محرم تفكيك شده و ثانياً براي دسترسي به اشياي مباح شرايط ويژه حيازت، تجارت، رضايت و مانند آن لازم است. غرض آن كه، بر فرض دلالت آيه بر حكم فقهي مفاد آن اباحه «مجموع» اشيا براي «مجموع» اشخاص است، نه اباحه «جميع» اشيا براي «جميع» اشخاص.
5 ـ تسخير متقابل انسانها
تسخير ساير موجودات به وسيله انسان، يكجانبه است، ولي انسانها نسبت به يكديگر تسخير متقابل دارند؛ يعني، انسان حق ندارد يك طرفه كسي را تسخير كند. خداي سبحان درباره تسخير متقابل انسان ميفرمايد: ﴿أهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحيوة الدنيا ورفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتّخذ بعضهم بعضاً سخرياً ورحمت ربك خير ممّا يجمعون﴾[1]؛ ما انسانها را از جهت استعدادها و اشتياقها يكسان نيافريديم وگرنه كارها فلج ميشد و هرگز حيات بشري از نظام احسن برخوردار نبود. بنابراين، ما افراد را گوناگون و با استعدادها و اشتياقهاي متنوع آفريديم، تا با تسخير متقابل آنان نظام احسن تحقق يابد. افراد جامعه همه اجزاي يك كل هستند و هيچ انساني نسبت به ديگري برتري ندارد، جز به تقوا و تقوا نيز مجوّز
[1] ـ سوره زخرف، آيه 32.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 623 |
تسخير يكجانبه، يعني «استعمارِ مذموم» نيست.
تسخير يكجانبه مورد مذمت است؛ چنانكه رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم ميفرمايد: كسي كه زحمتش را بر ديگران تحميل كند و سربار جامعه باشد، از رحمت خداوند دور است: «ملعون من ألقي كَلَّه علي الناس»[1].
6 ـ سنجش انسان با آسمان و زمين
خداي سبحان در برخورد با انسان ماديانديش ميگويد: كوه و زمين و آسمان از تو بزرگتر است: ﴿ءأنتم أشد خلقاً أم السّماء بَنيها﴾[2]، ﴿إنّك لن تخرق الأرض ولن تبلغ الجبال طولاً﴾[3]، اما به انسان الهيانديش ميگويد: تو از آسمانها و زمين و كوهها بزرگتري؛ زيرا تو بار امانتي را بر دوش معرفت و محبت كشيدي كه هيچيك از آنها توان حمل آن را ندارند: ﴿إنّا عرضنا الأمانة علي السموات والأرض والجبال فأبين أن يحملنها وأشفقن منها وحملها الإنسان إنّه كان ظلوماً جهولاً﴾[4].
بحث روايي
1 ـ معناي تقدّم آفرينش زمين
ـعن الباقر (عليهالسلام):«إنّ الله عزّوجلّ خلق الجنّة قبل أن يخلق النّار وخلق
[1] ـ بحار، ج 74، ص 140.
[2] ـ سوره نازعات، آيه 27.
[3] ـ سوره اسراء، آيه 37.
[4] ـ سوره احزاب، آيه 72. بحث مبسوط درباره معناي امانت، كيفيت عرضه، اباي اشفاقي در برابر اباي استكباري شيطان، معناي ظلوم و جهول، تناسب آن با حمل امانت و معارف عميق ديگر كه در آيه مزبور تعبيه شده به موطن خاص خود احاله ميشود.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 624 |
الطاعة قبل أن يخلق المعصية وخلق الرحمة قبل أن يخلق الغضب وخلق الخير قبل الشر وخلق الأرض قبل السّماء وخلق الحيوة قبل الموت وخلق الشمس قبل القمر وخلق النور قبل الظلمة»[1].
اشاره: معناي تقدم آفرينش بسياري از امور ياد شده در اين حديث ميتواند از سنخ تقدم رحمت بر غضب باشد كه خود آن نيز يكي از موارد مذكور است، ليكن تقدم آفرينش زمين بر آسمان از اين قبيل نيست، بلكه ناظر به تطور مادي اين دو جزء از اجزاي نظام كيهاني است كه كيفيت تقدم و تأخر اين دو نسبت به يكديگر از لحاظ اصل آفرينش زمين از يك سو و دَحْو و بسط و گسترش آن از سوي ديگر در ثناياي بحث تفسيري بازگو شد.
2 ـ هدف از تسخير
ـعن أميرالمؤمنين (عليهالسلام) في قول الله عزّوجلّ ﴿هو الّذي خلق لكم ما في الأرض جميعاً ثمّ استوي إلي السّماء... بكل شيء عليم﴾ هو الّذي خلق لكم ما في الأرض جميعاً لتعتبروا به وتتوصّلوا به إلي رضوانه وتتوقّوا به من عذاب نيرانه... ولعلمه بكل شيء علم المصالح فخلق لكم كل ما في الأرض لمصالحكم يا بني آدم»[2].
ـ«واعملوا للجنّة عملها: فإن الدّنيا لم تُخلق لكم دار مُقام بل خلقت لكم مجازاً لِتَزَوّدوا منها الأعمال إلي دار القرار فكونوا منها علي أوفازٍ وقَرّبوا الظهور للزّيال (للزّوال)»[3].
ـ«ألا وإنّ الأرض الّتي تُقِلّكُم (تحملكم) والسّماء الّتي تُظِلُّكم مطيعتان
[1] ـ تفسير برهان، ج 1، ص 72.
[2] ـ بحار، ج 3، ص 40.
[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 132 بند 8.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 625 |
لربّكم وما أصبحتا تجوران تجودان لكم ببركتهما تَوَجُّعاً لكم ولا زلفةً إليكم ولا لخير ترجوانه منكم ولكن أمرتا بمنافعكم فأطاعتا وأقيمتا علي حدود مصالحكم فقامتا إنّ الله يبتلي عباده عند الأعمال السيّئة بنقص الثمرات وحبس البركات وإغلاق خزائن الخيرات ليتوب تائب و... »[1].
اشاره: بهره انسان از مواهب طبيعي گاهي در حدّ انتفاع گياهي و زماني در محدوده استفاده حيواني است و گاهي نيز در اوج بهرهوري انساني است كه اين قسم اخير مهمترين مراحل بهرهمندي از مواهب الهي است. انتفاع انساني گاهي به لحاظ علم است و زماني به لحاظ عمل. انتفاع علمي گاهي براي بهرههاي عملي و رفاهي است و زماني براي معرفت خداوند و اسماي حسناي او از شواهد تجربي، رياضي، عقلي و بالاخره شهود قلبي كه معرفت برين خواهد بود و استفاده عملي همان نثار و ايثار و قيام و اقدام و جهاد و اجتهادهاي مناسب در مقاطع گونهگون فردي و اجتماعي است كه از بارزترين مصاديق حسنات دنيا محسوب ميشود.
تذكّر: تقديم كلمه ﴿لكم﴾ بر مفعول، يعني ﴿أرض﴾ يا ﴿ما في الأرض﴾ در آيه محل بحث مانند آيه22 همين سوره براي تبشير انسانها از يك سو و توجه به اهميت مقام والاي انسانيت از سوي ديگر است.
3 ـ ابتداي خلقت و ماده اوليه زمين و آسمان
ـسئل رجل من أهل الشام عن عليّ (عليهالسلام):«أخبرني عن أوّل ما خلق الله تبارك وتعالي؟ فقال (عليهالسلام): خلق النور. قال: فممّ خلقت السّموات؟ قال(عليهالسلام): من بخار الماء. قال: فممّ خلقت الأرض؟ قال(عليهالسلام): من
[1] ـ نهج البلاغه، خطبه 143، بند 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 626 |
زبد الماء... »[1].
ـعن أميرالمؤمنين(عليهالسلام):«... ثمّ أنشأ سبحانه ريحاً اعتقم مَهَبَّها وأدام مُرَبَّها وأعصف مجراها وأبعد منشاها فأمرها بتصفيق الماء الزّخّار وإثارة موج البحار فمخضته مخْص السِّقاء وعصفت به عصفها بالفضاء. تَرُدُّ أوّلَه إلي آخره، وساجيه (ساكنه) إلي مائره حتي عبَّ عُبابُه ورمي بالزّبد رُكامُه فرفعه في هواء منفتق وجوٍّ منفهق فسوّي منه سبع سموات جعل سفلاهن موجاً مكفوفاً وعلياهن سقفاً محفوظاً وسَمْكاً مرفوعاً بغير عمد يدعمها ولا دسار ينظمها ثمّ زيّنها بزينة الكواكب وضياء الثواقب وأجري فيها سراجاً مستطيراً وقمراً منيراً في فلك دائر وسقف سائر ورقيم مائر»[2].
«وكان من اقتدار جبروته وبديع لطائف صنعته أن جعل من ماء البحر (اليمّ) الزاخر المتراكم المتقاصف يبسا جامداً ثمّ فطر منه أطباقاً ففتقها سبع سماوات بعد ارتتاقها فاستمسك بأمره وقامت علي حدّه وأرسي أرضاً يحملها الأخضر المُثْعَنْجِر والقمقام المسخّر (المسجّر) قد ذلّ لأمره وأذعن لهيبته... »[3].
اشاره: 1 ـ موارد كاربرد «سماء» در قرآن و روايات متعدد است؛ چنانكه مقاطع و تطورات وجودي سماء نيز متنوع است. لازم است مصاديق متعدد و مقاطع متنوع آفرينش و پرورش آسمان طي بحثهاي متناسب تفسيري و روايي بازگو شود.
2 ـ دليل غير قطعي منقول جز احتمال پيام ديگري ندارد. از اينرو نميتوان آن را فتواي قطعي دين تلقي كرد.
[1] ـ نورالثقلين، ج 1، ص 47.
[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 1، بند 13.
[3] ـ همان، خطبه 211، بند 1.
تسنيم، جلد 2 |
صفحه 627 |
3 ـ فرضيههاي غير يقيني دانش تجربي نيز پيامي جز احتمال ندارد؛ يعني، نه ميتوان مضمون دليل غيريقيني منقول را بر رهآورد مسلّم علم تجربي تحميل كرد و نه ميتوان فرضيه غيريقيني دانش تجربي را بر ظاهر قرآن و روايت تحميل كرد.
4 ـ آنچه از بيان اميرالمؤمنين(عليهالسلام) برميآيد اين است كه آفرينش آسمانها پس از آفرينش زمين است. صدرالمتألّهين(قدّسسرّه) آن را مخالف دليل عقلي و نقلي دانست؛ زيرا مفاد آن ادله تقدم خلقت آسمانها بر زمين است. آنگاه توجيه خاص خود را راهگشاي حلّ اين مخالفت دانست و آن اين كه، علت غايي از يك جهت مقدم و از جهت ديگر مؤخّر است. آسمانها نيز از جهتي مقدم بر زمين است و از جهت ديگر مؤخّر از آن است و روايات و آيات متضارب را بر اين دو جهت حمل كردند.
لازم است توجه شود كه برهان عقلي در خصوص تقدم و تأخر اجرام مادي راه ندارد. تنها دليل نقلي قطعي (نه غير آن) و دليل تجربي طبيعي و رياضي قطعي (نه غير آن) ميتواند در اين باره داوري كند؛ چنانكه كبراي مطلب گرچه تامّ است، زيرا علت غايي از جهتي مقدم و از جهت ديگر مؤخّر است، صغراي مطلب، يعني اين كه آسمانها علل غايي زمين باشد نيازمند دليل است.
5 ـ صعوبت بحث درباره آفرينش آسمان و زمين و تأخر و تقدم آنها نسبت به هم از دوران صحابه تاكنون مطرح بوده است[1].
[1] ـ روح المعاني، ج 1، ص 199.
I